loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 276 جمعه 1390/09/11 نظرات (0)

قسمت بیست و پنجم

 

 

برین ادامه مطلب

- ميدوني پروانه! پدرت يه بار بهم گفت، ما آدمها چه زن و چه مرد فقط به فکر بدست آوردنيم و به تنها چيزي که فکر نميکنيم حفظ کردن اون چيزي که به سحتي بدست آورديم.
- اما حفظ کردن چيزي که ارزش نداره به چه درد ميخوره؟لعنت بر فرزاد، چرا بازيم داد؟ چرا کاري کرد که باور کنم دوستم داره، يعني من اينقدر براش بي ارزش بودم که با اين حريه منو دور انداخت؟ ميتونست راحت بره و طلاقم بده،؛ چرا از نقطه ضعفم استفاده کرد. تازه نه به شکل واقعي، به شکل نامردي! من اصلاً اسم دکتري که پرونده پزشکي منو صادر کرده بود هم نشنيده بود، چه بسه که پيشش پرونده داشته باشم. تا عمر دارم فرزاد رو نمي بخشم....
- بهتره ديگه بهش فکر نکني! برو بگير بخواب، تا چند ساعت ديگه پرواز ميکني پس سعي کن، خاطراتت رو همين جا بذاري و بري.
- دوست ندارم بخوابم، تو برو بخواب.
- نه، منم خوابم نمياد.
- چه خوب پس بيا حرف بزنيم، بالاخره فکرات رو کردي؟
- آره!
- خُب ، نتيجه رو همين جا بهم ميگي يا وفتي رفتيم آمريکا؟
- نه همين جا ميگم! با فکرت موافقم اما يه شرط داره!
- چشم بسته قبول ميکنم.
- بهتره اول بشنوي بعد قبول کني.
- هر چي ميخواد باشه، مهم موافقت توست!
خيلي، کنجکاو شده بودم؛ بدونم در مورد چه موافقتي حرف ميزنن.گوشم رو کاملاً تيز کردم و صداي سينا رو شنيدم:
- بايد اسم فرزاد تو شناسنامه ي بچه ات باشه!
پروانه با صداي نسبتاً بلندي گفت:
- ديوونه شدي، با داري منو مسخره ميکني؟
- هيس آرومتر، بچه ها بيدار ميشن.
- بخشيد، حواسم نبود. حالا جدي بگو! شرطتت چيه؟
- گفتم که...اسم فرزاد توي شناسنامه ي خودت و بچه بايد باشه.
- پس نه ديوونه شدي و نه مسخره ام ميکني، با پيشنهادم موافق نيستي روت نميشه بگي، داري بهونه مياري
- اتفاقاً کاملاً موافقم، اما با همين شرطي که گفتم.
- تو ميفهمي از من چي ميخواي؟
- آره! خيلي بهتر از خودت که الان داغي و حاليت نيست ميخواي با زندگي اون بچه چيکار کني!
- تو کا باز حرف خودت رو ميزني، خوب ميدوني چقدر از فرزاد متنفرم...
- تو از فرزاد متنفري و ميخواي ازش انتقام بگيري، خوب بگير! اما گناه اين طفل معصوم چيه؟ من اجازه نميدم هويتش رو ازش بگيري.
- ميبينم که باز رفتي پيش استاد! داري حرفاي اونو تحويلم ميدي!
- تو اين طور فکر کن! در هر حال اگه ميخواي قبول کنم که به محض رسيدن به آمريکا بين فخيم زاده ها شايعه کني که با من ازدواج کردي! شرطم همين ِ، بچه ظاهراً متعلق به منه منم حرفي ندارم اما بايد اسم فرزاد تو شناسنامه اش ثبت بشه. حالا ديگه تو بايد فکرات رو بکني و جواب بدي.
نزديک بود از تعجب جيغ بکشم، حتي يک درصد هم فکر نميکردم پروانه چنين نقشه اي داشته باشه، تازه فهميدم اين پچ پچ اخير استاد و سينا و پروانه در مورد چي بوده! دقيقتر گوش دادم تا ببينم بقيه ي نقشه چيه؟
- ببين پروانه! تو ميخواي فرزاد نفهمه که بچه داره! خُب نميفهمه، من بهت قول ميدم. باور کن نه فخيم زاده ها و نه هيچ کس ديگه به مغزشم خطور نميکنه که بايد و از تو شناسنامه ي بچه اي رو بخواد که پدرش من هستم. اونا باباي بچه رو ميخوان که هست، کاري به مسايل ثبتي و غيره ندارن.
- باز داري عين استاد حرف ميزني!
- براي اينکه استاد حرف درستي ميزنه، پروانه! لجبازي نکن، يه نگاهي به خودت بنداز، هنوز گيجي و نميدوني يحيي احمدي که اسمش 23سال، به عنوان پدر توي شناسنامه ات ثبت شده کيه؟ نذار حال خراب امروزت بشه حال فرداي بچه ات!
