loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 219 چهارشنبه 1390/08/18 نظرات (0)

قسمت دوازدهم واخر

به سلامتی پرونده این یکی هم بسته شد

بدو ادامه مطلب


فصل 10

-فرید درست حرف بزن ببینم چی شده
-کیوان پاشو بیا بیمارستان……
-چی ؟؟اتفاقی افتاده؟
-بیا دیگه
درحالی که با فرید حرف می زدم مشغول پوشیدن لباسم شدم
-باشه الان میام

**
مامان-کیوان کجا می ری ؟ می خوایم ناهار بخوریم
-من کار دارم مامان منتظرم نمونید
خیابونا اینقدر شلوغ بود که اعصابمو خط خطی تر می کرد . گرمای بهارم دیگه مثل سالای گذشته دلپذیر نبود .انگار تابستون بود
ماشینو تو پارکینگ بیمارستان پارک کردم وخودمو به فرید رسوندم
تو بخش اورژانس روی صندلی نشسته بودو گریه می کرد .تونستم مامان سایه رو در حال بی قراری کردن تشخیص بدم
به سرعت به سمت فرید رفتمو دستمو رو شونه هاش که می لرزید گذاشتم
فرید با چشمایی که از فرط گریه سرخ شده بود گفت: دیدی چی شد کیوان
-چی شده ؟ برای سایه اتفاقی افتاده ؟
کنارش نشستم که با صدای گرفته ولرزون گفت : دیشب به مامانم گفتم زنگ بزن قرار خواستگاری بذار .اونم زنگ زد اما بابای سایه گوشی رو برداشت وگفت که سایه دوباره تصادف کرده وبیمارستانه
با کف دست راستم رو پیشونیم زدموگفتم : حالا حالش چطوره؟
صداشو صاف کردو گفت: دارن برای عمل اماده ش می کنن اگه عمل خوب باشه که مشکلی نیست اما
به کف بیمارستان خیره شد که من گفتم: اما چی؟
-اما اگه عمل موفقیت امیز نباشه دیگه نمی تونه راه بره
اه از نهادم بلند شد اما منم نباید مثل فرید روحیه مو می باختم .فریدی که اصلا فکر نمی کردم اینقدر به سایه علاقه داشته باشه .دستمو رودستش گذاشتمو برای اولین بار گفتم: پاشو بریم دعا کنیم
فرید متعجب بهم نگاه کردواز جاش بلند شد .منم از فاصله با خانمو اقای منصوری که تو این موقعیت فکر نکنم منو می شناختن سلام علیک کردم .

**
-فرید خواهش می کنم خودتو عذاب نده
-کیوان نمی تونم من دوسش دارم
-پاشو بریم الاناست که ببرنش اتاق عمل .پاشو که باید قبل عمل ببینیش
فرید جای نماز جمع کردو به همراهم از نماز خونه بیرون اومد.روحیه ش بهتر شده بود
به موقع رسیدیم .سایه رو داشتن می بردن تو اتاق عمل
فرید بالای سر سایه ایستاد وبا مظلومیت به سایه نگاه می کرد .باورم نمی شد این سایه باشه همونی که قلب دوستمو دزدیده .تو این چند روز چقدر ضعیف تر شده بود
فرید- سایه تو در هر حالی که باشی مال منی .اینو فراموش نکن .تو چه به تونی راه بری چه نتونی هفته بعد برای همیشه مال من می شی اینو بدون
قطره اشکی از چشم سایه پایین اومد وگفت: فرید من اذیتت کردم ولی تو
فرید نذاشت سایه ادامه بده وگفت: برو و گریه نکن .من چشماتو خیلی دوست دارم
اقا وخانوم منصوری تحت تاثیر حرفای فرید گریه می کردن شاید باورشون نمی شد پسری که یه روز مدل موهاشو ساده نمی زد وضبط ماشینش همیشه با صدای بلند روشن بود حاضره تا اخر عمر با سایه باشه
وقتی سایه به اتاق عمل رفت .فریدو تو بغلم گرفتمو گفتم: تو دیگه کی هستی
سرشو از روشونم برداشتو گفت: فریدشیرازی هستم
-دیوونه تو این موقعیتم ول نمی کنی
با دست روشونه م زدو گفت: تو نمی خوای گریه کنی ؟ راستشو بگو تو تا الان گریه کردی؟ این همه صحنه عاطفی دیدی مثل چوب خشک بودی وفقط لبتو گاز می گرفتی؟
-خوب چی کنم گریه م نمی گیره .فکر کنم یه بار اونم سر به دنیا اومدن
دستمو کشیدو من رو به سمت نمازخونه برد می دونستم دلش خیلی گرفته اما می خواستم به کاراش ادامه بده
یه جانماز جلوم پهن کردو گفت: شروع کن بخون
-چی بخونم
-چه می دونم نماز بخون سایه خوب بشه
-فرید من دعا می خونم تو نماز
-لازم نکرده دعا اسونتره .من دعا می خونم تو نماز
بلاخره راضی شدم نماز بخونم .هنوز قامت نبسته بودم که گفت: سایه مال منه مهم اینه چه بتونه راه بره چه نتونه .

