loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 331 دوشنبه 1390/07/25 نظرات (0)

قسمت پنجم

برای خواندن و دانلود قسمت پنجم به ادامه مطلب برید

ادامه مطلبو دریابید

بگو دیگه نیاد دم در خواستگاری من. ارزشش پیش من همون شب هایی بود که خونه تون خالی بود و بهم زنگ می زد که برم پیشش. بگو دیگه دور من رو خط بکشه و بره سراغ همون هایی که آمارشون از دست خودشم در رفته.
سرایدار شرکت و یک مرد غریبه من را کشان کشان از صاحبی دور کردند. خودم را از آن دو دور کردم و سوار ماشین شدم. گازش را گرفتم و به سرعت در خیابان ها به سمت خانه ام راندم. دستی به صورتم کشیدم که مشت محکم صاحبی چند دقیقه پیش بر آن فرود آمده بود. با وجود دردی که داشتم با خوشحالی خندیدم. بلند گفتم:
پارمیدا خانوم! دیگه شرت کنده شد. آرسام رو دست کم گرفتی.
ماشین را دم در خانه پارک کردم و با عجله وارد خانه شدم. دوش گرفتم و صورتم را اصلاح کردم. شلوار لی مشکی رنگی پوشیدم و کت کتان قهوه ای رنگی به تن کردم. عطر خوش بویی زدم و در آینه به نقاب پسر خوش اخلاق و با استعدادی که همه ی آموزشگاه دوستش داشتند لبخند زدم. گیتار را برداشتم و سوار ماشین خودم شدم. دستی به فرمانش کشیدم و گفتم:
این ماشین رو که آدم می بینه قدر پول بابا رو می فهمه.
با به یاد آوردن صاحبی در دل خدا را شکر کردم که بابام آن مرد مودب و متین است.
یک ساعت بعد کنار میز اتاق سلطانی ایستاده بودم و داشتم چای می نوشیدم. به وقایع آن روز فکر می کردم که شیما کنارم ایستاد و شماره اش را بهم داد تا بیشتر با هم آشنا بشویم. من لحظه ای به چشم های شیما نگاه کردم که رنگ واقعیش پشت لنز سبزرنگش مخفی شده بود. سرم را پایین انداختم و گفتم:
مایل نیستم بیشتر از این با شما آشنا بشم.
شیما از رو نرفت. با خنده ای دندان های سفیدش را بیرون انداخت و گفت:
من هم از این نجابتت خوشم اومده آرسام.
لیوان خالی را روی میز گذاشتم و به سمت در رفتم و گفتم:
من هم از همین بی حیایت بدم اومده خانوم شیما!
چشمم به پانی افتاد که به در تکیه داده بود و در حالی که لب هایش را روی هم می فشرد من را نگاه می کرد. اصلا متوجه نشده بودم که او هم در اتاق است. با خودم گفتم:
خوب شد شماره اش رو نگرفتم.
با مهربانی به پانی گفتم:
پانی می شه بری کنار؟ می خوام برم بیرون. تحمل این جو رو ندارم.
پانی با چشم های گشاد شده به من نگاه کردم. قلبم در سینه فرو ریخت. خراب کرده بودم. همیشه او را پانیذ صدا می کردم ولی این بار... .
با این حال سعی کردم به روی خودم نیاورم. پانی در را باز کرد و با سرعت از پله ها پایین رفت. فهمیدم یاد علی افتاده و ناراحت شده است. من هم به دنبالش از پله ها پایین رفتم. او را در کوچه پیدا کردم. پشتش به من بود ولی از لرزش شانه هایش متوجه شدم که گریه می کند. به سمتش رفتم. شانه هایش را گرفتم و او را به سمت خودم برگرداندم. بازوهای لاغرش را گرفتم و با ملایمت گفتم:
من چی گفتم پانی؟ من که حرف بدی نزدم.
پانی صورتش را بالا آورد و گفت:
بهم نگو پانی! بدم می یاد.
رد سیاهی از اشک روی صورتش خودنمایی می کرد. با سر انگشت هایم اشک هایش را پاک کردم و گفتم:
نمی دونستم... این جوری نکن دیگه! ناراحت می شم. خواهش می کنم گریه نکن.
قیافه ی ناراحتی به خودم گرفتم ولی در دل با خودم می گفتم:
حقته! پسر مردم رو به کشتن دادی حالا عذاب وجدان هم می گیری؟
پانی آهسته بینیش را بالا کشید. صورتش را پاک کرد و گفت:
آرسام... خواهش می کنم ساعت کلاست رو عوض کن... گروه کنسرت رو هم عوض کن... من نمی خوام دیگه... دیگه... ببینمت!
با تعجب نگاهش کردم. آهسته پرسیدم:
چرا؟
پانی رویش را ازم برگرداند و گفت:
امروز که شیما اومد طرفت از حسودی آتیش گرفتم... یه چیزهایی داره بین ما اتفاق می افته... من نمی خوام به علی خیانت کنم.