تو که بهتر از هر کس اين حال بد رو تجربه کردي چرا با اون طفلي لج ميکني، تو ميخواي فرزاد رو اذيت کني، بکن، به اون بچه ي بيچاره چيکار داري؟
- ولي او که قول دادي، نذاري کسي حتي اون بچه بفهمه باباش نيستي!
- هنوزم ميگم، من تا زماني که زنده هستم قول ميدم نه بچه و نه کس ديگه اي پي به اين موضوع ببره. ميدوني که اصلاً هم قصد ازدواج ندارم، اما تا زنده هستم! بعدش چي؟
- حالا کو تا بميري؟
- فکر ميکنم مادرت هم،همين فکر رو کرده بود که به اسم يه مرد ديگه برات شناسنامه گرفته بود. راستي بالاخره، تو اون صندوقچه رو باز کردي؟
- نه هنوز!
- چرا! تو که خيلي دلت ميخواست جواب ِ سوالهات رو بگيري؟!
- هم ميترسم، هم ديگه خيلي برام مهم نيست.
- ولي پدرت خيلي اصرار داشت...
- دايي سينا، ميشه اينقدر پدر، پدر نکني...
- خيلي خُب، بگو ببينم جديداً سر ِمزار کامران و مادرت رفتي؟
- واي دايي! گير دادي، شدي مثل استادً اصلاً ميدوني چيه، من از پيشنهادم گذشتم و يه فکر ديگه ميکنم، در ضمن خيلي خوابم گرفته، ميرم بخوابم.
- خوب جواب ِمنو بده بعد برو!
- يه شرط جديد براي قبول پيشنهاد؟
- نه يه جواب منطقي براي قبول پيشنهاد! ببين پروانه جان! تو که دوست نداري يه روزي بچه اونقدر ازت متنفر باشه که از خوندن يه فاتحه برات دريغ کنه؟ دوست داري؟
- تو چرا اينقدر از مرگ و فاتحه حرف ميزني، بابا کو تا مردن؟ من کلي فکر براي آينه دارم و ميخوام توي آمريکا يه مهد کودک بزنم، مخصوص بچه هاي ايراني، حالا اگه خارج هم اومد عيب نداره، فقط بايد مسلمون باشن. بهشون نقاشي ياد ميدم، داستان ميگمف نماز خوندن يادشون ميدم، حالا حالا ها هم قصد مردن ندارم.
- از فکرات نگفه بودي!
-آخه نپرسيده بودي! ميدوني سينا! ميخوام مهد کودک باز کنم که بچه ي خودمم تنها نباشه، بالاخره بعد از شايعه ي ازدواجو به دنيا اومدن بچــه، بايد يه روزي هم شايعه ي جدايي رو پيش بکشيم. شايد يه روزي بخواي ازدواج کني؟! نميخوام بچه ان غصه بخوره و تنها بمونهف توي مهد کودک سرش گرم ميشه.
- شرط منو که يادت نرفته؟ قبول کردي؟
- دايي، تو يه چيزي رو در نظر نگرفتي! شايد بقيه کاري به شناسنامه ي بچه من نداشته باشن، اما خودش چي؟ فردا که از آب و گل در اومد، نميگي اين مرتيکه که اسمش توي شناسنامه ي منه، کدوم گوري رفته؟
- خُب، هر چي از باباش ميدوني بهش ميگي، اونم وقتي بفهمه باباش چه نامردي با تو کرده ديگه سراغش رو نميگيره، بهتر از اينه که بري با بدبختي دنبالش بگرده.
لحظه اي سکوت بين آنها برقرار شد، پروانه تحت تاثير حررف سينا، داشت فکر ميکرد که سينا گفت:
- کجا بلند شدي، نگفتي شرط قبول يا نه؟
- هوس بستني کردم، برم بيارم.
- تا وقتي آشپزخونه و اومدن وقت داري به شرط من فکر کني! باشه؟
- باشه، پسر خوب! بستني ميخوري؟
- بدم نمياد!
صداي قدم هاي پروانه رو که شنيدم، سريعتر از اينکه بياد و منو ببينه به اتاقم برگشتم. وقتي روي تخت دراز کشيدم، به نقشه پروانه و مهمتر از اون به شرط سينا فکر کردم ، اگه پروانه شرط رو قبول ميکرد، حسابي خيالم راحت ميشد. به هر حال با شناختي که از سينا داشتم، محال بود حالاحالاها تن به ازدواج بده، پس چه بهتر که به پروانه کمک کنه، فقط ميمونه مامان که آيا موافقت ميکنه يا نه؟
* * *
همه افراد خانواده حاج مهدي جز نادين، از همون شبي که فهميد فرزاد و پروانه جدا شدن ديگه نديدمش، اومده بودن فرودگاه بدرقه. چقدر برام سخت بود وقتي چشم تو چشم بهرام خواستم ازش خداحافظي کنم، هيچ حرفي بينمون رد و بدل نشد فقط آخرين لحظه وقتي چمدون ها رو تحويل داديم، بهرام يه بسته بهم داد و خواست تا توي هواپيما بازش نکنم، توي اون لحظات خدا رو شکر کردم که صبح زود اومد و پسراش رو توي خواب و بيداري برد، وگرنه امکان نداشت بتونم جلوي سرازير شدن اشکم رو بگيرم.دائم بغضي توي سينه ام بالا و پايين ميشه، نيم ساعت مونده به پرواز، همه خداحافظي کردن و با کلي اشک و غم از ما جدا شدن. من و سينا و پروانه، توي سالن انتظار نشسته بوديم و منتظر اعلام پرواز براي سوار شدن به هواپيما بوديم، اما مدام چهره ي دلخور بهزاد روبروم بود که با زبون بي زبوني ازم ميخواست دلش رو نشکنم. کاش ميفهميد که رفتن براي خودم هم سخته، اما ناچار به رفتن هستم. توي همين افکار بودم که صداي پروانه منو به خودم آورد.
