رمان پر پرواز ( رمان برگزیده سال ۱۳۸۸ )
نویسنده : راضیه حاتمی زاده
تعداد صفحات: 508
خلاصه رمان :
پروانه در 18 سالگی توسط ثریا مدیر پرورشگاهی که در آن بزرگ شده و حق مادری به گردنش دارد به آپارتمانی لوکس و مجلل که از طرف حامی همیشه مجهول و پولدارش که از هیچ هزینه ای برای او دریغ نمیکند برده می شود تا زندگی را به تنهایی و با اتکای به نفس یاد بگیرد و همانجا میفهمد که زندگی پر از انسانهایی است که هیچ وقت نمیشناخته ، همسایه خوبی مثل ناهید خانم و نادین پسرش و دوست او فرزاد که برای اولین بار قلب پروانه را لرزاند و همچنین سپیده و حاج مهدی و از همه مهمتر حامی بزرگی چون وثوق که هر شب به حرفهای دل او از طریق چت اینترنت گوش می داد و راهنمائیش می کرد ولی اسرار زندگی پروانه ان قدر زیاد است که سالها طول می کشد تا از همه آنها مطلع شود ولی با این همه علیرغم مخالفتهای ثریا و وثوق ، پروانه با فرزاد ازدواج می کند تا ...
قسمت پنجم
برید ادامه مطلب
با اينكه اين نمايش اولين كار ، كارگرداني سپيده بود اما او ذوق و شوق عجيبي براي بهتر انجام شدن كارش داشت ، روز نمايش چنان بالا و پايين مي رفت و به همه غر مي زد كه همه را كلافه كرده بود .
- مليكا جون ! اون ديالوگ آخرت رو خوب حفظ كردي ؟ نكنه وسط نمايش يادت بره ؟
- آره سپيده جون ، چقدر مي گي ؟ به خدا حفظ شدم ، يادم نمي ره .
- آهاي مريم چيكار مي كني ؟ چرا هنوز بال لباسات وصل نشده ؟
- چشم الان وصل مي كنم ، دو دقيقه هم طول نمي كشه .
- منظورت دو ساعت ديگه ، رضا اوضاع توي سالن چطوره ؟ روبراهه ، مشكلي نداره ؟ نكنه وسط كار قطع بشه ؟
- نه بابا ، همه چيز روبراهه مطمئن باش قطع و وصل نمي شه .
- خب ، خدا رو شكر . پروانه كجاي ؟ صحنه رو آماده كردي ؟ نكنه يادت رفته باشه چيزي سر جاش نباشه ؟
و اين چندمين باري بود كه طي دو ساعت گذشته اين سوال ها رو مي پرسيد ، چشم غره اي بهش رفتم كه خودش فهميده زياده روي كرده . كنار من كه داشتم لباس نمايش يكي از بچه ها رو به تنش مي كردم ايستاد و گفت :
- من معذرت مي خوام ، مي دونم خيلي حساسيت به خرج دادم ، نمي دونم چم شده ! لطفا تا پايان نمايش امروز منو تحمل كنين.
هنوز حرف سپيده تموم نشده بود كه استاد وارد سالن شد ، سپيده با ديدن باباش قبل از اينكه اجازه بده كسي با او سلام و عليك كنه ، جلو پريد و گفت :
- سلام بابا ! عمو نادين هم با شما اومده ؟
استاد قبل از اينكه جواب او رو بده با همه سلام و عليك كرد و سپس رو به او كرده و گفت :
- نه عزيزم ، مگه قرار بود با من بياد ؟
- نه ، ولي گفت از همه زودتر مياد ، گفتم شايد با شما اومده .
- خب ديگه نگران نباش ، اگه گفته زودتر از همه مياد پس مياد نادين رو كه مي شناسي اگه سرش بره قولش نمي ره ...
از شوخيه استاد زدم زير خنده و سپيده با دلخوري گفت ؟:
- اِ... بابا الان وقت شوخيه ؟
- خب عزيز دلم تو يه حرفايي مي زني ، اون نادين كي رو حرفش مونده كه اين بار دومش باشه . تو خيلي شانس بياري شايد روز آخر نمايش كه كار تموم شد و اين بند و بساط جمع شد ، سر و كله ي عموت پيدا بشه .
- به خدا اگه اين طور كه شما مي گيد بياد حالش رو مي گيرم .
با ادي اين كلمه استاد لبش رو گاز گرفت و با اشاره به من و رضا و مريم ، رو به سپيده گفت :
- اِ... بابا زشته ، يعني چي حالش رو مي گيرم ؟ ناسلامتي دختر استاد ادبيات فارسي هستي زشته جلوي دوستات اين جوري حرف بزني . بذار بياد من خودم پدرش رو در ميارم .
از شوخي استاد همه خنديديم . استاد گه انگار چيزي يادش افتاده بود ، به من نگاه كرد و گفت :
- راستي قبل از ورودم به اين جا ، رفتم سالن نمايشگاه نقاشي تو ، بگو كي اونجا بود ؟
- كي ؟
- آقاي تدين ، محو تماشاي كارهات بود و بدجوري هم دنبالت مي گشت .
- اون اينجا چي كار مي كنه ؟ كي بهش خبر داده نمايشگاه نقاشي داريم ؟
- من از كجا بدونم ، اما با دخترش براي ديدن نمايش اومدن ، پس حالا ، حالا اينجاست . امشب رو بايد تحملش كني .
از شيطنتي كه در لحن استاد بود لجم گرفت و گفتم :
- منم كه مي دونم كار كيه ؟ استاد !!
استاد كه منظور منو فهميده بود :
- به جان سپيده اگه كار من باشه .
- بابام راست مي گه ، بي خودي بهش تهمت نزن . اون خبر نداره ، من دعوتش كردم.
نگاه متعجب و عصبانيم را به سپيده دوختم و او هم حالت تدافعي گرفت و گفت :
- به خدا از قصد نبود ، براي همه ي استادها دعوتنامه دادم ، خب اونم توي ليست بود .
