loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 308 دوشنبه 1390/09/14 نظرات (0)

قسمت بیست و هشتم

 

 

 

برین ادامه مطلب

حرفش دلم رو لرزاند و دوباره اشکم سرازیر شد ، با درماندگی گفتم:
- خواهش می کنم فرزاد!دروغ نگو ، تو اگه عاشق بودی با اون وضع طلاقم نمی دادی.
به چشمانم زل زد و گفت:
- گریه نکن ، تو که می دونی تنها چیزی که نمی تونم در برابرش مقاومت کنم همین بغض و اشک توئه.
با شنیدن این جمله ، قطرات اشک سریع تر سرازیر شدن و با درماندگی گفتم:
- چرا اینقدر اذیتم می کنی؟دلت برام نمی سوزه؟نگاهم کن!ببین به چه حال و روزی افتادم ، سالهاست یه مرده متحرک هستم!دست از سرم بردار ، به زندگیت برس و مثل شش سال پیش که دلت رو زدم و با اون وضع دورم انداختی ، از خیرم بگذر.
- شش سال می خوام بی خیالت بشم ، اما نمی تونم چرا نمی فهمی؟باور کن من دوستت دارم.
- من همون سال ، توی دفتر وکیلت ، تمام باورهام رو از دست دادم.من از تو متنفرم فرزاد!
- اما من تو رو می پرستم.
- منم یه روزی می پرستیدمت و اونقدر دوستت داشتم که به خاطرت قید همه چیز رو زدم. روزها و شبها توی همین خونه ، توی تراس اتاق خوابمون ایستادم و چشم به در دوختم تا تو کلید بندازی و بیایی تو.بیایی تا من بهت بگم ، هیچ چیز به جز تو برام مهم نیست و دیگه اهمیتی نداره پدر و مادرم کی هستن و من حاصل چه رابطه ای هستم.بیایی و من بهت بگم ، هر چی هستی و هر چی هستم.فقط تو رو می خوام ، تو دنیای منی ، گذشته ها گذشته و حالا دیگه به دنیا اومدم ، وقتی تو رو دارم برام مهم نیست چه جوری به دنیا اومدم!می دونی چرا؟چون به عشقت ایمان داشتم!ایمان محکمتر من این بود که مطمئن بودم سالگرد ازدواجمون میای خونه!اون روز یه هدیه خیلی ویژه برات داشتم که تو رو خوشبخت ترین مرد دنیا می کرد ولی تو ، توی لعنتی ، همه چیز رو خراب کردی!همه باور و عشقمو به هم ریختی!منی که می پرستیدمت ازت بیزار شدم ، چرا؟چون خودت خواستی.اخه کدوم مردی هدیه سالگرد ازدواج ، طلاقنامه غیابی برای زنش می فرسته.اونم نه فقط طلاقنامه ، بلکه همراه یه تاییدیه روانی تا اون زن وادار به امضا و قبول طلاقنامه بشه.
نگاهش کردم تا بلکه خجالت بکشه و دست از انکار برداره ، در حالیکه به پهنای صورت اشک می ریخت گفت:
- اخه به چه زبونی بهت بگم ، اشتباه می کنی؟طلاقنامه از طذف من نبود ، فقط پیشنهادش رو دادم تا تو رو تهدید کنم ، تاییدیه روانی رو که اصلا ازش خبر ندارم.

 چرا برای این تهدید از این حربه استفاده کردی؟مگه به عشق من ایمان نداشتی ، تو مرد بودی!می رفتی حقیقت رو به همه می گفتی ، منم اینقدر عاشقت بودم که سکوت کنم و روی کاری که تو صلاح دونستی حرف نزنم.بعدش یا من بی خیال پدر و مادرم می شدم ، یا به کمک تو و بقیه هویت واقعیم رو پیدا می کردم و به زندگیم ادامه می دادم.چرا برای تهدید و ترسوندن من اخرین راه رو انتخاب کردی؟
- اشتباه کردم ، حالا هم شش ساله که دارم تاوان اشتباهم رو پس می دم.من یک در صد هم احتمال نمی دادم تو اون پیشنهاد رو قبول کنی!باور کن پروانه ، به عشقم قسم می خورم که من طلاقنامه و تاییدیه روانی برای تو ندادم.
خدایا چرا اصرار داره حرفش رو باور کنم ، ناگهان یاد دادنامه دایی سینا افتادم ، شاید دفاعیاتی داشته باشه!یعنی اون داره صادقانه حرف حرف می زنه؟شاید هم این یثه نقشه باشه ، توسط اون عفریته که از من متنفره؟با تردید گفتم:
- فرزاد به من فرصت بده!باور حرفات برام سخته ، چطور ممکنه تو از تاییدیه و حرفای وکیلت خبر نداشته باشی ، تازه پرونده طلاقمون وجود داره ، من که دروغ نمی گم!
- بهت قول می دم تا فردا ، ته و توی قضیه رو در بیارم فقط یه چیزی رو بهم بگو ، تو از روی لج و لجبازی با من زن سینا شدی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- دونستنش به چه دردی می خوره؟بهترین روزهای جوونیم رو از دست دادم ، دیگه فایده ای نداره.
- اما خیالم راحت میشه که هنوز دوستم داری!
- من هیچ احساسی نسبت به تو ندارم.
- چرا، چون زن ندارم. من اسما زن ندارم که اونم به اجبار کتی بوده، در اصل داشتن و نداشتنش فرقی نداره.
