loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 232 شنبه 1390/07/23 نظرات (0)

رمان واقعی نقاب عشق

برای خواندن و دانلود قسمت سوم به ادامه مطلب برید

برید ادامه مطلب

پانی خیلی مرتب سر جایش نشست و مشغول نواختن شد. من سرم را پایین انداخته بودم تا با سلطانی چشم تو چشم نشوم. با بی حوصلگی به آهنگ پانی گوش دادم. متوجه شدم که تازه کار است.با خوشحالی لبخندی زدم. با استعدادی که در نواختن گیتار داشتم می توانستم او را تحت تاثیر قرار بدهم.
سلطانی اشتباهات پانی را برایش توضیح داد. بعد رو به من کرد و گفت:
خب! آقای ارجمند... می تونم آرسام صدات کنم؟
با سر جواب مثبت دادم. نگاه خیره ی پانی را روی خودم احساس می کردم. نگاهش کردم. هیچ اثری از محبت در نگاهش وجود نداشت. نگاهش رنگ کنجکاوی داشت. قلبم در سینه فرو ریخت. با خودم فکر کردم:
نکنه منو شناخته ؟ شاید علی عکس منو نشونش داده.
افکار منفی را از ذهنم دور کردم. حواسم را به سلطانی دادم. کتاب هایی را که کار کرده بودم برایش نام بردم و نت هایم را نشانش دادم. سال ها بود که به صورت حرفه ای گیتار کار کرده بودم. با این حال نمی خواستم خودم را در حدی که بودم نشان بدهم. تعدادی از نت هایم را رو نکردم و چند تا از کتاب ها را نام نبردم. سلطانی ازم خواست که آهنگی را به دلخواه برایش بزنم. من هم آهنگی در حد متوسط انتخاب کردم و برایش زدم. باز هم نگاه خیره ی پانی را روی خودم حس کردم. حواسم پرت شد و قسمتی را اشتباه زدم ولی با اعتماد به نفس آهنگ را به پایان رساندم. سلطانی برایم دست زد و گفت:
جدا که عالی بود. به جز اون اشتباه کوچیک... .
لبخندی زد و من گفتم:
آخه خیلی وقته گیتار نزدم.
سلطانی مرا به سمت میز کارش راهنمایی کرد. ازم خواست که یکی از آهنگ ها را انتخاب کنم. من هم بعد از کمی فکر کردن و نگاه کردن به نت ها غمگین ترین آنها را انتخاب کردم. همه ی آن آهنگ ها را قبلا زده بودم. برایم ملال آور بود ولی حوصله نداشتم که آهنگ های جدید امتحان کنم. نمی خواستم پانی خودش را خیلی پایین تر از من ببیند. سلطانی یک دور آهنگ منتخبم را برایم زد و نکاتی را برایم توضیح داد. من هم که خوابم گرفته بود فقط سرم را تکان می دادم. سابقه نداشت آن قدر کم حرف بشوم ولی خواب آلودگی حوصله ی چندانی برایم باقی نگذاشته بود. بعد از آن سلطانی سراغ پانی رفت. من با بی حوصلگی آهنگ را تمرین می کردم. خنده ام گرفته بود. اگر فقط نیم ساعت تمرین می کردم می توانستم آن را بدون نقص بزنم. لازم نبود که برای تحویل آن سه روز صبر کنم. نگاهی دزدکی به پانی انداختم. با دقت به حرف های سلطانی گوش می کرد. به نظرم آمد به موسیقی علاقه مند باشد. از اینکه در مورد او اطلاعات بیشتری به دست می آوردم خوشحال بودم. وقتی کار سلطانی با او تمام شد پانی مشغول تمرین آهنگش شد. سلطانی به میزش تکیه داد و گفت:
خب آرسام چی شد که تصمیم گرفتی دوباره سراغ موسیقی بری؟
لبخندی زدم و گفتم:
نمی دونم... راستش این چند وقته خیلی تنها بودم و حس بدی نسبت به زندگی پیدا کرده بودم... یعنی هنوز هم خیلی ناامیدم و بیشتر لحظاتم به ناراحتی می گذره... وقتی موسیقی کار می کردم این حس رو نداشتم. برای همین دوباره به سمتش برگشتم که یه بار دیگه منو نجات بده.
کلاس که تمام شد پانی نگاهی بهم کرد و خیلی خشک گفت:
خداحافظ.
من با خوشرویی به او لبخند زدم و گفتم:
خدانگهدار.
