loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 198 جمعه 1390/07/22 نظرات (1)

داستانی بر اساس ماجرای واقعی

 

شوخی

دو هفته ديگه خدمت سربازي علي و امير برادراي دو قلوي پادگان تموم ميشد.امير و علي به خاطر اين موضوع خوشحال بودند و سر از پا نمي شناختند و براي پایان خدمت لحظه شماري مي كردند.چون قرار بود بلافاصله بعد از سربازي عروسي كنند.

تو پادگان همه به خاطر اينكه سربازي اين دو داشت تموم ميشد ناراحت بودند. از سرباز صفر گرفته تا سرهنگ.

علي و امير ازبچگي محبوب همه بودند وهمه اين دو برادر و دوست داشتند چه تو بچگي، چه تو نوجواني و جواتي، حالا هم تو پادگان.

 

ادامه  مطلبو دریاب

داستانی بر اساس ماجرای واقعی

شوخی

دو هفته ديگه خدمت سربازي علي و امير برادراي دو قلوي پادگان تموم ميشد.امير و علي به خاطر اين موضوع خوشحال بودند و سر از پا نمي شناختند و براي پایان خدمت لحظه شماري مي كردند.چون قرار بود بلافاصله بعد از سربازي عروسي كنند.

تو پادگان همه به خاطر اينكه سربازي اين دو داشت تموم ميشد ناراحت بودند. از سرباز صفر گرفته تا سرهنگ.

علي و امير ازبچگي محبوب همه بودند وهمه اين دو برادر و دوست داشتند چه تو بچگي، چه تو نوجواني و جواتي، حالا هم تو پادگان.

اين دو فلوها بدجوري به هم وابسته بودند.ميشه گفت عاشقانه همديگه رو دوست داشتند.وابستگي اين دو برادر دو قلو به قدري بود كه تو مدرسه تو يه كلاس ويه نيمكت بودند.تو يه دانشگاه يه رشته و  شهر قبول شدند تو يه روزعاشق شدند.تو يه روز به خواستگاري رفتند، وقرار بود تو يه روز ازدواج كنند وحالا تو سربازي هم تو يه پادگان و گردان گروهان بودند.تو پادگان همه در حسرت داشتن چنين برادراني بودند. واقعا هم برادري اين دوحسادت بر انگيز بود.

اين دو برادر در عين نظم و قانونمندي شيطون هم بودند شوخي هاي اين دو با يكديگه تو پادگان زبان زد همه سربازا بود.اونها با دوستانشون هم شوخي مي كردند ولي نه به اندازه شوخي با يكديگه.امير و علي در شوخي با يگديگه بي رحم بودند.گاهي وقتا شوخي هايی مي كردند كه به عقل جنم نمي رسيد.

اخرين شوخي اين دو برادر بر مي گشت به يه هفته قبل امير مي دونست كه علي از عنكبوت مي ترسه.علي از مار و عقرب نمي ترسيد ولي از عنكبوت وحشت داشت وقتي عنكبوت مي ديد تمام بدنش به لرزه مي افتاد.امير يه روز قبل سه عنكبوت به انرازه كف دست پيدا كرد كه با اون پاهاي درازشون وحشتناكتر به نظر مي رسيدند امير مي دونست كه اين عنكبوتا هيچ خطري براي انسان ندارند.امير قبل از خاموشي عنكبوتها رو انداخت روي تخت علي،علي بدبخت هم بي خبر از همه جا اومد دراز كشيد روي تختش مدتي نگذشته بود كه علي حس كرد يه چيزي رو صورتش راه مي ره علي هم اونو گرفت و جلوي چشماش قرار داد وقتي علي عنكبوت رو ديد فريادي زد كه همه پادگان بيدار شدند.علي بلافاصله بعد از نگاه به صورت امير فهميد كار،كار كيه -علي با لبخند گفت: دادشي يكي طلبت –امير گفت: علي، جون خودم كار من نبود-علي لبخندي زد وگفت: امير خودتو تو بد حچلي انداختي.بعد هر دو برادر چشمانشونو بستند ودر خوابي شيرين غرق شدند.

 امير مي دونست علي تلافي مي كنه به همين خاطر تصميم گرفت تا آخر خدمت حواسشو جمع كنه.تو اين ميان علي هم بي كار نبود و به دنبال راهي براي تلافي بود.از شانس خوب علي تلافي كردن توسط خود امير روبه راه شد.

