loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 217 پنجشنبه 1390/09/10 نظرات (0)

قسمت بیست و چهارم

 

برین ادامه مطلب

حق با او بود ، بهرام توي آلاچيق نشسته ، پس خيلي هم ذهنش درگير نبوده و يادش هست که پسراش اينجان! وقتي از پشت پنجره عقب اومدم بهزاد که ظرف چيپس در دستش بود گفت:
- ديدي تو حياط بود؟ حالا عرق بيدمشک مي بري براش
- اگه تموم نشده باشه، بله مي برم.
- ممنون.
وارد آشپزخانه که ميشدم، آرزو کردم کاش عرق بيدمشک نداشته باشيم. اما متاسفانه داشتيم. مي خواستم بيخيال بشم اما ، از ترس بهزاد که مبادا مچم رو بگيره ، ليواني شربت براش درست کردم و توي سيني گذاشته و علي رغم ميل باطني از همون در آشپزخانه که به سمت حياط راه داشت رفتم توي حياط. چراغ ها رو روشن کردم و به سمت آلاچيق رفتم. بهران آنقدر توي فکر بود که متوجه حضور من نشد. مي خواستم بدون اينکه حرفي باهاش بزنم ليوان شربت رو روي ميز گذاشته و برگردم اما متوجه برق چشمانش شدم. قطره اشکي که توي چشمش جمع شده بود و هر آن ممکن بود فرو بريزه دلم رو به درد آورد. سيني رو ، روي ميز قرار دادم و آروم گفتم:
- بهرام!
-با شنيدن صدام به خودش اومد و گفت:
-ببخشيد من نفهميدم اومدي!
- همين الان اومدم ، از پنجره ديدم اينجايي، فکر مي کردم رفتي!
- آره ديگه، بايد بريم. بچه ها هنوز پيش پروانه خوابن؟
- کوچيکه آره اما بزرگه نه، جلوي تلويزيون نشسته و راز بقا مي بينه .
-کي بيدار شد؟
-کي؟
- بهزاد رو مي گم ديگه؟
در حين پرسيدن اين چيزها بغض توي صداش رو حس کردم ، روبروش نشستم، معلوم بود حالش خوب نيست. گفتم:
- توخوبي بهرام!؟
- نه، اصلا خوب نيستم.
وقتي اين رو گفت ، چقدر آشفته بود، ليوان شربت رو از توي سيني برداشته و به سمتش گرفتم!
-بيا، اينو بخور بهتر ميشي!
ليوان رو گرفت و چند جرعه خورد و زل زد به من و با لحن غمگيني گفت:
- ثريا! خدا رو شکر که بابام زنده نيست تا اين روزهاي دخترش رو ببينه.
- دوست داشتم بهش بگم که بابات روزهاي بدتر از اينم داشته و لنگش عروسي تو ، اما قطره اشکيک که از چشمانش سرازير شد مانع حرفم شد.
در نهايت حيرت نگاهش کردم. باورم نميشد بهرام اينطور بي ريا اشک بريزه، يک آن ياد جمله اي توي دفتر پروانه بود افتادم «وثوق مي گفت مردا يا توي تنهايي راحت گريه مي کنن ، يا جلوي زني که عاشقانه دوستش دارن» يعني ئاقعا اين جمله حقيقت داشت؟ کامران و بهزاد هم مي گفتن که اون هنوز منو دوست داره. لعنت به اين دل، چرا داره بازي در مي آره؟ درست مثل اون سالها احساس کردم دوباره داره مي لرزه و بازم دوستش دارم. نمي دونم چرا ما زنها انقدر شليم ، چرا زود فراموش ميکنيم که با خودمون عهد کرديم مردي رو که قبلا دوست داشتيم و ازش پشت پا خورديم ، ديگه دوست نداشته باشيم. چرا در مقابل اين احساس قديمي که داره دوباره نو ميشه ، مقاومت نمي کنيم. بايد همون موقع بلند مي شدم و به آشپزخونه مي رفتم تا غذا آماده کنم اما به جاي اين کار روي صندلي، مقابل عشق قديميم يخ زده بودم. همدردانه به بهرام که داشت اشکهاش رو پاک مي کرد اشاره کردم بقيه شربتش رو بخوره ، چند جرعه ديگه از شربت رو خورد. يه لحظه فکر کردم دوباره مثل اون روز شده. ..
