loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 212 پنجشنبه 1390/07/28 نظرات (0)

قسمت هشتم

برای دانلود قسمت هشتم به ادامه مطلب برید

برید ادامه مطلب

پانی برای بار هزارم زنگ می زد. گوشی را کناری انداختم. ساناز با پا سنگ را داخل جوی آب انداخت و گفت:
تو از هر کسی که دوستت داشته باشه سوء استفاده می کنی. می دونی! تو لیاقت نداری که کسی دوستت داشته باشه.
با بی حوصلگی گفتم:
آره بابا! تو راست می گی.
ساناز گفت:
عسل بستری شده. بعد از اتفاقی که توی جاده براش افتاده شکه شده.
داد زدم:
مگه من بهش قرص دادم؟
ساناز هم صدایش را بالا برد و گفت:
تو دلش رو شکوندی. عسل همه چیز رو برام تعریف کرد. تو اونو شیفته ی خودت کردی تا فقط باهاش خوش بگذرونی. بعد هم که برایت تکراری شد ولش کردی. دروغه؟
گفتم:
عین حقیقته ولی همچین دخترهایی خودشون دوست دارن بازیچه شن. به ریخت و قیافه شون نگاه کن. اینا می خوان که اسباب بازی باشن. اسباب بازیم کهنه می شه دیگه! اینایی که فقط با ریخت و قیافه شون جلب توجه می کنند باید بدونند که یه روز یکی خوشگل ترشون هم پیدا می شه. مگه من قراره با همچین دخترهایی ازدواج کنم؟ اصلا من همچین حرفی بهشون زدم؟ از همین عسل بپرس. تا حالا همچین قولی بهش داده ام؟
ساناز گفت:
اگه احتیاج می شد این قول رو هم الکی می دادی.
پوزخندی زدم و گفتم:
فعلا که احتیاج نشد.
ساناز گفت:
پارمیدا چی؟
نگذاشتم حرف بزند و گفتم:
اون دختره ی معتاد بهم خیانت کرد. من رو قال گذاشت.
ساناز گفت:
بس کن آرسام! این کارا عاقبت نداره. تو دیگه شورش رو در اوردی. باورم نمی شه با پانی این کار رو کردی. اون بچه بود. چطور تونستی؟
با پررویی گفتم:
به تو ربطی نداره. مگه تو مامانشی؟ به تو چه؟ دوست داشتم این کار رو بکنم. دوست دختر خودم بود.
ساناز با نفرت نگاهم کردم و گفت:
ای کاش همیشه این نقاب دخترکشت رو بزنی چون بدون اون واقعا کریهی. واقعا!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
چندشت می شه؟ نگاه نکن!
ساناز سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت:
پانی همسن آروشا بود. یه لحظه تصور کن که... .
سرش فریاد زدم:
اسم خواهر من رو به زبون نیار. فهمیدی؟ اسم خواهر منو لجن مال نکن.
ساناز گفت:
صداتو برای من بلند نکن.
با عصبانیت به سمت ماشینم رفتم. دیگر حتی به ساناز نگاه هم نکردم. قلبم محکم در سینه می زد. تصور اینکه کسی همچین کاری را با خواهر کرده باشد آتشم می زد. با مشت به فرمان کوبیدم و گفتم:
لعنتی!
با سرعت به سمت مقصدی نامعلوم به راه افتادم. موبایلم دوباره زنگ زد. پانی بود. با عصبانیت جواب دادم:
چی می خوای؟
پانی با صدای لرزانی گفت:
آرسام من باید باهات حرف بزنم.
بهش محلت ندادم و گفتم:
چی می خوای بگی؟ همه اش فیلم بود کوچولو! من هیچ وقت عاشقت نبودم. دیگه بهم زنگ نزن. بازی تموم شده.
پانی گفت:
آرسام من... .
ارتباط را قطع کردم.
یک هفته از ماجرای پانی گذشته بود. به همراه آرتین به دیدن باربد می رفتم. آرتین رانندگی می کرد و من با موبایلم با مامانم حرف می زدم. با بی حوصلگی گفتم:
باشه مادر من!... آروم رانندگی می کنه... نگران نباش... به خدا زود می یام... یه ساعت بیشتر نمی مونم... تو رو خدا این قدر ته دل من رو خالی نکن... با شه عزیزم... قربونت بشم... خداحافظ.
با عصبانیت گوشی را در جیبم کردم و گفتم:
حالا این پانی لعنتی هم هی می یاد پشت خط. نمی فهمه دیگه قرار نیست بهش محل بدم.
آرتین گفت:
صبر کن تازه اولشه!... مامی جونت نگرانت بود؟
با بداخلاقی گفتم:
زهرمار! از وقتی آروشا رفته نگرانه من رو هم از دست بده.