نمی دونم از سکوت من چه تعبیری کرد که گفت:
- ببین پری ! من و غزاله داریم از هم جدا می شیم، خیلی وقته چنین قصدی داریم، ما اصلا حرف هم رو نمی فهمیم. من و اون تا سه ماه دیگه زن و شوهر نیستیم، می دونم باید تا سال سینا صبر کنی اما من دیگه طاقتش و ندارم، پس مثل قبل مخفیانه ازدواج می کنیم و بعد از سال سینا علنیش می کنیم. بچه هات هم می شن بچه های خود من، بهت قول می دم اصلا فکر نکنم اونا بچه های سینا هستن بلکه فکر می کنم، حاصل عشق قشنگ خودمون هستن. نظرت چیه؟
گریه ام شدت گرفته بود و با بغض گفتم:
- چرا چرت و پرت می گی فرزاد؟
با هیجان ادامه داد:
- دیگه لازم نیست برگردی امریکا، شنیدم اونجا مهد کودک داری، اون رو تعطیل می کنیم و همین جا یه مهد کودک جدید می زنی و توی همین خونه هم زندگی می کنیم، من عاشق این خونه هستم. توی این شش سال روزی نبود که به این خونه نیومده باشم، حتی شبها اینجا می خوابم. گاهی احساس می کنم اینجا حضور داری و بهم رسیدگی می کنی، لوسم می کنی، برام آب پرتقال می گیری. پروانه من توی این شش سال با خاطراتمون زندگی کردم. من عاشق تو هستم، بگو دوستم داری! بگو حاضری دوباره باهام ازدوا کنی! بگو دیگه ...
وقتی به چشمان سبز پر اشکش نگاه کردم، نمی دونستم خریته یا حماقت، اما باز عاشقانه دوستش داشتم. می پرستیدمش و باورش داشتم و حتی اگه تمام حرفاش دروغ بود، بازم می خواستمش. با تمام وجودم عشقش رو فریاد می زدم و دلم می خواست باز برای من باشه، اما من محکوم بودم به نداشتم چیزهایی که عاشقشون بودم. این تومور لعنتی مهلتی برای خواستن و داشتن بهم نمی داد، دوباره وحشت تمام وجودم رو فرا گرفت. چرا؟ چرا من که باید تا چند روز دیگه می رفتم، با گفتن و اعتراف عشقم، اینطوری نبودنم براش راحت تر می شه. سعی کردم لحنی منطقی داشتم و گفتم :
- فرزاد! متاسفم، من تا آخر عمرم عاشق پدر بچه هام هستم.بهتره منو فراموش کنی، دفتر زندگی من و تو شش سال پیش، توی دفتر وکیلت بسته شده، نذار دوباره بازش کنیم چون فایده ای نداره.
دستاش از روی مبل شل شد و کنار رفت، با ناباوری نگاهم می کرد، احساس کردم دیگه نمی تونم و نباید به چشماش نگاه کنم، وگرنه کار خراب می شد و لو می دادم که دوستش دارم. خداحافظی کوتاهی باهاش کردم و خواستم از در خارج بشم اما دلم نیومد، احساس کردم آخرین باره که می بینمش. برگشتم و دوباره نگاهش کردم، زل زده بود بهم، احساس کردم تمام حسم رو از نگاهم خوان چون وقتی رسیدم توی حیاط، صدای فریادش رو شنیدم که ملتسمانه گفت:
- دروغ می گی، می دونم دوستم داری، دست از سرت بر نمی دارم حتی اگه خوار و ذلیلم کنی، باز باید مال من باشی.
فکر می کنم، خدایا توی اون لحظات دلش به حالم سوخته بود که اجازه داد با اون حال خراب، بتونم رانندگی کنم. در تمام مسیر، صدای فریادش توی گوشم زنگ می زد فقط از خدا می خواستم یا کسی رو عاشق نکنه یا اگه کرد به این روز نندازه، چقدر برام سخت بود. وقتی به حرفاش فکر می کردم، با خودم می گفتم یعنی تمام این سالها کینه ای بی خودی ازش به دل داشتم؟ سالها بی دلیل لذت پدر بودن رو ازش گرفتم. یعنی اونم بازی خورده بود؟ درست مثل من! اما از چه کسی؟ برای وکیلش چه سودی داشت که ما رو با دروغ از هم جدا کنه؟ نکنه کار همون عفریته ای بوده که دایی سینا برام نوشته؟
آنقدر درگیر افکارم بودم که نفهمیدم چطوری به جای رفتن خونه بهرام، سر از خونه حاج مهدی در آوردم. چه لذتی داشت وقتی عزیز جون به استقبالم اومد و من به آغوشش پناه بردم و یه دل سیر اشک ریختم.*****
شب از نیمه گذشته بود، خونه حاج مهدی بودم و توی اوج بی تابی همه چی رو راجع به سالهای زندگیم و حتی مریضیم براشون گفتم. حالم اینقدر خراب بود که ترجیح دادم شب همون جا بمونم، زنگ زدم به ثریا و سفارش بچه ها رو کردم. باز هم به حرفهای فرزاد فکر می کردم، به اینکه دیگه ازش تنفر که ندارم هیچ، دوباره قلبم مالامال از عشقش شده بود. باز می خواستمش و حاضر بودم همراهش باشم اما این همراه شدم مشروط بود به سالم بودنم و بای من که شمارش معکوس زندگیم آغاز شده بود، یه شروع دوباره با کسی که عاشقش بودم، جز عذاب دادن و ظلم به فرزاد چیز دیگه ای نداشت. خوشبختانه اینبار مثل سالها قبل مجبور نبودم در اوج عطش خواستن فرزاد دست و پا بزنم، چون کمتر از چهل روز دیگه می مردم و پناهنده جایی می شدم که درش آرامشی مطلق وجود داشت.