روزي که قرار بود بهرام براي تحصيل به امريکا بره و خونه مادرم سکونت کنه ، به منزل ما اومد ، اون موقع من 17 ساله و بهرام 18 ساله بود. اون روز اولين باري بود که به طور مستقيم بهم اعتراف کرد دوستم داره ، قبلا با نگاهش گفته بود اما اون روز وضع فرق مي کرد. اون مي خواست بره خارج اونم براي چند سال، مي خواست ممئن بشه منم دوستش دارم و منتظرش مي مونم يا نه؟ با اينکه دختر آرومي بودم اما اون روز هوس کردم شيطوني کنم. انقدر خودم رو به اين راه و اون راه زدم که نزديک بود گريه اش بگيره. دلم براش سوخت و يه ليوان عرق بيدمشک دادم دستش . خورد و آروم گرفت. مي دونستم آرام بخشش بيدمشکِ. هيچ وقت قيافه اش رو وقتي بهش گفتم منم دوستش دارم و چند سال که سهلِ تا ابد منتظرش مي مونم فراموشش نمي کنم . اون روز برق نگاهش بهم اطمينان داد اين مرد ، مرد زندگيمه و در کنار اين مردِ که مي تونم يه خانواده سعادتمند که هميشه آرزوش رو داشتم تشکيل بدم . اگه اون روز کسي بهم مي گفت اين يه آرزوي کودکانه بيش نيست ، فکر مي کردم حسادت مي کنه ، غافل از اينکه همون روز پايان عشق ما رقم خورده بود. حالا بعد از 35 سال روبروي مردي 36 ساله قرار دارم (ببخشيدا يعني اون موقع 1 ساله اش بوده ؟) که 11 سال پيش کينه شکسته شدن دلم رو با ازدواجش به وجود آورده بود. با اينکه هنوز دوستش دارم و عاشققش هستم اما نميذارم دلم دوباره بهش اعتماد کنه. خيره نگاهش کردم تا تمام شربتش رو خورد. درست مثل اون موقع ها ، ظاهرا اونم به گذشته برگشته بود چون وقتي سنگيني نگاهم رو حس کرد انگار غم پروانه فراموشش شد و با شوخي گفت:
-توي گلوم گير مي کنه ها.!
همون جمله اي که اون موقع ها وقتي نگاش ميکردم مي گفت، منم جواب دادم:
-پس چرا خفه نميشي؟
لبخند تلخي زد، گمانم تئقع داشت مثل اون وقتها بهش بگم خدا نکنه، آب بيارم برات.. اما زهي خيال باطل. درسته شل شدم و روي صندلي وا رفتم و به قديمها سفر کردم اما نه تا اين اندازه، ترجيخ دادم براي کشيده نشدن کار به اونجاها ، در مورد پروانه باهاش صحبت کنم بنا براين گفتم:
-مي خواي با پروانه چيکار کني؟
دستاش رو دو طرف سرش گذاشت و با کلافگي گفت:
-نمي دونم . به خدا فکرم کار نمي کنه، از يه طرف بهش حق ميدم و از طرف ديگه کارش عملي نيست مي فهمي که ؟
-بله مي فهمم. اون يه دختره اونم توي فاميل فهيم زاده که دختر يعني گنج ، افتخار، به راحتي ازش نمي گذرن چه برسه به اينکه با يه آدم که نه ميشناسن و نه مي بينشش ازدواج کنه.
- آخه بدبختي کتي و سودي اراده مي کنن خونه ماد ر تو هستن، و الا ميشد يه کلکي سوار کرد. بارداري اش رو مخفي ميکرديم يا مثلا بچه رو به پروانه ربطش نمي داديم و مي گفتيم...
مکث کرد. نمي دونست چي بگه . وقتي ديد هاج و واج نگاهش مي کنم با کلافگي گفت:
-مي دونم دارم چرت و پرت مي گم ولي بايد يه فکري بکنيم ديگه...
- بي فايده است لازم نيست فکر کني.
- مي دونم محاله به نتيجه درست و حسابي برسم . من هيچ وقت توي فکر کردن نتيجه درستي نگرفتم . ميبيني که حال و روز زندگي ام رو!!؟
- منظور من اين نبود ، ببين بهرام! من پروانه رو بزرگش کردم ، مطمئن باش خودش بهتر از من و تو ، فخيم زاده ها رو شناخته . وقتي مي گه مي تون سرِ کتي و سودي و بقيه کلاه بذارمحتما مي تونه. لابد يه فکري داره ديگه!
