loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 310 چهارشنبه 1390/07/27 نظرات (1)

قسمت هفتم

برای دانلود قسمت هفتم به ادامه مطلب برید

ادامه مطلبو دریاب

می خوای جدا فیلم بگیریم؟
گفتم:
نه! چون نمی خوام تو با اون فیلم بعدا اذیتم کنی.
باربد خندید. کمی با هم راه رفتیم. به دخترهایی نگاه کردم که با آرایش کامل و موهای درست کرده به موازات ما قدم می زدند. باربد پوزخندی زد و گفت:
این ها رو نگاه کن! اینجا هم دست از شوهر پیدا کردن برنمی دارند.
به دخترها نگاه کردم که با هیجان نگاهمان می کردند. بعضی وقت ها گیج می شوم که ما پسرها باید سراغ دخترها برویم یا باید منتظر باشیم که آنها سراغمان بیایند. نگاهم را از آنها گرفتم و گفتم:
از دخترهایی که دنبال پسر می افتن خوشم نمی یاد. دختر باید سنگین باشه. مثل پانی. باید صبر داشته باشه تا پسر بیاد سراغش.
باربد گفت:
نکنه عاشق پانی شدی.
گفتم:
زهرمار! فقط ازش تعریف کردم.
نگاهی به صورت باربد کردم. با تعجب گفتم:
باربد دماغت داره خون می یاد.
باربد دست در جیبش کرد. با خونسردی دستمالی در آورد. بینیش را تمیز کرد و گفت:
این چند وقته زیاد این شکلی می شه.
پرسیدم:
نمی خوای بری دکتر؟
باربد پوزخندی زد و گفت:
بچه شدی؟ دکتر چیه دیگه؟
باربد دستمال خونی را توی سطل انداخت و گفت:
از خواهرت چه خبر؟ برنگشته؟
آهی کشیدم و گفتم:
نه! مامانم کم کم داره آرزو می کنه دیگه برنگرده. آبرومون رو همه جا برد. هیچ سر نخی هم ازش نداریم.
باربد چیزی نگفت. سرش را پایین انداخت و به کفش هایش خیره شد.
باربد مریض به نظر می رسید. ضعیف شده بود و پای چشم هایش گود افتاده بود. پرسیدم:
نمی خوای بگی چت شده؟
باربد رویش را ازم برگرداند و گفت:
خواهش می کنم نپرس! بذار هر وقت که آمادگی داشتم در موردش حرف بزنم. خودم بعدا بهت می گم.
نگاهی به صورت نگرانش کردم و گفتم:
سرما خوردی؟
باربد خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
نه بابا! ای کاش سرماخوردگی بود.
خندیدم و پرسیدم:
زنده می مونی؟ توی جشن تولدم بهت احتیاج دارم.
باربد دستش را دور شانه ام انداخت و گفت:
نگران نباش. مجبوری حالا حالاها تحملم کنی.
توی سالن پذیرایی خانه ی مادر و پدر باربد بودیم. بابای باربد سرکار بود و مامانش در اتاقش بود. از مامان باربد خوشم نمی آمد. او هم از من خوشش نمی آمد. باربد همیشه خنده کنان می گفت که مامانش معتقد است قیافه ی من شبیه شیطان رجیم می ماند. با به یاد آوردن این قضیه خندیدم. باربد پرسید:
به چی می خندی؟
با سر به در بسته ی اتاق مامان باربد اشاره کردم و گفتم:
از من فرار کرده؟
باربد چشمکی زد و گفت:
یه جورایی. از تو خوشش نمی یاد. ولش کن! بی سلیقه اس.
در عوض بابای باربد من را دوست داشت. مامان و بابای باربد فامیل بودند و هر دو مثل باربد قدبلند و مو مشکی بودند. من و باربد که تازه از بازی بیلیارد فارغ شده بودیم روی مبل نشسته بودیم و در حالی که نوشیدنی می خوردیم صحبت می کردیم. باربد گفت:
عسل رو بگو! مامان و باباش آبروم رو بردند. جلوی در و همسایه سر و صدایی راه انداختند که بیا و ببین. کم مونده بود من رو هم بزنند. همه هم که مثل تو زرنگ نیستند که مامان و باباشون رو بفرستند پی نخود سیاه. بابام بیچاره ام کرد. مرتب بهم سرکوفت می زد که با همچین دخترهایی می گردم.
نچ نچی کردم و گفتم:
سر پارمیدا من هم همین بساط رو داشتم.
در اتاق مامان باربد باز شد. صحبت هایمان را قطع کردیم. لیوان را که پایین آوردم مامان باربد را دیدم که با چشم های مشکی رنگش من را نگاه می کرد. نیم خیز شدم و گفتم:
سلام!