در دل گفتم:
خدا رو شکر! بالاخره این دختره آدم شد. بالاخره چشم های کورش رو باز کرد و من رو دید.
پانی با شرم نگاهم کرد. من دست هایم را توی جیبم کردم و گفتم:
این رو ازم نخواه... هر چی بخوای روی چشمام می ذارم ولی این رو ازم نخواه. چطور مهمه که علی که دیگه توی این دنیا نیست ناراحت نشه ولی مهم نیست که من ناراحت بشم؟ مهم نیست دل من شکسته بشه؟
پانی با تعجب نگاهم کردم و گفت:
آرسام! داری چی می گی؟
می دانستم دیگر وقتش رسیده بود تا آن حرف ها را بزنم. برای همین حالت آشفته و ناراحتی به خودم گرفتم و گفتم:
دارم بهت می گم دوستت دارم. می فهمی؟ تو اصلا من رو می بینی؟ اصلا احساس می کنی که منم وجود دارم؟
پانی آن قدرها حرفه ای نبود تا برق شوق را از نگاهش بزداید. ادامه دادم:
کم محلی هایت کم نبود که حالا ازم می خواهی برای همیشه ترکت کنم؟
پشتم را بهش کردم و گفتم:
باشه... ولی... ولش کن... .
با لحنی بغض آلود گفتم:
خیلی دوستت داشتم... نفهمیدی.
به سمت ماشینم رفتم. به خودم گفتم:
می یاد... می یاد سمتت... .
دزدگیر را که زدم پانی صدا زد:
آرسام! صبر کن.
به آرامی به طرفش برگشتم. او دوان دوان خودش را به من رساند. لبخندی زدم. به خودم گفتم:
تو موفق شدی!
پانی با صدای بغض آلودش گفت:
منم دوستت دارم... ولی... نمی دونم آخرش چی می شه. من... نمی خوام به علی خیانت کنم.
لبخندی با محبت به او زدم و گفتم:
به آخرش فکر نکن. قول می دم آخرش رو باهم بسازیم. به عشقمون فکر کن.
پانی گفت:
ولی علی... .
لبخندی زدم و گفتم:
به علی فکر نکن... او هم از دیدن خوشحالی تو خوشحال می شه. بهت قول می دم.
در دل گفتم:
مطمئن باش خوشحال می شه که حال تو رو بگیرم. نگران او نباش.
پانی لبخند کمرنگی بهم زد. دستش را در دستم گرفتم و بوسه ای به آن زدم. هر دو آهسته خندیدیم. به دلم بد آمده بود. از اینکه پانی این قدر زود شیفته ام شده بود تعجب کرده بودم. انگار یک جای کار اشتباه بود. چطور او که تا چند روز پیش از عشق علی دم می زد از من خوشش آمده بود. منی که جای علی را در آموزشگاه گرفته بودم. نکند این دختر نسبت به علی حسی نداشت و برایم فیلم درآورده بود؟ نکند موذی تر از این حرف ها باشد؟ نکند او هم مثل من بازیگر باشد؟با این حال کت کتان قهوه ای رنگم را در آوردم و روی دوش او انداختم که از سرما می لرزید. در دل گفتم:
حتی اگه فیلمم باشه من فیلم ترم. هیچ کس نمی تونه من رو سیاه کنه.
پانی بازویم را گرفت و گفت:
می یای قدم بزنیم؟
گفتم:
آره. بیا امروز تمرین رو بی خیال شیم.
همان طور که پانی بازویم را چسبیده بود مشغول راه رفتن شدیم. پانی گفت:
چی شد که ازم خوشت اومد؟ از چی من خوشت اومد؟
لبخند زدم و گفتم:
دوست داشتن که دلیل نداره. شاید تو هزار تا خوبی داشته باشی ولی دلیل اینکه چرا دوستت دارم هیچ کدوم از اونا نیست. خودم هم نفهمیدم چی شد ولی فکر می کنم یه جورایی توی نگاه اول ازت خوشم اومد... اون لباسهای مشکیت و قیافه ی محزونت دل من رو برد.
پانی ایستاد. رو به رویم قرار گرفت و گفت:
راستش را بگو! قبلا با چند نفر دوست بودی؟ چند نفر را دوست داشتی؟
گفتم:
چند نفری توی زندگیم بودن که به همون سرعتی که اومدن به همون سرعت هم خارج شدن ولی هیچ علاقه و عشقی تا به حال توی دلم احساس نکردم... به جز اون مورد خاص دوران بچگیم که برات تعریف کردم. راستش من به دوستی بدون عشق اعتقادی ندارم. تا حالا با هیچ دختری دوست نبودم.
پانی گفت:
من هم که سفره ی دلم رو پیشت باز کردم. علی رو می گم.
در دل گفتم:
ای کاش این قدر اسم علی رو نیاره.