**

خانم شیرازی_ وا فرید زشته بگیر بشین ادم تو بیمارستانم می رقصه ؟
فرید با حالت رقص اومد سمت تخت سایه وگفت: مامان گیر بی خود نده به جای این چیزا اون بسته شیرینی رو باز کن که از دیشب تا حالا مردم از گشنگی
جعبه ی شیرینی رو از دست خانم شیرازی گرفتمو 4 تا برداشتم .
-فرید- کیوان خجالت نکشی ها .پدر زن جون شرمنده ها دوستم پر اشتهاس
اقای منصوری که خیلی خوشحال بود گفت: من می رم براتون غذا بخرم
3 تا از شیرینی هارو گذاشتم سر جاشو گفتم: دستتون درد نکنه برید که من دارم پس می افتم
اقای منصوری واقعا رفت که غذا رو بخره
اقای شیرازی- بچه ها می گفتید من می رفتم می خریدم
-هنوزم دیر نشده برید تا بهشون برسید
اقای شیرازی سرشو تکون دادو گفت: از دست تو کیوان
وبا این حرف اونم رفت
خانم منصوری- واقعا سایه باید به چنین دوستایی که داره بباله
-خانم منصوری دوست پسر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خانم منصوری خنده ش گرفت وگفت : منظورم دوستی تو معرفت بود
فرید- صبر کن مادرزن .دوست دوست نکن .من دامادتم اینم دوست دامادت که می شه دیگه برادر سایه جون .به همین زودی یادتون رفت؟
خانم شیرازی – فرید جان همین پنجشنبه ما می ریم قرار مدارها رو می ذاریم
فرید- اخیش .پس همه تون برید بیرون تا من با زنم خلوت کنم
خانم شیرازی- فرید خجالت بکش
فرید- مدر زن ببخشیدا ولی برید دیگه .یه لحظه بذارید با هم حرف بزنیم
خانم منصوری به سمت در رفت که مامان فرید هم دنبالش راه افتاد
فرید- کیوان برو دیگه نگو که می خوای بمونی
-اتفاقا می خوام بمونم .ببینم می خوای چی کنی
سایه- ای وای اقا کیوان
-جون من بذارید بمونم می خوام ببینم فرید چه جوری احساسات به خرج می ده
فرید در حالی که منو به سمت در هول می داد گفت: بی خود .برو بیرون دیگه
با خنده اومدم بیرون ایستادم


