loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 206 جمعه 1390/07/29 نظرات (0)

قسمت نهم

برای دانلود قسمت نهم به ادامه مطلب برید

ادامه مطلب

آروشا روی کاناپه نشست. بدنش لرزش خفیفی داشت. آهسته گفت:
همه چی خیلی یه دفعه ای شد... با یه چیزهای مسخره ای شروع شد.
من و حشمت بلافاصله ساکت شدیم. آروشا گفت:
از اون روزی که بی هوا اومدم تو اتاقت و تو با علی و باربد بودی شروع شد. باربد به نظر منی که هیچ وقت دوست پسر نداشتم متفاوت ترین پسر دنیا بود. تنها پسری بود که به من توجه نشون می داد. من هیچ وقت به خاطر مامان با دوستام بیرون نرفته بودم و هر وقت هم که با خود مامان بیرون می رفتم چشمام رو روی توجه پسرها می بستم. وقتی بهم چشمک می زدند یا خیره نگاهم می کردند من سرخ می شدم و خودم رو بیشتر به مامان می چسبوندم. می ترسیدم مامان من رو به خاطر این توجه مقصر بدونه. هرچند که چیزی بهم نمی گفت ولی بعضی وقت ها بی مقدمه بهم می گفت که روسریم رو جلو بکشم یا دیگه این مانتوی کوتاه رو نپوشم. تو می دونی که من چه قدر از مامان حساب می بردم. بعضی وقت ها تسلیم نمی شدم و مبارزه می کردم ولی همیشه شکست می خوردم... خودم می دونم که با این روحیه بزرگ شدم. مامان ناخودآگاه من رو با این روحیه بزرگ کرد. همیشه خودم رو مقصر می دونم. همیشه من مقصرم... یه موجود بی اراده بار اومدم. از بچگی بهم گفتند که چی کار کنم و چی کار نکنم. هرچیزی رو که درست می دونستم نادیده گرفتند. اظهار نظرهام رو بچگونه می دونستند... خیلی دوست داشتم مثل بقیه ی بچه ها موبایل داشته باشم... می خواستم مثل بقیه آزاد باشم و با دوستام بیرون برم... دوست داشتم آرایش کنم و تاپ بپوشم... دوست داشتم حس کنم که پسری وجود داره که من رو دوست داره و... دوست داشتم که منم کسی رو دوست داشته باشم... ولی همیشه مامان من رو محدود می کرد. من از جنسیتم بیزارم... روزی صد دفعه به دختر بودنم لعنت می فرستادم.
آروشا اشک هایش را پاک کرد. حشمت چهار زانو روی زمین نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود. دست به سینه زده بود و با تمام وجود به حرف های آروشا گوش می داد. می دانستم بار اولش نیست که این ها را می شنود. من هم رو به روی آروشا نشستم. آروشا ادامه داد:
در عوض در مورد تو همه چیز فرق می کرد... پسر عزیز مامان بودی... حتی بابا هم بین ما فرق می ذاشت. پسری که حرف اول رو توی خونه می زد... هر جور می خواست حرف می زد... هر جور می خواست رفتار می کرد... هر ساعتی دوست داشت می اومد خونه... بعضی وقت ها تا دو سه روز ازش خبری نمی شد... هر گندی می زد عالم و آدم پیش چشم مامان مقصر بودند به جز خودش... کسی که بهترین ماشین ها زیر پاش بود و گرون ترین لباس ها رو می پوشید. اهمیتی نداشت که همه ی دخترها با عشق و حسرت نگاهش کنند... اهمیتی نداشت که شب رو خونه ی کی صبح کنه... مامان همیشه می فهمید که وقتی نیستیم دختر می یاری خونه ولی می گفت جوونی و جوونی هم این دردسرها رو داره. به روی خودش نمی اورد... هر چه قدر برای من زشت بود که پسرها دوستم داشته باشند، علاقه ی دخترها به تو افتخار مامان بود. اهمیتی نداشت که بعضی شب ها مست و پاتیل می اومدی خونه. اهمیتی نداشت که تند تند دوست دختر عوض می کردی. اهمیتی نداشت که مسافرت چند روزه بری. این اهمیت داشت که من موبایل نداشته باشم. این اهمیت داشت که من با دوستام سینما نرم. من از نظر مامان ضعیف بودم و نمی تونستم خودم رو جمع کنم. چون دخترم اگه یه گندی بزنم دیگه نمی شه جبرانش کرد ولی تو عاقلی و حواست به همه جا هست. تو پسری اگه گندی بزنی تو آینده ات مشکلی پیش نمی یاد. اینه طرز تفکر زن های جامعه ی ما!... مادر منم همین طور فکر می کرد. خانوم دندونپزشکی که سالی چند بار اروپا می رفت هم همین طور فکر می کرد. اهمیتی نداره که مامانم باشه مهم اینه که با همین طرز تفکرش بدبختی دخترها رو بیشتر می کرد. خسته شده بودم این قدر محدود شده بودم. خسته شده بودم از این همه تفاوت... تفاوت با پسری که از همه ی دنیا بیشتر دوستش داشتم... .
دهانم را باز کردم که چیزی بگویم ولی آروشا فریاد زد:
بس کن آرسام! تمومش کن! تو رو خدا نگو که مامان به خاطر علاقه اش با من این طور رفتار کرد. خودم می دونم که این رفتار به خاطر عقیده بوده نه علاقه... بابام از مامان حمایت می کرد... اون هم به خاطر عقیده بوده... تمومش کنید. این قدر به من نگید که احمقم... شاید از خونه فرار کرده باشم ولی چیزهایی دیدم که شماها هیچ وقت ندیدید. شماها جامعه رو از پشت ورق ثروت و آسایش دیدید. من بودم که تا تهش رفتم و دیدم که واقعا چه خبره. جاهایی رو دیدم که تک پسر عزیزکرده ی دکتر ارجمند تصورش رو هم نمی تونه بکنه. با کسایی نشست و برخاست کردم که پسر لوس و ننری مثه تو، تو خوابم نمی بینه. این بار دیگه من احمق ماجرا نیستم... اگه می خوای تا آخرش رو بشنوی ساکت شو... نمی خوام یه کلمه حرف بزنی.
