loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 250 پنجشنبه 1390/07/21 نظرات (0)

این رمان یه داستان واقعیه

برای خواندن و دانلود قسمت اول به ادامه مطلب برید

برای خوندنش به ادامه مطلب برید

خمیازه ای از خستگی کشیدم. روی زمین نشستم و کفش هایم را در آوردم. صدای داد و بیداد مامانم و آروشا را می شنیدم. حوصله ی جر و بحث های همیشگی آنها را نداشتم. سرم آن قدر درد می کرد که حد نداشت. بند کفشم را در دست گرفته بودم و کفش هایم را در هوا تاب می دادم. انرژی کافی برای بلند شدن نداشتم. دوست داشتم همان جا روی زمین بخوابم. چشم هایم تازه روی هم رفته بود که صدای گریه ی آروشا بلند شد. هق هق کنان می گفت:
چرا همه اجازه دارن برن به جز من؟
زیرلب گفتم:
باز شروع شد.
صدای مامانم را می شنیدم که می گفت:
تو مثل اون دخترها نیستی. من از کجا بدونم این دخترها که با تو بیرون می یان چی کارن؟
آروشا بلافاصله جواب نداد. انگار هق هق گریه اش امانش نمی داد. سرم را در دستم گرفتم. آروشا می نالید:
خسته م کردی مامان به خدا!
من زیرلب گفتم:
منم خسته شدم به خدا!
مش رجب به سمتم آمد و گفت:
چی شده آقا؟
نگاهی به او کردم. چشم هایم از خستگی تار می دید. مش رجب باغبانمان بود. از وقتی چشم باز کرده بودم او برایمان کار می کرد. مرا جای پسر نداشته اش دوست داشت. من هم آن پیرمرد خمیده و چشم آبی را دوست داشتم. خمیازه ای کشیدم و گفتم:
هیچی. باز دارن توی سر و کله ی هم می زنن.
مش رجب گفت:
نه آقا! اون رو نمی گم. می گم شما چرا روی زمین نشستی؟
گفتم:
حال ندارم پاشم. تو برو سر کارت. من خوبم.
مش رجب نگاه مهربانش را از من گرفت و به سمت حیاط باصفا و زیبایمان رفت. به زور از جایم بلند شدم. هنوز صدای گریه های آروشا را می شنیدم. با بیحالی وارد خانه شدم. مامانم با عجله به سمتم آمد و گفت:
سلام! نباید توی این دو روز یه زنگ به من می زدی؟ مردم و زنده شدم.
در حالی که تلو تلو خوران به سمت اتاقم می رفتم گفتم:
چیه؟ فکر کردی از بالای کوه افتادم تو دره؟ یا فکر کردی توی جاده چپ کردم؟
مامانم به صورتش چنگ زد و گفت:
خدا نکنه!
لبخندی به صورت نگرانش زدم. با وجود اینکه پنجاه سال سن داشت بسیار زیبا بود. چشم های گرد عسلی و موهای قهوه ای روشن داشت. قدش به نسبت کوتاه بود. خم شدم و صورتش را بوسیدم و گفتم:
قربونت بشم که این قدر نگرانمی.
بعد به آروشا نگاه کردم که روی مبل نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود. درست شبیه مامانم بود با این تفاوت که قدبلندتر بود. موهای خوش حالت قهوه ایش روی شانه هاش ریخته بود و چشم های زیبایش قرمز شده بود. به طرفش چرخیدم و گفتم:
باز چی شده کوچولو؟
آروشا به طرفم آمد و بغلم کرد. چنان گریه می کرد که انگار مادرش مرده است. چون می دانستم برای موضوع مهمی گریه نمی کند، خنده ام گرفت. نگاهی پرسش گر به مامانم کردم. مامانم دست به کمر زد و سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد. آروشا کمی که آرام گرفت گفت:
مامان دیوونه م کرده. نمی ذاره برم کنسرت.
اخم کردم و گفتم:
کنسرت؟
آروشا سر تکان داد و گفت:
کنسرت فرزاد فرزینه. همه دوستام دارن می رن.
مامانم گفت:
لا الله اله الله! باز شروع کرد! دوستام دوستام! من اصلا نمی دونم این دوستات کی ان؟
آروشا فریاد زد:
خب وقتی نمی ذاری برم خونشون و باهاشون بیرون برم چه جوری می خوای بشناسیشون؟
گوشم از صدای بلند آروشا سوت کشید. برای اینکه دعوایشان را تمام کنم گفتم:
خیلی خب! من باهات می یام.