موبایلم زنگ زد. از خانه تماس می گرفتند. اخم کردم. مامان بابام می دانستند که این ساعت سر کلاس هستم و قاعدتا نباید زنگ می زدند. اصلا چطور شده بود که می خواستند سراغی ازم بگیرند؟ نکند دوباره مامان می خواهد بگوید باید دست بوس بابام بیایم؟ در این لحظه که دارم موفق می شوم چی می خواهند بگویند؟ ولش کن! اصلا جواب نمی دهم. نه! دلم برای صدای با محبت مامانم تنگ شده است. اصلا شاید بابا می خواهد بگوید که می توانم به خانه برگردم. شاید آروشا زنگ باشد تا اظهار دلتنگی کند. لبخندی زدم و با هزاران امید جواب دادم. ماهرخ بود. با شنیدن لرزش صدایش دست هایم یخ کرد. ماهرخ که سعی می کرد لحن صدایش آرام باشد گفت:
آقا حال خانوم زیاد خوب نیست. اگه می شه امشب بیاید خونه.
شتاب زده پرسیدم:
مامانم چی شده ماهرخ؟
ماهرخ گفت:
چیزی نیست آقا. فشارشون افتاده پایین.
از آن طرف خط صدای شیون های زنی را می شنیدم. حال خودم را نفهمیدم. کم مانده بود گوشی از دستم بیفتد. بدون فکر گوشی را در جیبم گذاشتم و به سمت ماشینم دویدم. پانی وحشت زده پرسید:
چی شده؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
نمی دونم.
دیگر او را نمی شناختم. دیگر برایم مهم نبود که چه پیش می آید. دیگر علی برایم اهمیتی نداشت. به صدای زنی فکر می کردم که شیون می کشید... به مامانم... .
سوار ماشین شدم و گازش را گرفتم و به سمت خانه راندم. قلبم در دهانم بود. صدای شیون زن در سرم می پیچید. نکند کسی مرده است؟ نکند کسی سکته کرده است؟ نکند سر بابام بلایی آمده باشد. دستانم می لرزید. بلند گفتم:
لعنت به تو آرسام! لعنت به تو و نقشه ی احمقانه ات. به جای اینکه پیش خانواده ات باشی دنبال یه دختربچه راه افتاده ای. لعنت به تو که به خاطر یه قضیه ی مسخره از خونه بیرون زدی. لعنت!
ماشین را جلوی در خانه رها کردم و دوان دوان وارد شدم. چشمم به مامانم افتاد که روی زمین نشسته بود و زار زار گریه می کرد. بابام با کلافگی قدم می زد. خیالم راحت شد. با چشم دنبال ماهرخ گشتم تا سرش فریاد بکشم که چرا مرا این گونه به خانه کشانده است. ناگهان به یاد آروشا افتادم. قلبم در سینه فرو ریخت. بلند گفتم:
بابا! آروشا!... .
گریه ی مامانم شدت گرفت. بابام روی مبل نشست و سرش را با دست گرفت. دوان دوان از پله ها بالا رفتم و خودم را به اتاق آروشا رساندم. در اتاق را که باز کردم بوی خوش عطر او مشامم را پر کرد. به دکور صورتی و خاکستری اتاقش نگاه کردم. به سمت میز تحریرش رفتم. تکه های ریز ریز شده ی کاغذ روی میز ریخته شده بود. دست خط آروشا بود. با خودم فکر کردم:
نکنه او هم مثل علی خودکشی کرده باشه؟
سعی کردم تکه های کاغذ را بهم بچسبانم و نامه را قابل خواندن کنم ولی دست هایم آن قدر می لرزید که نمی توانستم. خودم را روی صندلی انداختم. داشتم دیوانه می شدم. چند بار نفس عمیق کشیدم. خواستم بلند شوم و به هال بروم و از بابام بپرسم که چه شده است ولی انرژی بلند شدن را در خودم احساس نمی کردم. در اتاق باز شد و مینا با چشم هایی سرخ وارد اتاق شد. بلافاصله گفتم:
مینا بهم بگو چی شده؟
مینا اشک هایش را پاک کرد و هق هق کنان گفت:
آقا... خانوم آروشا... خانوم آروشا... این نامه رو انداخته بودن زیر در و مش رجب پیداش کرد. او از خونه فرار کرده.
از جایم پریدم و فریاد زدم:
چی؟
مینا از جا پرید. چنان با غضب نگاهش می کردم گویی او مقصر است. مینا عقب عقب رفت. آب دهانش را قورت داد و گفت:
آقا تقصیر من چیه؟ م م من... من که گناهی نکردم.
تمام آن نگرانی جای خودش را به خشم داد. مینا را با دست کنار زدم و دوان دوان از پله ها پایین رفتم. بابام سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. پرسیدم:
به پلیس خبر دادید؟
بابام فقط توانست سرش را به نشانه ی مثبت تکان دهد. فریاد زدم:
ماهرخ! دو تا آب قند بیار.