وسایلم را جمع کردم. سلطانی به شانه ام زد و پرسید:
روز اول چطور بود؟
لبخند زدم و گفتم:
خوب! ... فکر می کنم پانیذ خانوم از من خوششون نیومد.
سلطانی آهی کشید و روی صندلیش نشست. نگاه اندوهناکی بهم کرد و گفت:
راستش... پسری به اسم علی قبلا جای تو به این کلاس می یومد.
قلبم با شنیدن اسم علی در سینه فرو ریخت. سلطانی ادامه داد:
خیلی پسر ماهی بود. او و پانیذ به هم علاقه داشتند ولی... یه ماه پیش علی فوت شد... پانیذ دوست داره وقتی به اون صندلی نگاه می کنه علی رو ببینه... بهش فرصت بده که با این موضوع کنار بیاد.
سرم را به نشانه ی درک کردن تکان دادم. خداحافظی کردم و از اتاق بیرون آمدم. منشی آموزشگاه با لبخندی تصنعی ازم خداحافظی کرد و وارد اتاق شد. کمی خودم را به در اتاق نزدیک کردم و شنیدم که منشی می گفت:
اگه پسر خوبی نیس کلاسش را عوض کنم... نمی خوام پانی دوباره ضربه بخوره.
سلطانی گفت:
نه! پسر خوب و نجیبیه.
خنده ام گرفت. سلطانی خواب آلودگیم را پای نجابتم گذاشته بود. داشتم با خنده از آموزشگاه خارج می شدم که چشمم به صندلی ای افتاد که تا چند لحظه پیش رویش نشسته بودم. صندلی ای که تا یک ماه پیش علی روی آن می نشست. غمی عظیم به سراسر وجودم چنگ زد. احساس کردم که علی را می بینم که روی آن نشسته است. سرش را پایین انداخته و گیتار مشکی رنگش را در دست دارد. موهای مشکی خوش حالتش توی پیشانیش ریخته و با حالتی غمگین به نت هایش خیره شده است. نگاهم را به زمین دوختم و گفتم:
انتقامت رو می گیرم علی... قول می دم.
مصمم تر شدم. از آموزشگاه خارج شدم و سوار ماشینم شدم. سر خیابان که رسیدم پانی را دیدم. آهنگ متالی که گذاشته بودم را خاموش کردم. آهسته جلوی پایش ترمز کردم. پانی نگاهی شگفت زده به ماشینم کرد. شیشه را پایین دادم و مودبانه گفتم:
اجازه بدید برسونمتون.
پانی لبخندی تصنعی زد و گفت:
ممنون. با تاکسی می رم.
من هم لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
هر طور میلتونه. فعلا خداحافظ.
شیشه را بالا کشیدم و با سرعت کم به راه افتادم. در آینه دیدم که پانی محو تماشای ماشینم است. لبخندی پیرزومندانه زدم و گفتم:
دختر کوچولو بالاخره رامت می کنم.
پایم را با حالتی عصبی تکان می دادم و مشغول بازی با کامپیوتر بودم. در باز شد و بابام وارد شد. دستش را از پشت روی شانه هایم گذاشت و گفت:
خوشحالم که می بینم بهتری.
پوزخندی زدم. نمی دانست در دلم چه غوغایی به پاست. نمی دانست که حس انتقام جویی چگونه روحم را تسخیر کرده است. بابام گفت:
اینکه تصمیم گرفتی دوباره گیتار بزنی خیلی خوبه. خوشحالم که دوباره دانشگاه می ری.
شانه ام را فشرد و گفت:
خوشحالم که این قدر قوی هستی.
بابا در اتاق را باز گذاشته بود و به خوبی می توانستم صدای داد و بیداد آروشا و مامانم را بشنوم. با کلافگی به سمت اتاق آروشا رفتم. در اتاقش را با خشونت باز کردم و فریاد زدم:
وای! باز چطونه؟
مامانم گفتم:
هیچی عزیزم! تو به کارت برس.
آروشا با عصبانیت فریاد زد:
تو بهش بگو که نینا چطوریه.
با تعجب پرسیدم:
نینا کیه؟
آروشا گفت:
همون دوستم که توی کنسرت دیدی. همونی که موهای مشکی لخت داشت.
یادم آمد. رو به مامان کردم و گفتم:
دختر خوبی بود. یه چیز تو مایه های همین آروشا بود.
آروشا گفت:
مامان نمی ذاره برم خونشون. هفته ی بعد پنجشنبه مامان اینا می خوان برن میگون و شب می مونن. من شنبه امتحان دارم. می خوام برم پیش نینا و شب بمونم.