آروشا با ناباوری پرسید:
چی؟ با من می یای؟
گفتم:
آره! عصر می رم بلیط رزرو می کنم. چند نفرید؟
آروشا که صورتش از خوشحالی باز شده بود گفت:
من و سه تا از دوستام.
بعد روی پنجه ی پا بلند شد و گونه ام را محکم بوسید. گفتم:
برو یه چایی برام بیار.
مامانم تلویزیون را روشن کرد و گفت:
وا؟ پس ماهرخ توی این خونه چی کارس؟
خدمتکارمان را می گفت. در حالی که به سمت اتاقم می رفتم گفتم:
می خوام از دست خواهرم چای بگیرم. عیبی داره؟
خودم را روی تختم انداختم. نگاهی سرسری به اتاق بزرگم انداختم که ماهرخ تازه مرتبش کرده بود. مامانم با نهایت سلیقه و دست دلبازی آن جا را چیده بود. کف اتاقم سرامیک درجه یک بود. طبق خواسته ی من هیچ فرشی توی اتاق نبود. میز کامپیوتر، یک کتابخانه ی تقریبا خالی، سیستم صوتی تصویری آخرین مدل، یک تختخواب دونفره، یک دست مبل چرم و یک پیانو دورتادور اتاق چیده شده بود. دکور اتاق تقریبا کرم قهوه ای بود و مامانم نمی گذاشت آن را به مشکی تغییر بدهم. آروشا چای را روی میز کوتاه کنار تختم گذاشت. بهش گفتم:
اون پرده های لعنتی را بکش! کور شدم از این نور.
آروشا سریع پرده ها را کشید. گوشی موبایلم را به طرفش پرت کردم و گفتم:
اینو بزن به شارژ.
آروشا اطاعت کرد. فریاد زدم:
مینا! قندون بیار!
آروشا گفت:
وای قندون یادم رفت. ببخشید.
گفتم:
بدم می یاد این قدر معذرت خواهی می کنی. دیگه نگو.
مینا خدمتکار دیگرمان بود. زن چاق و عبوسی بود که به هیچ وجه آبش با من توی یک جوی نمی رفت. لخ لخ کنان آمد و غرغرکنان قندان را روی همان میز گذاشت. آروشا لبه ی تخت نشست و گفت:
خیلی خوب شد که تو اومدی! آخه من نمی دونم کنسرت رفتن چه عیبی داره؟ کی با کنسرت رفتن خراب شده؟ اصلا چرا این قدر مامان به من گیر می ده؟ به خدا دخترهای همسن من خیلی آزادن ولی خرابم نیستن. همه موبایل دارن. آرایش می کنن. ابروهاشون رو اصلاح می کنن. هرجا بخوان می رن. هیچ کدومم خراب نیستن. یعنی فقط من این قدر بی جنبم که از راه راست منحرف می شم؟
لیوان خالی را کنار قندان گذاشتم و گفتم:
چاییت خیلی تلخ بود. کی یاد می گیری؟ ... مامان دوستت داره ولی به شیوه ی خودش. اگه دوستت نداشت و نگرانت نبود که این قدر خودش رو خسته نمی کرد. آسون ترین کار این که بچه ات رو ول کنی تا هرکاری می خواد بکنه.
آروشا آهی کشید و با نارحتی پرسید:
تا کی؟
دراز کشیدم و سرم را روی پایش گذاشتم و گفتم:
دو سال صبر کن. کنکورت رو بده همه چیز درست می شه.
آروشا که دید خسته ام دیگر حرفی نزد. موهای قهوه ای تیره ام را آن قدر نوازش کرد تا خوابم برد.
******
با صدای ویبره ی موبایلم بیدار شدم. هوا تاریک شده بود. گوشی را برداشتم. صدای باربد را شنیدم . از صدای ماشین هایی که از آن طرف خط می آمد فهمیدم خیابان است. باربد گفت:
چرا تلفن اتاقت رو جواب نمی دی؟
چشم هایم را مالیدم و گفتم:
یه هفته س که از پریز کشیدمش بیرون. شبنم هی زنگ می زنه آخه.
باربد گفت:
شبنم کیه؟ چشم سبزه؟ پیچوندیش؟
گفتم:
آره! همونی که تو مهمونی اردلان دیدیم. آره دیگه پیچوندمش. خوشم نیومد ازش. خیلی آویزونه.
باربد گفت:
من الان دارم می رم بام. می خوام نازی رو ببینم. فردا می یام بریم خونه ببینیم. بابات که مشکلی نداره؟
گفتم:
مگه قراره بفهمه؟ به هیچکی نمی گم. دفعه ی پیش مامانم جلوش سوتی داد شر شد.
