loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 271 شنبه 1390/09/12 نظرات (0)

قسمت بیست و ششم

 

 

برین ادامه مطلب

بعد از مراسم خاکسپاري رفتيم خونه بهرام و ثريا ،عمه کتي و سودي و عمع الهام که حالا ارومتر از قبل بود اونجا بودن.خونه حسابي شلوغ بود،افرادي که براي مراسم نيومده بودن،براي عرض تسليت اومدن.انقدر خسته بودم که چشام تار شده بود و احساس ميکردم،دارم کور ميشم ،دوست داشتم بخوابم اما توي اون شرايط محال بود.خوشبختانه خونه گلي ،واحد روبه روي خونه بهرام بود و دوقلوها با بچه هاي بهرام اونجا بودن تا با کامي پسر چهار ساله گلي بازي کنن.
وقتي عمه کتي پيشنهاد داد ،برم پيش بچه ها که سراغم رو مي گيرن و کمي استراحت کنم،از خدا خواسته قبول کردم.
رفتم خونه گلي و وقتي با بچه ها که سرگرم بازي بودن خوش و بشي کردم ،روي تخت يکي از اتاق ها دراز کشيدم و چشمانم رو بستم و مثل تمام دوماه اخير؛با اين وحشت که شايد ديگه نتونم چشام رو باز کنم به خواب رفتم.
از خواب که بيدار شدم ،هوا داشت تاريک ميشد و خونه در سکوت مطلق رفته بود و جز بهزاد که مشغول در س خواندن بود کسي انجا حضور نداشت.وقتي ازش سراغ علي و شادي رو گرفتم؛گفت با عمو بهنام رفتن جلوي در و تا نادين بياد دنبالشون برن گردش.
دوقلو ها طي چند سال گذشته کاملا با نادين اشنا شده بودند،من خيلي براشون از ناديا گفتم و عکسهاش رو نشنونشون دادم.اونا با براي هر مناسبتي ؛براي نادين کارت مي فرستادن و او هم براشون هدايايي زيبا مي فرستاد.گاهي هم تلفني حرف ميزدن و حتي اسمش رو گذاشته بودن عمو پليسه و توي بازي هاي دونفره يکيشون ميشد عمو پليسه و مي رفت دزدها رو بگيره.به گفته ي بهزاد ،ظاهرا امروز که ديده بودنش خيلي ذوق کرده و ازش خواسته بودن با کاشين پليس اونها رو ببره گردش اژير هم بزنه.نادين هم که بايد ماموريت مي رفت ،بهشون قول داده بو که دوساعت ديگه با ماشين پليس بياد دنبالشون و اونا رو همم بعد از رفتن نادين جلوي در منتظر ايستاده بودن تا برگرده.
از ترس اينکه موضوع سينا رو فهميده باشن ،بلند شدم و خودم رو مرتب کرده و رفتم دنبالشون.وقتي رسيدم جلوي ديدم که علي و کامي،مشغول خالي کردن باد اتومبيلي هستن و شادي هم پشت ماشين ظاهرا سر صاحب خودرو رو گرم کرده بود تا کار علي و کامي تموم بشه.در حاليکه از شيطنت بچگانه شون خنده ام گرفته بود،علي با حرکات بامزه اي سعي داشت من ساکت بشم و تا صاحب ماشين متوجه نشه و اونا کارشون رو تموم کنن.از اين حرکت علي ديگه نتونستم جلوي خودم رو بگيرم و خنديدم و همين باعث شد صاحب ماشين ،حواسش از شعر شادي پرت بشه و به سمت من برگرده.با ديدن قيافه ي اشناي فرزاد ،خنده رو لبام ماسيد ،اين دومين باري بود که مي ديدمش و بر عکس قبرستون که فاصله زيادي داشتيم ،الان اون سمت راننده بود و من سمت سرنشين ،هول شده بودم و فکر ميکنم اونم همين حال رو داشت،با دستپاچگي گفت:
- اِ.... سلام توئي؟
-سعي کردم ؛طوري رفتار کنم که متوجه نشه هول شدم ؛به زور لبخندي زدم و گفتم:
-سلام ؛نمي دونستم شادي داره براي تو شعر مي خونه.
به شادي که کنارش ايستاده و با نگراني کودکانه اي همه حواسش به کار علي و کامي بود گفتم:
شادي !مامان جان!پسر عمه فرزاد اذيت نکني؟
فرزاد سريع گفت:
-نه،چه اذيتي داره شعر ميخونه.
- بازم شعر بلدم بخونم.
منتظر جواب فرزاد نمود وشروع کرد به خواندن شعري ديگر،خوب مي دونستم چه فکري در سر داره ،مي خواستم فرزاد پرت بشه که کاري علي و کامي تموم بشه؛اينبار از شيطنتشون لذت نبردم ،از اينکه ماشين فرزاد رو پنچر ميکردن لذت بردم،حقش بود،بايد پنچرش ميکردن.کار اونا که تموم شد و وارد خانه شدند،شادي نفس راحتي کشيده و دست از خوندن کشيد و روبه فرزاد با قيافه بامزه اي و حق به جانبي گفت:
-من خيلي شعر بلدم،نميتونم که همه رو براي شما بخونم ،يگگه خسته شدم.
سپس روبه من که با تحسين نگاهش ميکردم ادامه داد:
-مامي!ببين اين اقا دايي کاميه،منو اذيت ميکنه يه چيزي بهش بگو.
جلو رفته و در اغوشم گرفتمش ،بوسيدمش و رو به فرزاد که به ما زل زده بود کرده و گفتم:
-ببين!اقاي دايي کامي،دختر منو اذيت نکن!
فرزاد که انگار دلش براي شادي ضعف رفته بود خنديد و گفت:
-باشه قول مي دم.
خواستم با طعنه بهش بگم،روي قول توهم که نميشه حساب کرد اما ديگه فايده ي نداشت،گفتنش بعد از شش سال دردي رد دوا نميکرد.بنابراين سکوت کردم و دست شادي و رو گرفتم و تا برم داخل خونه بهرام،نيم نگاهي بهش انداخته و گفتم:
-چرا دم در وايسادي بيا تو؟!
- منتظر کسي هستم.
- پس خدافظ،خوشحال شدم ديدمت.
خوب ميدونستم حرفي که زدم باور ندارم ،راستش از ديدنش نه خوشحال شدم نه ناراحت.فقط برام جالب بود که بعد از 6سال،هيچ حسي نسبت بهش نداشتم.يه زماني خيلي عاشقش بودم و يه دوره هم ازش متنفر شدم اما به تدريج و با دنيا اومدن دو قلوها،تنفرم هم از ميان رفت.حتي گاهي اوقات اينقدر درگير زندگي بودم که فراموش مي کردم،اصلا وجود داشته و در اصل اون پدر بچه هاي منه،نه سينا.سينايي که توي شش سال ،پابه پاي من توي مسير زندگي حرکت کرد و زندگي اونم مثل ثريا و به خواست خودش،فداي من شد،ازدواج نکرد و رفتاري از خودش نشون داد که همه حتي خودم گاهي باورم ميشد که اون پدر بچه هاست.از نظر من فرزاد،فقط پسر عمه کتي بود!با خودم فکر ميکردم که اگه حضور دايي سينا توي زندگي منو بچه ها نبود ،ايا هنوز هم چنين حسي داشتم که صداي فرزاد منو به خودم اورد:
-منم خيلي خوشحال شدم.
روبه شادي گفتم:
-بريم تو مامي.