جوابم را نداد. سری تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت. لباس خانه به تن داشت و مشخص بود که تازه از خواب ظهر بیدار شده است. یک لیوان چای برای خودش ریخت و از باربد پرسید:
قرصت رو خوردی؟
باربد نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
آره.
با کنجکاوی از خودم پرسیدم:
کدوم قرص؟ باربد چرا هیچی بهم نمی گه؟
مامان باربد گفت:
من توی هالم.
باربد گفت:
برو توی اتاق! ما رو معذب نکن خواهشا!
مامان باربد نگاهی به من کرد و گفت:
می دونی که با این تنهات نمی ذارم.
پوزخندی زدم. او به هال رفت. من و باربد نگاهی از سر ناراحتی به هم کردیم. آهسته گفتم:
مثل اینکه بیشتر از همیشه از من بدش می یاد. چرا؟
باربد گفت:
ولش کن!
گفتم:
قبلا این طوری نبود.
باربد گفت:
از هر کسی که من دوستش داشته باشم بدش می یاد.
خندیدم و گفتم:
یه جوری حرف نزن که انگار دخترم.
باربد برایم نوشیدنی ریخت و چیزی نگفت. پرسیدم:
مریضیت چیه؟
باربد نگاه سردی بهم کرد و گفت:
بفهم که نمی خوام الان بگم.
شانه بالا انداختم. سعی کردم همه ی این مسائل را دور بریزم و حواسم را فقط به نقشه ام بدهم.
******
ساناز جارو برقی را خاموش کرد. دیبا داشت با حوصله سالاد الویه درست می کرد و من هم با سرعت مورچه داشتم خیارشور خرد می کردم. به دیبا گفتم:
دستت درد نکنه. خیلی زحمت کشیدی.
دیبا خندید و گفت:
خواهش می کنم. به هر حال فردا تولدته.
خندیدم و گفتم:
بابا اینا که همه اش فیلمه!
دیبا چشمکی زد و گفت:
تو بازیگرشی و منم مسئول تدارکاتم.
آرتین که از صبح فقط با نگرانی در خانه قدم زده بود گفت:
آرسام اگه کارت تموم شده بیا بریم برای خرید.
دیبا گفت:
آره آرتین! تو رو خدا ببرش. داره به خیارشورها گند می زنه.
خنده کنان دنبال آرتین راه افتادم. در خانه را بستم و به سمت آسانسور رفتم. آرتین دم در خانه ایستاد و گفت:
وایستا! کارت دارم.
با تعجب به سمتش برگشتم. آرتین گفت:
می خوام باهات حرف بزنم.
شانه بالا انداختم و گفتم:
باشه. توی راه بگو.
آرتین گفت:
خرید رو بهونه کردم.
نگاهش کردم. اخم هایش توی هم بود. می دیدم که آشفته و نگران است. با نگرانی پرسیدم:
چی شده؟
آرتین گفت:
می گم بهت.
دو نفری از ساختمان خارج شدیم و توی کوچه ایستادیم. به دیوار تکیه دادم و سیگاری روشن کردم. به آرتین هم تعارف کردم و آرتین هم برداشت. رو به رویم ایستاد و دود سیگارش را بیرون داد و گفت:
آرسام! فردا این کار تموم می شه. حالا ازت می خوام فکر کنی که واقعا می خوای از پانی انتقام بگیری یا نه.
اخم کردم و گفتم:
منظورت چیه؟
به پای آرتین نگاه کردم که با حالتی عصبی تکان می خورد. او گفت:
ببین! هر کاری بخوای بکنی من تا آخرش باهات هستم ولی یه کم دیگه روی این کار فکر کن. تو و باربد توی اوج احساساتتون تصمیم گرفتید که این کار رو بکنید. حالا که اون تب فروکش کرده بازم فکر کن... یادت می یاد چی برام تعریف کردی؟ اصلا تا حالا مواد مصرف کردی؟ از اون قرص هایی که علی می خورد تا حالا خوردی؟
دست به سینه ایستادم و گفتم:
چی می خوای بگی؟
آرتین گفت:
جوابم رو بده. تا حالا خوردی؟
با کلافگی گفتم:
خب نه!
آرتین گفت:
من خوردم. از من بپرس که آدم چه جوری می شه. آرسام اصلا نمی تونی خودت رو کنترل کنی. پانی حق داشت علی رو ول کنه. سانازم دور و بر من نمی یاد وقتی از این قرص ها می خورم. دختری که پایه باشه باهات رابطه داشته باشه هم نمی تونه تحملت کنه. فقط دختری می تونه بهت نزدیک بشه که خودشم خورده باشه. همچین چیزی برای پانی که دختر با اعتقادتری هستش و از خانواده ی پایبندتری اومده قابل قبول نیست. اونم ضربه خورده که علی همچین چیزی از آب در اومده. اونم ناراحت شده که علی فوت کرده. خودت برام تعریف کردی که چه قدر افسرده بوده.
