loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 240 سه شنبه 1390/09/15 نظرات (0)

قسمت بیست ونهم

 

 

برین ادامه مطلب

(معذرت می خوام، می دونم منو نمی بخشی ولی بهت توضیح می دم)
تو خندیدی و به منشی ات نگاه کردی، تازه فهمیدم که اون مدیر عامل تو نیستی اما کپی برابر با اصلت بود و انگار که با هم دوقلو بودین.اسمش کامران بود و 33 سال سن داشت،دارای زن و دو پسر بود.مرد خیلی خوب و مهربان و خیری بود،شباهتش به تو باعث میشد که بهش نزدیک بشم. به بهانه های مختلف به دفترش می رفتم تا نگاهش کنم،توی صورت اون ،تو رو می دیدم و دلم باز میشد و حالم جا می اومد.نمی دونم چی توی وجود من دید که یه روز اعتراف کرد،در حال جدایی از همسرش̗ ،گفت عاشق من شده و ازم خواست باهاش ازدواج کنم،قبول کردم و یه شرط براش گذاشتم که هرگز از گذشته ی من چیزی نپرسه.اونقدر در عشق من غرق شده بود که بدون هیچ مخالفتی قبول کرد،اون روز که مجنون وار نگاهم می کرد،دلم براش سوخت که فقط به خاطر شباهتش به تو داشتم باهاش ازدواج می کردم.عشق تو منو کور کرده بود و حاضر بودم به خاطر هر روز دیدن اون چهره ، با زندگی همه بازی کنم چه برسه به کامران بیچاره که عاشقم بود.ما هر دو اشتباه کردیم،من مسخ چهره ی او شده بودم و دنبال تو می گشتم ، او هم عاشق سینه چاک من بود. بنابراین تا پایان جدایی از همسرش صبر نکردیم و مخفیانه ازدواج کردیم و قرار گذاشتیم که بعد از طلاق همسرش حقیقت رو فاش کنیم. وقتی دیدم عاشق پسراش ِ قبول کردم بعد از جدایی از زنش اونا رو بیاره تا با ما زندگی کنن. کامران یه ویلای شیک و بزرگ توی لواسون به عنوان هدیۀ ازدواج به نام خودم خرید و پیانو تنها چیزی بود که توی اون ویلا من انتخابش کردم. اعتراف می کنم توی اون سه ماهی که باهاش زندگی کردم، واقعاً خوشبخت بودم چون با تو زندگی می کردم. من خودم را گول می زدم و ناخواسته با زندگی اون مرد بیچاره هم بازی می کردم ، حتی یکبار هم تصور نکردم با کسی غیر از تو زندگی می کنم. تمام عشقی که می خواستم نثارت کنم و نشده بود، حالا نثار کامران می کردم ، به امید اینکه تو در کنارم هستی. تمام اون مدت با تو و عشق تو می زیستم، نه کامران بیچاره. در حالیکه شک نداشتم اون تمام وجودش من بودم.
وثوق جان! حالا هم که مجبور به ترکش هستم و کودمی از او در شکم دارم ، می دونم عاشق ِ منه و من عاشق این بچه ، چون اونرو حاصل عشق خودم با تو می دانم. عاشق این بچه هستم چون خودم خواستمش ، من برای بار دوم باردار شدم ، با این تفاوت که این رو از آن ِ تو می دونم و برای من پدر این بچه تو هستی ، نه کامران! دوست دارم دختر باشه و اسمش رو به یاد دشت پروانه ها ، پروانه خواهم گذاشت. البته مجبورم به تنهایی بزرگش کنم و امشب آخرین شبی است که در کنار تندیس تو سپری می کنم ، چون برای حفظ پروانۀ زندگیم مجبور به ترک کامران هستم.
امروز همسر کامران به دیدنم اومد ، می دونستم آخر هفته کار طلاقش از کامران یکسره میشه و خیال کردم برای اینکه ببینه چه کسی قراره پسرهاش رو بزرگ کنه ، به دیدنم اومده ، کلی باهام حرف زد و ازم سوالاتی در مورد ازدواجم با کامران پرسید. آخر سر هم گفت حاضر نیست پسرهاش رو از دست بده و گفت ، به خاطر اونها از خیر جدایی گذشته ، اهمیتی ندادم چون اون حقی نداشت ، کار طلاق انجام شده بود و جدایی قطعی شده بود و بچه ها مال کامران بودند. خیلی سعی کرد منو قانع کنه که اززندگی کامران برم بیرون،اما من زیر بار نمی رفتم. آخه مگه می تونستم از خیر دیدن هر روزتو و زندگی با تو بگذرم؟ وقتی دید هیچ جوری حریف من نیست ، ناگهان اسلحه ای از کیفش خارج کردو به طرف من گرفت. اول فکر کردم المی باشه ، اما وقتی تیری رو به سمت گلدان شلیک کرد نزدیم بود از ترس بیهوش بشم، گفت: یا از زندگی کامران خارج میشی یا یا اول تورو می کشم بعد هم دو تا بچه ها و آخر سر هم خودم رو. اونجا بود که فهمیدم اون زن روانیه و نمی تونم باهاش در بیفتم، می گفت: آنقدر از کامران متنفر هستم که اون رو نمی کشم تا در مرگ عزیزانش روی آرامش رو نبینه. وقتی این چیز هارو می گفت، حالتی داشت که حتم داشتم به حرفهاش عمل می کنه. نمیدونی وثوق! چقدر ازش ترسیده بودم. اون زن دیوونه بود ، قبول کردم از زندگی کامران خارج شوم و حالا قراره برای یه هفته اون ، کامران و بچه هارو به مسافرت ببره تا من بساطم رو جمع کرده و برای همیشه از زندگی کامران خارج بشم. باور کن نگران جون خودم نیستم، برای پروانه ام نگران هستم. زنی که به بچه های خودش رحم نمی کند ، چطور به بچۀ من رحم خواهد کرد؟ نمیخوام هنوز به دنیا نیومده از دستش بدم. این پروانه مال توئه و من باید حفظش کنم. کامران هنوز از وجود این بچه اطلاعی نداره ، دلم براش میسوزه و مطمئنم بعد از یک هفته که از سفر برگرده ومتوجه غیبت من بشه ، همون حالی رو پیدا میکنه که تو بعد از فرارم پیدا کردی، اما از طرفی هم خوشحالم ، چون اینطوری فقط غصۀ منو می خوره و از وجود بچه اش در شکمم خبر نداره
این بخش از سرگذشت مادرم که تمام شد گریه ام گرفت. طفلک مادر و پدرم ، حالا می فهمم که منظور پدرم از آسیب رسوندن لیلی به من چی بوده. توی سالهایی که لیلی رو میشناسم ، همیشه اون رو زنی معقول و آروم می پنداشتم. اما نمیدونم چرا با زندگی ما این کار رو کرد؟ یاد ِ گفت و گوی اون شبمون توی ویلای شمال افتادم ، به من گفت که مادرم رو ملاقات کرده، اما از دیوونه بازی ای که براش در آوررده حرفی نزد. خب نباید هم می زد ، معلومه که خودش رو رسوا نمیکنه. اون میخواست زندگی منو نابود کنه ، حالا می فهمم که چقدر پدر و مادرم حق داشتن که منو مخفیانه بزرگ کنن. در حالیکه اشکهایم رو پاک می کردم ، صفحه ای دیگری از دفتر رو ورق زدم تا ببینم مادرم در ادامه ماجرا چی نوشته:
وثوق جان! صدای شِر شِر بارون رو می شنوم و میخوام یه رازی رو بهت بگم. هفت ساله که هر وقت بارون میاد ، صدای گریه ای رو همراه بارون میشنوم. معلوم نیست این صدا ، مال یه زنه یا مرد! اما هر کی هست و هر چی هست ، دلم رو می لرزونه. می دونی از چی می ترسم؟ از اینکه این گریه ها بی ربط به زندگی دخترکم پروانه نباشه ، آخه پروانه توی یه شب بارونی به دنیا اومده و من این صدا ها رو از همون شب شنیده ام. هر سال روز تولد پروانه بارون میاد، درست مثل امشب که باز تولدشه و باز داره بارون میاد. پروانۀ زیبای من که خیلی هم شبیه بچگی خودِ منه ، توی تختش به خواب نازی فرو رفته ، دلم می خواد از الآن تا وقتی زنده هستم نگاهش کنم. اما صدای گریۀ لعنتی نمی ذاره سیر نگاهش کنم. نمیدونم چرا امشب صدا از همیشه بلندتر به گوشم میرسه؟ شاید داره به خاطر قراری که بعد از هشت سال دوری با کامران گذاشتم ، سرزنشم می کنه و نکنه میخواد از رفتن سرِ قرار منصرفم کنه؟ البته اگه به این خاطر باشه ، باید گریه اش رو قطع کنه ، چون من تصمیم خودم رو گرفتم و فردا به دیدنش خواهم رفت.