از وقتی با عزیز جون و حاج مهدی صحبت کرده و حرفهای فرزاد رو براشون نقل کردم، داشتن اونا قانعم می کردن ک اون راست می گه. حاج مهدی می گفت، شاید نازا بودن زنش هم یه نشونه برای توست که بلاتکلیف سرنوشت بچه هات هستی. حاج مهدی ازم خواست به پیشنهادش مبنی بر اینکه علی و شادی رو به دست پدرشون بسپرم فکر کنم. حالا باید از فرزاد و صحت حرفاش مطمئن می شدم تا بدون ذره ای تردید، پیشنهاد حاج مهدی رو عملی کنم. شاید واقعا فرزاد از همه چیز بی خبر بوده و تنها چیزی که این باور رو بهم می داد، نامه دایی سینا بود. هر جور بود باید ته و توی قضیه رو روشن می کردم تا بفهمم اون عفریته چه کسی بوده. صندوقچه رو مقابلم قرار دادم و به آرامی کلید رو داخلش چرخانده و به همان آرامی درش رو باز کردم، داخلش یه سجاده سبز رنگ دیده می شد و بی شک همان سجاده ای بود که می گفت براش خیلی عزیزه. سجاده رو، خارج کردم و متوجه شدم داخل سجاده چیزهایی وجود داره و اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد، تسبیح سیز رنگی بود که خودم به کامران هدیه داده بودم. چیزهای دیگه هم داخلش بود، از جمله: یک کتاب، یک گردنبند با پلاک مثلثی شکل و زنجیر که به نظرم عتیقه بود، یک دفتر که معلوم بود خیلی قدیمیه! کتاب ور برداشتم، اسمش به نظرم خیلی آشنا بود " پر پرواز" یه رمان بود. چند صفحه اولش رو که ورق زدم، یادم اومد چند سال پیش، توی شمال داستانش رو خونده بودم و دلم برای مرد داستان خیلی سوخته بود و خدا رو شکر کرده بودم که حقیقی نبوده.
با خودم فکر کردم که این کتاب چه ربطی به من و بخشش پدر و مادرم داره و یادم افتاد شبی که کتاب رو می خوندم لیلی بهم گفت، کامران کتاب رو به خاطر عکس روی جلدش خریده، از ملاقات با مادرم گفت و اینکه مادرم، گردنبندی شبیه اون گردنبند روی جلد کتاب رو داشته! با هیجان گردنبند رو برداشته و متوجه شدم که باز می شه، فورا بازش کردم، دو تا مثلث وقتی باز شد به شکل پروانه در آمد، درست مثل همون که روی جلد کتاب بود. توی مثلث ها که بال پروانه بود، دو تا عکس قرار داشت، یکی بچگی من بود و دیگری جوانی کامران. فکری به ذهنم خطور کرد، بی شک کتاب رو خود کامران نوشته بود، به اسم نویسنده نگاه کردم فقط دو حرف (و.خ) نوشته شده بود، گویا نی خواسته شناخته بشه. کتاب رو، ورق زدم، وسط کتاب یه ورق تا شده قرار داشت، برداشته و با اشتیاق شروع به خواندن کردم، از طرف کامران بود.به نام خدا
پروانه عزیزم، حتم دارم وقتی این نامه رو می خونی، تمام وجودت پر از نفرت نسبت به منه و برای رفع این نفرت من هیچ دفاعی از خودم ندارم! بهت حق می دم، اما باور کن همه اش به خاطر خودت و محفوظ ماندن از خطر برای اینکه آسیبی بهت نرسه بوده. در تمام این سالها، ترسی که مادرت بعد از هشت سال دوری از من و درست زمانی که دو هفته به مرگش باقی مونده بود به سراغم آمد و ازش سخن گفت و آن ترس شد دلیل موجه غیبتش از زندگی من که عاشقانه دوستش داشتم، با من بوده و هست.
حتی الان که به خاطر ازدواجت با فرزاد مجبور هستم، پرده از راز وجودت بردارم، این ترس لحظه ای منو رها نمی کنه. فاش کردن این راز مخصوصا برای اون عفریته ای که به زندگی بچه های خودش هم رحم نمی کنه کار خطرناکیه، اما چاره ای نیست. کاش با فرزاد ازدواج نمی کردی، تا من مجبور به انجام چنین ریسکی نمی شدم. باور کن از اینکه تو از من متنفر باشی بیمی ندارم، تمام ترسم ار لیلی و تاثیرات او در زندگی تو عزیز دل منه. تنها چیز که می تونه اون عفریته رو سر جاش بشونه و تو رو از خطر حفظ کنه، فاش شدن همه چیز توسط سیناست.