باربد گفت:
صبح می یاما! خواب نباشی.
در دل گفتم:
می دونی که هستم.
تماس را قطع کردم. لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. اول از همه بلیط کنسرت گرفتم. بعد بنزین زدم و به سمت خانه ی دوستم علی رفتم. یک خانه ی مجردی شیک نزدیک خانه یمان داشت. با آسانسور به طبقه ی سوم رفتم و در زدم. علی در را باز کرد. لباس خانه به تن داشت. مثل همیشه رکابی و شلوارک تنش بود. وارد خانه شدم و گفتم:
بچه! توی این سرما با این لباسا می گردی سرما نمی خوری؟
علی خندید و گفت:
چیزیم نمی شه.
روی کاناپه نشستم و سیگاری آتش زدم. علی جاسیگاری روی میز را توی سطل خالی کرد و جلویم گذاشت. به گردنبندی که گردنش بود اشاره کردم و پرسیدم:
این از کجا اومده؟
علی خندید و پرسید:
از کجا فهمیدی خودم نخریدم و از جایی اومده؟
بهش خندیدم و گفتم:
علی جون! من و تو از بچگی رفیقیم. می شناسمت دیگه. حالا بگو از کجا اومده؟
علی گفت:
دوست دخترم بهم داده!
با تعجب نگاهش کردم. زیاد اهل دختربازی نبود. هیچ وقت با کسی آن قدر صمیمی نشده بود که بگوید دوست دختر دارد. علی که دید تعجب کرده ام گفت:
توی کلاس گیتارمه. اسمش پانیذه. من بهش می گم پانی. دختر خوبیه. سوم دبیرستانه ولی بچه نیست. خوشگلم هست. ببینش!
موبایلش را به دستم داد. عکس دختری با چشم های کشیده ی قهوه ای و موهای بلند و صاف خرمایی بود. با اینکه آرایش چندانی نداشت بسیار زیبا و جذاب بود. به علی لبخندی زدم و گفتم:
خوشگله!
علی گوشیش را گرفت و عکس او را نگاه کرد. لبخندی صورتش را پر کرد و گفت:
دوستش دارم. خیلی ماهه! از این دخترهایی نیست که دوست پسر عوض کنه. از این دخترهای بی بند و بارم نیست. با کسی تا حالا رابطه نداشته. منظورم اینه که دختره. برای همین دوستش دارم . اسگل نیست در عین حال خرابم نیست.
نمی دانستم باید چه بگویم. اولین کسی بود که این قدر توجه علی را به خودش جلب کرده بود. برای همین شانه بالا انداختم و گفتم:
خیلی خوبه! یه برنامه کن ببینمش.
علی گفت:
زیاد اهل بیرون رفتن نیست. مامانش یه کم گیره.
سیگارم را خاموش کردم و به آشپزخانه رفتم تا قهوه درست کنم. دو سال بود که مامان و بابای علی به آمریکا رفته بودند. قرار بود علی هم بعد از گرفتن لیسانسش پیش آنها برود. آرزو می کردم هیچ وقت درس علی تمام نشود. او بهترین و عزیزترین دوستم بود. پسر خوش قیافه ای بود. چشم ابرو مشکی بود و موهای مشکی خوش حالتی داشت. خیلی از دخترهای دانشگاه دنبالش بودند ولی او اهل دوستی نبود. درسش از همه بهتر بود و به من هم توی درس ها کمک می کرد. بعد از مدتی که مطمئن شدم امکان ندارد علی مشروط شود و مدرک نگیرد تصمیم گرفتم خودم هم بعد از گرفتن مدرکم به آمریکا بروم. بابام حرفی نداشت و قبول کرد. فقط این شرط را گذاشت که برای ادامه تحصیل به آن جا بروم. دانشجوی دانشگاه آزاد بودم. به رشته ی معماری علاقه ی خاصی نداشتم. در واقع به درس خواندن علاقه ای نداشتم. فقط برای اینکه با علی همکلاسی باشم این رشته را انتخاب کردم.
برای علی هم قهوه آوردم. نشستیم و فیلم سینمایی تماشا کردیم. علی تعارف کرد که برای شام بمانم ولی وقتی پانی به او زنگ زد و دیدم که علی دارد در رویا سیر می کند خنده کنان خداحافظی کردم و رفتم.
******
با اشتها مشغول خوردن غذا شدم. مامانم گفت:
آروشا تو هم بعضی وقت ها کنار دست ماهرخ وایستا و آشپزی یاد بگیر.