آه... وثوق عزیزم! کاش می دونستی امروز که گوشی رو برداشتم تا بعد از هشت سال با کامران صحبت کنم، چه حالی داشتم. شوخی که نبود، هشت سال با احساس و زندگی و احساس یه آدم عاشق بازی کرده بودم. من بدون آنکه نامه ای برایش بذارم ترکش کرده بودم، درست همون کاری که با تو کردم. با این تفاوت که این بار ظلم بیشتری به کامران کرده بودم، چون اون رو از وجود بچه اش هم بی خبر گذاشته بودم. وقتی هفت ماه بعداز ترک کامران ، پروانه ام به دنیا آمد ، از ترس لو رفتن هویتش و از ترس لیلی و اینکه آسیبی به اون برسونه ، تمام پس اندازم رو خرج کردم تا شناسنامه ای به نام یحیی احمدی برایش تهیه کردم. چاره ای نداشتم، تو بگو باید چی کار می کردم؟ آیا اون عفریتۀ دیوونه چارۀ دیگه ای برام گذاشته بود؟ بهشدت ازش می ترسیدم، باورت نمیشه اما وقتی می خواستم دوباره بعد از هشت سال با کامران تماس بگیرم ، ترس از لیلی و خجالت از کامران تمام وجودم رو احاطه کرده بود. ولی باز هم چاره ای نداشتم و باید به کامران می گفتم دختری داره ، که اون دختر بهش احتیاج داره!پیدا کردن شماره اش بعد از هشت سال کار خیلی دشواری نبود، شرکت ، همون شرکتی بود که من توش کار می کردم. با هول و ولا زنگ زدم ، منشیش که گوشی رو برداشت گفتم:
-ببخشید ، می خواستم با آقای کامران فخیم زاده صحبت کنم.
-توی جلسه هستن.
-جلسه کی تموم میشه؟
-معلوم نیست.
-پس من یک ساعت دیگه مجدداً تماس می گیرم.
-بعد از جلسه ، با کسی قرار ملاقات دارن و شرکت نمی مونن.
فهمیدم می خواد دست به سرم کنه ، بنابر این گفتم:
-پس لطف کنید به ایشون بگید گلچهره خلیلی زنگ زده، اگه تمایل داشتن می مونن شرکت تا یک ساعت دیگه من زنگ بزنم و در غیر این صورت اشکالی نداره ، برن سرِ قرارشون.
وقتی گفت بهش میگه ، تماس رو قطع کردم. باید یک ساعت میگذشت و دوباره تماس می گرفتم. فاصلۀ این یک ساعت رو با نوشتن داستان کوتاهی برای پروانه پر کردم. آخه می دونی وثوق! پروانۀ ما عاشق داستانه، اونم نه هر قصه ای، عاشق قصه دشت پروانه هاست و تا هر شب یه قصه جدید از دشت پروانه ها براش نگم خوابش نمی بره و از همین حالا شوق ِ پروانه شدن داره.
وثوق!پروانه با اینکه شبیه من شده اما با من فرق داره، هر چی من شیطون و پر شر و شور بودم ، اون آروم و گوشه گیره، و چون با کسی ارتباط نداشته ، خیلی به من وابسته شده، خلاصه! اونروز یک ساعت بعد مجدداً با کامران تماس گرفتم. این بار بر خلاف دفعه قبل تا منشیش صدام رو شنید خیلی تحویلم گرفت و فوراً تلفن رو به اتاق کامران وصل کرد.
صدای کامران رو که شنیدم نزدیک بود قلبماز حرکت بایسته، اولین جمله ای که با لحن مردد گفت این بود:
-گلی! واقعاً خودتی؟
-بله، خودمم.
-ولی من باورم نمیشه.
-واقعاً متاسفم.

-فقط همین؟ متاسفی؟
جوابی نداشتم که بدم ، فقط سکوت کردم.گفت:
-میدونی چقدر دنبالت گشتم؟
باز سکوت کردم.
-فکر کردم شاید خدایی نکرده بلایی سرت اومده.
چقدر دلم براش سوخت. با اینکه باهاش بی وفایی کرده بودم اما اون هنوز دوستم داشت.راستی وثوق تو هم مثل کامران فکر می کنی، آیا هنوز دوستم داری؟
-باورت میشه، تنهاجایی که برای پیدا کردنت نرفتم پزشک قانونی بود؟ اونجاهم نرفتم ، چون می ترسیدم که نکنه اونجا پیدات کنم.
-خیلی متاسفم کامران.
-اینقدر نگو متاسفم، می دونی هشت ساله چی به سرم اومده؟
-نه! نمیدونم.
-می خوای بهت بگم؟
-نه نمیخوام.
-می ترسی با فهمیدنش عذاب وجدان بگیری؟
-من هشت ساله که با عذاب وجدان زندگی می کنم.
-پس چرا برنگشتی پیش من؟
-نمی شد، مجبور بودم.
-چرا؟ مگه من شوهرت نیستم؟
-چرا هستی!
-پس به چه حقی ترکم کردی؟ چرا عذابم دادی؟
-داری محاکمه ام می کنی؟
-نباید بکنم؟ می دونی بدون تو چی کشیدم؟
-من مجبور شدم کامران.
-چه اجباری؟ مگه ما خوشبخت نبودیم؟ تو با رفتنت همه چیز منو بردی، همه چیزرو خراب کردی. آخه تو که می خواستی بری، چرا باهام ازدواج کردی؟ چرامنو بیشتر خراب خودت کردی؟ اگه بگم به خاطر پولم بود، که نبود، تویهچوب کبریت همبا خودت نبردی. لابد دوستم نداشتی؟
به جای پاسخ به سوالش گفتم:
-می خوام ببینمت.