مامان چشم غره ای به او رفت و گفت:
تو اول منو راضی کن که اونجا بری بعد حرف شب موندن رو بزن.
من با بی حوصلگی گفتم:
بذار بره. نینا دختر خوبیه. خودم می رم دنبالش و می یارمش.
مامان نگاهی نگران به من کرد و گفت:
مطمئنی؟
با سر جواب مثبت دادم. آروشا گفت:
به من که اعتماد نداری ولی حرف آرسام برات آیه ی قرآنه.
مامان چشم غره ای به او رفت و از اتاق خارج شد. به آروشا گفتم:
برو سر درست دیگه! این قضیه هم حل شد.
به اتاقم برگشتم و در را بستم. کامپیوتر را خاموش کردم و خودم را روی تخت انداختم. موبایلم زنگ زد. پارمیدا بود. جواب دادم:
سلام عزیزم.
پارمیدا که خوشحالی را می شد از صدایش خواند گفت:
سلام عشقم. چطوری؟
سعی کردم لحنم را ملایم کنم. گفتم:
خوبم . تو خوبی؟
پارمیدا گفت:
من خوبم. یه خبر خوب. اردلان فردا برام اونا رو می یاره.
خندیدم و گفتم:
ای ول! آفرین دختر! قربونت برم که همه کاری از دستت بر می یاد.
پارمیدا گفت:
من برای تو هر کاری می کنم.
گفتم:
فردا دوست داری برای ناهار کدوم رستوران ببرمت؟
پارمیدا با خوشحالی گفت:
همون جایی که می دونی دوست دارم.
در دل گفتم:
باز می خواد منو سرکیسه کنه. به همین خیال باش.
گفتم:
پس فردا می ریم اونجا و برای آخر هفته مون برنامه ریزی می کنیم... من باید برم برای شام. فردا دیر نکنی ها! ... خداحافظ عسلم.
تماس را قطع کردم و به باربد زنگ زدم. گوشی را که برداشت از سر و صدایی که می آمد فهمیدم خیابان است. گفتم:
الو! فردا اردلان جنس ها رو می یاره.
باربد گفت:
خیلی خب! به نظرت کی رو مسئول خبرچینی کنیم؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
به نظرم اگه من نباشم بهتره.
باربد گفت:
اِه؟ بچه زرنگ بازی؟
گفتم:
خب این جوری پارمیدا فکر می کنه با اون مشکل داشتم نه اردلان.
باربد گفت:
خب فکر کنه!
کمی فکر کردم و گفتم:
به عسل بگو که بره بگه.
باربد گفت:
آرسام! قضیه رو پیچیده نکن. برو بگو و برای همیشه شر پارمیدا و اردلان رو از سرت کم کن.
عصبانی شدم و گفتم:
ای بابا! اون وقت اردلان با من چپ می یوفته. می دونی که بالاخره می فهمه کی خبرچینی کرده.
باربد گفت:
فهمیدم کی باید بره بگه... بهاره!
******
تنها روی نیمکت نشسته بودم و برفی که آرام آرام روی شانه هایم می نشست نگاه می کردم. آن نیمکت، نیمکت محبوب بهاره بود. نگاهم به آسمان خاکستری و برفی که از دل آن به زمین می آمد بود. احساس کردم کسی کنارم نشست. سرم را چرخاندم. بهاره بود. او که این چند وقت دنبال فرصتی بود تا سر صحبت را با من باز کند از اینکه می دید تنها هستم خوشحال شد. گفت:
سلام آقای ارجمند.
رو به او کردم. چهره ای غمگین به خودم گرفتم و گفتم:
سلام خانم معرفتی.
بهاره گفت:
این چند وقت خیلی ناراحت و گرفته بودید.
اول سکوت کردم. بعد آهی کشیدم و گفتم:
از بچگی با علی دوست بودم... هیچی رو از هم مخفی نمی کردیم... مثل دو تا برادر بودیم... قرار بود تا آخرش با هم باشیم... ولی... اون وسط راه منو بین چیزهایی تنها گذاشت که خاطرش رو برام زنده می کنه... این دانشگاه... دوستام... از همه چی بدم می یاد. همه چی منو یاد اون می اندازه.
بهاره گفت:
آقای مومنی خیلی پسر خوب و با شخصیتی بودن. تسلیت می گم.
لب هایم را روی هم فشردم و گفتم:
چیزی که بیشتر از همه عذابم می ده این که اون رازش رو بهم نگفت... می تونستم کمکش کنم... موقع مرگش فهمیدم.
پوزخندی زدم و گفتم:
حالا اون رفته و قاتلش باید جلوی من رژه بره.
