loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
رها بازدید : 221 جمعه 1391/01/25 نظرات (0)
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک

پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها

آرزوی ازدواج با او را داشتند.

وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد،

پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می

بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای

اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک

سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو

باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را

بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه

سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می

شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود...
امیرعلی بازدید : 322 جمعه 1391/01/25 نظرات (0)

نام کتاب : حکایات
دسته : داستان – رمان
قالب کتاب : PDF
زبان کتاب : فارسی
تعداد صفحات : 46
توجه: برای مشاهده نیاز به نرم افزار adobe reader و یا Foxit Reader می باشد.

برگرفته از سایت رویان سافت

برای دانلود به ادامه مطلب برید

امیرعلی بازدید : 220 جمعه 1391/01/04 نظرات (0)

نام کتاب : زن زیادی

نویسنده : جلال آل احمد

دسته : داستان – رمان

قالب کتاب : PDF

زبان کتاب : فارسی

تعداد صفحات : 67

بر گرفته از سایت رویان سافت

توجه: برای مشاهده نیاز به نرم افزار adobe reader و یا Foxit Reader می باشد.

برای دانلود به ادامه مطلب برید

یاسمین بازدید : 183 چهارشنبه 1390/12/24 نظرات (0)

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.

بنده: خدایا ! خسته ام! نمی توانم.

خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدایا ! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم…

خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان

...............

برای خوندن ادامه حکایت به ادامه مطلب برید

امیرعلی بازدید : 294 شنبه 1390/11/29 نظرات (1)

سلام

دوستان این کادو رو از طرف خودم و سون7 درست کردم برای یکی از نویسندگان هر کی که دانلود میکنه خواهشا برای خوشبختیه این زوج جوان دعا کنه و براشون شادی و موفقیت رو از خدا بخواد

امیدوارم که به پای هم پیر بشید


برای دریافت کادو به ادامه مطلب برید

امیرعلی بازدید : 230 پنجشنبه 1390/10/29 نظرات (1)

در روزگار قديم پادشاهي بود كه هر چه زن مي گرفت بچه گيرش نمي آمد و همين طور كه سن و سالش بالا مي رفت, غصه اش بيشتر مي شد. يك روز پادشاه نگاه كرد تو آينه و ديد موي سرش سفيد شده و صورتش چروك خورده. از ته دل آه كشيد و به وزيرش گفت «اي وزير بي نظير! عمر من دارد تمام مي شود؛ ولي هنوز فرزندي ندارم كه پس از من صاحب تاج و تختم بشود. نمي دانم چه بكنم.»

 وزير گفت «اي قبلة عالم! من دختري در پردة عصمت دارم؛ اگر مايل باشيد او را به عقد شما درآورم؛ شما هم نذر و نياز كنيد و به فقرا زر و جواهر بدهيد تا بلكه لطف و كرم خدا شامل حالتان بشود و اولادي به شما بدهد.»

برای خوندن ادامه داستان کوتاه به ادامه مطلب برید

امیرعلی بازدید : 231 یکشنبه 1390/10/25 نظرات (0)

سلام

تولد

تفلد

تولدت مبارک

ابجی ایشاا... هزار ساله بشی بیایم بهت بخندیم ننه جون

اینم کادوی مدیر وبلاگ به مهدیه خانم گل

برای دریافت کادو به ادامه مطلب برو

 

امیرعلی بازدید : 297 شنبه 1390/09/26 نظرات (0)

خنده بر لب می زنم تا کــــــــس نداند راز من

ونه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت . . .

****************

بقیه در ادامه مطلب...

مهــــدیه بازدید : 233 جمعه 1390/09/18 نظرات (0)

روزی دختر جوانی در چمنزاری قدم می­زد و پروانه­ای را  لابه­لای بوته خاری گرفتار دید. او با دقت زیاد پروانه را رها کرد و پروانه پرواز کرد و سپس بازگشت و تبدیل به یک پری زیبا شد و به دختر گفت: به خاطر مهربانیت هر آرزویی که داشته باشی برآورده خواهد کرد. .

مهــــدیه بازدید : 277 پنجشنبه 1390/09/10 نظرات (0)
آهو خیلی خوشگل بود .

یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟

آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.

پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.

 

 

ادامه مطلبو بخون

امیرعلی بازدید : 232 چهارشنبه 1390/09/09 نظرات (5)

مرد ثروتمندي مباشر خود را براي سركشي اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسيد :
- جرج از خانه چه خبر؟
- خبر خوشي ندارم قربان سگ شما مرد.
- سگ بيچاره پس او مرد. چه چيز باعث مرگ او شد؟
- پرخوري قربان!

ادامه مطلب رو بخونید

مهــــدیه بازدید : 231 سه شنبه 1390/09/08 نظرات (0)

    ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر  با عصبانیت گفت:  چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟  مادر گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...!   

پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد، صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت،   ولی مادر دیگر در این دنیا نبود . !

مهــــدیه بازدید : 208 سه شنبه 1390/09/08 نظرات (0)

در تمام تمرين‌ها سنگ تمام مي‌گذاشت اما چون جثه اش نصف ساير بچه‌هاي تيم بود تلاش‌هايش به جايي نمي‌رسيد. در تمام بازي‌ها ورزشكار اميدوار ما روي نيمكت كنار زمين مي‌نشست اما اصلا پيش نمي‌آمد كه در مسابقه اي بازي كند. اين پسر بچه با پدرش تنها زندگي مي‌كرد و رابطه ويژه اي بين آن دو وجود داشت. گرچه پسر بچه هميشه هنگام بازي روي نيمكت كنار زمين مي‌نشست

 

بقیه ش ادامه مطلب

امیرعلی بازدید : 222 سه شنبه 1390/09/08 نظرات (0)

یک روز یک پسر برای استخدام به شرکتی مراجعه می کنه و مدیر بدون گفت و گویی طولانی یک ورقه کاغذ به اون می ده و ازش درخواست می کنه تنها به یک سوال جواب بده و اما سوال:

ادامه مطلب رو دریاب...

مهــــدیه بازدید : 232 دوشنبه 1390/09/07 نظرات (0)
شش ماه تمام است که در کوچه و پس کوچه ها ویلانم

این نامه انعکاس واپسین طپش قلب محنتبار یکی از هزاران زن بیگناه است که اجتماع ، در ظلمت شب احتیاج ، کلمه شرافت را از قاموس زندگیش ربوده است .

این نامه آخرین نامه یک فاحشه است

 

 

 

 

برین ادامه مطلب

مهــــدیه بازدید : 228 دوشنبه 1390/09/07 نظرات (0)

مهتاب جلوي ميز آرايش نشست و بعد از آرايش غليظي كه كرد مانتو وشلوار جين كوتاه وتنگش را پوشيد و روسري كه بيشتر موهايش را نمي پوشاند سر كرد  تا به پاتوق هميشگيش برود. پاتوقش كافي شاپي شيك و لوكس در غرب تهران بود.مهتاب به قول خودش براي به دام انداختن شكارهايش به آن كافي شاپ مي رفت ولي دوستانش بر اين عقيده بودند كه مهتاب خود در آن كافي شاپ شكارمي شد

مهــــدیه بازدید : 203 یکشنبه 1390/09/06 نظرات (0)

در يك پارك زني با يك مرد روي نيمكت نشسته بودند و به كودكاني كه در حال بازي بودند نگاه مي كردند. زن رو به مرد كرد و گفت پسري كه لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا مي رود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زيبايي و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسري كه تاب بازي مي كرد اشاره كرد .

 

 

برید ادامه مطلب

مهــــدیه بازدید : 243 دوشنبه 1390/08/23 نظرات (0)
با چند دختر جوان رابطه خیابانی داشتم و آنها را با وعده های دروغین خام كرده بودم. من همیشه نصیحت های مادرم را به مسخره می گرفتم و می گفتم مرا به حال خود بگذارید تا روزهای خوش جوانی ام را سپری كنم و ...! اما راست می گویند كه دست روی دست بسیار است چون با موضوعی روبه رو شدم كه فهمیدم پاكی و عفت بهترین و گران بهاترین گوهر وجود آدمی است.
برای دیدن عکس به ادامه مطلب برید
 
برید ادامه مطلب
مهــــدیه بازدید : 198 جمعه 1390/07/22 نظرات (1)

داستانی بر اساس ماجرای واقعی

 

شوخی

دو هفته ديگه خدمت سربازي علي و امير برادراي دو قلوي پادگان تموم ميشد.امير و علي به خاطر اين موضوع خوشحال بودند و سر از پا نمي شناختند و براي پایان خدمت لحظه شماري مي كردند.چون قرار بود بلافاصله بعد از سربازي عروسي كنند.