- تو مي دوني چه فکري؟
- نه نمي دونم اما هر چي هست اون عمليش مي کنه ، تو از همين حالا بهتره با هر تصميمي که اون گرفته موافقت کني!
ـ نمي دونم، شايد هم همين کار رو کردم. چون اينقدر از دست فرزاد کفري هستم که شکستن گردنيش هم دردي ازم دوا نمي کنه. من خودم پدرم و مي دونم پدر شدن چه لذتي داره، پس اين بدترين تنبيه که بچه داشته باشي و ندوني.
لبخند رضايتي روي لبانش نقش بست، نگاهش کردم و گفتم:
ـ مثل اينکه حالت جا اومد؟
ـ معجزه اي اين شربت بود!!
لبخندي زدم، در حاليکه خودش رو سرگدم بازي با ليوان خالي شربت نشون مي داد با مِن و مِن گفت:
ـ فکر نمي کردم هنوز يادت باشه!
با اينکه منظورش رو فهميده بودم اما خودم رو زدم به او راه و گفتم:
ـ چي رو؟
ـ شربت عرق بيدمشک رو!
براي انکه خودم رو تبرئه کرده باشم، گفتم:
ـ يادم نبود، پسرت گفت وقتي ناراحتي، شربت عرق بيدمشک مي خوري! اون ازم خواست برات بيارم.
مثل کسي که مي خواد مچ کسي رو بگيره، پوزخندي زد و در حاليکه لبخند شيطنت آميزي بر لب نشاند که دلم رو لرزوند گفت:
ـ اولاً بهراد توي اين سن و سال از کجا مي دونه عرق بيدمشک چيه، اصلاً از کجا مي تونه ناراحتي و راحتي رو تشخيص بده؟ در ثاني تو که گفتي خوابِ!
ـ بهراد نگفت که، بهزاد گفت.
تا اسم بهزاد رو آوردم، مثل فنر از جا پريد و با ناباوري گفت:
ـ تو مطمئني بهزاد حرف زده؟
ـ خُب آره ديگه، بزرگه مگه بهزاد نيست؟
ـ چرا! اما باورم نمي شه باز حرف زد؟
با تعجب گفتم:
ـ من فکر مي کردم خوب شده، مگه چند وقت پيش خودت به پروانه نگفتي حرف زده؟
ـ همون يکبار بود اونم در حد چند کلمه که سراغ پروانه رو گرفت، باز سکوتش شروع شد. تو مطمئني حرف زد؟
ـ بابا دروغم چيه، تازه نبودي ببيني چه بلبل زبوني برام مي کرد! در ضمن پيشنهاد ازدواج هم بهم داد.
اين رو از عمد گفتم تا عکس العمل بهرام رو ببينم، خنديد و با لحن پر از ترديدي گفت:
ـ جدي مي گي؟
خواستم جوابش رو بدم که صداي زنگ در بلند شد، دلم اجازه نداد تا حرفم رو تموم نکردم براي باز کردن در برم، بايد يه بار ديگه عکس العمشل رو مي ديدم. در حالي که لحن شوخي به صدام مي دادم، گفتم:
ـ آره، براي تو ازم خواستگاري کرد.
معلوم بود حسابي جا خورده؟ در حاليکه مي خنديدم به سمت در رفتم که بهرام پرسيد:
ـ تو چه جوابي دادي؟
ـ گفتم متأسفم، من دارم مي رم خارج.
نمي دونم چرا همچين جوابي دادم ولي احساس کردم اگه اين حرف روي بزنم، دلم خنک مي شه. در رو که باز کردم، بهنام پشت در بود و صداي منو شنيده بود، چون نه سلام کرد و نه مهلت داد من سلام کنم. داخل شد و گفت:
ـ اي بابا... ثريا جون! حالا اگه همسايه ها نفهمن تو داري ميري خارج عيبي داره؟ چرا داد مي زني و اعلام مي کني، چند نفر داشتن رد مي شدن تا صدات رو شنيدن ايستادن باهات خداحافظي کنن، تازه پرسيدن به سلامتي کدوم کشور مي ري؟ حالا هم يه عده جلو در ايستادن ببين پروازت کيِ! بيبان فرودگاه، بگو مي ري آمريکا...
