loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
امیرعلی بازدید : 193 چهارشنبه 1391/08/24 نظرات (0)

فصل چهارم

 

مهرناز که روي صندلی نشسته بود همان لبخند مهربان همیشگی را بر لب داشت. دخترش را در آغوشش کمی جا به جا کرد وبه چهره رنگ پریده و خسته برادر زل زد. ماکان که متوجه نگاهش شده بود لبخندي مصنوعی بر لب راند و گفت:

-اگه این بچه اذیتت میکنه بده بخوابونمش روي صندلی عقب.

-نه داداش جان، لازم نیست. شما حرکت کن.

سکوت ماکان به شدت خواهر را عذاب میداد، اما حالت مغموم نگاهش اجازه هیچ صحبتی را به او نمیداد. سکوت که طولانی شد ماکان به زحمت دهانش را باز کرد و گفت:

-شوهرت چطوره؟

فصل چهارم

 

مهرناز که روي صندلی نشسته بود همان لبخند مهربان همیشگی را بر لب داشت. دخترش را در آغوشش کمی جا به جا کرد وبه چهره رنگ پریده و خسته برادر زل زد. ماکان که متوجه نگاهش شده بود لبخندي مصنوعی بر لب راند و گفت:

-اگه این بچه اذیتت میکنه بده بخوابونمش روي صندلی عقب.

-نه داداش جان، لازم نیست. شما حرکت کن.

سکوت ماکان به شدت خواهر را عذاب میداد، اما حالت مغموم نگاهش اجازه هیچ صحبتی را به او نمیداد. سکوت که طولانی شد ماکان به زحمت دهانش را باز کرد و گفت:

-شوهرت چطوره؟

-مردي که زن خوبی مثل من داشته باشه که بد نمیشه.

-بر منکرش لعنت خانوم!

-چه خبرا، بچه ها چطورن؟

-همه خوبن.

مهرناز با تردید پرسید:

-ماهان چطوره؟

ماکان لبخند تلخی زد و پاسخ داد:

-هیچ وقت به این خوبی نیوده.

-میبینیش؟

-آره،گاهی اوقات سري به ما میزنه.

-فکر کردم شاید با هم...

-نه بابا،این حرفا چیه؟ما که بچه نیستیم.

مهرناز لحظه اي سکوت کرد و با دقت چهره ماکان را بررسی نمودو خیلی آهسته پرسید:

-خودت چطوري؟

حالا که تو اینجایی خوبم... خیلی خوب کردي اومدي.

-بعد از تعارف چی،خوبی؟

لبهاي ماکان لرزشی خفیف کرد اما صدایی شنیده نشد. مهرناز دوباره گفت:

-زیاد سرحال نمیاي.

-نه،مثل همیشه ام...فقط یه کم کارم زیاده...تو خونه هم که خودت میدونی با لادن مشکل دارم.خلاصه دیگه...

نگاه سرزنشبار مهرناز او را وادار به سکوت کرد.

-خیلی تغییر کردي ماکان! اونوقتا من سنگ صبور و محرم رازت بودم، ولی حالا به منم داري دوروغ میگی. ماکان با حالتی شرمنده سر به زیر انداخت و در همان حال گفت:

-آخه بعضی حرفا گفتنی نیست.

مهرناز بغضش را فرو خورد و گفت:

-میفهمم...میفهمم.

ماکان به روي مهرناز خم شد و گفت:

-این پدر سوخته خوش خواب رو بده به من ببینم.

بعد دخترك را از روي پاي مهرناز برداشت و گفت:

-بفرمایید آبجی خانوم،بفرمایید.

مهرناز با لبخند همراه برادر شدو به سوي ساختمان به راه افتاد. جلوي در ،ماکان با صداي بلند گفت:

-سامان کجایی بابایی؟بیا که عمه اومده.

در اتاق سامان باز شد و او با سرعت به سوي پدر دوید و خود را در آغوش مهرناز انداخت. مهرناز پسرك را به سینه فشرد و گفت:

-سلامعمه جون،حالت چطوره؟

-خوبم..عمه،سارا خوابه؟

-آره عزیزم ولی الان دیگه بیدار میشه وبا تو بازي میکنه.

-بیا با هم بریم سارارو بخوابونیم رو تخت تو... راستی مامان کو پسرم؟

-رفته سوپر سر خیابون چیزي بخره،زود برمیگرده.

-تو برو بشین مهرناز خسته اي. منم الان میام.

رو به روي مهرناز که نشست گفت:

-چاي دم کردم الان آماده میشه...خب دیگه چه خبر ؟ مامان بابا و بچه ها خوبن؟

-آره همه خوبن . خیلی سلام رسوندند. راستش رو بخواي من خیلی نگرن شما ها بودم به امید گفتم هر طور شده باید برم تهران، دلم هواي ماکان و پسرش رو کرده. میدونی بهم چی گفت ؟گفت باز زده به سرت؟

وبعد با صداي بلند خندید، ماکان هم لبخندي زد و گفت:

-پس حسابی به زحمت افتادي.

تو رو خدا بس کن ماکان ، من وتو که با هم این حرا رو نداریم.

-اون دیونه کجاست؟

-اون دیونه از دتا مثل من عاقلتره...سرش این روزا خیلی شلوغه. داره دنبال یه آپارتمان شیک و بزرگتر میگرده.