آرتین پرسید:
هنوز خبری ازش نیست؟
گفتم:
نه نه نه! هر وقت ازش خبری شد بهتون می گم دیگه... این قدر نپرسید.
آرتین گفت:
ای بابا! تو چرا این قدر بداخلاقی؟ هاپو شدی.
سرم را به شیشه ی ماشین تکیه دادم و گفتم:
حال و حوصله ندارم. به خدا این کارای مامانم دیوونه ام می کنه... همین دلسوزی های بیش از حدش خلم می کنه. ای کاش هنوز کیش بود... می خواد هر کاری که در حق آروشا نکرده رو در حق من بکنه... تو رو خدا هیچی نگو آرتین!... ظرفیت شنیدنش رو ندارم.
آرتین گفت:
بعد از ماجرای پانی دیگه سرحال نیستی... چرا؟... فقط روز اول خیلی خوشحال بودی.
شانه بالا انداختم و گفتم:
حالا که دیگه پانی توی زندگیم نیست بی حوصله شدم.
آرتین گفت:
می دونم که انتقادپذیر نیستی و الان سرم داد می زنی ولی این رو بدون که تو همیشه می خوای دخترها رو بازی بدی. وقتی کسی نباشه که براش فیلم بازی کنی پکر می شی. تفریحت شده همین... قضیه ی پارمیدا و عسل هم مثل پانی بود... نگران نباش. یه دختر دیگه پیدا می کنی و دوباره سرحال می شی.
با تعجب پرسیدم:
عسل این وسط چی می گه؟ عسل چه دخلی به من داره؟
آرتین لبخند کمرنگی زد و گفت:
خودش گفت که دور از چشم باربد با هم رابطه داشتید.
نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم:
رفته بودی دیدنش؟ یا ساناز بهت گفت؟
آرتین شانه بالا انداخت و گفت:
چه فرقی داره؟
با تحکم گفتم:
خیلی فرق داره. اگه ساناز همه جا رو پر کرده می رم که اون رو بکشم ولی اگه تو رفتی دیدن عسل همین الان خفه ات می کنم.
آرتین گفت:
ای بابا! خب من رفتم دیدن عسل... چیه؟ می خوای من رو بکشی؟... اومده خونشون... حال و احوال روحیش خوب نیست.
گفتم:
به من چه؟... بیا در مورد یه چیز دیگه حرف بزنیم.
آرتین نیم نگاهی به من کرد و گفت:
هنوز دوستت داره.
فریاد زدم:
آرتین دیگه نمی خوام بشنوم.
آرتین گفت:
اه! بهتره برم زودتر برات یه دوست دختر پیدا کنم. داری حالم رو به هم می زنی. این چه اخلاق گندیه که تو داری؟
گفتم:
همینه که هست!... می دونی چیه آرتین؟ می دونی تو چه تیپ آدمی هستی؟ تو هر غلطی می خوای می کنی و بعدش می شی بابابزرگ من و نصیحتم می کنی.
آرتین گفت:
مثلا چه غلطی؟
گفتم:
همین دختربازی و مواد مصرف کردنت.
آرتین گفت:
من به جز ساناز با هیچ کس دوست نیستم. اگه هم با اون تیپ دخترها می گردم باز وضعم از تو بهتره. حداقل دل نمی شکنم. آرسام هیچی بدتر از دل شکستن نیست... مورد تجاوز رو هم از بگذریم.
با تعجب گفتم:
تجاوز؟ خدا رو شکر! همین جور داره به محسنات اخلاقی من اضافه می شه.
آرتین گفت:
آره! کاری که در مورد پانی کردی همین بود. یادت که نرفته! اون راضی نبود.
احساس کردم سرم دارد سوت می کشد. گفتم:
تو و ساناز هم توی مهمونی تشریف داشتید! فکر نکن همه ی تقصیرها گردن منه.
آرتین گفت:
باشه! اگه دوست داری تقصیرها رو بنداز گردن من. می دونم که اشتباه کردم ولی این چیزی از گناه تو کم نمی کنه.
گفتم:
باز شروع کردی به امر به معروف!
آرتین شانه بالا انداخت. حس بدی وجودم را پر کرد. در دل گفتم:
یعنی من ... پسر دکتر ارجمند... با اون همه دبدبه و کبکبه به یه دختر تجاوز کردم؟... منی که دخترها دنبالم می افتادن چرا باید خودم را این قدر ذلیل کنم؟ یعنی همه اش به خاطر علی بود؟... من که می دونم به خاطر خودم بود.
خواستم خودم را گول بزنم. در دل گفتم:
به خاطر علی هر کاری می کنم.