خنديدم و به او که مثل مسلسل حرف مي زد گفتم:
ـ کجا رفتي يهو غيبت زد؟
ـ پي شوفري مردم! اون آقاي پليس جوان حالش هيچ خوب نبود و شوک عصبي شديدي بهش وارد شده بود، استاد عنايتي خواهش کرد برسونمش و منم قبول کردم، مي دوني که من آخر فداکاريم. بعد اون دختره? سپيده هم که کلي آبغوره گرفته بود و دلش از ظلم فرزاد به درد اومده بود، خودش رو مي چسبوند به من تا بلکه تنها نره خونه و من ببرم برسونمش. آخه استاد با آقا سينا رفتن دَدَر...
داشتم به حرفهاش که همه با شوخي بود گوش مي دادم که بهرام از آلاچيق بيرون اومد و با طعنه گفت:
ـ عجيبه، چه اتفاقاتي افتاده من خبر ندارم. من فکر کردم، شما خيلي اصرار داشتي اونا رو برسوني؟ آخه به نظرم رسيد او دختر خانم، مي خواست با آژانس بره، حالا نگو اونا چسبيده بودن به تو! من حالم خوب نبوده، همه چيز رو اشتباه فهميدم.
هر سه از اين حرف بهرام خنديديم و بهنام که دستپاچه شده بود گفت:
ـ به به آقا بهرام، شما هم که اينجا تشريف داشتين و اعلام حضور نکردين؟ حالا هر چه بوده گذشته! بيا داداش اينا رو ببر که دستم لِه شد.
ـ خودت ببر، آشپزخونه دوقدم راهه.
ـ بله يادم نبود شما متراژ اينجا رو داري!!
تازه متوجه شدم که بهنام غذا گرفته، ازش پرسيدم:
ـ اينا چيه، من مي خواستم شام درست کنم.
ـ نه ثريا جون! قربونت! همون ناهار ظهر به اندازه کافي بيگاري داشت، شام نخواستيم! هرچي به مهمونا گفتم بمونين دارم مي رم غذا بگيرم گوش ندادن، اون دختره که اينقدر اشک ريخته بود، فکر نکنم شام بخوره! البته غذا زياد گرفتم، مي خواي برم دنبالش، زشته به خاطر خواهر ما اين همه گريه کرد، حداقل يه شام بهش بديم.
چشم غره اي که بهرام بهش رفت، از ديدنش مخفي نمود و با خنده ي شيطنت آميزي به من گفت:
ـ کي گفته عصباني تر از اون آقا پليسه ديگه وجود نداره، نگاه کن درياي عصبانيت و خشم و غيرت. راستي ثريا جون ديدي آقا پليسه ديوونه بود، موبايلش رو پرت کرد وسط سالن. يکي نبود بهش بگه، آخه به تو چه؟ ما که برادراشيم، کَکِمون هم نمي گزه...
تا اين رو گفت، بهرام فوراً به شوخي حمله ور شد به سمتش و بهنام هم با سرعت به طرف آشپزخانه فرار کرد. من و بهرام هم با خنده داخل ساختمان شديم، بهنام غذاها را برد آشپزخانه و برگشت بيرون و رو به بهرام گفت:
ـ داداش سالاد نگرفتم، ديدم سالاد ظهرت حرف نداشت، گفتم خودت درست کني، فقط زود باش که مُردم از گشنگي!!
منتظر جواب بهرام نماند و به آشپزخانه برگشت، بهرام آهي کشيد و گفت:
ـ اگه به خاطر شباهتش نبود، فکر مي کردم بابا از سر راه آوردتش، اصلاً اخلاقش به خودمون نرفته، تنها کسي که هرکاري به ميلِ خودش باشه انجام مي ده، همين بهنامِ... امکان نداره براي حرف کسي حتي حرف ليلي، تره هم خرد کنه! باورت مي شه هميشه براي اينکه باهاش سرشاخ نشه، کاري به کارش نداره، بعضي وقتها آرزو مي کنم کاش منم مثل بهنام....
بقيه حرفش رو با کشيدن آهي رها کرد و به چشمام نگاهي انداخت انگار مي خواست بگه، بقيه ي حرفم رو از نگاهم بفهم و من اينطور از چشماش خوندم که کاش 11 سال پيش اراده ي بهنام رو داشتم و به حرف ليلي گوش نمي دادم. کاش الان هم که عاشقانه دوستت دارم، جرأت بهنام رو داشم و دوباره اعتراف مي کردم، اما افسوس که دير شده و تو داري مي ري.