-اوه چه خبره؟ هنوز نه به داره نه به بار، آقا چه کارا میکنه؟

-خب زیادي ذوق زده است دیگه... یعنی منم جاي اون بودم ذوق زده میشدم.

مهرناز سري تکون داد و به چشمهاي غمگین ماکان خیره شد:

-ماکان بهم میگی میخواي چه کار کنی؟

-نه!

-چرا؟ دیگه قابل اعتماد نیستم؟

-نه اصلا مساله این نیست; مشکل اینجاست که من خودمم نمی دونم باید چکار کنم...این روزها تنها چیزي که ارومم می کنه مرور خاطرات تلخ و شیرین گذشته است...مهرناز یادته اون وقتا که میومدي تهران با باران چقدر خوش می گذروندید؟

-اره...یادته شما دوتا همش با هم لج می کردید؟

-هروقت تو میومدي من باران رو بیشتر میدیدم.براي همین هم اصرار می کردم که تو بیاي تهران درس بخونی.غافل از اینکه عمر این دوران کوتاه تر از این حرفاست...باورت می شه که همه چیز به اون سرعت تموم شه؟

-نه; من هموزم نمی دونم چرا اون اتفاق افتاد و چرا تو چنین تصمیمی گرفتی.

-هیچ وقت تو زندگیم این طوري بازي نخوردم،از دست دادن باران بزرگ ترین باخت زندگی من بود...من واقعا باختم مهرناز!

-حالا هم که این قضیه ي...

با صداي باز شدن در،مهرناز جمله اش را نیمه کاره گذاشت و براي دیدن لادن از جا برخاست.

نمی دانست چه ساعت از شب است.تاریکی اتاق اجازه نمی داد عقربه هاي ساعت را ببیند.باز صداي سارا را شنید

-مامان...مامان...اب میخوام.

درون رختخواب نشست و کورمال کورمال شیشه ي اب را کنار بالشتش پیدا کرد.کمی اب داخل لیوان ریخت.سارا رانیم خیز کرد و لیوان را به لبهایش نزدیک نمود سارا با ولع چند جرعه اب نوشید و دوباره دراز کشید.دستی روي سر دخترش کشید و اهسته زمزمه کرد:

-بخواب دختر گلم...بخواب مامانی...بخواب.

دوباره دراز کشید و چشمهایش را روي هم گذاشت هنوز پلک هایش گرم نشده بود که احساس کرد از پشت پنجره صداي پایی می شنود هراسان از جا پرید و ارام پشت پنجره رفت شبح قامت بلند و ورزیده ي مردي داخل حیاط این سو و ان سو رفت.صورتش را به شیشه چسباند سردي شیشه تنش را مور مور کرد با دقت تمام به حیاط خیره شد و ماکان را شناخت.شالش را از کنار اتاق برداشت و اهسته در را باز کرد و از اتاق خارج شد.پایین پله ها ارام صدا زد:

-ماکان...ماکان.

ماکان صدایش را شنید و به سرعت به کنارش رفت:

-چیه،چیزي شده مهرناز؟

-نه از پنجره دیدمت اومدم ببینم اتفاقی افتاده؟سرما می خوري پسر،این وقت شب تو حیاط چکار می کنی؟

-خوابم نبرد اومدم کمی قدم بزنم.

-اینجوري؟ یخ نمیکنی؟

ماکان دست مهرناز را روي پیشانی سوزانش گذاشت و گفت:

-فکر نکنم.

-تو تب داري؟

-نه این حرارت همیشگیه... بخاطر سردرد.

-بیا بریم تو باید استراحت کنی. الان اگه لادن بیدار شه نگرانت میشه.

-تو نگران نباش چون اون اصلاً متوجه نمیشه.

مهرناز چند لحظه اي به چهره ماکان خیره شد و بعد پرسید:

-شما هنوزم اتاق خواباتون جداست؟

ماکان لبخند تلخی زد و پاسخی نداد.

-تو دیونه اي ماکان آخه چرا اینکارو میکنی؟

-این طوري هر دومون راحت تریم.

-هیچ هم این طور نیست . تو باید..

-باز شروع نکن مهرناز.این حرفاي تکراري رو چندین ساله دارم از این و اون میشنوم... من یکبار اونم به درخواست باران تن به این اشتباه دادم و حاصلش شد سامان که هر وقت به چشماش نگاه میکنم دچار عذاب وجدان میشم ...دیگه حاضر نیستم. ابداً حاضر نیستم این اشتباه رو تکرار کنم. نمیدونی اگه سامان نبود چقدر راحت تر بودم ولی حالا اون هست و من پابند مهر پدري ام و نمیتونم هر کاري رو که دلم میخواد انجام بدم.

-پس باید خدارو شکر کنیم که سامان هست و گرنه خدا میدونه تو دیونه دست به چه کاراي وحشتناکی میزدي!

ماکان سعی کرد لبخند بزندو در همان حال گفت:

-من چرا فکر کردم لادن میتونه جاي بارانو بگیره؟ هیچ وقت در تمام مدت زندگیم این طور اشتباه نکردم.

مهرناز با تاسف سر تکان داد و گفت:

-شایدم تو نخواستی که این اتفاق بیافته.