رو به بابام کردم و پرسیدم:
کی فهمیدید؟
مینا که دنبالم آمده بود به جای بابام گفت:
یه ساعتی می شه. وقتی دیدیم دیر کرده و از مدرسه نیامده رفتیم اتاقش و نامه اش رو دیدیم.
به صورت رنگ پریده ی بابام نگاه کردم. فشارش پایین افتاده بود و توان حرف زدن نداشت. مامانم روی زمین نشسته بود و سرش را روی دسته ی مبل گذاشته بود و گریه می کرد. از عصبانیت داشتم منفجر می شدم. دیدن مامان بابام در آن حال دیوانه ام می کرد. پنجه ام را در موهایم کردم و در دل گفتم:
مگه دستم بهت نرسه آروشا! می کشمت.
رو به بابام کردم و پرسیدم:
توی نامه چی نوشته بود؟
مینا پشت سرم ایستاد و گفت:
آقا! پدرتون نمی تونن صحبت کنن. فشارشون پایین افتاده.
مثل گرگ زخم خورده با یک حرکت ناگهانی رو به مینا کردم و با فریادی که همه را از جا پراند گفتم:
کی گفته تو بلبل زبونی کنی؟ برو تو آشپزخونه شامت رو درست کن. زود باش از جلوی چشمم گم و گور شو.
بابام آب قند را سر کشید و لیوان خالی را به دست ماهرخ داد و با بی حالی گفت:
ما توی خانه با مستخدما این طوری رفتار نمی کنیم... .
وسط حرفش پریدم و فریاد زدم:
برو بابا شمام با این رسم و رسوماتتون. رفتار و منشتون فقط به درد نوکر و کلفت می خوره.
مامانم صورت خیس از اشکش را بالا گرفت و گفت:
آرسام بس کن!
فریاد زدم:
تو این یکی به من نگو چی کار کنم چی کار نکنم. تویی که دخترت رو با رفتارهای عتیقدت فراری دادی حرف نزن. تو بودی که خواهر من رو فراری دادی. می فهمی؟ تقصیر توست.
بابام از جا برخاست و با صدای بلندی گفت:
اگر نمی تونی خودت رو کنترل کنی برو بیرون.
پوزخندی بلند زدم و گفتم:
یکی رو فراری دادین می خواید دومی رو هم بیرون کنید؟ باشه! من حرفی ندارم. دوباره بیرونم کن. عیبی نداره. مثل اینکه آن قدر ازم متنفری که نمی تونی برای دو دقیقه هم که شده تحملم کنی.
به طرف اتاقم دویدم. صدای فریاد مامانم را می شنیدم ولی خون جلوی چشمانم را گرفته بود. فکر کردن به آروشا دیوانه ام می کرد. چند تکه لباس دیگر و مقداری پول برداشتم و به هال برگشتم. مامانم از جا پرید. لباسم را گرفت و گفت:
تو رو خدا نرو. خواهش می کنم... تو رو ارواح خاک علی نرو... خواهش می کنم... مادرم منو تنها نذار... به خدا خودم رو می کشم اگه بری... به خدا خودم رو می کشم.
نتوانستم در برابر آن چشم های عسلی اشک آلود مقاومت کنم. مامانم را محکم بغل کردم و بوسیدمش. هق هق گریه اش که شدت گرفت خودم هم به گریه افتادم. دلم هزار راه می رفت. نمی دانستم خواهر عزیزتر از جانم کجای این شهر بی در و پیکر است. نمی دانستم چرا رفته است. داشتم دیوانه می شدم. گریه های مامانم قلبم را هزار تکه می کرد. او را بوسیدم و با التماس آرامش کردم. او را روی مبل نشاندم. دستش را بوسیدم و گفتم:
مامان عزیزم خواهش می کنم آروم باش... من آروشا رو برمی گردونم... قول می دم... تو فقط آروم باش... یه شب که تنهایی بکشه می فهمه که هیچ جا خونه ی خود آدم نمی شه. برمی گرده... باور کن بر می گرده... این جوری نکن دیگه... به خدا گریه هات آتیشم می زنه.
مامانم صورتم را بوسید و سرش را روی شانه ام گذاشت. کمی که آرام گرفت گفت:
تو راست می گی. اون از من فراری شد. اون به خاطر سخت گیری های من رفت... من اشتباه کردم.
دیگر نمی توانستم آن فضا را تحمل کنم. از خانه بیرون آمدم. هوای سرد که به صورتم خورد آرام شدم. کمی در حیاط قدم زدم و فکر کردم. مش رجب خودش را به من رساند و گفت:
آقا! خبری از خانوم آروشا نشد؟
نگاه غمگینی به او کردم و گفتم:
نه!
مش رجب با محبت به شانه ام زد و گفت:
برمی گرده.
آهسته گفتم:
امیدوارم.