با خشم دندان هایم را روی هم فشردم و گفتم:
یعنی می خوای بگی کار من الکیه؟ اشتباهه؟
آرتین گفت:
فکر می کنم این طور باشه... عصبانی نشو. گوش کن ببین چی بهت می گم... اون روزی که علی قرص خورد من پیشش بودم. یادت رفته؟ من حال و احوال علی رو دیدم. کاراش طبیعی نبود. دیوونه شده بود. مرتب می گفت که پانی رو از خودش رنجونده... حتی علی هم پانی رو مقصر نمی دونست. فقط قرص خورد که پانی بیاد دیدنش و دوباره آشتی کنند. علی مواد مصرف کرده بود. حالیش نبود داره چی کار می کنه. می فهمی؟
با لجبازی گفتم:
نه! نمی فهمم. منم نگفتم که پانی علی رو کشته ولی ولش کرد. به جای این که کمکش کنه ولش کرد. مگه دوستش نبود؟ چرا ولش کرد؟ چرا سعی نکرد ترکش بده؟
آرتین سری به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت:
این حرف رو داره کسی به من می زنه که عسل رو وسط خیابون ول کرد و رفت.
با عصبانیت گفتم:
تو هم دنبال من اومدی.
آرتین گفت:
آره ولی پانی که زن علی نبود که ترکش بده. پانی دوست دختر علی بود. وقتی دید علی معتاده ولش کرد. خیلی هم دوستش داشت. خودتم این رو می دونی. در حد خودش دوستش داشت. هیچ وقت نمی تونی انتظار داشته باشی یه دختر سوم دبیرستانی یه عشق اسطوره ای داشته باشه. پانی عقلش رو به کار گرفت. اون که هیچ وقت نمی خواست علی بمیره. می خواست؟
گفتم:
این همه شناخت رو از پانی توی همون نیم ساعتی که توی ماشین تنها بودید به دست اوردی؟
آرتین گفت:
بس کن آرسام! اینا چیزاییه که خودت برام تعریف کردی.
آرتین شانه هایم را گرفت و گفت:
تو ناراحتی که علی ولت کرد و رفت. می دونم... ناراحتی که مواد مصرف کرد و بهت نگفت. می دونم ولی تو که نباید انتقام بی اعتمادی علی رو از پانی بگیری. علی با این کارت زنده نمی شه. می دونم چه قدر مرگش برات سخت بوده ولی... مقصر خود علی بوده... باور کن بعد از این قضیه آروم نمی شی... علی هم آروم نمی شه. پانی مقصر نبوده.
بدون توجه به آرتین به سمت پارکینگ رفتم. آرتین پشت سرم فریاد زد:
کجا می ری؟
گفتم:
تو اگه می خوای می تونی فردا نیای... من راهم رو انتخاب کردم.
سوار ماشینم شدم و به راه افتادم. ضبط را روشن کردم و آهنگ گذاشتم. دیگر نمی توانستم خودم را کنترل کنم. قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید. گوشه ی خیابان پارک کردم و به حال خودم گریه کردم. سرم را روی فرمان گذاشتم و گفتم:
علی! به خدا بهت احتیاج دارم... من خیلی تنهام... تنهام... نامرد! قرار بود همیشه با هم بمونیم. علی این رسمش نبود... این قرارمون نبود.
چهره ی مظلومش جلوی چشمم آمد. یادم آمد که چه قدر زجر می کشید که مامان و باباش تنهایش گذاشته بودند. یادم آمد که با چه عشقی به تلفن های پانی جواب می داد. انگار همه ی محبت دنیا را می خواست در وجود آن دختر پیدا کند. دختری که بی رحمانه ترکش کرد. نه! نمی توانستم ساکت بنشینم. همه ی خاطراتم از بچگی تا به آن سن از علی بود. وقتی یادم می آمد که چطور با آن صورت وحشت زده بهم زل زده بود و با التماس می گفت که نمی خواهد بمیرد آتش می گرفتم. یاد بدن سرد و بی جانش افتادم که غریبانه روی تخت بیمارستان افتاده بود. نمی شد همه ی این ها را به خاطر آورد و کاری نکرد. لب هایم را روی هم فشردم و زمزمه کردم:
من فردا کار رو تموم می کنم.
صبح آن روز با اضطراب از جا پریدم. دست و صورتم را شستم و به باربد زنگ زدم. با بی حالی جواب داد:
بله؟
گفتم:
منم... اون سر و صداها برای چیه؟ کجایی؟
صدایی از پشت خط می آمد که نشان می داد باربد در یک جای شلوغ است. او گفت:
ولش کن... بعدا برات می گم.