انقدر از دستش عصباني شده بودم كه دلم مي خواست تمام صحنه رو بهم بريزم تا حالش جا بياد اما خودم رو كنترل كردم و با خشم بهش گفتم :
- تو خيلي بيخود كردي براي همه دعوت نامه دادي ، حالا فكر كردي چه خبره ، فقط قراره يه نمايش مسخره انجام بشه ، همين . فكر كردي چه كار شاقي داري مي كني ؟ با اين نمايش مزخرفت ...
سپس بدون اينكه منتظر عكس العمل اون بمونم سالن رو ترك كرده و به طرف اتاق ثريا رفتم ، ليواني آب ريخته و يك نفس سر كشيدم . خيلي از دست سپيده ناراحت بودم ، با خودم گفتم ، كاش دو تا مي زدم توي گوشش تا آدم بشه ! مي دونه من از اين آدم فراريم ، باز دعوتش كرده . در همين فكر بودم كه ضربه اي به در خورد و متعاقب آن استاد وارد شد ، با ديدن استاد با لحن تندي پرسيدم :
- چيه ؟ فرستادتون بيان ، كارش رو توجيه كنين ؟
استاد لبخندي زد و با سر حرفم رو تائيد كرد ، با ديدن لبخند استاد ، از لحن حرف زدنم پشيمان شدم . اين ماجرا به او ربطي نداشت ، البته اون خودش درك مي كرد ، مدتها بود كه براي همه چيز زود عصبي مي شدم .
بنابراين آرامتر از قبل گفتم :
- آخه استاد ، چه توجيهي ؟ حالم رو گرفت .
- خب هر كس يه نقصي داره ! خودش فهميد كه اشتباه كرده ، الان هم داره زار زار اشك مي ريزه ...
از لحن شوخ استاد در اداي جمله ي آخر ، خنده ام گرفت و عصبانيتم از بين رفت كه استاد ادامه داد:
- گفت ، تا پري نياد و بگه منو بخشيده ، نمايش رو روي صحنه نمي برم .
با بي خيالي شانه اي بالا انداختم و گفتم :
- خب نبره چي مي شه ؟
- هيچي ، فقط كلي بچه كه با پدر و مادرشون اومدن بدون ديدن اين نمايش مزخرف و مسخره برمي گردن خونه .
- خوبه ، خودتون هم مي گين مزخرف و مسخره است ، پس همون بهتر كه برگردن خونه .
- البته من نگفتم ، شما الان توي سالن گفتي ، يادت هست ؟
- خب مسخره است ديگه ، من نمي دونم شما چرا با اين همه شهرت و اعتبار راضي به نوشتن اين نمايش نامه شدين ؟
- فعلا كه همين نمايش مسخره ، تمام بليطش فروش رفته . داشتم مي اومدم اين جا ديدم سالن انتظار پر از پدر و مادرايي بود كه بچه هاشون رو براي ديدن نمايش آوردن .
- خب عيده ، مردم بيكارن مي خوان حوصله شون سر نره .
- خب عيده مردم بيكارن مي تونن برن ديد و بازديد فك و فاميلشون . ديگه چيزي نگفتم ، چون حق با استاد بود . لحظاتي سكوت بين ما حاكم شد و سپس ادامه داد :
- ساعت داره چهار مي شه ، چيكار كنم بگم براي دست بوسي بياد ؟
راستش با اينكه هنوز از سپيده دلخور بودم ، اما دلم نيومد كار و زحمت يك ماه هممون به خاطر يه كار احمقانه و يه خشم زود هنگام بهم بخوره بنابراين گفتم :
- باشه بياد ، اما من امشب تا آخر نمايش از اين اتاق نميام بيرون ، حوصله ي چرنديات تدين رو ندارم .
استاد از اتاق خارج شد و بعد از چند دقيقه سپيده وارد اتاق شد ، معلوم بود گريه كرده ، خودش رو توي آغوشم انداخت و عذرخواهي كرد . با خودم فكر كردم مهربوني زيادي استاد نسبت به سپيده چقدر توي ذوق مي زنه ، گاهي وقتها هم با خودم مي گفتم اين همه مهرباني نمي تونه طبيعي باشه ، مگه يه پدر چقدر به دخترش محبت مي كنه ، اين استاد ديگه حال آدم رو با مهربونيش بهم مي زنه .
با اينكه ناراحت بودم اما وانمود كردم كه ديگه دلخور نيستم و علي رغم حرفي كه به استاد زده بودم اتاق ثريا رو ترك كرده و وارد سالن نمايش شدم ، اميدوار بودم كه شايد آقاي تدين رو نبينم اما زهي خيال باطل . انگار دنبالم مي گشت چون به محض ورود به سالن جلوم سبز شد ، بماند كه در حين سلام و عليك چقدر به سپيده لعنت فرستادم ، اما به هر بدبختي بود تحملش كردم . دختر كوچولوش رو كه خيلي هم زيبا بود بوسيدم و داشتم دنبال بهانه مي گشتم كه از دستش فرار كنم كه خدا خير بده حاج مهدي و عزيز جون رو كه به موقع رسيدند ، براي خوش آمد گويي به آنها از تدين جدا شدم و ديدم كه همراه حاج مهدي و عزيز جون ، زهره و همسرش و حسين و نامزدش هم هستند . از ناهيد خانم و عباس آقا خبري نبود ، وقتي جويا شدم عزيز جون گفت :
- داشتيم حركت مي كرديم كه شوهر نگار زنگ زد و گفت چون روزهاي آخر بارداريش رو مي گذرونه حالش بد شده ، ناهيد و عباس آقا هم فوري رفتن شمال .
مطمئن بودم كه سپيده از شنيدن اين خبر حسابي دمغ مي شه براي همين ته دلم خوش حال شدم كه حالش گرفته مي شه . نمايش راس ساعت 4 شروع شد و همزمان با آغاز اون از سالن خارج شده وبه اتاق ثريا رفتم ، واقعا عقيده ام اين بود كه نمايش جالبي نيست . پشت ميز كارش نشستم و به فكر فرو رفتم .