سرم را میان دست هایم گرفتم و گفتم:
لعنت به این زندگی!
بهاره با تعجب پرسید:
قاتل؟
سر تکان دادم و گفتم:
بله! اردلان بهش قرص داده بود... نمی دونم علی می دونست چیه یا نه... نمی دونید چه حالی می شم وقتی اردلان رو می بینم که راحت و آزاد این طرف و اون طرف می ره و به بچه ها قرص و دارو می فروشه. به بهونه ی اینکه این قرص ها حافظه رو بیشتر می کنه... امروز هم جنس اورده... از طرفی می خوام برم لوش بدم که دستش از این بچه ها کوتاه بشه از طرفیم دلم براش می سوزه. نمی دونم چرا!
بهاره قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت:
دل سوزی چرا؟ بچه های مردم و به کشتن می دن اون وقت شما براش دلسوزیم می کنید؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
مجازات عادلانه ای نیست که از دانشگاه اخراج بشه... حراست حرف منو قبول نمی کنه.
نگاهی زیرچشمی به او کردم و گفتم:
می شه شما بهشون گزارش بدید؟
بهاره با تعجب پرسید:
چرا من؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
چون شما ظاهر موجه تری دارید. حرف شما رو قبول می کنن. اگه من بگم فکر می کنن به خاطر خصومت شخصی دارم این حرفا رو از خودم در می یارم.
بهاره گفت:
این که ربطی به ظاهر نداره.
در دل گفتم:
ای بابا! نشسته داره با من بحث عقیدتی می کنه.
کوتاه گفتم:
همه مثل شما نیستن. بعضی ها همه چیز رو در ظاهر خلاصه می کنن.
بهاره دودل بود. آهی کشیدم و سرم را محکم چسبیدم و آهسته گفتم:
این میگرن لعنتی!
بهاره وحشت زده پرسید:
حالتون خوبه؟
گفتم:
خوبم... نگران نباشید... ببخشید که مزاحمتون شدم... مرسی که به درد و دلم گوش دادید... آروم تر شدم.
بهاره که حال به ظاهر خرابم را دید گفت:
آقای ارجمند! اسم فامیل اردلان چیه؟ من الان کلاس ندارم. می رم حراست.
سعی کردم خوشحالیم توی صورتم منعکس نشود. غم را به صورتم راندم و گفتم:
عباسی... فقط به خاطر بقیه ی بچه ها این حرف رو زدم... نمی خوام کسی راه علی رو بره.
بهاره سر تکان داد و گفت:
می دونم.
وقتی بهاره رفت جست و خیزکنان به سمت باربد رفتم. باربد توی دانشکده بود و بی هدف توی راهروها می گشت. با دیدن من خندید و گفت:
مخشو زدی؟
سرم را گرفتم و گفتم:
آخ میگرنم!
باربد خندید و گفت:
خیلی فیلمی!
خندیدم و گفتم:
نه بابا! دختره خیلی ساده س.
با خنده و شوخی به سمت بوفه رفتیم. در راه پارمیدا را دیدیم. لبخندی بهش زدم. پارمیدا به سمتمان آمد و در گوشم گفت:
دارم می رم پیش اردلان.
به ابرو اشاره به باربد کردم و گفتم:
نمی تونم بات بیام. ببخشید.
پارمیدا گفت:
نیای بهتره. اردلان از تو خوشش نمی یاد.
لبخندی بهم زد و رفت. باربد گفت:
بعدا جواب این دخترها رو چی می خوای بدی؟
خندیدم و گفتم:
فعلا این شکلی می گذرونیم.
باربد پرسید:
با پانی چطور پیش می ری؟
گفتم:
بد! از من خوشش نمی یاد.
باربد پوزخندی زد و گفت:
خدا رو شکر! بالاخره یکی پیدا شد که از تو بدش بیاد. بعضی وقت ها فکر می کنم عسل هم از تو خوشش می یاد.
لبخندی زدم و گفتم:
کیه که من رو ببینه و عاشقم نشه؟
باربد گفت:
داداش دست ما رو هم بگیر.
چشمکی بهش زدم و گفتم:
ما که هرچی داریم از شماست.
خنده کنان به بوفه رفتیم. لیوان نسکافه ام را روی میز گذاشتم و گفتم:
پنجشنبه مامانم اینا می رن میگون. می یای خونمون؟
باربد سرش را به نشانه ی جواب منفی تکان داد و گفت:
می رم خونه خاله م.
خندیدم و گفتم:
اه؟ می ری خونه خاله کوچولو؟ آخی! می ری با دختر خاله ها عروسک بازی کنی؟
باربد اخمی کرد و گفت:
زهرمار! خاله م مریضه. می رم دیدنش.