با دهان پر گفتم:
این هنوز بلد نیست چای بریزه. آشپزی رو عمرا یاد بگیره.
سرم را بالا آوردم و بلند فریاد زدم:
ماهرخ نمکش کمه!
بابام که درست رو به رویم نشسته بود با همان لحن متین همیشگیش گفت:
نمکش خوبه. نمک چیز خوبی نیست. نباید زیاد توی غذا ریخت.
گفتم:
ای بابا! نمک خوب نیست. چربی خوب نیست. شکر خوب نیست. پس چی خوبه؟ زندگی رو به آدم زهر می کنید.
بابام خنده اش را خورد و گفت:
به تو که بد نمی گذره.
بابام مردی خوش قیافه و قد بلند بود. خوشبختانه قد بلند من هم به او رفته بود. هرچند که دوست داشتم چشم های آبی او را هم داشتم. او موهای کم پشت قهوه ای رنگی داشت که همیشه آن را به طرف بالا شانه می کرد. او جراح قلب موفقی بود و با اینکه از خانواده ای ثروتمند بود به تنهایی برای خودش وضع مالی بسیار خوبی به هم زده بود.
بابام با لحن سرزنش آمیزی گفت:
دو روز مارو ول کردی رفتی اسکی به کنار. وسایلت رو نباید از توی ماشین در می اوردی؟
یک لیوان آب خوردم و گفتم:
وقتی دوباره آخر هفته می خوام برم برای چی وسایلم رو در بیارم.
به چهره ی نگران مامانم نگاه کردم و گفتم:
نمی ریم دیزین خیالت راحت! همین توچال خودمون می ریم.
در دل گفتم:
گیر داده به این دیزین ها!
بابام قاشق چنگالش را توی بشقاب گذاشت و با دستمال دور دهانش را پاک کرد. خیلی جدی نگاهم کرد و گفت:
اگر این ترم معدلت از چهارده کمتر بشه هر دو تا ماشینت رو ازت می گیرم.
جدی نگرفتم و گفتم:
بگیر! مال خودت را ور می دارم.
آروشا آهسته خندید. به بابام نگاه کردم. وقتی نگاه سرزنش آمیزش را دیدم گفتم:
آخه پدر من! آخر ترم که شد می گی؟
مادرم گفت:
توی ایام فرجه به جای اینکه هی دنبال اسکی و رفیق بازی باشی بشین درست رو بخوان.
از جایم بلند شدم و گفتم:
چشم!
از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. اس ام اس های دوستانم را خواندم. برای هفته ی بعد از امتحانات برنامه چیده بودند. اس ام اس ها یشان را جواب دادم. بعد با بیحالی نشستم و جزوه هایی را که از روی علی کپی کرده بودم، مرتب کردم. تازه کارم تمام شده بود که صدای ویبره ی موبایلم بلند شد. پارمیدا بود. لبخندی زدم و با ملایمت جواب دادم:
چی می خوای که زنگ زدی؟
پارمیدا با صدای لطیفش گفت:
تو رو می خوام عزیزم.
پوزخندی زدم و گفتم:
تو که با اردلان خوش بودی. چی شد سراغ من رو گرفتی؟
پارمیدا خندید و گفت:
هیچ کس به جز تو منو راضی نمی کنه عزیزم. مامانم اینا رفتن باغ کرج. شب بیا اینجا.
خنده ی شیطنت آمیزی کرد و ادامه داد:
می دونی که از تنهایی می ترسم.
خندیدم و گفتم:
تا یه ساعت دیگه اونجام. بای.
از جایم برخاستم. لباس بیرون پوشیدم و از اتاق خارج شدم. رو به بابام کردم و گفتم:
می رم خونه علی.
بابام که سرش به روزنامه اش گرم بود فقط سرش را تکان داد.
وارد خانه شدم. پارمیدا تاپی سفید و بدن نما با دامن کوتاه خاکستری به تن داشت. پوستش را با سولاریوم به رنگ کاکائو در آورده بود. چشم های خاکستریش پر از آرایش بود. موهای نقره ای پرپشت و بلندش را دورش ریخته بود. تا پایم را در خانه گذاشتم دستش را دور گردنم انداخت و لب هایم را با اشتیاق بوسید. خندیدم و گفتم:
دختر! بذار بیام تو بعد شروع کن.