- دوست داري بموني؟
لبخندي زدم و گفتم:
- نه، دوست ندارم!
- تو که راست ميگي؟
طعنه اي که در حرفش بود، فهميدم و جواب دادم:
- کاملاً...
خُب، خدارو شکر.
ميدونست که هميشه از دروغ گفتن بيزارم، اما اينبار مجبور بودم و نبايد ميذاشتم مثل کامران فکر کنه اون باعث خرابي زندگي من شده. پروانه رو به سينا کنار من نشسته بود کرد و گفت:
- دايي ميشه از بوفه يه نوشابه بگيري، خيلي تشنمه
- چرا نميشه، خودمم ميخوام.
در حال بلند شدن رو به من گفت:
- تو تشنه ات نيست؟ بگيرم برات؟
سرم را به علامت منفي تکون دادم و سينا رفت. با رفتن اون، پروانه گفت:
- راستي ثرياً اون جعبه که بهرام بهت داد چي بود؟
هاج و واج نگاهش کردم، خوب حواسم بود که اون موقع ، پروانه مشغول خداحافظي و صحبت با استاد بود، چطور متوجه دادن جعبه توسط بهرام به من شده بود. خودم رو بي تفاوت نشون داده و گفتم:
- نميدونم، حتماً يه هديه براي بدرقه.
- خُب، چرا بازش نميکني؟
ميخواستم بگم از خدامه که بازش کنم اما دستم ميلرزه. ولي گفتم:
- چه عجله ايه، رسيديم بازش ميکنم.
- راست ميگي، چه عجله اي،11سالِ صبر کردي،چند ساعت ديگه هم روش..
چنان غافلگير شدم که نفسم بند اومد، اون موضوع منو بهرام رو از کجا فهميده بود. وانمود کردم منظورش رو نفهميدم و گفتم:
- از چي حرف ميزني؟
- بس کن، لازم نيست خودت رو به اون راه بزني! فکر کردي من خنگم، يک هفته است که مثل مرغ سرکنده شدي. با اينکه فهميده بودمف اون مردي که 11سال پيش رهات کرده و رفته کي بوده اما ديشب خونه ي حاج مهدي، استاد مطمئنم کرد که بهرام بوده.
ديگه نميشد چيزي رو حاشا کرد، استاد بند رو آب داده بود. با اين حال گفتم:
- کدوم مرد، بهرام بوده؟
- همون مردي که گفتي دوستش داشتي.
- خٌب که چي، خودت ميگي دوستش داشتم. پس ديگه ندارم.
- تو که راست ميگي؟
از لحن طعنه دار حرفش خوشم نيومدو با دلخوري نگاهش کردم و گفتم:
- حق نداري به من اينطوري حرف بزني!
- تو هم حق نداري، خودت رو به زندگي من تحميل کني.
- چرا مزخرف ميگي، چه تحميلي؟
- آره من اشتباه گفتم، من دارم خودم رو به تو تحميل ميکنم.
- بازم مزخرف ميگي؟
- پس چي؟ تکليف منو روشن کن، اين تويي که خودت رو به من تحميل ميکني يا منم که دارم به زور به تو ميچسبم؟
ـ ديگه داري هذيون مي گي!
ـ من نه هذيون مي گم، نه مزخرف... فقط ازت يه سؤال دارم، جوابم رو درست بده.
از سماجتش لجم گرفته بود، اما مي دونستم تا جوابش رو ندم دست بردار نيست.
ـ ببين پروانه، هيچ کدوم! نه تو به من تحميل شدي و نه من به تو. من و تو به هم نياز داريم عزيزم، فهميدي؟
خنديد و گفت: ببخشيد! من چه نيازي به تو دارم؟
از نگاه خنده داري که بهم کرد، مهم خنده ام گرفت، انتظار داشتم بگه، تو چه نيازي به من داري نه چيزي که گفت!! ادامه داد:
ـ مي دوني ثريا! من احساس مي کنم تو هنوز داري توي توهم سالها پيش زندگي مي کني، انگار فراموش کردي من او دختر 18 ساله اي که از پرورشگاه زد بيرون و بزرگترين غم زندگيش دوري از تو بود، نيستم. تو فکر مي کني من هنوز تنها فکر و ذکرم دور نموندن از توست، نه از اون روزها 5 سال گذشته، اون روز که از تو جدا شدم تا نوع ديگه اي از زندگي رو تجربه کنم، تنها غم زندگيم نديدن تو بود اما امروز اينقدر غم توي زندگيم هست که نديدن تو غم به حساب نمياد.