ولی ته دلم می دانستم که در آخرین لحظات فقط به خودم فکر کرده بودم و علی را فراموش کرده بودم. انگار فقط پی این بودم که دختری را به دست بیاورم که نسبت به من کم محلی می کرد. شاید فقط اولش که غم علی بهم فشار آورده بود به فکر انتقام بودم... خودم هم گیج شده بودم.
پانی دوباره زنگ زد. گوشی را برداشتم و چنان فریادی زدم که آرتین از جا پرید:
دختره ی بیشعور نمی فهمی که دیگه نمیخوام ببینمت؟ یعنی این قدر خری؟ یه بار دیگه زنگ بزنی همه چیز رو می ذارم کف دست ننه ات. فهمیدی؟
بدون اینکه مهلت بدهم حرف بزند ارتباط را قطع کردم. آرتین دیگر جرئت نکرد با من حرف بزند.
دسته گلی تهیه کردیم و برای دیدن باربد وارد راهرو شدیم. مامان باربد با دیدن من اخم هایش در هم رفت. با بداخلاقی گفت:
اینجا هم دست از سرش برنمی داری؟
اخم کردم و گفتم:
ای بابا! شما این جا هم ول نمی کنید؟ عجب گرفتاری شدم ها!
بابای باربد که مردی قدبلند و چهارشانه بود با دیدن من جلو آمد و گفت:
سلام آرسام جان! چه خوب کردی که اومدی. باربد منتظرته.
با او روبوسی کردم و چشم غره ای هم نثار مامان باربد کردم. بابای باربد گفت:
خانوم من رو ببخش... به هر حال مادره دیگه! با خاطر مریضی پسرش ناراحته.
با نفرت نگاهی به مادر باربد کردم و گفتم:
ایشون کلا همه ی ناراحتی هایش رو سر من خالی می کنه.
بابای باربد خواست با مهربانی ذاتیش از دلم در بیاورد ولی من پشت سر آرتین وارد اتاق شدم. اتاق بزرگی پر از دستگاه های مختلف بود. دکور اتاق کلا سفید بود و حس مریضی را به آدم منتقل می کرد. با دیدن آن اتاق اعصابم به هم ریخت. آرتین هم حسی مشابه داشت. اخم هایش در هم رفته بود. باربد را دیدم که روی تخت نشسته بود و با چشم هایی پف کرده نگاهمان می کرد. کنارش نشستم و دستش را گرفتم. باربد لبخندی زد و با بی حالی گفت:
مرسی که اومدی... دلم برات تنگ شده بود.
دستم را فشرد. آرتین لبه ی تخت باربد نشست و گفت:
به به! خدا رو شکر که عاشق به معشوقش رسید. ای ول به این عشق افلاطونی شما!
در همین موقع مامان باربد وارد اتاق شد و با شنیدن حرف های آرتین چینی به پیشانیش انداخت. باربد زیرلب گفت:
همین رو کم داشتم که همچین چیزی رو بشنوه.
آرتین گفت:
منم تحویل بگیر.
باربد گفت:
به خدا خیلی از دیدن جفتتون خوشحالم... داشتم اینجا می پوسیدم... هفته ی دیگه مرخص می شم و می یام خونه.
آرتین روی دست باربد زد و گفت:
می یایم دیدنت. زود خوب شو که می خوایم بترکونیم.
مامان باربد از اتاق خارج شد. آرتین چشمکی زد و گفت:
می خوایم از این به بعد بریم دنبال دختر دبیرستانی های دست نخورده. نمی دونی آرسام با چه ذوقی از پانی تعریف می کنه.
چشم غره ای به آرتین رفتم. می دانستم می خواهد حرص من را در بیاورد.باربد به من لبخند زد و گفت:
سراغت رو هم گرفت بعدش؟
پوزخند زدم و گفتم:
روزی شصت بار زنگ می زنه. جوابش رو نمی دونم.
باربد چشمکی زد و گفت:
می دونم! تجربه ی خوبیه!
آرتین گفت:
تجربه کردی کلک؟ نگفته بودی. تعریف کن.
باربد با بیحالی گفت:
حالا واجبه که روی تخت بیمارستان برات تعریف کنم؟ هر وقت اومدی خونه مون بهت می گم.
با نگرانی پرسیدم:
حالت بده؟ فکر کنم بهتره استراحت کنی. صدات خیلی بی حاله. من و آرتین هر روز می یایم دیدنت. برامم مهم نیست مامانت چه حسی نسبت بهم داره.
باربد دستم را فشرد و گفت:
قول بده که می یای.
خندیدم و گفتم:
بچه شدی؟ معلومه که می یام.