تو پادگان همه به خاطر اينكه سربازي اين دو داشت تموم ميشد ناراحت بودند. از سرباز صفر گرفته تا سرهنگ.

علي و امير ازبچگي محبوب همه بودند وهمه اين دو برادر و دوست داشتند چه تو بچگي، چه تو نوجواني و جواتي، حالا هم تو پادگان.

 

ادامه  مطلبو دریاب

امیرعلی بازدید : 205 جمعه 1390/07/22 نظرات (0)

غنچه از خواب پرید

و گلی تازه به دنیا آمد

خار خندید و به او گفت: سلام

و جوابی نشنید

خار رنجید ولی هیچ نگفت

ساعتی چند گذشت

گل چه زیبا شده بود

دست بی رحمی آمد نزدیک

گل سراسیمه ز وحشت لرزید

لیک آن خار در آن دست جهید

و گل از مرگ رهید

صبح فردا که رسید

خار با شبنمی از خواب پرید

گل صمیمانه به او گفت: سلام

امیرعلی بازدید : 279 شنبه 1390/07/16 نظرات (0)

دو دوست در بیابان همسفر بودند در راه با هم دعوا

کردند !یکی به د یگری سیلی زد.صورتش به شدت درد گرفته بودبدون هیچ حرفی
...
روی شن نوشت:"امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد"آنها به راهشان ادامه دادند...

برای خوندن بقیه ماجرا به ادامه مطلب برید

هستی جوون بازدید : 230 چهارشنبه 1390/07/13 نظرات (0)

دختر جوانی از مکزیک برای یک ماموریت اداری چند ماهه به آرژانتین منتقل شد . پس از

دو ماه نامه ای از نامزد مکزیکی خود در یافت میکند 

: لورای عزیز متاسفانه دیگر نمیتوانم به این رابطه از راه دور ادامه دهم و 

باید بگویم که در این مدت ده بار به تو خیانت کردم!!! و میدانم که نه تو ونه من

شایسته ی این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی را که به تو داده بودم

   برایم پس بفرست با عشق:روبرت.

  

دختر جوان رنجیده خاطر از رفتار مرد از همه ی همکاران و دوستانش میخواهد که 

  عکسی از نامزد ،برادر ،پسر عمو،پسر دایی و .... خودشان را به او قرض بدهند و  

  همه ی عکس ها که کلی بودند با عکس روبرت دریک پاکت نامه گذاشته و همراه 

با یادداشتی برایش پست میکند . به این مضمون که:

 روبرت عزیز مرا ببخش اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به 

یاد نیاوردم لطفا عکس خودت را از بقیه ی عکس ها جدا کن و بقیه را به 

من برگردان.

هستی جوون بازدید : 207 چهارشنبه 1390/07/13 نظرات (0)

دختری به کورش کبیر گفت من عاشق تو شده ام

 

کوروش کبیر نگاهی به دختر انداخت که از زیبایی کم نداشت،

 

و گفت لیاقت تو برادر من است که از زیبایی به تو مانند است و هم اکنون پشت سرت ایستاده است.

 

دختر برگشت و پشت سرش را نگاهی انداخت ولی هیچکس را ندید.

 

رو به کورش کرد و گفت اینجا که کسی نیست.

 

کورش گفت تو اگر عاشق واقعی بودی پشت سرت را نگاه نمی کردی..

{#108}{#108}

امیرعلی بازدید : 218 چهارشنبه 1390/07/13 نظرات (0)

خانمی در زمین گلف سرگرم بازی بود. ضربه ای به توپ زد که سبب پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد.
خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.

قورباغه ای در تله ای گرفتار بود و از عجایب آن روزگار این بود که آن قورباغه به زبان آدمیان سخن میگفت!
رو به آن خانم گفت: اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.