از شنيدن حرفايي که اينقدر بي انصافانه مي زد، بغضم گرفت و با دلخوري نگاهش کردم و خواستم چيزي بگم که لبخندي بهم زد و دستم رو گرفت و گفت:
ـ مي دونم مي خواي بگي بي انصافم، اما باور کن اينطور نيست. من دلم نمي خواد تو بخاطر زندگي من، خودت رو فدا کني. ببين ثريا، براي من، توي دنيا کسي وجود نداره که به اندزه اي تو دوست داشته باشم. اما 5 ساله دارم سعي مي کنم بهت نيازي نداشته باشم، نه به خاطر خودم، به خاطر تو که سالهاست خودت و زندگيت رو وقف من و مشکلاتم کردي! من مي خوام تو زندگيت رو بکني، اونطور که دوست داري، نه اونطور که شرايط من اجازه مي ده، اين رو بفهم، دست از سر من و مشکلات زندگي من بردار و به زندگي خودت برس چون منم دارم به زندگي خودم مي رسم. ثريا! خودت رو در نظر بگير، چون منم فقط خودم رو در نظر دارم. ديشب وقتي با سينا حرف مي زدم سايه ات رو، روي ديوار ديدم و از قصد برنامه ريزي زندگيم رو براي سينا گفتم تا تو هم بشنوي و بدوني که من توي برنامه هام هيچ جاي خالي براي حضور تو نذاشتم و اين يعني اينکه نمي خوام تو باز هم پاسوز من بشي، نمي خوام بهم کمک کني اما تو ول کن نيستي. نمي دونم شايد هم خدا خواسته تو نگران من باشي و بيايي توي فرودگاه و الان اون جعبه توي کيفت باشه و تو دل دل کني که بازش کني يا نه؟ شايد به قول استاد اينا همش يه نشونه است براي موندن تو، پس بمون؛ خواهش مي کنم مامان ثريا! داري پير مي شي....
وقتي دستام رو به لباش نزديک کرد و بوسيد، ايمان داشتم که حق با اونه. من خلع صلاح شده بودم، يعني دلم مي خواست که خلع صلاح بشم و انگار متظر شنيدن اين حرفها بودم. پروانه و سينا رفتن و من موندم، به خاطر دلم، به خاطر بقيه ي زندگيم. موندم تا ثابت کنم که خيلي عاشقم، ثابت کنم که عشق بهونه نمي خواد. وقتي از پشت شيشه سوار شدن اونا به هواپيما رو نظاره مي کردم، دست در کيفم بردم و جعبه اي که بهرام بهم داده بود در آورده و باز کردم، ديگه نمي تونستم صبر کنم، اصلاً براي چي بايد صبر مي کردم؟ در جعبه رو که باز کردم، همون چيزي بود که منتظرش بودم، انگشتري که کامران به بهرام برگردونده بود. توي جعبه يه نامه هم بود، وقتي بازش کردم توش شعري نوشته شده بود:
من از طرح نگاه تو، اميد مبهمي دارم
نگاهت را مگير از من که با آن عالمي دارم
اگر دورم ز ديدارت، دليل بي وفايي نيست
وفا آنست که نامت را نهاني زير لب دارم
اشک توي چشمم جمع شده بود و ديگه جاي هيچ ترديدي نبود، انگشتر رو توي انگشت حلقه ام کردم و از فرودگاه زدم بيرون. هنگام خروج براي لحظه اي احساس کردم چهره اي آشنا رو پشت شيشه ديدم و خوب که دقت کردم، ديدم نادين در حاليکه قطه اشکي در چشم داره به هواپيما زل زده و چيزي زير لب زمزمه مي کنه.
تازه فهميدم چرا توي اين مدت نديدمش، چرا خودش رو از همه پنهان مي کرد! اونم دچار توهم شده بود، همون احساسي که کامران و پروانه نسبت به من داشتند و خودشون رو مقصر زندگي من مي دونستن، حالا نادين همون حال رو نسبت به زندگي پروانه داشت. بدون اينکه خودم رو نشونش بدم از سالن زدم بيرون، داشتم به طرف آژانس فرودگاه مي رفتم که ديدم بهرام توي ماشين نشسته و سرش روي فرمون، به طرفش رفتم و درست در لحظه اي که من و بهرام با نگاههاي پر از عشقمون بهم قول مي داديم تا عمر داريم کنار هم خواهيم ماند، بين اون همه سرو صدا و جار وجنجال، به وضوح صداي بلند شدن هواپيماي پروانه و سينا رو احساس کردم و در دلم گفتم، خدايا چه چيزي در انتظار دختر کوچولوي من خواهد بود... هرچه هست خودت، کمکش کن و همراهش باش.

