loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 488 چهارشنبه 1390/08/11 نظرات (0)

قسمت ششم

برید ادامه مطلب

هيچ وقت نفهميدم كه اون شب بين استاد و سپيده چي گذشت ، فقط قرار شد كه فرداي اون شب استاد به بهانه ي زايمان نگار بره شمال و سپيده هم تا برگشتن استاد ، اگه از نظر من مانعي نبود پيش من بماند و بعد از اومدن استاد برگرده و به زندگي در كنار باباش ادامه بده . خيلي دلم مي خواست بدونم چي بهم گفتن اما من عادت نداشتم بپرسم و سپيده هم چيزي نگفت . طبق برنامه استاد فرداي اون شب به شمال رفت . سپيده هم پيش من موند و دوباره همه چيز به روال عادي خودش برگشت . دوباره روز از نو روزي از نو ، سپيده سرگرم كار نمايش بود و من سرگرم اداره ي پرورشگاه و سركشي به نمايشگاه نقاشي . البته در اين مدت از ثريا هم بي خبر نمونده بودم ، هر چند روز يك بار با هم تماس داشتيم . از صداش و خوشحالي كه توش موج مي زد ، معلوم بود كه بهش خوش گذشته ، وقتي بهم گفت شايد كمي بيشتر پيش الهام و سينا بمونه اصلا ناراحت نشدم . خوب مي دونستم كه تنها زندگي كردن منو آبديده كرده ، چون اگه چند سال پيش چنين چيزي رو بهم مي گفت حتما تا برگشتنش از دلتنگي دق مي كردم . اما طي اين مدت خوب ياد گرفته بودم كه فقط فكر خودم نباشم و به ديگران هم فكر كنم ، آخه ديگه 22 سالم بود و از اون دختر لوس و وابسته به ثريا كه تاب يك ساعت دوري اون رو نداشت خبري نبود .

سعي مي كردم كارهاي پرورشگاه به بهترين شكل كنترل بشه ، استقبال از نمايش سپيده عالي بود و كار به جايي رسيد كه به علت درخواست زياد به جاي يك سانس ، دو سانس نمايش اجرا مي شد . به همين خاطر ترجيح داديم ، يك روز در ميان براي بچه هاي آسايشگاهها و پرورشگاههاي ديگه اجراي رايگان داشته باشيم . در ضمن آقاي ايرج شكيبا ، همان مرد ميان سالي كه خاطرخواه تابلوهاي من شده بود ، پيشنهاد داده بود كه به مبلغ 100 ميليون تمام تابلوها رو خريداري مي كنه ، قيمتش وسوسه انگيز بود .مخصوصا به قول سپيده كه مي گفت :

« يه چيزي بالاتر از وسوسه است ، مي توني با اين پول پرشيات رو بندازي دور و يه ماشين مدل بالاتر بخري .»

با خودم فكر كردم ، مي تونم خرجم رو از دوش وثوق بردارم و پول رو به كار بندازم و بدون كمك وثوق به زندگيم ادامه بدم . تازه اگه اين كار رو هم نمي كردم ، با علاقه اي كه آقاي شكيبا به كارم نشان مي داد ، مي تونستم ماهي دو تا كار بكشم و بهش بفروشم و خرجم رو تامين كنم . به همين خاطر از آقاي شكيبا خواستم بهم فرصتي بده تا فكر كنم . يك هفته بعد بهش جواب مثبت دادم ، نه به خاطر حرفهاي سپيده و جدا كردن خرجم از وثوق ، بلكه به خاطر بچه هاي «خونه ي زندگي » .

به محض اينكه چك رو دريافت كردم ، رفتم بانك و تمامش رو واريز كردم به حساب پرورشگاه . يك هفته دايم به اين موضوع فكر كرده بودم ، دلم نمي خواست استقلال مالي داشته باشم چون احساس مي كردم اين موضوع باعث دور شدنم از وثوق كه حالا برام از ثريا هم مهمتر بود مي شه . به هيچ قيمتي دلم نمي خواست دردل هاي شبانه ام با وثوق رو از دست بدم ، حتي به قيمت مستقل شدنم . اون تنها كسي بود كه مي دونست من عاشق فرزاد هستم و تنها كسي بود كه حرفهاي منو مي فهميد . وثوق تنها كسي بود كه با تسلاهاي شبانه اش روي صفحه ي لپ تاپ مأنوس شده بودم و مي تونستم دوري فرزاد رو تحمل كنم و فكر مي كردم همين وابستگي مالي ، تنها راه ادامه ي اين دلخوشي هاي زندگيم است .