-یعنی تو میگی که من اشتباه نکردم؟

مهرناز در سکوت کنار ماکان روي پله ها نشست. ماکان به جانب خواهر برگشت و گفت:

-حالا که دیگه همه چیز تموم شده مهرناز دلم میخواد با من رو راست باشی.

مهرناز آرام لبش را گزید نمیدانست چه باید بگوید میترسید با بازگویی واقعیت ماکان را بیشتر به هم بریزد.

-چیه دو دلی؟

-چی باید بگم؟ هرچی باشه تو خودت هم عاقلی هم بالغ.

-طفره نرو دختر حرفت رو بزن.

مهرناز پس از مکثی کوتاه اهسته گفت:

راستش رو بخواي همون موقع هم ما میدو نستیم دختري که تو انتخاب کردي نمیتونه جایگزین مناسبی براي باران باشه...ولی خب تو تصمیمتو گرفته بودي و ما نمیخواستیم ضربه اي به روح حساس تو بخوره...فکر میکردیم دیگه

تحملش رو نداري!

-نمیدونم اونروز اصلا مغزم کار نمیکرد.

-شاید اگر من جاي تو بودم اینقدر به گذشته پیله نمیکردم.

-تو چی خیال کردي مهرناز؟ من به گذشته پیله میکنم چون تنها چیزیه که ارومم میکنه اما شماها فکر میکنید من با مرور خاطراتم بیشتر خودمو عذاب میدم...آخ که یاد اون روزا بخیر.

-واقعا که..

-وقتی براي اولین بار باران رو دیدي یادت میاد؟

-چه روزاي باحالی بود چقدر خوش میگذروندیم...ولی یدفعه همه چیز تمام شد.

اینقدر تند و سریع همه چیز تمام شد که انگار داشتم خواب میدیدم و یکدفعه از خواب پریدم و این درست همان زمانی بود که دیدم سر سفره عقد نشستم.و به جاي اینکه حلقه ازدواج رو توي دستاي باران فرو کنم دست یه غریبه تو دستم بود باورت نمیشه مهرناز یکدفعه تمام تنم لرزید باور نمیکردم چنین اشتباه بزرگی مرتکب شده باشم...اما دیگه دیر شده بود ... خیلی دیر!

مهرناز به ارامی سر شانه ماکان را فشرد و گفت:

-قصه نخور قسمت این طوري بود.

-قسمت کدوم بود خواهر من ؟ اصلا قضیه قسمت نبود من زندگیمو به خاله خانباجی ها فروختم و چقدرم ارزون!

داستان اشنایی شما دو تا قصه خیلی قشنگی بود فقط حیف که پایان خوبی نداشت.

-اصلا پایان نداشت ... گرچه علی الظاهر ازدواج منپایان درد ناك این قصه بود، ولی واقعیت اینه که از نظر من هیچ چیز تمام نشده مگر این که حالا مجبور...

-بهتره اینقدر به این چیزا فکر نکنی ماکان ، اینطوري کم کم دیونه میشی ها.

-فکر میکنی امکان داشته باشه که بهش فکر نکنم؟

-میدونم ماکان...باور کن میدونم، ولی آخه...

-اصلا بیا از این بحث بگذریم..سارا کوچولو خوابه؟

-اره خوابه خواب...

-ماساا..خیلی بزرگ شده!

مهرناز خندید وگفت:

-وقت شوهرشه.

-حالا بذار دایی ماهانش...

-ماکان چندوقت باران رو ندیدي؟

ماکان دانست که مهرناز نمیخواهد او هیچ حرفی درباره ماهان بزند. لبخندي زد و پاسخ داد:

-خیلی وقته، از همون موقع که برات تعریف کردم.فکر کنم6 -5 ماه بعد از ازدواجم.

-این طور که شنیدم حالا دیگه خیلی فرق کرده؛ درسش تموم شده ، کار میکنه ،در امد خوبی هم باید داشته باشه. جالبه که این و اون با یه حالت خاصی ازش تعریف میکنن که انگار میخوان دل مارو بسوزونن...مثل این که فکر میکنن ما دشمن باران هستیم.

-شایدم باید بهشون حق داد ....به منم از این حرفا زیاد میزنن...مدونی من دورادور همیشه در جریان کاراي باران بودم.

-پس عامل نفوذي داشتی،نه؟

ماکان خندید و گفت:

-نه فقط یه دوست مشترك که با اب و تاب خاصی همه چیز رو برام تعریف میکرد.

-اي بدجنس!

-تنها دلخوشی من به همین چیزا بود که اونم به زودي از دست میدم.

-دوباره شروع نکن ماکان...راستش به نظر من رفاقت تو و باران از همون ابتدا جاي حرف داشت. شما هیچ نقطه اشتراکی نداشتید.

-شایدم داشتیم ولی از اون جایی که هر دومون ادماي کله شق و مغروري بودیم نمیخواستیم دست روي نقطه نظرات مشترکمون بذاریم...مدونی بزرگترین اشتباه یه مرد تو زندگی چی میتونه باشه؟

نگاه منتظر مهرناز دوباره ماکان را به حرف اورد:

-اینه که در مقابل کسی که دوسش داره بخواد غور بی جاش رو با چنگ و دندون حفظ کنه.