فصل سوم
به محض اينکه پام رو از هواپيما بيرون مي ذارم، چشمم به آسمان صاف تهران مي افتهو باورم نمي شه که بعد از شش سال دوباره به ايران برگشتم. انگار همين ديروز بود که توي يه ظهر گرم بهاري، در حاليکه ثريا از پشت شيشه هاي سالن انتظار با نگاهش بدرقمون مي کرد، من و دايي سينا به همراه موجودي که در وجودم حملش مي کردم، از ايران رفتيم.
اون روز وقتي هواپيما از روي باند بلند شد، فکر مي کردم با تجربه هاي تلخي که اينجا پشت سر گذاشتم ديگه محاله روزي باز به ايران برگردم، سرزميني که جز يادآوري حماقت زندگيم چيزي برايم نداشت. اما مرگ ناگهاني دايي سينا و اتفاق دردناکي که طي چند ماه آينده انتظارم رو مي کشيد تمام معادلاتم رو بهم مي زد، وادار شدم دوباره به ايران برگردم و تنها فرصت کردم چمداني ببندم و خودم رو به مراسم خاکسپاري سينا برسانم. طفلي، علي و شادي، دوقلوهام چقدر ذوق مي کردن که مي خوايم بريم ايران، دو ماه پيش وقتي سينا و الي چمدون رفتن به ايران رو مي بستن، هر دو براي رفتن با سينا اشک مي ريختن. تا دو روز بعد از رفتن سينا و الهام، هر دو با من قهر بودن و حتي با بچه هاي مهد کودک هم بازي نمي کردن و بهانه ي سينا رو مي گرفتن. وقتي ديدم دوتا عزيز دلم منزوي شده اند و لب به غذا نمي زنن، مجبور شدم به دروغ قول بدم که به زودي مي ريم ايران و من چه مي دونستم با مرگ ناگهاني سينا، قولم درست از آب در مياد و مي ريم ايران. از همين حالا کابوس وقتي رو دارم که بايد بهشون بگم، ذوق ديدن بابا سينا رو نکنن، اون تا چند ساعت ديگه زير خروارها خاک مدفون خواهد شد. آخه چطور مي تونستم به پاره هاي تنم، بگم که بابا سيناي مهربونشون ديگه نيست؟ آخه چرا دايي سينا مرد؟ اوکه جز يه مشکل کوچيک ريه، مشکل ديگه اي نداشت؟ چرا دايي سينا قول و قراري رو که وقت اومدن از ايران باهام گذاشته بود از ياد برد، من تمام اميدم رو به اون بسته بودم و قرار بود تا ابد مواظب بچه هاي من باشه. خدايا حالا بايد از کجا يه اميد ديگه پيدا کنم، اونم الان و توي شرايطي که من دارم. نمي دونم اين تومور لعنتي که توي سرم جا خوش کرده، چقدر ديگه بهم فرصت مي ده تا اميدي براي بچه هام پيدا کنم؟ اصلاً مي تونم کسي مثل سينا رو پيدا کنم؟ خدايا، علي و شاديم رو به دست چه کسي بسپارم؟
توي فرودگاه، بهنام و سپيده اومدن استقبال، البته استقبال که چه عرض کنم، اومدن دنبالمون تا ما رو به خونه ي بهرام ببرن، ظاهراً همه اونجا جمع بودن وقرار بود تا دوساعت ديگه همه با هم بريم بهشت زهرا براي مراسم خاکسپاري.
بهرام و استاد با جنازه توي راه مشهد بودن، آخه دايي سينا توي مشهد فوت کرده بود. آخرين باري که باهاش صحبت کردم گفت، نزديکِ حرم و داره براي من و آينده ي بچه هام دعا مي کنه. وقتي حرف مي زد احساس مي کردم که نفس نفس مي زنه و اشک مي ريزه، هنوز آخرين جمله اش توي مغز آشفته ام زنگ مي زنه «به بچه ها بگو عاشقانه دوستشون دارم. ببوسشون و مراقبشون باش» دقيقاً چند ساعت بعد از همون تماس خبر مرگش رو بهم دادن، نمي دونم يا الان يادم نيست کي بهم خبر داد، اما ميدونم با شنيدن اين خبر آواري از بدبختي برسرم خراب شد. نمي دونم از مرگ سينا داغدارم، يا از بلاتکليفي بچه هام بعد از مرگ خودم...

بهنام و سپيده، هر دو لباس سياه پوشيده بودن، خيلي وقتِ نديدمشون، نزديک به هشت ماه مي شه. از چهار سال پيش که بهنام علي رقم ميل ليلي با سپيده ازدواج کرده، تعطيلات به ديدنمون مي آمدن، اما جديداً چون سپيده باردار شده بود و دکتر پرواز طولاني رو قدغن کرده بود پيش ما نيومدن؛ شکم برآمده ي سپيده توي چشم مي زد، وارد ماه هفتم شده و بچه اش پسر بود، مي خواستن اسمش رو کامران بذارن.