روی کاناپه نشستم و پارمیدا برایم نوشیدنی ریخت. نچ نچی کردم و گفتم:
اصلا پذیرایی بلد نیستی. جاسیگاریت کجاست؟
پارمیدا خنده کنان به آشپزخانه رفت و با جاسیگاری برگشت. نوشیدنی را سر کشیدم. ویبره ی موبایلم را که حس کردم گوشی را از جیب شلوارم در آوردم. پارمیدا کنارم نشست. گوشی را از دستم قاپید و روی میز انداخت و گفت:
وقتی کنار منی فقط حواست رو به من بده.
با لبخندی نگاهی به سرتا پایش کردم و گفتم:
حواسم پیشته... .
نور چشمانم را زد. از خواب پریدم. موهای پارمیدا را از توی صورتم کنار زدم. چشم هایم را مالیدم. ساعت ده صبح بود. پتو را کنار زدم و ایستادم. به دستشویی اتاق پارمیدا رفتم و آبی به صورتم زدم. به صورت خیس خودم در آینه نگاه کردم. کششی که دخترها به سمتم داشتند ثابت می کرد که جذاب هستم. چشم های عسلی مامانم را به ارث برده بودم. مدل موهایم و ته ریش صورتم درست همان جوری بود که آخرین مد روز بود.
نگاهی به ساعتم انداختم. ناگهان یاد قرارم با باربد افتادم. بهش زنگ زدم و گفتم که خودم دنبالش می روم. پارمیدا هنوز خواب بود. بدون توجه به او از خانه خارج شدم و سوار ماشین شدم. یکی از آهنگ های متال محبوبم را گذاشتم و پایم را روی گاز گذاشتم. جلوی در خانه ی باربد که رسیدم برایش میس کال انداختم. دو دقیقه ی بعد سر و کله ی باربد پیدا شد. لبخند شیطنت آمیزی بهم زد و سوار ماشینم شد. باربد گفت:
چی شده؟ سحر خیز شدی!
خندیدم و نگاهش کردم. پسر خوش قیافه ای نبود ولی خوش تیپ بود. با زبان چرب و نرمش دل هر دختری را به دست می آورد. گفتم:
خانه ی پارمیدا بودم. خدایی شد که از خواب بیدار شدم. مگه نه تا ظهر خواب بودم.
باربد اخم کرد و گفت:
شنیدم که با اردلان روی هم ریخته بود. چی شد دوباره اومد سراغ تو؟
پوزخندی زدم و گفتم:
کی منو ول می کنه می ره سراغ اردلان؟
باربد خندید. ماشین را روشن کردم. باربد گفت:
بریم سمت زعفرانیه. این یارو آشنامه. یه آپارتمان ده دوازده طبقه ایه و دو واحدیه. صاحب خونه بهم اطمینان داده که بمب بترکونیم هم همسایه ها پلیس خبر نمی کنن. در مورد قیمتش هم... پول پیشش زیاده. از پس اجاره اش برمی یایم. یه ده پونزده میلیونی برای پول پیش کم می یاریم. علی داره قرض بده؟ بابام دیگه یه قرون بیشتر نمی ده.
شانه بالا انداختم و گفتم:
از علی می پرسم.
خانه ای که باربد در نظر داشت یک خانه ی هشتاد متری نوساز و شیک بود. بعد از اینکه همه جا را دیدیم سوار ماشین شدیم و به سمت خانه ی علی رفتیم. من گفتم:
باربد اینجا پارتی نمی شه گرفت. کوچیکه!
باربد گفت:
پارتی باشه برای ویلای لواسون ما و ویلای میگون شما! اینجا نهایتا دور همی بگیریم.
شانه بالا انداختم.
علی که تازه از خواب بلند شده بود چشم هایش را مالید و گفت:
پانزده میلیون؟ دارم ولی... می خوام ماشینم رو عوض کنم.
باربد گفت:
بهت می دم. دو سه ماه دیگه بهت می دم. واجب نیست که ماشینت رو عوض کنی.
علی روی کاناپه دراز کشید و گفت:
خیلی خب! سر ماه سوم می یاری ها!
باربد گفت:
می یارم. قول می دم.
علی گوشیش را در آورد و شماره ای را گرفت. شنیدم که گفت:
پانی... ظهر صبر کن خودم می یام دنبالت... به مامانت بگو کلاس تقویتی داری... بیا دیگه اذیت نکن... می بینمت.
باربد پوزخندی زد و گفت:
شنیدم با بچه مدرسه ای ها دوست می شی.
علی با عصبانیت رو به من کرد و گفت:
آرسام بهش بگو خفه شه و درست در مورد پانی حرف بزنه.
روی پای باربد زدم و گفتم:
ولش کن! گیر نده. عاشق شده خب!
باربد خنده اش را خورد و ادایم را در آورد:
عاشق شده خب!