آروشا نفسش را با خشم بیرون داد. سرم را پایین انداختم. سرم درد گرفته بود. می دانستم که آروشا در خانه زجر می کشید ولی هیچ تصوری از دلایل رنج و مشقتش نداشتم. آروشا با آرامشی نسبی ادامه داد:
فکر می کردم که خیلی زشتم... نمی دونم چرا... همه ی اعتماد به نفسم توی این چند سال از بین رفته بود... فکر نمی کردم هرگز کسی عاشق من بی دست و پا بشه... تا اینکه... خب!... یه پسر خوش قیافه و پولدار پیدا شد که می گفت بهم علاقه مند شده... باربد!
آروشا پوزخندی زد. ادامه داد:
من تو رو خیلی دوست داشتم... فکر می کردم شاید یه کم زیادی ول ول بچرخی ولی آدم خوبی هستی. برای همین حتما دوست های خوبیم داری. برای همین به باربد اعتماد کردم. توی مراسم ختم علی مرتب دور و برم می چرخید. منم ازش خوشم اومد... خب اون پسر جذابی بود و بلد بود چطوری با دخترها رفتار کنه که عاشقش بشن. چه برسه به من که کشته مرده ی یه نگاه از طرف یه پسر بودم. بعد مراسم علی تقریبا مطمئن بودم که با سخت گیری های مامان دیگه هیچ وقت نمی بینمش ولی اون اومد دم مدرسه مون. خیلی خوشحال شدم که یه پسر این قدر به خودش زحمت داده تا من رو ببینه. هر روز می اومد و فقط از دور نگاهم می کرد. من سرویسی بودم و برام امکان نداشت که بتونم باهاش صحبت کنم ولی اون ول کن من نبود. برام نامه می فرستاد و ابراز علاقه می کرد. می دونی! این که یه پسری این جوری دنبالم راه بیفته برایم لذت بخش بود. یه روز خطر کردم و یه کم دورتر از مدرسه رفتم تا ببینمش. می خواستم بار اول و آخرم باشه که از دستورات مامان سرپیچی می کنم. به راننده سرویس گفتم که کلاس تقویتی دارم. نینا هم در جریان بود. بهم نگفت که کارم اشتباهه. اونم یه جورایی مثل خودم بود. دنبال هیجان پسربازی بود. از اون یکی دوستم شادی می ترسیدم. شادی یه بار سربسته بهم گفت که این راه رو تا حالا چند بار تا آخرش رفته و دیده که تهش هیچی نیست... ولی من می خواستم خودم تجربه کنم... برای همین سعی می کردم همه چیز رو از شادی مخفی کنم ولی اون زرنگ بود و می فهمید. نصیحتم می کرد ولی من گوش نمی دادم... خلاصه این که یه روز سرویس رو پیچوندم و با باربد رفتیم یه کم اون طرف تر از مدرسه. روم نمی شد باهاش حرف بزنم. تا حالا با هیچ پسری حرف نزده بودم. اون ولی خوب بلد بود زبون بریزه. شروع کرده بود به زبون بازی. گفت که وقتی من رو دیده از من خوشش اومده... گفت من براش مثل دخترهای دیگه نیستم. گفت که انگار من با همه فرق می کنم. از این همین حرف ها زد دیگه. گفت که دو روز دیگه همین جا دوباره همدیگه رو ببینیم. منم حرفی نداشتم. دوست داشتم باهاش آشنا بشم. نینام می گفت عیبی نداره اگه فقط هدفمون آشنایی باشه ولی شادی کلی دعوام کرد. می گفت حرف های باربد از اون حرف هاست که هر پسری برای خر کردن دخترها می زنه. منم که از باربد خوشم اومده بود از شادی فاصله گرفتم. دو روز بعد دوباره به بهونه ی کلاس تقویتی سرویس رو پیچوندم. این دفعه کمتر می ترسیدم و بیشتر مشتاق بودم. از این قایم موشک بازی خوشم اومده بود. باربد به عنوان کادو یه گوشواره ی خیلی خوشگل بهم داد. می ترسیدم قبول کنم. خیلی دوست داشتم ازش بگیرم... اولین کادویی بود که کسی از روی علاقه بهم داده بود... با این حال از مامان می ترسیدم. خیلی رک و روراست بهش گفتم که چرا قبول نمی کنم. اونم بهم یاد داد که چه جوری با خونسردی برای مامانم خالی ببندم. منم دوست نداشتم به مامان دروغ بگم. برای همین گوشواره رو از باربد گرفتم و قایمش کردم... خیلی دوستش داشتم... اولین کادویی بود که یه پسر بهم داده بود... نمی دونی باربد چه اعتماد به نفسی بهم می داد... منی که فکر می کردم هیچ پسری ازم خوشش نمی یاد حالا یه پسر خوش تیپ رو می دیدم که دنبالم افتاده... از خودم اصلا نپرسیدم چرا یه پسری با این جذابیت و پولداری دنبال من افتاده. خر شده بودم. فکر می کردم که جدا خیلی خوشگل و جذابم.