-اتفاقاً من هم می خوام ببینمت، آدرست رو بده، همین الآن میام پیشت.
-الآن نه، فردا ساعت 10 صبح بیا به همون پارکی که با هم می رفتیم، یادته که کجاست؟
-چطور ممکنه یادم رفته باشه؟
-پس تا فردا!
-گلی! نمی تونم تا فردا صبر کنم، همین امروز بیا.
-نمیشه، امروز خیلی درگیرم.
-درگیری؟ درگیر چی؟ نکنه با کسی آشنا شدی؟ می خوای ازم جدا بشی؟ گلی خواهش میکنم.
-بذار تا فردا، همه چیز رو برات توضیح میدم.
دیگه صبر نکردمتا چیزی بگه و اصراری بکنه، گوشی رو قطع کرده و مقابل آینه قرار گرفتم و زل زدم به قیافۀ خودم، مطمئن بودم اگه به طور اتفاقی کامران منو تو خیابون ببینه ، نخواهد شناخت. در سن 33 سالگی ، درست شبیه زنهای 50 ساله شدم، دیگه شباهت زیادی به اون دختر زیبا و سفیدهشت سال پیش نداشتم.می دونی وثوق! سرطانریه، بیشتر از یک سال ونیمه که امونم رو بریده و حالا دیگه می دونم که کمتر از یک ماه بیشتر زنده نیستم، برای همین ناچارم که کامران رو ببینم و پروانه رو بهش بسپرم. تمام مدارک پزشکی که ثابت می کنه پروانه دخترِ کامرانه جمع آوری کردم تا بهش بدم. دلیل ترک کردنش رو براش توضیح میدم و ازش می خوام که همسرش هرگز نفهمه پروانه دختر ماست. ترسی که سالهاست همراه دارم روباید بهش منتقل کنم تا گول اون عفریته رو نخوره، نباید دست اون به دختر من برسه. وقتی با کامران حرف بزنم و خیالم از پروانه راحت بشه، اون وقت با خیال راحت سرم رو زمین می ذارم.
باورم نمیشه که عمرم اینقدر کوتاه باشه، فقط 33 سال! تصمیم دارم فردا یه وصیت به کامران بکنم و اونم این که منو کنار یحیی دفن کنه، به هر حال اون عاشقم بود و به خاطر من جونش رو از دست داد و دفن شدن کنارش تنها کاریه که می تونم برای ادا کردن دینم بهش انجام بدم. حالا دیگه سهم یحیی ، جسم مردۀ منه، سهم کامران ، دخترم و سهم تو روح و روانم هستش که می تونم بهتون بدم ، چون چیز دیگه ای ندارم.
آه وثوق جان، عزیز دلم ، این روزها در اوج نا توانی و درد مندی ، وقتی داروهام رو می خورم و چشمم رو می بندم ، تنها یک رویا می بینم. من و تو ، توی دشت پروانه ها، به آخرین مرتبه عظمت یعنی پروانه شدن و پرواز کردن رسیدیم، آه که چه رویای شیرینی دارم...
 همزمان با خواندن آخرین سطر از دفتر ، صدای اذان صبحبه گوشم رسید . بدون کوچکترین تردید برخاسته و پس از پاککردن اشکهایم ، وضو گرفتم و نمازم رو روی سجاده ای که مادرم به پدرم هدیه کرده بود و او برای من به ارث گذاشته بود خواندم. بعد از نماز کاملاً مطمئن بودم واحتیاجی به فکر کردن نداشتم، بایدهر چه زودتر وثوق رو پیدا می کردم و متوجه اشتباهش می شد. حالا دیگه با خیال راحت کامران رو پدر خودم می دونستم و بهش حق میدادم سالها منو مخفی نگه داره، حالا می فهمیدم که به احترام مادرم که منو متعلق به عشق پاکش ، وثوق می دونسته ، اون خودش رو وثوق به من معرفی کرده بود.البته اونا کمی اشتباه کرده بودند و اشتباه بزرگتر از من بود که سعی کردم انتقام بگیرم. بعد از نماز ترجیح دادم به جای خوابیدن ، کمی فکر کنم. به خودم، به مادرم، پدرم و فرزاد و لیلی...باید قبل از اینکه آتیش نفرتش دامن بچه هام رو بسوزونه ، خاموشش می کردم.تا خود صبح فکر کردم و آخرش به این نتیجه رسیدم که فقط باید در حضور تمام فامیل رسواش کنم. دیگه وقتش بود که همه به بیماری من پی برده و بفهمن که دارم می میرم ، حالا از همیشه خوشحال تر بودم و احساس سبک وزنی می کردم و فقط مونده بود که حقایق رو به وثوق بگم و روح مادرم رو شاد کنم.
آدرسی که پدرم از وثوق نوشته بود ، مربوط به دفتر وکالتی در شیراز می شد. این موضوع رو وقتی به شماره تلفنی که کنار آدرس نوشته بود ، زنگ زدم فهمیدم. خوشبختانه طی این سالها آدرس تغییری نکرده بود.صحبت با وثوق که از پشت تلفن که امکان نداشت، منشیش حتی اجازه نداد در حد یک مکالمه کوتاه باهاش صحبت کنم، وقت ملاقات رو هم برای سه هفته دیگه گذاشت و هر چی اصرار کردم ، اصلاً به حرفم توجهی نکرد. حتی خواستمم براش پیغام بذاره که از طرف گلچهره تماس گرفتم اما گفت: امکان این کار نیست. چقدر یه دنده بود. فکر می کرد دارم پارتی بازی می کنم که وقتم جلو بیفته. وقتی دیدم اینطوره ، تصمیم گرفتم بی خیال آدرس دفتر و تلفنش بشم، باید شماره همراهش رو پیدا می کردم. این کار از دست بهرام ساخته بود. بنابراین اسم و آدرسش رو به بهرام دادم و فقط به گفتن همین جمله که پسر عموی مادرم هستش و می خوام پیداش کنم بسنده کردم. توی هاگیر و واگیرِ پیدا کردن وثوق ، از فکر لیلی هم غافل نبودمو باید هر چه زودتر حساب همه اونهایی رو که از دستش فریب خورده بودن باهاش صاف می کردم . آنقدر بد جنس بود و زندگی های قشنگ رو خراب کرده بود که که باید به ملاحظه اینکه ، مادر بهرام وبهنام هستش رو کنار بذارم و آبروش رو ببرم. تمام کارهاش یه طرف ، همون بلایی که سر سینای بدبخت آورد کافی بود که با دستای خودم خفه اش کنم. از همه بیشتر دلم برای عمه الهام می سوخت، طی سالهایی که آمریکا بودم ، همیشه از لیلی به عنوان بهترین دوستش یاد می کرد و خبر نداشت همین بهترین دوستی که از خواهر بهش نزدیک تر بود، عامل مرگ پسرش شده و اگه می فهمید چه حالی پیدا می کرد.یااگه بهنام و بهرام می فهمیدن که مادرشون یه دیوونه است وبه خاطر نفرتی که از کامران داشته حاضر بوده اونا رو بکشه تا کامران شکنجه بشه،چه حالی می شدن؟!