وقتي به حرکات بهزاد توجه مي کردم، مي فهميدم که حق با پروانه است. او هيچ مشکلي نداشت وهرجا به نفعش بود حرف مي زد و در غير اين صورت به قول بهنام، لال موني مي گرفت. اون شب باز هم بهزاد سکوت کرد و من متعجب از اون همه بلبل زبوني، جا خوردم. اما نمي فهميدم علت اين کار چيست؟
اعتراف مي کنم اونو دست کم گرفته بودم اما اون سنگ تموم گذاشت و از اون روزي که با بهرام براي کارهاي پروانه به خانه ي ما اومدن، پاشو کرد توي يه کفش که مي خواد بمونه، البته چيزي نمي گفت اما حرکاتش حکايت از همين بود. هر وقت مي آمدن اونجا، خودش رو مي چسبوند به پروانه و گاهي هم به من که مانع رفتنش بشيم. معمولاً هم پروانه برعکس من به بهرام اصرار مي کرد که او بمونه، البته منم تعارف مي کردم اما نه از ته دل، چون وقتي مي موند منتظر فرصتي بود تا با من تنها بشه و حرفايي بزنه که خيلي بيشتر از سنش بود، مامان ثريا گفتن که از دهانش نمي افتاد. اعتراف مي کنم که تحت تأثير اين بچه قرار گرفته بودم و بدم نمي آمد که گاهي برام شيرين زبوني کنه و از ازدواج با، باباش بگه. بخصوص که حالا که بهرام به خاطر موندن اون خونه ي ما، بيشتر رفت و آمد مي کرد و گاهي نگاههايي بهم مي کرد که بارم تعبير حرفهاي بهزاد بود. بهزاد باعث شده بود که توي اين چند روز باقيمانده، به مرور خاطرات گذشته بپردازم، البته خاطرات خوبِ گذشته و احساس مي کردم بهرام هم همين حالت رو پيدا کرده. گاهي که خونمون بود و داشتيم صحبت مي کرديم، حس مي کردم. اگه دقايقي ديگه حرف بزنيم، هر آن ممکنه ازم درخواست کنه، ببخشمش و از ايران خارج نشم. اما خوب مي دونست که اين کار شدني نيست چون من بايد مي رفتم، تکليف پروانه چي مي شد؟ مي ديدم که چطور براي فرار از اين محيط لحظه شماري مي کنه! معلوم نبود چه فکري توي سر داره، اما مطمئن بودم هر فکري باشه من بايد در کنارش باشم. مثل اون سالها توي پرورشگاه، حتماً الان هم، نيمي از کارهاش به اميد من انجام مي شد؟ نبايد تنها رهاش مي کردم و اعتراف مي کنم توي بد شرايطي گير کرده بودم، وسوسه هاي بي امان بهزاد با اون شيرين زبوني هاش، توأم با سکوت عاشقانه ي بهرام، از يک طرف و عشق و علاقه و احساس مسئوليت نسبت به پروانه از طرف ديگه، منو توي برزخي وحشتناک انداخته بود. بايد کدوم رو انتخاب مي کردم؟ پروانه رو که به من نياز داشت و رها کردنش ضربه اي دوباره بود، يا بهرام که روي خوش زندگي رو نديده بود و به خاطر پروانه سکوت مي کرد؟ خدايا کمکم کن! بين اين خواهر و برادر و انتخابشون موندم.
