loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 196 جمعه 1390/08/13 نظرات (0)

قسمت هشتم

برید ادامه مطلب

وقتي واردشدم به جاي صندلي ، حياط پر از تختهايي كه روشون قاليچه پهن كرده و همه ي مهمانها مشغول خوردن شام بودند . آدم رو به جاي عروسي ، ياد دربند مي انداخت. با نگاهم روي هر تخت فقط دنبال فرزاد مي گشتم كه روي يكي از تخت ها چشمم به ناهيد خانم و عزيزجون افتاد كه مشغول غذا خوردن بودند ، در حاليكه سعي مي كردم خودم رو خوشحال نشون بدم به طرفشون رفتم اما هنوز متوجه ي حضور من نشده بودند . وقتي بالاي سرشون رسيدم به زور لبخندي زده و گفتم :

- سلام بر همگي ، تبريك مي گم .

تازه متوجه ي من شدند و همه با رويي باز جوابم را دادند ، نادين گفت :

- به به ، چه عجب مي ذاشتي براي فراغ التحصيلي بچشون مي اومدي ! 

به شوخي نادين لبخند زدم و خطاب به همه گفتم :

- شرمنده ، دير كردم ، باور كنين كلي دارو خوردم تا سرم بهتر شد و تونستم بيام .

عزيزجون لبخندي زد و با مهربوني گفت :

- اشكالي نداره عزيزم ، خدا رو شكر كه بهتر شدي .

ناهيد خانم - حق با عزيزجونه ! مهم اينه كه اومدي دير و زودش عيبي نداره ، الان كه مشكلي نداري ؟

نادين - بدم مياد شماها اين دخترا رو لوس مي كنين ، اين كه الان از منم سالم تره . به خدا من حالم خرابتره ، از صبح تا حالا دارم با خلافكاراي بي پدر و مادر سرو كله مي زنم .

بعد با لحني بيمار گونه شروع به مسخره بازي كرد :

- آي سرم درد مي كنه ، يكي به دادم برسه . مي بيني فرزاد جون فقط تو فاميل تو نيست كه دخترا رو تحويل مي گيرن ، اين طايفه ي ما بدترن .

صداي خنده ي آشنايي از پشت سر به گوشم رسيد ، حواسم به نادين بود كه به پشت سر من زل زده و فرزاد رو خطاب صحبتش قرار داده بود . احساس مي كردم زانوهام مي لرزه ، خدايا چرا اينطوري شده بودم ، هر آن ممكن بود ضعف كنم و بيفتم زمين . مي ترسيدم به عقب برگردم ، ملتمسانه به نادين نگاه مي كردم تا كمكم كنه كه بايد چيكار كنم . كمي صورتم رو برگردوندم و چشمم به صورت و لبخند زيبايش افتاد ،آرام بهش سلام كردم . با همان لبخند جواب داد :

- سلام ، خانم ! حالتون خوبه ؟

با سر جواب دادم و گفتم :

- بله ، ممنون .

نادين كه كاملا متوجه ي حالم بود براي اينكه كسي بهم شك نكنه ، جمع رو به خودش مشغول كرد و گفت :

- دروغ مي گه ، ديشب كه نيومد و از صبح تا حالا هم سر درد داشته ، حال و روزش رو ببين داره از حال مي ره ، كم مونده بيفته رو دستمون .

ناهيد - دور از جون نادين ! اين چه حرفي مي زني !!

نگاه قدر شناسانه اي به نادين كه سعي داشت حال و روز منو به بيماريم ربط بده انداختم كه ادامه داد :

- مادر من ! دور از جون نداره ، مردنيه ديگه !!

- اي نادين ! لال بشي ، آخه توي عروسي آدم حرف از مردن مي زنه ؟

- ا... چرا نفرين مي كني ، ناسلامتي من پسرتم . عباس جون ، تو يه چيزي بگو ...

- شرمنده پسرم ، من عادت ندارم وسط غذا حرف بزنم .

- ا ... از كي تا حالا ؟

- از موقعي كه يادمه ، هميشه ...