گفتم:
باربد تو رو خدا یادت نرده این پودره رو بیاری ها!
باربد گفت:
حتی اگه خودم نیام می دم به آرتین.
گفتم:
چی چی و نیام؟ فقط چهار نفرید به جز من و پانی. خیلی خری اگه نیای.
باربد گفت:
نمی دونم.
با تعجب به صدای بیحالش فکر کردم. احساس می کردم که با بغض حرف می زند. با نگرانی پرسیدم:
کجایی؟
باربد گفت:
نپرس آرسام... نمی خوام بگم... نمی خوام چیزی بشنوم... نپرس.
پرسیدم:
کسی مرده؟
باربد گفت:
نه هنوز!
وحشت زده پرسیدم:
چی شده؟ عین آدم حرف بزن. بابا مامانت طوری شدن؟
باربد که گویی کم مانده بود بزند زیر گریه گفت:
نه!
پرسیدم:
پس کی قراره بمیره؟
باربد مکثی کرد و گفت:
من... آرسام... من سرطان دارم... سرطان مغز استخوان.
قلبم در سینه فرو ریخت. خواستم چیزی بگویم ولی نتوانستم. با امیدواری فکر کردم که الان باربد می گوید:
خیلی خری. جدی باورت شد؟
انتظار داشتم هر لحظه بزند زیر خنده و بگوید که دروغ گفته است ولی وقتی هق هق گریه اش را شنیدم وا رفتم. روی تختم نشستم و گفتم:
تو... تو... مطمئنی؟
باربد گفت:
الان برای دومین بار آزمایش دادم... بیمارستانم... آرسام!... من نمی خوام بمیرم.
دستی به صورتم کشیدم. در دل گفتم:
نمی خوام شاهد رفتن باربدم باشم. خدایا! نمی تونم مرگ باربد رو هم ببینم... دیگه به آخر خط رسیدم. دیگه بسمه. دیگه نمی کشم... نمی کشم.
با صدای لرزانی گفتم:
باربد همه چیز درست می شه. بابای تو پولداره می تونه خرج درمانت رو بده. بیماریت رو هم که تشخیص دادند... حتی می تونی بری خارج کشور.
باربد گفت:
می دونم... می ترسم... من نمی خوام بمیرم.
قلبم در سینه فرو ریخت. انگار همین دیروز بود که علی همین حرف را بهم زده بود. باربد گفت:
آرسام!... من امروز خودم رو می رسونم... قول می دهم تنهات نذارم... این کاری رو که با هم شروع کردیم رو با هم تموم می کنیم... قول می دم.
ارتباط را قطع کردم. خودم را روی تخت انداختم. وجدانم با صدای آرتین بهم گفت:
حالا می خوای انتقام باربد رو از کی بگیری؟
با مشت روی تشکم کوبیدم. اصلا باورم نمی شد باربد سرطان داشته باشد. در دل گفتم:
مگه چند سالشه؟ اون که ورزشکار و صحیح و سالم بود! اصلا امکان نداره... امکان نداره... .
فکرم مشغول شده بود. اضطراب داشتم. باربد بهترین دوست و بزرگ ترین حامی من بود. نمی توانستم تصور کنم که از دستش بدهم. دندان هایم را روی هم فشردم. دلم می خواست گریه کنم ولی به خودم فشار می آوردم که مقاومت کنم. در دل گفتم:
چیزیش نیست... خوب می شه... مثل همه ی اون آدم هایی که خوب می شن.
وقتی برای ناهار پایین رفتم چیزی از اتفاقی که افتاده بود نگفتم. بابام بعد از مدت ها سر کار رفته بود. می دانستم که از پیدا کردن آروشا ناامید شده است. شاید هم آرزو می کرد که او دیگر برنگردد. مامانم مدت ها بود که مطبش را رها کرده بود. او دندانپزشک بود ولی از ابتدا هم زیاد کار نمی کرد. بعد از آروشا دیگر تصمیم نداشت که سر کار برود. لحظه ای با خودم فکر کردم:
حال کدوم بدتره؟ مامان و بابای من که دخترشون فرار کرده یا مامان و بابای علی که بچشون مرده؟
غم مامان و بابای خودم را کمتر از مامان و بابای علی نمی دانستم. نگرانی مامان و بابای من کم چیزی نبود. دختری چشم و گوش بسته را در جامعه ای گم کرده بودند که هزاران گرگ بدتر از خود من دارد.
مامانم در حالی که برایم دوغ می ریخت گفت:
چرا ناراحتی عزیزم؟
آهی کشیدم. آهسته گفتم:
کارای دانشگاهم مونده... عصر می رم خونه ی باربد که تمومش کنم.