توي اين چند روزي كه جاي ثريا رو گرفته بودم ، متوجه شدم كه تمام بچه هايي كه به پرورشگاه مي آمدند و مي رفتند ، پرونده اي مجزا داشته اند . حتي پرونده ي سپيده هم در بايگاني موجود بود ، اما هرچي گشتم پرونده اي با اسم خودم پيدا نكردم . خيلي لجم گرفته بود ، ثريا قبل از رفتن فكر همه جا رو كرده و پرونده ي منو گم و گور نموده بود . خيلي از دستش حرص خوردم ، هرچند كه الان با وثوق ارتباط داشتم و حضور نامرئي اون رو توي تمام زندگيم حس مي كردم ، اما دلم مي خواست ببينمش . همونطور كه در فكر بودم ، ناگهان در اتاق باز شد و سپيده داخل اتاق اومد . با ديدن سپيده متعجب پرسيدم :
- تو اينجا چيكار مي كني ؟ چرا نمايش رو ول كردي ؟
- كجايي دختر ؟ نيم ساعت كه نمايش تموم شده وهمه رفتن .
- شوخي مي كني ؟ يعني نمايش اينقدر كم بود كه زود تمام شد .
- اگه از نظر شما يك ساعت كمه ، آره .
- باورم نمي شه يعني من يك ساعت و نيم كه اينجا نشستم ؟
- شايدم بيشتر !
- اصلا متوجه ي گذشت زمان نشدم .
- اما من حواسم بود كه توي سالن نيستي ، پروانه !... چرا نيومدي نمايش رو ببيني ؟
شانه اي بالا انراختم و گفتم :
- حوصله نداشتم .
سپيده پوزخندي زد و با طعنه گفت :
- حوصله نداشتي ، يا هنوز از دست من دلخوري ؟
- نه حوصله نداشتم .
زل زد توي چشمام و گفت :
- اما من مي دونم ، تو هنوز بابت دعوت تدين از من دلخوري !
- آره ، من ازت دلخورم چون بعضي از رفتارات واقعا بچه گانه است فقط نمي دونم چرا اين بابات هيچي بهت نمي گه ، ديگه شورش رو در آورده .
انتظار داشتم اين حرف بهش بربخوره ، اما برخلاف تصورم لبخندي زد و گفت :
- پس تو هم فهميدي ؟
- چي رو فهميدم ؟
- توجه بيش از حد بابام رو ! به نظر تو زيادي هوامو نداره ؟
- بله ، متاسفانه همين زيادي هواداري اينقدر لوست كرده .
باز انتظار داشتم ناراحت بشه ، اما مثل دفعه ي قبل خنديد و گفت :
- پس گناه لوس بودنم رو بذار گردن بابام و منو ببخش.
- و اگه نبخشمت ؟
در حاليكه از روي صندلي بلند مي شد گفت :
- مجبوري ببخشي ، چون اون وقت نمي توني اين چند روزي كه مي خوام بيام خونه ات تحملم كني !
با تعجب پرسيدم :
- بياي خونه ي من ، مگه بابات برنامه سفر داره ؟
بعد ناگهان انگار چيزي به يادم اومده باشه با هيجان گفتم :
- نكنه ، بچه ي عمه نگارت به دنيا اومده مي خواد بره شمال ؟
- از شمال كه خبر ندارم ، در ضمن استاد هم قصد سفر نداره .
- پس چرا مي خواي بياي خونه ي من ؟
در حاليكه به سمت در حركت مي كرد و پشتش به من بود جواب داد :
- براي اينكه تا يه جايي براي زندگي دست و پا كنم ، خونه ي تو بهترين جا براي موندنه.
سپس در اتاق رو باز كرد و در حاليكه داشت خارج مي شد ايستاد و رو به من كرد و گفت :
- در ضمن من خيلي خسته ام ، مي رم خونه ، براي شام يه چيزي بگير و بيار . يه وقت فكر نكني اين چند روز توي خونه ات دست به سياه و سفيد مي زنم ، نه ! چون روزها اين جا كار دارم و عصر خسته و كوفته ميام خونه ، مي خوام استراحت كنم ، وسايل رفاه منو مهيا كن ...
در حاليكه به شوخيش مي خنديدم گفتم :
- چشم ، حتما .
خواست از در خارج بشه كه استاد و نادين جلوي راهش سبز شدن ، استاد با خنده گفت :
- اينم عمو نادين ، نگفتم آخر همه مياد .
و در حاليكه گوش نادين رو گرفت ادامه داد :
- مگه به دختر من قول ندادي زودتر از همه بيايي ؟
نادين در حاليكه آه و ناله مي كرد جواب داد :
- آخ ، ناصر خان يه كم آرومتر ، اين گوشِها، به جان خودم خواستم بيام اما اين خلافكاراي بي پدر و مادر نذاشتن . سپيده خودش درك مي كنه ، مگه نه عمو جون ؟
- بله ، عمو نادين درك مي كنم .
- آخ ، قربون برادرزاده ي فهميدم برم .
سپيده بدون اينكه سر به سر نادين بذاره ، رو به من كرد و گفت :
- خب ، من رفتم شام يادت نره !
بعد هم بدون توجه به استاد و نادين از اتاق خارج شد و رفت ، با رفتن سپيده استاد پرسيد :
- اين دختره چش بود ؟
- هيچي استاد شوخيش گرفته ، داشت چرت و پرت مي گفت .
- خدا رو شكر فكر كردم شايد با من قهر كرده !
- چرا بايد با شما قهر كنه ؟ شما كه پدري رو در حقش تموم كردي ! مثل كوه پشتشي .
- تو ناراحتي من مثل كوه پشت دخترم هستم ؟
در جواب شوخي استاد خيلي جدي گفتم :
- بله ، چون خيلي لوسش كردين .
استاد چيزي نگفت و به جاي اون نادين با نگراني پرسيد :
- پروانه ! الان توي اتاق به تو چي مي گفت ؟
- هيچي ، مي خواست ازش دلخور نباشم و لوس بازيش رو به پاي باباش بذارم .