با اينكه روز جمعه بود ، اما مجبور بودم به « خونه ي زندگي » برم . سرم رو ، روي ميز كار ثريا گذاشته و مشغول چرت زدن بودم چون شب قبل نتونسته بودم از دست سپيده بخوابم . خودش بي خواب شده بود و نگذاشت من هم بخوابم ، به اتاق من اومد و شروع كرد از موقعيت كارش و عروسي حسين كه قرار بود روز ولادت پيامبر برگزار بشه و اينكه نمي دونه چي بپوشه و مي خواد كه من كمكش كنم ، حرف زد ، هر چي ازش خواستم بره بخوابه گوش نداد و مدام وراجي كرد بعد هم ساعت 2 نيمه شب كه خميازه كشيد و خوابش گرفت با گفتن شب بخير اتاق منو ترك كرد و منو با يه دنيا بي خوابي تنها گذاشت . حالا هر كاري مي كردم خوابم ببره فايده نداشت ، چون ساعت خوابم گذشته بود . دم دماي صبح خواب به چشمم راه پيدا كرد و هنوز دو ساعتي از خوابم نگذشته بود كه سپيده مثل خروس بي محل اومد بالاي سرم كه بيدار شو ديرمون مي شه . نمي دونم چند ساعتي بود مشغول چرت زدن بودم كه ضربه اي به در اتاق ثريا خورد ، سرم رو از روي ميز بلند كرده و در حاليكه نمي دونستم چه كسي پشت در ، شالم رو مرتب كردم و گفتم :

- بفرماييد ! 

در باز شد و زن جواني كه 28،29 ساله نشان مي داد وارد اتاق شد ، قيافه اش معمولي بود اما سر و وضع خيلي مرتب و شيكي داشت . سلام كرد و من هم جواب دادم ، حدس زدم بايد مراجعه كننده باشه و با اينكه جمعه است اومده تا شرايط رو بدونه ، طي اين چند روز اخير و توي سال جديد متقاضي زيادي داشتيم ، البته سپيده عقيده داشت به خاطر تئاتر اون و نمايشگاه من تقاضا زياد شده . اما در مورد حضور اون خانم چيزي كه باعث تعجبم شده بود تنها آمدن او بود ، در حاليكه به او تعارف مي كردم تا بنشيند پرسيدم :

- ظاهرا تنها تشريف آوردين ؟

- بايد با كسي مي اومدم ؟

- بله ، با همسرتون ! چرا ايشون تشريف نياوردن ؟

- ما از هم جدا شديم .

با خودم گفتم ، اين ديگه كيه ؟ هم از شوهرش جدا شده ، هم روز جمعه اومده ، شايدم دچار توهمه ؟

- پس خيلي متاسفم ، من نمي تونم كمكي بهتون بكنم ! يكي از شرايطي كه مي شه اين بچه ها رو به فرزندي گرفت ، اينه كه متقاضي بايد زوج باشن كه متاسفانه شما از شوهرتون جدا شدين !

- مثل اينكه سوءتفاهم شده ؟ من براي گرفتن بچه اينجا نيومدم ، خودم يه دختر دارم . من مي خواستم شما رو ببينم .

تازه دوزاريم افتاد كه جريان چيه ! پس اين همون خبرنگاري بود كه چند روز پيش اومد و از نمايشگاه و برنامه تئاتر ديدن كرد و رفت ، بعد هم تلفن كرد و وقت مصاحبه خواست ، لبخندي زدم وگفتم :

- ببخشيد اشتباه گرفتم ، حالا فهميدم شما كي هستين ! شرمنده ، من همون روز هم پاي تلفن بهتون گفتم كه مصاحبه نمي كنم ، پس چرا بي خود زحمت كشيدين و اومدين اينجا ؟

زن اينبار پوزخندي زد و در حاليكه دقيق به من نگاه مي كرد گفت :

- من خبرنگار هم نيستم پروانه خانم !

با تعجب پرسيدم :

- اگه خبرنگار نيستين ، پس كي هستين ؟ اسم كوچيك منو از كجا مي دونين ؟

- من روشنك هستم ، اسم شما روهم اين روزها زياد شنيدم .

- خوشبختم ، فقط نگفتين اسم منو از كي زياد مي شنوين ؟

- از شوهر سابقم ، ظاهرا قصد داره باهاتون ازدواج كنه !

خنده ام گرفته بود ، و به شوخي گفتم :

- من يادم نمياد با كسي قول و قرار ازدواج گذاشته باشم !

- نگفتم كه قول و قرار گذاشتين ، گفتم شوهر سابقم قصد داره با شما ازدواج كنه !

لحن صداش خيلي جدي و خشن بود ، منم با همين لحن جواب دادم :

- بله ، خيلي ها قصد ازدواج با منو دارن و لابد شوهر شما هم يكي از اونهاست ولي اين موضوع چه ربطي به من داره .

با طعنه گفت :

- دختري با شخصيت و زيبايي شما ، معلومه خيلي ها آرزوي ازدواج با شما رو دارن .

لحن تمسخر و طعنه آميزش خيلي بهم برخورد ، براي اينكه كم نياورده باشم ، خونسردي خودم رو حفظ كرد و گفتم :

- از تعريفتون ممنونم ، اما نگفتين با من چيكار دارين ؟

- دست از سر شوهر من بردار !!