-وتو این اشتباه رو کردي.

ماکان بی انکه حرفی بزند دستهایش را روي زانوانش گذاشت و سرش را به دستها تکیه داد.

خودش خوب میدانست که اگر این هفته هم به دنبال باران برود یعنی پشت پا زدن به انچه که همیشه در موردش شعار میداد. ولی با این حال حسی مرموز او را به سوي باران میکشید. این بار باز هم سرقرار حاضر شد ولی از ماشین پایین نیامد و همانطور که توي ماشین نشسته بود ،خیابان همیشگی را زیر نظر گرفت. چند دقیقهاي که از ساعت 6 گذشت،تصویر اندام لاغر و کشیده باران مقابل چشمانش جان گرفت. باران سلانه سلانه و خسته به سوي سر خیابان می امد و جالب انکه باز هم تنها بود. حس خاصی در وجودش نهیب زد که تنهایی باران ارتباط ویژه اي با قرارهاي روز دوشنبه او دادرد. ولی باران وقتی به سر خیابان رسید،نه توقف کرد و نه حتی حرکتش را اهسته نمود. برعکس انتظار ماکان او حتی نگاه جستجو گري هم به اطراف نکرد. با حالتی کاملا عادي از میدان رد شد و کنار خیابان منتظر ماشین ماند. ماکان ناگهان به خود امد ،سریع ماشین را روشن کرد و به سوي باران حرکت نمود.اما درست ماشین جلویی مقابل پاي باران توقف کرد و او بی توجه به بوقهاي ممتد ماکان سوار ماشین شد.

ماکان به دنبال ماشین حرکت کرد و وقتی کنار ان جاي گرفت ،باز چند بوق ممتد زد و داخل ماشین کناري سرك کشید. پسر جوانی که کنار باران نشسته بود چیزي به باران گفت که باعث شد او به طرف ماکان سر خم کند.ماکان با سر سلام نمود.باران نیز با حالتی بی تفاوت سري تکان داد و دوباره به سوي پنجره برگشت.ماکان باز بوق زد و باران به ناچار نگاهش کرد. ماکان با اشاره گفت که منتظرش میماند،بعد با سرعت از ماشین کناري سبقت گرفت و کمی جلوتر کنار خیابان ایستاد،اما ماشین حامل باران بی انکه توقف کند از کنارش گذشت. ماکان با کلافگی دوباره حرکت کرد و با سرعت خود را به باران رساند. وقتی پشت سر انها رسید ،چند بار چراغ زد و بغد در کنار ماشین قرار گرفت. راننده با اخم نگاهش کرد و عصبانی گفت:

-چه خبرته برادر من؟ چشمم رو دراوردي!

-شرمنده اقا،با اون خانوم کار داشتم.

-بیخود مرد حسابی! مگه خودت خواهرو مادر نداري؟

-شما اشتباه میکنید. ایشون غریبه نیستند.

راننده با حالتی خاص نگاهش کرد و گفت:

-هرکسی باشه اگه میخواست پیاده شه،همون بار اول که با بوقت خیابونو گذاشته بودي رو سرت،پیاده میشد. وبعد پایش را روي پدال گاز فشرد و از ماکان فاصله گرفت.احساس ناخوشایندي وجود ماکان را پر کرد. احساس لگد مال شدن ،له شدن و شکستن. این اولین باري بود که کسی با این لحن و با ان نگاه سرزنش بار با او برخورد کرده بود. میدانست باران براي رسیدن به مقصد باید از دو ماشین استفاده کند. پس حتما قبل از رسیدن به خانه از این ماشین پیاده میشد. بی اختیار باز هم به دنبال ماشین او حرکت کرد ولی این بار با کمی فاصله. قصد داشت بی احترامی و توهین باران

را به نحوي تلافی کند. باران دوباره کنار خیابان ایستاد. ماکان به سوي او حرکت کرد، برایش بوق زد. باران با عصبانیت نگاهش کرد. ماکان کمی جلوتر توقف کرد. باران با چند گام بلند خود را به ماشین او رساند، اما قبل از انکه دستش با دستگیره در تماس پسدا کند ماکان پوزخندي زد و حرکت کرد. از داخل اینه به باران نگاه کرد که همانطور متعجب کنار خیابان ایستاده بود و دور شدن او را نظاره میکرد. ناگهان ماشین از حرکت ایستاد.ماکانلحظهاي فکر کرد بنزین تمام کرده،اما نه ماشین روشن بود،فقط جلو نمیرفت.به سرعت دنده عوض کرد و ماشین با کمال میل عقب رفتو مقابل پاي باران ایستاد. باران اما همانطور بدون هیچ عکس العملی کنار خیابان ایستاده بود. ماکان به سرعت پیاده شد و در حالی که در را براي باران باز میکرد،اهسته گفت:

-زود سوار شوکه مردم دارن بدجوري نگاه میکنن...زود باش.