وقتی از ثریا خواهش کردم ،برای هفته آینده یه مهمونی برپا کنه و همه ی، فخیم زاده ها،از جمله فرزاد و همسرش،استاد و نادین رو دعوت کنه ، با حیرت نگام کردو گفت:
- مطمئنی می خوای فرزاد و غزاله هم باشن؟
-خب آره! اشکالی داره؟
-نه! ولی خودت می دونی که بهرام و بهنام ، مخصوصا نادین چشم دیدن اون رو ندارن...می ترسم یه وقت...
- خب اشتباه می کنن !فرزاد اگه ظلمی هم کرده،در حق من بوده نه اونا.
-ثریا هاج و واج نگام کرد و گفت:
-باورم نمی شه تو داری این حرفا رو می زنی؟
-خوب مامان جونم! آدم ها تغییر می کنن.
-بله!تغییر میکنن! ولی نه طی چند شب .زود بگو ببینم! از اون شب که موندی خونه حاج مهدی چت شده ؟از بهرام خواستی شماره ی پسر عموی مادرت رو پیدا کنه ،کامران رو با علاقه پدر می خونی،از من می خوای برات مهمونی بگیرم وهمه از جمله کسی رو که به خونش تشنه بودی دعوت کنم! جریان چیه؟
از جواب دادن طفره رفتم و گفتم:
-ثریا جون ،توجه کردی از وقتی اومدم ایران ،خیلی سین جیمم میکنی؟تو از این عادتها نداشتی، فکر نمی کنی از عوارض پیر شدن باشه.گفتم زن بهرام نشو، پیرت میکنه،گوش ندادی.
با دلخوری نگام کرد ، یعنی الان وقت این شوخی نبوده و بعد خیلی جدی گفت:
- نخیر ! همش بخاطر اینه که تو قبلا اینقدر مشکوک نبودی ! پروانه ! من وبهرام خیلی نگران تو هستیم ، بگو ببینم ... اون قرصها چیه می خوری؟
- تو مهمونی رو راه بنداز ، جواب همه ی سئوالاتت رو می دم.
- آخه من به چه بهونه ای همه رو جمع کنم اینجا؟ هنوز دو هفته نیست سینا فوت کرده ، زشته ! بگو چی شده واز خیر مهمونی بگذر.
- اتفاقا مهمونی مربوط به دایی سیناست ، پس برگزارش کن .
ثریا که دید چاره ای نداره ! بلاخره موافقت کرد. شب وقتی بهرام اومد خونه وجریان رو شنید ، کلی عصبانی شد... می گفت باید قید مهمونی رو بزنم یا فرزاد و همسرش نیان ، ولی آخر سراونم مثل ثریا کوتاه اومد و راضی شد . مطمئن بودم اون بیشتر از ثریا کنجکاو شده بود که بدونه جریان چیه ،وگرنه امکان نداشت با مهمونی موافقت کنه.
بهرام ، همون شب شماره ی منزل و همراه وثوق رو که برام پیدا کرده بود بهم داد و گفت چون نگران من و برقراری ارتباط با فامیل مادرم بوده خودش در مورد وثوق خلیلی ، تحقیق کرده وفهمیده بود که یکی ازبزرگترین و موفق ترین وکلای شیراز، البته در شیراز ساکن بود ، اما در کل ایران اسم و رسم داشت و بیشتر قاضی و وکلا می شناختنش ، بهرام گفت که برادر زاده ی یکی از بزرگترین ملاکان شیراز که یکی از غولهای اقتصادی به حساب میاد.وقتی بهرام ازم پرسید ، عموی وثوق ، عموی مادر تو هم می شه؟ گفتم که عموی وثوق ، پدر مادر من می شه .از تعجب دهانش باز موند. حق داشت تعجب کنه ، آدم دختر خلیل خلیلی باشه و توی غربت وتنهایی بمیره و بچه اش توی پرورشگاه بزرگ بشه ،البته بهرام سرگذشت مادرم رو نمیدونست که اینقدر تعجب کرد. برای بهرام و ثریا ، جریان صندوقچه وخوندن دفتر رو تعریف کردم اما چیزی از محتویاتش فاش نکردم ،باید تا روز مهمونی صبر می کردم وبرای رسوایی لیلی سور پرایز به راه می انداختم.
روز بعد به شماره ی همراه وثوق زنگ زدم ،در دسترس نبود و شماره ی منزلش رو هم جواب نمی داد.فهمیدم تا شب سر کارم وباید دائم شماره بگیرم اما بی فایده بود ، بلاخره آخر شب که برای آخرین بار شماره منزلش رو گرفتم ، گوشی رو برداشت. من که انتظار نداشتم جواب تلفن رو بده هول شده وبا دستپاچگی گفتم:
- سلام.
- سلام ، بفرمائید.
برای اینکه مطمئن بشم خودش گوشی رو برداشته گفتم:
- آقای وثوق خلیلی؟
- بله ، خودم هستم ! امرتون؟
- من پروانه هستم.
خیلی عادی و سرد جواب داد:
- ببخشید ، من موکلینم رو به نام فامیل می شناسم نه نام کوچیک !
- اما من موکلتون نیستم.
- پس شما کی هستین؟
- من خواننده ی کتاب پر پرواز شما هستم ، اون رو شش سال پیش خوندم
- بعد از شش سال چرا الان بهم زنگ می زنید؟
-برای اینکه تازه فهمیدم اون داستان واقعی بوده.
-چه طوری به این نتیجه رسیدین؟
حس کردم دستم انداخته اما اهمیتی ندادم و گفتم:
- به خاطر اینکه من اون زن رو میشناسم، منظورم دختر عموی بهادره.
- خوب خانم محترم ،هر داستانی می تونه یه شخصیت عینی داشته باشه ،احتمالا اونم همین طور بوده ،اگه کاری نداشته باشین ، من خیلی خسته هستم ومی خوام بخوابم ، ببخشید.
بدون اینکه مهلت بده من حرفی بزنم ، گوشی رو قطع کرد ، دوباره شماره اش رو گرفتم اما جواب نمی داد ، موبایلش رو هم خاموش کرده بود.
به خودم لعنت فرستادم که چرا به جای صحبت در مورد مادرم و معرفی کردن خودم ، در مورد کتاب باهاش حرف زدم .اون شب دیگه تلفن منو جواب نداد ، فردا دوباره سعی کردم باهاش تماس بگیرم ، اما بی فایده بود.اینبار با گوشی بهرام تماس گرفتم که شماره ام رو نشناسه ، باز همان ساعتی که شب قبل باهاش حرف زده بودم گوشی رو جواب داد. وقتی صدام رو شنید منو شناخت و با صدایی خسته وسرد گفت:
- خانم ، من که دیشب گفتم ، مزاحم من نشین.
قبل از اینکه دوباره قطع کنه ، با صدای بلندی گفتم :
- آقای وثوق خواهش میکنم قطع نکنید ، من وقت زیادی ندارم وباید باهاتون صحبت کنم.
- من فکر میکردم ، شما دیشب حرفاتون رو زدین؟ می خواستین بگین ، دختر عموی بهادر قصه رو می شناسین ،خب گفتین.