فرید تو کت وشلوار خیلی مردونه تر به چشم میومد .سعی کردم خاطرات اولین روزمون دوستیمون رو تو یه ذهنم بیارم اما صدای عاقد اجازه ی اینکار رو بهم نداد
دوشیزه مکرمه برای بار دوم می گویم ایا بنده وکیلم ؟
عمه ی سایه –عروس رفته گلاب بیاره
فرید صورت سایه رو بوسید واروم گفت : دفعه بعد نری یه چیز دیگه بیاری ها
همه خنده شون گرفته بود اما به احترام عاقد سکوت کرده بودن .مامان فرید وچند تا خانوم دیگه به سایه زیر لفظی دادن
عاقد- عروس خانم برای بار سوم می گویم بنده وکیلم؟
از قبل هماهنگ کرده بودیم که اسم منم ببره واسه همین نیشم تا بناگوش باز بود
-با اجازه ی بزرگترا واقا کیوان بله
صدای سوت ودست ها بلند شد .وقتی عاقد رفت .من وفرید به ارکست گفتیم فعلا نزن وخودمون ترانه خارجی گذاشتیمو رقصیدیم .منم که به خاطر فرید برای اولین بار تو جمع خانم ها هم می رقصیدم اصلا ککمم نگزید ولی همه می گفتن چه داماد خوشیه که یه لحظه نمی شینه .بزرگترا هم که بلد نبودن با اون سبک اهنگ برقصن با غر زدن رفتن سر جاشون نشستن .بلاخره من وفریدم خسته شدیمو سرجامون نشستیم که اقای منصوری ضبط رو خاموش کردو به ارکست گفت شروع کنن. همه ریختن وسط ومنو فرید لباسا وهیکلاشونو مسخره می کردیم
-فرید اون پیرمرده رو نگاه جون من ببین چه جوری می رقصه به اینو اون لگد می ندازه
سایه- اقا کیوان اون پدر بزرگمه
فرید –سایه جون خوشیم دیگه تو ناراحت نشو ولی اون پیر زن باحالتر می رقصه
به سمتی که فرید اشاره کرد نگاه کردم که دیدم پیرزنه می پره بالا میاد پایین می خوره به در ودیوار .دیگه غش کرده بودیم از خنده که سایه گفت: اقا کیوان اتنا رو ندیدی؟
با خنده گفتم: نه مگه اومده؟
-اره قرار بود بیاد من سرم شلوغ بود از دور باهم سلام کردیم
یه موز برداشتمو گفتم : پس من برمو شما دوتا جونور عشقو تنها بذارم
سایه- اقا کیوان
-با فرید بودم
از جام بلند شدم فکر نمی کردم تو این جمعیت بتونم اتنا رو پیدا کنم .از بس ادمه رنگ ورنگ دیده بودم که چشمام درست نمی دید .کنار ستون ایستادمو اطرافمو نگاه کردم
-اقا افتخار می دی؟
-نه
دختر موشرابی رنگ- پانی ولش کن دوسته فرید دیگه .چه انتظاری ازش داری
-مگه فرید چشه؟
-غریبه پرسته
-میومد تو رو می گرفت که گن پوشیده
دختر جیغ خفیفی کشیدو گفت: از کجا فهمیدی
خندیدمو گفتم: بازوهات گنده س شکمت رفته تو .خوب تابلوئه دیگه
-پررو ایدا بیا بریم
اهمیتی ندادمو سرمو کمی تو اطراف چرخوندم تا اتنا رو دیدم .معصومانه وبا لباس خیلی شیک وپوشیده کنار یه پیرزن نشسته بود .فکر کردم شاید خانواده ش باشن اما بعد فهمیدم کنار اون خانم معذبه .به سمتش رفتم وگفتم: سلام خواهر خانومی گلم
لبخند عمیقی زد وگفت: سلام کیوان جون
خانم مسن- پسرم این خانوم زیبا خواهرته ؟من می خواستم برای یه امر خیری به همراه پسرم بیام خونتون
نمی دونم چرا اعصابم بهم ریخت و خون تو بدنم جوشید با عصبانیت دست اتنا رو گرفتمو از جاش بلندش کردمو گفتم: اتنای من قصد ازدواج نداره
همینطور که دست اتنا رو گرفته بودم از اون خانوم دور می شدیم تانا سعی می کرد دستشو از دستم در بیاره اما من محکم تر از این حرفا بودم
-بریم تو باغ اتنا .دارم خفه می شم
اتنا- دستمو ول کن کیوان زشته به خدا
بدون اهمیت به حرفش رفتیم تو باغ .تازه اونجا با ناراحتی دستشو از دستم کشید بیرون
اتنا-خیلی بدی
-خوب چرا؟
- زیر قولت زدی .تازه نباید با اون خانم اونجوری برخورد می کردی؟
-نکنه تو خوشت اومد؟
-کیوان اعصابمو داغون نکن .من خودم مودبانه اون رو رد کردم ولی اون از حرفش پایین نمیومد .تازه این مسئله عادیه
نمیدونم چرا این حرف رو بهش گفتم اما ناخود اگاه گفتم : من دوست ندارم تو ازدواج کنی .دوست ندارم تو رو با یه مردی ببینم .اصلا نمی خوام خواستگار داشته باشی
-چشم حرفت تموم شد؟ حالا شبتو خراب نکن .من که نمی دونم تو چته ؟
-ولی دیدی بلاخره فرید به سایه رسید؟
-اوهوم .تو هم بلاخره به پانیذ می رسی
از حرفی که زد هیچ احساسی پیدا نکردمو با عوض کردن بحث گفتم: خودمونیما تو خیلی سنگین وبا حجابی
-شانس اوردم وگرنه فکر کنم تو الان منو می کشتی
-من غلط بکنم .
اتنا- کیوان مامان بابات اومدن؟
-اره
-پس بریم نشونم بده
-باشه .مال تو نیومدن؟