به چشم های باربد چشم دوختم که از خستگی روی هم رفت. دلم برایش می سوخت. برای بهترین دوستم که نمی توانستم کاری برایش بکنم... .
******
روی زمین سرد نشسته بودم. به دسته گلی که آورده بودم خیره شدم. گل های رز رنگارنگ که تازه و شاداب بودند روی سنگ سیاه قبر علی قرار داشتند. می دانستم تا فردا پژمرده می شوند. داشتم مثل بچه ها گریه می کردم. حتی فکر کردن به پژمرده شدن گل ها هم اشکم را در می آورد. بغضم می شکست و گریه می کردم و وقتی آرام می شدم بغضی دیگر جای آن را می گرفت. دوباره گریه می کردم... ساعت ها بود که گریه می کردم. آهسته گفتم:
علی... من تنهام... باربد مریضه... اگه اون بره من دیگه هیچکس رو ندارم... آرتین داره حالم رو به هم می زنه... خودش هر غلطی می خواد می کنه ولی من رو نصیحت می کنه... کارم به جایی رسیده که آرتین من رو نصیحت کنه... ساناز ازم فاصله گرفته... دیگه از من خوشش نمی یاد. می خواد سر به تنم نباشه. چرا همه فکر می کنند که فقط من آدم بده هستم؟... چرا یادشون رفته خودشون هم مقصر هستند؟... اگه باربد بود هیچ کدومشون جرئت نداشتند با من این طوری رفتار کنند. فقط باربد من رو دوست داره... می دونم بچه شدم... ای کاش تو بودی... نمی دونی چه حالی دارم... حالم روز به روز بدتر می شه... من با عشقت دوست شدم... می فهمی؟... فهمیدی من با پانی چی کار کردم؟ اولش خیلی خوشحال بودم ولی هر روز داره حالم بدتر می شه. ای کاش هنوز داشتم فیلمش می کردم... ای کاش هنوز این بازی مسخره ادامه داشت... علی من نمی دونم چرا این کار رو با این دختر کردم. اول فکر می کردم به خاطر توست ولی الان می دونم که دروغه. همه ی عقده هام رو سرش خالی کردم. آخه پانی خیلی مظلوم و ساده است. نسبت بهش حریص بودم... دوست داشتم به دستش بیارم. نمی دونم چرا این احساس رو به این دختر داشتم. اولش به خاطر تو رفتم سراغش ولی بعد هدفم رو فراموش کردم... گیج شدم به خدا... من فقط تو رو بهونه کردم... چه بازی مسخره ای بود... حالم از خودم به هم می خوره... از همه چیز بدم می یاد... من تنهام... هیچ دختری دور و برم نیست که دوستم داشته باشه... حتی دوستی هم ندارم که به فکرم باشه... یعنی این قدر نفرت انگیزم که هیچ دوستی ندارم؟... علی... ای کاش بودی... آروشا انگار دیگه نمی خواد برگرده. دارم دیوونه می شم... دلم واقعا براش تنگ شده... .
سرم را روی زانوهایم گذاشتم. اشک هایم شلوارم را خیس کرد. نمی توانستم گریه هایم را کنترل کنم. اصلا نمی خواستم کنترلشان کنم.
ساعتی بعد از جایم برخاستم. نگاهی به اطراف قبرستان کردم. کسی جز من آن جا نبود. هوا داشت تاریک می شد. نگاهی با حسرت به سنگ مشکی قبر علی کردم... تنها چیزی که از بهترین دوستم باقی مانده بود. کی می دانست؟ شاید باربد هم مدتی بعد این جا ساکن می شد. اشک هایم دوباره جاری شد. دست هایم را در جیبم کردم و به سمت خانه یمان به راه افتادم... زیرلب زمزمه می کردم:
چرا این قدر تنهام؟
با حال بدی خودم را به خانه رساندم. وقتی مامانم در را برایم باز کرد کمی حالم بهتر شد. خواستم لبخندی بزنم ولی نتوانستم. مامانم با دیدن من وحشت کرد. پرسید:
کجا بودی؟ چرا گریه کردی؟
آهسته گفتم:
رفته بودم سر خاک علی.
خم شدم و صورتش را بوسیدم. او من را محکم در آغوش کشید. من هم مایل بودم که بیشتر در آغوشش بمانم. به محبتش احتیاج داشتم... تنها نشانی از عشق و محبت که در زندگیم مانده بود... ولی نمی خواستم بیشتر از این ناراحتش کنم. شانه اش را فشردم و گفتم:
حالم خوبه.
لبخند کمرنگی زدم و او را با نگرانی هایش دم در تنها گذاشتم. سلام آهسته ای به بابام کردم. وارد اتاق شدم و خودم را روی تختم انداختم. بابام پشت سرم وارد اتاق شد. دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
حالت خوب نیست پسرم؟
دوباره اشکم در آمد. گفتم:
نه بابا!... من تنهام... ای کاش آروشا برمی گشت.