امیدوارم فکر نکنی من مرد شل و بی اداده ای بودم، نه، من خیلی چیز ها دیدم و چشمم ترسیده به خاطر تو، بهرام و بهنام. اگه سینا دیر اقدام نکنه و اون عفریته رو رسوا کنه، دیگه خیالم از بابت تو و زندگیت در کنار فرزاد راحت می شه چون من به عشق فرزاد نسبت به تو ایمان دارم. سالها از ترس نفوذ و بدجنس بودن لیلی که هر کاری می خواست می کرد، از در آغوش کشیدن تو که تنها یادگار عشق و زندگی من بودی محروم ماندم. سالها حسرت سیر دیدن تو که بعد از مادرت عزیزترین فرد زندگیم بودی بر دلم ماند، اما بدان که خیلی دوستت دارم.نامه که تمام شد متوجه شدم اشک تمام صورتم را گرفته، دلم برای کامران می سوخت. یعنی توی این همه سال از ترس کسی که باهاش زندگی می کرده، هویت خودش و منو پنهان کرده بود. پس اون عفریته ای که دایی سینای مهربون منو نابود کرد، لیلی بود. نمی فهمیدم نفرت لیلی از کامران و مادر من، چه ربطی به سینای بیچاره داشته. نامه رو وباره خواندم و سر جاش گذاشتم، کتاب رو باز ورق زدم شاید چیزی پیدا کنم اما چیی نبود ناامیدانه خواستم کتاب رو ببندم که ر صفحه آخر متوجه نوشته ای شدم که باز هم به خط کامران بود با این مظمون:پروانه جان! مادرت مترجم شرکت من بود، هر روز می دیدمش و خیلی زود فهمیدم که عاشقش شده ام. در حالیکه هنوز مراحل طلاق از لیلی انجام نشده بود، از او خواستگاری کردم و مادرت هم فورا قبول کرد، تنها شرط او برای ازدواج با من این بود که چیزی در رابطه با گذشته اش نپرسم و منم که خیلی عاشقش بودم و گذشته اش برام اهمیتی نداشت قبول کردم. کل زندگی ما سه ماه طول کشید اما توی همون مدت به اندازه یک عمر خوشبخت بودم، سه ماه خیلی کوتاه، اما خاطراتش آنقدر زیاد بود که عمری باهاش زندگی کردم. من اون زن رو می پرستیدم و فکر می کردم اونم منو دوست داره ولی اشتباه می کردم، البته نه به خاطر اینکه ناگهان غیبش زد چون بعد از مرگش دفتری پیدا کردم که فهمیدم اون عاشق من نبوده، عاشق صورتم بوده و به همین خاطر باهام ازدواج کرده. اون کس دیگه ای رو دوست داشته که فوق العاده شبیه من بوده، حقیقت خیلی تلخ بود، سالهاست که به اون مرد حسادت می کنم. حتی خودم رو به اسم اون به تو معرفی کردم (وثوق) نویسنده این کتاب هم وثوق بوده. وقتی این کتاب و خوندم، از قضاوت ناعادلانه ای که در مورد مادرت شده بود، دلم به درد اومد و تصمیم گرفتم باهاش روبرو شده و حقیقت رو بهش بگم و دفتری که مادرت نوشته بود و بعد از مرگش دیدم به دست وثوق برسانم، اما نه قدرت رو به رو شدن با او را داشتم و نه عمرم کفاف این کار را می دهد. بنابراین از تو خواهش می کنم، به دیدنش بری و دفتری را که برایت گذاشته ام به دستش برسانی و بخواهی پایان داستان را تفییر دهد. ازت خواهش می کنم به خاطر مادرت اینکار را بکن، چون اونم ندگی خوبی رو سپری نکرد و بلاهایی که سرش اومد حقش نبود. ازت ممنونم ( کامران یا وثوق تو)
کتاب رو بستم و باز دلم به حال کامران سوخت، معلومه تمام عمرش رو در رنج و عذاب هجران به سر برده بود، درست مثل خود من. با تفکر به دفتری که داخل سجاده قرار داشت نگاه کردم، یعنی چی توش نوشته شده بود؟ با این امید که این آخرین برگ از رازهای در حال فاش شدن باشه، شروع به خواندن کردم: وثوق جان:
بدجوری دلتنگت هستم و اشتیاق بودن در کنارت رو دارم. کاش می دونستی الان که سپیده صبح زده و من سوار بر اتوبوسی که با شتاب منو ، از تو، دور و دورتر می کنه چه حالی دارم. من دارم می رم، دارم فرار می کنم به سوی مقصدی که ایمان دارم، در این راه تا آخر عمر خنده بر لب نخواهم داشت. اصلا خودت بگو! مگه می شه تو در کنارم نباشی و لب من به خنده باز بشه؟ حس می کنم در حال خفه شدن هستم! کاش خفه می شدم! بی تو خفه شدن راحت تر از بودن و ماندن. بی تو و بدون دیدن دشت پروانه ها که عشقمون درش شکل گرفت، مرگ راحت تر از ماندن و رنج دوری کشیدن. مطمئن باش! اگر همین حالا مرگ به سراغم بیاید فقط خدا رو شکر می کنم، آه که چقدر من بدبختم! وثوق عزیزم! باور می کنی این جمله از دهان گلی، گلی تو که توی 24 سال عمری که از خدا گرفته همیشه خوشبخت بوده خارج می شه؟از وقتی یادم میاد خوشبخت بودم، یکی یه دونه پدر، تنها سنت شکن فامیل، اونم فامیلی که همیشه پای بند سنت ها بوده و هست. به گفته همه من شبیه پدر تو یعنی عمو جلیل بودم و توی چهار سالگی دختری خودرای و یک دنده، دختری که اگه حرفی باب میلش نبود، زیر بار قبولش نمی رفت، دختری که سنت ازدواج در 16 سالگی اونم با پسری از یه خانواده مهم که هم شان خودش باشه رو شکسته بود. هیچ وقت با دخترای فامیل دمخور نمی شدم، البته اگه می خواستم دمخور بشم خودشون اجازه نمی دادن. از نظر فامیل اگه جلوی من گرفته نمی شد، یکی می شدم بدتر از عمو جلیل. مادر، همیشه به پدر که حامی من بود و راضی نمی شد اذیت بشم، می گفت:
- شما زیادی لی لی به لالای این دختر می ذاری، خلیل خان بترس از روزی که پا بذاره جا پای اون عموی ناخلفش.پدر همیشه در چنین مواقعی به طرفداری از من بر می خواست، گاهی هم حتی طرف برادرش رو می گرفت. توی همون سن کم این بام سوال بود، مگه عمو جلیل چیکار کرده بود؟ تا اینکه یه روز از پردم پرسیدم، اونم برام تعریف کرد که پدر تو، یعنی عمو جلیل که برای تحصیل به فرانسه رفته بوده، همون جا بی خبر از همه با یه دختر فرانسوی ازدواج می کنه و اون دختر می شه مادر تو. وقتی تو به دنیا اومده بودی، تازه همه می فهمن که جلیل چه دسته گلی به آب داده و چه سنت شکنی بزرگ و نا بخشودنی کرده. آخه ظاهرا باید با دختر عموش ازدواج می کرده! وقتی این خبر به ایران می رسه، پدر بزرگ درجا سکته می کنه و از پدرت می خواد که مادرت رو طلاق بده، برگرده ایران و طبق قرار قبلی با دختر عموش ازدواج کنه! اما پدرت زیر بار نمی ره و می گه من عاشق زن و بچه ام هستم. اینطور که پدرم می گفت، بین پدر بزرگ و برادرش شکراب میشه چون عموی پدرامون، تقصیر رو از چشم پدربزرگ که بلد نبوده پسر بزرگ کنه می بینه. همین اختلاف باعث بیشتر شدن فشار روی پدر تو می شه اما اون بیدی نبود که با این بادها بلرزه، حتی اگه تهدید پدربزرگ برای محروم کردن ار ارث سازگار نمی شه و اون در آخرین تماس آب پاکی رو روی دست همه می ریزه و می گه به ایران بر نمی گرده. با این خبر پدربزرگ توان مقاومت زیر سومین سکته رو نمیاره و فوت می شه، همین آغاز بدنامی عمو جلیل می شه که باعث مرگ پدرش شده. دو، سه سال بعد اون دختر عمویی که قرار بوده زن بابای تو بشه، رشته تقدیرش با پدر من گره می خوره و زن پدر من و مادر من میشه. اون روزها فامیل اجازه ندادن که پدرم، سهم ارث پدرت رو براش کنار بذاره، اونا همیشه از عمو جلیل به بدنامی یاد می کردند و او را ناخلف می خواندند. تا اینکه روزی خبر فوت پدر و مادر تو در تصادفی در فرانسه به گوش همه رسید، فامیل عوض عزاداری و غصه می گفتند به سزای سنت شکنی و دق مرگ کردن پدرش رسیده. در این میان تنها کسی که برای برادر گریه می کرد، پدر من بود و او بود که شهامت به خرج داد و اعلام کرد برای برگرداندن جنازه برادرش اقدام می کنه، مادرم قهر کرد و به منزل برادرش رفت اما پدرم سر حرفش بود. پدر به فرانسه رفت و در بازگشت، به جز تابوت عمو جلیل، تو را هم همراه خود آورد. پسری هشت ساله که هیچ شباهتی به مادر فرانسویش نداشت و همه می گفتند کپی عمو جیل هستی، فارسی رو به سختی صحبت می کردی. پدرم تصمیم گرفت، تو رو نزد خودش نگه داری کنه تا بزرگ بشی. باز بلوایی بر پا شد، بدتر ار بلوا و قهری که برای آوردن جنازه عمو بر پا شده بود، البته تمام این کارها زیر سر دایی من یا همون پسر عمو پدرامون بود. مادرم اینبار پدر رو تهدید به طلاق کرد، اون حاضر نبود از بچه کسی که زمانی توی فامیل سنگ روی یخش کرده بود نگه داری کنه اما پدرم باز هم سر حرفش بود و گفت که اگه شده مادرم رو طلاق بده، تو رو از دست نمی ده. این وسط من تمام توجهم به تو بود، توی اون گیر و دار و دعواها که سه سال طول کشید، من از مقاومت پدر لذت می بردم و به گفته پدر، مراقب تو بودم که پسرهای بی ادب فامیل به تحریک خانواده هاشون تو رو اذیت نکنن .من دختری 5، 6 ساله اما پر شر و شور بودم و از دیوار راست بالا می رفتم اما تو پسری آروم و سربه زیر . برای همین من از تو مراقبت می کردم و چه زود به هم مانوس شدیم .اعتراف می کنم از همان زمان عاشقت شدم .من به تو فارسی یاد میدادم و تو به من فرانسوی. شاید به خاطر همینه که این زبان رو اینقدر دوست دارم و حرفه ای شدم. به تدریج در کنار هم بزرگ می شدیم و عجیب به تو وابسته شده بودم با اینکه شیطنت داشتم اما آرامش رو از تو آموخته بودم خوشبختانه،مرور زمان بلواها رو تبدیل به آرامش کرد و مادرم هم کوتاه اومده و به خونه اش بازگشت، اما شاهد بودم که با تو رفتار خوبی نداشت.در حالی که دختری نه ساله شده بودم،نصف روزم به دفاع از تو در برابر مادرم و خانواده اش می گذشت.اعتراف میکنم که وقتی 12 سالم بود و اون تصادف کرد و مرد خیلی غصه نخوردم چون از دست بدجنسی هاش با تو و پدرم خسته شده بودم.دست خودم نبود و از فامیل مادرم متنفر بودم مخصوصا اتابک برادر زاده مادرم ، که خیلی تو رو اذیت می کرد و تنها وقتی از شرش در امان بودیم که می رفتیم دشت پروانه ها
وثوق جان!یادته توی مزرعه پدر یه مخفیگاه پیدا کرده بودیم،جایی که پر از پروانه های رنگارنگ بود.تو عاشق اون پروانه ها بودی، عشق تو به پروانه ها ناخودآگاه به من هم سرایت کرده بود.یادته اولین باری که به عشق من اعتراف کردی 17 سالت بود،اون موقع من 13 سال داشتم.امیدوارم یادت نرفته باشه،توی دشت پروانه ها بودیم و تو یه پروانه ی آبی خیلی قشنگ رو توی دستت گرفتی و گفتی(تو به اندازه ی این پروانه زیبایی)
با این که با شرم بیگانه بودم اما سرخ شدم و خندیدم،تو گفتی: (تو برای من یه پروانه ای می دونستی؟)
باز خندیدم و گفتم: (اگه من پروانه ام چرا بال ندارم بپرم؟)
گفتی: (اگه تو بخوای من میشم بال پریدنت.)
