یه روز یه پسر بچه تنهاو بی کس راه افتاد تو خیابون ، رفت و رفت تو خیابون آدمها ، فروشگاهها و پارکها و ... زیادی دید ولی چیزی پیدا نکرد که بتونه سرگرمش کنه و از تنهایی درش بیاره.
پسرک رفت و رفت تا به بیابون رسید توی بیابون هم به جز خاک و علف هرز چیزی پیدا نشد که بتونه اونو سرگرمش کنه و از تنهایی در بیاره.
دوستان ادامه مطلب رو بچسبید ...
یه روز یه پسر بچه تنهاو بی کس راه افتاد تو خیابون ، رفت و رفت تو خیابون آدمها ، فروشگاهها و پارکها و ... زیادی دید ولی چیزی پیدا نکرد که بتونه سرگرمش کنه و از تنهایی درش بیاره.
پسرک رفت و رفت تا به بیابون رسید توی بیابون هم به جز خاک و علف هرز چیزی پیدا نشد که بتونه اونو سرگرمش کنه و از تنهایی در بیاره.
پسرک رفت و رفت تا به جنگل رسید ، توی جنگل درختهای بلند و حیوانات مختلف و گودال های عمیق و تاریک پر از آب دید ولی باز چیزی اونجا نبود که اونو از تنهایی درش بیاره.
پسرک باز هم رفت و رفت تا به یه دشت بزرگ رسیدو یه آهوی زیبا دید که آهو زیر لب با پسرک زمزمه ای کرد ولی پسرک زبون آهو رو نفهمید پس آهو هم نتونست دوست خوبی برای پسرک باشه و اون رو از تنهایی دربیاره.
پسرک رفت و رفت تا به یه کوه بلند رسید و مردی رو دید که زیر نیم سایه درخت خشکیده ای نشسته بود ، پسرک رفت و از اون پسر پرسید چه می کنی ؟ مرد گفت : اینقدر نقش بازی نکن تو هم مثل اونکه این داستان رو خوند سر کاری