آروشا آهی کشید و مکثی کرد. بعد چند دقیقه ادامه داد:
توی یکی از همین ملاقاتامون بود که بهم یه گوشی موبایل داد. یه گوشی آخرین مدل نبود ولی برای من بهترین کادو بود. همون چیزی بود که آرزوشو داشتم... می دونی ... خر کردن دخترهایی مثل من خیلی ساده ست... نمی دونم هدف مامان چی بود که این قدر من رو پپه بار اورد. باربد خیلی راحت مخم رو زد. گوشی رو زیر بالشتم قایم می کردم. چون پول تو جیبی از مامان نمی گرفتم باربد برام کارت شارژ می خرید. روزهای خوبی داشتم. بعضی وقت ها مدرسه نمی رفتم تا با هم بیرون بریم. دیگه کمتر از مامان می ترسیدم. همیشه مامان رو محکوم می کردم که من رو از این روزهای خوب محروم کرده بود. با باربد می رفتیم پارک... بعضی وقت ها هم پاساژ گردی می کردیم. یه بار که رفته بودیم بیرون پلیس بهمون گیر داد. من لباس مدرسه تنم بود. معلوم بود که دارم کار خلاف می کنم. خیلی ترسیده بودم. باربد با پول و رشوه پلیسه رو خرید ولی دیگه جرئت نمی کردم که باهاش بیرون برم. اگه پام به کلانتری باز می شد مامان من رو می کشت.هر چه قدر که باربد می گفت بیا بریم و نترس من گوش نمی دادم... بعد از اون باربد من رو راضی کرد که قرارامون رو توی خونه شون بذاریم... یعنی... راستش همین خونه.
با ناباوری سرم را بلند کردم و به آروشا نگاه کردم. آروشا گفت:
وقتی وسایل قدیمی تو رو توی خونه دیدم فهمیدم که با هم خونه گرفتید. این موضوع باعث نشد به تو شک کنم. تو برای من فرشته بودی. این موضوع باعث شد که به باربد اعتماد کنم. فکر می کردم چون دوست توست آدم خوبیه. دیگه مدرسه پیچوندن کارم شده بود. باربد قول داد که من رو ببره خونه ی خودش و اون جا رو هم نشونم بده. این شد که قرار شد وقتی مامانش اینا نیستند بریم اونجا. این موضوع هم زمان شده بود با افت تحصیلی من. مامان دیگه داشت شک می کرد. اگه یادت باشه تو بهم کمک کردی که برم خونه ی نینا و شب هم بمونم... خب راستش... بهتون دروغ گفتم. من رفتم خونه ی باربد. نینا کمک کرد که تو رو گول بزنم.
سرم را با تاسف تکون دادم. آروشا گفت:
باربد اون شب یه کم نوشیدنی خورده بود و حالیش نبود چی کار می کنه... خب منم... نمی دونم چی بگم... من حاضر نبودم که خودم رو در اختیارش قرار بدم. این دیگه ربطی به گیر دادن های مامان نداشت. دوست نداشتم با یه پسر تا ته قضیه برم. هیچ وقت حاضر نمی شدم که این کار رو بکنم... باربد مست بود... می دونی که چه قدر قویه... مجبورم کرد... نمی دونم چی بگم... بعدش که کارش تموم شد کلی نازم رو کشید... ولی من فقط گریه می کردم... باربد بهم بد کرده بود... دیگه مثل قبل دوستش نداشتم. حرف های شادی می یومد توی ذهنم... باربد هم انگار یکی مثل بقیه بود که من رو فقط برای همین می خواست... چه شب هایی که تا صبح گریه نکردم... دوست داشتم بمیرم... انگار مامان راست می گفت... چه قدر ساده و احمق بودم. چه قدر خر بودم که فکر می کردم با خوشگلیم باربد رو به طرف خودم کشوندم. البته باربد بی خیال من نشد. مرتب تماس می گرفت... دم مدرسه می یومد. فکر می کردم برای این سراغم رو می گیره که دوباره باهام رابطه داشته باشه... ولی من نمی تونستم پسری رو ببخشم که بهم... بهم... تجاوز کرده بود... هرچند که برام خیلی عزیز بود و اولین دوست پسرم بود. اولین پسری بود که این قدر دوستش داشتم... ولی این تازه اول کار بود. وقتی سرگیجه ها و حالت تهوعم شروع شد فهمیدم که چه قدر بدبخت و بدشانسم. هر زنی توی ماه دو روز شانس باردار شدن داره و یکی از اون دو روز من همون شبی بود که پیش باربد بودم. دیگه بدبختی بزرگتر از این هم هست؟ چند بار به فکر این افتادم که خودم رو بکشم ولی جرئتش رو نداشتم. می ترسیدم زنده بمونم و اون وقت مامان همه چیز رو بفهمه. راه هایی رو می شناختم که در صورت انجام دادنش امکان نداشت زنده بمونم ولی یاد تو افتادم که بعد از ماجرای علی چه جوری از بین رفتی... نمی خواستم باهات این کار رو بکنم... نمی خواستم دوباره این قدر عذابت بدم... به دوستام نمی تونستم اعتماد کنم. تنها کسی که داشتم تو بودی. تصمیم گرفتم که همه چیز رو بهت بگم. ولی... تو سر قضیه ی دوست دخترت با بابا جر و بحثت شد و از خونه رفتی... دیگه تنها شدم. مجبور شدم به باربد بگم که چه اتفاقی افتاده. او واقعا وحشتناک شده بود. می خواست با دستاش من رو خفه کنه. انگار من مقصر بودم!... خلاصه یه روز مدرسه نرفتم و با باربد رفتیم که شر بچه رو بکنیم. رفتیم پیش یه زنی به اسم الماس.
قلبم در سینه فرو ریخت. حرف باربد را به خاطر آوردم که گفته بود:
فقط تو نیستی که بدشانسی اوردی.