عصبي از روي صندلي بلند شدم و با خشم گفتم :

- خانم محترم ، من اصلا شوهر شما رو نمي شناسم . در ثاني شما كه گفتين جداشدين ، بعدشم خودتون گفتين شوهر شما قصد ازدواج با منو داره ، پس اون بايد دست از سر من برداره ، نه من كه حتي نمي دونم كي هست !

- حالا چرا عصبي شدين ؟ من براي دعوا نيومدم .

در حاليكه از خونسرديش لجم گرفته بود همانطور ايستاده ادامه دادم :

- منم قصد دعوا ندارم ، فقط تحمل توهين و طعنه رو ندارم كه ظاهرا شما براي اين كار اومدين ؟

انگار فهميده بود تندروي كرده ، چون چهره اش تغيير حالت داد و مظلومانه گفت :

- نه به جان دخترم ! من اومدم ازتون كمك بخوام .

- چه كمكي ، اينكه دست از شوهرتون بردارم ؟

- نه منظورم رو بد برداشت كردين ، منظورمن اين بود كه ...

لحظه اي سكوت كرد و دوباره ادامه داد :

- مي شه بنشيني ؟

براي اينكه زودتر از شرش خلاص بشم و بفهمم حرف حسابش چيه و اصلا اين شوهر سابقش كيه ، نشستم و گفتم :

- خوب حالا نشستم بگيد .

- فقط به يه شرط !

- چه شرطي ؟

- اين كه شوهر سابقم نفهمه من اومدم اينجا و با شما حرف زدم .

- مگه شوهر سابقتون كيه ؟

- علي !!

- علي ديگه كيه ؟

- علي تدين !

تازه دوزاريم افتاد ، چرا زودتر نفهميدم ، تنها خواستگار من كه زن طلاق داده بود ، تدين بود . با خودم گفتم : گل بود ، به سبزه هم آراسته شد . اون از خود سمجش ، اينم از زنش ... حالا وقتش بود كه از دست تدين خلاص بشم ، بنابراين گفتم :

- بله ، شناختم ! شوهر سابق سمجي دارين . 

- سمج نيست ، اين كارش براي لجبازي كردن با منه .

- كدوم كارش ؟

- همين كه چهار سال منتظر ازدواج با شما مونده .

- متوجه ي منظورتون نمي شم .

- اگه كاري كه من مي گم بكنيد خيلي زود متوجه منظورم مي شين ، 

- چه كاري ؟

- ازدواج كنين .

با تعجب پرسيدم :

- ازدواج كنم ؟!! با آقاي تدين ؟!

- نه با يكي از خواستگاراتون ، مگه نمي گي خيلي خواستگار داري ؟

- مثلا با كدومشون ؟

- من كه نمي شناسم اما بهترينشون رو انتخاب كن .

در حاليكه كم كم عصبي مي شدم ، گفتم :

- آخه نمي شه ، يه مشكلي هست !

- چه مشكلي ؟ اگه ماليه ، روي كمك من حساب كنين !

با اينكه در حال انفجار بودم ، اما خودم رو كنترل كرده و گفتم :

- نه مالي نيست ، اما حل شدني هم نيست .

- مالي هم كه نباشه ، خيلي از مشكلات رو مي شه با پول حل كرد .

- اگه مي شد كه خودم به اندازه ي كافي پول دارم .

- خب ، چيه اين مشكل حل نشدني !

- دوست داشتن! ... من هيچ كدومشون رو دوست دارم ! پس شرمنده نمي تونم ازدواج كنم . آخه مي دوني كه اين مشكل رو نمي شه با پول حل كرد ، و گرنه مي رفتم بقالي و مي گفتم هر چقدر پول بخواين مي دم در عوض يه شوهر بهم بدين تا من دوسش داشته باشم !

- تو داري منو دست مي ندازي ؟

ديگه نتونستم جلوي عصبانيتم رو بگيرم و با تندي گفتم :

- نه چه دست انداختني !فقط مي دونيد چيه ؟ من حاضر نيستم براي اينكه شوهر سابقتون دست از سرم برداره ، برم بقالي و شوهر بخرم . حالا بفرماييد بيرون چون من نمي تونم به شما كمكي بكنم ، تازه اين شما هستين كه بايد به من كمك كنين ، لطف كرده و به شوهر سابقتون بگيد كه من حتي تحمل چند دقيقه ديدن اون رو ندارم ، چه برسه به اينكه يه عمر باهاش زندگي كنم . بفرمائيد خانم ! بفرمائيد بيرون...

از جام بلند شدم و در رو بهش نشون دادم ، لبخندي زد و بهم گفت :

- من از طرف علي نيومدم كه جواب شما رو براش ببرم ! اما خوشحالم ازاينكه به ديدنتون اومدم ، حالا خيالم راحت شد كه باهاش ازدواج نمي كني و دوسش نداري ، فقط بايد صبر كنم تا قصد ازدواج پيدا كني ! چون مطمئن هستم كه با ازدواج شما ، علي هم به خونه و زندگيش با من برمي گرده ، خدانگهدار !!