بعدم یه گردنبند بهم دادی که شکل مثلث بود،وقتی بازش کردی شد شبیه یه پروانه که توی یه بالش عکس خودت رو گذاشته بودی، توی یه بال دیگه اش عکس منو.اون روز نگاهی بهت کردم،اون نگاه،تو رو به باور رسوند که حاضرم برای همیشه پر پروازم باشی.حتی توی اون سالهایی که برای تحصیل به فرانسه رفتی،همیشه توی دشت پروانه ها به انتظار روزهای خوب برگشتنت می نشستم و به گردنبندم نگاه می کردم.وقتی تحصیلت تموم شد و برگشتی،پدرم که می دونست ما به هم علاقه داریم و با اینکه از جوابم آگاه بود،اما باز هم ازم پرسید حاضرم با تو ازدواج کنم و من سکوت کردم.وقتی توی فامیل پیچید که من می خوام با رضایت پدرم با تو ازدواج کنم،همه انگشت به دهان موندند. فکرش رو هم نمی کردن که من سنت شکن که به جای ازدواج در 16 سالگی، حالا در 24 سالگی مجرد بودم و به دانشگاه رفته و تحصیل کرده بودم،می خواستم به سنت عمل کنم و زن پسرعموم بشم.با اینکه اینبار طبق سنت عمل می کردم اما باز فامیل مادرم ساز مخالف کوک کردند،مخصوصا همون داییم که همیشه بلوا به راه می انداخت،اعتقاد داشت من باید زن پسر اون بشم.اونم چه پسری،لات و ٱباش، یادته وثوق! توی دشت پروانه ها،همیشه دلهره داشتی،نکنه اتابک بیاد و اونجا رو پیدا کنه و پر پرواز پروانه ها رو ازشون بگیره؟
من همیشه دلداریت میدادم و تو از حرفای من دلگرم می شدی،اما بالاخره اومد اون روزی که وحشتت به حقیقت پیوست.اتابک پر پرواز پروانه ی زندگی خودت رو ازش گرفت و پرپر کرد.اتابک سنگدل مجبورم کرد،با بالی شکسته که هیچ جای ترمیمی نداشت،از تو،از دشت پروانه ها،از پدرم که مطمئنم کمرش رو شکوندم و الان به خودش لعنت می فرسته که چرا جلوی من سنت شکن رو همون روزهای کودکی نگرفت ،فرار کنم اما باور کن مجبور به این فرار ناخواسته هستم.نمی دونی چقدر برام سخته توضیح علت فرارم ولی میخوام مرورش کنم شاید باورم بشه کابوسی رو که جز بدبختی هیچ ارمغانی برایم نداشت.
اون روز عصر منتظر تو بودم تا از دفتر وکالتی که تازه افتتاحش کرده بودی،برگردی وبا هم بریم مزرعه پدر.یادته که چون قرار بود مراسم عقد هفته ی آینده اونجا برگزار بشه،همه حتی خدمتکارها هم رفته بودند تا کارها رو سر و سامون بدن.پدر می خواست برای ما که تنها عزیزاش بودیم سنگ تموم بذاره و فامیل هم که دیده بودن مخالفت فایده نداره،دست از سرش برداشته و باهاش راهی مزرعه شده بودند.اما من موندم تا با خودت برم،دیر شده بود و هرچی به دفترت زنگ می زدم جواب نمی دادی. وقتی صدای باز و بسته شدن در اومد،به خیال اینکه تو هستی دویدم جلو اما در کمال تعجب با اتابک رو به رو شدم و با دیدن او،خوشحالی روی لبام ماسید و با تشر بهش گفتم:اینجا چیکار می کنی؟ چطوری اومدی توی خونه؟خندید،چنان خندید که فهمیدم حال طبیعی نداره،شنیده بودم گاهی دور از چشم دایی این کارها رو می کنه اما خودم ندیده بودم.برای اولین بار تمام وجودم رو وحشت گرفت،شروع کرد به فحش و بد وبیراه دادن به تو،دعا دعا می کردم زودتر برسی اما تو نیومدی. با چشمان هرزه و از حدقه دراومده اش نگاهم می کرد و ابراز عشق و علاقه،طوری قربون و صدقه ام می رفت که چندشم میشد نمی دونم چرا تو نمی رسیدی؟دیر کرده بودی،وقتی رسیدی که اون هرزه بالهای پروانه ات رو کنده بود اونم با چه وضعی،چقدر چک و سیلی و کتک ازش خوردم بماند، زور مقاومت من کجا و زور بازوی اون غول پیکر کجا.یادم نیست چه دلیلی برای دیر اومدن داشتی!فقط یادمه می ترسیدم به چشمات نگاه کنم،می ترسیدم بهت بگم پروانه ات پرپر شده!چطوری میتونستم بهت بگم که تو یه پروانه ی بی بال رو می خوای چیکار؟ البته اتابک کثافت همون شب به سزای عملش رسید و توی مستی تصادف کرد و مرد و همین بهترین بهانه شد برای بر هم خوردن مراسم عقد ما.
از مرگش فوق العاده خوشحال بودم و بهترین بهانه بود برای غمی که در چهره ام نشسته بود،برای دردی که از کنده شدن بالهای پروازم داشتم.تو فکر می کردی به خاطر عقب افتادن مراسم ازدواج غمگین هستم،مراسمی که مطمئن بودم دیگه هرگز بر پا نخواهد شد.کی باورش می شد به من ظلم شده باشه،به منی که اونقدر شر و شور بودم،کی باور می کرد منی که عمری قوی و با شهامت بزرگ شده بودم حالا مورد تعرض قرار گرفته باشم، مخصوصا که اتابک مرده بود و با مرگش برای همه عزیزتر شد. اصلا خود, تو باور می کردی،بر فرض هم که باورت می شد،عشقمون چی؟ من دوست داشتم فقط پروانه ی تو باشم،سالم و سرحال و نه با، بالی شکسته، نه با همراه داشتن کابوسی تلخ از رفتار نامردانه ی اتابک.
پس خودم، قاضی شدم رای دادم بر اینکه نباید خودم رو به تو تحمیل کنم.دنبال بهانه ای گشتم تا به تو و پدرم بگم از ، ازدواج منصرف شدم.باید به شما می قبولاندم که می خوام تنها زندگی کنم،راضی بودم فقط تو رو ببینم اما باهات زندگی نکنم ولی بعد فهمیدم که از کابوس اون روز عصر، یه یادگاری توی شکمم جا مونده که داره رشد می کنه.تازه اونجا بود که فهمیدم از این به بعد نه تنها باید با غم دوری از تو بسوزم و بسازم بلکه باید از دیدنت هم محروم بشم و با بدبختی بزرگ زندگیم از تو و همه ی خاطراتم فرار کنم.