لیوان خالی را مچاله کردم و گفتم:
آرتین کجاست؟ نکنه رفته مارو لو بده؟
باربد خندید و گفت:
نه بابا! کسی خونشون نبود با ساناز رفتن اونجا. دانشگاه نمی یان امروز.
گفتم:
دماغت دوباره داره خون می یاد.
باربد با عجله بینیش را پاک کرد و گفت:
تو یادت می یاد که من مشتی چیزی خورده باشم؟ چرا این جوری شده دماغم؟
شانه بالا انداختم. با بی قراری به ساعتم نگاه کردم. کمی از چیپس و پنیر باربد خوردم. دیدم که عسل به تنهایی وارد بوفه شد. نگاهی معنادار به باربد کردم. باربد شانه بالا انداخت. عسل به سمت ما آمد. کنار باربد نشست. دیدم که رنگش پریده است. خیالم راحت شد که نقشه ام درست پیش رفته است. عسل گفت:
پارمیدا و اردلان رو بردن حراست.
اخمی مصنوعی کردم. باربد مخفیانه چشمکی به من زد و از عسل پرسید:
چرا؟
عسل شانه بالا انداخت و گفت:
خودم هم گیج شدم. نمی دونم.
تا ظهر این خبر مثل توپ در دانشگاه صدا کرد. در حالی که لبخندی پیروزمندانه روی لب داشتم به دنبال باربد وارد کلاس شدم. سرم را به نشانه ی تشکر برای بهاره تکان دادم و آخر کلاس نشستم. صدای زمزمه ی بچه ها را می شنیدم که در مورد این اتفاق صحبت می کردند. باربد در گوشم گفت:
ای ول! این از اردلان. حالا دیگه نوبت اصل کاریه. پانی رو می گم.
چشمکی بهش زدم و گفتم:
زمان می بره ولی نشد نداره.
عسل کنار من نشست و گفت:
مثل اینکه می خوان اخراجشون کنن.
پرسیدم:
برای چی؟
عسل لبش را گزید و گفت:
اردلان برای پارمیدا مواد اورده بود.
باربد سوتی کشید. عسل با مشت روی میز کوبید و گفت:
صد بار به پارمیدا گفتم که از این غلطا توی دانشگاه نکن.
نگاهی متعجب به باربد کردم. رو به عسل کردم و پرسیدم:
مگه چند بار از این کارا کرده بود؟
عسل گفت:
اردلان براش می اورد. صد بار گفتم که توی دانشگاه نکنید. تو گوشش نرفت. یه بار یکی از بچه های حراست دید و به پارمیدا تذکر داد.
پوزخندی زدم و گفتم:
ظاهرا اردلان و پارمیدا از اون چیزی که فکر می کردم صمیمی تر بودن.
عسل با تعجب پرسید:
برای پارمیدا ناراحت نیستی؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
برای چی باید برای کسی ناراحت باشم که بهم خیانت کرده؟
استاد آمد و عسل دیگر چیزی نگفت.
کلاسمان که تمام شد عسل مثل کنه به باربد چسبید و گفت که می خواهد خانه مجردی ما را ببیند. من هم سردرد را بهانه کردم و به خانه رفتم. احتیاج داشتم با باربد حرف بزنم ولی می دانستم عسل او را تا شب ول نمی کند. دوست نداشتم پارمیدا اخراج بشود. فکر می کردم فقط بهش اخطار بدهند. با این حال با بی قیدی شانه بالا انداختم و در دل گفتم:
حقشه! بار اولش که نبود!
وارد اتاق شدم و با خوشرویی سلام کردم. پانی نگاهی بی تفاوت از بالای نت هایش بهم کرد و سلام گفت. نشستم و بی توجه به پانی آهنگم را تمرین کردم. آقای سلطانی وارد شد و بیشتر از همیشه تحویلم گرفت. وقتی آهنگم را تحویل دادم تشویقم کرد و بهم گفت:
توی این چند جلسه خیلی پیشرفت کردی. پسر باهوشی هستی.
محجوبانه لبخند زدم. سلطانی گفت:
راستش ما قراره یه کنسرتی برگذار کنیم. پانیذ شما که در جریان هستی!
پانی با سر جواب مثبت داد. سلطانی گفت:
حالا که علی نیست من فکر می کنم بهتره آرسام جای خالی اونو پر کنه.