او رفت و من مات و مبهوت برجا ماندم . خيلي دلم براش سوخت ، از تند حرف زدنم پشيمون شده بودم ووقتي به خودم اومدم كه با عجله داشتم به دنبالش مي رفتم . نمي دونم چرا ، ولي دوست داشتم بهش برسم ....

جلوي در پرورشگاه بهش رسيدم و ديدم كه داره سوار ماشين مي شه ، ناخودآگاه صداش زدم و گفتم :

- روشنك خانم !

نگاهم كرد و ايستاد ، نزديكش رفتم و گفتم :

- معذرت مي خوام ، من عصبي حرف زدم !

لبخندي زد و گفت :

- اشكالي نداره ، منم تند روي كردم .

- مي دونيد ؟ من ! بدجوري خسته ام ، با يه فنجان قهوه موافقيد ؟ شايد خستگي و خواب رو از تنم به در كنه ! 

خودم هم نمي دونستم چرا اين پيشنهاد رو دادم ، اما او گل از گلش شكفت و گفت :

- به شرطي كه مهمون من باشي و من بگم كجا بريم .

- چرا جايي بريم ، مي شينيم توي حياط پرورشگاه ، با صفا هم هست . مي گم قهوه برامون بيارن .

- نه حياط اينجا نه ، بريم جايي كه من مي گم ، خواهش مي كنم .

- باشه ! اجازه بدين برم كيفم رو بيارم .

- نيازي نيست ، شما كه مهمون من هستين ، خودم هم با ماشين برتون مي گردونم همين جا !

با خنده سوار ماشين شدم ، بين راه هر دو سكوت كرده بوديم . عاقبت جلوي يه كافي شاپ كه از « خونه ي زندگي » دور بود نگه داشت ، فضاي كافي شاپ خيلي معمولي بود و چيز خاصي درش ديده نمي شد . نمي دونم چرا اصرار داشت به اينجا بيايم ، روي يك ميز كنار پنجره نشستيم و او دو تا قهوه سفارش داد . وقتي قهوه ها رو آوردن بيرون هم نم نم باروني شروع به باريدن كرده بود . خيلي جالب بود تا چند دقيقه پيش هوا آفتابي بود و حالا داشت بارون مي آمد ، فنجان قهوه رو برداشتم و كمي نوشيدم و گفتم :

- خيلي عاليه ! براي همين اصرار داشتين بيايم اينجا ؟

- نه ، اينجا جاييه كه من و علي آشنا شديم ، برام پر از خاطره است .

از برق چشماش فهميدم كه سفر كرده به دنياي خاطراتش ، دلم براش سوخت و در حاليكه باز از قهوه ام مي خوردم گفتم :

- معلومه خيلي به آقاي تدين علاقه داري ؟

- علاقه داري جمله ي ناقصيه و علاقه دارين درسته ، چون علي هم به من علاقه داره .!

آنقدر با اطمينان اين جمله رو ادا كرد كه پرسيدم :

- پس چرا از هم جدا شدين ؟

- خريت !... خريت من ! خوشي زد زير دلم ، رفتم و تقاضاي طلاق دادم .

- شما تقاضاي طلاق دادين ؟

- بله پس چي ؟ فكر كردي علي طلاقم داد ؟ نه عزيزم ! علي ديوونه ي من بود ، هنوز هم هست ، تا مدتي باور نمي كرد طلاق مي خوام .

نگاه دقيقي بهش انداختم ، سر و وضع خيلي شيك و با كلاسي داشت اما چهره اش خيلي معمولي بود . فكر كردم دچار توهم شده و با اين باور كه تقاضاي طلاق داده ، داره خودش رو تسلي مي ده ! انگار فهميده بود كه باور نكردم چون پرسيد :

- باور نمي كني ؟

روم نشد بگم نه كه خودش ادامه داد :

- بايدم باور نكني ، چون چهار ساله كه علي داره وانمود مي كنه به خاطر جواب تو ازدواج نكرده ، در حالي كه تو و جوابت بهانه ي خوبي براي ازدواج نكردنش هستين ! البته تا قبل از اينكه من از آلمان برگردم ، دوست داشت تو همسرش بشي اما الان كه مطمئن شده من اومدم و پشيمون از رفتار گذشته ام هستم ، مي خواد از من انتقام بگيره و گرنه هنوزم عاشق منه!هنوزم وقتي نگاهم مي كنه ، برق عشقي رو كه از روز اول توي چشماش ديدم ، مي بينم .