- تو برو،من همين جا مي مونم.
-مي موني چيکار عزيزم؟
- ميخوام منتظر عمو پليسه بمونم،گفت زود مياد.
تا اين حرف رو زد علي به همراه کامي ،مثل جرقه از حياط بيرون دويده و با هيجان گفت:
-اره ماماني،ظهر که تو خواب بودي عمو پليسه گفت منتظر بمونيم تا بياد دنبالمون،ميخواد با ماشين پليس مارو ببره گردش .تازه اژيرم روشن ميکنه،کامي هم مياد،مگه نه کامي؟
کامي با سر جواب مثبت داد ،نيم نگاهي به فرزاد که تمام حواسش به ما بود انداختم و لبخند زده گفتم:
-عمو پليسه که نگفت اينجا منتظرش باشين!بريم تو،پيش ماماني الهام تا بياد.
-ولي ما ميخوايم همين جا منتظرش بمونيم.مگه نه شادي،مگه نه کامي؟
شادي و کامي هردو جواب مثبت دادن و گفتن :اره.
-نمي شه ،بچه هاي خوبي باشين و زود برين تو،هوا سرده!
-اصلا هم سرد نيست،مگه نه علي،مگه نه کامي؟
هردو حرف او را تصديق کردند،کامي به طرف فرزاد رفت و با عجز و ناله گفت:
-دايي فرزاد،من خيلي گرمم شده،ژاکتم رو در مياري؟
شک نداشتم که علي و شادي هم به تبعيت از او اين کار رو انجام بدن،خوب ميدونستم ،بچه هاي من هر چي شيطون باشن به پاي اون نمي رسن،پنچر کردن ماشين هم فکر اون بود چون علي از اين کارا بلد نيست.براي اينکه اونا ژاکتشون رو در نيارن ناچار قبول کردم،زنگ خونه ي بهرام رو زدم و از بهنام خواستم بياد مواظب اونا باشه تا عمو پليسه بياد.بهنام هم گفت صبر کنم تا بياد،دستش بند بود.بچه ها که خيالشون راحت شده بود،رفته و روي سکوي خانه نشستن ،کوچه خيلي خلوت بود و کسي رد نميشد.در حاليکه تمام سعيم رو ميکردم تا نگاهم به نگاه فرزاد نيفته،وانمود ميکردم حواسم به سرکوچه است تا نادين بياد.نگاهي به بچه ها انداختم که با هم پچ پچ ميکردن و به کار موفقيت اميزي که انجام داده بودن و فرزاد هنوز متوجه نشده بود،فخر ميفروختند.نگاهي به لاستيک پنچر فرزاد انداختم و خنده ام گرفت،در فکر اين بود که خدا کنه زودتر بهنام بياد بيرون که فرزاد سکوت رو شکست و گفت:
-راستي يادم رفت بهت تسليت بگم ،خيلي متاسفم.
- ممنون.
اتفاقي که افتاد خيلي درد ناک بود،حتما تحملش هم سخته؟
توي دلم گفتم،اين اتفاق نبود فاجعه بود.نتيجه اش هم کابوس بلاتکليفي بچه هاي من،نميدونم چه عاقبتي در انتظارشون هست.
- بله خيلي سخته.
از جيب کتش يه پاکت سيگار در اورد و يه نخ برداشت و در حالي که روشن ميکرد پرسيد:
-مرگ عزيزان خيلي سخته!
با تعجب به فرزاد که به سيگارش پک مي زد نگاه کردم،يادمه از دود متنفر بوداما حالا داشت ميکشيد.پرسيدم:
-سيگاري شدي؟
-تفنني ميکشم ،اذيتت ميکنه خاموش کنم؟
-نه راحت باش.
- فکر ميکردم اذيت شي،اخه سينا سيگاري قهاري بود.
پوزخندي زدم و گفتم:
سينا اصلا سيگار نمي کشيد.
شا نه اي بالا انداخت و در حاليکه سيگارش رو زير پا له ميکرد گفت:
-لابد بعد از ازدواج با تو،ترک کرد چون اون سالهايي که من امريکا بودم،هروقت مي ديدمش سيگار زير لبش بود.
با اينکه از شيندن اين موضوع راجع به سينا تعجب کرده بودم،اما به روي خودم نياوردم و با کنايه گفتم:
-در عوض تو بعد از ازدواج سيگاري شدي!
- نمي دونم، شايد.
سپس به ساعتش نگاه کرد و با کلا فگي گفت:
-چرا نمياد،اه دير شد ديگه.
بعد هم شروع به گرفتن شماره اي کرد و در حين اينکه با تلفن همراهش حرف ميزد،فهميدم مخاطبش غزاله است که داشت بهش غر ميزد چرا دير کرده.
هنوز تماسش تموم نشده بود که بهنام اومد بيرون ،نفس اسوده اي کشيدم و داشتم ميرفتم داخل که گلي و غزاله هم اومدند.لبخندي به ان دو زده و روبه بهنام گفتم:
-دير کردي؟
-خداروشکر خاطرت عزيز بود،وگرنه نمي اومدم.
- راست مي گه،دلش نمياد از سپيده دل بکنه.
- تو که عقده اي نبودي گلي جون،چشم نداري ببيني هواي زنم رو دارم.
- برو زن ذليل ،کم مياري به من وصله عقده اي مي چسبوني ،خوبه همه فاميل مي دونن شهاب براي من مي ميره.
- خب،بايد بميره،تو از سر اون خيکي زيادم هستي.
- تو چقدر حسودي بهنام!چشم نداري ببيني شوهرم تپلي و بامزه است،من عاشق همين چاقيشم.
-برو بابا،اصلا لياقت نداري ادم ازت تعريف کنه.حيف من که بهت ارزش دادم و گفتم از سر شهاب زيادي ،حالا که اينطور شد حسابي اون تپل ،بامزه و دوست داشتني رو حفظ کن.اگه اون نبود،کي ميامد تورو بگيره؟
- برو خداروشکر پري اينجاست ،وگرنه ضايعت مي کردم.
- اخ بميرم،اينجوري که شرمنده ات ميشم.
ديگه حوصله ايستادن و مشاهده ي کل کل کردن اونا رو نداشتم،با غزاله خداحافظي کوتاهي کردم و روبه فرزادسري به علامت خداخافظي نکان داده و داخل شدم،هنوز به وسط حياط نرسيده بودم که صداي اژير ماشين پليس و متعاقب اون صداي بهنام که گفت،بيا نادين اومد رو شنيدم.
من برگشتم و بهنام رفت داخل خونه،با اينکه دوست نداشتم مقابل فرزاد باهاش صحبت کنم اما برام جالب بود،بعد از شش سال مي ديدمش.با ديدن نادين که داشت با بچه ها سروکله مي زد،براي اولين بار طي دوماه گذشته احساس خوبي بهم دست داد،با خوشحالي نگاهش کردم و تا منو ديد،بچه ها رو رها کرد و به طرف من اومد .درحاليکه چشماش از ديدن من برق مي زد با طعنه گفت:
-چه عجب،خانم بيدار شدن،ظهر اومدم خواب بودي.
لبخندي بهش زدم،احساس کردم چقدر عوض شده!لباس فرم تو تن کرده بود ،توي تاريکي مي تونستم تارهاي سفيد رو توي موهاش ببينم.با طعنه گفتم:
-اتفاقا بيدار بودم،از قصد نيومدم ،تلافي شش سال پيش که نيومدي فرودگاه رو در بيارم.