سرم را روی پای بابام گذاشتم. او سرم را نوازش می کرد و من هم بی صدا اشک می ریختم. بابام گفت:
چی بگم؟... چی بگم که دروغ نگفته باشم؟ چی بگم که وعده ی الکی نداده باشم؟... چی کار کنم؟... به خدا می فهمم که چه قدر تنها شدی ولی کاری هم از دستم بر نمی یاد... هیچی بدتر از این نیست که ناراحتی بچه ات رو ببینی و نتونی براش کاری کنی... حال منم خوش نیست بابا! ... منم تنهام.
او را در آغوش کشیدم و در دل گفتم:
برام مهم نیست که کی رو دارم و کی رو ندارم... این مهمه که بابام و مامانم رو دارم.
شانه ی بابام را فشردم و با خودم فکر کردم:
او بهترین بابای دنیاست.
در اتاقم بودم و داشتم روی پروژه ی دانشگاهم کار می کردم. موبایلم را روی تخت انداخته بودم و گهگاهی صدایش را می شنیدم که اعلام می کرد اس ام اس آمده است. غرق در کارم بودم و آن را با بی دقتی تمام پیش می بردم. فقط می خواستم تمامش کنم. از وقتی علی رفته بود نسبت به معماری تنفر پیدا کرده بودم. گاهی فکر می کردم که شاید بهتر باشد که درسم را ول کنم و به آمریکا بروم و عکاسی بخوانم. به پشتی صندلی تکیه دادم و ته مدادم را جویدم. می دانستم که نمی توانم مامان و بابام را تنها بگذارم و بروم. به این فکر افتادم که با آنها بروم. می دانستم که بابام می تواند موقعیت شغلی خوبی برای خودش پیدا کند. آن جا دیگر کسی نبود که به خاطر فرار آروشا ما را سرزنش کند و نگاه های ترحم آمیز نثارمان کند. خدا را شکر کردم که فامیل هایمان خارج کشور زندگی می کردند. فقط دوستان بابا و مامانم با ما رفت و آمد داشتند که بعد از فرار آروشا رابطه یمان با آنها قطع شده بود. کمی که فکر کردم مطمئن شدم که مامانم از شهری که می دانست آروشا در خیابان های آن سرگردان است دل نمی کند. من هم که دیگر تنها فرزندشان بودم نمی توانستم تنهایشان بگذارم. برای همین نیم نگاهی به کتاب های معماریم انداختم. سرم را پایین انداختم و زیرلب گفتم:
آش کشک خاله ست. لعنتی!
در اتاقم را زدند. با بداخلاقی گفتم:
بفرمایید.
مینا هیکل چاق و پف کرده اش را وارد اتاقم کرد و گفت:
آقا! خانوم با شما کار دارند.
بدون اینکه نگاهش کنم از جایم بلند شدم و وارد هال شدم. مامانم گوشی تلفن را به سمتم گرفت. اخم کرده بود. قلبم در سینه فرو ریخت و در دل گفتم:
نکنه مامان و بابای عسلند؟ نکنه پارمیدا باشه؟
مامانم چیزی نگفت. فقط با کنجکاوی نگاهم کرد. گوشی را از دستش گرفتم و جواب دادم:
بله؟
صدای پانی در گوشی پیچید:
آرسام یا به حرفم گوش می دی یا همه چیز رو به مامانت می گم.
با ترس نگاهی به مامانم انداختم و لبخند زدم. گفتم:
سلام عزیزم! چرا زنگ نزدی به موبایلم؟شماره ی خونه رو از کجا اوردی؟
پانی گفت:
از سلطانی گرفتم.
در دل گفتم:
چه اشتباهی کردم! وای! چر حواسم نبود که شماره ی اشتباه به سلطانی بدم؟ چرا من این قدر خرم؟
پانی ادامه داد:
چند روزه که جوابم رو نمی دی. من فهمیدم که تو من رو فقط برای همین موضوع می خواستی. واقعا برای خودم متاسفم که به تو اعتماد کردم.
با خوش رویی گفتم:
زنگ زدی همین ها رو بگی؟
ولی در دلم به او فحش می دادم. آهسته به سمت اتاقم رفتم. در اتاق را پشت سرم بستم. تلفن را از دست راست به دست چپم دادم و با دست راستم محکم روی میز کوبیدم و گفتم:
لعنتی! برای چی زنگ زدی؟ من دوستت نداشتم. می فهمی؟ ازت حالم به هم می خوره.