-نه .خودم اومدم اما نمی خواستم بیام .
-ولی نامردی نیومدی سمتم
-خوب ترسیدم مامان بابات ناراحت شن
در سالنو باز کردمو با هم رفتیم تو
اتنا- خوب کجان ؟
با چشم دنبالشون گشتمو بلاخره گفتم: اوناهاشن >انتهای سالن کنار همن .همون خانم که لباسش نیلی یه واون اقا که کت وشلوار خاکستری پوشیده
-اره دیدمشون خیلی خوش قیافه ان ها
-مرسی
-مامانت شبیه تو ئه کیوان
-راس می گی؟
-اوهوم
-خوب بگو من چه شکلی ام
اتنا- اول تو بگو بعد من می گم
-باشه پس بریم رو اون مبلا بشینیم .به سمت مبل سه نفره ای رفتیم که یه پسر جوون روش نشسته بود
اتنا- خوب بگو
-ناراحت نشی ها
-نه نمی شم بگو
-قهر نکنی ها
-کیوان بگو دیگه
-باشه .از اندامت شروع می کنم قدت خیلی خوبه اما یه خرده لاغری .موهاتو که ندیدمو نمی دونم چه رنگی یه .بریم تو باغ یه لحظه نشونم بده
-کیوان
-یه لحظه که به جایی برنمی خوره
-ناراحت می شما
-قول دادی ناراحت نشی
شونه هاشو پایین انداخت وسرشو کج کردو گفت: چشم
-کجا بودم اهان رنگ پوستت که عالیه من عاشقه سفید مهتابی ام . چشمات یه حالت معصومانه ای دارن که ادم دوست نداره به حریمت وارد بشه .بینیت که خوشگله .اخریشم لبته که اینقدر خوشگله که دوست دارم ببوسمش
اخم کردوبا ناراحتی روشو ازم برگردوند: اتنا قهر نکن دیگه قول دادی
-اخه تو خیلی بی پروایی
-بد کردم مثل پسرای دیگه نیستمو رک می گم
-دیگه تکرار نشه
پسر جوون- خانم چرا ناراحت می شی هر کی جای این بود عملی انجام می داد
-تو خفه می شی
پسر چشماش درشت شدو ادامه دادم: برای فضولی به دنیا اومدی؟
-از جاش بلند شدو گفت: خیلی بی تربیت واملید
-کجا شو دیدی حالا اقای مدرن که بلد نیست حرف بزنه
با عصبانیت ازمون دور شدو زیر لب فکر کنم فحش می داد .به سمت اتنا برگشتم که دیدم اخم کرده
-چی شده عسلی جونم
-تو خیلی بد صحبت می کنی کیوان
-نه صبر می کردم هرچرتو پرتی که می خواست بگه
-خوب جامونو عوض می کردیم
-من نمی تونم
-این برخوردا درست نیست تو باید جواب دندون شکنی می دادی تا خجالت بکشه
-حالا کجا می ری؟
اتنا- می رم پیش سایه
به اتنا نگاه می کردم که دیدم یه پسر رفت سمتشو شروع کرد به صحبت کردن .بازم خونم به جوش اومد خواستم از جام بلند بشم که دست یکی رو شونه م نشست
برگشتم دیدم امیر .در حالی که حواسم به اتنا بود گفتم: به سلام امیر اقا
کنارم نشستو گفت: نمی خوای به من نگاه کنی؟
-به زور چشم از اتنا گرفتمو گفتم: خوب شد؟
-کیوان دوسش داری؟
-معلومه اون مثل خواهرمه
-اره جون خودت
-راس می گم
-بالای سر من گوش می بینی؟ می فهمی داری چی می کنی؟ از طرفی می گی پانیذ رو می خوای اما من تا الا ن ندیده بودم این همه اهمیتی که به اتنا می دی به پانیذ بدی .من مطمئنم تو با خودت درگیری داری
-اصلا اینطور نیست
-چرا هست .چند روزه پانیذ رو ندیدی؟
-یک ماهی می شه
-دلت برات تنگ شده؟
کمی فکر کردمو گفتم: امیر می خوای به چی برسی؟
-جواب منو بده
-خوب راستش نه
-حدسم درست بود
-چه حدسی؟
-اینکه تو پانیذ رو نمی خوای
-خوب اره این روزا به این نتیجه رسیدم
-اتنا رو هرچند وقت یه بار می بینی؟
-ازش می خوام هر روز که بیرون میره یه سر به کتابفروشی بزنه
-یعنی همیشه دیدیش دیگه؟
-اره
-سعی کن بفهمی دوسش داری یا نه
-امیر من نمی دونم تو چرا اینجوری داری حرف می زنی
-چون حرکاتتو زیر نظر داشتمو به این نتیجه رسیدم که اتنا رو دوست داری .چون اون ایده الته .چون پارسال که دور هم نشسته بودیمو از مشخصات مورد علاقه مون می گفتیم تو تمام چیزایی رو گفتی که توی اتنا هست .اما پانیذ اونا رو نداره
پسر با ناامیدی از اتنا دور شدواتنا به سمت سایه رفت .نفس راحتی کشیدمو به طرف امیر برگشتم
-اتنا دختر خوبیه کیوان .خودتم اینو می دونی .اون هم با اصالته هم مودب واین یعنی طرفدار زیاد داره .دیر بجنبی رفته و یه عالمه پشیمونی برات می مونه
حرفای امیر پشتمو لرزوند حق با اون بود من اتنا رو دوست داشتم حسی که به هیچ دختری نداشتم به اون داشتم .برای لحظه ای چشمامو بستمو دوباره باز کردم
-امیر ترس من از اینه که اون به من می گه داداشی ومن بهش قول دادم که اگه به چشمی غیر از خواهر بهش نگاه کنم رگمو بزنه
فرید- چون تو احمقی
سرمو بالا اوردمو گفتم: فرید اینجایی؟
-تصمیمت درسته کیوان .اما تلاشتو زیاد کن