-نادين بدون توجه به نگاه خيره اي بقيه گفت:
-اينو باش،چه خودش رو تحويل گرفته،فکر کردي نميرم ماموريت که چيه؟خانم ميخواد بره امريکا ،بيام بدرقه اش.
از ته دل خنديدم و گفتم:
-همين ماموريت ها رو مي ري که پيرمرد شدي و هنوز مجردي!
- چه کنم ديگه،خاطره خواه زياد دارم اما کو يه ذره اعتماد،زناي اين دوره زمونه وفا ندارن.لنگش خودت،نذاشتي کفن شوهر بيچاره ات خشک بشه،رنگي پوشيدي.
با اينکه حرفش شوخي بود اما دلم گرفت و حالم دگرگون شد،طوريکه که فرزاد و گلي بشنون گفتم:
-اين حرف رو بهنام هم بهم زد،سينا از رنگ سياه خوشش نميامد و هيچ وقت دوست نداشت من مشکي بپوشم و منم به احترام علاقه ي اون رنگي پوشيدم،پس اين وفات نه بي وفايي.حالا برو زن بگير اقا نادين که پير شدي.
-فعلا که باید این اتیش پاره های تو رو ببرم گردش ،برگشتم دختر خوب سراغ داشتی بهم معرفی کن.
حرفش همه رو خندوند جز من که به لبخندی اکتفا کردم و فرزاد که حواسم بود،پوزخندی زد.علی پای نادین رو گرفت و با لحن شیرینی گفت:
-عمو پلیسه بریم دیگه.
نادین دستی به موهای علی کشید و روبه من با چشم غره ای گفت:
-تو هنوز به اینا یاد ندادی که من سرهنگ شدم،هی نگه عمو پلیسه.
خندیدم و با اشاره به بچه ها گفتم:
-برو دیگه دلشون اب شد،طفلیا خیلی وقته منتظرت موندن.
نادین با گفتن چشم،بچه ها رو برد سوار ماشین کنه،وقتی خودش خواست سوار بشه،روبه من و گلی که تاکید میکردیم مواظب باشه و تند نره گفت:
-برین ببینم بابا،انگار بیکارم و میخوام برم دور شهر بگردونمشون،تا سر کوچه می رم و بر میگردم،ماموریت دارم باید برم سرکارم.
من و گلی نگاهی بهم انداختیم ،هردو خوب می دونستیم که نادین بیچاره تازه افتاده توی چنگ بچه ها و تا دو،سه ساعت دیگه بر گرده شاهکار کرده اما چیزی به روش نیاوردیم و گفتم:
-خب،نادین جون تا همین سر کوچه که می ری اگه یک وقت خوراکی خواستن،نگیری که عادت ندارن،اشتهاشون کور میشه و شام نمی خورن.
گلی :راست میگه،کامی خیلی چاق شده و نمی ذارم هله هوله بخوره،چیزی براش نگیرین.
ـ فعلاً که باید این آتیش پاره های تو رو ببرم گردش، برگشتم دختر خوب سراغ داشتی بهم معرفی کن.
حرفش همه رو خندوند جز من که به لبخندی اکتفا کردم و فرزاد که حواسم بود، پوزخندی زد. علی پای نادین رو گرفت و با لحن شرینی گفت:
ـ عمو پلیسه بریم دیگه.
نادین دستی به موهای علی کشید و رو به من با چشم غره ای گفت:
ـ تو هنوز به اینا یاد ندادی من سرهنگ شدم، هی نگن عمو پلیسه.
خندیدم و با اشاره به بچه ها گفتم:
ـ برو دیگه دلشون آب شد، طفلیا، خیلی وقته منتظرت موندن.
نادین با گفتن چشم، بچه ها رو برد تا سوار ماشین کنه. وقتی خودش خواست سوار بشه، رو به من و گلی که تأکید می کردیم مواظب باشه و تند نره گفت:
ـ برین ببینم بابا، انگار من بیکارم و می خوام برم دور شهر بگردونمشون، تا سرکوچه می رم و برمی گردم، مأموریت دارم باید برم سرِ کارم.
من و گلی نگاهی بهم انداختیم، هر دو خوب می دونستیم که نادین بیچاره تازه افتاده توی چنگ بچه ها و تا دو، سه ساعت دیگه برگرده شاهکار کرده اما چیزی به روش نیاورددیم و گفتم:
ـ خُب، نادین جون تا همین سرکوچه که می ری اگه یک وقت خوراکی خواستن، نگیری که عادت ندارن، اشتهاشون کور میشه و شام نمی خوردن.
گلی: راست میگه، کامی خیلی چاق شده و نمی ذارم هله و هوله بخوره، چیزی براش نگیرین.
ـ نترسین، من کیف پولم رو نیاوردم و شپش هم توی جیبم پر نمی زنه.
لبخند من و گلی رو که دید سوار شد، اما ن که مطمئن بودم در مورد کیف پولش راست نمی گه دوباره تاکید کردم چیزی نخورن و گفتم:
ـ نادین، یادت باشه اگه بیان خونه اشتها نداشته باشن، من می دونم و تو.
ـ خیلی بابا، کشتی ما رو نمی خرم.
ـ اگه گفتن برخ، قول می دیم شام بخوریم، باززم نخر چون دارن گولت می زنن.
ـ ای بابا ول کن، باشه چشم، حالا ازاه می دی برم.
" آره، مواظبشون باش.
چشم کش داری گفت و با همه به جز فرزاد خداحافظی گرمی کرد، با فرزاد خیلی سرسری خداحافظی کرد، احساس کردم باید مشکلی بینشون پیش اومده باشه. تا حرکت کرد، آژیر ماشین رو زد و بچه ها با خوشحالی برامون دست تکون دادن. با رفتن اونا، غزاله که دختر خوبی به نظرم می رسید گفت:
ـ بچه های ناز دو دوست داشتنی دارین!
ـ مرسی.
می خواستم ازشون خداحافظی کنم که یاد لاستیک پنچر فرزاد افتادم و رو به غزاله گفتم:
ـ چرا اینجا ایستادین، بریم تو، هوا خیلی سرده.
ـ نه ممنون، باید بریم.
به جای او به شیطنت رو به فرزاد گفتم:
ـ مگه با لاستیک پنچر هم رانندگی می کنی؟
ـ نه چطور مگه؟
ـ لاستیک های او طرف ماشینت پنچرن.
منتظر عکس العملش نموندم و با قیافه ای حق به جانبی رو به گلی گفتم:
ـ همه اش تقصیر توئه، گلی! پسر تو بچه ها منو اغفال کرد، اونا از این کارها...
هنوز حرفم تموم نشده بود که فرزاد زد زیر خنده، نگاهش کردم و ناخودآگاه حال خاصی بهم دست داد. یاد آون موقع ها افتادم که دلم برای خنده هاش ضعف می رفت و بی اختیار بغض راه گلوم رو بست، اما ظاهر خودم رو حفظ کردم، نمی خواستم اونا متوجه حالم بشن. رو به غزاله گفتم:
ـ من می رم داخل، اگه دوست داشتین شما هم بیاین.
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که چشمام سیاهی رفت و داشتم می خوردم زمین که گلی رو گرفتم، با نگرانی پرسید:
ـ چی شدی باز، مگه خوب نخوابیدی؟
خودم رو کنترل کردم و گفتم:
ـ خیلی گرسنمه، فکر کنم ضعف کردم.
ـ پس برو تو! تا از حال نرفتی یه چیزی بخور.