با بلند شدن صداي در قلبم از حرکت ايستاد، مي دونستم بهرام اومده. صبح که زنگ زد حال پروانه رو بپرسه، گفتم امروز با سينا براي خداحافظي مي رن خونه ي حاج مهدي، مي خواست آخرين شب ايران بودن رو با اونا سپري کنه! بهرام وقتي فهميد تنها هستم، گفت که يکي دوساعت ديگه ميام اونجا، کارت دارم! گفتم چه کاري؟ گفت، تلفني نمي شه و بايد حضوري صحبت کنيم. حالا توي اين دو ساعت دل توي دل من نيست، چي مي خواد بگه؟ توقع چه جوابي داره؟ نکنه از بخواد پيشش بمونم؟ چه جوابي بايد بهش مي دادم، ديگه نمي تونم خودم رو گول بزنم. بهرام خيلي عوض شده بود و 11 سال مدت زيادي براي تغيير آدمهاست، استاد اين رو بهم گوشزد کرده بود و حالا خودم درکش مي کردم. توي اين چند روز که درگير مسايل پروانه بوديم و باهم رفت و آمد کرديم، هر دو نرم شده بوديم و نفرت سالها قبل، جاش رو به عشق و شکفته شدن دوباره داده بود. احساس جووني به ذرات وجودم برگشته بود و متاسفانه دفتري که 11 سال پيش با او وضع بسته شده بود، دوباره داشت باز مي شد. اونم توي اين شرايط باز مثل 11 سال پيش پروانه بيش از هرکس به من احتياج داشت و من به عشق و زندگي، از همين الان مي دونستم باز جوابم منفيِ! البته اون سال براي رفتن از ايران و امسال براي موندن در ايران. آخه چطوري مي تونستم بي خيال پروانه باشم، اين فکر باز ترس از تکرار شدن اتفاق 11 سال پيش رو به دلم انداخت. اينبار دلم نمي خواست من و بهرام با يه زخم بي مرهم از هم جدا بشيم. در حاليکه اميدوارم بهرام موقعيت پروانه رو درک کرده باشه و براي چنين پيشنهادي نيومده باشه، جلوي آينه خودم رو برانداز کردم و از ديدن خودم توي آينه که با داشتن 35 سال سن مثل 27 ساله بودم احساس رضايت کردم، اين تنها ارثيه اي است که از فاميل مادرم برده ام و ازش خيلي راضي هستم. با بلند شدن دوباره صداي زنگ فوري به طرف اف اف رفتم و با اينکه مي دونستم بهرامِ اما باز پرسيدم، کيه؟! وقتي صداش رو شنيدم در رو باز کردم و تا داخل شدن اون به طرف آشپزخونه رفتم تا شربت آلبالوئي رو که از قبل آماده کرده بودم بيارم، به سالن که برگشتم، روي مبل نشسته بود و با ورود من از جا بلند شد. از اين حرکتش خنده ام گرفته بود، به مبل اشاره کردم و گفت:
ـ خواهش مي کنم، بشين چرا بلند شدي؟
لبخندي زد و نشست، با اينکه فهميدم دستپاچه شده اما وانمود کردم که متوجه نيستم، به سيني شربت اشاره کردم و گفتم:
ـ بايد تشنه باشي! شربتت رو بخور.
ـ آره! خيلي تشنمه، نمي دونم چرا هوا اينقدر گرم شده؟ هنوز بهاره!
ـ آره! امسال خيلي زود گرم شده.
ـ چون زمستون سردي داشتيم، مگه نه؟
اون يکي ليوان شربت رو که براي خودم ريخته بودم، برداشتم و در تائيد حرفش گفتم:
ـ آره خيلي سر بود! يکسري که از شدت برف مدارس رو تعطيل کردن. بچه هاي پرورشگاه هم نرفتن مدرسه، چقدر هم خوشحال بودن.
با يادآوري خوشحالي بچه ها توي او چند روز که تعطيل بودند، بي اختيار لبخندي زدم. مطمئن بودم حالا که دارم از ايران مي رم و پرورشگاه هم طبق وصيت کامران وقفِ بهزيستي شده، حتماً دلم براشون تنگ مي شه.
ـ آره، بهزاد منم نرفت مدرسه، هر چند که از وقتي بابا فوت شده، نرفته مدرسه. امسال بايد براش معلم بگيرم، البته اگه دست از اين بازي هاي جديدش برداره
ـ برمي داره، مطمئن باش.
با نااميدي گفت:
ـ اميدوارم همين طور باشه که تو مي گي، چون من که چشمم آب نمي خوره. بگذريم، گفتي پرورشگاه يادم افتاد براي چي اومدم اينجا.
ـ براي چي اومدي؟
از کنار مبل، کيف سامسونتي که برام آشنا بود برداشت و روي ميز گذاشت و به من نگاه کرد و گفت:
ـ اين ماله توئه، داده بودي پروانه بياره بده به من و بهنام، تحويل شما.
خيالم راحت شد که کارش چي بوده و نفس آسوده اي کشيدم، اين کيف رو کامران داده بود تا توسط پروانه به دست بهرام و بهنام برسونم. طفلک پروانه چقدر براي من دلش سوخته بود و چه قضاوت بي رحمانه اي نسبت به کامران کرد.
ـ مگه نگفتم بده به شما، پس چرا آوردي اينجا؟
ـ براي اينکه من و بهنام، نمي دونيم بابت چي بايد قبولش کنيم.