نمی دانستم خوشحال باشم که دارم به پانی نزدیک می شوم یا ناراحت باشم که قرار است جای علی را بگیرم. سلطانی گفت:
نظرت چیه؟
و مشتاقانه بهم لبخند زد. شانه بالا انداختم و با فروتنی گفتم:
آخه من تازه کارم. خیلی کارم خوب نیست.
سلطانی گفت:
کارت که خیلی خوبه. نسبت به اینکه جلسه ی چهارمت هست خیلی خوب راه افتادی.
سر تکان دادم و گفتم:
اگه نظر شما اینه من مخالفتی ندارم. خوشحال می شم همکاری کنم.
آن روز سلطانی من را در گروهی قرار داد که پانی هم بود. سلطانی دو تا از آهنگ هایی که باید برای کنسرت می زدیم را بهم داد تا تمرین کنم. قیافه ی پانی نشان می داد که از پیوستن من به گروه راضی نیست. برای همین وقتی کلاس تعطیل شد و سلطانی بیرون رفت تا سیگار بکشد به سمت پانی رفتم و گفتم:
ببخشید! می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟
پانی با بی حوصلگی گفت:
نمی شه. الان اینجا کلاسه.
شانه بالا انداختم و گفتم:
باشه. بیرون کلاس صحبت می کنیم.
پانی با کلافگی پرسید:
خیلی واجبه؟
خیلی محکم گفتم:
آره.
و زودتر از او از آموزشگاه خارج شدم. چند دقیقه منتظر ماندم تا پانی هم از آموزشگاه بیرون آمد.
شب شده بود. دانه های درشت برف روی شانه ام می نشست. نگاهی به پانیذ کردم. از صورت درهم رفته اش مشخص بود که سردش است. پالتوی قهوه ای نازکی به تن داشت که خیلی بهش می آمد. در دل گفتم:
این دختر کوچولو واقعا خوشگله!
حالتی جدی به خودم گرفتم و پرسیدم:
شما با من مشکلی دارید؟
پانی سرش را به طرفی دیگر برگرداند و گفت:
نه!
با لحن خشکی گفتم:
می شه مثل بچه های دوازده سیزده رفتار نکنید و وقتی باهاتون صحبت می کنم توی چشمام نگاه کنید؟
پانی با تعجب نگاهم کرد و گفت:
بچه؟
گفتم:
خب آره! رفتارت شبیه بچه هایی می مونه که با آدم قهر می کنن.
جلوتر رفتم و بهش گفتم:
سلطانی یه چیزهایی در مورد همکلاسی قبلیت بهم گفته. من توی این ماجرایی که پیش اومده بی تقصیرترین آدم دنیام. بهتره توی رفتارت تجدیدنظر بکنی. یا من رو به عنوان همکلاسی جدیدت قبول کن یا کلاست رو عوض کن.
پشتم را به او که با تعجب مرا نگاه می کرد کردم و سوار بنزم شدم. ماشین را روشن کردم و دنده عقب رفتم. چند متر آن طرف تر ماشین را نگه داشتم و از سوپر مارکت یک بسته سیگار خریدم. به ماشین تکیه دادم و مشغول سیگار کشیدن شدم. در دل گفتم:
این دختره فکر می کنه کیه؟ صد تا از این خوشگل ترش رو پیچوندم. فکر می کنه مالیه!
با عصبانیت سیگار دومم را روشن کردم. کمی اعصابم آرام گرفت. با خودم فکر کردم:
نکنه تند رفته باشم؟
بعد به خودم دلداری دادم و در دل گفتم:
نه! حالا می فهمه که بهش نظری ندارم. بعدش کم کم بهم توجه می کنه. دخترها وقتی می رن توی این توهم که کسی دوستشون داره کم محلی می کنند و طرف رو نادیده می گیرن.
انگشت های دستم یخ کرده بود. یاد مامانم افتادم که همیشه اصرار می کرد دستکش دستم کنم ولی من از دستکش متنفر بودم. سیگار سوم را روشن کردم. چشم هایم را تنگ کردم و پانی را دیدم که انتهای کوچه ایستاده است. سیگار را زیر پایم خاموش کردم و زیرلب گفتم:
ببین منو مجبور به چه کاری کردی علی!
سوار ماشین شدم و به سمت پانی رفتم. شیشه را پایین دادم و با اخم گفتم:
بفرمایید برسونمتون. توی این برف تاکسی گیر نمی یاد.