مش رجب پرسید:
دوستاش رو نمی شناسید؟
کمی فکر کردم. ذهنم روشن شد. لبخندی زدم و گفتم:
چرا! الان می رم سراغش.
با عجله به سمت ماشینم رفتم. سوار ماشین شدم و یکراست به سمت خانه ی نینا دوست آروشا راندم. با وجود دلهره ای که داشتم راه را به سختی به یاد آوردم. بعد از نیم ساعت رسیدم. بدون توجه به هیچ آداب و رسومی زنگ اول را زدم و پرسیدم:
نینا خانوم هستن؟
زن با کلافگی گفت:
زنگ سوم را بزنید اگه با خانواده ی حقی کار دارید.
زنگ سوم را زدم و تکرار کردم:
سلام. ببخشید! نینا خانوم هستن؟
مرد با تعجب پرسید:
شما؟
من گفتم:
من برادر دوستش آروشا هستم. اگه می شه می خوام با ایشون صحبت کنم. خواهرم گم شده. خواهش می کنم. من باید با نینا خانوم صحبت کنم.
مرد مکثی کرد و بعد گوشی را گذاشت. نفسم را با صدا بیرون دادم. می دانستم که نینا را در دردسر انداخته ام ولی به خاطر آروشا حاضر بودم به آب و آتش بزنم. دستم را لای موهایم کردم و در دل گفتم:
چرا؟ آخه چرا؟ دختره ی دیوانه! خیلی احمقی! خیلی!
در باز شد و نینا به همراه باباش بیرون آمد. باباش با دیدن قیافه ی آشفته ی من پی برد که راست گفته ام. جلو رفتم و در حالی که سعی می کردم صدایم نلرزد گفتم:
سلام آقای حقی. ببخشید تو رو خدا که این وقت شب مزاحمتون شدم. به خدا چاره ای نداشتم. من فقط نینا خانوم رو از بین دوست های آروشا می شناسم.
آقای حقی که مردی میانسال با موهای خاکستری بود و به نظر متین و مهربان می رسید دستش را جلو آورد و گفت:
خواهش می کنم پسرم. هر کمکی از دستمون بربیاد انجام می دیم. خوشحال می شیم کمک کنیم.
با او دست دادم و تشکر کردم. رو به نینا کردم. مشخص بود که هول هولکی شال سرخابی رنگ را روی موهای مشکی لخت و بلندش انداخته است. چشم های مشکی داشت و پوست سفیدش کمی کک و مکی بود. او که به وضوح رنگش پریده بود پرسید:
چی شده؟ آروشا چی شده؟
نگاهی به آقای حقی انداختم و آرزو کردم که او آنجا نبود. ناچار شدم بگویم:
راستش... آروشا امروز خونه نیومده. هیچ خبری ازش نیست. تا حالا سابقه نداشته که این طوری شه. شما ازش خبری ندارید؟
با امیدواری نگاهش کردم. نینا نگاهی به باباش کرد. فهمیدم که او هم در حضور آقای حقی معذب است. آقای حقی فهمید که مزاحم است. عذرخواهی کرد و داخل رفت. نینا رفتن باباش را نگاه کرد. وقتی مطمئن شد او رفته است رو به من کرد و گفت:
راستش من زیاد از کارای آروشا خبر ندارم... .
میان حرفش پریدم و گفتم:
از خونه فرار کرده.
نینا دستش را روی دهانش گذاشت. چشم های مشکی رنگش از تعجب گرد شده بود. گفتم:
خواهش می کنم کمکم کن.
نینا دستش را پایین آورد و گفت:
با اون پسره رفته؟
سریع پرسیدم:
کدوم پسره؟
نینا گفت:
آخه تازگی ها با یه پسری دوست شده بود که بعد مدرسه با هم بیرون می رفتن.
با تعجب گفتم:
ولی اون که سرویسی بود!
نینا گفت:
یکی دو هفته ای می شد که با سرویس برنمی گشت. برای راننده بهانه می اورد که کلاس داره. چند بار دیدمش که با اون پسره برگشت خونه... البته من پسره رو از نزدیک ندیدم... راستش... اون روزی که قرار بود بیاد خونه ی ما... اومد دم در خونه مون و گفت که قرار گذاشته... رفت خونه ی اون پسره... .
نینا سرش را با شرمندگی پایین انداخت. دهانم از تعجب باز مانده بود. پرسیدم:
این حرف رو داری الان به من می زنی؟
نینا گفت:
می دونستم که باید بگم ولی... خب آروشا دوستمه. باید رازش رو نگه می داشتم.
با ناباوری سرم را تکان دادم. یک لحظه احساس کردم اصلا آروشا را نمی شناسم. انگار این همه سال او را نشناخته بودم. لبم را گزیدم. اگر مامانم می فهمید که او تا کجاها پیش رفته است دیوانه می شد. سرم را بلند کردم و به نینا گفتم:
نمی دونی کجا می تونم پیداش کنم؟
نینا با ناراحتی جواب منفی داد. نگاهی به ساعت کردم. یازده شب بود. گفتم:
ببخشید این موقع شب مزاحمتون شدم.
