loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
امیرعلی بازدید : 189 دوشنبه 1391/01/07 نظرات (0)

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت خرج تحصیل خود را بدست می آورد یک روز به شدت دچار تنگدستی و گرسنگی شد و فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت.

در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می آورد تصمیم گرفت از خانه بعدی تقاضای غذا کند.

با این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را برویش گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.

پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت:

برای مطالعه ادامه داستان به ادامه مطلب برید

امیرعلی بازدید : 230 پنجشنبه 1390/10/29 نظرات (1)

در روزگار قديم پادشاهي بود كه هر چه زن مي گرفت بچه گيرش نمي آمد و همين طور كه سن و سالش بالا مي رفت, غصه اش بيشتر مي شد. يك روز پادشاه نگاه كرد تو آينه و ديد موي سرش سفيد شده و صورتش چروك خورده. از ته دل آه كشيد و به وزيرش گفت «اي وزير بي نظير! عمر من دارد تمام مي شود؛ ولي هنوز فرزندي ندارم كه پس از من صاحب تاج و تختم بشود. نمي دانم چه بكنم.»

 وزير گفت «اي قبلة عالم! من دختري در پردة عصمت دارم؛ اگر مايل باشيد او را به عقد شما درآورم؛ شما هم نذر و نياز كنيد و به فقرا زر و جواهر بدهيد تا بلكه لطف و كرم خدا شامل حالتان بشود و اولادي به شما بدهد.»

برای خوندن ادامه داستان کوتاه به ادامه مطلب برید

امیرعلی بازدید : 221 دوشنبه 1390/07/25 نظرات (0)

روزی مدیر یکی از شرکت های بزرگ در حالی که به سمت دفتر کارش می رفت چشمش به جوانی افتاد که در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد. جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می‌کنی؟»

برای خوندن بقیه این داستان به ادامه مطلب برید

هستی جوون بازدید : 254 شنبه 1390/07/23 نظرات (0)

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌ کشی کردند.
روز بعد، ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش در حال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: «لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمی داند چه طور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس‌ شویی بهتری بخرد.»
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!»
smiley

امیرعلی بازدید : 219 چهارشنبه 1390/07/13 نظرات (0)

خانمی در زمین گلف سرگرم بازی بود. ضربه ای به توپ زد که سبب پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد.
خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.

قورباغه ای در تله ای گرفتار بود و از عجایب آن روزگار این بود که آن قورباغه به زبان آدمیان سخن میگفت!
رو به آن خانم گفت: اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.

برای خوندن بقیه ماجرا به ادامه مطلب برید

امیرعلی بازدید : 235 سه شنبه 1390/07/12 نظرات (0)

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما

نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت:مایلى با همدیگر بازى کنیم؟

مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف

پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى

سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را...

برای خوندن بقیه این داستان جالب به ادامه مطلب برید

امیرعلی بازدید : 275 شنبه 1390/07/02 نظرات (0)

مرد متاهل با منشی خود رابطه داشت.

یک روز باهم به خانه منشی رفتند و تمام بعد از ظهر باهم عشق بازی کردند،

بعد خسته از خستگی به خواب رفتند

 برای خوندن بقیه متن به ادامه مطلب برید

نویسنده مطلب : مهــــدیه                     تایید شده توسط : امیرعلی

امیرعلی بازدید : 221 شنبه 1390/07/02 نظرات (0)

مردي در هنگام رانندگي، درست جلوي حياط يك تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعويض لاستيك بپردازد.

هنگامي كه سرگرم اين كار بود، ماشين ديگري به سرعت از روي مهره هاي چرخ كه در كنار ماشين بودند گذشت و آن ها را به درون جوي آب انداخت و آب مهره ها را برد.

برای خوندن این داستان کوتاه جالب به ادامه مطلب برید

امیرعلی بازدید : 276 جمعه 1390/07/01 نظرات (0)

لحظه اي که در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه ي بي پاياني را ادامه مي دادند. زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.

از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است.در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم. يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک ....

برای خوندن ادامه داستان به ادامه مطلب برید

درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 180
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 369
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 801
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,761
  • بازدید ماه : 1,761
  • بازدید سال : 63,530
  • بازدید کلی : 518,336