loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 188 جمعه 1390/09/04 نظرات (0)

قسمت نوزدهم

برید ادامه مطلب

 

فقط خندیدم و چیزی نگفتم .


وقتی به ویلا رسیدیم ، جز بهرام و پسراش کسی اونجا نبود و همه برای گردش به کنار دریا رفته بودند ، خوشبختانه بهرام اصلا کاری به من نداشت و انگار منو نمی دید. اون فقط به پسراش خیلی اهمیت می داد ، مثلا وقتی با پسر کوچیکش گرم بازی بود ، شش دانگ حواسش به پسر بزرگش هم بود و گاهی دست نوازشی بر سر او هم می کشید اما اون انگار با همه قهر بود و با هیچ کس حتی پدرش هم حرف نمی زد . فکر نمی کردم ، اون پسر بچه ی شیرین زبان که اون روز دیدم اینطور از خودراضی و ساکت باشه . به یاد اون روز و نظر دادن بهزاد در مورد تابلوی وثوق افتادم و بی اختیار رفتم و کنارش نشستم ، همانطور که به تلویزیون زل زده بود ، دست نوازشی بر سرش کشیدم ، برگشت نگاهی بهم کرد . بهرام که از این واکنش بهزاد تعجب کرده بود ، حواسش پرت شد و سرش خورد به میز ، آخ کوتاهی گفت و با حیرت از من پرسید :


- تو چیکار کردی ؟


- به سر پسرت دستی کشیدم ، ایرادی داره ؟!


- منظورم این نبود ، می گم چیکار کردی که بهت نگاه کرد ؟


- گفتم که فقط یه دستی به سرش کشیدم ، چطور مگه ؟


- عجیبه ! بهزاد مدتهاست که نسبت که هیچ حرکتی ، از خودش واکنش نشون نمی ده ، می شه یکبار دیگه این کار رو بکنی ؟


همانطور که خواسته بود ، دوباره به سر بهزاد دست کشیدم و باز برگشت و عمیق نگاهم کرد . بهرام با حیرت کنارش نشست و حرکت منو تکرار کرد ، اما بهزاد هیچ واکنشی نشون نداد . بهرام که وضع رو اینطور دید ، زیر لب چیزی گفت و بعد به من نگاه کرد و پرسید :


- چرا به حرکت تو واکنش نشون داد ؟


- شاید چون من مهره ی مار دارم .


- شاید !


لبخندی زدم و گفتم :


- ولی من ، شوخی کردم .


- ولی من کاملا جدی گفتم .


از جا بلند شده و با طعنه گفتم :


- پس تو باید خیلی از من خوشت بیاد .


منتظر جوابش نمونده و به اتاقم رفتم . نگران فرزاد بودم ، یک ساعت بیشتر بود که از ما جدا شده و رفته بود و هنوز برنگشته بود . شماره ی گوشیش رو گرفتم ، خاموش بود ، شماره ی بهنام رو گرفتم تا شاید اون ازش خبر داشته باشه ، اما او هم ابراز بی اطلاعی کرد . نگرانش بودم و نمی دونستم باید چیکار کنم ، در همین افکار خوابم برد ، بیدار که شدم هوا تاریک شده بود ، هنوز نگران فرزاد بودم ، شماره اش رو گرفتم ، خوشبختانه گوشی روشن بود اما جواب تلفن منو نمی داد ، این یعنی از دستم دلخوره ، یکی از smsهای عاشقانه ای که سپیده برام می داد رو براش فرستادم ، تا شاید کمی از دلخوریش بر طرف بشه ، بلند شده ، آبی به دست و صورتم زدم ، لباس مرتبی پوشیده و دستی به صورتم کشیدم ، به امید اینکه فرزاد برگشته و اونجاست ، رفتم پایین .
در واقع ویلای فخیم زاده ها دو طبقه بود . طبقه ی اول سالن بزرگی داشت که یک قسمتش مبله و مخصوص نشستن و گپ زدن بود و قسمت دیگه اش میز بیلیارد و پینگ پنگ گذاشته بودند ، طبقه ی دوم هم که اتاق های خواب تعبیه شده بود ، فکر می کنم هشت تایی اتاق داشت . ویلا از یک طرف به دریا دید داشت و از طرف دیگه رو به جنگل بود . وقتی پایین اومدم همه مشغول خوردن شام بودند ، چشمم که به فرزاد افتاد نفس آسوده ای کشیده و خیالم راحت شد . خواستم تا متوجه ی حضور من نشدن به اتاقم برگردم که صداشون رو شنیدم ، در مورد ثریا حرف می زدند . یادم افتاد که هنوز امانتی که داده بود رو به بهرام ندادم ، گوش سپردم که ببینم در موردش چی می گن:


کتی - امروز با عمه الی صحبت می کردم ، انگار رفتن ثریا قطعی شده .