يه روز اون با دوستاش اومده بوداينجا و منم با دوستام ، از نگاهش روي صورتم خوشم اومده بود اما بهش محل نمي ذاشتم . آخه مي دوني ؟ من تنها دختر يه خانواده ي پولدار بودم كه خيلي لوس و مغرور بار اومده بود . من ياد گرفته بودم تا كسي قربون و صدقه ام نره ، تحويلش نگيرم . درسته كه چهره ي معمولي دارم ، اما غروري كه توي نگاهم بود خيلي ها رو جذب مي كرد . علي هم يكي از اونايي بود كه با ديدن من ، يادش رفت يه جوون تحصيل كرده است ، از يه خانواده ي فرهنگي و با كلاس ، البته از لحاظ مالي خيليم از من پايين تر بود . آنقدر دورم گشت و قربون و صدقه ام رفت تا منو كه بهش علاقمند شده بودم جذب خودش كرد . ازدواج ما خيلي هم آسون نبود ، نه خانواده ي اون راضي بود و نه خانواده ي من اون رو در سطح خودشون مي دونستن اما از اونجايي كه حريف من نبودن ، مجبور شدن كوتاه بيان . ما ازدواج كرديم ، اما فقط دوماه زندگي آرومي داشتيم و اين آرامش رو من بهم زدم . از علي چيزهايي توقع مي كردم كه ميدونستم در توانش نيست تهيه كنه ! فلان خونه ، فلان ماشين ، چيزهايي كه توي خونه ي بابام تا لب باز مي كردم آماده مي شد رو علي نمي تونست برام مهيا كنه .

كمي سكوت كرد و قهوه اش رو خورد و ادامه داد :

- علي ، با حقوق يه استاد دانشگاه نمي تونست توقعات يه دختر پر توقع رو برآورده كنه و حاضر هم نبود از خانواده ام كمك بگيره . پس سعي مي كرد منو تغيير بده و موفق نمي شد ، وقتي مرجان به دنيا اومد تركش كردم ! گريه كرد ، التماس كرد ، ولي من برنگشتم . آنقدر اومد و رفت كه داشتم نرم مي شدم ، اما خانواده ام منصرفم كردن و من باز هم برنگشتم . پدرم از غرور علي براي قبول نكردن كمكهاش شاكي بود و نمي ذاشت من به خونه ام برگردم ، كارهاي طلاقم رو فوري انجام داد و همراه مادرم از ايران رفتيم . اوايل فكر مي كردم كه به علي و دخترم حسي ندارم و مي تونم توي خوشي هاي اون دنيا راحت زندگي كنم ، اما اشتباه مي كردم . 

هر روز كه مي گذشت ، حس اينكه گمشده هايي دارم كه بي تابشون هستم در من قوت مي گرفت . من هيچ لذتي از زندگي نمي بردم و دچار عذاب وجدان وحشتناكي بودم ، رها كردن يه بچه ي شيرخوار نهايت سنگدلي يه مادر بود . پدرم اصرار داشت كه با پسر شريكش در آلمان ازدواج كنم ، فكر مي كرد هم از فكر علي و مرجان بيرون ميام هم خوشبخت مي شم ! منم به حرفش گوش دادم و با عرفان نامزد شدم ، اما اصلا نمي تونستم اونو بپذيرم درست 25 روز بعد از نامزدي ، همه چيز رو بهم زدم وبدون اينكه پدر و مادرم متوجه بشن ، چمدونم رو بستم و به ايران برگشتم . حالا خوب مي دونستم كه چي مي خوام ، چيزي رو كه توي نگاه علي موج مي زد و عرفان اصلا توي حال و هواش نبود ، من برق عشقي كه توي چشمان علي بود مي خواستم . به محض رسيدنم به ايران رفتم سراغش ، فكر مي كردم از ديدنم خوشحال مي شه و ازم مي خواد كه دوباره با هم ازدواج كنيم اما وقتي ديدمش خيلي سرد برخورد كرد و گفت ، مي خواد با دختري ازدواج كنه كه عاشقش شده . اگه نگاهش ، همون نگاه سالها قبل نبود ، باور مي كردم كه عاشق شده و قيد منو زده ، ولي دلم دروغ نمي گفت . اگه مطمئن نبودم داره لج مي كنه بهش اصرار نمي كردم ، بهش اعتراف نمي كردم كه چقدر از ترك كردنش پشيمونم . وقتي ازش خواهش كردم بياد و اجازه بده دوباره سه تايي باهم باشيم ، جدي تر شد كه ازم انتقام بگيره . البته اجازه مي ده مرجان رو ببينم ، اونم براي اينكه مرجان از تو و عشقت بگه و دل منو بسوزونه . آدرس محل كارت رو هم خودش بهم گفت ، يه بار اومدم و ديدمت ، دختري زيبا و جذاب . فكر مي كردم علي آدرست رو بهم داده كه زيبايي و جذابيتت رو به رخم بكشه و بهم بگه تو آدم معمولي بودي ، اما قدر شوهرت رو ندونستي . چند بار كه از دور مراقب رفتارت بودم ، تازه فهميدم منظور علي از دادن آدرس اين بوده كه رفتار تو رو به رخم بكشه ، نه شكل و قيافت رو . حالا مي فهمم كه من تاوان شكل و قيافه ام رو پس نمي دم بلكه تاوان رفتارم رو پس مي دم ، اما ديگه خسته شدم . از اين دوگانگي علي خسته شدم ، از يه طرف وانمود مي كنه تورو دوست داره و منتظر جواب مثبتت مونده و از طرف ديگه وقتي نگاهم با نگاهش تلاقي مي كنه برق يه عشق قديمي رو توي ني ني چشماش مي بينم . و مي فهمم داره باهام بازي مي كنه . مي دوني پروانه خانم ! مطمئنم كه اون عاشقت نيست ، اما ازدواج نكردن تو براش يه برگ برنده است ، براي همين ازت خواستم كه زودتر ازدواج كني ...

