نام کتاب : رایکا
نویسنده : فهیمه سلیمانی
دسته : داستان – رمان
قالب کتاب : PDF
زبان کتاب : فارسی
تعداد صفحات : 592
توجه: برای مشاهده نیاز به نرم افزار adobe reader و یا Foxit Reader می باشد.
برای دانلود به ادامه مطلب برید
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 244 | majid |
![]() |
0 | 209 | majid |
![]() |
0 | 237 | amirali |
![]() |
0 | 167 | amirali |
![]() |
0 | 162 | amirali |
![]() |
2 | 301 | amirali |
![]() |
0 | 189 | amirali |
![]() |
32 | 2308 | amirali |
![]() |
5 | 715 | cenotaph |
![]() |
0 | 193 | amirali |
![]() |
0 | 222 | amirali |
![]() |
0 | 172 | amirali |
![]() |
0 | 209 | amirali |
![]() |
0 | 431 | amirali |
![]() |
0 | 239 | amirali |
نام کتاب : رایکا
نویسنده : فهیمه سلیمانی
دسته : داستان – رمان
قالب کتاب : PDF
زبان کتاب : فارسی
تعداد صفحات : 592
توجه: برای مشاهده نیاز به نرم افزار adobe reader و یا Foxit Reader می باشد.
برای دانلود به ادامه مطلب برید
در روزگار قديم پادشاهي بود كه هر چه زن مي گرفت بچه گيرش نمي آمد و همين طور كه سن و سالش بالا مي رفت, غصه اش بيشتر مي شد. يك روز پادشاه نگاه كرد تو آينه و ديد موي سرش سفيد شده و صورتش چروك خورده. از ته دل آه كشيد و به وزيرش گفت «اي وزير بي نظير! عمر من دارد تمام مي شود؛ ولي هنوز فرزندي ندارم كه پس از من صاحب تاج و تختم بشود. نمي دانم چه بكنم.»
وزير گفت «اي قبلة عالم! من دختري در پردة عصمت دارم؛ اگر مايل باشيد او را به عقد شما درآورم؛ شما هم نذر و نياز كنيد و به فقرا زر و جواهر بدهيد تا بلكه لطف و كرم خدا شامل حالتان بشود و اولادي به شما بدهد.»
برای خوندن ادامه داستان کوتاه به ادامه مطلب برید
رمان پر پرواز
برای خوندن و دانلود قسمت اول به ادامه مطلب برید
قسمت اول
یه روز یه پسر بچه تنهاو بی کس راه افتاد تو خیابون ، رفت و رفت تو خیابون آدمها ، فروشگاهها و پارکها و ... زیادی دید ولی چیزی پیدا نکرد که بتونه سرگرمش کنه و از تنهایی درش بیاره.
پسرک رفت و رفت تا به بیابون رسید توی بیابون هم به جز خاک و علف هرز چیزی پیدا نشد که بتونه اونو سرگرمش کنه و از تنهایی در بیاره.
دوستان ادامه مطلب رو بچسبید ...
یک زوج میانسال دو دختر زیبا داشتند، اما همیشه دوست داشتند تا یک پسر هم داشته باشند. آنها
تصمیم گرفتند تا برای آخرین بار شانس خود را برای داشتن یک پسر امتحان کنند. زن باردار شد و یک
نوزاد پسر به دنیا آورد. پدر شادمان باعجله به بیمارستان رفت تا پسرش را ببیند. پدر در بیمارستان
زشت ترین نوزاد تمام عمرش را دید. مرد به همسرش گفت: به هیچ صورتی امکان ندارد که این نوزاد
زشت فرزند من باشد، هر کسی با یک نگاه به چهره زیبای دخترانم متوجه میشود که تو به من خیانت
کردی. زن لبخند زد و گفت: نه، این بار به تو خیانت نکردم
نویسنده مطلب : مهــــدیه تایید شده توسط : امیرعلی
مرد متاهل با منشی خود رابطه داشت.
یک روز باهم به خانه منشی رفتند و تمام بعد از ظهر باهم عشق بازی کردند،
بعد خسته از خستگی به خواب رفتند
برای خوندن بقیه متن به ادامه مطلب برید
نویسنده مطلب : مهــــدیه تایید شده توسط : امیرعلی