ـ فکر کردم پروانه بهتون گفته باشه؟
ـ همين هم من و بهنام رو گيچ کرده، آخه آدم که بابت ملک خودش پول نمي ده، مي ده؟
نمي دونستم چي بهش بگم، آخه چرا کامران فکر اينجاش رو نکرده بود؟ اصلاً چرا خواست من، چنين کاري کنم؟ هر چي اصرار کردم علتش رو بهم بگه، نگفت، بهرام که سکوت منو ديد ادامه داد:
ـ من و بهنام هنوز درِ اين کيف رو باز هم نکرديم، چون دليلي وجود نداشت. خود من واقعاً ازت معذرت مي خوام، خودم مي دونم که بعد از فوت بابا خيلي رفتارم بد شده، حتي مي تونم بگم رفتارم با تو زننده هم بود..
نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم :
- بهتره در موردش حرف نزني ، لطفا اون کيف رو بردار ، من چيزي رو به کسي بدم پس نمي گيرم .
- پس منو نمي بخشي ؟
- اين چه ربطي به پس گرفتن کيف داره ؟
- ربطش اينه که از رفتار من دلخوري و فکر کردي چشم طمع به ملکي دارم که کامران بهت بخشيده ، براي همين پولش رو فرستادي .
- چرا مزخرف مي گي بهرام ! اينطور نيست چون رفتار منم با تو تعريفي نداشته ، منم معذرت مي خوام .
اين رو از ته دل گفتم ، بعد از خوندن دفتر پروانه ، به اين نتيجه رسيده بودم . بهرام با سماجت گفت :
- پس کيف رو تحويل بگير تا باور کنم .
خودم رو توي بد مخمصه اي ديدم ، آرزو کردم کاش اون دنيا موبايل بود تا بتونم الان از کامران کسب تکليف کنم . الان نمي دونم راستش رو به بهرام بگم ، يا پول ها رو پس بگيرم و به حساب خود کامران توي اون دنيا واريز کنم . از فکر و آرزوي خودم خنده ام گرفت و به بهرام نگاه کردم ، خنده ام رو که ديد گفت :
- پس قبول کردي ؟
- نه ، چون اين کيف مال من نيست .
- يعني چي مال تو نيست ، داري با پول خودت تعارف مي کني ؟
- نه به خدا ! اين کيف رو پدرت به من داد و گفت که بعد از مرگش ، توي يه موقعيت مناسب توسط پروانه به دست تو و بهنام برسونم ، منتها بگم از طرف خودمه و بابت ملکي که به نامم کرد. مطمئن باش اين کيف مال من نيست حتي درش رو باز نکردم ، همونطور که اون ملک مال من نيست و وقف بهزيستي شده .
بهرام که حسابي گيج شده بود با ناباوري پرسيد :
- بابام چرا اين کار رو از تو خواسته .
- اجازه نداد ازش بپرسم .
از نگاه مشکوک بهرام به خودم ، فهميدم که قانع نشده و با شوخي گفتم :
- البته يه احتمال ديگه هم هست ، شايد پيش خودش فکر کرده اين ارث و ميراثي که براتون گذاشته کمه ، گفته اينم بعد از مرگش بده ذوق کنين . گفته پروانه هم بياره بلکه حسوديش نشه و بگه ، به داداشم چقدر داده به من چقدر !!
بهرام انگار شوخي منو نشنيده باشه ، يه نگاه به من و يه نگاه به کيف انداخت و گفت :
- اصلا سردر نميارم ، پاک گيج شدم .
براي لحظه اي هر دو سکوت کرديم ، بهرام دست برد و در کيف رو باز کرد و به وضوح حيرت رو در نگاهش ديدم ، خواستم بپرسم چي توشه که خودش کيف رو به سمتم چرخوند و منم به اندازه ي اون تعجب کردم . توي کيف اصلا پول نبود ، محتويات اون کيف ، دو تا آلبوم و دو تا پاکت نامه بود که روي يکيش نوشته بود بهرام و روي يکي بهنام . بهرام با حيرت ، آلبومها رو برداشت و شروع به ورق زدن کرد ، يکي از آلبوم ها مربوط به نوزادي تا حالاي بهرام بود و اون ديگري مربوط به بهنام . بهرام که معلوم بود بيشتر از من متعجب شده ، ناباورانه به عکسها نگاه کرد و گفت :
- اصلا نمي دونستم همچين عکس هايي دارم ، بابا اينا رو کي انداخته ؟
تمام عکس ها رو با لذت نگاه مي کرد ، سيني ليوان ها رو از روي ميز برداشتم و خواستم به سمت آشپزخونه برم که آلبوم رو بست و گفت :
- اصلا حدس هم نمي زدم اين چيزها توي کيف باشه ، معلومه که تو هم درش رو باز نکرده بودي !!