پانی که مشخص بود گریه می کند گفت:
می دونم! می دونم که خیلی عوضی هستی. می دونم که یه آدم آشغالی! خودم همه ی اینا رو می دونم. برای خودم زنگ نزدم. خیلی وقته که حالم ازت بهم می خوره.
پوزخند زدم و گفتم:
خدا رو شکر!
پانی گفت:
نمی دونم چه بدی در حقت کردم که مستحق این خیانت باشم. کثافت! من عاشقت بودم.
گفتم:
می دونم. خواهشا قطع کن. حوصله ی حرف های الکی رو ندارم. گریه هات رو پیش من نیار لطفا!
پانی گفت:
واقعا فکر نمی کردم این قدر پست باشی.
گفتم:
مهم اینه که الان فهمیدی. برو دنبال کارت. اصلا نمی دونم که چرا زنگ زدی. زنگ زدی گدایی محبت کنی؟ من از همچین دخترهایی حالم بهم می خوره. فهمیدی؟ حالم ازت بهم می خوره.
پانی گفت:
فقط زنگ زدم که بگم... که بگم... داری بابا می شی.
******
آرتین چنان محکم زد پشت سرم که چشم هایم برای لحظه ای سیاهی رفت. فریاد زد:
احمق! باورم نمی شه! خیلی خری! دست و پا چلفتی! باورم نمی شه تو با اون همه تجربه همچین خریتی کرده باشی.
خودم هنوز بهت زده بودم. با صدایی که به زور در می آمد گفتم:
گند زدم... باورم نمی شه... عجب شانس گندی دارم... لعنت به این زندگی!
باربد که در آن مدت لاغر و نحیف شده بود و موهای مشکی رنگش کم و بیش ریخته بود روی تختش نشست. نگاه آن چشم های گود رفته را به من دوخت و گفت:
مطمئنی؟ شاید حالا اونه که داره فیلم بازی می کنه.
شانه بالا انداختم و گفتم:
احتمال اینه که گند زده باشم هست.
باربد سری به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت:
از تو بعیده! بعد این همه سال تجربه هنوز یاد نگرفتی چطوری عمل کنی که گند نزنی.
کم مانده بود اشکم در بیاید. گفتم:
اون شب اون قدر اضطراب داشتم که تنها چیزی که حواسم بهش نبود همین بود.
آرتین برای هزارمین بار گفت:
احمق!
فریاد زدم:
هی نگو دیگه! یکی بگه من چه غلطی بکنم؟
آرتین گفت:
بشین سیسمونی تهیه کن. خب برو شر اون حرومزاده رو بکن دیگه!
گفتم:
برای همین اینجام. هیچ کدومتون دکتر نمی شناسید؟
آرتین گفت:
نه خیر! ما از این گندا نمی زنیم.
گفتم:
خب باشه بابا! حرفه ای! تو تهشی. من خرم. بگو حالا چی کار کنم؟
باربد روی تخت دراز کشید. معلوم بود که توان زیادی ندارد. شاید ته دلش داشت آرزو می کرد که ما سریع تر برویم تا بتواند استراحت کند. با صدایی گرفته گفت:
اول باید مطمئن بشی. باید ببریش آزمایش بده. بعد برو دنبال دکتر. شاید بهت دروغ گفته.
گفتم:
این کار رو می کنم ولی پانی ساده تر از این حرفاست. از خودم هم مطمئنم. می دونم که خودم رو بدبخت کردم. شما کسی رو نمی شناسید که مشکل من براش پیش اومده باشه؟
آرتین گفت:
نه خیر! ما با تازه کارایی مثل تو نمی گردیم.
چنان مشت محکمی به بازوی آرتین زدم که فریادش بلند شد. او هم با مشت به بازویم زد. باربد فریاد زد:
بسه دیگه! آرتین تمومش کن.
آرتین گفت:
تو همیشه طرف آرسامی.
باربد پتویش را تا روی سینه اش بالا کشید و گفت:
مشکلی داری؟
آرتین بازویم را مالید و با قیافه ای که از درد در هم رفته بود گفت:
نه والا! عادت کردم به این اخلاقت.
باربد گفت:
اول ببرش آزمایش. اگه جواب مثبت بود می بریش دکتر و موضوع فیلم رو هم وسط می کشی. تا وقتی پای بچه وسط باشه اون از ما جلوتره. وقتی بحث بچه منتفی بشه ما با موضوع فیلم برگ برنده رو داریم.
چشم غره ای به آرتین رفتم و گفتم:
بابا من دنبال دکتر می گردم. بقیه اش رو خودم هم می دونم.
آرتین صورتم را بوسید و گفت:
مبارکت باشه عزیزم. باورم نمی شه که داری بچه دار می شی.