باران نگاهی به اطرافش کرد گرچه متوجه نگاه خاصی نشد ولی با سرعت روي صندلی نشست. ماکان ضمن حرکت گفت:

-سلام حالت خوبه؟

باران با غیظ نگاهش کرد و جواب سلامش را با حرکت سر داد. ماکان با حرص پوزخندي زد و گفت:

-تو اخم میکنی؟این منم که باید عصبانی باشم فریاد بکشم واز غصه دق کنم.میدونی چه بلایی سر من اوردي؟ میدونی چقدر جلوي مردم ابروریزي کردي و بی خیال نشستی واز پنجره بیرون رو تماشا کردي ؟لابد میخواي بگی نشنیدي اون راننده بهم چی گفت. در تمام مدت عمرم هیچ وقت اینطوري تحقیر نشده بودم. باران نگاه بی تفاوتی به او کرد و پاسخ داد:

-خوب کردم...هرکاري کردم حقت بود...

-چرا،مگه من بیچاره چه کار کردم؟

-چه کار کردي؟ادمی که انقدر مغرور و خودخواهه که حتی حرف دلش رو از خودش پنهون میکنه، حقشه شکسته شه، خرد شه،اصلا له شه...تو انقدر بیچاره اي که حتی نمیدونی از زندگیت چی میخواي. خودت،خودتو گول میزنی،این مسخره نیست؟!

-تو اشتباه میکنی...

-نه،هیچم اشتباه نمیکنم.این تویی که اشتباه میکنی.هر هفته راه میافتی میاي دنبال من که یه مشت ارجیف تحویلم بدي... بعد با حالتی خاص دهانش را کج کرد و صدایش را بم نمود وگفت:

-اگه بهمن بفهمه چی بگم؟...مثل اینکه ما فامیلیمها! من میخوام بدونم تو براي چی میاي دنبال من؟و تا واقعیت رو نگی دیگه حتی احترام بزرگتر بودنت رو هم حفظ نمیکنم و جواب سلامت رو هم نمیدم.

ماکان بی اختیار به قاطعیت باران لبخند زد و در سکوت به تماشاي چهره عصبانی او نشست. باران که متوجه نگاه او شده بود سر به زیر انداخت و شروع به بازي با ناخنهایش کرد . ماکان به داخل کوچه باریک و خلوتی پیچید و کنار دیوار توقف کرد. صداي ارام موزیک فضاي نیمه تاریک داخل ماشین را میشکافت و گوشهاي ماکان را پر میکرد. دستهایش را به دو طرف فرمان گرفت صاف نشست و اهسته گفت:

-باران؟

 باران سر بلند کرد و به چهره ارام او نگریست و پاسخ داد:

-بله...

اما ماکان باز سکوت کرد و باران را همچنان منتظر گذاشت. لحظات ارام از کنار هم میگذشتند. سکوت داخل ماشین سنگین ترو دلچسب تر میشد، حرارت ملایم بخاري ،صداي ارام موزیک ،فضاي ارام و ساکت کوچه وشعاع باریک نوري که از پنجره خانه روبرو به صورت باران می تابید، همه و همه ان صحنه را به ابدیت خاطرات ماکان پیوند میزد. کمی به سوي باران خم شد و باران بی اختیار خود را جمع کرد و ماکانرا ناچار ساخت به عقب برود . اما باز از همان فاصله نیز احساس کرد حرارت گونه هاي تبدار و رنگ گرفته باران را بیشتر حس میکند. ناگهان دلش لرزید و میلی مهار ناپذیر او را به سوي باران کشید.چقدر این موجود کوچک و معصوم را که روي صندلی کنارش کز کرده بود،دوست داشت! لبهایش لرزید ولی سعی کرد هرچه میخواهند هرچه بگویند جز حرف دلش که اکنون اشکارا ان را میدانست.

-باران...

-بله.

-اگه یه غریبه تو شهر شما دنبال یه اشنا ،یه همزبون و یه همدل بگرده،جرمه؟اگه یه دل شکسته دنبال یه سنگ صبور بره باید له اش کرد؟منو بفهم باران... با تشنه خشکی کردن رسم جونمردي نیست..... نگاه باران تا قعر چشمان ماکان فرو رفت. شاید میخواست صداقت گفتارش را اندازه بگیرد ولی این نگاه هرچه که بودتا عمق استخوانهاي منجمد شده ي ماکان را گرم کرد....سوزاند و از رخوت همیشگی هوشیار کرد.

ان شب به یکباره رفتار باران تغییر کرد؛ مهربانی نگاه شکاك و مرموزش را پر کرد،ابروان پیوسته اش از هم باز شد و لبهایش را لبخندي ساده و زیبا زینت بخشید.

باران از ان شب به بعد دیگر دنبال اغراق ماکان نبود وظاهرا انچه شنیده بود برایش کافی بود. هر دوشنبه ماکان مشتاق و بی قرار به انتظار باران می ایستاد و باران غروب هر دوشنبه تنها از در اموزشگاه خارج میشد و به روي ماکان لبخند میزد. ثانیه ها داخل ملشین به لحظه ها و لحظه ها به ساعتها تبدیل میشدند و انها یا از خود میگفتند و یا با بحث و جدلی

شیرین بر سر موضوعات کوچک و بزرگ وقت میگذراندند. در این میان اما سخن از همه چیز بود غیر از عشق.ماکان هربار که میخواست مسیر صحبت را به سمت دلخواهش بکشاند،ترسی عجیب به وجودش رخنه میکرد. نمیدانست چرا ولی شاید میترسید اگربا باران سخن از عشق بگوید او را از دست بدهد. باران هم ظاهرا از این وضعیت راضی بود، شاید او بیشتر دنبال یک دوست تازه بود تا یک عشق ناخواسته!