دوباره به بيرون نگاه كردم و شرشر بارون منوبه ياد فرزاد و عشقم انداخت ، چقدر دلم مي خواست زير بارون قدم بزنم ، شايد مي تونستم حال اين زن رو درك كنم .

جلوي در كافي شاپ از روشنك جدا شدم ، هر چي اصرار كرد منو برسونه ، قبول نكردم و ترجيح دادم نيم ساعتي راه بروم . در طول راه فقط به حرفهاي روشنك فكر مي كردم ، يعني آقاي تدين به خاطر لج بازي با اون چهار ساله خودش رو عاشق من نشون داده ؟ دلم براي روشنك سوخت ، درسته كه مقصر بوده اما الان پشيمون شده و مي خواد جبران كنه ! از طرفي به تدين هم حق مي دادم ، اگه هر كس ديگه اي هم جاي اون بود همين كار رو مي كرد . اما اون حق نداشت منو بازي بده ، اگه حتي يك درصد من جواب مثبت مي دادم چي ؟ اون وقت چي كار مي كرد ، اگه بهش علاقمند مي شدم چي ؟ تكليف زندگي و احساس من چي مي شد ، براي همين تصميم گرفتم ، نقشه اي رو كه در ذهنم كشيده بودم عملي كنم .

وقتي به مجتمع رسيدم ، تقريبا خيس آب بودم و بدجوري احساس سرما مي كردم . جز مانتو هيچ لباس گرم ديگه اي به تن نداشتم ، همه چيز رو توي پرورشگاه گذاشته بودم ، حتي كليد آپارتمانم رو ، . مي دونستم كه ناهيد خانم خونه نيست ، اما به اميد اينكه نادين خونه باشه ، زنگ آنها رو زدم . با اينكه ساعت هنوز هفت هم نبود ، اما هوا كاملا تاريك شده بود . خوشبختانه نادين خونه بود و آيفون رو جواب داد :


- كيه ؟


- منم نادين ! لطفا در رو باز كن .


- تو معلوم هست كدوم گوري هستي ؟ سپيده از عصري تا حالا داره دنبالت مي گرده ، از پرورشگاه كجا غيبت زد ؟


- به جاي بازخواست و غر زدن در رو باز كن بيام تو .


- مگه كليد نداري ؟


- مگه سپيده نگفته غيبم زده ، همه چيزم توي پرورشگاه مونده ، سردمه ، باز كن !


- آره ، يه چيزايي گفت . خب ، حالا كه چي ؟


- هيچي عزيز من ! در رو باز كن‌! يخ زدم ، نادين ! بابا خيس آب شدم . 


- باشه باز مي كنم ، اما بايد توي راه پله ها منتظر سپيده بموني ...


- خيلي خوب ، حالا كي خواست بياد خونه ي شما ؟ كار دارم بايد برم جايي !


- كجا بري ؟ خونه ي حاج مهدي ؟


- نادين ! اول در رو باز كن ، زود باش .


- باز مي كنم اما بي خود بالا نيا ، كليد كه نداري ، توي لابي منتظر بمون ، زنگ مي زنم تا آژانس بياد تو هم خشك شدي . عزيزجون چند بار زنگ زده كه چرا نمي ري اونجا ، آخه جمعه است . مگه نميايي اونجا ؟


تازه يادم افتاد كه جمعه است و چون چند هفته بوده كه خونه ي حاج مهدي نرفتم ، عزيزجون ديروز زنگ زده و ازم قول گرفته بود كه امشب حتما برم ، اما باز بايد زير قولم مي زدم چون در حال حاضر زندگي روشنك و قراري كه مي خواستم با تدين بذارم از همه چيز مهم تر بود . 


بالاخره بعد از كلي چونه زدن با نادين كه دلش نمي اومد در رو باز كنه ، موفق شده و در برام باز شد . قبل از اينكه برم بالا بهش گفتم :


- بي زحت يه زنگ به سپيده بزن هم دلش شور نزنه هم وسايلم رو برام بياره .


وقتي رسيدم بالا ، نادين در چهار چوب در منتظر ايستاده بود و با ديدن من ، نگاهي به سرتاپام انداخت و گفت :


- مي بينم كه موش آب كشيده شدي !نگران نباش ، همين جا روي پله بشين تا سپيده بياد ، گفت نيم ساعت ديگه راه مي افته .