نینا گفت:
من هر کاری از دستم بر بیاد انجام می دم. اگه خبری شد بهتون می گم... راستش! ... آروشا چند باری هم غیبت داشت ولی می گفت که مریضه... فکر کنم... .
حرفش را با شرم تمام کرد. سرش را پایین انداخت. خواستم بازخواستش کنم که چرا به ما زودتر خبر نداده ولی به یاد علی افتادم که محرم اسرارم بود. نینا هم به خیال خودش در حق آروشا خواهری کرده بود.
از او خداحافظی کردم و به خانه برگشتم. آن شب همگی به امید بازگشت آروشا بیدار ماندیم. تا صبح چشم به در دوختیم و انتظار کشیدیم. گوش هایمان را تیز کردیم و دعا خواندیم. بهم دلداری دادیم و به بازگشت او امید بستیم. بارها چشم هایم را بستم و در دل گفتم:
ای کاش الان علی این جا بود... ای کاش بود و دلداریم می داد... ای کاش بود و با آرامشش آرومم می کرد.
ولی علاوه بر علی خواهرم را هم از دست داده بودم.
ای کاش الان علی این جا بود... ای کاش بود و دلداریم می داد... ای کاش بود و با آرامشش آرومم می کرد.
ولی علاوه بر علی خواهرم را هم از دست داده بودم.
به دوستان آروشا سر زدیم. هیچ کس چیزی نمی دانست. با مدرسه صحبت کردیم. به جز چند غیبت غیر موجه چیز دیگری نیافتیم. مرتب به پلیس سر زدیم. به بیمارستان ها زنگ زدیم. به دوست و آشنا سپردیم و عاقبت بعد از یک ماه انتظار ناامید شدیم.
سری به نشانه ی آشنایی برای نینا تکان دادم و به سمتش رفتم. نینا با دیدنم ایستاد و با نگرانی بهم خیره شد. موهای مشکی رنگش را فرق کج باز کرده بود. صورتش با آن مقنعه ی مشکی و مانتوی سرمه ای از همیشه رنگ پریده تر به نظر می رسید. سلام کردم و آهسته پرسیدم:
می تونم با شادی صحبت کنم؟
نینا گفت:
آره! همین الان دیدمش... اونجاست.
سرم را چرخاندم. شادی از سوپرمارکت جلوی مدرسه بیرون آمد. دلستری در دست داشت و با دختر دیگری می گفت و می خندید. بدون توجه به خنده ها و های و هوی دخترهای دبیرستان به سمت شادی رفتم. او من را شناخت و گفت:
سلام. شما این جا چی کار می کنید؟
گفتم:
می شه چند لحظه با من بیاید؟ می خوام در مورد آروشا چندتا سوال ازتون بپرسم.
شادی اخم کرد و گفت:
فکر نمی کنید جلوی مدرسه بد باشه؟
در حالی که به سمت کوچه ی کنار مدرسه می رفتم گفتم:
نه! این طور فکر نمی کنم.
شادی نگاهی با شک و تردید به دختری که کنارش ایستاده بود کرد. دختر شانه بالا انداخت. از هم خداحافظی کردند و شادی دنبال من آمد. به دیوار خانه ی تکیه دادم و دست به سینه زدم. شادی گفت:
اگه مدرسه بفهمد که من اینجا با یه پسر غریبه ایستادم برام بد می شه.
پوزخندی زدم و گفتم:
چطور برای نینا بد نمی شه وقتی می یام و می بینمش ولی برای تو بد می شه؟ نگران نباش. آروشا جلوی در همین مدرسه سوار ماشین دوست پسرش می شد ولی ما حتی نفهمیدیم که دوست پسر داره.
شادی گفت:
من کمک زیادی نمی تونم بهتون بکنم.
گفتم:
شما در جریان دوستیشون بودید؟
شادی سر تکان داد و گفت:
بله!
پرسیدم:
برای چی به ما نگفتید؟
شادی گفت:
شما اگه بفهمید دوستتون دوست دختر داره می رید می ذارید کف دست مامان و باباش؟
گفتم:
وضع پسرا فرق می کنه.