مامانم پرسید:
خب چرا ناراحتی؟
قاشق را در بشقاب انداختم و گفتم:
برای اینکه از این رشته خوشم نمی یاد.
بغضی که خبر بد باربد به گلویم نشانده بود را پایین دادم. نمی خواستم این خبر را به مامانم بدهم. دلیلش را هم نیم دانستم. مامانم گفت:
خب درس بخون و دوباره کنکور بده.
با صدای بلندی پوزخند زدم. از جایم بلند شدم تا به اتاقم برگردم. مامانم با تعجب گفت:
تو که چیزی نخوردی!
گفتم:
میل ندارم.
ظهر به حمام رفتم. در حالی که زیر دوش آب گرم بودم نگاهی به آینه ی قدی حمام کردم. به پسر چشم عسلی و برنزه ای که به هم خیره شده بود زل زدم. لبخندی زدم و گفتم:
اگه من این جذابیت رو نداشتم چی می شد؟
یاد باربد افتادم و لب و لوچه ام آویزان شد. به خودم امید دادم که او خوب می شود. یاد خون دماغ شدن هایش افتادم. دلم برایش سوخت. برای درد و رنج این بیماری خیلی جوان بود.
از حمام بیرون آمدم. ته ریشم را مرتب کردم. موهایم را درست کردم. لباسی که انتخاب کرده بودم را پوشیدم. عطر خوش بویی زدم و با رضایت به تصویر خودم در آینه چشمک زدم.
از پله ها پایین رفتم. ماهرخ با دیدن من گفت:
کجا به سلامتی آقا؟
با اخم و تخم بهش تشر زدم و گفتم:
باید به توهم جواب پس بدم؟
ماهرخ سرش را پایین انداخت و گفت:
ببخشید آقا! خانوم اگه ازم پرسیدن چی جوابشون رو بدم؟
به سمت در رفتم و گفتم:
خودش می دونه. شبم بر نمی گردم.
برای مش رجب دست تکان دادم و سوار بنزم شدم. به سمت خانه ام راندم. کمی اضطراب داشتم. با خودم فکر می کردم اگه نتوانم نوشیدنی حاوی پودر را به دست پانی بدهم چه می شود. باز داشتم نقشه می کشیدم. برای خودم سناریو طرح می کردم. پیش خودم کارگردانی می کردم و آماده ی بازی کردن می شدم. از ماشینم پیاده شدم. مثل همیشه روی کینه و کدورتم نقاب مردی عاشق و احساساتی را زدم. با خونسردی و خوش رویی ظاهری به سمت آسانسور رفتم. دم در خانه متوقف شدم. لبخند زدم و زیر لب گفتم:
آرسام آماده شو! بازی نهایی شروع شد!
******
در را که باز کردم صدای جیغ و سوت و دست زدن شنیدم. با قیافه ای به ظاهر متعجب به باربد، آرتین، ساناز و دیبا نگاه کردم که خنده های تصنعی اضطرابشان را به طور کامل نمی پوشاند. چشمم به پانی افتاد. گوشه ای نشسته بود و لبخند کمرنگی بر لب داشت. با دیدن او خیالم راحت شد. با دست هایم صورتم را گرفتم و با خنده گفتم:
بچه ها این چه کاری بود؟ وای خدا!
با پسرها روبوسی کردم و با ساناز و دیبا دست دادم. بعد دست هایم را از هم باز کردم و با آغوشی باز به استقبال پانی رفتم. او را در آغوش کشیدم و موهای خوش بویش را بوسیدم. پانی هم صورتم را بوسید و گفت:
تولدت مبارک عزیزم!
سعی کردم با محبت نگاهش کنم. لبخند زدم و گفتم:
وای پانی نمی دونی چه قدر خوشحالم که این جایی. عشق من بودن تو برای من بزرگترین سورپریزه.
باز او را در آغوش گرفتم. آرتین گفت:
آرسام جون ما رو هم تحویل بگیر. به خدا ما هم زحمت کشیدیم.
دست پانی را گرفتم و خنده کنان به سمت دوست هایم رفتم. به جعبه های خالی کادو خندیدم. دیبا چنان آنها را با دقت جا به جا می کرد گویی حاوی ارزشمندترین هدیه های دنیا هستند. باربد که این همه دقت دیبا را دید زد زیر خنده و آهسته در گوشم گفت:
جدی گرفته ها!
من هم جلوی خنده ام را گرفتم. رو به دوستانم کردم و با صدای بلندی گفتم:
بچه ها! واقعا ازتون ممنونم. نمی دونم چه جوری ازتون تشکر کنم. خیلی خیلی خوشحالم کردید. خصوصا اومدن پانی... واقعا نمی تونم بگم چه حسی دارم.