***
-مامان شما برید من خودم با ماشین خودم میام
-دیر نکنی کیوان ها .عموت حتما کارمهمی باهامون داره
وقتی مامان وبابا رفتن نفس اسوده ای کشیدمو بلند گفتم : من که می دونم عمو می خواد چی بگه .می خواد از خانم بزرگ وبابا اجازه بگیره تا پانیذ با شهرام ازدواج کنه
امروز بلاخره شهرام رو می دیدم .سوییچمو برداشتمو بدون هیچ استرس وناراحتی به سمت خونه عمو اینا رفتم

++
از اون چیزی که می دیدم در تعجب بودم .محمد رضا به طرفم اومد وبعد از روبوسی گفت: کیوان جون میای بریم تو حیاط باهات حرف دارم
من که شوکه شده بودم به دنبالش راه افتاد
روی صندلی مقابلم نشستو گفت: منو ببخش کیوان به خدا نمی خواستم نامردی کنم .سارا فهمید من پانیذ رو دوست دارم اونم که می شناسی خواهره دیگه .فور مامان اینامو در جریان گذاشت اونا هم با عموت اینا صحبت کردنو همه چی تموم شد
به چشمام خیره شدو گفت: منو می بخشی
-یعنی تو می شی همسر پانیذ وداماد عموم؟
-من متاسفم کیوان
من شوکه بودم واون فکر کرده بود ناراحتم .لبخند زدمو گفت: من از خدام بود که پانیذ خوشبخت بشه .من الان خوشحالم محمد .دارم راس می گم اینجوری به من نگاه نکن وپاشو برو برام بستنی بخر
-شوخی می کنی؟
-من بستنی می خوام شوخی هم ندارم .من پانیذ رو دوست دارم اما نه برای اینده به عنوان دختر عمو .من لج کرده بودم محمد .به خاطر بچگی هامون به خاطر بی محلی هاش .یادته با من بد بود .یادته وقتی شما ها بودید منو خر می کرد وعروسکشو به من می داد اونوقت میومد با شما بازی گرگم به هوا می گفت من نیام؟
-اره وتو سر عروسکشو اتیش می زدی
-خندیدمو گفتم : برو بستنی بخر در ضمن بهم باید سورم بدی
خواست بلند شه که پانیذ گفت: مزاحم شدم؟
به سمتش برگشتیمو من گفتم: امیدوارم خوشبخت شی
-کیوان منو ببخش به خاطر تمام اذیتای که کردمت
-می بخشمت البته باید جون دوستم امیر رو دعا کنی چون گفتم من ساکت نمی شینمو حقشو کف دستش می ذارم اما اون گفت : گذشت کن تا خدا هم در برابر بدی هایی که کردی گذشت کنه
پانیذ لبخندی زدو گفت: بیاید شام بخوریم که الان یخ می شه

فصل یازدهم ( آخرین فصل)

بی تحملتر از اونی بودم که بخوام برم خونه ی امیر اینا. همش تقصیر فرید با این نقشه های مزخرفش بود .هرجوری بود به زور لباسمو پوشیدم تا دیر نرسم. خونه مثل بیشتر وقتا سوت وکور بود .در خونه رو بستم اما دوست داشتم تو تنهایی با خودم خلوت می کردم

صدای بوق ماشینا اعصابمو بیشتر تحریک می کرد .دلم برای اتنا تنگ شده بود الان دوهفته س ندیدمش .اونم به پیشنهاد فرید .اخه یکی نیست بگه فرید ادمه حرفشو گوش می کنم .جلوی ساختمون خونه ی امیر اینا پارک کردمو خواستم گوشیمو از جیبم بردارم که تازه یادم اومد فرید اونم ازم گرفته .دیگه نمی تونستم تحمل کنم
زنگ خونه رو زدمو بدون اینکه صدایی بشنوم در باز شد. خونه ی امیر اینا طبق معمول پر بود از بچه های دانشگاه .منم که دیگه حوصله این جمع هارو نداشتم با دیدنشون گفتم: سلام بچه ها من کار دارم فقط اومدم حضوری بگم نگید کیوان نامرده
- هادی -کیوان تو که از اون موقه ارشد قبول شدی مارو تحویل نمی گیری

-تحویلتون نگرفتم به حسابم کتاب مجانی از کتابفروشی برداشتید
سروش- اون ارزش مادی داشت ما معنوی می خوایم
-فرید کجاست؟
-گفت امروز تو کتابفروشی سرش شلوغه نمی تونه بیاد
بچه ها شرمنده من برم
با سرعت فاصله بین ساختمون تا حیاط رو دویدمو هیچ توجهی به حرفای بچه ها نکردم