- عجيبه نمي دونستم ، فكر مي كردم هر جا از ناهيد جون مي ترسي اين عادت رو پيدا مي كني ؟

مثل بقيه به گفت و گوي آن دو مي خنديدم اما تمام حواسم به فرزاد بود ، يه لحظه چيزي از مغزم گذشت و بي محابا به دست چپش نگاه كردم اما توي جيبش بود . نگاهم رو از او گرفته و متوجه جمع شدم ، همزمان با فرزاد كه كنار استاد نشست ، من هم كنار عزيزجون جاي گرفتم و تازه اون موقع بود كه متوجه نگاه مشكوك استاد شدم ، چقدر از اين نوع نگاه بدم مي اومد . دلم مي خواست همون جا بشينم و تا صبح به چشماي فرزاد خيره بشم اما علي رغم ميلم از جا بلند شدم به طرف ديگه اي برم كه عزيزجون گفت :

- كجا ؟ حاج مهدي گفت برات شام بيارن .

- نه ممنون ، من گرسنه نيستم . مي رم ببينم سپيده اينا كجان ، هنوز عروس و داماد رو هم نديدم .

عزيزجون - داخل هستن ! توي سالن .

- پس من مي رم پيششون .

نادين - آره برو ! برو ، اينقدر دير اومدي كه بايد به دنيا اومدن بچه شون رو هم تبريك بگي .

ناهيد - همچين به اين بچه گير دادي دير اومدي ، دير اومدي ، انگار خودت از اول مهموني اينجا بودي ؟

بدون توجه به ادامه بحث اونا و از ترس اينكه استاد حواسش به من باشه ، بدون اينكه نگاهي به فرزاد بيندازم با چشم از نادين تشكري كرده و وارد سالن شدم . توي سالن ، زهره و سپيده در كنار دختري نشسته و با هم حرف مي زدند و مي خنديدند ، ديگه حوصله زوركي خنديدن رو نداشتم براي همين ترجيح دادم برم به سمت عروس و داماد اما از دور متوجه شدم كه گرم صحبتهاي عاشقانه هستند . بنابراين دلم نيومد خلوتي رو كه خودم آرزو داشتم بهم بزنم ، راهم رو كج كرده و به سمت پله ها نگاه كردم و ديدم نگار با بچه اش به سمت بالا مي ره ، به دنبالش حركت كردم و بعد از سلام و احوال پرسي وارد اتاق شديم تا بچه رو شير بده . در حين اينكه گرم صحبت با نگار بودم با بچه بازي مي كردم ، بچه رو از نگار گرفته و توي گهواره اش كه كنار پنجره بود گذاشتم و نگاهي به حياط انداختم و مي خواستم جواب سوال نگار كه چرا دير كرده بودم رو بدم كه با ديدن چيزي در حياط سرم گيج رفت . فرزاد كنار همون دختري كه با زهره و سپيده گرم صحبت بود ايستاده و دختر خيلي صميمانه دست اون رو گرفته بود و مي خواست با خودش به جايي ببره و فرزاد مي خنديد و امتناع مي كرد ، پس فرزاد ازدواج كرده بود . دوباره سرم گيج رفت و خودم رو ، روي تخت رها كردم 

از روي تخت كه بلند شدم ، نمي دونستم كجا هستم ، اتاق تاريك بود . به دنبال كليد برق گشتم و اتاق كه روشن شد ، چشمم افتاد به گهواره ي پسر نگار كه توش خوابيده بود . تازه فهميدم كجا هستم ، خونه ي حاج مهدي و عروسي حسين بود اما چرا من روي تخت خوابيده بودم ، جوابي نداشتم . كنار پنجره رفتم ، حياط تقريبا خلوت بود و نادين و استاد گوشه اي ايستاده و مشغول صحبت بودند . همه جا آرام و ساكت بود با ديدن دوباره فرزاد و اون دختر كنار حوض نفس در سينه ام حبس شد ، ديگه تحمل موندن و ديدن اون صحنه رو نداشتم . بغض راه گلوم رو گرفته بود و بايد گريه مي كردم اما نه اونجا ، كيفم رو برداشته و از اتاق خارج شدم . توي پله ها نگار رو ديدم كه لبخندي به رو زد و پرسيد :