علی که رویش به ما نبود شکلک هایی که باربد در می آورد را ندید. با دلخوری چشم غره ای به باربد رفتم. باربد صورتم را محکم بوسید و گفت:
ناراحت نشو دیگه. می دونی که من عاشقتم.
با کف دست جایی که او بوسیده بود را پاک کردم و گفتم:
اَه اَه اَه! می دونی از اینکه پسرا بوسم کنند بدم می یاد.
باربد خندید و گفت:
برای همین بوسیدم.
به گردنم اشاره کرد و گفت:
جای یه رژ صورتی روی گردنته.
به سرعت سمت دستشویی رفتم. صدای خنده های بلند باربد و علی را می شنیدم. باربد راست می گفت. خودم هم خنده ام گرفت. در حالی که آن را پاک می کردم گفتم:
بمیری پارمیدا!
******
من و آروشا از بین صندلی ها گذشتیم تا به دوستان آروشا رسیدیم. آروشا دوستانش را بهم معرفی کرد:
نغمه... شادی... نینا... بچه ها! برادرم آرسام.
با دوستان آروشا دست دادم و سعی کردم به نگاه هیجان زده و تحسین آمیز آنها به صورت جذابم نخندم. با این حال وقتی رو به آروشا کردم لبخند کمرنگی صورتم را پوشانده بود. گفتم:
خب! من دیگر بروم. تمام که شد بیا پایین منتظرت هستم.
آروشا با تعجب پرسید:
مگر تو نمی مونی؟
دستی به صورت زیبایش کشیدم و گفتم:
نمی خوام معذبتون کنم. اونجوری به مامان گفتم که راضی بشه بیایی.
آروشا با خوشحالی صورتم را بوسید. خداحافظی کردم و از سالن خارج شدم. سوار ماشین شدم و به سمت یکی از سفره خانه های معروف تهران رفتم.
من، علی، آرتین، باربد، عسل، پارمیدا و ساناز روی یک تخت نشستیم. علی در گوشم گفت:
به پانی گفتم با ما بیاد ولی نتونست مامانش رو بپیچونه.
کوتاه گفتم:
عیب نداره.
قلیان میوه ای و چای سفارش دادیم. باربد گفت:
هفته ی بعد رو بگو! نه! امتحانا!
آرتین قلیان را به سمت ساناز کشید و گفت:
زهرمار کردی! حتما باید یادآوری می کردی.
عسل گفت:
علی خوش به حالت که خیالت راحته.
باربد خنده ای کرد و گفت:
خیال آرسام هم راحته.
عسل پرسید:
خیالت راحته چون می دونی مشروط می شی؟
خندیدم و گفتم:
نه!... بهاره رو می شناسید؟
پارمیدا با تحقیر گفت:
همونی که حتی ابروهاش رو هم برنداشته؟
با سر جواب مثبت دادم. رو به علی کردم و گفتم:
رقیب تو توی خرخونی.
علی خندید و مشغول قلیان کشیدن شد. ادامه دادم:
می دونید که چشمش دنبال منه. منم فقط می خوام یکم باهاش گرم بگیرم و براش فیلم بازی کنم.
پارمیدا لب برچید. خندیدم و گفتم:
ای بابا! فکر کردی می خوام باهاش ازدواج کنم که این قدر ناراحت شدی؟
پارمیدا گفت:
نه! ناراحت شدم چون نقشه ی منو جلوی علی لو دادی.
همه زدیم زیر خنده. علی گفت:
شاید بتونید مخ بهاره رو بزنید ولی نمی تونید مخ منو بزنید.
باربد شروع کرد به تعریف کردن خاطره ای. قبلا شنیده بودم. پارمیدا خودش را بیشتر به سمت من کشید و در گوشم گفت:
امشب می یای؟
به چشم های خاکستریش نگاه کردم و گفتم:
دوست داری بیام؟
پارمیدا نگاهی خریدارانه بهم کرد و گفت:
آره!
خندیدم و گفتم:
امشب نمی تونم آخه! می دونی که دوست دارم پیشت باشم.
پارمیدا با مشت ضربه ای آهسته به بازویم زد و گفت:
دروغ گو!
قلیان را به دستش دادم و گفتم:
می دونی که راسته!
آرتین بلند گفت:
بعد امتحانا اولین مهمونی مال منه.
عسل دستش را بالا گرفت و گفت:
دوم!
همه خندیدند. باربد چشمکی به آرسام زد و گفت:
اولین دورهمی هم برای من و آرسامه.
من گفتم:
به مناسبت خونه ی جدیدمون.