يه شب كه امير پست داشت خواب زده بود به كلش و نمي تونست چشماشو باز نگه داره به همين خاطر رفت پيش علي و ازش خواست يه ساعت به جاش پست بده تو همين لحظه  فكري به ذهن علي رسيد.علي و امير هميشه شريكي پست مي دادند ولي امشب علي الكي گفت: داداشي به جون خودم سرم درد مي كنه دارم از سر درد مي ميميرم امير اسلحه رو مسلح كرد گرفت طرف علي و گفت: مي آيي يا يه گوله حرومت كنم-علي گفت:يه گوله كه سهله سه خشابم خالي كني از جام تكون نمي خورم.امير هم غر غر كنان آسايشگاهو ترك كرد.علي خوب مي دونست كه امير 20 دقيقه بيشتر نمي تونه بيدار بمونه.علي نيم ساعت بعد رفت سر پست. آره امير نشسته بود روي يه صندلي و خوابه خواب بود.علي آهسته اسلحه امير رو برداشت ورفت آسايشگاه و تفنگ داد به رفیقش میثم تا اگه امیر شک کرد تفنگ و پیش علی پیدا نکنه.20 دقيقه نگذشته بود كه اميرسراسيمه و اشفته وارد آسايشگاه شد و در حالي كه پشت سر هم مي گفت: علي تفنگم، علي تفنگم علي رو با تكانهاي شديد بيدار كرد علي خودشو به اون راه زد گفت: تفنگت چي؟.- اميردر حالي كه آشكارا صداش مي لرزيد گفت:علي تفنگم نيست-علي خودشو به كوچه علي چب زد وبا تعجب پرسيد تفنگت نيست يعني چي نيست؟امير درحالي كه اشك تو چشماش جمع شده بود.گفت: نمي دونم سر پست خوابم برد بيدار شدم ديدم نيست امير در حالي كه تلاش مي كرد گريه نكنه  گفت: علي تفنگه شوخي بردار نيست پدرمو در ميارن دادگاه نظامي،،بازداشت، زندان، اضافه خدمت.علي اينا تا اسلحه رو نگيرن ولم نمي كنند.علي تو رو خدا من يه روزم نمي تونم اضافه خدمتم كنم. نمي تونم تحمل كنم چند روز ديگه عروسيمه. علي بدبخت شدم. علي كه تو دلش قش قش به امير مي خنديد چهره جدي به خود گرفت و گفت: نگران نباش تو برو دنبالش بگرد منم لباس مي پوشم ميام .ناراحت نباش پيداش مي كنيم.امیر با پاهاي سست آسايشگاهو ترك كرد مدتي بعد علي با خودش گفت:ديگه بسشه بعد اسلحه رو از میثم گرفت و انداخت رو شونش ورفت سر پست پيش امير تا اسلحه رو بهش بده.ولي وقتي علي به سر پست رسيد خشكش زد امير با سر نيزه رگ گردنشو زده بود وخون مثل فواره داشت ازش بيرون مي زد  وقتي علي به خود اومد با شتاب خودشو به بالاي سر امير رسوند ودر حالي كه به شدت گريه مي كرد  گفت:داداتشي پاشو اسلحه تو آوردم امير پاشو،ببين اسلحت ايناهاش،امير تو رو خدا پاشو،ببين اسلحت اينجاست امير غلط كردم، داداشي شوخي كردم،امير من بدون تو ميمرم،پاشو مرد،تو نمي توني منو تنها بذاري،امير من بدون تو چه جوري زندگي كنم، امير من بي تو مي ميرم داداشي پاشو خواهش مي كنم. ولي ديگه گريه زاري و ناله،فايده اي نداشت امير مرده بود و علت مرگشم علي بود.واسه همين علي سر پا ايستاد اشكاشو پاك كرد واسلحه رو گذاشت زير چانه اش وماشه رو كشيد بازم شوخي اين دو برار پادگان رو بيدار كرد.

شوخي داستاني براساس ماجراي واقعي-داستان سياه

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 224
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 412
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 1,325
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,285
  • بازدید ماه : 2,285
  • بازدید سال : 64,054
  • بازدید کلی : 518,860