**
فرید-کیوان چی شد به کجا رسیدی؟
-به اینجا که دوسش دارم .
-خوبه
-خوبه ودرد .خوبه ومرض .خوب معلومه دوسش دارم .تو با این دوهفته برنامه چینی دیوونه کننده ت باعث شدی زمان رو از دست بدم .اگه اتنا تو این دو هفته نامزد کرده باشی چی؟
-نکرده اگه بود سایه می فهمید
از اون بدتر من مشکلم سر این نبود که اتنا رو می خوام یا نه چون چند هفته پیش فهمیدم می خوامش .مشکل من سر قولمونه .تو باید کمک می کردی تو این دوهفته حل بشه نه مارو از هم دور کنی
-اروم اروم پیش بریم بهتره .مثل اینکه خیلی اعصابت داغونه .زنگ بزن به اتنا بگو از سفر برگشتی بیاد اینجا
-چی ؟گفتید رفتم سفر؟
-اره
-کجا؟
-شمال
-نمی گه چه بی موقع؟
-نه نگفت
-گوشی رو چی گفتی؟
-گفتم جا گذاشتی اگه می بینی زنگ نمی زنه سرش شلوغه ونمی خواد مامانش اینا شک کنن
-اونم راضی شد؟
-اره
-فرید اون دوستم نداره
-فعلا زنگ بزن
-تو زنگ بزن من نمی تونم حرف بزنم
فرید به سمت تلفن رفت وشماره گرفت .احساس می کردم نمی تونم نفس بکشم رفتم تو اتاقو رو زمین دراز کشیدم .نمی دونم چقدر طول کشیده بود که صدای در اتاق اومد
-بله
فرید- من دارم می رم خونه .در مغازه رو هم از داخل قفل کن .اتنا اومد
از جام بلند شدمو در اتاق رو باز کردم
فرید-من رفتم ولی شیطونی نکنیدها
این چه دله خرمی داره من چی میگم این چی می گه .هنوز جرات نکردم به اتنا که به ستون چسبیده بود نگاه کنم به سمت در شیشه ای رفتمو از داخل قفلش کردمو بدون نگاهی به اتنا به سمت اتاق رفتم اونم دنبالم اومد چون اگه اونجا می موندیم مردم می دیدنمون که مغازه بسته س ولی توش یه دختر پسره
در اتاقو بستمو بهش تکیه دادم .اتنا هم به دیوار تکیه داده بود
جرات کردمو به چشمای اتنا خیره شدم .زبونم کار نمی کرد نمی دونستم باید چی بگم .احساس کردم خودشم این حالت رو داره .بلاخره با صدای لرزون گفتم: دلم برات تنگ شده بود
نفس عمیقی کشیدو گفت: خیلی بی معرفتی که بدون خبر می ری >زنگم نمی زنی .من نمی تونستم پیش اقا فرید یا سایه گلایه کنم اما تو خیلی بدی
همونجا پشت در نشستمو اونم نشست می خواستم بهش بگم دوسش دارم .نمی دونستم چه جوری .احساس می کردم اتنا هم تو این دو هفته مثل من لاغر تر شده
-من یه لحظه برم تو مغازه الان میام
اتنا با تعجب به من نگاه کردو چیزی نگفت
از کشوی میز چاقوی جیبی رو برداشتمو تو مشتم نگه داشتم .باید اینجوری همه چیز رو تموم می کردم
در اتاق رو بستمورفتم روبه روش نشستم
مشتمو باز کردمو گفتم: بگیرش؟
-این چیه ؟ سوغات شماله؟
-بگیرش .ضامن چاقو رو کشیدمو دادم دستش .دستمو جلوش دراز کردمو گفتم: بزن
-چی می گی کیوان چت شده؟من دارم می ترسما
-پس چرا معطلی ؟من به چشم دیگه ای بهت نگاه کردم رگمو بزن
دستاش لرزیدو چاقو افتاد زمین
برای اولین بار داشتم گریه می کردم خودم باورم نمی شد ای کاش فرید بود ومی دید که بلاخره غرورم به دست یه دختر افتاد اونم دختری که ارزشش رو داشت
صورتم از اشک خیس شده بود چاقو رو از روزمین برداشتمو به طرفش گرفتم: بگیر دیگه چرا معطلی ما به هم قول داده بودیم .برگه رو از تو جیبم در اوردمو گفتم: ببین من امضا هم دادم
یه دفعه ای صورتم سوخت .دستمورو صورتم گذاشتم .امروز تجربه های زیادی کرده بودم اینم اولین سیلی که بهم خورده بود .
از جاش بلند شدو با گریه به سمت در رفت .سرم از درد داشت می ترکید می دوستم با تمام قدرتش بهم کشیده زده .از جام بلند شدمو به سمت در رفتم .وقتی در رو باز کردم .دیدم پشت در ایستاده ودر حالی که گریه می کنه کف دستشو نگاه می کنه .
با صدای زخمی گفت: در رو باز کن کیوان
بدون هیچ تحملی به سمت در مغازه رفتمو بازش کردم .اونم مثل کسی که از زندون ازاد شده باشه فوری پرید بیرون .دوباره در روبستم .شانس اورده بودم دست راست مغازه مون فروشگاه بزرگ لوازم خونگی بو دکه فروشنده ها همیشه داخل بودنو و دست چپش هم سینما .
دوباره در رو بستمو واسه غمم گریه ی کردم