- بهتر شدي ، چرا يهو خوابت برد؟

بدون اينكه جوابي بهش بدم ، راهم رو گرفته و پايين اومدم . آنقدر دلم پر خون بود كه حوصله ي پيدا كردن جواب رو نداشتم ، اما انگار نگار ول كن نبود و دنبالم اومد و گفت :

- وايستا ، ببينم كجا داري مي ري ؟

براي خلاص شدن از دستش گفتم :

- حالم خوب نيست مي رم خونه !

- همين جا بمون .

- نه نمي شه ، بايد برم خونه دارو بخورم و بخوابم .

وارد حياط كه شدم سعي مي كرد به طرفي كه فرزاد و همسرش هستند نگاه نكنم ، ، نگار دستم رو گرفت و گفت :

- مثل اينكه تو يه چيزيت مي شه ، مگه خواب نبودي ؟ چرا بلند شدي ؟

با كلافگي جواب دادم :

- چرا خواب بودم اما بيدار شدم ، حالا هم بايد برم خونه . 

- ساعت نزديك يك و نيم شبه ، من نمي ذارم با اين حال و روز از اينجا بري ، تو نبايد رانندگي كني !

دستم رو محكم گرفت و استاد رو صدا كرد . وقتي استاد و نادين به سمتمون اومدن ناخودآگاه دوباره به فرزاد و همسرش نگاهي كردم ، حواسشون به ما بود كه بي اراده صدام رو بلند كرده و گفتم :

- بابا جون ، مي خوام برم خونه‌، حالم خوب نيست .

استاد كه از حركت من غافلگير شده بود اخمي كرد و گفت :

- چيه ؟ پروانه چيزي شده ؟ چرا داد مي زني ؟

با خشم به نگار اشاره كرده و گفتم :

- استاد مي خوام برم ، نگار نمي ذاره . دستم رو محكم گرفته .

استاد رو به نگار گفت :

- چرا دستش رو ول نمي كني ، خوب مي خواد بره .

- دستش رو ول نمي كنم ، مي ره ، نمي بيني حال طبيعي نداره .

- ا.. نگار حال طبيعي نداره يعني چي ؟ هر كي ندونه فكر مي كنه مهموني ما بساط عيش و نوش داشته و اينم الان مست ، اين حرفا زشته ...

- نادين الان وقت شوخي نيست ،‌نبودي ببيني دو ساعت پيش چطوري توي اتاق از حال رفت ، الان اگه بشينه پشت فرمون خودش رو به كشتن مي ده .

وقتي متوجه نگاه زن فرزاد شدم ، حس بدي بهم دست داد كه در موردم چي فكر مي كنه . با لحن تندي به نگار گفتم :

- دلم مي خواد ، خودم رو به كشتن بدم حرفي داري ؟

آنقدر دستم را محكم گرفته بود كه نمي تونستم از دستش رها بشم ، ديوانه وار نگاهش كردم و با لحني جدي و شمرده ، شمرده گفتم :

- مي خوام برم ، دستم رو ول كن .

- خب ولش كن اين صاحب مرده رو ، چيكارش داري بذار بره ، لابد خونه اش خبري شده .

- چه خبري ، اين ديوونه شده تو چرا حاليت نيست ؟

- به تو چه كه ديوونه شدم .

نگار باورش نمي شد من باهاش اينطوري صحبت كنم كه نادين گفت :

- لطفا با خواهر من درست صحبت كن .

- دستم رو ول كنه تا درست صحبت كنم .

اما انگار ول كن نبود ، زير سنگيني نگاه فرزاد و زنش داشتم خورد مي شد اما نگار حاليش نبود و دستم رو محكم گرفته بود . نزديك بود جيغ بزنم كه حاج مهدي خودش رو به ما رسوند و پا درمياني كرد و نگار دستم رو ول كرده ، داشتم بدون خداحافظي خارج مي شدم كه حاج مهدي صدام كرد :

- پروانه جان !