کیانوش - من که بهتون گفتم اینبار رفتنیه ، شما قبول ندارین .


کتی - نبایدم باور می کردیم ، از بعد فوت باباش ، قراره بره پیش عمه ، هر دفعه هم کنسل می شه .


سودی - کی گفته کتی جون ! بعد از فوت ایرج نبود ، خوبه خودت می دونی که تا همین چهار سال پیش چشم دیدن عمه الی رو نداشت .


کتی - چشم دیدن مادرش رو نداشت ، برادرش سینا چی ؟


سودی- شنیدی سینا ، فردا پس فردا میاد ایران ؟


کتی - آره عمه الی بهم گفت ، فقط نفهمیدم برای چی میاد ؟


اردلان - لابد می خواد کارای رفتن ثریا رو تدارک ببینه ، می دونید که ایرج خیلی املاک و مستغلات داره و فروش اونا کار یه دختر تنها نیست .


لیلی - اشتباه نکن برادر من ! آمار غلط بهت دادن ، اون ملک و املاک در زمان زنده بودن کامران فروخته شده . الانم فقط مونده خونه ای که توش زندگی می کنه ، با اون خونه ی قدیمیه ی ایرج ، با اون پرورشگاهی که کامران به نامش زد.


اردلان - تو از کجا می دونی ؟


لیلی - از وکیل کامران شنیدم ، اون ترتیب فروش همه چی رو داده بوده . ثریا دیگه اون دختر بی پول 18 ساله نیست که زمانی محتاج کار توی پرورشگاه بود ، الان حساب بانکی آنچنانی داره توی آمریکا...


اردلان - مثلا چقدر؟


بهرام - به ما چه دایی! پول خودشه ، مگه قراره بده به ما که می پرسی؟


اردلان - نه ، دایی از روی کنجکاوی پرسیدم .


کتی - ا... مگه می خواد خونه ی قدیمی و پرورشگاه رو هم بفروشه ؟


بهرام - پس چی ؟ فکر کردی ازشون می گذره ؟ مگه آپارتمان خودش چقدر می ارزه ؟150 تا یا 200تا ، اصل اون خونه قدیمیه با اون پرورشگاه.


سودی - خونه قدیمیه رو عمرا عمه الی بذاره بفروشن ، اما پرورشگاه رو شاید بفروشن .


بهرام - شاید نه حتما ، خبرش رو دارم که برده قیمت گذاشتن ، امروز و فرداس که بفروشه و خلاص.


کیاونش - حالا تو چرا ناراحتی عمو جون ؟ دلت به حال بچه هایی که توش هستن می سوزه ؟ اونا بی جا و مکان نمی شن .


این حرف کیانوش همه رو به خنده انداخت و بهرام گفت :


- اتفاقا من از خدامه ، اینطوری لااقل از قید مسئولیت خرج و مخارج اون بچه ها راحت می شم . این وسط فقط دلم برای بابام می سوزه ، اون فکر می کرد ثریا انسانیت سرش می شه که برداشت پرورشگاه رو به نامش کرد . حالام اون قیمت گذاشته روش ، می فروشدش و دست بابای بیچاره ام از گور بیرون می مونه.


لیلی - تو نمی خواد نگران بابات باشی ، خیلی هم ناراحتی خودت ازش بخر تا دست بابات بیرون نمونه.


بهنام - خوبه شریکی اون جا رو بخریم ، آخه به جون همین گلی من نمی دونم با سهم الارثم چیکار کنم .


- چرا از جون من ، مایه می ذاری ؟


- آخه چی عزیزتر از جون تو ، گلی جون ؟


- جون خودت ، بهنام جون!


دیگه صحبت در مورد ثریا تموم شده بود و من حوصله نداشتم به چرندیات بهنام و گلی گوش بدم . خواستم برم بالا چمدون رو بیارم و بدم به بهرام تا جلوی همه سنگ روی یخ بشه و دیگه در مورد کسی اونم ثریا ، زود قضاوت نکنه اما یادم افتاد که به ثریا قول دادم تا در موقعیت مناسبی که به جز بهنام و بهرام کسی نبود این کار رو بکنم . برای همین از رفتن به اتاقم پشیمون شدم و به طرف اونا رفتم ، همشون با دیدین من با خوشحالی از من خواستن برم و چیزی بخورم اما من سیری رو بهانه کرده و رو به بهنام و بهرام گفتم :


- شامتون رو خوردین ، بیاین اتاقم کارتون دارم .