آره،وثوق عزیزتر از جانم! دارم تو، پدرم،مزرعه،دشت پروانه ها و شهر قشنگم شیراز رو برای همیشه ترک می کنم. می رم جایی که کسی ندونه کی هستم،از کجا اومده ام و متعلق به چه خانواده ای هستم. از همین حالا صدای شکستن قلب تو و کمر پدرم رو می شنوم،صدای پچ پچ زنان و مردان فامیل رو می شنوم که میگن:
(به خلیل خان گفتیم جلوی دخترش رو بگیره،نگرفت و اینم عاقبتش.از جلیل بدتر کرد،باز اون مرد بود.)
هر چند من کارهایی کردم که تو و بقیه فکر کنید،دزدیده شدم.دلم می خواست یه نامه برات بذارم اما از ترس بلایی که سر پدربزرگ اومد، سر پدرم نیاد ترجیح دادم تو هم مثل بقیه فکر کنی منو دزدیدند و چند وقتی دنبالم بگردی و بعدش بپذیری که باید فراموشم کنی،کاری که من هرگز نخواهم کرد.تنها شناسنامه و گردنبندی که تو بهم داده بودی برداشتم و زدم بیرون.
حالا دارم برات می نویسم ،وقتی برای تو می نویسم با اینکه می دونم هرگز به دستت نخواهد رسید اما سبک می شم،انگار دارم باهات حرف می زنم.
وثوق جان! یحیی رو که یادت میاد،نوه ی نگهبان مزرعه ی پدر،همون که برای تحصیل در رشته ی مهندسی کشاورزی با کمک من و تو رفت تهران،یه آدرس ازش دارم. یه خونه توی تهران داره، می رم پیشش چون حسی بهم می گه که می تونم بهش اعتماد کنم.اون به من مدیون بود و حتم دارم یه جوری دینش رو ادا می کنه،می خوام بهش بگم چقدر بدبختم تا شاید اسمش رو بذاره روی این بچه نکبتی که توی راه دارم.از این بچه بدم میاد چون پدرش باعث جدایی از تو شد و نتونستم باهات ازدواج کنم،خودش هم باعث شد ازت دور بیفتم،دیگه حتی نمی تونم چهره ی زیبات رو ببینم و دلم رو به بودنت خوش کنم.
****
با ناباوری سطر،سطر نوشته های مادرم رو می خوندم و نمی تونستم سرگذشتی به این تلخی رو باور کنم،پس مادر من، همون پروانه ی رمان پر پرواز بود.همون دخترعمویی که با بی وفایی قلب پسرعموش رو شکسته بود!حق با پدرم بود،وثوق چه قضاوت ناعادلانه ای در موردش کرده بود.بیچاره مادرم، چقدر زجر کشیده بود و چه بلای وحشتناکی سرش اومده بود.اگه منم در شرایط او قرار داشتم،حتما همین کاری رو می کردم که او کرد. اشتیاق برای دونستن ادامه داستان و اومدن مادرم به تهران باعث شد صفحه ی بعد دفتر رو ورق زده و ادامه ی نوشته هاش رو بخونم:
وثوق عزیزتر از جانم،الان که دوباره شروع به نوشتن این سطر ها کردم، یک سال از فرارم گذشته است.نمی دانم تو و پدرم در چه حالی هستید، آیا فهمیدی که من فرار کرده ام یا نه؟ آیا کمر پدرم شکست،یا با غم دزدیده شدن من کنار آمده؟امشب که این خطها رو می نویسم،دلتنگم و غم تمام وجودم رو فرا گرفته.امروز، روز خیلی بدی بود و چقدر احمقانه فکر می کردم که روزهای خوب زندگیم آغاز شده تقصیر خودم بود،نباید از اول پا در راهی می گذاشتم که نتیجه اش این باشد،منظورم یه بدبختی تازه است!واژه ای که توی این سه ماه دوباره باهاش غریبه شده بودم،داره به سراغم میاد.وثوق جان توی این سه ماه که خوشبختی به سراغم اومده بود،خودم و یه آدم بی گناه و گول زدم.کسی رو پیدا کردم و فرض کردم تویی! در حالی که اون خودش بود نه تو.می دونم باز گیجت کردم،آخه تو وکیلی و باید همه چیز رو واضح برات توضیح داد تا خوب درک کنی!یادمه همیشه بهم می گفتی،هیچ چیز بهتر از ساده نوشتن نیست.اینطوری هم داستان روان می شه،هم دیگران خوب درکش می کنن.پس برات ساده می نویسم،از همان زمان که پام به تهران رسید تا الان که دوباره بدبختی سراغم رو می گیره:
اون روز که به تهران رسیدم،یکراست به آدرسی که از یحیی داشتم، رفتم.یه خونه ی خیلی کوچک، در محله ای فقیرنشین. وقتی در زدم و یحیی در رو به روم گشود،از دیدنم داشت شاخ درمی آورد.چند ساعت بعد از رسیدنم تمام ماجرا رو برایش تعریف کردم و بهش فرصت دلسوزی ندادم و تقاضام رو باهاش در میون گذاشتم،خیلی زود و راحت قبول کرد.حتی وقتی بهش گفتم که نباید راجع به این موضوع با کسی حرفی بزنه،باز هم قبول کرد.دو روز بعد رفتیم محضر و اسممون، توسط خطبه ی عقدی در شناسنامه های یکدیگر ثبت شد.قرار گذاشتیم که بعد از به دنیا اومدن بچه،جدا شده و هرکس بره سراغ زندگی خودش.وثوق باورت نمی شه یحیی چه جوونی بود،فوق العاده پاک و معصوم،حتی یکبار هم نگاه چپ به من نکرد.توی اون مدتی که خونه اش بودم،با اینکه زن قانونی و شرعیش بودم اما یکبار به چشمام نگاه نکرد،همیشه سربه زیر و خجالتی بود.