- بله ولی نذاشتین ادامه بدم ، من دختر اون زن هستم.
از سکوتش که معلوم بود غافلگیر شده استفاده کردم و گفتم:
- ببینید آقای خلیلی ، من شش سال پیش که کتاب شما رو خوندم ، فکر کردم یه داستان خیالیه ودلم برای بهادر خیلی سوخت ودختر عموش رو سرزنش کردم.اما چند روز پیش که فهمیدم بهادر،خود شما هستید و اون دختر عمو مادرم ، بوده فهمیدم که شما زود قضاوت کردی.با دیدن دو تا قبر که آدم نباید رای برای کسی صادر کنه ، شما قضاوت نا عادلانه ای در مورد مادر من انجام دادید.متاسفانه من شرایط اومدن به شیراز رو ندارم ، ولی دفتری رو که از مادرم به دستم رسیده و شما حتما باید اون رو بخونید براتون پست میکنم، امیدوارم کتابتون...
قبل از اینکه جمله ام رو تموم کنم ، تلفن رو قطع کرد. در حالیکه نمیدونستم حرفام چقدر روش تاثیر گذاشته ، دیگه شماره اش رو نگرفتم چون مطمئن بودم جواب نمیده ،وسط شادی و علی که خوشبختانه از صدای من بیدار نشده بودند ، دراز کشیدم وبه فکر فرو رفتم ؛ یعنی وثوق الان به چی فکر می کنه؟ آیا دلیل قطع تماس جا خوردنش بود ، یا تحمل حرف زدن با دختر زنی که روزی عشقش بوده رو نداشت؟ نمی دونم شاید نباید خودم رو معرفی می کردم ، همین که دفتر رو به آدرسش پست می کردم کافی بود؟ اما عطش شنا ختن وثوق باعث تماسم شده بود ، من باید اون رو می شناختم ، دوست داشتم بدونم اون چه جور آدمی بوده که مادرم به خاطر تحقق رویاهاش منو به دنیا آورده بود. همان شب تصمیم گرفتم یک روزه به شیراز رفته و برگردم ، اگه قبول کرد منو ببینه وبه حرفام گوش کنه که هیچ ، در غیر این صورت دیگه اصراری نمیکنم و دفتر رو براش می فرستم .شک نداشتم که یک روز مسافرت خیلی ضعیفم نمی کنه.
روز بعد به یه آژانس مسافرتی رفتم وبلیط رفت و برگشت هواپیما برای دو روز بعد یعنی پنجشنبه رزو کردم. وقتی از آژانس برگشتم ،ثریا گفت مهمونی رو جلو انداخته وقرار شده همه پنجشنبه شب خونه ی اونا جمع بشن. ازش خواستم مهمونی رو کنسل کنه چون من باید برای دیدار وثوق به شیراز برم ، اما قبول نکرد و گفت یا باید بهم بگی جریان چیه ! یا مهمونی کنسل نمی شه ، منم زیر بار نرفتم وقبول کردم که مهمونی همون پنجشنبه باشه . من صبح زود می رفتم واگه موفق به دیدار وثوق می شدم یا نمی شدم ، ساعت 4 برمی گشتم وتا ساعت 6 هم منزل بهرام بودم وبنابراین به مهمانی می رسیدم.نگرانیم فقط از این بود که سفر یک روزه خسته ام کنه ونتونم اون طور که باید و شاید از پس لیلی بر بیام. چاره ای نبودچون ثریا مصمم بود که تکلیف همین پنجشنبه روشن بشه ، تازه شانس آوردم با سفرم به شیراز مخالفت نکرد وفقط گفت که اجازه نمی ده تنها برم. البته خودمم بدم نمی آمد تنها نباشم ، ثریا که درگیر مهمانی بود وبهرام هم که خیلی سرش شلوغ بود و بهنامم که از کنار سپیده جم نمی خورد. خواستم با استاد صحبت کنم و باهاش برم ، اما همان روز نادین اومد سراغم وگفت که فرزاد رفته سراغش و یه حرفایی زده که خودش هم نمیدونه باور کنه یا نه؟ اونطور که نادین برام تعریف کرد فهمیدم ،در جریان طلاق من وفرزاد هم کسی نقش نداشته جز لیلی.فرزاد ساده دل که لیلی رو عمه ی مهربانی می دونسته ، جریان ازدواج و مشکلمون رو به لیلی می گه واونم برای راهنمایی بهش می گه پیشنهاد طلاق رو به من بده تا من بترسم وبرگردم سر زندگیم.ولی چرا وکیل اون کار رو کرده بود وبه دستور چه کسی طلاقنامه تنظیم و اون تائیدیه رو گرفته بود ، معلوم نیست چون وقتی فرزاد می ره سراغ وکیل ، می بینه که دفتر رو تعطیل کرده وغیبش زده ، تنها کسی که علت این مسائل رو می دونست من بودم وچقدر دلم برای فرزاد ساده سوخت ، به چه کسی اعتماد کرده بود ، کسی که تشنه به خون من بود و می خواست تیشه به ریشه ام بزنه. بدون شک لیلی آنقدر به وکیل پول داده بود که او تطمیع شده ودست به چنین کاری زده بود.
نادین خیلی نگران بود که من دوباره گول نخورم وکلاه سرم نره ، منم ازش خواستم فعلا با فرزاد کاری نداشته باشه ، نگران بازی خوردن من هم نباشه . اما گفت ، فرزاد دیوونه شده وهر آن ممکنه دست به کار احمقانه ای بزنه ، اون هر طور هست می خوا د تورو قانع کنه که مقصر این ماجرا نبود وبعد ازم خواست با فرزاد صحبت کنم وآرومش کنم . وقتی شماره ی فرزاد رو ازش خواستم گفت که تلفنی نمی شه وباید حضوری باشه که خودم هم باشم ، نمی خوام دوباره برای ندونم کاری من کلاه سرت بره ، مشخص بود که هنوز خودش رو مقصر این ماجرا می دونست ، البته دلش می خواست حرفای فرزاد راست باشه تا عذاب وجدان اونم کم بشه.چاره ای نداشتم وازش خواستم ، فرزاد رو تا روز پنجشنبه آروم کنه وبه خودش هم گفتم ، اگه میخوای حقیقت رو بدونی پنجشنبه خودت رو به مهمونی برسون ، ضمن اینکه من به کمکت احتیاج دارم .بعد فکری به سرم زد وازش خواستم اگه می تونه پنجشنبه مرخصی بگیره و منو در سفر شیراز همراهی کنه ، بهم قول نداد اما گفت سعیش رو میکنه ، فردای اون شب بهم زنگ زد و خبر داد که هم فرزاد روتا پنجشنبه آروم کرده و هم اینکه روی مسافرتش همراه من به شیراز حساب کنم ، بلیطی براش رزرو کردم وبا خیال راحت به آماده شدن برای سفر پرداختم. با این امید که بتونم با وثوق قراری بذارم دائم باهاش تماس می گرفتم ، اما بی فایده بود واون تلفنم رو جواب نمی داد.
*****
در تمام طول پرواز تا رسیدن به شیراز ، نادین کمبود خوابش رو جبران می کرد ، اما من چشم رو هم نذاشتم .هجوم فکرهای رنگارنگ مهلتی بهم نمی داد، تمام اتفاقات از زمان مرگ مادرم تا به امروز رو در مغزم مرورکردم ، چی فکر می کردم ، و چی شد !