بهنام فوری قبول کرد اما بهرام با اکراه پذیرفت . وقتی داشتم برمی گشتم به اتاقم یواشکی فرزاد رو نگاه کردم ، بی اعتنا به من مشغول خوردن شامش بود . معلوم شد هنوز از دستم دلخوره ، فهمیدم که sms عاشقانه ام کارساز نبوده .


تا بهنام و بهرام به اتاقم بیان ، برای سپیده sms دادم و ازش خواستم چند تا sms توپ برام بفرسته ، فردا عید بود ودلم می خواست هر طور شده دل فرزاد رو به دست بیارم . به ثریا هم زنگ زدم ، می خواستم ببینم اومدن سینا حقیقت داره که گفت آره ، پس فردا با استاد میاد ایران . از حرفهای اونا چیزی بهش نگفتم ، به اندازه کافی از رفتار کامران نسبت بهش شرمنده بودم و دیگه نمی خواستم با این حرفها آزارش بدم
بهرام و بهنام که اومدن ازشون خواستم که بشینن ، بهنام روی مبلی کنار تختم نشست اما بهرام همانطور ایستاد و گفت ، زود کارت رو بگو می خوام برم پایین . منم بی مقدمه بهش گفتم :


- بهرام ! تو چقدر ثریا رو می شناسی ؟


پوزخندی زد و گفت :


- منو کشوندی بالا که این رو بپرسی ؟


بدون جواب سرش رو انداخت پایین تا از اتاق خارج بشه که مانعش شده و دوباره سوال رو تکرار کردم ، لبخند تلخی زد و گفت :


- بهتر از خودش ، حالا می تونم برم ؟


- نه ، لطفا صبر کن .


همین سوال رو از بهنام پرسیدم ، او جواب داد :


- تا حدودی ، عمه الی و سینا رو بهتر می شناسم ، آخه اون چهار سالی که رفتم آمریکا برای تحصیل ...


اجازه ندادم حرفش تموم بشه و گفتم :


- پس شما دو تا اصلا اون رو نمی شناسین!


بهرام - بهتر نیست جای این حرفهای مزخرف ، بگی چته ؟


کیف پوی و پاکت کاغذ رو روبه رویش ، روی میز گذاشتم و گفتم :


- این رو ثریا داد و گفت که مال هردوتاتونه ، یه کیف پر پول ، بابت پرورشگاهی که باباتون به نامش کرده کسی رو آورده قیمت گذاشتن ، چند میلیون هم بیشتر روش گذاشته که مبادا فکر کنین مفت از چنگتون درآورده .


کنار بهرام که ناباورانه به چمدون نگاه می کرد ایستادم و ادامه دادم :


- توی این پاکت هم تکه های تعهدنامه ی شماست نسبت به بچه های پرورشگاه ، ثریا اون و پاره کرد تا شما تعهدی نداشته باشی . گفت بهت بگم ، باباش اینقدر گذاشته که از پس این مسئولیت بربیاد .


پاکت رو ، روی کیف گذاشته و به طرفش برده و روی میز کنارش گذاشتم . انگار بار سنگینی از دوشم برداشته شده بود ، رو به روی بهنام نشستم و سپس از جیب پیراهنم برگه ی چک بیست میلیاردی رو که قبلا نوشته بودم درآورده و کنار پاکت و کیف گذاشتم و گفتم :


- اینم اون مبلغی که پدرتون یک ماه مونده به مرگش ریخته به حسابم .


هر سه در سکوت محض فرو رفتیم ، بعد از لحظاتی ادامه دادم :


- می دونید ! به نظر من شما دو تا ، نه پدرتون رو می شناسید و نه ثریا رو . اون بیست میلیارد ریخت به حساب من ، چون نمی خواست اون دنیا به خاطر انجام ندادن وطیفه ی پدری در حق من دستش از قبر بیرون بمونه . اما من حاضر نیستم حتی یک ریال از این پول رو پیش خودم نگه دارم ، چون دلم می خواد دستش از قبر بیرون بمونه . البته کار پدرتون در مورد ثریا ، واقعا شرم آور، اون اگه می خواست کار خیر کنه و یه عده بچه رو پناه بده ، می تونست اون ملک رو وقف کنه ، نه اینکه سند بزنه به نام ثریا . اینطوری ثواب بیشتری می برد ، قبول دارین ؟


به جای اینکه جوابم رو بدهند ، بهنام از اتاق خارج شد و بهرام هم در سکوت روی مبلی نشست ، معلوم بود حسابی خجالت کشیده اند . بهرام می خواست چیزی بگه ، اما انگار زبان در دهانش نمی چرخید . خودم دوباره ادامه دادم :