اما انچه مسلم بود هیچ کدام از انها نمیتوانستند جلوي رشد بذر کوچکی را که در دلهایشان کاشته شده بود بگیرند. بذر کوچکی که حالا جوانه زده و سر از خاك سرد و خواب الود بیرون کشیده بود . ماکان اکنون به خوبی میدانست که باران را دوست دارد ان هم نه از نوع عادي. اما از احساس باران کاملا بی خبر بود فقط مطمئن بود که رابطه اش با او هیچ توجیهی جز علاقه نمیتواند داشته باشد. حال این علاقه از چه نوع بود، اصلا برایش مهم نبود.همین که در کنار باران بود حتی براي هفته اي چند ساعت کافی بود.

---------------------------------* * *--------------------------------------

با فشار ارام دستهایی که بازو یش را تکان می داد به خود امد. مهرناز هنوز کنارش نشسته بود و با لبخند نگاهش میکرد.

-دیدي گفتم بري تو اتاقت خوابت میبره..پاشو اینجا که نمیشه خوابید پسر جون سرما میخوري.

-تو هنوز اینجایی؟ بلند شو برو تو،یخ زدي. فردا من بیچاره جواب امید رو چی بدم؟

-من جواب زن تو رو چی بدم؟ پاشو که الان هرچی سنگه محکم میخوره تو سر خواهر شوهر بیچاره بخت برگشته! تو میخوابی اونوقت من باید جواب پس بدم.

-من خواب نبودم...داشتم فکر میکردم.

مهرناز با تعجب نگاهش کرد و پرسید:

-خواب نبودي؟ تو همیشه اینقدر عمیق فکر میکنی؟

ماکان لبخند زد و مهرناز باز گفت؟

-حالا کجاي فکرت بودي که انقدر غرق شدي؟

ماکان بی مقدمه پرسید:

-مهرناز تا حالا بهت گفتم که کی براي اولین بار به باران گفتم دوستش دارم؟

-نه تو که مارو محرم نمیدونی، اگه قصه عشقت رو با باران اینقدر از همه پنهون نمیکردي،شاید وضع یه جور دیگه اي میشد.

ماکان آهی کشید و گفت:از همه پنهون کردم اون افتضاح به بار اومد تصورش بکن که اگه...

تو اشتباه کردي ماکان رازت رو از کسانی پنهون کردي که بیاد میدونستن و به اونایی گفتی که نباید میگفتی. بله میدوننم و سالهاست که دارم چوب همین اشتباه رو میخورم...باران همیشه میگفت که نمیخواد کسی از رابطه ما با باخبر باشه ولی من بعدا فهمیدم با مادر و خواهرش راجع بمن صحبت میکنه من احمقم... حالا این حرفهارو ول کن بنا بود برام بگی کی براي اولین بار به باران گفتی که دوستش داري.

ماکان لبخند کمرنگی زد و به بوته رز خشک داخل باغچه خیره شد و د رهمان حال گفت:یه دوشنبه که رفته بودم دنبالش موقع برگشت یه چیزي بهش گفتم.برگشت و با حالت خاصی متسقیما توي چشمام نگاه کرد.دست و پام رو گم کردم و بدجوري هل شدم.همون موقع میخواستم بپیچم ولی رفتم تو جدول.یه دفعه عصبانی شد و گفت :

-این چه جور رانندگیه؟بلند نیستی پیاده شو من بشینم.منم بهش گفتم رانندگی بلدم ولی...خیلی آروم گفتم لعنت به اون چشمات . فکر نمیکردم شنیده باشه.چیزي هم نپرسید.انگار که اتفاقی نیفتاده باشه از قضیه گذشت .هفته بعد که باز رفتم دیدم رو کلاسورش یه جمله انگلیسی نوشته ولی هر چی به مغزم فشار آوردم نتونستم ترجمه اش کنم.هر چی هم که اصرار کردم بی فایده بود و باران معنی نوشته اش را نگفت.ولی وقتی خواست پیاده شه سرش رو از پنجره خم کرد و جمله روي کلاسورش رو خوند و ترجمه کرد و با سرعت رفت میدونی چی نوشته بود؟

مهرناز با لبخند سر تکان و ماکان زیر لب زمزمه کرد:

-لعنت به اون چشمات!