طوري اسمم رو صدا زد كه نتونستم مقاومت كنم و ايستادم و به سمتش برگشتم و گفتم :

- بله ؟

لبخندي زد و گفت :

- نادين ، شما رو مي رسونه .

اينقدر محكم و مهربان اين جمله رو گفت كه مطيعانه گفتم :

- چشم !

- چشمت بي بلا عزيزم !

به زور لبخندي نثارش كردم و رو به نادين گفتم :

- بيرون منتظرت مي مونم .

نادين چشم غره اي بهم رفت و جوابي نداد ، دوباره خواستم از در خارج بشم كه حاج مهدي گفت :

- دخترم !

- بله حاج آقا ؟

- نمي خواي با ما خداحافظي كني .

لعنت به تو فرزاد ! لعنت به تو اي بغض مانده در گلو ، به خاطر شما دو تا ، چه بي احترامي ها كه امشب نكردم . ديگه نتونستم جلوي اشكم رو بگيرم ، اولين قطره كه چكيد ، پشت تاري اشكم چهره ي فرزاد رو ديدم و براي اينكه بقيه اش رو كسي نيبنه به نزديك ترين جا پناه بردم . به اتاق ته حياط ، اتاقي كه پر از قاب عكس بود ، اتاقي كه هميشه از رفتن درونش وحشت داشتم .

روز بعد با تابش نور خورشيد روي صورتم ، از خواب بيدار شدم و خودم رو روي سجاده ، چادر سفيد به سر توي اتاق حاج مهدي يافتم . از توي حياط سر و صدا مي اومد ، كش و قوسي به بدنم دادم و از پاي سجاده بلند شدم . وقتي وارد حياط شدم ، ديدم تعدادي مرد مشغول جمع كردن تختهاي مهماني شب قبل هستند . با اولين مشت آبي كه به صورتم زدم ، اتفاقات شب قبل توي ذهنم نقش بست ، چه شب وحشتناكي بود ، اما يادم نمي آمد پس از پناه بردنم به اتاق ته حياط چي شد . دومين مشت آب رو كه به صورتم پاشيدم ، صداي حاج مهدي رو از پشت سرم شنيدم كه گفت:

- دخترم ! بيدار شدي ؟

به طرفش برگشتم و گفتم :

- سلام ، صبحتون بخير .

- ديگه بايد بگي ، ظهرتون بخير ! ساعت نزديك 12 است .

با ناباوري گفتم :

- يعني من تا الان خوابيدم ؟

- بله ، البته دو سه ساعتي بعد از نماز صبح خوابت برد .

- يعني تا صبح بيدار بودم ، پس چرا چيزي يادم نمياد ؟

- بي قراري ، فراموشي مياره و تو ديشب بدجور بي قرار بودي عزيزم .

بلند شدم و رو به روش ايستادم ، نگران بودم نكنه توي اين بي قراري ، رازهام رو لو داده باشم كه خودش خيالم رو راحت كرد و گفت :

- تا صبح توي اون اتاق تنها بودي ! همه رو فرستادم خونه هاشون ، من و عزيزم پا توي خلوتت نذاشتيم ، مطمئن باش .

انگار همه چيز رو از نگاه آدم مي فهميد ، نفس آسوده اي كشيدم و ازش پرسيدم :

- اينجا چه خبره ؟

- تختها امانت يه بنده خداست ، دارن مي برن . تو برو داخل ، عزيز ديد بيدار شدي رفت صبحانه حاضر كنه .

- ممنونم ! گرسنه نيستم ، تازه الان ديگه وقت ناهار نه صبحانه .

- عزيز گفت ناهار نيم ساعت ديگه حاضر مي شه . اگه موافقي بساطش رو همين جا روي تخت كنار حوض بچينم ، كسي نيست من و تو و عزيزجونيم .