دوقلو ها با ديدن بهنام و سپيده، خيلي ذوق کردن و دنبال بقيه ميگشتن، با ايما و اشاره به بهنام رسوندم که چيزي از موضوع سينا جلوشون نگه، اونم شروع کرد به سرگرم کردن اونا. از بهنام خواستم اول بريم خونه ي خودشون، اصلاً در توانم نبود بعد از 18 ساعت پرواز، از کالفرنيا تا اينجا و بيداري دائم در پروازريال حالا برم جاي شلوغ و با عده اي آدم سياه پوش که مي خواستن بهم تسليت بگن روبه رو بشم. شنيدن اين خبر و پرواز هول هولکي حسابي داغونم کرده بود و مطمئن بودم اگه با اين وضع وارد اون جمع بشم از حال خواهم رفت و نمي خواستم فعلاً کسي، مخصوصاً ثريا از بيماريم مطلع بشه. بنابراين صلاح دونستم به خونه ي بهنام برم، دوش بگيرم و حالم جا بياد، تا اون موقع حتماً جنازه هم به تهران مي رسه، و يکسره مي ريم قبرستون. بهنام به حرفم گوش داد و به سمت خونه ي خودش حرکت کرد، به محض رسيدن بچه ها رو به دست سپيده سپردم و رفتم حمام. تازه اونجا بود که بدون ترس از بچه ها شروع به گريه کردم، البته باز هم نمي دونستم براي مرگ سينا اشک مي ريزم يا درماندگي خودم و دوتا طفل معصومم.
از حمام که خارج شدم، سپيده گفت: «زودتر آماده شو، جنازه رسيده و همه رفتن قبرستون.» قوري موهام رو خشک کردم، چون سرم نبايد سرما بخوره و بعد کت لي بلندي که خود سينا از ترکيه برام آورده بود با دامن بلند مشکي پوشيدم، روسري آبي ومشکي که بازهم سوغات سينا از سفرهاي مختلفش بود به سر کردم و داروهام رو زودتر از ساعتش خوردم تا دچار مشکل احتمالي نشم و راهي بهشت زهرا شديم. در بين راه متوجه ي نگاه بهنام و سپيده بودم، اونا از اينکه يک دست مشکي نبودم ناراضي بودن، به هر حال توي فاميل فخيم زاده، من همسر سينا شناخته شده بودم و همه توقع ديگه اي ازم داشتن. نهايتاً هم بهنام تحمل نکرد و بهم گفت که چرا مشکي نپوشيدم، منم جواب دادم:
ـ سينا از رنگ مشکي متنفر بود و اينقدر بهش مديون هستم که خود رو سياه پوشش نکنم، خودش ازم مي خواست هيچ وقت مشکي نپوشم.
با گفتن اين حرف بهنام چيزي نگفت، وقتي رسيديم دوست نداشتم بچه ها پياده شده و شاهد اون مراسم باشن براي همين از سپيده خواستم توي ماشين بمونه و مراقب اونا هم باشه، هرچند دلش نمي خواست اما با پيشنهاد بهنام که اينطوري براي حال خودش هم بهتر بود قبول کرد. با بهنام پياده شده و به سمت بقيه که براي خواندن نماز ميت آماده مي شدن رفتيم و هنوز به آنها نرسيده بوديم و کسي متوجه حضور ما نشده بود که از پشت سر صداي علي و شادي توجهم رو جلب کرد، گويا سپيده حريفشون نشده و از دستش در رفته بودن. تا بخوام عکس العملي نشان بدم، بهم رسيدن و هرکدم يکي از دستانم رو گرفته و با هم گفتن:
ـ ما هم با تو و دايي بهنام ميايم.
ـ عزيزاي دلم! وقتي مي گم نمي شه، يعني نمي شه. به خاطر من برگردين توي ماشين.
علي که ده دقيقه بزرگتر از شادي بود و خيلي شبيه خودم بود با شيرين زبوني گفت:
ـ تو اول به خاطر ما بذار باهاتون بياييم، بعدش ما به خاطر تو مي ريم توي ماشين. مگه نه شادي؟
شادي با سر حرف برادرش رو تأييد کرد و در ادامه صحبت اون گفت:
ـ آره ماماني، ما قول مي ديم اگه با شما بياييم، بعد بر مي گرديم توي ماشين. مگه نه علي؟
علي هم با سر حرف اون رو تأييد کرد، با اين شيوه ي صحبت کردنشون حسابي آشنا بودم. سينا عاشق اين پاس کاريهاشون بود و هرگز در برابر اين مدل حرف زدنشون نمي تونست مقاومت کنه، بهش مي گفتم تو لوسشون مي کني! راه خام کردن تو رو ياد گرفتن. بهشون نگاه کردم و بي توجه به نگاه معصومانه ي شادي که با اون چشمان سبزش هميشه منو ياد فرزاد مي انداخت، با دست به ماشين بهنام اشاره کرده و با تحکم گفتم:
ـ زود با سپيده جون برگردين توي ماشين.