آروشا ادامه داد:
چی بگم؟... بگم چه جوری بچه رو انداخت؟... دوست دارم این خاطره ها رو با خودم به گور ببرم. اون همه رنج و عذاب رو به خاطر خریتم و هوس باربد تحمل کردم... الماس هرچی که لایق خودش و صد جد و آبادش بود به من و اون بچه می گفت... نه خودش رحم و شفقتی داشت نه باربد... آخرش هم یه صورت حساب نجومی گذاشت کف دست باربد... باربد هم حسابی من رو کتک زد... دق دلیش رو سرم خالی کرد... انگار من مقصر بودم!... بعد از اون باربد ولم کرد. حتی من رو به خونه نرسوند. من خون ریزی داشتم و به حال مرگ افتاده بودم. داشتم می مردم که حشمت پیدام کرد. با بیحالی آدرس خونه رو بهش دادم. اونم رفت و نیم ساعت بعد با یه تاکسی قراضه برگشت. من رو رسوندن خونه... سر کوچه که رسیدم فهمیدم دیگه جام اون جا نیست... دیگه آروشای پاک و دست نخورده ی مامانم نبودم. یه نامه نوشتم و انداختم زیر در حیاط.
زیرلب گفتم:
مش رجب پیداش کرد... وقتی خوندش از ناراحتی ریزریزش کرد.
اشک هایم آروشا روی گونه هایش ریخت. من هم آهسته گریه می کردم. حشمت به دیوار روبه رویش خیره شده بود و صورتش را از ناراحتی در هم کشیده بود. آروشا گفت:
به خونه ی حشمت رفتم. باید یه زندگی جدید رو شروع می کردم. حشمت کار می کرد و ازم پرستاری می کرد. می دونستم دارید همه جا رو دنبالم می گردید. بارها خواستم خبری بهتون بدم ولی فکر کردم اگه خبر مرگم رو بشنوید بهتره تا اینکه همچین چیزی رو بفهمید. خاموش موندم ولی بدترین روزهای زندگیم رو می گذروندم. حشمت اون قدر در نمی اورد که خرج دوا درمون من و کرایه خونه رو بده. بیشتر شب ها نون خشک هم برای خوردن نداشتیم. توی یه خونه ی خرابه زندگی می کردیم که گاز نداشت. توی سرما عین بید می لرزیدیم. از گرسنگی شب ها خوابمون نمی برد. بگذریم که چند بار پسرهای معتاد همسایه سعی کردند به زور وارد خونه بشن... زندگی وحشتناکی داشتیم. من عذاب می کشیدم از این که مجبور بودم سربار حشمت باشم. این انصاف نبود که اون پول خونش رو به بهای زندگی لجن من بده. خیلی عذاب می کشیدم. برای من که همیشه بهترین و سالم ترین غذاها رو می خوردم... برای منی که مامان اجازه نمی داد روزه بگیرم مبادا گرسنه ام بشه... گرسنگی بزرگترین درد بود. از کنار رستوران ها که رد می شدیم دهنمون با بوی غذاها آب می افتاد. همیشه حسرت چیزهایی رو می خوردم که قبلا داشتم... قدر ندونستم... به خاطر یه پسر خیابونی همه ش رو از دست دادم... از خودم متنفر بودم... به حشمت التماس کردم که بذاره کمکش کنم. صاحب خونه ش داشت بیرونمون می کرد. داشتند همون خرابه رو که شب ها توش روی روزنامه می خوابیدیم رو هم ازمون می گرفتند. همون خرابه ای رو که دیواراش سیمانی بود و سقفش چکه چکه می کرد.... پنجره هاش شیشه نداشت و لوله ی فاضلابش مسدود شده بود... هر چی بود به هر حال بهتر از پارک بود... نمی تونستیم بریم توی پارک بخوابیم... اون جا پلیس گشت می زنه... تازه پر آدم لات و لوت و معتاده... با اشک و آه حشمت راضی شد من رو به صاحب کارش که براش مشتری جور می کرد معرفی کنه... بگذریم از ترس هایم... می دونستم توی کثیف ترین کار ممکن دارم وارد می شم... می دونستم این راه دیگه برگشتی برام نمی ذاره ولی چاره ای نداشتم. مامان من رو این جوری بار نیورده بود که شاهد زجر حمشت باشم و خودم سربارش بشم... هیچ جای دیگه ای هم به یه دختر فراری هفده ساله کار نمی دادند... دختری که نه نشاسنامه داشت و نه ضامن... تازه هیچ کاری هم بلد نبودم که انجام بدم... این شد که همکار حشمت شدم... و تو ... اولین مشتریم بودی.
در را باز کردم و با سرعت داخل شدم. بابای باربد دست هایش را از هم باز کرد و با خوش رویی گفت:
بهبه! آرسام جان خوش آمدی.
بدون توجه به او که با علاقه بهم لبخند می زد یک راست به سمت اتاق باربد رفتم. لبخند روی لب های بابای باربد خشکید. دنبالم راه افتاد و گفت:
آرسام باربد حالش زیاد خوب نیست. شاید این وقت شب موقع مناسبی برای... .
بلند فریاد زدم:
به درک!
با صدای فریادم مامان باربد از اتاق خارج شد. آثار بهت و حیرت در صورتش مشاهده می شد. با عجله ربدوشامبر آلبالویی رنگش را روی لباس خواب نازک سفیدش پوشید و با بد اخلاقی گفت:
وایستا ببینم! مگه همین امروز بهت نگفتم که حق نداری سرت رو بندازی پاشی بیای اینجا؟
بدون توجه به آن دو نفر با شدت در اتاق باربد را باز کردم. لحظه ای فضای خاکستری رنگ اتاق را از نظر گذراندم. اول از همه چشمم به مبل مشکی رنگی افتاد که مبل محبوبم بود. باربد اجازه نمی داد کسی جز من روی آن بنشیند. کنار مبل میز کامپیوتر قرار داشت. چه روزهایی که ساعت ها با هم پای آن میز می نشستیم و با کامپیوتر بازی می کردیم. کتاب خانه ی باربد هم مثل کتاب خانه ی اتاق من تقریبا خالی بود. فقط تعدادی از کتاب های دانشگاهیش با بی توجهی روی هم تلنبار شده بود. گرد و خاک روی کتاب هایش حکایت از این داشت که مدت هاست سراغ آنها نرفته. روی طبقه ی سوم کتاب خانه قاب عکس مشکی رنگی بود که عکس دو نفره ی من و باربد در آن دیده می شد. با دیدن آن قاب لب هایم را بر هم فشردم. در دل گفتم:
یادش به خیر! یه روزی فکر می کردم هیچ کس رو به اندازه ی من دوست نداره. دوست صمیمی!
