loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
امیرعلی بازدید : 322 جمعه 1391/01/25 نظرات (0)

نام کتاب : حکایات
دسته : داستان – رمان
قالب کتاب : PDF
زبان کتاب : فارسی
تعداد صفحات : 46
توجه: برای مشاهده نیاز به نرم افزار adobe reader و یا Foxit Reader می باشد.

برگرفته از سایت رویان سافت

برای دانلود به ادامه مطلب برید

امیرعلی بازدید : 189 دوشنبه 1391/01/07 نظرات (0)

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت خرج تحصیل خود را بدست می آورد یک روز به شدت دچار تنگدستی و گرسنگی شد و فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت.

در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می آورد تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند.

با این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را برویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.

پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت:

برای مطالعه ادامه داستان به ادامه مطلب برید

امیرعلی بازدید : 221 شنبه 1391/01/05 نظرات (0)

نام کتاب : شاه سیاه پوشان

نویسنده : هوشنگ گلشیری

دسته : داستان – رمان

قالب کتاب : PDF

زبان کتاب : فارسی

تعداد صفحات : 25

برگرفته از سایت رویان سافت

توجه: برای مشاهده نیاز به نرم افزار adobe reader و یا Foxit Reader می باشد.

برای دانلود به ادامه مطلب برید

امیرعلی بازدید : 220 جمعه 1391/01/04 نظرات (0)

نام کتاب : زن زیادی

نویسنده : جلال آل احمد

دسته : داستان – رمان

قالب کتاب : PDF

زبان کتاب : فارسی

تعداد صفحات : 67

بر گرفته از سایت رویان سافت

توجه: برای مشاهده نیاز به نرم افزار adobe reader و یا Foxit Reader می باشد.

برای دانلود به ادامه مطلب برید

یاسمین بازدید : 183 چهارشنبه 1390/12/24 نظرات (0)

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.

بنده: خدایا ! خسته ام! نمی توانم.

خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدایا ! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم…

خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان

...............

برای خوندن ادامه حکایت به ادامه مطلب برید

مهتاب بازدید : 186 جمعه 1390/11/14 نظرات (0)

خدا می اید

غروب یک روز بارانی ومه الود زنگ تلفن به صدا در امدزن گوشی رو برداشت ان طرف خط پرستار

دخترش بود با ناراحتی خبر تب شدید دخترش را به او داد زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت

پارکینک دویدو ماشینش را روشن کرد و نزدیک ترین دارو خانه رفت و به خاطر عجله ای که داشت

کلید را داخل ماشین جا گذاشت  زن با حالی پریشان با تلفن همراه با خانه تماس گرفت و پرستار

به او گفت که حال بچه هر لحظه بد تر می شود  او جریان را به پرستار گفت

.....

ادامه مطلب رو دریاب

امیرعلی بازدید : 230 پنجشنبه 1390/10/29 نظرات (1)

در روزگار قديم پادشاهي بود كه هر چه زن مي گرفت بچه گيرش نمي آمد و همين طور كه سن و سالش بالا مي رفت, غصه اش بيشتر مي شد. يك روز پادشاه نگاه كرد تو آينه و ديد موي سرش سفيد شده و صورتش چروك خورده. از ته دل آه كشيد و به وزيرش گفت «اي وزير بي نظير! عمر من دارد تمام مي شود؛ ولي هنوز فرزندي ندارم كه پس از من صاحب تاج و تختم بشود. نمي دانم چه بكنم.»

 وزير گفت «اي قبلة عالم! من دختري در پردة عصمت دارم؛ اگر مايل باشيد او را به عقد شما درآورم؛ شما هم نذر و نياز كنيد و به فقرا زر و جواهر بدهيد تا بلكه لطف و كرم خدا شامل حالتان بشود و اولادي به شما بدهد.»

برای خوندن ادامه داستان کوتاه به ادامه مطلب برید

مهــــدیه بازدید : 233 جمعه 1390/09/18 نظرات (0)

روزی دختر جوانی در چمنزاری قدم می­زد و پروانه­ای را  لابه­لای بوته خاری گرفتار دید. او با دقت زیاد پروانه را رها کرد و پروانه پرواز کرد و سپس بازگشت و تبدیل به یک پری زیبا شد و به دختر گفت: به خاطر مهربانیت هر آرزویی که داشته باشی برآورده خواهد کرد. .

مهــــدیه بازدید : 277 پنجشنبه 1390/09/10 نظرات (0)
آهو خیلی خوشگل بود .

یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟

آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.

پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.

 

 

ادامه مطلبو بخون

امیرعلی بازدید : 232 چهارشنبه 1390/09/09 نظرات (5)

مرد ثروتمندي مباشر خود را براي سركشي اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسيد :
- جرج از خانه چه خبر؟
- خبر خوشي ندارم قربان سگ شما مرد.
- سگ بيچاره پس او مرد. چه چيز باعث مرگ او شد؟
- پرخوري قربان!

ادامه مطلب رو بخونید

مهــــدیه بازدید : 231 سه شنبه 1390/09/08 نظرات (0)

    ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر  با عصبانیت گفت:  چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟  مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...!   

پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت،   ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . !

مهــــدیه بازدید : 208 سه شنبه 1390/09/08 نظرات (0)

در تمام تمرين‌ها سنگ تمام مي‌گذاشت اما چون جثه اش نصف ساير بچه‌هاي تيم بود تلاش‌هايش به جايي نمي‌رسيد. در تمام بازي‌ها ورزشكار اميدوار ما روي نيمكت كنار زمين مي‌نشست اما اصلا پيش نمي‌آمد كه در مسابقه اي بازي كند. اين پسر بچه با پدرش تنها زندگي مي‌كرد و رابطه ويژه اي بين آن دو وجود داشت. گرچه پسر بچه هميشه هنگام بازي روي نيمكت كنار زمين مي‌نشست

 

بقیه ش ادامه مطلب

امیرعلی بازدید : 222 سه شنبه 1390/09/08 نظرات (0)

یک روز یک پسر برای استخدام به شرکتی مراجعه می کنه و مدیر بدون گفت و گویی طولانی یک ورقه کاغذ به اون می ده و ازش درخواست می کنه تنها به یک سوال جواب بده و اما سوال:

ادامه مطلب رو دریاب...

مهــــدیه بازدید : 232 دوشنبه 1390/09/07 نظرات (0)
شش ماه تمام است که در کوچه و پس کوچه ها ویلانم

این نامه انعکاس واپسین طپش قلب محنتبار یکی از هزاران زن بیگناه است که اجتماع ، در ظلمت شب احتیاج ، کلمه شرافت را از قاموس زندگیش ربوده است .

این نامه آخرین نامه یک فاحشه است

 

 

 

 

برین ادامه مطلب

مهــــدیه بازدید : 229 دوشنبه 1390/09/07 نظرات (0)

مهتاب جلوي ميز آرايش نشست و بعد از آرايش غليظي كه كرد مانتو وشلوار جين كوتاه وتنگش را پوشيد و روسري كه بيشتر موهايش را نمي پوشاند سر كرد  تا به پاتوق هميشگيش برود. پاتوقش كافي شاپي شيك و لوكس در غرب تهران بود.مهتاب به قول خودش براي به دام انداختن شكارهايش به آن كافي شاپ مي رفت ولي دوستانش بر اين عقيده بودند كه مهتاب خود در آن كافي شاپ شكارمي شد

مهــــدیه بازدید : 203 یکشنبه 1390/09/06 نظرات (0)

در يك پارك زني با يك مرد روي نيمكت نشسته بودند و به كودكاني كه در حال بازي بودند نگاه مي كردند. زن رو به مرد كرد و گفت پسري كه لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا مي رود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زيبايي و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسري كه تاب بازي مي كرد اشاره كرد .

 

 

برید ادامه مطلب

مهــــدیه بازدید : 214 چهارشنبه 1390/08/18 نظرات (0)

مسئول مرده شورخانه شب را تا دیروقت مشغول آماده کردن جنازه آقای باب برای مرسم تدفین فردا بود. مرده شور خسته ناگهان چیز جالبی کشف کرد، یکی از اعضای بدن آخای باب خیلی بزرگ بود، واقعا بزرگ!
مرده شور باخود گفت: متاسفم آقای باب من نمیتوانم اجازه بدهم که تو یک همچین عضو بزرگ و تحسین برانگیزی را با خود به گور ببری، من باید این عضو را برای آیندگان محفظت کنم.
مرده شور عضو را برید، در کیف خود قرار داد و با خود به خانه برد.
در خانه به همسر خود گفت: بیا تا یک چیز باور نکردنی به تو نشان بدهم.
زن پس بلافاصله از دیدنن عضو عجیب با ناله گفت: وای خدای من "باب" مرد!!!

امیرعلی بازدید : 240 دوشنبه 1390/07/25 نظرات (0)

مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: «طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.»