چشمی گفتم و همراه خودش وارد شدم. از حسی ک پیدا کرده بودم وحشت کردم، دوباره نفرتی که شش سال مسکوت مانده بود بیدار می شد. حالا دیگه سینایی نبود تا آرومم کنه، تازه مشکل بلاتکلیفی بچه ها بعد از مرگم هم بود. آخه دیگه شش سال وقت نداشتم، باید طی دوماه همه چیز رو سرانجام می دادم.
داخل که شدیم به جز تک و توکی فامیل که من نمی شناختم و کتی و سودی که کنار الهام بودن و باهاش حرف می زدن، بهنام و سپیده که پیش همان فامیل ها نشسته بودن و غزاله هم چند دقیقه بعد وارد شد، کسی آنجا نبود. به اصرار گلی رفتم بالا تا چیزی بخورم، گلی بهم غذا داد و خودش رفت تا راحت باشم. هیچ اشتهایی برای خوردن نداشتم و ترجیح دادم برم توی اتاق و چمدونهای بچه ها رو باز کنم. لباسهاشون رو مرتب کردم، اما چمدون خودم رو بی خیال شدم و رفتم کنار پنجره، می تونستم توی حیاط و کوجه رو به خوبی ببینم. با دیدن فرزاد در حال گرفتن پنچری، یاد خنده اش افتادم و باز همون حس نفرت اومد به سراغم، لعنتی چطور می تونست با بلایی که سرم آورده بود توی چشام نگاه کنه و بخنده. ناخودآگاه بعد از مدتها یاد اون روز افتادم که رفتم دفتر وکیلش، وقتی اسم طلاق رو شنیدم و طلاقنامه رو دیدم، باز هم عقیده داشتم لجش گرفته که من باهاش از شمال نیومدم و می خواد تنبیهم کنه اما وقتی گزارش پزشکی رو گذاشت جلوم، تمام باورهام رنگ باخت و فهمیدم که چهار سالِ من سرِکارم و هیچ عشق و دوست داشتنی در کار نیست. انگار فرزاد زده بود به سیم آخر و می خواست با اون تأییدیه ی روانی بودنم تمام راهها رو ببنده، می خواست ازش متنفر بشم، چنان تحقیرم کرد که جایی برای کوچکترین روزه ی محبتی نذاشت. با یادآوری اون روز و رقم خوردن سرنوشتم چشمانم به اشک نشست، با خشم و نفرت نگاهش کردم و انگار که صدام رو می شنوه از همونجا بهش گفتم:
ـ چطور تونستی، منو بازی بدی؟ چرا گذاشتی باور کنم دوستم داری، بعد مثل یه آشغال دورم بندازی؟ الان هم اینقدر بی تفاوت باشی.
از پشت پنجره کنار رفتم و خودم رو با چمدونم سرگرم کردم تا از فکر فرزاد رها بشم، ناگهان چند ضربه به در اتاق خورد و بهنام و سپیده وارد شدن. سپیده با دیدن صورت اشک آلودم، منو در آغوش گرفت و گفت:
ـ فدات شم خودت رو عذاب نده، به قول حاج مهدی، مرگ حقه.
خودم رو از آغوشش بیرون آوردم، خوشحال بودم که علت گریه ام رو نمی دونست، اشکام رو پاک کردم و ازش پرسیدم:
ـ نادین بچه ها رو نیاورد.
ـ نه بابا، تو بچه های خودت رو نمی شناسی؟ به نظرت حالا حالا می ذارن نادین برگرده؟
لبخندی زدم و بی خیال سر و سامان دادن لباسهام شدم، روی تخت نشستم وبه شکم برآمده ی سپیده چشم دوختم و با خودم فکر کردم، یعنی تا به دنیا اومدن پسر بهنام زنده هستم؟ آیا می تونم اونو ببینم؟ نزدیک بود اشکم سرازیر بشه که بهنام محور فکرم رو عوض کرد:
ـ نگاش کن تو رو خدا، عجب رویی داره.
کنار پنجره ایستاده بود و فهمیدم منظورش به فرزاد، اما سپیده که نمی دونست فرزاد توی کوچه است گفت:
ـ کی رو می گی؟
ـ خوشم نمیساد اسمش رو بیارم، خودت بیا ببینش.
سپیده بلند شد که به طرف ظنجره بره، بهنام گفت:
ـ نمی خود بیایی، می ترمس نگاش کنی بچه تکون بخوره و نامرد از آب در بیاد.
سپیده اهمیتی به حرفش نداد و رفت کنار پنجره، سرش رو با تأسف تکان داد و گفت:
ـ همه از تعجب شاخ درآوردیم، واقعاً با چه رویی اومد تشیع جنازه؟
ـ حالا اونش هیچی! نبودی نگاه هیزش رو ببینی، چشم از ناموس ما برنمی داشت، جانِ سپیده غیرتی شده بودم خفن! بابات جلوم رو گرفت.
سپیده خندید و گفت:
ـ پس بگو، بچه ها رو اغفال کردی برن ماشینش رو پنچر کنن.
پس بهنام بچه ها رو اغفال کرده بود، طفلی پسر گلی. سپیده اومد کنارم نشست و چون فکر می کرد من نمی دونم چه کسی رو می گن گفت:
ـ فرزاد رو می گیم!
ـ بله، دیدم پسرها داشتن لاستیکش رو پنچر می کردن.
ـ گلی گفت، تو لو دادی، می مردی صبر می کردی از اینجا دور بشه بعداً بفهمه پنچر شده؟
ـ چه فرقی داره، اینجا و دورتر نداره، بالاخره می فهمید دیگه.
ـ فرقش در اینه که الان مجبور نبودیم ببینیمش.
سپیده ـ کسی مجبورت نکرده، از پشت پنجره بیا این طرف دیگه نمیبینیش.
ـ من منتظر عموت و بچه ها هستم.
ـ بگو می خوام زاغ سیاه فرزاد رو چوب بزنم، بهانه نادین و بچه ها رو می کنم.
ـ من اهلِ زاغ سیاه چوب زدنم؟
ـ نیستی؟
ـ هستم؟
ـ نمیدونم والا، مثل اینکه حق با توئه و چشم به راهِ نادینی.
ـ آفرین دختر خوب، خوشم میاد شناخت صدردصد از من داری.
سپیده به او که دوباره بیرون رو نگاه میکرد، پوزخندی زد و بی مقدمه رو به من گفت:
ـ وقتی دیدیش چه حالی شدی؟
خواستم بی تفاوت جواب بدم که بهنام گفت:
ـ پروانه جون بلندتر بگو منم بشنوم.
بی آنکه بخندم، با صدای بلندی گفتم:
ـ هیچ حس و حالی نداشتم، تو هم شنیدی؟
ـ آره بابا، کر هم شدم.
ـ خودت گتفی بلند بگم.
نگام کرد و با ادا گفت:
ـ تو هم که حرف گوش کن، ببینم دم در چی بهت گفت؟
ـ عرض تسلیت، چطور مگه؟
ـ غلط کرده خاک بر سر، فکر کرده تو محتاج تسلی دادن اونی.
ـ نمی دونم.
ـ خُب،... تو چی بهش گفتی؟
ـ در مورد چی؟
ـ عرض تسلیتش، چه جوابی دادی؟
ـ گفتم، ممنون.