باربد روی تخت دراز کشیده بود و مجله می خواند. با دیدن من لبخند زد. از هجوم ناگهانی خشم دست هایم را مشت کردم. با سرعت به سمتش رفتم. باربد با دیدن من نیم خیز شد. یقه ی لباس خوابش را گرفتم و فریاد زدم:
عوضی این بود رسم رفاقتمون؟ آخه نامرد بین همه آدم باید می رفتی سراغ خواهر من؟
مامان باربد جیغ زد و بابای باربد چیزی گفت که نشنیدم. رنگ از صورت باربد پرید. تته پته کنان گفت:
چی؟... آ آ آرسام چی می گی؟
فریاد زدم:
یعنی می خوای انکار کنی که این بلا رو سر خواهر من اوردی عوضی؟ نامرد! تو آخرین آدمی بودی که فکر می کردم با آروشا دوست بوده.
بابای باربد بازویم را گرفت و با خشم گفت:
بسه دیگه!
با خشونت دست بابای باربد را از دستم جدا کردم و گفتم:
نه! تازه شروع شده.
بابای باربد رو به باربد کرد و با بداخلاقی پرسید:
ماجرا چیه؟
من گفتم:
ماجرا اینه که پسرت خواهرم رو بدبخت کرده.
مامان باربد که از شدت هیجان به نفس نفس افتاده بود گفت:
باربد این پسره چی می گه؟
باربد که مشخص بود خیلی ترسیده است گفت:
چیزی نیست. شما دو تا برید بیرون. بعدا براتون توضیح می دم.
مامان باربد گفت:
من می خوام همین الان بفهمم.
باربد با عصبانیت فریاد زد:
گفتم باشه برای بعد.
من پشتم را به مامان و بابای باربد کردم و چند بار نفس عمیق کشیدم تا کمی آرام شوم ولی فایده ای نداشت. به محض این که در اتاق بسته شد به سمت باربد چرخیدم. باربد دست های لرزانش را بالا آورد و گفت:
توضیح می دم.
دست هایم را به سینه زدم ولی هنوز از خشم می لرزیدم. با صدایی که کمی آرام تر شده بود گفتم:
می شنوم.
پلک چشم چپم می پرید. با عصبانیت دندان هایم را روی هم می ساییدم. باربد که انقباض عضلات فکم را دید فهمید که دارم از خشم منفجر می شوم. آهسته گفت:
من انکار نمی کنم که همچین کاری کردم... آرسام من... خیلی کار احمقانه ای کردم... ببخشید.
فریاد زدم:
ببخشم؟ چی رو ببخشم؟... بلایی که سر خواهر آفتاب مهتاب ندیده ی من اوردی رو ببخشم؟... از خونه فراری دادنش رو ببخشم؟ این که ولش کردی رو ببخشم؟ افسردگی مامانم رو ببخشم؟ شکستن کمر بابام رو ببخشم؟ تو خانواده ی من رو از بین بردی. از هیچکس توی دنیا بیشتر از تو بدم نمی یاد. به خواهر من تجاوز کردی و بچه اش رو انداختی. بعدش هم ولش کردی... .
باربد وسط حرفم پرید و فریاد زد:
یه جوری حرف نزن انگار فقط من آدم بده بودم. کاری که من با آروشا کردم همون کاری بود که تو با پانی کردی. تو هم به پانی تجاوز کردی. تو هم کتکش زدی و می خواستی بچه اش رو بندازی. مثل فرشته های پاک و منزه حرف نزن. تو هم مثل منی. هر دو تامون از یه قماشیم. پس در مورد چیز دیگه ای زر بزن.
قلبم در سینه فرو ریخت. هجوم خاطرات گذشته یک لحظه مکانی که در آن حضور داشتم را از یادم برد. یادم آمد که چطور توی صورت پانی زده بود و روی زمین کشیده بودمش. یک لحظه احساس ضعف کردم. در دل از خودم پرسیدم:
یعنی باربد هم همین کار رو با آروشا کرد؟
انعکاس کلمه ی الماس را با صدای آروشا در ذهنم می شنیدم. همه ی خشمم از بین رفت. صورتم جمع شد و قبل از اینکه بتوانم خودم را کنترل کنم به گریه افتادم. باربد از جا پرید. بازوهایم را گرفت و گفت:
بچه نشو آرسام... آرسام من... به خدا... من مست بودم. حالیم نبود که دارم چی کار می کنم.
فریاد زدم:
باهاش که دوست شدی، نشدی؟ اون موقع هم مست بودی؟
باربد خواست من را در آغوش بکشد ولی ازش فاصله گرفتم. فریاد زدم:
عوضی تو بهترین دوستم بودی. تو برام مثل یه برادر بودی.
باربد گفت:
من دوستت دارم آرسام. قضیه ی تو با آروشا فرق می کنه... من هیچ کس رو به اندازه ی تو دوست ندارم.