باربد زد زیر خنده. خودم هم خندیدم. آرتین گفت:
بابا شدن چه حسی داره؟ خدایش!
گفتم:
خیلی گنده! خدا نصیب گرگ بیابون نکنه.
آرتین گفت:
خدا کنه دختر باشه! نی نی دختر خیلی دوست دارم. لباس صورتی که می پوشن خیلی ماه می شن. تازه بچه ای که باباش تو بشی خیلی خوشگل می شه. آرسام! بذار به دنیا بیاد دور هم بزرگش می کنیم.
من خندیدم و گفتم:
آرتین! گمشو! به خدا خیلی نگرانم.
آرتین گفت:
نگرانی نداره که! بچه برکت می یاره با خودش.
باربد گفت:
تازه بچه ی آرسام خیلی هم ماه می شه.
آرتین گفت:
این اخلاقش به بابای سگش نره خوبه!
خندیدم و گفتم:
باورم نمی شه همچین چیزی پیش اومده... انگار دارم اینا رو خواب می بینم. بچه ی من!
خندیدم. باربد جدی شد و گفت:
بس کنید دیگه! آرسام! دکتر نمی شناسیم. باید سراغ اینایی که توی سوراخ سنبه ها این کار رو می کنن باشی.
گفتم:
هر کی می خواد باشه. فقط بلد باشه شر این بچه رو بکنه.
آرتین اخم کرد و گفت:
اخی! دلت می یاد؟
گفتم:
حالا اگه بچه پسر باشه و اخلاق گندش هم به من بره چی؟
آرتین رو به باربد کرد و گفت:
قربون دستت! یکی رو پیدا کن شر این موجود نحس رو بکنه! باباش برای این دنیا کافیه. از مملکتی که دو تا مثل این داشته باشه باید فرار کرد.
آرتین رو به باربد کرد و گفت:
قربون دستت! یکی رو پیدا کن شر این موجود نحس رو بکنه! باباش برای این دنیا کافیه. از مملکتی که دو تا مثل این داشته باشه باید فرار کرد.
باربد کشوی پاتختیش را باز کرد و بعد از کمی گشتن کاغذی را بهم داد که روی آن شماره و آدرسی نوشته شده بود. نام الماس بالای کاغذ نوشته شده بود. با تعجب باربد را نگاه کردم. باربد سرفه ای کرد و گفت:
فقط تو نیستی که بدشانسی آوردی.
پانی مثل همیشه سرزنده به نظر نمی رسید. موهای خرمایی رنگش مثل همیشه تمیز نبود. صورتش رنگ پریده و لاغر به نظر می رسید. با دیدن من لب هایش را روی هم فشرد. بازویش را محکم گرفتم و گفتم:
زود باش! تمام روز رو وقت ندارم.
مانتوی مدرسه به تن داشت. نمی دانم چرا یاد آروشا افتادم که به خاطر دوست پسرش مدرسه را می پیچاند. امروز پانی هم همین کار را کرده بود. مانتوی سرمه ای جلو بسته با شلواری همرنگ آن به تن داشت. مقنعه ی مشکی رنگی هم بر سر داشت. موهایش را فرق کج باز کرده بود که روی ابروی سمت چپش ریخته بود. زیرلب غرغر کردم:
حتما باید با مانتوی مدرسه می یومدی؟ حالا بهمون گیر ندن خیلیه!
پانی با صدایی که می لرزید گفت:
چی کار می کردم؟ این وقت صبح موقع مدرسه رفتنه دیگه! کلانتری که نمی ریم. داریم می ریم آزمایشگاه.
وارد آزمایشگاه شدیم. تقریبا هیچ کس آن جا نبود. روی صندلی های سفید رنگ نشستیم. نگاهی به پانی کردم که می لرزید. با بداخلاقی گفتم:
چته؟ چرا عین بید می لرزی؟ تا حالا آزمایش ندادی؟
پانی گفت:
می ترسم... خیلی!
پوزخند زدم و گفتم:
اگه جوابش مثبت باشه باید منتظر روزهای سخت تری هم باشی.
پانی آب دهانش را قورت داد. پرسید:
منظورت چیه؟
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
تو که فکر نکردی من اون حرومزاده رو نگه می دارم!
پانی با ترس به چشم های عسلیم نگاه کرد. می دانستم دیگر برایش زیبایی و جذابیت ندارد. می دانستم که حالا سایه ی شیطان را پشت آن چشم ها می بیند. با صدایی که حالا بیشتر می لرزید گفت:
نه!