ـ ای خاک بر سر تو هم بکنن، باید تف می کردی توی صورتش. کجا رفت اون نفرتی که 6 سال پیش ازش دم می زدی؟
هاج و واج به بهنام نگاه می کردم، سپیده که داشت از خنده اشکش درمیومد گفت:
ـ بهنام جان، این دیالوگ نمایش نامه ای نیست که از طرف تلویزیون دادن من بخونمش؟
ـ چرا اتفاقاً خودش بود، فقط اون تو می گه ده سال، من کردمش شش سال، چطور بود، خوب گفتم؟
ـ عالی بود، من که تحت تأثیر قرار گرفتم
آی قربون زن خوب و کارگردانم برم، پس بیا یه کاری کن، شرط کن در صورتی حاضری این تئاتر رو بسازی که شوهر عزیزت هم توش بازی کنه.
سپیده خندید و بهنام دوباره به بیرون خیره شده، منم که داشت حرفهای بهنام، باورم می شد خندیدم. هیچ وقت نمی شد بهنام رو شناخت، وقتی خیلی جدی حرف می زد، باز هم شوخی می کرد. داشتم فکر می کردم که آیا اونا گزینه ی خوبی هستن که بعد از مرگم، علی و شادی رو بهشون بسپرم که بهنام گفت:
ـ بیا، خانمش هم اومد. راستی پری! خبر داری نازا بودن همسرش رو به خودش نسبت داده.
با شنیدن این حرف که برام تازگی داشت، نتونستم خودم رو کنترل کنم و با هیجان گفتم:
ـ مگه زنش نازاست؟
ـ آره! جدیداً بهد از اینکه عمه کتی هی بهشون گیر داد بچه، بچه، یه دختر بیارین! آقا فرزاد رسماً اعلام کرد که مشکل از خودشه و بچه دار نمی شه.
ـ خاک برسرش کنن، مرده شور برده فکر کرده ما خریم، چقدر خاطر این بدترکیب رو می خواد که خودش رو عیب دار کرده.
ـ عزیزم خونِ خودت رو کثیف نکن، چند وقت دیگه غزاله هم دلش رو می زنه، یه تاییدیه پزشکی می گیره که نازاست و طلاقش می ده.
بهنام با تأسف سر تکون داد و گفت:
ـ از این بوزینه بعید نیست، نبودی ببینی توی قبرستون چطوری داشت با نگاهش با نگاهش پروانه رو می خورد.
احساس می کردم دارم خفه می شم، بهنام و سپیده، ناخواسته حرفهایی می زدن که منو تا پای جنون می برد. خاک بر سر من کنن که چطور پپ سال پیش با یه تائیدیه ی دروغ روانی قلمدادم کرد تا طلاقم بده، اونوقت به خاطر این دختره، خودش رو عیب دار معرفی کرده. یعنی من تا این حد براش بی ارزش بودم؟
اعتراف می کنم برای اولین بار طی دوماهی که فهمیدم به زودی خواهم مرد، خدا رو شکر کردم که اینقدر زنده نمی مونم تا از این تحقیر بیشتر آتیش بگیرم و با آغوشی باز برای مرگ آماده می شم، فقط با بچه هام چه کنم خدایا...
بعد از اون شب، سعی می کردم دیگه به فرزاد و تحقیری که شده بودم فکر نکنم. من دیگه فرصتی برای تنفر داشتن از کسی نداشتم، من انتقامی رو که می خواستم از اون گرفته بودم و خدا هم کمکم کرده بود. ازدواجاون با زنی نازا به حکمت خدا بود، اون عاشق بچه بود و حالا بچه ای نداشت و همین برای من کافی بود و کاری به دیگران نداشتم. بهرام و بهنام که اصلاً آدم حسابش نمی کردن، به گفته ی سپیده، بعد از اون شب که نادین ماجرا رو فهمید، دوستیشون رو بهم زد و دیگه کاری به کارش نداشت. اینا همه یک طرف و اینکه با داشتن بچه از دونستن این نعمت محروم بود طرف دیگه ای بود که به من لذت می داد، اون داشت تقاص ظلمی رو که به من کرده بود پس می داد. وقتی توی مراسم دایی سینا، نگاه حسرت بار کتی رو به علی و شادی می دیدم، یه حسی آمیخته با لذت و ترحم بهم دست می داد و تا حدودی از بار نفرتم کم می کرد.
توی چند روزی که مراسم ختم دایی سینا توی خونه ی بهرام برگزار بود، صبح ها شادی و علی، همراه بهزاد و بهراد به آپارتمان گلی رفته و بازی می کردن، گاهی هم نادین می اومد و می بردشون بیرون. وقتی هم بهانه ی سینا رو می گرفتن، به پیشنهاد بهرام، بهشون گفتم برگشته آمریکا و ما هم به زودی می ریم پیشش. اما تا کی می تونستم موضوع رو مخفی کنم؟ فکر کردن به این موضوع و لطمه ای که بهشون خواهد خورد، مخصوصاً بعد از مرگ من، سردردهای گاه و بی گاهم رو تشدید می کرد. مدام قرص نمی خوردم تا مبادا از هوش برم، شده بودم مرده ای متحرک که همه اونو به مرگ سینا ربط میدادند. وقتی بهم می گفتن در نبود سینا تنهات نمی ذاریم، به تک تکشون نگاه می کردم تا اصلح ترین فرد رو برای بزرگ کردن بچه هام انتخاب کنم. از نظر من همه انتخاب خوبی بودن، ثریا، ناهید جون و عباس آقا که مکه بودن و حضور نداشتن، حتی نادین با اون همه مشغله ی کاری، حاضر به انتخاب هر کسی بودم اِلا خانواده ی فرزاد. خاضر نبودم حتی به سپردن بچه هام به اونا فکر هم بکنم، چه برسه به انتخابشون. درسته که اونا گناهی نداشتن اما نمی خواستم با مرگم، دوران انتقام و تنهایی فرزاد تموم بشه. مگه غیر از این بود که اگه اون با من چنین معامله ای نمی کرد، اگه منو بازی نمی داد، الان توی برزخ دیدن هر روزه ی ساعت شنی زندگیم که با سرعت در حال ریختن و تموم شدن بود دست و پا نمی زدم. دکتر تشخیص داده بود که اگه فشار سنگین عصبی نداشتم، این تومور به این زودی از پا درم نمی آورد. دلم می خواست به فرزاد بگم، من روانی نبودم بلکه به علت تومور توی سرم بود که مسائل توی ذهنم نمی موند و باید باهاشون کلنجار می رفتم تا یادم بمونه. روزگاری که ساعات خوشی داشتم و فکر آروم بود، خیلی خوب شده بودم و همه چیز یادم می موند، تا اینکه فرزاد اون کار رو باهام کرد و منو توی فشار عصبی چراها گذاشت و رفت و به این روز انداخت.
کاش دایی سینا،هیچ وقت شرط اسم فرزاد رو برام نمی ذاشت ،کاش هیچ وقت شرطش رو قبول نمی کردم.شاید تقصیر خودم بود،خیلی بهش امید بسته بودم،اخه چرا نباید می بستم؟شش سال پیش در اوج تنهایی و نیاز به داشتن یه همراه ،کنارم بود.تا یک سال و نیم نذاشت ،عمه کتی و سودی و شوهراشون منو ببینن که نکنه بهم شک کنن و همیشه به بهترین شکل غیبت منو موجه می کرد.در تمام سالهای بزرگ کردن بچه ها کمکم بود و تنهام نذاشت،توی اون چهار سال جلوی همه طوری رفتار میکرد که خودمم باورم میشد شوهرمه،پس طبیعی بود که باید بهش امید می بستم.وقتی دکتر مغز و اعصاب اعلام کرد تا چند ماه بیشتر زنده نمی مونم بازهم به امید سینا بود که واقعیت رو پذیرفتم ؛به امید کسی که از پدر برای بچه هام مهربونتر بود.با اینکه دل کندن از علی و شادی تنها غم زندگیم بود اما با وجود سینا باهاش کنار اومده بودم،ولی دریغ و افسوس که عفریت مرگ تنها اغوش من باز نکرده بود و قبل از من گلوی سینا رو گرفت.