وقتي نگاهم مي كنه چه لبخند مهرباني به لب داره ، منم با لبخند ، رضايتم رو اعلام كردم . نيم ساعت بعد به عزيزجون كمك كرده و سفره رو ، روي تخت چيديم و مشغول خوردن غذاي مورد علاقه ي من زرشك پلو با مرغ شديم ، اصلا اشتها نداشتم و فقط با غذام بازي مي كردم كه عزيزجون گفت :

- تو كه زرشك پلو خيلي دوست داري ، چرا نمي خوري ؟

به او و حاج مهدي كه زير چشمي مراقب حركاتم بودند نگاهي انداخته و خواستم چيزي بگم كه صداي زنگ در بلند شد ، حاج مهدي به قصد باز كردن در بلند شد و رو به عزيزجون با لبخندي گفت :

- گمون كنم نادين باشه . يه بشقاب براش بيار ، مي شناسيش كه الان باباي خدابيامرزم رو مياره جلو چشمم و آبرو و شرف ، پيش اون مرحوم برام نمي ذاره .

وقتي عزيزجون مي خواست از جا بلند بشه ، مانعش شدم و خودم رفتم تا بشقاب بيارم . وقتي به حياط برگشتم ، حق با حاج مهدي بود چون نادين داشت آبرو و شرفش رو به باد مي داد . چشمش كه به من افتاد گفت :

- به به ، چه عجب ، بالاخره اين بشقاب بي صاحب مونده اومد ، معده ام ضعف كرد .

بشقاب رو به دستش دادم و رو به رويش نشستم ، انگار از قحطي برگشته بود افتاد به جون ديس برنج و بشقابش رو پر كرد و با ولع شروع به خوردن نمود . از اشتهاي نادين منم به اشتها آمده و شروع به خوردن كردم كه با طعنه گفت :

- مي بينم كه بعضي ها كنگر خوردن و لنگر انداختن ! انگار نه انگار خودشون خونه و زندگي دارن ، پاشو برو خونتون ، مزاحم مردم شدي .

بي خيال به حرفاش ، به خوردنم ادامه دادم اما اون ول كن نبود و دوباره گفت :

- همين بعضي ها ، ديشب عجب خونه خونه مي كردن و نزديك بود خواهر بيچاره ي منو بزنن شيطون مي گفت همچين بزن توي دهنش كه حرف زدن يادش بره ، حيف كه شرم حضور شما رو داشتم دايي حيف !

- ا... دايي مگه تو شرم و حيا هم سرت مي شه ؟

- دست شما درد نكنه ، يعني من اينقدر بي بخارم . 

- دور از جون دايي ، همچين حرفي نزدم .

- شرمنده ، من بد برداشت كردم . جان اون يه دونه خواهرت ، ما رو عفو كن .

حاج مهدي از لحن نادين خنده اش گرفت و هيچي نگفت ، اما نادين رو به من باز ادامه داد :

- آروم تر بخور ، گير نكنه توي گلوت .

مي خواستم بگم ديگ به ديگ مي گه روت سياه اما نگفتم ، حوصله ي دهن به دهن گذاشتن باهاش رو نداشتم . سكوتم بيشتر جريش مي كرد و همانطور كه مي خورد گفت :

- نه به اون شوري شور و نه به اين بي نمكي . خيلي جالبه ، ديشب چه كولي بازي در مي آورد و امروز چه ننه من غريبمي . خدا رو شكر ديشب آخر وقت ديوونه شده بودي ، مهمونا رفته بودن .

بعد انگار چيزي يادش اومده باشه پرسيد :

- راستي دايي جون ، عروس و داماد رسيدن مشهد ؟

- آره ، يك ساعت پيش زنگ زد كه رسيدن هتل .

- نفهميدين براي من سوغاتي خريدن يا نه ؟

- نادين جان ! مي گم يك ساعت پيش رسيدن ، خيلي هنر كرده باشن الان توي حرم آقا هستن .

- آخ قربون آقا برم ، مي گفتين براي بعضي ها دعا كنن آقا شفاش بده .