پانی آهسته گفت:
آرتین من رو دعوت کرد. همون روزی که با هم بستنی خوردیم.
آرتین خندید و گفت:
ببین آرسام! دست و دلبازیت چه نتیجه ی خوبی داشت. یه بستنی من رو مهمون کردی در عوض پانی رو امروز دیدی. آفرین پسر خوب! همیشه از این کارا بکن.
پانی با افتخار نگاهم کرد و گفت:
آرسام همیشه همین قدر دست و دلبازه.
لبخندی به پانی زدم و از گوشه ی چشمم دیدم که دوستانم به زور جلوی خنده هایشان را گرفته اند. می دانستم که به گول خوردن پانی می خندند. در دل گفتم:
صبر کن پانی خانوم! تا آخر امشب خیلی چیزها بهت ثابت می شه.
پانی آن روز یک شلوار لی آبی روشن و یک تاپ مشکی رنگ پوشیده بود. کمربند مشکی رنگی هم به شلوارش بسته بود. مثل همیشه کفش پاشنه بلند پوشیده بود. آرایش ملایمی کرده بود و از همیشه جذاب تر به نظر می رسید.
ساناز آهنگ گذاشت و همه برای رقصیدن وسط آمدیم. من لحظه ای از پانی جدا نمی شدم. دیبا با باربد می رقصید و از گوشه ی چشمم می دیدم که ساناز سینی شربت را آماده می کند. قلبم به تپش افتاد. هنوز نمی دانستم که ساناز چطور می خواهد لیوان مذکور را به پانی برساند. روی کاناپه نشستیم. آرتین ازمان عکس می گرفت. مطمئن بودم که بدترین نحو ممکن در عکس افتاده ام. اصلا حواسم به دوربین نبود. نگران ساناز بودم. ناگهان دلهره پیدا کردم. به شک افتادم. در دل گفتم:
نکنه ساناز سر قضیه ی عسل ناراحت شده باشه و تلافیش رو اینجا در اورده باشه؟
ساناز به آرتین که نزدیک به آشپزخانه بود شربت تعارف کرد. آرتین شربتی برداشت و نگاهی پرسش گر به ساناز کرد. چون ساناز عکس العملی نشان نداد آرتین با خوشحالی شربت را سر کشید. ساناز از طرفی شروع به تعارف کردن شربت کرد که به پانی دورتر باشد. تقریبا قصدش را فهمیده بودم. نفس راحتی کشیدم. وقتی دیبا داشت شربت را برمی داشت ساناز تند تند ابرو بالا انداخت. دیبا بلافاصله دستش را عقب کشید و لیوان دیگری را برداشت. متوجه شدم که کدام لیوان مخصوص پانی است. شربت برداشتم و وقتی پانی لیوان شربتش را برداشت همگی نفس راحتی کشیدیم. زیرچشمی شربت خوردن پانی را نگاه کردم. وقتی لیوان خالی را روی میز گذاشت باز نفس راحتی کشیدم.
آن مهمانی یکی از بدترین مهمانی های عمرم بود. وقتی می رقصیدیم حواسم به آهنگ نبود. وقتی می خندیدم حواسم به مخاطبم نبود. وقتی حرف می زدم حواسم به حرف هایم نبود. وقتی سیگار می کشیدم حواسم به دور و برم نبود. تمام مدت منتظر عکس العمل پانی بودم. تا اینکه سری چرخاندم و او را پیدا نکردم. دیبا در گوشم گفت:
رفت توی اتاق. فکر کنم حالش بد شده.
با عجله به سمت اتاق رفتم. نقاب مرد عاشق را باری دیگر به صورت زدم. وارد شدم و قیافه ی نگرانی به خودم گرفتم. پانی روی تخت نشسته بود و دلش را گرفته بود. کنارش نشستم و دستم را روی شانه اش انداختم. پرسیدم:
چی شده عزیزم؟
پانی صورتش را در هم کشید و گفت:
حالم بده... تو برو... منم الان می یام.
پرسیدم:
دلت درد می کنه؟
پانی گفت:
حالت تهوع دارم.
موهایش را نوازش کردم و با لحنی لطیف گفتم:
حیف که نبات نداریم توی خونه... برات قرص بیارم؟
پانی با سر جواب منفی داد. با همان صدای ملایم گفتم:
چرا؟ زود خوب می شی دیگه... نمی خوام حالت بد شه و از تولدم خاطره ی بدی برام بمونه.
پانی گفت:
حالم خوبه آرسام.
در دل گفتم:
ای بابا! قرص رو بخور دیگه! چه اصراری داری که حالت خوبه!