- نه ، نه منظورم چرت و پرت و شوخيهاشه كه گفتي ؟
ناخودآگاه نگران شدم و گفتم :
- اينكه تا وقتي يه جايي براي زندگي پيدا كنه ، خونه من مي مونه . مگه چي شده ؟
نادين به جاي اينكه جاب منو بده رو به استاد كه هاج و واج مانده بود كرد و گفت :
- داداش بازيت داد . به من گفت امروز فرصت آخره ، خبر مرگم يادم رفت ندا رو بهت بدم . شانس بياري بهش برسم و بتونم راضيش كنم ، وگرنه پاش برسه خونه ي پروانه ، دختر بي دختر .
نادين به سرعت رفت و من و استاد هاج و واج به هم نگاهي انداختيم ، نمي فهميدم اين حركات جدي بود يا شوخي و بازي جديد نادين و سپيده
ساعتها از رفتن نادين به دنبال سپيده گذشته بود و هيچ خبري ازشون نبود ، من توي « خونه ي زندگي » منتظر بودم . استاد هم به خونه اش رفت و خبر داد كه اونجا هم نيستن ، خيلي نگران بود و مدام به گوشي نادين و سپيده زنگ مي زد و جوابي نمي گرفت . منم اين وسط سردرگم مانده بودم كه جريان چيه ، دليل حرفاي سپيده رو نمي دونستم ، منظور نادين از بازي خوردن استاد چي بود ؟ بيچاره استاد كه داشت ديوونه مي شد ، طاقت نياورد به خانه ي من رفت ، حدس مي زد با حرفي كه به من زده شايد رفته باشه اونجا ، اما برعكس اونجا هم نبود . من اصلا نگران نبودم چون وقتي ديدم نادين گوشيش رو جواب نمي ده ، مطمئن شدم كه اينم يه بازي جديد كه اينبار دارن براي استاد اجرا مي كنن تا بساط خنده شون مهيا بشه ، اما هر چي براي استاد توضيح مي دادم كه اينا دفعه ي اولشون نيست ، زيربار نمي رفت . البته وقتي داشت سوار ماشين مي شد كه بره گفت :
- اميدورام همين طور باشه كه تو مي گي ، در اين صورت بلايي به سرشون ميارم كه مرغهاي آسمون به حالشون گريه كنن .
من از تهديد استاد ، خنده ام گرفته بود به خاطر احترام چيزي بهش نگفتم اما با خودم گفتم ، ممكن گوش نادين رو بكشي ولي فكر نكنم از گل نازكتر به سپيده بگي . اون رو چنان مي ذاري روي سرت و حلوا ، حلواش مي كني كه نگو و نپرس . با رفتن استاد ، من هم به سالن تئاتر برگشتم تا اوضاع رو كنترل كنم . نظافتچي ، مشغول تميز كردن سالن بود و مربي ها بچه ها رو به خوابگاه برده بودند و مريم و رضا هم كه كارها رو جمع و جور كرده بودند ، داشتند مي رفتند. با رفتن اونا سري به سالن بازي بچه ها كه حالا شده بود نمايشگاه نقاشي من زدم تا ببينم در چه وضعي به سر مي بره و آيا هنوز كسي هست يا نه ؟ توي سالن جز يه مرد ميانسال و يه پسر بچه ي 8،7 ساله كه مشغول تماشاي تابلو بودند كس ديگه اي به چشم نمي خورد . خوشحال از اينكه بعد از افتتاح كمي خلوت شده ، تصميم گرفتم هم يه نگاه دقيقي به تابلوها بندازم هم چكشون كنم . در حين ديدن كارها به مرد و پسربچه رسيدم آنها پاي تابلويي كه از وثوق كشيده بودم واو در دل تاريكي شب ، زير بارون ، روي سجاده اي سبز رنگ نشسته و با تسبيحي كه من بهش هديه داده بودم در حال ذكر گفتن و اشك ريختن بود ، ايستاده بودند . در پس چهره ي وثوق كه شكل مشخصي نداشت ، هاله اي سفيد رنگ كشيده بودم و دليل اين كارهم اين بود كه من فاقد تصويري از وثوق در ذهنم بودم و طبيعتا روي بوم هم نمي تونستم شكلش رو بكشم . همينطور كه داشتم به نقاشي نگاه مي كردم ، ناخواسته متوجه ي گفت و گو بين مرد ميانسال و پسر بچه شدم .
- بابايي ! اين آقا چرا صورت نداره ؟
- پس اين گردي چيه ، اون بالا ؟
- اين سر ، صورت كه نيست .
- چرا عزيزم ، صورت ِ، سر اونجاس كه مو روش داره .
- ولي صورت ، چشم و ابرو و دهن و دماغ داره ، تازه سرم روش مو داره ، اينكه هيچ كدوم رو نداره ...
- خب بعضي آدمها كچل هستن .
- مثل حسن كچل ؟
از استدلال بچه خنده ام گرفت ، مرد هم خنديد و در جواب او گفت :
- آره بابايي مثل حسن كچل ...
- اما من ، فكر مي كنم اين آقاهه مو داره !
از پسر خوشم اومده بود ، با اينكه 8 ساله به نظر مي آمد اما بچه ي باهوشي بود . به مرد كه اينقدر با حوصله به سوالاتش جواب مي داد نگاه كردم و آنها كه تازه متوجه من شده بودند ، با لبخندي نگاهم كردند . مرد به پسر بچه اشاره كرد و گفت :
- ببخشيد خانم ! مثل اينكه نوه ي من جلوي شما رو گرفته و نمي ذاره درست تابلو رو ببينيد .
به پسر بچه كه حالا فهميده بودم نوه ي مرد است نگاه كردم و لبخندي زدم . مرد گفت :
- بهزاد بابايي ! بيا بريم تابلوهاي بعدي رو ببينيم ، خانم مي خوان اين تابلو رو نگاه كنن ! ما جلوي راهشونيم .
- نه ، نه خواهش ميكنم ، من راحتم ، بذارين نوه تون خوب اين تابلو رو تحليل كنه .
مرد خنديد و دستي به سر بچه كشيد و گفت :
- مثل اينكه خيلي از تحليل نوه ي من خوشتون اومده ؟
- بله ، مي خوام بدونم از كجا فهميده اين آقا كچل نيست ؟
- من هم نميدونم از خودش بپرسين .