نگاهي بهش كردم و لبخندي زدم ، گل از گلش شكفت و گفت :

- بايدم بخندي ، منم جاي تو بودم لبخند مي زدم . مي دوني از چي تعجب مي كنم ، اينكه چرا ديشب اون همه آدم عاقل و بالغ و با شخصيت كه سردستشون خود من بودم رو حاجي بيرون كرد الا تو دختر خل و چل رو ؟

- ا... مادر ، حاجي كي شماها رو بيرون كرد فقط گفت همه برين سر خونه و زندگيتون استراحت كنين ، نگران ما هم نباشين .

شما هم ازاون حرفا مي زني عزيزجون ، ناسلامتي پسر داماد كرده بوديم بفرستيم ماه عسل هزارتا برنامه داشتيم ، خانم خرابش كرد .

حاج مهدي در حاليكه مي خنديد گفت :

- مثلا چه برنامه اي ؟

نادين لقمه اي در دهان گذاشت و گفت :

- هي مي خوام به نصيحت بابام گوش بدم ، وسط غذا حرف نزنم شما نمي ذارين كه ... آخه دايي جون اينم سوال بود شما پرسيدي ؟ خب معلومه يكيش بزن و بكوب دو انگشتي آخر شب ، يا يكي همين گلي طفل معصوم ، فكر كردين به ذوق چي اومده بود عروسي و تا يك نيمه شب با برادر گراميش منتظر بود؟ فزاد مي گفت ،‌عطش تماشاي دلقك بازي آخر شب من تا اون موقع خواهرش رو نگه داشته . موندم از فردا چطور چشم توي چشم فخيم زاده ها بندازم ، دختره رو كه مي شناسينش ، از من پدر سوخته تره . فرزاد مي گفت ، خواهرش صبر نكرد صبح بشه ، رسيد خونه آبرو و شرف ما رو جلو فخيم زاده ها برد .

آنچنان شروع به خنده كردم كه غذا پريد توي گلوم و عزيز دستپاچه گفت :

- چي شد ، مادر ؟ نادين آب بهش بده ...

نادين ليوان آب رو به دستم داد و گفت :

- چه خبرته ؟ دنبالت كه نيفتادن ، هر كي ندونه فكر مي كنه يه گدا گشنه اي كه به نون شب محتاج آورديم سر سفره . بابا تو كه بابت اون تابلوهاي به درد نخورت صد ميليون پول گرفتي چرا هول مي زني .

نمي دونم چرا دوست داشتم فقط بخندم كه نادين گفت :

- زهرمار ، چيه حالت جا اومد ؟ ببند اون نيشتو ، اينقدر از دخترايي كه نيششون تا بنا گوش باز مي شه بدم مياد .

وقتي به نادين نگاه كردم برق شادي رو از اينكه مي خنديدم ، توي چشماش ديدم . باورش نمي شد كه دارم مي خندم ، منم از هيجان اينكه اون دختر ، گلي خواهر فرزاد بوده نه همسرش بال درآورده بودم. مي خنديدم تا شايد فرجي مي شد و دنيا هم به روي من مي خنديد .

بعد از خوردن ناهار ، اينقدر خوشحال بودم كه سريع ظرفها رو جمع كردم و به آشپزخانه بردم و شروع به شستن نمودم و مانع كمك كردن عزيزجون شده و به حياط فرستادمش . در حين شستن ظرفها آب جوش گذاشتم تا چايي دم كنم ، از شنيدن اين خبر كه مي دونستم نادين از قصد توي حرفاش گفته ، آنقدر ذوق كرده بودم كه زير لب آواز مي خوندم . زمزمه ي آوازم بهم لذتي وصف نشدني مي داد كه نادين وارد آشپزخانه شد و گفت :

- به به ، كبكت خروس مي خونه .

به رويش لبخندي زدم كه برام حكم قدرداني رو داشت و گفتم :

- نادين ! تو عادت داري حرفات رو با طعنه بزني ؟

- عرضم به حضور محترم شما ، با آدمهاي ديوونه بله .