منی که اون همه خلاقیت وهنر داشتم وتوی 18 سالگی هر کس بهم می رسید ، آینده ای درخشان رو در انتظارم می دید، حال توی 29 سالگی بدون آنکه به جایی رسیده باشم ،با مرگ دست و پنجه نرم می کردم .واقعا من برای چه به دنیا اومده بودم؟بزرگترین اشتباه مادرم ،به دنیا آوردن من بود. واقعا من جایی توی این دنیا نداشتم و اشتباهی به دنیا اومده بودم ،وگرنه چه دلیلی داشت حالا که دلم به فرزاد گرم شده بود وامیدم به آینده ی علی و شادی بود بمیرم؟کاش همون یک سال پیش که سردردهام شدید شده بود ، جدی گرفته بودمش . کاش خدا لیلی رو لعنت می کرد تا با زندگی کوتاه من اینطوری نمی کرد، اگه اون باعث جدایی من و فرزاد نمی شد بیشتر طعم خوشبختی رو می چشیدم و بعد می مردم.اون باعث شد که ایمان پیدا کنم ، چرا پدر و مادر بیچاره ام منو در خفا بزرگ کردند .در همین افکار بودم که مهماندار اعلام کرد به شیراز رسیده ایم. بغض سختی توی گلوم نشسته بود ودلم می خواست فریاد بزنم، خسته شدم !چقدر خودم رو گول بزنم !من نمی خوام بمیرم ، حالا که این همه امید ودلبستگی دارم ، چرا باید بمیرم، من از مردن می ترسم . دلم می خواست فریاد بزنم ، خدایا، می خوام باشم وکنار فرزاد که عاشقانه دوستش دارم زندگی کنم ،می خوام بچه هام رو که می پرستم با فرزاد بزرگ کنم. می خوام کنار برادرهام باشم ، مامان ثریام رو میخوام. میخوام بمونم پیش همه ی کسانی که دوستشون دارم واونا هم منو دوست دارن ،حتی پیش وثوق و پدر بزرگم که سالها پیش مادرم ترکشون کرده بود. آخه من چرا باید برم ،در حالیکه هیچ لذتی از زندگیم نبردم.خدایا کاش می تونستم بازم بمونم، تازه زندگی می خواد به روم بخنده ولی من دارم باهاش خدا حافظی دردناکی میکنم.
از فرودگاه یه تاکسی گرفتیم ویکراست به دفتر وکالت وثوق رفتیم.منشیش گفت، امروز که نمیاد ولی اگه می آمد هم چون وقت قبلی ندارین ، نمی شد ببینینش.
نادین که دید هیچ طور دسترسی به وثوق امکان نداره ، کارت شناساییش رو نشون داد ، با این دلیل که از تهران برای تحقیق در مورد مسئله ای مهم اومده وباید وثوق رو ببینه . منشی که حسابی ترسیده بود ، با دو ، سه تا تلفن وثوق رو پیدا کرد و گوشی رو به دست نادین داد. اونم که واقعا توی کارش خبره بود ، طوری با وثوق حرف زد که اون خودش برای دو ساعت دیگه ، یعنی ساعت 5/12 توی هتلی که آدرسش رو داد، قرار گذاشت . سریع تاکسی گرفته وبه آدرسی که وثوق به نادین داده بود رفتیم وبه پیشنهاد نادین که خیلی گرسنه بود ، به رستوران هتل رفته ودر فاصله ی رسیدن وثوق غذا سفارش دادیم ، برعکس نادین که خیلی با اشتها می خورد من اصلا میلی به غذا نداشتم.هنوز 5 دقیقه مانده به ساعت ملاقات ، نادین رو توی رستوران تنها گذاشته وبه لابی رفتم وروی مبلی روبه روی در ورودی نشستم. طوریکه هر کس وارد می شد بخوبی می دیدم ، مطمئن بودم به محض ورودش به هتل می شناسمش .سر ساعت 5/12 وارد هتل شد و همونطور که فکرش رو می کردم ، فوری شناختمش. با اینکه موهاش خاکستری بود وخیلی پیرتر از عکسهای پدرم به نظر می رسید اما شناختمش ، شباهت عجیبی به کامران داشت .از دیدنش غم دلم رو فرا گرفت ، یعنی فرزاد هم بعد از مرگ من به این روز می افتاد؟
بعد از ورودش به دنبال کسی می گشت که منتظرش باشه ، از پشت سر بهش نزدیک شدم و با خونسردی گفتم:
- سلام آقای خلیلی !
وقتی به سمتم برگشت چنان هاج و واج نگاهم کرد که نزدیک بود قالب تهی کنه ، فهمیدم به خاطر شباهت من به مادر دچار اون حالت شده. لبخندی زدم وگفتم:
- من پروانه هستم ، اگه یادتون باشه چند شب پیش باهاتون تلفنی صحبت کردم.
با سر جواب مثبت داد و در حالیکه چشم از من بر نمی داشت گفت:
- یادمه ! اما حرفاتون رو باور نکردم ، فکر کردم داری دستم می ندازی ! خدایا ! چقدر شبیه مادرت هستی .
به آرامی خندیدم و گفتم:
- برای همین تلفنم رو جواب ندادین تا مجبورم کنین بیام اینجا؟
- کی اومدی؟
- چند ساعت پیش رسیدم.
چون توی لابی هتل ایستاده بودیم ، ازش خواستم گوشه ای رفته و بنشینیم.از احترامی که خدمتکار هتل بهش می ذاشت فهمیدم که اونجا شناخته شده است ، سفارش دو تا قهوه دادیم ودر سکوت بهم زل زدیم.اعتراف می کنم که از نگاه کردن بهش لذت می بردم ، دوست داشتم حسرت سير ديدن پدرم رو با ديدن او جبران كنم.او هم همين حال رو داشت چشم از من بر نمي داشت وقتي قهوه اوردن من سكوت رو شكستم و گفتم:
خيلي دلم مي خواست شما رو ببينم.
چرا؟
نمي دونم شايد ارضاي حس كنجكاوي باشه.
هنوز حيران بود و چيزي نمي گفت قاشقي شكر در قهوه ام ريخته و پرسيدم:
راستي شما چرا اون كتاب رو نوشتين؟
نمي دونم شايد از روي بيكاري
خنديدم و گفتم:
پس بهتون پيشنهاد ميدم بازم ادامه بدين چون نثر خيلي روان و زيبايي داشت من كه حسابي مجذوبش شدم با اينكه اهل رمان خوندن نيستم.
اهل چه كتابي هستين؟
كتابهاي كودك مثل ديويد كاپرفيلد جوجه اردك زشت اليس در سرزمين عجايب بسه يا بازم بگم
خنديد و گفت:
چند سالته؟
هنوز 29 سالم نشده شما چي؟
منم هنوز 60 سالم نشده
توي كتابتون مجرد بودين هنوز هم...