خواستم از بچه كه حالا مي دونستم اسمش بهزاده بپرسم ، اما خودش كه شاهد و شنونده ي صحبتهاي من و پدربزرگش بود گفت :
- خب ، اين آقا داره گريه مي كنه اما توي اين گردي كه بابايي مي گه صورتش ، چشم نيست . آخه من هروقت گريه مي كنم از چشمم اشك مياد ، اين آقا هم داره اشك مي ريزه پس چشم داره اما توي صورتش نيست . فكر كنم اين آقاهه ، مرد نامرئيه !!
مرد از استدلال نوه اش به خنده افتاد ، اما من با نگاه تحسين انگيزم به او زل زدم ، واقعا كه با استدلال بچه گانه اش حق مطلب و نظر منو ادا كرده بود . وثوق من يه آدم نامرئي بود ، چيزي كه اين بچه بهش رسيد . در حاليكه دستي به سرش مي كشيدم ، رو به پدربزرگش كرده و گفتم :
- نوه ي خيلي باهوشي دارين !
- باهموش و كنجكاو... هوشش رو همه دوست دارن اما كنجكاويش رو تا يه حدي ، آخه اين همه كنجكاوي حوصله مي خواد كه اين روزا خيلي كم پيدا مي شه .
- اما شما كه ظاهرا حوصله تون زياده !!
به جاي مرد بهزاد با افتخار جواب داد :
- بابايي هميشه براي من حوصله داره .
- الكي مي گه ، من حوصله ام كجا بود ؟ فقط از كل كل كردن با اين نيم وجبي خوشم مياد .
سپس به سمت تابلوي بعدي حركت كردند ، به دنبالشان رفتم . نگاه هر دو جذب نقاشي رو به رو شده بود ، تصوير پارك رو به روي آپارتمانم بود . مرد نگاهش رو از تابلو برگرفت و گفت :
- واقعا تابلوهاي زيبايي هستن فكر مي كنم نقاش ماهري داشته اند .
خودم هم نفهميدم چرا بهش نگفتم ، نقاش اين تابلوها خودم هستم . به جاش گفتم :
- فكر نكنم ، اين نقاشي ها خيلي ابتدايي كشيده شده اند ، به نظر من نقاششون آماتور بوده .
مرد در حاليكه سرش رو به علامت نفي تكان مي داد گفت :
- ابتدايي ، اونم اين نقاشي ها ، به نظر من كه حرف ندارن . اصلا انگار زنده اند ، مثلا همين نقاشي قبلي ، سر و وصرت مرد نامرئيه ، كه مطمئنم بهزاد توي ذهنش تصوير مرد رو ترسيم كرده . در واقع اين نقاش بوده كه با هنرش اجازه ي اين ترسيم رو براي هر كس به سليقه و تخيل خودش داده يا مثلا همين نقاشي كه الان داريم نگاه مي كنيم ، مطمئن هستم كه بهزاد الان خودش رو توي اون پارك تصور كرده كه داره براي مرغابي هاي توي درياچه نان تكه تكه مي كنه و مي ريزه . اونوقت شما مي گين ، اين نقاشي ها ابتداييه ؟
حدس زدم كه اين مرد بايد حسابي از نقاشي سر در بياره ، به همين دليل ازش پرسيدم:
- شما نقاش ، يا كارشناس نقاشي هستين ؟
- نه هيچ كدام ، فقط عاشق نقاشي هستم و دوست دارم هر كدوم رو كه چشمم مي گيره ، فوري تصاحب كنم ؟
- چطوري تصاحب كنين ؟
- مي خرم به هر قيمتي كه نقاش بگه ، درست مثل الان كه چشمم تمام اين تابلوها رو گرفته . از وقتي نمايش دشت پروانه ها تموم شده ، با بهزاد اينجا سرگرم شديم تا بلكه سر و كله ي نقاش اين كارها پيدا بشه . حاضرم به هر قيمتي كه بگه تابلوهاش رو بخرم ، هر چند كه هنر قيمتي نداره...
براي لحظه اي فكر كردم اشتباه شنيده ام براي همين پرسيدم :
- بخرين ؟ همه ي اين تابلوها رو ...؟
- بله ، حتي حاضر نيستم يكيشون رو از دست بدم ، فقط كاش خانم احمدي زودتر پيداش بشه .
در حاليكه هول شده بودم ، نمي تونستم خودم رو بهش معرفي كنم يا نه ؟اصلا نمي فهميدم جدي مي گه يا شوخي مي كنه ؟اما نه ، جدي مي گفت ، اون كه منو نمي شناخت پس دليلي نداشت كه باهام شوخي كنه . مشغول كلنجار رفتن با خودم بودم كه خودم رو معرفي كنم يا نه ، صداي زنگ موبايلم بلند شد . نگاهي به مرد كه حواسش به من بود انداختم و گوشي رو از جيبم درآوردم ، شماره ي استاد روي صفحه افتاده بود . نيشخندي زده و در حاليكه حدس مي زدم تلفن كرده خبر دست انداخته شدنش رو بده ، گوشي رو جواب دادم :
- بله استاد ، چي شد بلا رو نازل كردين ، پس چرا هنوز مرغاي آسمون گريه نمي كنن ؟
- بلا خودش نازل شده ، نيازي به اقدام من نيست . زود بيا خونه ات ، سپيده رفته داخل و در رو روي من و نادين باز نمي كنه .
در كلام استاد نگراني موج مي زد ، اما من بي آنكه ذره اي ناراحت و نگران باشم گفتم :
- باشه من الان ميام خونه ، اما اول به اون نادين بگين فكر نكنه من دارم ميام چون رودست خوردم ، نه دارم ميام دستش رو ، رو كنم .
- پس زودتر بيا ، چون واقعا اميدورام حدست درست باشه ...
- هست ، فقط شما زودتر خط و نشون ها رو بكش تا من برسم .