شادی اخم کرد و با تحکم گفت:
چه فرقی می کنه؟ کی گفته فرق می کنه؟ موقع به دنیا اومدن بچه که می شه دختر پسر بودنش برای مامان و باباها فرق نمی کنه ولی توی زندگی که می شه یک دفعه یه عالمه فرق پیدا می شه. چیزی که آروشا رو از اون خونه فراری داد اون پسره نبود. همین طرز تفکر اعضای خانواده اش بود. اون از این موضوع بیشتر از هر چیزی رنج می برد. رفتارتون اون رو فراری داد. همین فرق هایی که مادرتون بین شما و اون می ذاشت دیوونه اش کرد. برای همین کمبودها به اون پسره رو داد. حالا به جای اینکه یه مقدار شرمنده باشید دوباره همین حرف ها رو می زنید؟
به صورت خشمگین شادی نگاه کردم. دختر تپلی بود که موهای مشکی رنگش را خیلی ساده بالا زده بود. آستین مانتویش را بالا زده بود و چنان محکم دلسترش را در دست می فشرد که انتظار داشتم هر لحظه در دستش بشکند. با یک نگاه کوتاه به او فهمیدم که خیلی با نینا فرق می کند. با آروشا هم فرق می کرد. از آن دخترهایی نبود که بتوان به سادگی با او مخالفت کرد. شخصیت و اعتماد به نفس بالایی داشت. فهمیدم که با نمی توانم مثل بقیه رفتار کنم. آن قدر با دخترهایی مثل عسل و پارمیدا گشته بودم فراموش کرده بودم که دخترهایی هم هستند که نمی توانم خامشان کنم. چنین دخترهایی حتی من را هم روی یک انگشت می چرخانند. صدایم را صاف کردم و گفتم:
خب... .
نمی دانستم چه بگویم. بحث را منحرف کردم و گفتم:
نمی دونید چه جوری با هم دوست شدند؟ چه جوری در ارتباط بودند؟
شادی گفت:
نمی دونم. آروشا زیاد در این مورد حرف نمی زد. نگفت که چه طوری دوست شدند. پسره براش موبایل خریده بود. فقط همین رو می دونستم. آروشا هیچ وقت حرفی نزد که فکر کنم پسره آدم بدی باشه. نمی دونم!... من فقط می دونم آروشا خیلی به خاطر وضعیت خونه تون رنج می برد. این آخرها هم خیلی افسرده و ناراحت بود... من نمی دونم کجاست... نمی دونم... .
برق اشک را در چشم هایش دیدم. می دانستم که چشم هایم خودم هم پر از اشک است. تشکر کردم و از او جدا شدم. با خودم فکر کردم ماجرای آروشا هرچه بود مربوط به دوست های ناباب نبود. دوست های خوبی داشت... شاید حق با شادی بود. شاید ما مقصر بودیم... .
******
به ماشینم تکیه داده بودم و سیگار می کشیدم. چشم به در آهنی سفید رنگ دوخته بودم. دود سیگار را بیرون دادم و به دختری که تازه وارد کوچه شده بود نگاه کردم. پانی بود. با دیدن من با شتاب به سمتم آمد. نفس راحتی کشیدم. تکیه ام را از ماشین برداشتم. تا پانی بهم رسید دستش را بلند کرد و محکم در گوشم زد. صورتم سوخت. خشم را از نگاهم دزدیدم و گفتم:
مرسی از محبتت. بعد این همه مدت این جوری ازم استقبال می کنی؟
پانی که آشکارا جلوی ریزش اشک هایش را می گرفت گفت:
تو منو کاشتی رفتی.
پوزخندی زدم و گفتم:
اصلا توی این یه ماه از خودت پرسیدی برای چی رفتم؟ اصلا سراغی ازم گرفتی؟ اصلا دلت برایم تنگ شد؟ چرا هیچ خبری ازت نبود؟
پانی گفت:
انتظار داشتی چی کار کنم؟ من که حتی شماره ات رو نداشتم.
گفتم:
می رفتی از سلطانی می گرفتی. اگه می خواستی می تونستی این کار رو بکنی ولی مشکل اینجاست که نمی خواستی.
پانی دیگر نتوانست خویشتن داری کند. قطره اشکی از چشمش به روی گونه اش ریخت و گفت:
این طور باهام حرف نزن. من داشتم دیوونه می شدم. اون شب با اون وضعیت تنهام گذاشتی. دلم هزار راه رفت. نباید به من خبر می دادی؟
دستم را زیر چانه اش زدم و سرش را بلند کردم. با سر انگشتم اشکش را پاک کردم و گفتم:
تو که نمی دونی چی شده بود. به یادت بودم ولی نمی شد بیام سراغت... راستش... خواهرم از خونه فرار کرده.
پانی اخم کرد و گفت:
چی؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
از خونه فرار کرده. توی این یه ماه هیچ خبری هم ازش نشده.
پانی لبش را گزید. کمی ازم فاصله گرفت و گفت:
من نمی دونستم. وای خدا! آرسام ببخشید.
دستش را گرفتم و گفتم:
برای چی ببخشم؟ مگه تقصیر تو بوده؟
خواست چیزی بگوید که گفتم:
ولش کن! بعد یه ماه که همدیگر رو دیدیم بیا از این حرف ها نزنیم.
پانی گفت:
پس اول از همه شماره ات رو بهم بده. دیگه نمی خوام گمت کنم.