توی مراسم ،دائم این سوال بی جواب که چرا اون مرد ،دست از سرم بر نمیداشت .از هر کسی هم میپرسیدم ،جوابی برام نداشت چون خودشون هم نمی دونستن و براشون سوال بود.حدس میزدم؛استاد یه چیزایی می دونه،اما هر بار ازی میپرسیدم فقط با سکوت جوابم رو می داد و منم که این روزها سرم شلوغ بود،زیاد پیگیری نمی کردم.اخرین روز مجلس ختم دایی سینا،مراسم هفتم توی مسجد برگزار شد و ساعت 4مراسم ختم به اتمام رسید ،بعد از مراسم هر کس به سمت خونه ی خودش حرکت کرد . عمه کتی و سودی،الهام رو با خودشون بردن عمارت فخیم زاده ها ،تا دورش رو بگیرن و نذارن از این عذاب داغ سینا رو بکشه،بهرام و بهنام هم از راه مسجد رفتن جایی تا به کارهاشون برسن.من و ثریا و سپیده ،همراه گلی و شهاب راهی خونه بهرام شدیم.سرم از درد نزدیک به انفجار بود و دلم میخواست داد بزنم تا صدام به اسمون برسه،با اینکه خیلی برام سخت بود اما جلوی سپیده و ثریا ،حالم رو لو ندادم و صبوری کردم.به محض رسیدن به خونه،علی و شادی سپردم به دست ثریا و سپیده و به اتاقم پناه بردم.در رو قفل کردم و در حالیکه از شدت درد اشک می ریختم ،چند تا از قرصام رو با هم خوردم ،موقع گرفتن لیوان دستام به وضوح میلرزید.چقدر دلم میخواست فقط فریاد بزنم و هر چیزی که دورم بود خَرد میکردم،اما توان تکان خوردن هم نداشتم.تا به حال اینقدر خراب نبودم.وقتی دردم کمی ارومتر شده بود،هنگامی که رو تخت دراز کشیدم تا کمی بخوابم ،دیگه ایمان داشتم که این اخرین خواب من خواهد بود و مطمئن بودم دیگه بیدار نخواهم شد اما شدم.اتاق در تاریکی مطلق فرو رفته بود که چشم باز کردم،خوشبختانه هیچ دردی نداشتم ،از روی تخت بلند شده و چراغ رو روشن کردم.
ابی به سر و صورتم زدم و رفتم پایین،همه توی سالن نشسته بودن.بهرام در حالیکه با موهای شادی بازی میکرد،حواسش به بهزاد بود که داشت با سپیده نمایشی رو تمرین میکرد ،اخه بهزاد عاشق هنر پیشگی بود و سپیده هم در بیشتر کارها نقشی برای او در نظر میگرفت .بهزاد و علی هم با اشتیاق روی زمین،جلوی پای بهرام نشسته و به او زل زده بودند.با چشم دنیال ثریا که در سالن حضور نداشت گشتم و او را در اشپزخانه یافتم و چون کسی متوجه حضور من نشده بود،همه رو به حال خود رها کرده و به سمت ثریا رفتم.در حالیکه ظرفها رو مرتب میکرد،عمیقا در فکر بود،حتم داشتم برای فرار از فکر کردن به سینا خودش رو سرگرم این کار کرده بود.سنگینی نگاهم رو حس کرد و به طرفم برگشت و با دیدن من گفت:
-بیدار شدی عزیزم؟
لبخندی زده و با سر جواب مثبت دادم ،دوباره پرسید:
-خوب خوابیدی؟
-بد نبود،داری چیکار میکنی ؟
-اینجاها رو مرتب میکنم،توی این یک هفته حسابی بهم ریخته شده.
-ولش کن،حوصله داری خودت رو خسته میکنی.
-خب ،چیکار می شه کرد،بالاخره زندگی ادامه داره و اینا هم باید مرتب بشه.
روی صندلی نشستم و گفتم:
-از تو تعجب میکنم ،چرا خدمتکار نمیگیری خودت رو راحت کنی؟
دست از مرتب کردن ظرفها کشید و اومد کنارم نشست و گفت:
-وقتی خودم میتونم،چرا خونه و زندگی و بچه هام رو بسپرم دست یکی دیگه؟
-خوش به حال بهرام با همچین کدبانویی که داره،خب،بانو بگو ببینم شام چی پختی؟
خندید و گفت:
-زنگ زدم از بیرون بیارن.
-پس همچین خیلی هم کدبانو نیستی!ببینم تو هر شب به خورد برادر من غذای بیرون می دی؟
-چیه؟میخوای خواهر شوهر بازی در بیاری؟بهرام صدا کنم.
هر دو از شوخی ثریا خندیدم،با هم به سالن رفته و به بقیه ملحق شدیم.شام رو که اوردن تا ثریا و سپیده میز رو بچینن،من غذای بچه ها رو دادم و طبق برنامه هر شب به اتاق بردم و قصه گفتم و هردو خوابیدند.
دوباره پایین برگشتم ،میز شام چیده شده بود و با اینکه خیلی گرسنه بودم اما طبق روال این چند روز میلی به خوردن نداشتم ،کمی با غذام بازی کردم و سپس از سیپده سراغ بهنام رو گرفتم که گفت:
-رفته ،اگاهی پیش عمو نادین.
-اونجا چیکار داشت؟
بهرام با شوخی گفت:
-رمز گشایی،قفل های باز نشدنی!
-یعنی چی؟
سپیده-یعنی این بهنام ،به یه دردی خورده!باور کن از صبح تا شب توی خونه نشسته وردل من،فوقش هفته ای دو ساعت بره دانشگاه برای تدریس .شانس اوردم این عمو نادین ،هفته ای دو،سه تا کامپیوتر با کد های رمزدار به پستش می خوره که میاد دنبال بهنام تا هم کار نادین راه بیفته و
هم من امیدوار بشم،بالاخره به یه دردی می خوره.
بهرام-این پسر از بچگی همینطور بوده،بی خیاله و قدر استعدادی که داره رو نمی دونه.کافیه اراده کنه،می تونه هر کاری دلش بخواد انجام بده ولی حیف که قدر خودش رو نمی دونه.
-حالا صبر کنید،وقتی بچم به دنیا بیاد وادارش میکنم ،شرکت بزنه!
شما هم باید باهاش صحبت کنین،هرچی باشه شما برادر بزرگش هستین!پس فردا از بچه بپرسن شغل بابات چیه،طفل معصوم چی داره بگه؟
-هیچی دیگه،میگه از صبح تا شب نشسته وردل مامانم و با ارثیه پدریش نون و بوقلمون می خوره.
بهرام به حرف خودش خندید و سپیده هم لبخندی زد و در حالیکه ظرف ترشی رو بر می داشت گفت:
-نه دیگه ،اقا بهرام !شما داری بی انصافی میکنی،من حالا یه شوخی کردم،شما جدی نگیرین.اونقدرها هم بی عارنیست ،به طور مثال از عصر تا حالا رفته اگاهی،بیچاره حتما تا حالا چشماش از حدقه در اومده،بس که خیره شده به صفحه ی کامپیوتر.