پارمیدا تقریبا از خوشحالی جیغی کشید. ساناز بلند گفت:
من شیرینی می خوام.
گفتم:
بیا اونجا بهت می دم دیگه! الان بهت بدم سرهم بندی می شه.
ساناز خندید و گفت:
باز داری می پیچونی!
خندیدم. به ساعت نگاه کردم. دیگر وقت رفتن بود. از هم خداحافظی کردیم و من دنبال آروشا رفتم. کمی دیر کرده بودم ولی آروشا که سرش به حرف زدن با دوست هایش گرم بود متوجه گذر زمان نشده بود. دوست هایش با دیدن ماشین بنز من تعجب کردند. احتمالا حدس نمی زدند وضع ما این قدر خوب باشد. اصرار کردم تا همه یشان را برسانم. آنها هم با خوشحالی قبول کردند. در نگاه آروشا می دیدم که بسیار ازم متشکر است. دوستانش را رساندم و بعد با آروشا به خانه رفتیم. آروشا داخل خانه دوید و صورت بابام را بوسید. شروع کرد به تعریف کردن هر چیزی که آن روز برایش اتفاق افتاده بود. از اینکه من پیششان نبودم حرفی نزد. من سریع به اتاقم پناه بردم تا لباسم را عوض کنم. می ترسیدم بوی قلیان کار را خراب کند. به حمام رفتم و یک دوش سریع گرفتم. بعد نگاهی به ساعت کردم. دیرم شده بود. آروشا بدون در زدن وارد شد. بلافاصله گفتم:
نیا تو!
او بیرون رفت و من حوله را دور خودم پیچیدم. بعد بلند گفتم:
بیا تو.
آروشا جست و خیزکنان وارد اتاق شد. روی پنجه هایش بلند شد و صورتم را بوسید. گفتم:
دیگه این قدر خجالتم نده.
آروشا خندید و گفت:
خیلی خوش گذشت. ممنون.
چشمکی بهش زدم و گفتم:
خواهش!
صدای زنگ موبایلم که آمد آروشا با کنجکاوی به صفحه ی موبایلم نگاه کرد. پرسید:
پارمیدا کیه؟
گفتم:
از دوست های دانشگاه.
آروشا ابرو بالا انداخت و گفت:
دوست مخصوص؟
خندیدم و گفتم:
یه جورایی.
صورت آروشا را بوسیدم و او از اتاق بیرون رفت تا لباس بپوشم. با عجله حاضر شدم. سوییچ ماشین و گوشی موبایلم را برداشتم و از اتاق خارج شدم. وارد هال شدم و گفتم:
بابا می رم خونه ی علی.
بابام لب تابش را بست و گفت:
یک شب هم خونه ی خودمون بخوابی بد نیست. بگو او بیاد اینجا.
گفتم:
می دونی که علی خجالتیه. مامان هم حساسه.
به آروشا اشاره کردم. بابام گفت:
عیبی نداره. شما دو تا توی اتاقید. به آروشا کار ندارید.
به سمت در رفتم و گفتم:
می گم دفعه ی بعد او بیاد.
سوار ماشین شدم و به طرف سعادت آباد رفتم. زنگ خانه را زدم و داخل شدم. با آسانسور به طبقه ی چهارم رفتم. در باز شد و عسل بهم لبخند زد. گفت:
فکر نمی کردم بیای.
به نیم تنه و دامن کوتاهی که پوشیده بود نگاه کردم. صورتش آرایش کرده بود و موهای مش کرده اش را دورش ریخته بود. در دل گفتم:
از قیافه ات معلومه که چی فکر می کردی.
وارد خانه شدم و گفتم:
مگر تا حالا دیدی زیر قولم بزنم؟
عسل برایم نوشیدنی ریخت و گفت:
هیچ وقت!
کنارم نشست و گفت:
دلم برات تنگ شده بود. این چند وقت پارمیدا مثل کنه بهت چسبیده بود.
نوشیدنی را سر کشیدم و گفتم:
باربد هم به تو چسبیده بود.
عسل پشت چشمی نازک کرد و گفت:
خودت خوب می دانی که هیچ کس مثل تو نمی شود.
نگاهم را به چشم های مشکی رنگش دوختم. بوی عطر خوبی می داد. به طرفش رفتم و خودم را در عطرش غرق کردم.
******
باربد از رو به رو می آمد. با دیدن دختری قدکوتاه و به نسبت محجبه با صدای بلندی گفت:
این قدر بدم می یاد صورتشون رو اصلاح نمی کنند.
نگاهی به دختر کردم. رو به باربد کردم و گفتم:
زشته باربد. به تو چه؟ نگاه نکن.