اونا نه، به حرف من و نه، به حرف بهنام اهميتي نداده و بدون توجه نگاه معني داري به هم انداخته و گويا در تصميمي با هم موافقت مي کنند، تا ما به خودمون بياييم، به سمت بقيه که هنوز متوجه حضور ما نشده بودند دويدن. خواستم تا به بقيه نرسيدن، خودم رو بهشون برسونم که قدم اول رو برنداشته، سرم گيچ رفته و چشمانم سياه شد. شانس آوردم بهنام رو گرفتم و گرنه با سر مي خوردم زمين و چه بسا به جاي دو، سه ماه ديگه، همين الان مي مردم. بهنام و سپيده با نگراني نگاهم کردن و بهنام گفت:
ـ چت شد، حالت خوبه؟
ـ هيچي! سرم گيچ رفت، به خاطر بي خوابيه.
ـ تو اشتباه کردي بايد توي پرواز مي خوابيدي.
ـ خوابم نمي برد، حالا دوقلو ها رو بچسب که رفتن.
دوقلوها حسابي جو رو بهم زدن و همه ي نگاهها رو به سمت خودشون کشيدند، حقم داشتن ميون اون همه چهره که بيشترشون آشنا بودن و اغلب آنها را خونه ي عمه الي مي ديدن، حسابي هيجان زده شده بودند. وقتي با ذوق و شوق به سوي آغوشي که عمه الهام براشون باز کرده بود مي رفتن، نتونستم حيرتم رو از ديدن عمه الي پنهان کنم. کسي که تا چند روز قبل در سن 65 سالگي، 45 ساله به نظر مي رسيد، يک دفعه شده بود 80 ساله.
اونم برعکس بقيه که سراپا مشکي بودن، مثل من لباس مشکي نپوشيده بود وسراپا سفيد بود و رنگ روسريش با موهاي خاکستري که تا ديروز مشکي بود، همخواني جالبي داشت. شادي و علي توي آغوشش پناه گرفتن، انگار باورش شده بود اينا نوه هاش هستن. عينک آفتابي زدم تا بچه ها، اشکهام رو نبينن و سپس به سمت آغوشهايي که براي گفتن تسليت و همدري به رويم باز شده بود، رفتم. چه حس بدي داشتم، همه به جاي اينکه با ثريا که برادرش رو از دست داده و چشماش از شدت گريه باز نمي شد همدردي کنن، با من که نسبت دوري باهاش داشتم همدري مي کردند. سعي کردم بچه ها رو از آغوش عمه الهام خارج کنم، اما اون خودش سفت تر به بچه ها چسبيده بود و با هر کلام اونا با صداي بلندي گريه مي کرد، مخصوصاً وقتي اونا پرسيدن:
ـ ماماني، پس بابا سينا کجاست؟ نيومده؟
عمه الي چنان ضجه اي کشيد که ترس برم داشت و سعي در آروم کردنش داشتم و به ثريا که او هم مراقب حال الهام بود و سعي داشت آرومش کنه گفتم:
ـ ثريا خواهش مي کنم بچه ها رو ببر، اونا چيزي نميدونن.
وقتي ثريا، بچه ها رو جدا کرده و با خود برد، صورت الهام رو بوسيدم و سعي کردم خودم رو کنترل کنم و گفتم:
ـ عمه خواهش مي کنم آروم باشين، به خاطر بچه ها، به خاطر سينا، شما که مي دوني اون از اين گريه ها بيزار بود.
ـ نمي تونم، جگرم داره آتيش مي گيره، جوونِ دستِ گلم پرپر شده.
چقدر دلم مي خواست همون جا بپرسم، چرا؟ اونکه از من سالم تر بود، چي به سرش اومد؟ اما مي دونم با پرسيدن اين حرف، ديگه نمي تونم خودم رو کنترل کنم و صد ضجه ام، دل بقيه رو مي لرزونه و حال عمه رو بدتر مي کنه. عمه رو در آغوش گرفتم و بلندش کردم و سعي داشتم آرومش کنم، بهرام توي گوشم زمزمه کرد، از اونجا ببرمش چون ممکنه اتفاق بدي براش بيفته. حق با بهرام بود، بلندش کردم و توي گوشش زمزمه کردم که بچه ها چيزي نمي دونن و ازش خواهش کردم همراه کتي از اونجا بره اما او زير بار نمي رفت، تا اينکه بالاخره کتي و اردلان سوار بر ماشين و از آنجا دورش کردند، ديدن اون صحنه براي يه مادر کار سختي بود و ممکن بود کاري دستمون بده، با رفتن الهام، بچه ها رو هم همراه عزيزجون فرستادم داخل ماشين و جو که آروم شد، مراسم خاکسپاري با خواندن نماز توسط حاج مهدي شروع شد. نگاهش کردم، چقدر صورتش مهربان بود، دوست داشتم وقتي منم مردم اون برام نماز بخونه. صورتش با اون ريش سفيد فوق العاده نوراني بود. خواندن نماز که تمام شد، موقع سخت ترين کار رسيد، سپردن دايي سيناي مهربان به خاک.