**
وقتی از کتابفروشی اومدم بیرون 10 شب بود .خیال نداشتم به خونه برگردم اما به خاطر حرف فرید باید می رفتم .فرید شماره خونه ی اتنا اینا رو از سایه گرفته بود .منم باید می دادم به مامانم اینا تا برای خواستگاری زنگ بزنن

*

اصلا فکرشم نمی کردم که مامان بابا به این سرعت قبول کنن وحتی سرعتشون به اون اندازه بود که بعد از حرفام با اونا تماس گرفتن .مامان وبابام حتما خیلی نگران روحیه م شده بودن که اینجوری از دل وجون کار می کردن .اول مامان اتنا موافقت نمی کرد که بریم می گفت دخترم گفته نمی خواد ازدواج کنه .مامان تعجب کرده بود اما به هر نحوی که بود اجازه گرفت .البته بعدا متوجه شدم مامان تنها با حرفای من اینقدر تمایل پیدا نکرده بلکه فرید همون موقع که من واتنا تو مغازه بودیم همه چیز رو به مامان گفته .نمی دونم چرا اما مامان برای فردا صبح با مامان اتنا قرار گذاشت

++
حالم بهتر شده بود اما خوابم نمی برد باورم نمیشد اینقدر بی قرار بشم .کارهایی که همیشه باهاشون غریبه بودم .اتنا خیلی روم تاثیر گذاشته بود دیگه تو این روزا دل ودماغ اذیت کردن اینو اونم نداشتم
تو تختم غلتی زدمو به سمت عسلی برگشتم گوشی رو از روش برداشتمو شماره ی اتنا رو گفتم
با چهارمین بوق جواب داد
-سلام عسل عزیزم خوبی
-
-حرف نمی زنی؟می خوای من برات حرف بزنم؟ به خدا داغونم ها .اصلا خوابم نمی بره .باور کن خیال نداشتم عاشقت بشم اما نمی دونم چی شد
-چون پانیذ ازدواج کرد تو منو دیدی .اونم بعد از این همه مدت تازه منو دیدی
-اتنا به خدا به خاطر ازدواج پانیذ نیست .فرید وامیر شاهدن .دارم راس می گم من از اون روز که تو رو تو جشن فرید دیدم عاشقت شدم
-من باور نمی کنم .تو پیشم می نشستسی واز پانیذ می گفتی حالا می گی دوسم داری ؟ منو می خوای
-اتنا یکم فکر کن ببین من راجع به پانیذ حرف خوبی پیشت زدم؟ تا الان گفتم خوشگله ؟نه چون به چشمم نمیومد اونقدر که اون تو چشم بود به چشم من فقط یه بار اومد همون شب خواستگاری عمه م که برات تعریف کردم .برای تو سوغاتی وعیدی خریدم یا پانیذ .خودت خوب جوابامو می دونی .جون من به این دلی که داره می میره قسمت می دم اذیتم نکن
-من دوس داشتم تو تو مغازه بهم بگی دوستم داری .بگی منو برای اینذه می خوای نه اینکه چاقو بدی دستمو بگی رگتو بزنم .اونم تویی که برام ارزش داری اگه نداشتی کمکت نمی کردم
-الان منو می خوای ؟با من ازدواج می کنی؟
-الان هیچ چی نمی دونم تازه باید کلمه ی رمز رو بشنوم
-منظورت چیه ؟
-شب بخیر کیوان
.تو خونمون می بینمت
-شب بخیر