با بداخلای گفتم:
بس کن دیگه!... آخه برای چی این کار رو باهاش کردی؟
باربد سرش را پایین انداخت. فریاد زدم:
چرا؟
باربد نگاهی زیر چشمی به من انداخت و گفت:
دلیلش خیلی احمقانه است... من... خر شدم به خدا... تا به خودم اومدم دیگه کار از کار گذشته بود... من هیچ وقت نمی خواستم که این قدر با خواهرت صمیمی بشم. نمی خواستم بازیش بدم. فقط می خواستم این جوری یه کم به تو نزدیک بشم ولی... همه چیز از کنترلم خارج شد... آروشا هم زیادی ساده بود... یه دفعه به خودم اومدم و دیدم که او عاشقم شده و بچه ی من رو توی شکمش داره... آرسام... من نمی خواستم از دستت بدم.
روی تختش نشستم و گفتم:
بس کن باربد! چرت و پرت تحویل من نده. چرا مزخرف می گی؟
باربد با عصبانیت فریاد زد:
مزخرف کدومه؟ دارم راستش رو می گم... دارم می گم دوستت دارم... جوری که هیچ وقت هیچ دختری رو دوست نداشتم... دست خودم نیست می فهمی؟ از اولین روزی که اومدم دانشگاه ازت خوشم اومد... برای این که بهت نزدیک بشم باهات دوست شدم و سعی کردم باهات صمیمی بشم... من... مامانم وقتی فهمید نسبت به یه مرد همچین حسی دارم من رو هزارتا دکتر برد ولی درمان نشدم. دیگه می خواستی چی کار کنم؟... من یه حسی بهت داشتم... با ادامه ی دوستیمون همه چیز خیلی جدی تر شد... می خواستم نظر مثبت تو رو جلب کنم و بعد با هم بریم خارج زندگی کنیم. بابام حرفی نداشت. وقتی فهمید من این مشکل رو دارم و خوب نمی شم با این قضیه کنار اومد ولی برای مامانم قابل تحمل نبود. برای همین دوست نداشت من با تو تنها باشم... برای همین از تو خوشش نمی اومد... من... نمی دونستم چی کار کنم. وقتی فهمیدم تو فقط به عنوان یه برادر روی من حساب باز کردی خل شدم... برای همین رفتم سراغ آروشا... می دونم دلیلم برایت قابل قبول نیست. تو احساس من رو درک نمی کنی. آروشا برای من عزیز بود چون بوی تو رو می داد. من دستم از تو کوتاه بود برای همین... رفتم سراغ آروشا... باور کن نمی خواستم این قدر باهاش صمیمی بشم ولی ... آرسام... باور کن راست می گم.
با بهت و حیرت به صورت باربد زل زدم. می دانستم که راست می گوید. از صورتش مشخص بود. یاد حمایت های غیر معمولش از خودم افتادم. زمانی که عسل را وسط خیابان ول کردیم و می خواستیم برویم، مردی یقه ی من را چسبید و باربد به حد مرگ عصبانی شد. گاهی پیش می آمد که بهم می گفت عاشقت هستم ولی من همیشه جملاتش را به یک حساب دیگر می گذاشتم. یاد بوسه هایی افتادم که وقتی از دستش عصبانی می شدم به گونه ام می زد. مور مور شدم. ناخودآگاه با پشت دست صورتم را پاک کردم. با عجز و لابه بهش گفتم:
بیا و پسر خوبی باش... دیگه مزخرف نگو و راستش رو بگو. قول می دم منطقی برخورد کنم... آخه این چرت و پرت ها رو ازت کجات در اوردی؟
باربد با لحن گرفته ای گفت:
به خدا راست می گم آرسام... چرا باورت نمی شه؟ مگه من تنها آدمی هستم که این مشکل رو دارم؟ چرا بیماری های روانی توی ایران یه چیز ماوراء طبیعه است؟
بلند گفتم:
پس قبول داری که یه آشغال روانی هستی؟
باربد فریاد زد:
آره لعنتی! قبول دارم که روانیم... همین رو می خواستی؟ درمان هم نمی شم... همینه که هست.
فریاد زدم:
خفه شو آشغال! چی چیو همینه که هست؟ پدرت رو در می یارم. فکر کردی می شینم بدبخت شدن آروشا رو نگاه می کنم؟ تو هم بهتره بس کنی و راستش رو بگی. انتظار نداشته باش که مزخرفاتت رو باور کنم. تو دوست دختر داشتی چطور ممکنه که به پسرها تمایل داشته باشی؟
باربد آهی کشید. ناتوانی از حرکاتش مشهود بود. بیماریش ضعیفش کرده بود و توان مقابله با من را نداشت. با صدای ضعیفی گفت:
هیچ وقت دلم نخواست باور کنم که این مشکل رو دارم... برای همین دنبال دخترها می رفتم ولی نه خودم راضی می شدم نه اونا.
باربد نگاه رنجیده ای به من کرد و گفت:
برای همین عسل اومد سراغ تو... فکر نکن که نمی دونم. من به عسل هیچ حسی نداشتم... ولی تو رو دوست داشتم. برای همین به روت نمی اوردم.
سرم را میان دستانم گرفتم. با تعجب از خودم پرسیدم:
این پسره ی دیوونه چی می گه؟
مرتب صحنه های ابراز محبت باربد پیش چشمم می آمد. از همه بدتر صداقتی بود که در چشم هایش می خواندم. حالت صورت مریض و بیمارش جلوی چشم هایم آمد. همان صدایقتی در چشم هایش بود که در چشم های پانی دیده بودم. قلبم در سینه فرو ریخت. با خودم گفتم:
نه! دروغ نمی گه... همه اش راسته... راسته!
احساس بدی سراسر بدنم را فرا گرفت. قلبم محکم می زد. باربد دستش را روی شانه ام گذاشت. مور مور شدم. به سرعت ازش فاصله گرفتم. باربد مکثی کرد و گفت:
در مورد آروشا... .
با دیدن پریشانی من صحبتش را قطع کرد. سرم را به دیوار پوشیده شده از کاغذ دیواری خاکستری رنگ تکیه دادم. آروشا! او چه گناهی داشت که تاوان علاقه ی کذایی باربد به من را بدهد؟ واقعا باربد یک دیوانه بود. واقعا روانی بود.