سپس تماس رو قطع كردم ، بايد زودتر به خانه مي رسيدم تا استاد رو از نگراني خارج سازم . بنابراين از مرد و نوه اش بدون آنكه خودم رو معرفي كنم ، خداحافظي كردم . هنگام خروج به يكي از پرستارها سپردم كه بعد از رفتن من ، بره و به مرد بگه كه من پروانه احمدي ، نقاش اين تابلوبودم تا بي خود منتظرم نمونه . بهش گفتم به مرد بگه كه من قصد فروش تابلوها رو ندارم ، آخه احساس مي كردم حيف پول نيست كه بالاي اونا داده بشه .
در طول مسير تا رسيدن به خانه با خودم فكر مي كردم كه اصلا به چه هدفي اونا رو كشيدم ؟ زماني كشيدن نقاشي چون به ميل و استعداد ذاتي خودم بود نه تشويق و تحريك وثوق و ثريا ، از مهمترين دغدغه هاي زندگيم به حساب مي آمد اما حالا 4 سال بود كه هيچ چيز جز فرزاد دغدغه ي زندگيم نبود . البته فكر اينكه اون آقا كه حتي اسمش رو هم نپرسيده بودم ، براي نقاشي هاي من از خودم بيشتر ارزش قايل بود ، وسوسه ام مي كرد تا به فروش آنها فكر كنم . حالا كه كسي پيدا شده بود پولش رو بابت آنها دور بريزه ، چرا من رضايت نمي دادم ، شايد هم واقعا تابلوهام ارزشش رو داشت كه كلي پول بالاش بره . با تمام اينها اميدوار بودم كه اون آقا با شنيدن پيغام من پا پس نكشه و سر حرفش باشه و به هر قيمتي كه شده اونا رو به دست بياره ، چون حالا دودل بودم و بايد درموردش فكر مي كردم . به هر حال از فروش اونا پول خوبي به دست مي آوردم ، من 22 سالم بود و تنها كار ترجمه كتاب و مربيگري شنا ، اونقدر پولي نداشت كه بتونه منو تامين كنه و دلم نمي خواست زياد به وثوق وابسته باقي بمونم ، من ديگه بچه نبودم و بايد سعي مي كردم روي پاي خودم بايستم . توي همين افكار بودم كه به آپارتمانم رسيدم ، نادين و استاد روي پله رو به روي آپارتمان منتظر من نشسته بودند و با ديدن من از جا بلند شدند . در حاليكه تمالم روي سخنم با نادين بود گفتم :
- نبينم پشت در مونده باشين !
هر دو نگاهم كردند و نادين كه معلوم بود متوجه ي نيش من شده ، چشم غره اي رفت و گفت :
- به جاي شيرين زبوني در رو باز كن ، حوصله ندارم .
- براي چي در ، رو باز كنم ؟ مگه اتفاقي افتاده ؟ نادين جون !!
- ببين پروانه ! اصلا حال و حوصله ندارم ، كل كل نكن ، زودتر اون در رو باز كن .
- اي بابا ... چه كل كلي ؟ مگه من بيكارم ؟ فقط مي خوام بدونم ...
استاد - تو رو خدا شما دو تا ديگه بس كنين ...پروانه لطفا در رو باز كن .من خيلي نگرانم ، نادين مي گه سپيده اينجاست اما هرچي در مي زنيم در رو باز نمي كنه .
با اينكه دوست داشتم ، هنوز به كل كل كردن با نادين ادامه بدم اما دلم براي استاد كه خيلي ابراز نگراني مي كرد ، سوخت . در حاليكه دهنم رو براي نادين كج مي كردم كليد رو از كيفم درآورده و توي قفل چرخاندم و در حين باز كردن در ، رو به استاد گفتم :
- گفتم كه شما بيخود نگراني ، باور نمي كني بيا تو همه چيز بهت ثابت مي شه .
نادين - نه بابا ، پس بريم تا اين كشف مهم قرن رو بهمون ثابت كني !
در آپارتمان رو باز كردم و هر سه وارد شديم ، با ديدن سپيده كه بي خيال روي مبلي نشسته بود و تخمه و آجيل مي خورد و تلويزيون نگاه مي كرد ، انگار كوه قاف رو فتح كرده باشم ، پيروزمندانه رو به نادين گفتم :
- بفرمايين آقا نادين ، اينم كشف مهم قرن ، بهتون ثابت شد .
- نه باريكلا ، بزنم به تخته تو هم يه چيزي مي شي . به قول قديميا ، دير و زود داره ، سوخت و سوز نداره .
وانمود كردم كه متوجه ي طعنه در لحن كلامش نشدم ، به همين خاطر گفتم :
- مرسي اميدوارم كردي ، فقط نادين جون ! انگار يه بوهايي هم داره مياد ، فكر كنم بوي دماغ سوخته باشه ، تو متوجه نمي شي ؟
- نه ، هنوز براي فهميدن بوي دماغ سوخته زوده ، مي گي نه ؟ بهت ثابت مي كنم .
نگاهم رو به استاد انداختم و تازه متوجه نگاه مات و مبهوت او به سپيده كه انگار هنوز متوجه ي حضور ما نشده بود شدم . راستش برام عجيب بود ، من و نادين بلند بلند صحبت مي كرديم ، سپيده چطور متوجه ي حضور ما نشده . نادين به سپيده اشاره كرد و گفت :
- بفرما آقا دادش ، نگفتم موضوع جديه ؟ اونوقت تو خودت رو به حرفاي اين دختر خنگ دلخوش مي كني ! آخه من كه مرض ندارم ، همچين شوخي احمقانه اي با تو بكنم ! اين گوي و اين ميدان ، خودت مي دوني و دخترت ، من و پروانه مي ريم اگه تونستي درستش كن .
سپس رو به من كرد و گفت :
- پروانه ! بيا بريم بيرون .