مهرناز نگاه پر غصه اش را به برادر دوخت.ماکان به دیواره سرد پله ها تکیه زد و نگاه ناآرامش روي ستاره اي دراسمان سیاه شب آرام گرفت.لبهایش به سستی تکان خورد و گفت:اون روز وقتی خبر خواستگاري باران رو از عمه اش شنیدم داشتم دیوونه میشدم.تازه چهارشنبه بود و من باید براي دیدن باران لااقل چهار روز صبر میکردم و ممکن بود توي این چهار روز هر اتفاقی بیفته.دائم توي پله ها سرگردون بودم و نمیدونستم چکار باید بکنم.چند بار شماره خونشون رو گرفتم ولی از شانس من یا بنفشه بر میداشت یا مامانش و من ناچار زود قطع میکردم .به بهانه هاي مختلف پایین رفتم و دائم شکوه خانم رو سوال پیچ میکردم.گرچه من سعی میکردم طوري حرف بزنم که اون متوجه نشه ولی از نگاهش میخوندم که بهم میگه خودتی.اونشب تا نزدیک صبح تو کوچه ها پرسه زدم.ساعت از چهار گذشته بود که برگشتم خونه و بی سر و صدا رفتم بالا.چشمم که به گوشی تلفن خورد پام سست شد.صابون چند تا فحش و لعنت رو به دلم زدم و شماره گرفتم.با اولین صداي بوق گوشی برداشته شد و صداي خواب آلودي گفت الو.مطمئن نبودم صداي باران باشه.فکر کردم ممکنه بهار باشه براي همین سکوت کردم و صدا دوباره گفت:عرض کردم بفرمایید.از لحن صدا بنظرم رسید باران پشت خطه و دلم ریخت ولی بازم ترسیدم حرف بزنم.

-کله صبح زنگ زدي که چی؟منو از خواب بیدار کردي خدا ازت نگذره...گفتم لابد یه ظرف حلیم برامون میخواي بیاري.

حالا دیگه مطمئن بودم اون بارانه...با صداي لرزان و دستپاچه گفتم:باران باید ببینمت...باید ببینمت.

حالت صداش تغییر کرد و گفت:ماکان تویی؟اتفاقی افتاده؟

از لحن صمیمی و حالت نگرانش خیلی خوشم اومد.اگه در یه وضعیت عادي اینطوري باهام حرف زده بود حتما از خوشحالی بال در می آوردم ولی اونموقع وضع فرق میکرد دوباره گفت:ماکان.

گفتم:

-نه اتفاقی نیفتاده اصلا مگه باید اتفاقی بیفته تا من تو رو ببینم؟

-گوش کن باران من باید تو رو همین امروز ببینم.

-تو چت شده ماکان ؟اینوقت صبح تلفن کردي بمن...

-بله میدونم بیدارت کردم میدونی خواب زده شدي اما تو هم اینو بدون که من هنوز نخوابیدم و تا تو رو نبینم نمیخوابم.

-خیلی خب امروز بعدازظهر من ساعت 8 از آموزشگاه میام بیرون .میتونی بیاي سرجاي همیشگی.

8شب نه نه دیره باران دیره.

-ماکان اگه بگی چی شده شاید بیشتر بتونم کمکت کنم.

-بهت میگم همه چیز رو میگم اما به شرط اینکه ساعت 6 بیاي بیرون مثل دوشنبه ها من کلی باهات کار دارم.

-اما آخه من دو ساعت اخر کلاس...

-مهم نیست چه کلاسی داري کاش یک هزارم اون کلاسهاي لعنتی به من بخت برگشته فکر میکردي.

ظاهرا تسلیم شده بود چون با لحن آرومتري با قرارم موافقت کرد .راستش رو بخوابی مهرناز نوشتن اون جمله روي کلاسور باران تاثیر عجیبی روي من گذاشته بود .واسه همین جرات کرده بودم باهاش راحتتر حرف بزنم.اون روز تا ساعت 6 برایم یه سال گذشت .ساعت 6 باران رو دیدم زود سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.من فورا شروع کردم:

-من فعلا هیچ برنامه اي ندارم جز اینکه ادامه تحصیل بدم...تو چی خیال کردي فکر کردي من مرغم که فقط به تخم گذاشتن و قدقد کردن فکر میکنم.من یه آدمم با کلی اهداف بزرگ که باید بهشون برسم...شما مردا فقط سد راهید و مطمئنا نیروي کمکی نیستین...براي من شوهر مثل پشتیه بزارم پشتم واقعیت اینه که راحتتر مینشینم ولی اگرم نزارم باز نشستم خیلی هم راحت...

باران مات و مبهوت نگاهم میکرد و من تند تند حرفهاي خودش را برایش دیکته میکردم بالاخره صبرش سر اومد و اون با حالت قشنگی که من همیشه دوست داشتم سرم فریاد زد:

-آه بسه دیگه...چقدر حرف میزنی...اصلا تو چته؟دیوونه شدي بگو ببرمت تیمارستان این مزخرفان چیه که پشت سر هم ردیف میکنی؟

-اینا مزخرفات نیست سرکارخانم فرمایشات همین دیروز و پریروز شماست ...یا شایدم نه حالا دیگه براتون حکم مزخرف رو دارن.

با حالتی عصبی سیگارم رو از لاي انگشتام بیرون کشید و از پنجره پرت تو خیابون و گفت:خفه ام کردي.به طعنه گفتم:

-پس مواظب باش همسر آینده ان سیگاري نباشه.

باز نگاهم کرد و اینبار با لحن مهربون و آرامی گفت:

-ماکان بسه دیگه مرد گنده!انقدر دیوونه بازي در نیار بهم بگو چتشده بگو دیگه.

یک مرتبه ترمز کردم و با عصبانیت گفتم:

-میخواي شوهر کنی آره؟خب اینکه خجالت نداشت چرا از اول نگفتی؟اصلا چرا بمن نگفتی...هان؟چرا منو بازي دادي و هی شعار دادي؟

باران با عصبانیت گفت:

-پس بگوش تو هم رسیده!خوبه گمونم تنها کسی که اطلاع نداره خواجه حافظ شیرازیه...