گفتم:
عزیزم رنگت خیلی پریده. وای! اگه امشب حالت بد شه من جواب مامانت رو چی بدم؟ پانی مطمئنی حالت خوبه؟
دستش را گرفتم. لبم را گزیدم و گفتم:
دستت چرا این قدر سرده؟
پانی دستش را به صورتش چسباند و گفت:
سرد نیست.
من برای اینکه حس مریضی را به او منتقل کنم گفتم:
خودت که متوجه نمی شه.
از جایم بلند شدم و گفتم:
من الان بر می گردم.
از اتاق خارج شدم و به آشپزخانه رفتم. ساناز صدای آهنگ را زیاد کرده بود ولی چهار نفری نشسته بودند و با نگرانی نگاهم می کردم. چشمکی به آن ها زدم و به آشپزخانه رفتم. قرص و یک لیوان آب را در بشقابی گذاشتم و به اتاق برگشتم. کنار پانی نشستم و گفتم:
تا نخوری هیچ جا نمی رم.
پانی گفت:
حالم اون قدرها بد نیست آرسام. باور کن!
اخم کردم. گفتم:
بردار... خواهش می کنم.
پانی تسلیم شد. قرص را خورد. گفتم:
می خوای یه کم این جا بشینم؟
پانی با سر جواب منفی داد و گفت:
برو پیش دوستات. منم می یام تا چند لحظه ی دیگه.
از اتاق خارج شدم. نفس راحتی کشیدم. باربد آهسته پرسید:
چی شد؟
چشمکی زدم و گفتم:
خورد.
آرتین نفس راحتی کشید. ساناز که اخم هایش را در هم کشیده بود ناخن هایش را می خورد. می دانستم که از این نقشه راضی نیست. دیبا گفت:
کیک رو بیارم؟
باربد و آرتین خندیدند. خود دیبا هم خندید و گفت:
یه کیک کوچیک گرفتم. توی یخچاله.
آرتین با سر به اتاق اشاره کرد و گفت:
بذار بره بعد دور هم می خوریم.
ده دقیقه ای کنار دوستانم نشستم و بعد دوباره به اتاق رفتم. پانی عرض اتاق را راه می رفت. صورتش عرق کرده بود. لبخندی زدم و گفتم:
بهتری؟
پانی گفت:
آره... برو... می یام.
حال آشفته اش را که دیدم در دل گفتم:
ای ول! قرص کارساز بود.
از اتاق بیرون آمدم. آهسته گفتم:
شماها برید. وقتشه.
آرتین گفت:
چی چی و برید؟
اخم کردم و گفتم:
نه پس! می خواهید بمونید؟
باربد نیشخندی زد و گفت:
آره دیگه!
گفتم:
بلند شید. همه بیرون. تمرکز من رو بهم نزنید.
دوستانم غرغر کنان برخاستند. دخترها مانتوهایشان را پوشیدند و همه با هم بیرون رفتند. باربد آخرین لحظه به شانه ام زد و گفت:
خوش بگذره.
در را پشت سرشان بستم. نفس عمیقی کشیدم. در اتاق را باز کردم. برای اولین بار نقاب عاشقی را از صورتم کندم. دیگر آن نگاه عسلی رنگ محبت نداشت. حالا ابلیس بود که از پشت آن نگاه لبخند می زد. دیگر لبخندم رنگ محبت و عشق نداشت. این بار به پوزخندی استهزاآمیز می مانست. پانی به سمت من چرخید. گفتم:
دیگه مال منی کوچولو!
برشی از کیک شکلاتی در دهانم گذاشتم. بوی خوش شکلات در بینیم پیچید. درست مثل بوی عطری که پانی می داد می ماند. یاد چند ساعت پیش افتادم... .
(( با لبخندی که هر لحظه وسیع تر می شد به سمت پانی رفتم. پشتش به من بود. روی تخت نشسته بود و صورتش را با دست هایش پوشانده بود. شانه هایش را با ملایمت گرفتم. به سمت من برنگشت. پشتش نشستم و موهای بلند و خوش بویش را بوسیدم. احساس کردم که شانه هایش می لرزد. با این حال عکس العملی نشان نداد. موهایش را کنار زدم و گردنش را بوسیدم. لرزش بدنش بیشتر شد. فهمیدم آماده است... آماده تر از هر دختری که تا به آن لحظه در برابرم بوده است.))
به آشپرخانه رفتم و برای خودم قهوه درست کردم. باقیمانده ی کیک را با قهوه خوردم. آخرین جرعه ی قهوه را که پایین دادم گرمم شد... درست مثل زمانی که در اتاق بودم... درست مثل چند ساعت پیش گرمم شده بود.