بدون توجه به حرفهاي نادين با يه حركت سريع از زير دستش وارد خونه شدم ، اميدوار بودم كليدهايي كه پيش ناهيد خانم دارم ، سرجاش باشه . نادين كه از ورود ناگهاني من جا خورده ، بود دنبال من كه به آشپزخانه مي رفتم راه افتاد و گفت :


- كجا ؟ سرت و انداختي پايين اومدي تو خونه ي مردم .


- خونه ي مردم كدومه نادين جون ، اينجا خونه ي شماست ! بعدشم انتظار نداري كه تا اومدن سپيده توي راه پله بمونم .


- چرا انتظار ندارم ، به همين شرط در رو برات باز كردم . تازه مگه راه پله چشه ؟


در حاليكه وارد آشپزخانه مي شدم تازه فهميدم كه چقدر خونه و زندگي مثل گل ناهيد خانم ، زير و رو و بهم ريخته است . بي آنكه به نادين نگاه كنم جواب دادم :


- هيچي فقط وقتي كليد هست مي تونم برم خونه ام .


در كابينتي كه ناهيد خانم ، كليد منو مي ذاشت توش باز كردم و با غرغر به نادين گفتم :


- نادين ! اينجا چه خبره ؟ چند روز ناهيد جون نيست ؟ ببين چه گندي كشيدي به اينجاها.


با ديدن كليد سر جاي هميشگيش ، با خوشحالي اون و برداشته و ادامه دادم :


- نگاه كن اين همه ظرف كثيف ، خوبه هيچ وقت خونه نيستي ! موندم كي وقت داشتي اينجا رو به اين روز بندازي ؟


- اينقدر از دخترايي كه فقط بلدن غر بزنن بدم مياد . به جاي اين فضولي ها بيا برو توي راه پله تا سپيده بياد و برين خونه ي حاج مهدي .


معلوم بود كه هنوز نفهميده كه كليدم رو پيدا كردم ، به همين خاطر با قيافه اي پيروزمندانه كليد رو نشونش دادم و گفتم :


- نادين جون گفتم كه چرا راه پله ، مي رم توي خونه ام . البته اگه كليد هم نبود من نمي رفتم توي راه پله تا سپيده بياد ، تو مي رفتي . بعدم من نمي رم خونه ي حاج مهدي ، جايي قرار دارم بايد برم .


در حاليكه با چشم غره به كليد توي دستم نگاه مي كرد گفت :


- تو كه مي دونستي كليدها كجاست ، مي مردي اون روز كه سپيده در رو باز نمي كرد به ما مي گفتي ، تا دو ساعت معطل اومدن خانم توي پله ها نشينيم . بعدشم تو با كي قرار داري ؟


- اولا شما نپرسيدين كليد كجاست ! ثانيا مجبور نبودين توي پله ها بشينين ، مي آمدين توي خونه روي مبل لم مي دادين . بعدشم هرچند كه به شما مربوط نيست با كي كار دارم ، اما اگه با دونستنش فضوليت ارضا مي شه ، اون تلفن رو بده تا بهش زنگ بزنم و تو هم بفهمي با كي قرار دارم . 


- نه ، نه حالا كه قرار پول تلفنت رو هم ما بديم ، نمي خوام حس فضوليم ارضا بشه . برو خونه ي خودت زنگ بزن ، خدا رو شكر كه كليدت هم پيدا شد .


مشكوك نگاهش كردم ، اين اولين باري نبود كه ما تنها مي شديم اما اولين باري بود كه نادين خيلي اصرار داشت من از خونشون برم بيرون . بارها شده بود كه من كاري داشتم به خونه ي اونا رفته بودم و يا اون كليد نبرده تا اومدن مامانش توي خونه ي من منتظر مونده بود ، ما هر دو بهم اعتماد داشتيم ، پس كاسه اي زير نيم كاسه اش بود كه نمي خواست من بفهمم . براي همين كه سر از كارش دربيارم به سمت تلفن رفتم و گوشي رو برداشتم و در حاليكه سعي مي كردم شماره ي تدين رو به ياد بيارم ، حواسم به نادين بود كه جلز و ولز مي زد من برم خونه ام . سعي داشت چيزي رو از من قايم كنه .


- عجب گيري كرديم ! چه دختر پررويي ، برو خونه ي خودت زنگ بزن . بي خيال مشغول گرفتن شماره ي تدين شده و گفتم :


- نه به جون نادين ، به هر حال تو به عنوان پسر همسايه ي رو به روي من بايد بدوني با كي قرار دارم !


- از اون حرفا مي زني ، آخه به من چه !


- وقتي قرار ماشينت رو كه توي پاركينگ خاك مي خوره بدي ببرم بايد بدوني كجا مي رم .


- نه بابا ، فكر كردي ! دختره ي پررو ، انگار من گلف عروسكم رو كه هنوز هم آب بندي نشده مي دم دست خانم ، با اون رانندگيش .