پانی قدری این پا اون پا کرد و بعد در ماشین را باز کرد. نتوانستم جلوی پوزخند صدادارم را بگیرم. دخترها را خوب می شناختم. می دانستم که پانی تا قبل از حرف های آن شبم فکر می کرد بهش نظر دارم. با زدن آن حرف ها متوجه شده بود که بهش به چشم یک همکلاسی نگاه می کنم و به این ترتیب حاضر شده بود سوار ماشینم بشود. پرسیدم:
خونتون کجاست؟
پانی سرش را در یقه اش فرو برد و گفت:
فرمانیه.
بخاری را روشن کردم و به راه افتادم. پانی گفت:
ببخشید بهتون زحمت دادم.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
زحمتی نیست. خیلی از خونه ی خودمون دورتر نیست.
ضبط را روشن کردم. آهنگ ملایم و بی کلامی گذاشتم. بدون حرف ماشین را می راندم. توی ترافیک گیر کردیم. پانی هر از گاهی نگاهی به من می کرد ولی من اصلا نگاهش نمی کردم. می دانستم برای اولین بار است که من را زیر نظر گرفته است و احتمالا در ذهنش ظاهر و اخلاقم را نقد می کند. ولی من هیچی نمی گفتم. بهش فرصت دادم که فکر کند. نگاهش هم نمی کردم. اخم را از چهره ام زدودم. نمی خواستم بداخلاق به نظر بیایم. پانی بالاخره طاقت نیاورد و پرسید:
هنوز از دست من عصبانی هستید؟
نیم نگاهی بهش کردم و گفتم:
نه!
پانی گفت:
ببخشید! رفتارم دست خودم نبود. راستش... بعد علی زیاد دل و دماغ سر کلاس اومدن رو ندارم... نمی دونم چه طور توضیح بدم.
کمی فکر کردم. دنبال جمله ای مناسب می گشتم. حرفش را درک می کردم. یاد خاطرات دوران کودکی و نوجوانیم افتادم. در دل گفتم:
چه چیزی بهتر از یک داستان واقعی!
آهی کشیدم و گفتم:
لازم نیست توضیح بدید. می دونم چی می گید...راستش... من از ده سالگی پیانو می زدم. یه دختری توی کلاسمون بود که دو سال ازم کوچک تر بود... من خیلی دوستش داشتم... اولین باری بود که همچین احساسی رو نسبت به جنس مخالف تجربه می کردم... توی پیانو زدن خیلی پیشرفت می کردم. حتی تصمیم داشتم یه روز پیانیست بزرگی بشم. دیگه درس و تفریح برام معنی نداشت... همه ی عشقم این بود که تمرین کنم و کلاس برم.
مکثی کردم. تصویر کلاس موسیقی و پیانوی قهوه ای رنگ کلاسمان پیش چشمم جان گرفت. آن دختر مو طلایی و چشم آبی را یاد آوردم. بی اختیار لبخند زدم. در دل گفتم:
چه قدر اون روزا با این روزا فرق می کنه.
خودم هم باورم نمی شد که آن پسر ده ساله ی عاشق پیشه همین آرسام بازیگر و بی احساس باشد. انگار تازه داشتم می دیدم که چه قدر عوض شده ام. باز به یاد آن دختر با آن موهای فرفری و طلایی افتادم. برق چشم های آبیش و لبخند پر مهر و محبتش را به خوبی به یاد داشتم. تصویر آن روزها پیش چشمم جان گرفت. دیدم که او پشت پیانوی قهوه ای نشست و پیراهن آبی آسمانیش را روی صندلی مرتب کرد. بعد نت هایش را مرتب کرد. شروع کرد به نواختن. نور آفتاب یک ظهر تابستانی چشم هایم را می زد. دختر پشت به من بود و نوای خوش سازش من را غرق لذت کرده بود. ناگهان تصویر آن دختر محو شد. لبخند روی لبم خشکید. انگار همه جا تاریک شد. به همان شب تاریک و بارانی برگشتم. کنار دختری نشسته بودم که باعث مرگ دوستم شده بود. به دست هایم نگاه کردم. انتظار داشتم دست های یک پسر ده ساله را ببینم ولی دست های پسری جوان را دیدم که به فرمان ماشین چنگ زده بود. از شیشه ی ماشین که قطرات باران روی آن نشسته بود به ماشین های اطرافم نگاه کردم. آهی کشیدم و گفتم:
وقتی دیگه کلاس نیومد منم دیگه از پیانو زدن خوشم نیومد... بعد یه مدت هم ولش کردم. الان می فهمم که هیچ وقت به پیانو علاقه نداشتم. به اون دختر علاقه داشتم.
چند لحظه ای سکوت برقرار شد. تلاش کردم که باز آن دختر را به یاد آورم ولی موفق نشدم. پانی پرسید:
چرا دیگه کلاس نیومد؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
هیچ وقت نفهمیدم.