اون بیچاره جونش رو هم به خاطر من فدا کرد،می دونی چرا؟ چون من توی ماه پنجم بارداری بودم که خوردم زمین و دچار سقط جنین شدم،اون بچه لعنتی از بین رفته بود و خیلی خوشحال بودم، اما وضع جسمانی وخیمی داشتم و بدنم نیاز به دارویی داشت که داروخانه های شهر نداشتند.یحیی به خاطر گیرآوردن اون دارو، آواره ی گوشه و کنار شهر شد،از درس و زندگی افتاده بود و هر روز دنبال داروی من می گشت، توی بیمارستان بودم و حالم وخیم که خبر مرگ یحیی رو برام آوردن.گویا سر دارو با یه قاچاقچی دارو،درگیر شده و با چاقو زده بودنش.تا حالا اون مدیون من بود و می خواست جبران کنه،حالا من تا آخر عمرم مدیون اون هستم و هیچ جوری نمی تونم جبران کنم.خدا می دونه که روحم چقدر شکنجه شد.بعد از مرگش با اندک پولی که ازش به جا مونده بود،در جای آبرومندی دفنش کردم.توی وسایل شخصیش دفتر خاطراتی پیدا کردم که با خواندنش متوجه شدم،یحیی سالها پیش که به من سوارکاری یاد می داد،عاشقم شده بود اما به خاطر اختلاف طبقات و اینکه در شأن من نبوده، لب باز نکرده و حرفی نزده.با فهمیدن این حقیقت غم دیگه ای روی غمهام تلنبار شد و این وسط تنها چیزی که خوشحالم کرده بود،مرگ اون بچه و به دنیا نیامدنش بود.دیگه برای گذران زندگی باید دنبال کار می گشتم.باورت میشه؟ دختر خلیل خان که تا اون روز دست به سیاه و سفید نمی زد و دختری که تا لب باز می کرد،همه چیز براش مهیا بود و اتاق خوابش یه سوئیت کامل بود،حالا توی یه اتاق در پایین ترین نقطه ی شهر زندگی می کرد که به زور چهل متر هم نمی شد.مجبور بودم برای سیر کردن شکمم کار کنم،تا وقتی یحیی بود نمی ذاشت اسم کار بیارم و می گفت کارکردن برای غریبه در شأن دختر خلیل خان نیست.ولی بعد از مرگ او،چاره ای نداشتم.داستان هایی که نوشته بودم،با اسم مستعار می بردم مجلات تا چاپشون کنن ولی مگه چقدر پول می دادند؟بنابراین برای کسب درآمد بیشتر افتادم به کار ترجمه،زبان فرانسه رو خوب می دونستم و توی یه دارالترجمه کار پیدا کردم.از اون روز جز وقت خواب، بقیه ی ساعاتم به کار ترجمه و نوشتن می گذشت اینطوری کمتر وقت فکر کردن،به تو و زندگیم رو داشتم و سرم حسابی شلوغ بود.وقتی اوضاع مالیم بهتر شد،یه آپارتمان کوچیک اما شیک اجاره کردم و از خونه ی یحیی رفتم و بعد از رفتنم از اونجا طی نامه ای ناشناس ،پدربزرگ یحیی رو از مرگش مطلع ساختم.
با رفتن به آپارتمان جدید،کارم رو بیشتر کردم چون تصمیم داشتم یه پیانو بخرم،شبیه همونی که توی خونه ی پدرم داشتم.یادته وثوق؟ تو عاشق پیانو زدن من بودی! می گفتی انگشتام معجزه می کنه،می گفتی هرگز دلت نمی خواد پیانو زدن رو کنار بذارم.پس حتما باید یه پیانو می خریدم،نمی خواستم دست از کاری که تو عاشقش بودی بردارم.بنابراین دنبال کار بهتری می گشتم با حقوق بالاتر.
یک روز توی یکی از آگهی های روزنامه،دیدم که یک شرکت معتبر و بزرگ ،به یک مترجم نیاز داره و بدون فوت وقت رفتم.نباید این فرصت رو از دست می دادم اما کاش نرفته بودم،کاش این فرصت رو از دست می دادم.اما پیانو می خواستم،به خاطر تو و عشق تو! پس پول لازم داشتم،به اون شرکت رفتم و مصاحبه داده و فرم پر کردم.چند روز بعد باهام تماس گرفتن و گفتن قبول شدم و باید برای تکمیل مدارک و امضاء قرارداد برم. با خوشحالی رفتم و شدم مترجم مخصوص شرکت،حقوقم به قدری بود که دیگه احتیاج به کار در دارالترجمه رو نداشتم.
اما وثوق! هرگز لحظه ای رو که وارد اتاق مدیر عامل شرکت شدم،فراموش نخواهم کرد. اگه بگم با دیدنش داشتم قالب تهی می کردم،دروغ نگفته ام.مردی که پشت میز نشسته بود و به من نگاه می کرد،تو بودی! خود تو!! وثوق عزیز من پشت میز بود.وحشت زده از حال رفتم و وقتی به هوش اومدم، تو به همراه منشی ات بالا سرم بودین و سعی داشتین شربت قند به خوردم بدین.شما نگران من بودین،در حالی که من تمام حواسم به تو بودن بیشتر از شش ماه بود که ندیده بودمت و دلم می خواست یه دل سیر نگات کنم،اما تو از نگاههای من معذب بودی.حتی وقتی دردمندانه بهت گفتم

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 222
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 418
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 1,609
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,569
  • بازدید ماه : 2,569
  • بازدید سال : 64,338
  • بازدید کلی : 519,144