-اخی!بهنام بیچاره،میخوای برو یه زنگ بزن ببین شام خورده؟
-نه،از اون بابت خیالم راحته،هم بهنام شکموست هم نادین امکان نداره گرسنه بمونه.
-پس خداروشکر خیال منم راحت شد.
حرف بهرام خنده رو بر لب همه نشاند،به جز بهزاد که در حین خوردن غذا مشغول خواندن نمایشنامه ای بود.با کنجکاوی پرسیدم:
بهزاد جان!این نمایشنامه چیه که میخونی؟
-جدیده ،بابای سپیده جون نوشته.
روبه سپیده گفتم:
-بابات با این همه مشغله که داره خوب وقت میکنه،برای تو نمایشنامه بنویسه.
نه بابا ،اونطوم نیست،این یکی رو بعد از کلی خواهش و تمنا نوشت.
مشغول خوردن شدیم ،بعد انگار سپیده چیزی یادش اومده باشه دست از خوردن کشید ،گفت:
-راستی میخوام یکی از نمایشنامه ها رو که بابام قبلا برام نوشته بود رو اجرا شده،بازسازی کنم.
با اینکه خیلی برام مهم نبود بدونم،اما برای اینکه توی ذوقش نزده باشم پرسیدم:
-جدی؟!کدوم رو؟!!
-دشت پروانه ها!
یه حس خاصی بهم دست داد و پرسیدم:
-حالا چرا دشت پروانه ها؟
-اخه تنها نمایشی بود که خیلی تماشاچی داشت،هرچند تو خودت هیچ وقت ندیدش.
بهزاد سر از نمایشنامه برداشت و با اشتیاق گفت:
-اما من دیدم.
بهرام با تعجب پرسید:
-جدی؟کی؟من که یادم نمیاد برای دیدن نمایش تورو برده باشم.
-با ،بابابزرگ رفته بودم،عمه پروانه هم مارو دید و با ما کلی حرف زد.
نگاه متعجب همه رو من ثابت ماند،گویی منتظر بودن تا با تایید حرفهای بهزاد اونارو مجاب کنم.هنوز هم بعد از گذشت این همه سال به خوبی اون رو به یاد داشتم،لبخندی زدم و در جواب نگاهای متعجب انها گفتم:
-راست میگه!با پدر بزرگش اومد نمایشگاه نقاشی من،هر چند نمی دونستم اونا کی هستن اما عاشق شیرین زبونی بهزاد شده بودم.
-برای همین دستمون انداختی؟
-من کی دستتون انداختم.؟
-همون موقع که بابا بزرگ،سراغ نقاش تابلوها رو گرفت!
-تو چه خوب یادت مونده!
-من حافظه خوبی دارم،حتی میدونم اون تابلوهایی که بابا بزرگ ازت خرید الان کجا هستن.
بهرام که متوجه منظور بهزاد نشده بود پرسید:
-کدوم تابلوهارو میگی بابا جون؟
-تابلوهای نمایشگاه عمه پروانه رو میگم،اون روز بابا بزرگ همه رو خرید.
-ا...پس اون خریدار تابلوها ،کامران خان بود.گفتم اون تابلوها صد میلیون نمی ارزن ،کی همچین پولی بالاش داده؟
یاد اون صد میلیون افتادم که همه اش رو ریخته بودم به حساب پرورشگاه و اون دویست میلیونکه چند روز بعد به حسابم ریخته شده بود،من هیچ وقت نپرسیدم چرا اینکار رو کرد؟بی اختیار لبخندی روی لبانم نقش بست که از دید بهزاد دور نماند و او با شیطنت گفت:
-عمه!میخوای بگم تابلوها کجان؟
-خب ،اگه دوست داری بگو.
-یعنی چی اگه دوست داری بگو؟باید بگه!!بگو کجان؟
اما بهزاد نگفت و باز با شیطنت و برق خاصی که در نگاهش بود به من نگاه کرد،انگار منتظر بود من اجازه گفتن بهش بدم.برای اینکه خودم رو از زیر نگاه شیطانش خلاص کنم ،گفتم:
-بگو!کجان؟
-خونه ی خودش.
-منظورت عمارت فخیم زاده هاست؟
به جای بهزاد ،بهرام جواب داد:
-نه ،بابا توی عمارت زندگی نمیکرد.یه ویلا توی لواسون داشت،اونجا زندگی میکرد.البته بعد از فوتتش فهمیدیم،اونجا به نام مادر تو بوده،اگه دوست داری تا ایران هستی بریم اونجا رو ببین چون اونجا متعلق به توئه.
-نه ،برای چی باید برم اونجا رو بیبنم؟
دیگه حوصله ی بازی کردن با غذام رو نداشتم ،اعتراف میکنم هنوز هم بعد از گذشت این همه سال از صحبت مشترک در مورد پدر و مادرم عذاب میکشیدم.نمی دونم چرا نمی تونستم مادرم رو ببخشم،از پشت میز بلند شدم که ثریا با اعتراض گفت:
-کجا پا شدی؟تو که چیزی نخوردی!
-ممنون،سیر شدم.
-چطوری سیر شدی؟تو هنوز دو تا قاشقم نخوردی؟
برای اینکه خودم رو از دست اون نجات بدم،رو به بهرام با لحن شوخی گفتم:
-بهرام!یعنی چی زن تو لقمه های منو میشمره؟یه چیزی بهش بگو
منتظر جواب بهرام نمونده و به اتاق بچه ها و خودم رفتم و برای اینکه اونا بیدار نشن،چراغ رو روشن نکردم. وضو گرفته و در دل تاریکی مشغول خواندن نماز شدم و در حین نماز احساس کردم،کسی در اتاق رو اروم باز و بسته کرد،حدس زدم سپیده یا ثریا بوده اند.بعد از نماز کنار تخت نشستم و به بچه ها چشم دوختم،علی شبیه من بود و شادی اگر چشم باز میکرد شباهتی به من نداشت.شانس اورده بودم که چشمان سینا هم سبز بود،وگرنه امکان نداشت کسی در اولین نکاه ،شادی رو ببینه و نفهمه این بچه ی فرزاد.گاهی اوقات وقتی بچه ها خواب بودن و یا بازی میکردن و من از نگاه کردن بهشون لذت میردم،یاد فرزاد می افتادم که به بدترین شکل بازیش داده بودم و با تمام نفرتی که ازش داشتم و علی رغم ظلمی که بهم کرده بود،دلم به حالش می سوخت که نمی تونه لذتی رو که من می برم،ببره.طوریکه بیدار نشن گونه هاشون رو بوسیدم و لباسم روعوض کرده و قرصهام رو توی جیبم گذاشته و از اتاق خارج شدم.دلم میخواست تنهایی قدم بزنم ،شاید بتونم به نتیجه ی مطلوبی در مورد بچه ها برسم.از پله ها که رفتم پایین ،برای اینکه سرم دوباره گیج نره و پرت نشم دستم رو به دیوار گرفتم که هنوز کاملا پایین نرسیده بودم که صدای گفتگوی بهرام و ثریا رو شنیدم:
-دیشب خود مامان گفت،دیگه بر نمیگرده امریکا.
-خب،اینکه خوبه،تو چرا ناراحتی؟
-به خاطرپروانه،هیچ فکر کردی که اون تنهایی توی امریکا ،چطور میتونه زندگی کنه؟
-ثریا جون،پروانه دیگه 29سالشه و مادر دوتا بچه است.از اون گذشته شش ساله که داره یه مهد کودک رو اداره میکنه،مطمئن باش اون میتونه از خودش و بچه هاش مراقبت کنه.