مشتری: «چرا این طوطی اینقدر گران است؟»

 برای رسیدن به جواب سوال برید به ادامه مطلب

امیرعلی بازدید : 221 دوشنبه 1390/07/25 نظرات (0)

روزی مدیر یکی از شرکت های بزرگ در حالی که به سمت دفتر کارش می رفت چشمش به جوانی افتاد که در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد. جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می‌کنی؟»

برای خوندن بقیه این داستان به ادامه مطلب برید

امیرعلی بازدید : 227 یکشنبه 1390/07/24 نظرات (0)

کارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید: «معنی این چیست؟ شما ۲۰۰  دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید.»

رئیس پاسخ می دهد: ...

برای خوندن این داستان جالب به ادامه مطلب برید

امیرعلی بازدید : 162 یکشنبه 1390/07/24 نظرات (0)

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»

صدایی از آن طرف پاسخ داد: « شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می ‌زنی؟»

کارمند تازه وارد گفت: «نه»

صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»

مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»

مدیر اجرایی گفت: «نه»

کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.

مهــــدیه بازدید : 238 شنبه 1390/07/23 نظرات (0)

ائلشن يك مرد بود

 

ساعت 11 شب بود هر شب اينموقه سارا خوابه خواب بود ولي امشب هر چقدر سعي مي كرد خواب به چشمانش نمي اومد.علت اين بي خوابي عشقش بود، كامران.

صبح سارا وكامران كه تا حد جنون همديگرو دوست داشتند بعد از 5 سال براي اولين بار با هم جر بحث كردن و در آخرم بدون خداحافظي گوشيها رو قطع كردند. كامران كه به خاطر سارا بعد از اتمام تحصيلاتش در شيراز موندگار شده بود تصميم گرفت برگرده تهران.

مثل تمام روزها، وقتی كه دل سارا مي گرفت مي رفت پيش عمه اش اينبار هم از تختش پائين اومد و به طرف اتاق عمه اش راه افتاد.

 

ادامه مطلب

هستی جوون بازدید : 253 شنبه 1390/07/23 نظرات (0)

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌ کشی کردند.
روز بعد، ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش در حال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: «لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمی داند چه طور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس‌ شویی بهتری بخرد.»
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!»
smiley

امیرعلی بازدید : 208 جمعه 1390/07/22 نظرات (1)

یه روز یه پسر بچه تنهاو بی کس راه افتاد تو خیابون ، رفت و رفت تو خیابون آدمها ، فروشگاهها و پارکها و ... زیادی دید ولی چیزی پیدا نکرد که بتونه سرگرمش کنه و از تنهایی درش بیاره.

پسرک رفت و رفت تا به بیابون رسید توی بیابون هم به جز خاک و علف هرز چیزی پیدا نشد که بتونه اونو سرگرمش کنه و از تنهایی در بیاره.

دوستان ادامه مطلب رو بچسبید ...

مهــــدیه بازدید : 198 جمعه 1390/07/22 نظرات (1)

داستانی بر اساس ماجرای واقعی

 

شوخی

دو هفته ديگه خدمت سربازي علي و امير برادراي دو قلوي پادگان تموم ميشد.امير و علي به خاطر اين موضوع خوشحال بودند و سر از پا نمي شناختند و براي پایان خدمت لحظه شماري مي كردند.چون قرار بود بلافاصله بعد از سربازي عروسي كنند.

تو پادگان همه به خاطر اينكه سربازي اين دو داشت تموم ميشد ناراحت بودند. از سرباز صفر گرفته تا سرهنگ.

علي و امير ازبچگي محبوب همه بودند وهمه اين دو برادر و دوست داشتند چه تو بچگي، چه تو نوجواني و جواتي، حالا هم تو پادگان.

 

ادامه  مطلبو دریاب

امیرعلی بازدید : 453 جمعه 1390/07/22 نظرات (2)

داستان دختری است که بر اثر اختلاف نظر با خانواده اش از خانه فرار می کند یه روز این دختر 17 ساله

تنها راه می افته تو خیابون و میره ، پسرای مختلفی رو می بینه که بعضی هاشون با ماشین جلوی پاش

بوق و ترمز می زدن. بعضی هاشون بهش متلک می گفتن و بعضی هم بی تفاوت از کنارش رد می شدن.

برای خوندن بقیه داستان به ادامه مطلب برید

درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 90
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 229
  • آی پی دیروز : 125
  • بازدید امروز : 381
  • باردید دیروز : 239
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 620
  • بازدید ماه : 620
  • بازدید سال : 62,389
  • بازدید کلی : 517,195