هنوز مونده بودم که کلمه ی رمز یعنی چی اینقدر فکر کردم تا خوابم برد

****
اتیلا درست شبیه اتنا بود با یه تفاوت بزرگ که اونم رنگ چشماش بود که برعکس سیاه قهوه ای بود .پسر خوش برخورد ومهربونی بود .3 سال از من بزرگتر بود ودانشجوی رشته دندانپزشکی بود .اگه حال داشتم یه عالمه اذیتش می کردم اما هنوزم صحنه ی چای اوردن اتنا تو ذهنم بود که چقدر با ارامش این کار روکرد .خانم بزرگ که از همون لحظه اول عاشقش شده بود اینو می تونستم از چشماش بخونم .از نگاه بقیه هم رضایت رو میدیدم .
همینجور با خودم فکر می کردم که اقای نریمان پدر اتنا رو به منو تانا گفت : بچه ها برید باهم حرف بزنید
من که پاهم می لرزید به زور از جام بلند شدمو دنبال اتنا راه افتادم .از راه پله ها بالا رفتیمو جلوی یه در ایستاد .با صدای ارومی گفت: اینجا اتاق منه ودر رو باز کرد
اتاقش واقعا خوشگل بود .تموم وسیله ها رو با سلیقه چیده بود .رنگایی که تو اتاق به کار برده بود لیمویی وسبز بود .که ادم احساس ارامش می کرد .ویه جورایی اتاقش فانتزی بود .خرگوشی رو که براش خریده بودم روی تختش بود
به سمتش نگاه کردم که اشاره به مبل کردو گفت: بشین
وقتی دوتامون نشستیم نمی دونستم چی بگم .
-کیوان خونوادم چطور بودن؟
-اقاجون وخانوم جونت که معرکه ان .خیلی سنتی ان .ادم یاد قدیما می افته .مامان وباباتم درست اینه ی اونان .اتبلا برخلاف تصورم خیلی پسر خوبی بود همش فکر می کردم عصبی وحساسه
-نه اون تو بعضی مسائل اینجوریه
-می گفت تو هم سال اول پزشکی می خونی کلک .پس چرا به من نگفته بودی؟
-ازم پرسیده بودی؟
-خوب راستش نه .من در حقت کوتاهی کردم
-منم ناراحتم .من از همون بار اول عاشقت شدم ولی تو
اتنا این جمله رو با ناراحتی ادا کردو من ادامه دادم: ولی من خر بودم نمی فهمیدم که تو فقط عشق منی که من فقط تو رو می خوام .تازه اونروز امیر بهم کمک کرد تا بفهمم
اتنا لبخندی زدو گفت: من باورت کردم کیوان .تو کلمه ی رمز رو گفتی
با تعجب بهش نگاه کردمو ادامه داد: تو گفتی که پانیذ از تو تقویمت تونسته بفهمه که تو فقط این کلمه رو به عشقت می گی یعنی تو حرم امام رضا چند سال پیش قسم خورده بودی که این کلمه رو به هیچکس نگی جز عشق وحالا گفتی
داشتم بال در می اوردم .انگار دنیارو بهم داده باشن از جام بلند شدمو خواستم بغلش کنم ککه گفت: بشین سر جات ما نامحرمیم
-اه اتنا تو هم منو کشتی تا چند روز دیگه محرم می شیم
-باز اخلاقت همونجوری شدا
داشتیم بحث رو ادامه می دادیم که صدای در بلند شدو پشت بندش اقاجون گفت: بچه ها بیایم تو
اتنا به من نگاهی کردو من سرجام نشستم وگفت: بفرمایید
خانم بزرگ وخانوم جون واقا جون اومدن تو اتاق ونزدیک نیم ساعت برامون حرف زدن .اتنا با ارامش گوش می کرد اما من صبرم داشت لبریز می شد بلاخره اقاجون گفت: برید وضو بگیرید
-اقاجون دست بردار مگه می خوایم نماز بخونیم
خانم بزرگ –می خواید برای چند روز به هم محرم بشید
تازه فهمیدم چه خبره زودتر از اتنا رفتم وضو گرفتمو برگشتم
اقاجون با ارامش صیغه ی محرمیت رو بینمون می خوندو من داشتم بال در می اوردم .بلاخره تموم شدو انگشترشو از دشتش در اوردو داد دست اتنا تا تو دست من بندازه .خانوم جونم می خواست اینکار رو بکنه که خانم بزرگ اجازه ندادو انگشتر خودشو به من داد تا منم تو انگشت اتنا بندازم
اقاجون با گفتن – انشا الله خوشبخت شید از جاش بلند شدو صبر نکرد تا ما انگشترارو پیششون بندازیم خانم بزرگ وخانوم جونم در حالی که می خندیدن از جاشون بلند شدنو قبل از رفتن خانوم جون گفت: بعدا میاید پایین کادوهاتونو می گیریدو انگشترای بهتری می ندازید
-دستتون درد نکنه اینا عتیقه ن اونا مال خودتون
خانم بزرگ – اینا هم مال خودتون شده ولی حالا بعدا باز می خرید
خواستم کنه بازی در بیارم که رفتن
.اتنا دستشو اورد جلو و گفت: منتظرم
منم دستمو بردم جلو گفتم : باهم می ندازیم
بلاخره به ارزوم رسیده بودمو می تونستم تا ابد با اتنا باشم .حالا که محرم بودیم روم نمی شد بهش دست بزنم .از رومبل بلند شدم واتنا هم بلند شد .الکی اطراف اتاق رو نگاه می کردم که اتنا اومد بغلمو منم محکم به خودم چسبوندمشو در حالی که می بوسیدمش گفتم : تو عشق منی؟
اونم با لذت گفت : ما عشق همیم

بدیش این بود که خیلی خوب و دور از واقعیت بود

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 219
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 415
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 1,400
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,360
  • بازدید ماه : 2,360
  • بازدید سال : 64,129
  • بازدید کلی : 518,935