- خب مگه چيه ؟ ديوونه نديدي ؟

- چرا ديوونه زياد ديدم ، ولي از نوع معمولي ، نه مثل تو دو شخصيته .خيلي وضعت خرابه ، بهت توصيه مي كنم به يه روانشناس مراجعه كني .

قيافه ي بي گناهي به خودم گرفتم و گفتم :

- چرا ، چون خوشحالم و دارم مي خندم .

- نه ، چون تا نيم ساعت پيش از زور ناراحتي هر لحظه ممكن بود سكته كني اما الان داري آواز مي خوني و مي خندي . تو رفتارت طبيعي نيست ، يا زيادي ناراحتي يا زيادي خوشحال ، تعادل نداري .

بهش حق دادم ، يكي از صندلي هاي ميز ناهارخوري رو كنار كشيده و رويش نشستم و گفتم :

- خب من براي ناراحتيم دليل داشتم ، همينطور كه الان براي خوشحاليم دليل دارم . !

- چه دليلي ؟

- بهم نمي خندي ؟

- نمي دونم ، شايد خنديدم .

از صداقتش خنده ام گرفت ، وقتي جدي بود همينطور حرف مي زد . از خجالت سرم رو پايين انداخته و گفتم :

- ديشب فكر مي كردم ، اون دختري كه با فرزاد اومده همسرشه و براي همين داشتم ديوونه مي شدم ، اما وقتي نيم ساعت پيش تو گفتي اون دختر گلي خواهرش...

نذاشت حرفم تموم بشه و گفت :

- خاك برسرت !

با خنده نگاهش كردم و گفتم :

- نمي دوني ، نمي دوني نادين چقدر خوشحالم .

- چرا ! چون مجرده ؟

سرم رو به علامت مثبت تكان داده و نادين ادامه داد :

- حالا كه چي ، چه فرقي مي كنه ؟ نمياد تو رو بگيره كه ...

- نياد ، همين كه من تنها دختري بودم كه بهم فكر كرده برام كافيه و بهم آرامش قشنگي مي ده .

نادين به فكر فرورفت و من مشغول ريختن چايي شدم ، وقتي سيني چايي رو برداشتم تا از آشپزخانه خارج بشم ، نادين لب باز كرد و چيزي گفت كه من سرجام ميخكوب شدم .

- نمي دونم ، فهميدن اين موضوع به چه دردت مي خوره ؟ اصلا گفتنش كار درستيه يا نه ؟ عقلم مي گه اشتباه اما دلم مي گه بهت بگم ، پس مي گم . اون روز كه ناصر و سپيده توي خونه ي تو داشتن حرف مي زدن و ما توي پارك بوديم يادته ؟

- آره!

- اوني كه زنگ مي زد و با شنيدن صداي تو حرف نمي زد ،فرزاد بود . وقتي گوشي رو خودم جواب دادم بدون سلام و عليك پرسيد ، اين پروانه بود ؟ مي دوني پروانه ! فرزاد هم تو رو فراموش نكرده كه هيچ ، خيلي بيشتر از قبل عاشقانه دوستت داره ، خيلي بيشتر از چهار سال پيش .

ناخودآگاه سيني چايي از دستم ول شد ، فوري خم شدم تا برش دارم در حاليكه مدام جمله ي آخر نادين توي مغزم مي پيچيد « دوستت داره ، بيشتر از چهار سال قبل »...خب ، همين براي من كافي بود و ديگه چيزي نمي خواستم ، ديگه صبر هم نمي كردم ، نمي خواستم فرصت رو يه بار ديگه از دست بدم و روزهاي جوانيم رو به درد فراق بگذرونم . نمي خواستم تنها باشم ، تنهايي ، بدون فرزادي كه حتي صداي منو فراموش نكرده ديگه امكان نداشت . زندگي بدون او از همين لحظه برام خفقان آور شده بود

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 209
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 419
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 1,837
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,797
  • بازدید ماه : 2,797
  • بازدید سال : 64,566
  • بازدید کلی : 519,372