باربد گفت:
یعنی چه؟ این چه طرزشه؟
گفتم:
بعضی ها نجابت دارند. به فکر جلب توجه نیستن.
جلوی خنده ام را گرفتم. رو به دختر کردم و گفتم:
ببخشید خانم!
دختر سرش را پایین انداخت و سمت حیاط دانشگاه رفت. چند قدمی که رفت برگشت و وقتی دید محو تماشایش هستم سرخ شد و به حالت دو به حیاط رفت. چشمکی به باربد زدم و به حیاط دانشگاه رفتم. دختر را دیدم که روی نیمکتی نشسته و کتابی را جلویش باز کرده بود. پرسیدم:
می تونم اینجا بشینم؟
او با صدای لرزانی گفت:
بفرمایید.
با فاصله کنارش نشستم و سرم را به دستم تکیه دادم. جزوه را بالا پایین کردم و آه کشیدم. سرم را میان دستانم گرفتم. بعد صاف نشستم و جزوه را ورق زدم. چشم هایم را مالیدم. خودم را کلافه نشان می دادم. بهاره سرش را از روی کتاب بلند کرد و پرسید:
اتفاقی افتاده آقای ارجمند؟
آهسته گفتم:
نه... فقط ... فقط... .
آهی کشیدم و گفتم:
نتونستم بخونم... فکر می کنم صفر بگیرم... لعنت به این میگرن!
سرم را میان دست هایم گرفتم. بهاره با نگرانی پرسید:
شما میگرن دارید؟
سرم را بلند کردم و گفتم:
بله... راستش... مادرم سکته کرده و بیمارستانه... تمام این مدت پیش او بودم... نشد لای جزوه را باز کنم... همه اش برای دیشب مانده بود. دیشب هم که این میگرن لعنتی عود کرد. تا صبح چشم روی هم نذاشتم.
بهاره گفت:
ای وای! ان شاءالله مادرتون زودتر خوب بشن. کمکی از دست من بر می یاد؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
چه کمکی؟ کسی نمی تونه برام کاری بکنه. مگه اینکه تقلب بکنم که وجدانم قبول نمی کنه. به هر حال باید بین من و کسی که درس خونده فرقی وجود داشته باشه.
خودم هم از حرف هایم خنده ام گرفته بود. داشت خنده ام می گرفت ولی به زور خودم را کنترل کردم. بهاره گفت:
خب شما که می خواستید بخوانید نشد. عذاب وجدان چرا؟ شما پشت سر من بشینید. من دستم رو باز می ذارم و درشت می نویسم. شما از روی من بنویسید.
سریع گفتم:
نه خانم معرفتی! این کار رو نکنید. دیگه نمی تونم توی روی شما نگاه کنم.
بهاره با مهربانی لبخندی زد و گفت:
به هر حال همکلاسی هستیم.
با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت:
دوست دارم ترم بعد هم همکلاسی باقی بمونیم.
منظورش را فهمیدم. لبخندی زدم و گفتم:
من هم دوست دارم با شما همکلاسی باشم.
به ساعتم نگاه کردم. دیگر باید برای امتحان می رفتیم. به سمت دانشکده به راه افتادیم. توی راه به بهاره گفتم:
بابت حرفی که باربد به شما زد معذرت خواهی می کنم. هنوز بچه س.
بهاره شانه بالا انداخت و گفت:
شما چرا معذرت خواهی می کنید؟ نیازی به عذر خواهی شما نیست.
سر کلاس درست پشت سر بهاره نشستم. علی آن واحد را ترم پیش پاس کرده بود. پارمیدا و عسل هم وارد کلاس شدند. سرم را پایین انداختم تا جلوی بهاره آنها بهم آشنایی ندهند. خوشبختانه به خیر گذشت. ورقه ها که پخش شد یک دور سوال ها را خواندم. اگر می خواستم با اطلاعات خودم بنویسم از نه بیشتر نمی شدم. به ورقه ی بهاره نگاه کردم. سوال اول را پاسخ داده بود. بعد از خواندن جوابش کمی جمله ها را عوض کردم و سوال را پاسخ دادم. جواب سوال دو را خودم بهتر از بهاره می دانستم. به این ترتیب سوال ها را جواب دادم. مراقب کنارمان ایستاد. با ناامیدی به سوال آخر که دو نمره داشت نگاه کردم. نمی توانستم با ح
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 208
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 389
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 970
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,930
  • بازدید ماه : 1,930
  • بازدید سال : 63,699
  • بازدید کلی : 518,505