خوش بحالش که خبر نداره و مجبور نیست شب تا صبح بی خوابی بکشه.

باران خندید و گفت:

-تو چقدر همه چیزرو جدي میگیري!

-اینطور که من شنیدم جدي هم هست.

-بس کن ماکان فکر میکردم تو این چند وقت حسابی منو شناخته باشی ولی مثل اینکه اشتباه کرده بودم...تو واقع نمیدونی خواستگاري براي دختري تو سن من یه امر کاملا طبیعیه؟

سرم رو پایین انداختم تا دلهره رو تو چشمام نبینه بعد گفتم:

-تو هنوز واسه اینکارا بچه اي!

-دقیقا...منم به خانواده ام همینو گفتم.

نتونستم خوشحالیم رو پنهون کنم و گفتم:

-پس یعنی هیچی دیگه.

-آره اگه بذارن هیچی.

باز دچار دلهره شدم و گفتم:

-یعنی چی اگه بزارن؟

-چه میدونم تو که خودت بهتر میدونی اینکارا همیشه دردسر داره.

-میخواي منو بترسوي یا جدي میگی؟

-مگه تو از این چیزا میترسی؟

جوابش رو ندادم و فقط نگاهش کردم چهره اش بی نهایت خسته و کسل بود پرسیدم:

-تو حالت خوبه؟

-نه چندان.

-با خونه مشکل داري؟

-ترجیح میدم در این مورد صحبت نکنم.

ناچار قبول کردم ولی مطمئن بودم که یه چیزیش هست.براي اینکه از اون حال و هوا درش بیارم گفتم:

-راستی بابت صبح متاسفم...حتما برات یه بار حلیم میگیرم و صبح زود میارم در خونتون. فکر کردم میخواي بیخوابی امروزم رو جبران کنی ولی ظاهرا قصد داري عمل زشتتو دوباره تکرار کنی.

خندیدم و گفتم:

-اگه خودت گوشی رو برنمیداشتی تا دوشنبه دق میکردم.

-میشه بگی براي چی؟

فقط نگاهش کردم خندید و گفت:

-به این میگن نگاه عاقل اندر سفیه.

-اختیار دارید خانم.

دوشنبه هر هفته میرفتم دنبالش ولی در طی هفته هم گاهی یکی دوبار مسیري رو که با هم طی میکردیم بتنهایی طی میکردم.مثلا بستنی فروشی میوه فروشی کوچه ها و خیابونهاي فرعی خلوت رو پیدا میکردم.اونشب شاد و شنگول پیچیدم تو یکی از همون خیابونها با تعجب نگاهم کرد و گفت:

-اینجا دیگه کجاست؟

خندیدم و گفتم:

-یه خونه مجردي دنج و باحال.

با خودکاري که روي داشبور بود ضربه اي به پشت دستم زد و گفت:

-چرند نگو.

چشمی گفتم و سرم رو کاملا بطرفش برگردوندم .داشت با همون حالت قشنگ همیشه نگام میکرد.نگاهش رو که ازم دزدید خندیدم و گفتم:

-خانومی میشه چند لحظه نگام نکنی؟یه جمله میگم فقط گوش کن و فراموش نکن ولی هیچ وقتم

به روم نیار.

با تعجب نگاهم کرد.خندیدم و گفتم:

-بنا بود...

فورا صورتش را به سمت پنجره برگرداند براي لحظه اي دچار تردید شدم یعنی واقعا میخواستم بگم.آره قصد داشتم بگم گرچه برام آسون نبود میخواستم لااقل کاري کنم که صدام نلرزه تا اون نتونه عمق جمله ام رو پیدا کنه .تمام نیروم رو توي زب

برچسب ها دانلود رمان , رمان برای موبایل , دانلود رمان موبایل , رمان های هیجانی , رمان های تخیلی , رمان عاشقانه , رمان عشق بازی , رمان غزال , دانلود رمان شب نیلوفری , دانلود رمان یاسمین , دانلود رمان اغوش سرد , دانلود رمان های ترسناک برای موبایل , دانلود رمان های عاشقانه برای موبایل , دانلود رمان بعد از جاده , دانلود رمان بامداد , دانلود رمان خنده دار , دانلود رمان غمگین , دانلود رمان بهارک , دانولد رمان برهوت عشق , دانلود رمان فریاد , دانلود رمان دالان بهشت برای موبایل , دانلود رمان گل مریم , دانلود رمان قصه عشق , دانلود رمان شیرین , دانلود رمان های جدید , رمان کده , رمان سرا , دانلود رمان شطرنج عشق , دانلودرمان یک شاخه گل , دانولد رمان حریم عشق , دانلود رمان همسفر , دانلود رمان جایی در بهشت , دانلود رمان دیوونه عشق , دانولد رمان اعلان عشق , دانلود رمان ملودی قلب , دانلود رمان کژال , دانلود رمان خلوت نشین عشق , دانلود رمان ماه عسل , دانلود رمان های زیبا , دانلود کده ,
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 74
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 104
  • آی پی دیروز : 125
  • بازدید امروز : 136
  • باردید دیروز : 239
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 375
  • بازدید ماه : 375
  • بازدید سال : 62,144
  • بازدید کلی : 516,950