شماره هایمان را رد و بدل کردیم. بعد سوار ماشین من شدیم تا دوری بزنیم. زیاد صحبت نمی کردیم. من مثل قبل حال و حوصله ی نقش بازی کردن را نداشتم و پانی هم هنوز توی شک دیدن من بود. پشت چراغ قرمز دستش را گرفتم و بوسیدم و گفتم:
دلم برات تنگ شده بود. دیگه تنهات نمی ذارم.
پانی لبخند زد و گفت:
منم دلم برات تنگ شده بود. می خواستم از سلطانی بپرسم که ازت خبر داره یا نه ولی روم نمی شد.
گفتم:
آره بهم زنگ زد. منم فقط بهش گفتم فعلا نمی تونم بیام. حال و حوصله ی کنسرت رو ندارم.
پانی بازویم را گرفت و گفت:
تو رو خدا لوس نشو دیگه! می دونم چه حالی هستی ولی اگه همه چیز رو بذاری کنار و یه گوشه بنشینی و غصه و بخوری که خواهرت پیدا نمی شه. تازه تو باید به مامان و بابات هم روحیه بدی.
سر تکان دادم و گفتم:
می دونم.
پانی گفت:
پس کنسرت رو حذف نکن. بیا باهم باشیم. مامان من خیلی بهم اجازه ی بیرون رفتن نمی ده. زیاد نمی تونیم همدیگه رو ببینیم ها!
بهش لبخند زد و گفتم:
باشه ولی به خدا فقط به خاطر دیدن تو قبول می کنم که بیام.
پانی با خوشحالی خندید. بعد سکوت کرد و از پنجره بیرون را نگاه کرد. گفت:
فکر می کردم که همه ی حرفات دروغ بوده. فکر می کردم دیگه برنمی گردی.
خندیدم و گفتم:
دیگه به من شک نکن. من نه دروغ می گم نه تنهات می ذارم.
پانی لبخندی محو زد. ازش پرسیدم:
حالا چی شد که از من خوشت اومد؟
پانی گفت:
کیه که تو رو ببینه و ازت خوشش نیاد؟ فقط به خاطر علی به روی خودم نمی اوردم. از دست خودم عصبانی بودم که عاشقت شدم ولی وقتی وارد گروه کنسرت شدی و اون همه دختر رو دور و برت دیدم ترسیدم که از دست بدمت.
خندیدم و گفتم:
از دست این دخترهای حسود!
پانی گفت:
نمی دونی شیما چی کار می کرد که! مرتب سراغت رو می گرفت. فکر کنم حسابی عاشقت شده.
گفتم:
آخی! عشقش عاشق یکی دیگه شده.
و به پانی چشمک زدم. پانی خندید. پرسیدم:
وقت نداری که بریم یه چیزی بخوریم؟
پانی با ناراحتی گفت:
نه! فردا امتحان فیزیک دارم.
گفتم:
ای بابا! یکم هم برای من وقت بذار.
پانی سر تکان داد و گفت:
از این به بعد می ذارم.
او را رساندم و به طرف خانه رفتم. همین که در خانه را باز کردم احساس کردم که دلم گرفت. دیگر خانه را دوست نداشتم. آن خانه بدون صدای شاد آروشا و خنده های زیبایش هیچ لطفی نداشت. حتی دلم برای جرو بحث هایش با مامانم تنگ شده بود. هر بار که پایم را در خانه می گذاشتم به اتاقش می رفتم و با امیدواری فکر می کردم که او را آن جا می یابم. ساعت ها در اتاقش می نشستم و به او فکر می کردم. شب ها قبل خواب آرزو می کردم که برگردد و یک بار دیگر سرم را روی پایش بگذارم و در حالی که او نوازشم می کند بخوابم ولی هر روزی که می گذشت از بازگشت او ناامیدتر می شدم.
مامانم که زیر بار این درد گویی ده سال پیر شده بود به سمتم آمد. با نگرانی صورتم را بوسید و گفت:
چرا دیر کردی عزیزم؟ نگرانت شدم.
او را بغل کردم و با لحنی منطقی گفتم:
تازه ساعت نه شب شده. دیر نیست که!
مامانم سرش را روی سینه ام گذاشت و گفت:
می دونی که وقتی پیشم نیستی چه حالی می شم. تورو خدا مراعات حال و احوالم رو بکن.
دستش را بوسیدم و گفتم:
چشم! ببخشید. دیگه دیر نمی کنم.
از وقتی آروشا فرار کرده بود مامان و بابام رویم حساس شده بودند. مرتب فکر می کردند مرا از دست می دهند. کنار مامانم نشستم. هرچه قدر با خودم کلنجار رفتم نتوانستم به او بگویم که برای عید می خواهم با دوستانم به شمال بروم. عاقبت منصرف شدم و به سمت اتاقم رفتم. گوشی را برداشتم و به آرتین زنگ زدم. تا گوشی را برداشت گفتم:
پاشو بیا اینجا حوصله ام سر رفته.
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 163
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 223
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 318
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,278
  • بازدید ماه : 1,278
  • بازدید سال : 63,047
  • بازدید کلی : 517,853