چشم غره ای بهش رفتم. پانی را صدا زدند تا برای خون دادن برود. آن قدر می لرزید که بعید نبود زمین بخورد. به منشی نگاه کردم که نگاه مشکوکی به من می کرد. چشم غره ای هم به او رفتم. جواب اس ام اس باربد را دادم که اظهار نگرانی می کرد. من هم برای باربد نگران بودم. هفته ی بعد شیمی درمانی داشت. در دل برایش دعا کردم. برای دوستی دعا کردم که همیشه حامیم بود. آن قدر از عاقبت بیماریش می ترسیدم که سعی می کردم فراموش کنم بیمار است. با وجود اینکه باربد اصرار داشت هر روز من را ببیند کم به دیدنش می رفتم. تحمل دیدن او در آن حالت را نداشتم.
ده دقیقه ی بعد پانی برگشت. با هم از آزمایشگاه بیرون رفتیم. پانی از سوپر مارکت برای خودش شکلات خرید. رو به من کرد و گفت:
آرسام... نمی خوای بگی برای چی این کار رو کردی؟
نگاه سردی بهش کردم و گفتم:
نه! لزومی نمی بینم.
قطره ی اشکی از گوشه ی چشم پانی پایین چکید و گفت:
یعنی این وحشی گری دلیلی نداشت؟
به ساعتم نگاه کردم. با بی حوصلگی گفتم:
دعا کن جواب منفی باشه... اگه نبود فردا همین جا و همین ساعت منتظرم باش.
بدون اینکه توجهی به او بکنم به سمت ماشینم رفتم.
پانی با تضرع پشت سرم فریاد زد:
خواهش می کنم بهم بگو چرا؟
نگاهش نکردم. بیشتر از همیشه ازش نفرت داشتم.
جواب آزمایش مثبت بود. چنان با غضب این خبر را به باربد و آرتین دادم که جرئت نکردند مسخره ام کنند. در عوض قول دادند که همراهم باشند. قرار بود با ماشین آرتین برویم. باربد هم با وجود مریضی و ضعفی که داشت همراهمان شد. آن دو نفر جلو نشستند و من که از شدت خشم به خودم می پیچیدم پشت نشستم. دم آزمایشگاه متوقف شدیم. بدون حرف از ماشین پیاده شدم. پانی را دیدم که دوباره با لباس مدرسه آمده بود. از همان فاصله احساس می کردم که می لرزد. من هم می لرزیدم ولی از خشم. برخلاف پانی که ترس سراسر بدنش را فرا گرفته بود. آهسته از عرض خیابان گذشت. بلند فریاد زدم:
زود باش دیگه! جون بکن.
پانی خودش را به ما رساند. سلام نکرد در عوض گفت:
آرسام من نمی یام... می ترسم.
در ماشین را که باز بود محکم به هم کوبیدم. گامی بلند به سمت پانی برداشتم. پانی که از ترس رنگش پریده بود عقب عقب رفت. دستش را گرفتم و او را به سمت خودم کشیدم. در حالی که دندان هایم را از خشم روی هم می سابیدم و چشم هایم به حالت هشدار گشادتر از حالت طبیعی شده بود گفتم:
سوار شو عوضی! یا سوار می شی و می ریم شر اون جونور رو می کنیم یا خودم این قدر می زنمت که بندازیش.
پانی دوباره خودش را عقب کشید و گفت:
آرسام خواهش می کنم. دستم درد گرفت.
دستش را محکم تر فشردم و فریاد زدم:
برو گمشو تو!
پانی خودش را عقب کشید و در حالی که گریه می کرد و می لرزید گفت:
تو رو جون مادرت ولم کن. تو رو جون خواهرت.
دستم را بلند کردم و محکم توی صورتش زدم. پانی جیغ کشید. فریاد زدم:
اسم خواهر من رو نیار عوضی! بار دیگه اسمش رو بیاری می کشمت.
پانی صورتش را که از اشک هایش خیس و از شدت ضربه ام سرخ شده بود چسبید. زن میانسالی از آن طرف خیابان ما را دید و به سمتمان آمد. آرتین هم او را دید. شیشه را پایین داد و گفت:
آرسام! الان فکر می کنند می خواهیم بدزدیمش ها! یه کم نرم تر رفتار کن. شر می شه برامون.
زن جیغ زد:
چی کارش دارید؟
آهسته زیر گوش پانی غریدم:
جمعش کن! می خواهی بریم کلانتری؟
پانی رو به زن کرد و گفت:
به تو ربطی نداره.
با عجله سوار ماشین شد. من به زن چشم غره ای رفتم و خودم هم سوار شدم. می دانستم که پانی می ترسد پایمان به کلانتری باز شود و رابطه یمان پیش مادرش فاش بشود. در حالی که از ترس می لرزید گوشه ی صندلی ماش
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 223
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 418
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 1,678
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,638
  • بازدید ماه : 2,638
  • بازدید سال : 64,407
  • بازدید کلی : 519,213