باز دچار سردرگمي شده بودم و سر از حرفاي نادين درنمي آوردم ، يعني چي موضوع جديه ؟ چي شده ؟ براي دونستن همين چيزها كه موضوع چيه و مشكل كجاست از جام تكون نخوردم و همان جا ايستادم و چشم به استاد دوختم كه آرام آرام به سمت سپيده مي رفت ، تا به حال اينطوري نديده بودمش ، انگار درمانده و مستاصل شده بود . داشتم باور مي كردم جريان شوخي نيست و موضوع و مشكل جديدي پيش اومده .استاد بالاي سر سپيده رسيد و چند بار صداش كرد اما سپيده هيچ جوابي نمي داد ، بعد از چند بار كه سپيده عكس العملي نشان نداد ، استاد با صداي خشمگين فرياد بلندي كشيد و سپيده رو صدا كرد . اينبار سپيده با وحشت از جا پريد ، درست مثل من كه از صداي بلند استاد وحشت سراپايم را فراگرفته بود . سپيده كه خيلي ترسيده بود از جا بلند شد ، من كه داشتم زَهره مي تركاندم در برابر نادين كه كيفم رو گرفت تا منو با خودش از خانه خارج كنه مقاومتي نكرده و همراهش رفتم . احساسم مي گفت ، تا چند لحظه ي ديگه اينجا قراره يك دعواي پدر و دختري رخ دهد و من به هيچ وجه دلم نمي خواست شاهدش باشم .
هر چند مدتي بود كه خودم عقيده داشتم براي اصلاح و تربيت اين دختر لوس يه دعوا لازمه و حتي احتياج به دوتا سيلي هم داره ، اما الان دلم نمي خواست شاهد اين اتفاق باشم ، حالا نمي دونم مي ترسيدم يا عذاب وجدان داشتم كه موافق اين كار بوده ام .
هوا تاريك شده بود و توي اين بيست دقيقه اي كه من و نادين توي پارك جلوي آپارتمان نشسته بوديم كلامي حرف رد و بدل نكرديم . نادين نگران بود و من گيج و منگ ، فقط مي ترسيدم كه آخر دعواي پدر و دختر به كجا خواهد كشيد . نادين كه يك كلام هم حرف نمي زد و تلفنش رو هم جواب نمي داد ، توي اون همه سرو صداي حاكم در پارك سكوت سنگيني بين ما حاكم بود و اين سكوت منو عصبي مي كرد ، به خصوص از سكوت خودم كه كلي سوال داشتم و نمي پرسيدم . نمي دونم چرا دوست داشتم نادين سكوت رو بشكنه و شروع به صحبت كردن كنه ! اما بي فايده بود او سخت ساكت و متفكر نشسته بود ، نمي دانستم نگران برادرشه يا سپيده ! هر چي بود اولين بار بود كه اينقدر نگران مي ديدمش . عاقبت باز هم اين من بودم كه طاقت نياوردم و گفتم :
- نادين !
آنقدر آرام صداش كردم كه شك داشتم شنيده باشه اما او بدون اينكه نگاهم كنه گفت:
- بله ؟
- مي شه بگي اينجا چه خبره ؟
نادين ، شانه اي بالا نداخت و گفت :
- هيچي ! عيده ، هواهم خوبه ! مردم اومدن توي پارك هوا بخورن .
از اين كه در اين شرايط و در اوج نگراني باز هم دست از شوخي برنمي داشت ، حرصم گرفته بود و گفتم :
- اِ ... نادين جدي باش ! پارك رو كه نمي گم ، استاد و سپيده رو مي گم ؟
- ديدي كه دعواشون شده بود .
- بله ديدم ، ولي سر چي ، اونا كه قبل از نمايش با هم خوب بودن . حتي وقتي من و سپيده سر يه موضوعي حرفمون شد ، استاد به خاطر سپيده از من مي خواست كوتاه بيام .
- خب مشكل همينه ، سپيده شاكيه كه چرا ناصر امروز به جاي اينكه توبيخش كنه ازش طرفداري كرده .
- شوخي مي كني ؟!!
- نه ، به جون پروانه ! جدي مي گم ! سپسده مدتيه دچار توهم شده ، فكر مي كنه محبتهاي بي امان ناصر از روي دوست داشتن نيست . اون مي گه تا حالا نشده ناصر سرش داد بزنه يا نصيحتي بهش بكنه يا حتي اينكه پشت دستش بزنه ، او معتقده كه اين عشق پدري نيست بلكه ترحم كه نثار سپيده مي كنه . چرا ؟ چون سپيده دختري پرورشگاهيه ، ناصر دلش مي سوزه چيزي بهش بگه .
- ولي اين فكر خيلي احمقانه است . استاد آدمي نيست كه به كسي ترحم كنه ، اونم در مورد سپيده ... اين دختر يه چيزيش مي شه ، خوشي زده زير دلش...
- گفتم كه دچار توهم شده ، باورت مي شه چند بار مي خواسته ناصر رو ترك كنه و بره تنها زندگي كنه ، اما من مانع شدم ؟ اصلا دقت كردي چرا وقتي كه ناصر هست سپيده اينقدر خودش رو لوس مي كنه و باهاش كل كل مي كنه ؟ چون مي خواد ناصر رو عصباني كنه ، تا اون چيزي بهش بگه و دعواش كنه اما وقتي مي بينه برعكس تصورش از دعوا خبري نيست ، لجش مي گيره و توهمش به اوج مي رسه .
بعد از كمي مكث دوباره ادامه داد :
- تا امروز كه آخرين فرصت رو به باباش داده ، سپيده مي دونست كه اگه تدين رو دعوت كنه ، ناصر به خاطر تو عصباني مي شه . بنابراين اين كار رو كرد تا صداي ناصر رو در بياره ، اما وقتي موفق نشد و باز ناصر به نفعش كوتاه اومد ، مطمئن شد كه ناصر از سر دلسوزي و چون پدر واقعيش نيست اين كار رو كرده و حالا تصميم گرفته شر خودش رو از سر ناصر كم كنه ، فقط اميدوارم كه گفتمان امشب بي نتيجه نمونه . البته من مي دونم كه بعد از ليلا ، تنها وجود سپيده است كه ناصر رو سرپا نگه داشته و اينم مطمئن هستم كه اگه سپيده هم تركش كنه ، از پا مي افته . حالا تو هم دعا كن كه اون بالا فرجي بشه و سپيده از خر شيطون پايين بياد ، چون اون عاشق باباشه و من دلم نمي خواد مثل تو تنها باشه !!