شماره ي تدين مشغول بود ، دوباره گرفتم و رو به نادين گفتم :


- خوب ، خودم آب بنديش مي كنم . به خدا نادين ! مي دوني ! چه حالي مي ده با گلفت ، 180 تا بري اونم توي اين بارون .


- شيطونه مي گه همچين بزنم تو گوشش ، هوس سرعت اونم با گلف من از سرت بپره .


- عيب نداره ، بزن ! اما ماشينت رو هم بده .


- هه هه خنديدم ، خيلي امشب شيرين شدي ! زود باش تلفنت رو هم بزن و برو تا كلامون نرفته تو هم ، جلو در و همسايه خوبيت نداره .


ديگه حسابي مشكوك شده بودم و خواستم جوابي بدم كه خط آزاد شد و بعد از چند بوق ، تدين جواب داد :


- بله ، بفرمائيد !


- سلام استاد تدين ، پروانه احمدي هستم !


تدين با تعجب جواب داد :


- سلام ! تويي پروانه ؟


- بله ، تعجب كردين ؟


- خب ، تعجبم داره ، از تو بعيده همچين ناپرهيزي كني ، تلفن . اونم به من .


- اختيار دارين استاد ! من براي شما خيلي احترام قائلم ، راستش زنگ زدم هم حالتون رو بپرسم و هم ببينم امشب جايي نمي خواين برين ؟


- نه ! چطور مگه ؟


در حاليكه به نادين نگاه مي كردم كه حالا فضولي جاش رو به قايم موشك بازيش داده و با نابوري منو نگاه مي كنه ، جواب دادم :


- خب خدا رو شكر ، آخه مي خواستم ببينمتون .


- شوخي مي كني ؟ مي خواي منو ببيني ؟


- بله ، ايرادي داره ؟


- نه چه ايرادي فقط من غافلگير شدم .


- پس موافقين ؟


- با چي ؟


- قرار ملاقات امشب ؟


- حتما ، كي و كجا ؟


- يك ساعت ديگه كافي شاپ صدف ! مي دوني كجاست ، يا آدرس بدم ؟


از عمد همان كافي شاپي رو كه با روشنك رفته بوديم گفتم ، بايد عكس العملش رو مي سنجيدم ، مكثي كرد و گفت :


- بله ، بلدم اما چرا اونجا ؟


- همينطوري ، آخه نزديك منزلم بود ، اعتراضي دارين ؟


- نه ، چه اعتراضي ؟ يك ساعت ديگه مي بينمت .


- پس فعلا خدانگهدار .


- خدانگهدار .


گوشي رو كه قطع كردم ، به نادين كه مشكوك نگاهم مي كرد زل زدم و گفتم :


- چيه ؟ چرا اينجوري نگام مي كني ؟ 


- همين جوري ! خوشم مياد آدمهاي آب زيركاه رو ديد بزنم . 


- پس هر وقت ، وقت كردي يه نگاهي به آيينه بنداز تا رئيسشون رو ببيني !


- خوبه ، خوبه لازم نيست مزه بريزي ، زود برو آماده شو كه يك ساعت ديگه بايد سر قرار باشي .


- مزه نبود حقيقت رو گفتم ، بعدشم اون سوئيچت رو بده تا منم برم خونه آماده بشم .


- اِ... اومدي و نسازي ، مي گم نمي دم ، يعني نمي دم . الان سپيده ماشين خودت رو مياره .


- اصلا نخواستم ، خودت بيا برسون و برگرد .


- به من چه ! مگه من آژانسم ؟ برو بابا ، زنگ بزن آژانس بياد .


- توي اين بارون آژانس كجا بود ، بعدم مگه اون موقعي كه ماشين نداشتي و راننده ات هم نمي اومد دنبالت كم نقش آژانس رو برات بازي كردم ؟


- اَه اَه اينقدر از دخترايي كه آدم رو توي معذورات اخلاقي قرار مي دن بدم مياد ، باشه بابا ، برو آماده شو ، خودم مي برمت .


با خودم فكر كردم يا نادين خيلي زرنگه و بو برده كه من بهش شك كردم ، مي خواد آتو دستم نده و شكم رو برطرف كنه يا من واقعا اشتباه كردم و كسي اونجا نيست ، وگرنه نادين نمي گفت منو مي رسونه . در هر صورت من قانع نشدم و عجيب كنجكاو شده بودم كه سر از قضيه ي نادين در بيارم .


وقتي به آپارتمان برگشتم در حين آماده شدن فكري به سرم زد ، خيلي زودتر از موقعي كه به نادين گفته بودم آماده شدم و خودم رو به در آپارتمانش رسوندم و دستم رو گذاشتم روي زنگ ، حالا زنگ نزن و كي زنگ بزن . طولي نكشيد كه در رو باز كرد و با تشر گفت :


- چه خبرته ؟ مگه سرآوردي ؟... 


مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 219
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 413
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 1,380
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,340
  • بازدید ماه : 2,340
  • بازدید سال : 64,109
  • بازدید کلی : 518,915