یاد روزی افتادم که در اتاق خانه ام با پانی تنها شدم. تمام کارهایی که با او کرده بودم جلوی چشمم آمد. قلبم تیر کشید. یعنی باربد هم همه ی آن کارها را با آروشا کرده بود؟
یاد روزی افتادم که با خشونت پانی را پیش الماس بردم. یادم آمد که چطور با دست محکم توی صورتش زدم و روی زمین کشیدمش. صدای ناله ها و التماس های پانی در گوشم پیچید:
آرسام تو رو خدا من رو اینجا نبر. من می ترسم... خواهش می کنم.
به خوبی می توانستم تصور کنم که آروشا هم همین ها را به باربد گفته بود... آروشا شاهد ادامه ی ماجرا هم بود... ماجرایی که پانی با خوش شانسی از آن بیرون کشیده شده بود. تمام بدنم یخ زد. احساس ضعف و پشیمانی بدنم را فرا گرفت. یاد خاطره ی آن روز با پانی می افتادم و به جای پانی آروشا را می دیدم.... انگار من این کارها را با آروشا کرده بودم... لحظه ای بعد به خاطر آوردم که آن دو همسن هستند... در دل گفتم:
خدایا! دستت درد نکنه... خوب حالم رو گرفتی... انگار راسته که می گن یه چیزی توی این دنیا هست که اسمش قانون بازتابه... آدما بازتاب اعمالشون رو می بینن... انگار راسته... هیچی عین یه حقیقت تلخ تمام وجود آدم رو نابود نمی کنه... تلخ ترین حقیقت ممکن... .
آروشا را می دیدم که دم خانه ی الماس افتاده بود... همان خانه ای که نمایی قهوه ای رنگ داشت و درش آن قدر زنگ زده بود که معلوم نبود در ابتدا چه رنگی بوده است... همان خانه ای که در آن محله ی کثیف قرار داشت... کنار همان تپه ای که تعدادی مرد معتاد روی آن نشسته بودند و کراک مصرف می کردند... کنار همان پسر بچه های قد و نیم قد که دبه های آب زرد رنگ را با خودشان حمل می کردند. آروشا همان جا روی زمین نشسته بود و گریه می کرد. درست مثل همان دختر بچه ی شش هفت ساله ی کثیف و سیاه که گوشه ای نشسته بود و با تمام وجود می گریست... و باعث و بانی این خیال پسری که بود که پشت سرم نشسته بود... آره! او یک غریبه بود... پسری که تازه شناخته بودمش... غریبه ای که فکر می کردم برایم آشناترین است... ولی نه! انگار مقصر منم... من بودم که با حماقت متوجه قصد و غرض باربد نشدم... من بودم که سبب آشنایی آن دو نفر شدم... من بودم که آن قدر در ماجرای علی غرق شدم که خواهرم را فراموش کردم... برای اولین بار خودم را مقصر دانستم.
رو به باربد کردم که با التماس چشم به دهانم دوخته بود. با صدایی گرفته گفتم:
قسم می خورم اگه یه بار دیگه چشمم بهت بیفته خودم رو بکشم... قسم می خورم.
اشک در چشم های باربد حلقه زد و گفت:
آرسام من... .
به سمت در رفتم و گفتم:
امیدوارم که این بیماری امونت نده... خدایی که بهش اعتقاد نداری جواب کارت رو می ده... همون طوری که جواب من رو داد... من رو خورد کرد... همون طور که من بقیه رو خورد می کردم.
عینک دودیم را از چشم برداشتم و ناگهان حشمت را در برابرم دیدم. ته سیگارش را روی زمین انداخت و با پاشنه ی تخت کفش آل استارش آن را له کرد. مانتوی مشکی کوتاه و تنگی به تن داشت که بیشتر شبیه به یک بلیز آستین سه ریع بود تا مانتو. شلوار لی سرمه ای راسته ای پوشیده بود که کهنه و کثیف به نظر می رسید. شال مشکی رنگی روی سرش انداخته بود که هیچ جای موهایش را نمی پوشاند. موهای قرمز بلندش پایین کمرش تاب می خورد و از جلو هم روی ابروهایش ریخته بود. با یک دست پنج یا شش پلاستیک به دست داشت که پر از میوه و مواد غذایی بود. جلو رفتم و آهسته سلام کردم. در برابر نور خورشید چشم هایش را تنگ کرد و جوابم را داد. بعد خندید و به سیگاری که روی زمین انداخته بود اشاره کرد و گفت:
ناراحت نمی شی پول تو جیبیت رو دود می کنم؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
یه مدت آروشا مهمون تو بود. حالا تو مهمون اون باش.
حشمت به سمت آسانسور رفت و گفت:
این صدقه است. من کار می کردم.
پوزخند زدم و گفتم:
چه کار شرافتمندانه ای هم می کردی.
حشمت آهی کشید و گفت:
تو چی حالیته؟ از اولین روزی که به دنیا اومدی یه بار هم گشنگی نکشیدی. تا حالا نشده دستت ببره و برات چسب زخمی نباشه در حالی که ننه جون من از اسهال و استفراغ مرد.
وقتی صورت متعجب من را دید گفت:
برای همین آب و غذاهای کثیف دیگه... چرا این جوری نگاه می کنی؟ تعجب کردی آره؟ من از وقتی سیزده سالم بود این کار رو شروع کردم. نمی تونستم مردن مامانم رو ببینم. کار می کردم که خرج دوا درمون ننه ام رو در بیارم. شوهر ننه ام پول نمی داد. از خداش بود که زنش بمیره و بره یکی دیگه بگیره.
او چانه اش را خاراند و گفت:
البته اولین بار شوهرننه ام مجبورم کرد که کار کنم... نمی دونم ... درست یادم نیست.