- تو که ادعات می شه ثریا رو بهتر از خودش می شناسی ، هیچ می دونی 15 سال زندگیش رو وقف من کرده ؟ می دونی الان 35 سالش شده ؟ می دونی با این سن چرا هنوز مجرده ؟ می دونی پدر تو از بی پولیش سوءاستفاده کرد و با سپردن من به اون ، وادارش کرد بهترین سالهای زندگیش رو تنها سپری کنه ؟ می دونی اگه من نبودم ، اون الان کنارمردی که عاشقانه دوستش داشته ، خوشبخت بود ؟ حالا خودت قضاوت کن ، با سند یه ملک دوهزار متری ، می شه 15 سال جوونی و عشق یه آدم رو جبران کرد ؟ می شه عمر رفته و جوونی گذشته رو بهش برگردوند ؟ من واقعا برای پدرت متاسفم ، موقع سند زدن یادش رفته بود که ثریا دیگه اون دختر 18 ساله ی بی پول و آس و پاس نیست . پدر تو با این کار آخرش منو جلوی ثریا شرمنده تر کرد ، به خدا دیروز وقتی جریان پرورشگاه رو فهیمدم ، دلم می خواست زمین دهان باز کنه و من برم توش .


از جا بلند شده و رو به رویش ایستادم ، معلوم بود حسابی تحت تاثیر قرار گرفته اما نمی تونستم بفهمم در سکوتش به چه فکر می کنه ! در حالی که به سمت پنجره می رفتم گفتم :


- من کارم رو انجام دادم و حرف هام رو زدم ، حالا می تونی بری پایین ، البته با دست پر ...


این جمله ی آخر رو با طعنه بهش گفتم و از پنجره به ساحل دریا که توی تاریکی شب ، شکل ترسناکی به خودش گرفته بود نگاه کردم . منتظر بودم زودتر کیف و چک رو برداره از اتاق خارج بشه ، اما بهرام همچنان در سکوت نشسته بود و چیزی نمی گفت ! همانطور که به ساحل چشم دوخته بودم ، به نظرم اومد چیزی شبیه شبح به طرف دریا می ره ، یک آن ترسیدم و فکر کردم شاید روح کامران که چون غیبتش رو کردم ظاهر شده اما خوب که دقت کردم ، دیدم شبح نیست بلکه یه بچه است . از پشت سر شباهت عجیبی به بهزاد ، پسر بهرام داشت . فکر کردم دچار توهم شده ام و چند بار پلک زدم ، اما نه ، توهم نبود . اون بچه بهزاد بود که به طرف دریا می رفت ، وحشت زده برگشتم و رو به بهرام که داشت از اتاق بیرون می رفت گفتم :


- بهرام ... بهرام بیا ببین این بهزاده؟


فکر می کنم خیلی قیافه ام وحشت زده بود ، چون بهرام فوری به طرف پنجره دوید و با دیدن بچه با صدای خفه شده ای گفت :


- یا خدا ، به دادم برس...


بدون کوچکترین تأملی هر دو شتاب زده به طرف دریا دویدیم . وقتی کنار آب رسیدیم ، بهزاد کاملا توی آب بود ، و هر دو بی محابا به آب زدیم ، با تمام قدرتم شنا می کردم تا زودتر به بهزاد برسم ، در اون لحظه فقط به نجات اون فکر می کردم .هر بار که به سمتش نگاه می کردم ، کاملا زیر آب بود و گاهی بالا می آمد و دوباره می رفت پایین و هر آن امکان داشت غرق بشه ، بالاخره بهش رسیدم چون خیلی سریع تر از بهرام شنا کرده بودم . حالا باید می آوردم روی آب اما چطوری ، خیلی سنگین بود و محکم بهم چسبیده بود و نزدیک بود خودمم غرق بشم اما هر طور بود روی آب نگهش داشته و سعی می کردم به سمت ساحل بیام که بهرام به ما رسید ، بچه رو بهش دادم که اونو با یک حرکت بالای آب نگه داشت و خوشبختانه همه چیز به خیر گذشت . وقتی همراه بهزاد که در آغوش بهرام بود به ساحل رسیدم ، همه داشتند با وحشت به ما نگاه می کردند و هر کس چیزی می گفت ، ظاهرا وقتی من و بهرام با شتاب از ویلا بیرون دویده بودیم توجهشان جلب شده و دنبال ما بیرون آمده بودند . وقتی کنار ساحل رسیدیم ، گلی سریع یکی یه پتو به من و بهزاد پیچید . در حالیکه داشتم از سرما یخ می زدم ، چشمم به فرزاد که با خشم داشت نگاهم می کرد افتاد ، تمام لباسش خیس بود ، معلوم بود اونم دنبال ما به آب زده . البته من بیشتر از خشمش ، نگران خیسی لباسش بودم چون هوا واقعا سرد بود و سرما می خورد . کاش می شد بیاد و با پتوی که دور منه خودش رو گرم کنه ، اما در همین حین گلی پتویی هم برای او و بهرام آورد . بهزاد ، توسط بهنام و بهرام به بیمارستان برده شد و منم به اتاقم رفته و به پیشنهاد بقیه ، خودم رو به دوش آب گرم سپردم . داشتم از سرما یخ می زدم اما آب گرم حالم رو جاآورد ، بخصوص که بعدش اعظم خانم خدمتکار ویلا با یه لیوان چای داغ اومد پیشم و حالم رو پرسید . تا نزدیک ساعت 12 شب دایم فخیم زاده ها می اومدن و حالم رو می پرسیدند ، ازشون شنیدم که بهزاد هم حالش خوبه و برای احتیاط شب رو باید بیمارستان بمونه . وقتی همه خواب بودند در اتاقم باز شد و فرزاد داخل آمد . با اینکه از دیدنش اونم تنها ، توی اتاقم خوشحال شده بودم اما با نگرانی گفتم :