پانی مکثی کرد و سرش را پایین انداخت. گفت:
خیلی بده که آدم از کسی که دوستش داره جدا بشه... این که بفمه دیگه به هم تعلق ندارن خیلی سخته... ولی هیچ چیز سخت تر از این نیست که کسی رو که دوستش داری از دست بدی... هنوز باورم نمی شه علی دیگه نیست.
انگشتانم را محکم به فرمان قفل کردم و دندان هایم را روی هم فشردم. در دل گفتم:
ببین چه فیلمی بازی می کنه.
نفسی به نسبت عمیق کشیدم و سعی کردم عصبانیتم را کنترل کنم. پرسیدم:
چی شد که فوت شد؟
پانی گفت:
خودکشی کرد.
می ترسیدم انقباض عضلات فکم دستم را رو کند. در دل گفتم:
آروم باش پسر! تو که بازیگر خوبی بودی. چرا این قدر زود کنترلت رو از دست می دی؟
پرسیدم:
می تونم بپرسم چرا؟
مطمئن نبودم که بخواهم جواب پانی را بشنوم. پانی گفت:
نمی دونم. اون خیلی حساس و احساساتی بود. زیاد صحبت نمی کرد ولی از موقعیتی که داشت خیلی رنج می کشید. یکی دو هفته قبل از خودکشیش فهمیدم که مواد مصرف می کنه. نتونستم با این موضوع و رفتارهای عجیبش کنار بیام. وقتی خودش رو کشت ما قهر بودیم... این خیلی عذابم می ده.
خیلی سخت می تونستم خودم را در برابرش کنترل کنم. بدنم از خشم داشت به لرزه در می آمد. لحظه ای که علی را آن طور آشفته در خانه اش دیده بودم پیش چشمم آمد. دندان هایم را روی هم می ساییدم و سعی می کردم روی هدفم متمرکز شوم. با خودم گفتم:
این بحث رو تموم کن.
بدون اینکه به پانی نگاه کنم گفتم:
ببخشید ناراحتتون کردم... می تونم سیگار بکشم؟ راستش ترافیک منو عصبی می کنه.
پانی گفت:
هرجور راحتید.
پک دوم را که به سیگار زدم آرام شدم. ذهنم کمی باز شد. در دل گفتم:
علی! چرا بهم نگفتی که مواد مصرف می کردی؟ اصلا جدا مصرف می کردی؟ بعضی وقت ها حس می کنم هیچی در موردت نمی دونم.
سیگار را که تا ته کشیدم دوباره به همان آرسام همیشگی برگشتم. پرسیدم:
این گروهی که برای کنسرت توش هستیم چند نفره ست؟
پانی که از تغییر موضوع صحبت خوشحال شده بود گفت:
چهار تا دختریم چهار تا پسر. بچه های خوبی هستند. حالا شنبه می بینینشون.
سر تکان دادم. این بار پانی سر صحبت را باز کرد و پرسید:
دانشجوی چه رشته ای هستید؟
گفتم:
معماری.
پانی سر تکان داد و گفت:
منم رشته ام ریاضیه. از معماری خوشم می یاد.
لبخند زدم و گفتم:
ان شاءالله همکار می شویم.
پانی لبخند زد. در دل گفتم:
بالاخره این دختره رو آدم کردم. ای خدا! تازه اول کارم که!
یک ربع بعد پانی را رساندم و با خوشرویی ازش خداحافظی کردم. خوشحال بودم که بالاخره با او هم کلام شده بودم. به خانه که رسیدم بدون اینکه شام بخورم به اتاقم رفتم و خودم را روی تخت انداختم. گوشی موبایلم را برداشتم و به باربد زنگ زدم. خمیازه کشان گوشی را برداشت. پرسیدم:
عسل رفت؟
باربد گفت:
آره یه ساعت پیش رفت. کلاس چطور بود؟
برایش تعریف کردم که چطور پانی را به طرف خودم جلب کرده ام. باربد گفت:
دختری پیدا نمی شه که تو قاپش رو نزنی.
کتم را از تنم در آوردم و گفتم:
ما اینیم دیگه! از پارمیدا چه خبر؟
باربد گفت:
نمی دونم. عسل که دوست صمیمیشه تا یه ساعت پیش آویزون من بود و عین خیالش نبود.
گفتم:
نمی خواستم اخراج شه.
باربد گفت:
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 224
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 410
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 1,231
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,191
  • بازدید ماه : 2,191
  • بازدید سال : 63,960
  • بازدید کلی : 518,766