معلوم بود از اين سوال خوشش نيومده چون گفت:
اين همه راه اومدي كه همين رو از من بپرسي اصلا صبر كن ببينم تو اينجا چيكار ميكني توي اين هتل
خود شما اينجا چيكار مي كني؟
من با كسي از نيروي انتظامي قرار دارم كه هنوز نيومده
خب منم با همون كسي اومدم كه با شما قرار داره و فكر ميكني هنوز نيومده
با شنيدن اين حرف كمي فكر كرد و حيرت زده پرسيد:
صبر كن ببينم درست فهميدم اين قرار ملاقات...
وقتي خنده منو ديد حرفش رو ادامه نداد معلوم بود به همه چيز پي برده نگاهم كرد و گفت:
تو خيلي شيطوني دختر جون
اتفاقا همه عقيده دارن من خيلي ارومم اينم كار كسي بود كه همراهم اومده و با شما قرار گذاشت.
شوهرت بود؟
نه يكي از دوستان بسيار خوبم مثل برادرم مي مونه امروز هم از كارش زد و با من اومد شيراز
چرا با شوهرت نيومدي؟ نكنه مجردي؟
نه جدا شدم شش ساله پيش
متاسفم الان چيكار ميكني؟
الان كه هيچي تا چند هفته پيش مهدكودكمو اداره ميكردم
معلومه فقط داستانهاي كودكانه رو دوست نداري به خوده بچه هام علاقمندي
سري به علامت مثبت تكان داده و گفتم:
از ازدواجم يك دختر و يك پسر دو قلو دارم كه با خودم زندگي ميكنن
چه خوب اسمشون چيه؟
علي و شادي
اسمهاي قشنگي دارن مطمئنم اگه پدر بزرگت بفهمه از دخترش يه نوه و دو تا نتيجه داره خيلي خوشحال ميشه ببينم فقط به من زنگ زدي يا با اونم تماس داشتي؟
با پيش كشيدن اين حرف خوشحال شدم كه مي تونم برم سر اصل ماجرا موضوعي كه وثوق ازش فرار ميكرد بنابراين دست در كيفم برده و دفتري متعلق به مادرم خارج كرده و گفتم:
دليلي براي تماس با او نداشتم
چرا؟ اگه به خاطر اون كتابه و فكر ميكني پدر بزرگت با خواندن اون از مادرت متنفر شده اشتباه مي كني پدر بزرگت توي كتابها فقط شاهنامه رو مي شناسه بقيه خاندان و فاميل هم اينقدر غرق پول در اوردن هستن كه نمي دونن كتاب چي هست و چه جوري نوشته ميشه پس نمي خواد نگران باشي اون هيچي نمي دونه و مثل بقيه فاميل فكر مي كنه قوم و خويش مادرش دزديدنشو سر به نيستش كردن الان هم حتما خوشحال ميشه بفهمه از دختر دزديده شده اش..
اجازه ندادم به حرفهاي سراسر طعنه اش ادامه بده دفتر روي ميز گذاشتم و گفتم:
اين مال شماست
چي هست؟
مي بينيد كه يه دفتر البته همون دفتري كه بهتون پيشنهاد كردم بخونيدش اونوقت شايد اينقدر راحت درمورد مادرم قضاوت نكنيد
نيم نگاهي به من و نيم نگاهي به دفتر انداخت و بعد از چند لحظه سكوت گفت:
من راحت در مورد مادرت قضاوت نكردم 19 سال از عمرم رو دنبالش گشتم و بعد كه ديدم در كنار پدرت دفن شده اون قضاوت رو در موردش كردم
نميدونستم يه وكيل كه بايد خيلي مراقب رعايت عدل و داد باشه با ديدن دو تا قبر مي تونه در مورد ادمها قضاوت كنه
اون تا ادم غريبه نبودن يكيش پدرت بود يكيش مادرت
پس واجب شد حتما اين دفتر رو بخونيد
با ديدن نادين كه به طرف ما مي امد بلند شدم و به وثوق كه هنوز نگاه متفكرش روي دفتر بود گفتم:
يحيي پدر من نبود
چشم از دفتر برداشت و با حيرت پرسيد:
پس پدر تو كي بود؟مگه تو دختر گلچهره نيستي؟
چرا هستم منتها پدر من يحيي احمدي نبود كامران فخيم زاده بود كه شش ساله پيش فوت كرد متاسفانه قبل از مرگش دفتر رو خوند و خيلي دلش به حال خودش سوخت...
هنوز حرفم تموم نشده بود كه نادين به ما رسيد اونا رو به هم معرفي كردم و با هم خوش و بشي كردن ونادين به بهانه اي منو به كناري كشيد و با نگراني گفت:
پري اين فرزاد حسابي زده به سيم اخرها
چي شده مگه؟
الان زنگ زده ميگه امشب اماده باشين مي خوام پروانه رو از بهرام خواستگاري كنم
نادين چرا چرت و پرت مي گي؟
باور كن فرزاد گفت خيلي راحت مي گه خواستگاري كنم مراسم عقد هم فرداي روز طلاق غزاله
مغزم سوت كشيد باورم نميشد فرزاد تا اين اندازه بي منطق شده باشه اين حرف چه معني داشت ديوونه شده بود كافي بود اين حرف رو بزنه تا بهرام و بهنام به خدمتش برسن از نادين خواستم شماره اش رو بگيره و همين كارو كرد تماس وصل شد بدون اينكه خودش حرفي بزنه گوشي رو داد به دست من گوشي و گرفتم و منتظر شدم نادين از كنارم جم نمي خورد و مي خواست بدونه حرف حساب فرزاد چيه صداي فرزاد رو شنيدم بدون سلام و كلامي گفتم:
فرزاد نادين داره چي ميگه؟
واي تويي پروانه حالت خوبه عزيزم
خداي من بي تابي عاشقانه اي تو صداش موج ميزد درست مثل همون روزهايي كه با هم ازدواج كرده بوديم سعي كردم تحت تاثير لحنش قرار نگيرم چون نادين زل زده بود و منو نگاه ميكرد
من خوبم حالا بگو مهني اين حرفايي كه نادين ميزنه چيه؟
گفته بودم كه به هر قيمتي باشه تو رو ماله خودم ميكنم نگفته بودم گلم؟
اين بچه بازي ها چيه ؟ تو 36 سالته
عشق و عاشقي سن وسال نميشناسه ديگه بسه هر چقدر بد بختي و هجران كشيدم

 بی منطق شدی؟- من اون موقعی بی منطق بودم که به حرف عمه لیلی گوش دادم و اون کار ابلهانه رو انجام دادم.توی دلم به لیلی لعنت فرستاده و با لحن التماس آلودی گفتم:- فرزاد! ازت خواهش می کنم، امشب توی مهمونی خودت رو کنترل کن، حرفی از ازدواج با من و طلاق غزاله نزن.- به شرطی که تو بگی راضی به ازدواج با من هستی!برای اینکه آرامش کنم، ناچار گفتم:- تو امشب آروم باش، بعد در مورد این موضوع صحبت می کنیم.- کی صحبت می کنیم؟- بعد از مهمونی خوبه؟- قول میدی؟با اینکه برام سخت بود، قول دروغ بهش بدم اما چاره ای نداشتم، امکان داشت نقشه هام رو خراب کنه گفتم:- آره، حالا کاری نداری من نمی تونم صحبت کنم.- چرا نمی تونی، مگه شما کجا هستین؟- بعدا برات تعریف می کنم، فقط یه چیزی فرزاد، از الان خودت رو برای گرفتن اون هدیه ی ویژه که قبلا گفته بودم آماده کن.