وقتي داشتن توي قبر مي ذاشتنش، عينکم رو برداشتم تا با ريختن اشکم از کسي که در بدترين شرايط روحي حمايتم مي کرد سپاسگزاري کنم. باورم نمي شد، کسي که به خاک مي رفت دايي سينا بود، مردي که اگه نبود و با حرفاش کمکم نمي کرد، سالها قبل از اينکه تومور مغزي از پا درم بياره، غم و غصه ي اتفاقات تلخ شش سال پيش منو مي کشت. من به سينا مديون بودم، به مردي که در اوج غرق شدن نجاتم داده بود. وقتي جسد رو توي قبر گذاشتن، در حاليکه صداي گريه ي ثريا توي گوشم مي پيچيد، خم شدم تا براي آخرين بار صورت مهربون و دلگرمي دهنده اش رو ببينم اما در کمال ناباوري خودم رو توي قبر ديدم. با ديدن خودم، ترس تمام وجودم رو فرا گرفت و دوباره چشمم سياهي رفت و سرم گيچ خورد، ديگه نمي تونستم روي پا بايستم و براي اينکه زمين نخورم و توي قبر بيفتم و زودتر از موعد مقرر بچه هام رو بي سرپرست کنم، مخصوصاً حالا که سينا هم نبود، سريع زن جواني که کنارم ايستاده بود رو گرفتم و ازش خواستم منو کنار ببره. گلي که کنار اون خانم بود فوري به کمکم اومد و به همراه اون خانم منو به کناري بردن، کمي که از جمع فاصله گرفتم، گلي گفت:
ـ خوبي پروانه؟ سعي کن صبور باشي!
ـ باشه، خوبم، ممنون. يهِ کم سرم گيچ رفت، تو برو پيش ثريا، خيلي بي تابي مي کنه. ببين! ليلي جون، تنها نمي تونه از پَسش بربياد.
گلي با دودلي نگاهم کرد و وقتي مطمئن شد حالم خوبه,به همان خانم جوون اشاره کرد و گفت:
-غزاله جون,تو مواظبش باش تا من برم پيش ثريا.
بدونه انکه به دختر جوان که حالا فهميدم اسمش غزاله است نگاه کنم ,گفتم:
-برو,ممنونم.
گلي که رفت ,احساس کردم اگه داروهام رو نخورم حتما بي هوش خواهم شد.به زن جوان نگاه کردم،احساس ميکردم قيافه اش برام اشناست اما يادم نبود کجا ديده بودمش ،فقط ازش خواهش کردم بره توي ماشين بهنام و کيفم رو از سپيده بگيره و با ليوان اب برام بياره تا داروهام رو بخورم .با رويي باز قبول کرد و فوري رفت،منم امدم کمي جلوتر و تويي سايه قرار گرفتم و عينکم رو زدم تا افتاب بيشتر باعث خرابي حالم نشه و در حين زدن عينک ،ناگهان چهره اي توجهم رو جلب کرد که از پشت عينکش زل زده به من.مات و مبهوت نگاهش کردم ،سالها بود به لحظه ي ديدارمون فکر کرده بودم اما هرگز فکر نمي کردم اينجا ببينمش.
فرزاد همان طور جذاب و زيبا،با هيکلي ورزيده و قد بلند ،اصلا عوض نشده بود و همچنان دل براي ديدنش مي لرزيد.هر بار که به ديدنش فکر ميکردم سينا ازم ميپرسيد ،چه واکنشي نشون خواهي داد؟و هميشه بهش ميگفتم اون ديگه براي من مرده ،نه دوستش دارم و نه ازش متنفرم.از ديدنش تعجب کرده بودم ،براي دقايقي بهش خير شدم و چون داشت نگاهم ميکرد با سر بهش سلام کردم و او هم با سر جوابم رو داد .با زدن عينک نگاهم رو ازش دزديدم و شروع به صلوات براي شادي روح سينا کرد و وقتي ،غزاله از دوره بهم نزديک مي شد تازه يادم افتاد اون کيه!طي دو سال گذشته چند بار عکسش رو دست کتي و سودي ديده بودم که به عنوان همسر فرزاد بهم معرفي شده بود.سه سالي مي شد فرزاد ازدواج کرده بود و هر بار کتي مي امد پيش عمه الي ،عکسهايي مختلفي ازش مي اورد تا بلکه منو که به خاطر ازدواج نکردن با پسرش ازم دلخور بود ،بچزونه که چرا زن سينا شدم و فرزاد رو که خيلي بهتر و خوشگلتر از اون بود قبول نکردم،حتي دوقلوهام اونو خوب مي شناختند.

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 175
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 363
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 753
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,713
  • بازدید ماه : 1,713
  • بازدید سال : 63,482
  • بازدید کلی : 518,288