با چشم هایی که از تعجب گشاد شده بود نگاهش کردم. خیلی راحت در این مورد حرف می زد. انگار آن قدر سختی کشیده بود که دیگر این چیزها برایش مسئله ای نبود. یک لحظه احساس کردم از او خوشم می آید. دختر قوی و محکمی بود. خیلی بیشتر از من مرد بود. حشمت گفت:
ننه ام که مرد شوهر بی همه چیزش همه چیزمون رو بالا کشید و از خونه پرتمون کرد بیرون... من و آبجیم رو... یه سال از من کوچیکتر بود... بعدش برای شکم اون کار می کردم. الانم رفته دوبی. همین کار من رو می کنه ولی درآمد بهتری داری. ای بابا! بعدش هم که برای خواهر تو کار کردم.
خندیدم و گفتم:
آروشا خواهر منه ولی خواهر تو آبجیته آره؟
حشمت خندید و گفت:
آره دیگه! آخه خواهر شما با کلاسه.
سوار آسانسور شدیم. حشمت گفت:
باید مواظب خواهرت باشی. خیلی افسرده شده... یه دکتری چیزی ببرش... تا آخر که نمی تونه این شکلی بمونه.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
تو فکرش هستم. یه نقشه هایی کشیدم.
حشمت چیزی نپرسید. از آسانسور پیاده شدیم. کیسه ی نان از دست حشمت افتاد. خم شدم و گفتم:
برو می یارمش.
حشمت در خانه را باز کرد و ناگهان فریاد زد:
کجا؟
از جا پریدم. شتاب زده به سمت در رفتم. داخل خانه شدم و آروشا را دیدم که مانتو پوشیده بود. صورتش از عصبانیت قرمز شده بود. با تعجب گفتم:
چی شد... .
حشمت در خانه را باز کرد و ناگهان فریاد زد:
کجا؟
از جا پریدم. شتاب زده به سمت در رفتم. داخل خانه شدم و آروشا را دیدم که مانتو پوشیده بود. صورتش از عصبانیت قرمز شده بود. با تعجب گفتم:
چی شد... .
آروشا وسط حرفم پرید و فریاد زد:
خفه شو عوضی!
حشمت کیسه ها را پرت کرد و پرسید:
چی شده دختر؟ خل شدی؟
آروشا گفت:
آره خل شدم.
بازوی آروشا را گرفتم ولی آروشا چرخید و چنان سیلی محکمی به صورتم زد که چشم هایم پر از اشک شد. یه قدم به عقب برداشتم. حشمت با صدای ضعیفی گفت:
آروشا... .
آروشا که از عصبانیت در حال انفجار بود گفت:
حرف نزن. اگه می یای بریم اگه نه... به هر حال من می رم.
دستم را از روی گونه ی دردناکم برداشتم و گفتم:
چت شده؟
هیچ وقت آروشا را این طور افسار گسیخته ندیده بودم. آروشا که چشم هایش را تا جای ممکن گشاد کرده بود و دستش از عصبانیت می لرزید به سمتم آمد و گفت:
اگه می دونستم همچین آدم رذل و پست و کثیفی هستی هیچ وقت پامو توی این خونه نمی ذاشتم.
فریاد زدم:
نمی خوای بگی چی شده؟
آروشا بلندتر از من فریاد زد:
سر من داد نزن عوضی. فکر کردی کی هستی که سر من داد می زنی؟ ادای آدم های پاک و عابد و زاهد رو در می یاری در حالی که عین اون باربد عوضی هستی. من فکر می کردم تو فقط یه کم شیطنت و جوونی می کنی ولی نمی دونستم که یه آدم لش به تمام معنا هستی. ازت متنفرم... آره! این بار منم که نسبت به تو احساس نفرت می کنم.
آروشا نفسی تازه کرد و ادامه داد:
پانی این جا بود.
وحشت زده به آروشا نگاه کردم. چینی که به صورتش داده بود و نگاه خشمگینش نشان می داد که چه قدر نسبت به من احساس نفرت می کند. خواستم چیزی بگویم که آروشا گفت:
تو مثل باربدی... هیچ فرقی بین شما دو تا نیست... الهی روز خوش نبینی. تو همون کاری رو با پانی کردی که دوستت با من کرد.
شتاب زده گفتم:
من بابت کاری که با پانی کردم پشیمونم.
آروشا فریاد زد:
اوه خدای من! پشیمونه! بالاخره یه چیزی هم پیدا شد که پسر دکتر ارجمند نسبت بهش یه کم احساس شرم و حیا کنه.
با بداخلاقی گفتم:
این قدر اسم بابا رو نیار.
آروشا پوزخند وحشتناکی زد و گفت:
این تویی که باید شرم کنی که اسم بابا رو بیاری. بابا همیشه به تو اعتماد داشت. فکر می کرد یه کم سر به هوا و شیطون هستی ولی اگه می دونست که یه دختر همسن من رو به این روز انداختی دیگه سینه اش رو سپر نمی کرد و با غرور نمی گفت که آرسام پسر منه.
با بیچارگی به حشمت نگاه کردم. لب هایش را جمع کرده بود و دست به سینه پشت سر آروشا ایستاده بود. نمی دانست ماجرا چیست و تعجبی که در چشم هایش موج می زد نشان می داد که هیچ وقت آروشا را این طور عصبانی ندیده است. من هم هیچ وقت او را این طور ندیده بودم. می ترسیدم از شدت عصبانیت سکته کند. از او می ترسیدم. از او و آن چه شنیده بود... از او و آن چه ممکن بود پیش بیاید می ترسیدم. آروشا هنوز از خشم می لرزید. لب هایش را به هم فشرد و نگاه
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 205
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 419
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 1,772
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,732
  • بازدید ماه : 2,732
  • بازدید سال : 64,501
  • بازدید کلی : 519,307