- هدیه ی ویژه ی من تویی.- ولی این هدیه از منم ویژه تره، این هدیه همونیه که شب سالگرد ازدواجمون می خواستم بهت بدم اما نشد و مجبور شدم با خودم ببرمش آمریکا و حالا دوباره آوردمش. امشب بهت می دم، به شرطی که قولت رو فراموش نکنی و آروم باشی.- من که گفتم به چه شرطی آروم می مونم.معلوم بود، اصلا جریان هدیه براش مهم نیست. حقم داشت، از کجا به فکرش خطور می کرد که هدیه ی من چیه، وگرنه می فهمید که این هدیه ها از من و همه چیز براش با ارزش ترن.- باشه! منم که شرطت رو قبول کردم، دیگه باید برم، شب می بینمت.- پری!... دوستت دارم.چنان دلم لرزید که قطره اشکی توی چشمام جمع شد، تماس رو قطع کردم و به نادین که زل زده بود بهم نگاهی انداختم و گفت:- اوضاعش خیلی خرابه! نه؟- نگرانم یه کاری دستمون نده، انگار سن و سالش رو فراموش کرده، فکر می کنه هیجده سالشه.- ببینم، نکنه تو باز، باورش کردی؟- دورغ نمی گه.- اشتباه می کنی!- می گم داره راست می گه، قبول کن.- پس هنوز دوستش داری...آهی کشیدم و با تاسف گفتم:- وقتی نمی تونم در کنارم داشته باشمش، دوست داشتنش به چه دردی می خوره.مشکوک نگاهم کرد و گفت:- منظورت چیه؟ مگه نگفت با زنش اختلاف داره، می خوان جدا بشن.- توی مهمونی امشب منظورم رو می فهمی.به جایی که وثوق نشسته بود نگاه کردم، دفتر رو باز کرده و محو خوندن اون شده بود. گویی توی این دنیا نبود، حواسش به هیچ جا نبود جز، به حقایقی که بعد از سی سال پیش روش باز شده بود. از نادین خواستم که از اون حال و هوا خارجش نکنیم و بدون حداحافظی از اونجا بریم، اما ناگهان چیزی به مغزم خطور کرد. برگشتم و یادداشتی نوشته و به دست مسئول هتل دادم تا بعدا بهش بده، نوشته ام بدین مضمون بود:"از مادرم یه امانتی پیش من هستش، البته عکسش روی کتاب شما خودنمایی می کنه. بهتون برمی گردونم، به شرط اینکه آخر کتاب رو تغییر بدین، پس تا روزی که بیاین و خبر تغییر کتاب رو بهم بدین و امانتی رو بگیرین، خدانگهدار.""پروانه" آدرس خونه ی بهرام رو هم زیر نامه نوشتم و وقتی اون رو به مسئول هتل سپردم تا بهش بده، فهمیدم که وثوق برادرزاده ی صاحب هتل هستش. وقتی از هتل خارج شدیم، نادین تاکسی گرفت تا به فرودگاه بریم، موقع سوار شدن یه ماشین آخرین سیستم جلوی تاکسی نگه داشت. هنوز ما سوار تاکسی نشده بودیم که دیدم راننده ی اون ماشین، پیاده شد و در رو برای سرنشین با احترام باز کرد. قبل از پیاده شدن سرنشین اون ماشین من سوار تاکسی شدم، اما موقع حرکت برای یک لحظه نگاهم با نگاه پیرمردی که سرنشین اون ماشین بود و حدود 70 ، 75 سال بود تلاقی کرد. نگاه خیره و متعجب پیرمرد را روی خودم حس کردم و شک نداشتم که اون کسی نیست جز پدربزرگم، خلیل خلیلی. تاکسی حرکت کرد، سرم را به طرفش برگردوندم و از پشت شیشه به او که داشت با نگاهش منو تعقیب می کرد خیره شدم. می تونستم از راننده تاکسی بخوام نگه داره، اما این کار رو نکردم چون دل بستن اون پیرمرد به من دیگه فایده ای نداشت، خیلی دیر شده بود و جز اینکه دوباره دلش بشکنه و قلبش جریحه دار بشه ثمری نداشت.با نیم ساعت تاخیر به تهران رسیدیم. وقتی با نادین، سوار ماشینش که توی پارکینگ فرودگاه بود شدیم، هنوز وقت داشتیم. ازش خواستم منو به بهشت زهرا ببره، می خواستم بعد از شش سال سر مزار پدر و مادرم برم، می خواستم هر دو بدونن که بخشیده شدن، می خواستم به پدرم نوید بدم، کاری که خواسته بود براش انجام دادم و دفتر رو به وثوق رسوندم. به مادرم اطلاع بدم که نگران وثوق و پدرش نباشه چون اونا هم به زودی اون رو می بخشن، بهش بگم با آرامش بخواب که دیر یا زود، وثوق توی یه جایی به مراتب زیباتر از دشت پروانه ها به دیدارت خواهد آمد. می خواستم به پدرم بگم، آغوش باز کن چون من به زودی به تو خواهم پیوست تا به حسرتی که تمام عمر در آرزویش بودی پایان دهم و برای همیشه در آغوشت بمانم.از بهشت زهرا که زدیم بیرون، هوا تاریک شده بود. از نادین خواستم تندتر حرکت کنه، آخه ثریا چند باری زنگ زده بود که همه اومدن و منتظر من هستن. وقتی به خونه ی بهرام رسیدیم، قبل از اینکه زنگ درو بزنم، نادین پرسید:- پروانه! نمی خواهی بگی چی توی سرته، منظورت از هدیه ی ویژه که پای تلفن به فرزاد گفتی چی بود؟ نکنه...- چند دقیقه دیگه می فهمی.حرفم هنوز تمام نشده بود که در باز شد. داخل حیاط که شدیم، علی و شادی دوان دوان به سمتم اومدن و محکم در آغوشم جا گرفتند. حسابی بوسیدمشون و خدا رو شکر کردم که قرار نیست، مثل پدرم حسرت به دل در آغوش گرفتن بچه هام بمیرم.داخل خونه که شدم همه بودند جز استاد و ثریا، حاج مهدی و عزیزجون رو هم دعوت کرده بود. وقتی با همه خوش و بش می کردم، تمام حواسم به دو نفر بود. یکی لیلی که کنار الهام نشسته بود و دیگری فرزاد که تنها گوشه ای از سالن ایستاده و سیگار می کشید، از دیدنش توی اون وضع که عاشقانه و مشتاق نگاهم می گرد دلم گرفت. با دوقلوها که همچنان بهم چسبیده بودند، به طرف فرزاد رفتم و نادین هم به دنبالم راه افتاد. نمی دونم دلش برای تنهایی و گوشه گیری فرزاد سوخت، یا هنوز بهش اعتماد نداشت و می خواست من باهاش تنها نباشم. حواسم جمع بود که کسی فرزاد رو تحویل نمی گیره، اما حواس بهرام و بهنام فقط به من بود.

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 164
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 344
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 634
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,594
  • بازدید ماه : 1,594
  • بازدید سال : 63,363
  • بازدید کلی : 518,169