با تعجب نگاهي به نادين انداخته و پرسيدم :
- مگه من چمه ؟
- چت نيست ؟ خل و چل و ديونه ، كم چيزيه ؟ حيف بردارزاده ي من نيست كه بشه مثل تو .
سپس شروع به خنديدن كرد ، اما من اصلا نخنديدم و فقط نگاش كردم تا شايد از رو بره و حقيقت رو بهم بگه . مطمئن بودم كه منظورش چيز ديگه اي بوده ، يه نوع دستپاچگي توي خنده اش ديدم كه غير طبيعي بود و معلوم بود كه مي خواد حواس منو پرت كنه . در همين حين صداي زنگ گوشي نادين بلند شد و نگاهي به شماره انداخت ، معلوم بود شماره براش غريبه و نمي دونه كي پشت خطه ، براي همين گوشي رو به سمت من گرفت و گفت :
- پروانه ! بيا اينو جواب بده حتما از كلانتريه ، بگو رفته بيرون و گوشيش جا مونده خونه .
از گرفتن آن امتناع كردم و گفتم :
- من دروغ نمي گم ، بذار زنگ بخوره ، جواب نده مثل دفعه ي قبل ...
- خانم راستگو ! به جاي راه حل دادن ، گوشي رو جواب بده خودش رو كشت .
با نارضايتي گوشي رو گرفته و جواب دادم :
- بله ، بفرمايد ؟
از اون سمت به جز صداي نفس هاي آرام هيچ صداي ديگه اي نمي آمد ، نادين كه چشمش به من بود با اشاره پرسيد « كيه ؟» منم با اشاره جواب دادم نمي دونم و دوباره پرسيدم :
- بله ، بفرماييد .
اما باز هم سكوت حاكم بود ، دوباره پرسيدم :
- الو ، بفرماييد ، چرا حرف نمي زنين ؟
چون جوابي نيومد ارتباط رو قطع كردم و گوشي رو به نادين دادم . نادين با تعجب پرسيد :
- اِ... چرا قطع كردي ؟ كي بود ؟
- مزاحم بود ، حرف نزد . مي گم نادين ! تو چه پليسي هستي كه مزاحم تلفني داري ؟
- من پليسي هستم ، خوش تيپ ، خوش لباس ، خوش قد و بالا كه دخترا برام مي ميرن . نمي دونم ناقلاها چه جوري شماره ام رو پيدا مي كنن . احتمالا اينم يكي از همون دخترا بوده ، طفلي صداي تو رو شنيد فهميد دير جنبيده و اين اسطوره ي خوش تيپي و جذابيت از دستش رفته .
خنده ام گرفت و گفتم :
- ولي بپا ، بپا با اين همه خاطرخواه چشم نخوري .
- اينو به مامان ناهيد بگو ، يه بار نمي شه برام اسپند دود كنه . البته وقت نداره ، يا مدرسه است يا سرگرم عباس ، ناصر و نگار ، يادش رفته يكي ديگه هم به نام نادين داره . الان هم كه با عباس جونش رفته شمال . بهونه اش چيه ؟ نگار مي خواد وضع حمل كنه ، اما در اصل رفته گردش تفريح ... مي دوني پروانه ! كاش ناهيد جون يه كم از اون محبتهايي كه ناصر كيلو كيلو نثار سپيده مي كنه ، نثار من مي كرد . اصلا شايد جاي منو سپيده توي پرورشگاه عوض شده و گرنه چه دليلي داره به سپيده اين همه محبت بشه ، اما به من محل سگم نذارن ؟
از چرت و پرتهاش خنده ام گرفته بود كه دوباره صداي تلفنش بلند شد ، به شماره نگاه كرد و گفت :
- بيا ، بيا خودشه ، همون دخترس ، يه جوري خودت دكش كن .
با خنده گوشي رو جواب دادم :
- بله ، بفرماييد .
باز صدايي جز صداي نفس نمي آمد . با دست جلوي دهان گوشي رو گرفتم و به نادين گفتم :
- بابا ، اين حرف نمي زنه .
ژستي مغرورانه به خود گرفت و گفت :
- نگفتم ، اين جذابيت رو دست كم نگير ؟ آدم دزدان ، از صداي تو خوششون نيومده باهات حرف نمي زنن . كار خودمه ، ابهت صدا رو كه بشنون به حرف ميان . بده به من اون گوشي رو .
گوشي رو ازم گرفت و سرفه اي كرد و با صدايي كه نازك كرده بود گفت :
- جانم بفرماييد .
خنده امانم رو بريده بود و موضوع استاد و سپيده رو پاك فراموش كرده بودم ، دوست داشتم كسي كه پشت خط بود جواب نادين رو نده و من حسابي دستش بندازم ، اما از چهره ي نگران نادين كه سعي مي كرد خودش رو نبازه فهميدم برعكس تصورم طرف جوابش رو داده . نادين با حالتي پيروزمندانه اما نگران گفت :
- نگفتم حرف مي زنه ؟ ابهت رو حظ كردي ؟
- چه جورم ، فقط نادين تو اگه پليس نمي شدي ، دلقك خوبي بودي .
- بله ، اگه دلقك بودم ، از آن دلقكهايي مي شدم كه بوي دماغ سوخته رو زود تشخيص مي دن .
بعد هم در حاليكه برام زبون درازي مي كرد از جاش بلند شد و گفت :
- من مي رم تا در تنهايي با اين آدم دزدا معامله كنم .
نمي دونم چرا نموند و همونجا در حضور من صحبت نكرد ، رفت صد متر دورتر از من صداش رو نشنوم . از حركاتش حدس زدم كه طرف هر كسي بوده چون صداي منو نشناخته ، فكر كرده اشتباه گرفته و به همين خاطر حرف نزده ...
دوباره مشغول فكر خودم شدم ، يعني آخر داستان استاد و سپيده چي مي شد ، تا كي من بايد توي اين پارك كه پر از آدم بود مي نشستم و وقتم رو با شوخي هاي نادين سپري مي كردم.