(( پانی خودش را عقب کشید. ایستاد و گفت:
آرسام من حالم خوب نیست... می شه من رو برسونی خونه؟
خندیدم. با تعجب بهم خیره شد. ایستادم و گفتم:
آخه من راضی نیستم که تو با این حال بدت بری خونه. چند ساعت دیگه خودم می رسونمت. نگران نباش عروسک.
پانی آب دهانش را قورت داد. بی اختیار لبخند زدم. می دانستم از خودش می ترسد. حالا که می دیدم حالش بد است دیگر هیچ حد و مرضی برای خودم قائل نبودم. با لذت به اندام موزون و باریکش نگاه کردم. دیگر مهربان و محجوب نبودم. دیگر مانعی برای دید زدن احساس نمی کردم. او هم بهم خیره شده بود. سعی می کرد نگاهش را از من بکند ولی نمی توانست. جلوتر رفتم و دستم را خیلی آهسته دور کمرش انداختم. او دستم را کنار زد. خنده ی بی صدایی کردم. از این که به راحتی تسلیمم نمی شد لذت می بردم. دستم را دوباره دور کمرش انداختم... این بار محکمتر. او را به طرف خودم کشیدم. پانی با هر دو دستش به سینه ام زد تا خودش را آزاد کند. نی دانم چرا آن طور گرمم شد... شاید از گرمای بیش از حد بدن او بود که آن طور داغ شدم.))
به صدای تیک تیک ضعیف ساعتم گوش دادم. همه جا بیش از حد ساکت بود. بلیز به تن نداشتم و بدنم به چرم کاناپه می چسبید. جایم ناراحت بود. برخاستم و به سمت کابینت رفتم. یک بطری نوشیدنی بیرون آوردم و در گیلاسی ریختم. روی کاناپه نشستم و پایم را روی میز انداختم. جعبه های خالی کادو روی زمین ریخت... .
(( عطرها و ادکلن هایم روی زمین ریخت. یکی از ادکلن ها شکست و بویش در فضا پیچید. خندیدم و گفتم:
چرا این جوری می کنی؟
پانی که از ناتوانی اشکش در آمده بود گفت:
چی به خوردم دادی؟
خندیدم و گفتم:
قرص ضد تهوع!
پانی جیغ زد:
دروغ می گی.
اخم کردم ولی لب هایم به خنده گشوده شد. آهسته او را در آغوش کشیدم و گفتم:
چیزی نمی شه... چرا می ترسی؟ ... من که اذیتت نمی کنم... قول می دم خوشت بیاد.
پانی ناله ی ضعیفی کرد:
نه!
ولی توان این را نداشت که از آغوشم بیرون بیاید. می دانستم بدنش من را می طلبد ولی در آن لحظه دوست داشتم روحش نیز به سمت من پر بکشد. نوازشش کردم. داشت آخرین مرزهای مقاومتش شکسته می شد. صورتش را بوسیدم. دیگر نمی توانست مخالفت کند. اشک هایش نشان دهنده ی مقاومت روحیش بود ولی بدنش در تسخیر من بود. اشک هایش را نادیده گرفتم...))
باز هم برای خودم نوشیدنی ریختم. سرم گیج می رفت و میل زیادی برای خندیدن داشتم. فهمیدم دوباره زیاده روی کرده ام. مست شده بودم... درست مثل چند ساعت پیش... .
(( بوی خوشش مستم کرده بود... نمی خواستم خیلی خشونت به کار برم... نمی خواستم خیلی زود همه چیز را تمام کنم... برای آن لحظه خیلی صبر کرده بودم. نمی خواستم به سرعت به لذتم پایان دهم. لذتی که انتقام علی آهسته آهسته در آن رنگ باخت. دیگر به علی فکر نمی کردم. دیگر فقط به خودم می اندیشیدم... موهایش بوی خوش لیمو را می داد. وقتی صورتم را به پوست صاف و تمیزش نزدیک می کردم رایحه ی ضعیفی از هلو به مشامم می رسید... لباس هایش که بوی شکلات می داد دیگر خیلی از ما دور بود... فقط ای کاش این قدر اشک نمی ریخت...))
چشم هایم گرم شده بود. دیگر برایم مهم نبود که بدنم به چرم می چسبد. روی کاناپه دراز کشیدم. دیگر نه می خواستم صدایی بشنوم و نه چیزی ببینم ولی خاطرات به مغزم هجوم می آورد.
(( گریه هایش آزارم می داد. حس خوبی داشتم. او هق هق کنان مانتویش را پوشید. روی تخت دراز کشیده بودم. با خنده نگاهش می کردم. گفتم:
برچسب ها رمان , داستان , واقعی , عشق , نقاب , نقاب عشق , داستان واقعی , رمان نقاب عشق ,
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 221
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 417
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 1,546
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,506
  • بازدید ماه : 2,506
  • بازدید سال : 64,275
  • بازدید کلی : 519,081