برای خوندن بقیه ماجرا به ادامه مطلب برید

مهــــدیه بازدید : 259 جمعه 1390/07/08 نظرات (0)
پسر جلوی باجه بانک می ایسته، پدر دستی روی شونه اش
میکشه و با لبخند نگاهش میکنه.با بیمه ی عمر سینا،
آینده فرزندانتان را تضمین کنید. پسرم نگاهش رو از
تلویزیون به سمت من میدوزه ولی هیچ نمیگه.
به دخترم که سرش رو روی شونه های پدر معلولش گذاشته،
نگاه میکنم ولی هیچ نمیگم.توی خیابون اطرافم رو با
خجالت نگاه میکنم، کسی دور و برم نیست.پنجاه تومانی رو
داخل صندوق صدقات میندازم و خیالم راحت میشه ؟!
بچه هام رو بیمه ی عمر کردم..


مهــــدیه بازدید : 215 جمعه 1390/07/08 نظرات (0)

با قلبی ملایم وحساس وارد میشوید وبا یک قلب سخت وبی احساس خارج میشوید...
سه ظرف را روی آتش قرار دادیم. در یکی از ظرفها هویج در دیگری تخم مرغ و در دیگری قهوه ریختیم و پس از

ادامه مطلبو ببین

مهــــدیه بازدید : 220 پنجشنبه 1390/07/07 نظرات (0)
دخترک طبق معمول هر روز جلوي کفش فروشي ايستاد و به کفش
هاي قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته هاي چسب
زخمي که در دست داشت خيره شد و ياد حرف پدرش افتاد :اگر
تا پايان ماه هر روز بتوني تمام چسب زخم هايت را بفروشي
آخر ماه کفش هاي قرمز رو برات مي خرم"دخترک به کفش ها
نگاه کرد و با خود گفت:يعني من بايد دعا کنم که هر روز
دست و پا يا صورت 100 نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هايش
را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت: نه... خدا
نکنه...اصلآ کفش نمي خوام


مهــــدیه بازدید : 241 پنجشنبه 1390/07/07 نظرات (0)
شخصی را به جهنم می بردند.در راه بر می*گشت و به عقب
خيره می*شد. ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببريد.
فرشتگان پرسيدند چرا؟پروردگار فرمود: او چند بار به عقب
نگاه کرد... او اميد به بخشش داشت..


امیرعلی بازدید : 213 شنبه 1390/07/02 نظرات (0)

یک زوج میانسال دو دختر زیبا داشتند، اما همیشه دوست داشتند تا یک پسر هم داشته باشند. آنها

تصمیم گرفتند تا برای آخرین بار شانس خود را برای داشتن یک پسر امتحان کنند. زن باردار شد و یک

نوزاد پسر به دنیا آورد. پدر شادمان باعجله به بیمارستان رفت تا پسرش را ببیند. پدر در بیمارستان

زشت ترین نوزاد تمام عمرش را دید. مرد به همسرش گفت: به هیچ صورتی امکان ندارد که این نوزاد

زشت فرزند من باشد، هر کسی با یک نگاه به چهره زیبای دخترانم متوجه میشود که تو به من خیانت

کردی. زن لبخند زد و گفت: نه، این بار به تو خیانت نکردم

نویسنده مطلب : مهــــدیه                     تایید شده توسط : امیرعلی

امیرعلی بازدید : 220 شنبه 1390/07/02 نظرات (0)

مردي در هنگام رانندگي، درست جلوي حياط يك تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعويض لاستيك بپردازد.

هنگامي كه سرگرم اين كار بود، ماشين ديگري به سرعت از روي مهره هاي چرخ كه در كنار ماشين بودند گذشت و آن ها را به درون جوي آب انداخت و آب مهره ها را برد.

برای خوندن این داستان کوتاه جالب به ادامه مطلب برید

تعداد صفحات : 2

درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 24
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 53
  • آی پی دیروز : 125
  • بازدید امروز : 60
  • باردید دیروز : 239
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 299
  • بازدید ماه : 299
  • بازدید سال : 62,068
  • بازدید کلی : 516,874