-ولی من نگرانم،توجه کردی از چند ماه پیش تا حالا چقدر لاغر شده.
-خب ،شاید رژیم گرفته.
-اخه مگه چاق بود،همین امشب سر میز ندیدی؟فقط با غذاش بازی کرد.
-خب حتما سیر بوده،تو چرا منفی برداشت میکنی؟
-الان چند روز که حواسم بهش هست،جز یکی،دو لیوان اب هیچی نمی خوره،سپیده که میگفت توی این چند روزه که اومده ایران هر بار دو ،سه قاشق بیشتر نخورده.
-تو منم نگران میکنی،خوب باهاش حرف بزنم.
-نه عزیزم،بی فایده است!نمی تونی از اون حرف بکشی ،از بچگی تا تا چیزی رو خودش نمیخواست نمی گفت.
-خب،شاید اون نمی خواد بگه ولی من که نمی تونم بیخالش باشم،فردا باهاش حرف میزنم.
لحظه ای سکوت بینشون حاکم شد و دوباره بهرام گفت:
-ثریا!تو فکر نمی کنی این رفتار پروانه ،این لاغر شدن و غذا نخوردنش مربوط به مرگ سینا باشه.
-منظورت چیه؟
-اینکه،توی این سالها پروانه به سینا علاقمند شده باشه.
-ناراحت نشی عزیزم،ولی این مزخرف ترین حرفی بود که زدی!
-کجاش مزخرفه؟چند ماه پیش که ما امریکا بودیم،سینا زنده بود،پروانه هم خیلی سرحال وبشاش.
-پروانه جز به چشم دایی ،طور دیگه ای سینا رو نمی دید.
-از کجا اینقدر مطمئنی؟
- از اونجا که هنوز از فرزاد متنفره .
- چه ربطی داره ، خودت می گی متنفره .
- عزیز دلم ، آدم تا کسی رو دوست نداشته باشه ازش متنفره نمی شه ، اون هنوز عاشق فرزاد . این نفرت هم یک نوع مکانیزم دفاعیه ، حالا حرفم رو قبول کردی .
- بی خود کرده بعد از اون بلایی که فرزاد سرش آورد هنوز عاشقش باشه .
- حالا چرا عصبی می شی ؟ این نظریه ی روانشناسی من بود ، پروانه که ندای عشق رو نمی شنوه ، فقط تنفر رو می بینه .
- خب ، خدا رو شکر ، خیالم راحت شد . فقط ثریا یه چیزی رو همین اول بهت بگم ، فکر اینکه این جا نگهش داری رو از سرت بیرون کن . اگه شده بریم آمریکا ، می ریم ولی اینجا نمی مونه . می دونی که عمه کتی شش ساله چشمش به دنبال پروانه است و با رابطه ای هم که با زن فرزاد دارن ، چهلم سینا تموم نشده ، فرزاد رو مجبور می کنه زنش رو طلاق بده و میان سراغ پروانه ! به روح بابام قسم اگه من بذارم ، فردا با پری صحبت می کنم باید قبل از چهلم سینا برگرده آمریکا و بره سراغ مهدکودکش .
- بهرام یه چیزی رو می دونی ؟
- چی رو ؟
- تو وقتی عصبی می شی بی منطق هم می شی ؟
- عزیزم ! این بی منطقیه که نمی خوام خواهرم وضعیت شش سال پیش رو دوباره تجربه کنه ، روحش آسیب ببینه .
- تو فکر کردی عمه کتی نمی تونه بره آمریکا و اونجا روحش رو آزار بده ؟
باز سکوت برقرار شد و اینبار ثریا ، سکوت رو شکست و گفت :
- ببین بهرام ! این که در مورد عمه کتی گفتی ، منم مطمئنم دیر یا زود عملی می شه اما من الان نگرانیم از بابت خود پروانه است ، مطئنم اون یه مشکل اساسی داره .
- راستش رو بگو عزیزم ، تو چیزی می دونی ؟
- نه ، ولی سپیده دیده که قرص می خوره .
- شاید مسکن می خوره .
- نه ، از بچه گی از دکتر و قرص و دوا متنفر بوده ، اون برای دردهای الکی دارو بخور نیست .
- این اخلاقش به بابام رفته ، اونم از دکتر و دوا متنفر بود .
- بله ، منم می دونم برای همین نگرانش هستم و شک ندارم اون قرص هایی که می خوره مسکن نیست ، بهرام ... من می ترسم ، نکنه قرصاش یه نوع مخدر باشه .
- می خوای بگی معتاد شده ؟
صدای خنده ی بهرام که حاکی از ناباوریش بود رو شنیدم و خودمم به این استدلال ثریا خنده ام گرفت ، البته حق داشت شاید اگه منم بودم همین فکر رو می کردم . دیگه ایستادن و گوش دادن به حرفاشون رو جایز ندونسته و طوری که متوجه اومدن من بشن ، از پله ها پایین رفتم . ثریا با دیدن من لبخندی زد ، اما بهرام هنوز داشت می خندید . برای این که شک نکنه رو به بهرام با شوخی گفتم :
- شنگولی ، اتفاقی افتاده ؟
- ثریا یه جک برام گفت ، خندیدم .
- حیف که می خوام برم قدم بزنم ، وگرنه می موندم برای منم تعریف کنه .
- تنهایی می خوای بری قدم بزنی ؟
- چیه می ترسی گم بشم ؟ مامان ثریا .
- خب نه ، ولی ...
صورتش رو بوسیدم و گفتم :
- نترس قربونت بشم ، مراقب هستم .
- می خوای من یا بهرام همراهت بیاییم ؟
- نه ، می خوام تنها باشم .
نگاه نگرانی که بین ثریا و بهرام رد و بدل شد ، از دید من دور نماند . بهرام گفت :
- ولی این وقت شب صلاح نیست تنها بری بیرون . بذار سپیده رو صدا کنم باهات بیاد ، دکتر به اون هم گفته پیاده روی کنه .
- نه بهرام جان ، نگران من نباش ، قدم زدن من طول می کشه و سپیده خسته می شه . بعدم من می خوام تنها باشم .
بهرام با استیصال به ثریا نگاه کرد و گفت :
- پس لااقل گوشیت رو ببر تا اگه مشکلی پیش اومد زنگ بزنی .
- هول هولکی اومدم ایران ، گوشیم رو خونه ی عمه الی جا گذاشتم .
- خب ، گوشی منو با خودت ببر ، صبر کن بیارمش .
وقتی بهرام با گوشی برگشت و بهم داد ، دوباره گفت مواظب خودت باش . خنده ام گرفته بود ، معلوم بود حرف ثریا ، خیلی هم جک خنده داری براش نبوده . با بدرقه ی نگاه نگران اون دو تا ، از خونه زدم بیرون . با دستم شیشه ی داروهام رو لمس کردم و از اینکه همراهم بود ، لبخند رضایتی بر لبم نشاندم چون مطمئن بودم هر دوی آنها الان توی لوازمم دنبال دارو می گردن . کافی بود یکی از داروها به دستشون می افتاد ، با بردن پیش اولین دکتر ، جریان این تومور لعنتی رو می فهمیدن و من نمی دونم چرا نمی خواستم کسی چیزی بفهمه ....
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 80
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 124
  • آی پی دیروز : 125
  • بازدید امروز : 169
  • باردید دیروز : 239
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 408
  • بازدید ماه : 408
  • بازدید سال : 62,177
  • بازدید کلی : 516,983