- دیوونه اینجا چیکار می کنی ؟ اگه کسی ببینه ...


به جای هر جوابی سیلی نه چندان محکمی به صورتم زد . در حالیکه دستم رو روی جای سیلی می ذاشتم و ناباورانه نگاهش می کردم ، با بغض گفت :


- بار آخرت باشه ، توی یه روز این همه بلا سر من میاری ! نگفتی اگه توی شهر گم بشم چیکار کنم ؟ نگفته اگه توی دریا غرق می شدی ، چه خاکی توی سرم می ریختم ؟ من می مردم ، می فهمی؟ چرا برای من ارزش قائل نیستی؟


سپس بازوهاش رو با مهربانی باز کرد تا منو در آغوش بگیره اما به جای پناه بردن به آغوشش ، به جای گریه کردن ، به جای گلایه کردن فقط از اتاقم بیرونش کردم . اون رفت و من الان توی تنهایی خودم نشسته و ایمان دارم که دلشکسته تر از من فرزاد. می دونم و اعتقاد دارم تا صبح توی برزخ سیلی که به من زده دست و پا خواهد زد ، البته اون سیلی حقم بود و حاضرم به خاطر آرامش فرزاد بیشتر از یه سیلی بخورم . ولی کاش نمی زد ، کاش به اتاقم نمی اومد ، شاید الان دلم براش نمی سوخت ، شاید الان مستأصل نبودم و بین دو راهی رفتن یا موندن گیر نمی کردم ؟ خدایا کمکم کن ، می دونم که می مونم ، اما کاش می شد می رفتم ...
امروز صبح موقع تحویل سال ، علی رغم سرگیجه و تبی که داشتم ، رفتم پایین و کنار سفره ی هفت سین بسیار شیک فخیم زاده ها نشستم . اعتراف می کنم که این اولین عیدی بود که هیچ اشتیاقی برای شروع شدنش نداشتم ، البته این عدم اشتیاق ربطی به فخیم زاده ها نداشت و خودم ، در دلم احساس یأس و دلزدگی می کردم . دلم به حال خودم و فرزاد می سوخت ، مثلا اولین عید مشترکمون بود اما من تا وقتی که کنار سفره بودم کوچکترین نگاهی بهش نکردم وحتی لبخند هم بهش نزدم ، فقط خیلی رسمی ، همانطور که به بقیه عید رو تبریک گفتم به او هم گفتم و دوباره به اتاقم پناه بردم . ازش دلگیر نبودم ، اما اگه تب نداشتم شاید اوضاع فرق می کرد و حداقل یه لبخند بهش می زدم .ولی این تب لعنتی داشت دیوانه ام می کرد ، تمام بدنم درد می کرد که فکر می کنم بی ربط به نجات دیشب بهزاد نبود . سعی می کردم کسی بویی از بیماریم نبره چون می دونستم اگه فرزاد بفهمه ، احتیاط رو کنار گذاشته و مجبورم می کنه برم دکتر ، منم که از آمپول و قرص و دوا بیزار هستم ...
***

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 86
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 213
  • آی پی دیروز : 125
  • بازدید امروز : 344
  • باردید دیروز : 239
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 583
  • بازدید ماه : 583
  • بازدید سال : 62,352
  • بازدید کلی : 517,158