از حرفش بهم برخورد ، مگه شک داشت که گفتم باز نکردم . با دلخوري نگاهي بهش انداختم و به طرف آشپزخونه رفتم ، دنبالم اومد توي آشپزخونه ايستاد و زل زد توي صورتم و گفت :
- ببخشيد ، باور کن اونقدر گيج و غافل گير شدم که نمي فهمم چي مي گم !
بدون اينکه اهميتي به حرفاش بدم ، به طرف سالن برگشتم و اونم همراهم به سالن برگشت و دوباره گفت :
- تو چت شد ثريا ؟ من که گفتم معذرت مي خوام .
راستش خودمم نمي دونم چم شده بوده و چرا دوست داشتم براش چشم و ابرو بيام و قهر کنم . گفتم :
- نيازي به عذر خواهي نيست ، بهتره وسايلت رو جمع کني و بري ، فکر مي کنم ديگه کارت انجام شده باشه .
- تو چت شده ، تو رو خدا اذيتم نکن .
- چيزيم نيست ، من اذيتي نمي کنم . خداحافظ.
- قيافه ات مي گه چيزيت شده ، از من دلخور شدي ؟
دوست داشتم بگم من سالهاست از تو دلخورم و به جاش شروع کردم به جمع کردن لوازم روي ميز و گذاشتم توي کيف ، به جز اون پاکتي که خيلي محکم و قطور بود و مخصوص بسته هاي پستي شکستني . روش نوشته بود بهرام ، برگشتم و گرفتم سمتش و گفتم :
- بيا ، بخوان شايد جواب سوالاتت باشه ، وقتي مي گم چيزي نمي دونم يعني نمي دونم .
پاکت رو نگرفت و با کلافگي نگاهم کرد ، با تحکم گفتم :
- بگير ديگه ! شايد اين تو نوشته باشه من خبر ندارم ، با شناختي که از بابات دارم هيچ کاريش بي حکمت نيست .
- باور کن ، فهميدم تو نمي دونستي نيازي نيست کسي بهم ثابت کنه !
- باور نمي کنم ، باز کن يا خودم بازش مي کنم .
بهرام که ديد چاره اي جز قبول کردن نداره ، پاکت رو گرفت و در حاليکه بازش مي کرد با طعنه گفت :
- فکر نمي کردم تا اين اندازه نسبت به من بي اعتماد ...
نمي دونم چي داخل پاکت ديد که بقيه ي حرفش رو خورد . دستش رو توي پاکت کرد و وقتي بيرون آورد ، يه انگشتر برليان بسيار شيک با نگين هاي آبي و سفيد که به طرز خيره کننده اي برق مي زد ، در دست داشت . به بهرام که با ديدن انگشتر داشت پس مي افتاد نگاه کردم ، ناباورانه به انگشتر زل زده بود . به وضوح قطره ي اشکي که توي چشمشم بود رو ديدم و راستش با ديدن قطره ي اشک ، يادم رفت که تا دقايق پيش ازش دلخور بودم ، رفتم کنارش و با نگراني پرسيدم :
- حالت خوبه بهرام ؟
در حاليکه فقط به انگشتر نگاه مي کرد گفت :
- چرا ؟ !!
- چي چرا ؟
- باورم نمي شه ، يعني کامران به خاطر من ... لعنت به من .
- بهرام ! پاک من و گيج کردي ، چي شده ؟ اين انگشتر مگه چيه ؟ چرا به اين حال و روز افتادي ؟
با چشمان به اشک نشسته اش به من نگاه کرد و انگشتر رو به طرفم گرفت و گفت :
- بگيرش داخلش يه چيزي نوشته شده بخون .
انگشتر رو گرفتم و نگاه کردم ، واقعا تک و زيبا بود . با کنجکاوي چشمام رو گرد کردم تا ببينم داخلش چي نوشته ، خيلي ريز بود اما مي شد خوند ، نوشته بود :
« براي عشقم ثريا ... »
احساس کردم قلبم از جا کنده شد ، به بهرام نگاه کردم و پرسيدم :
- اين نوشته يعني چي ؟
به جاي جواب بلند شد و رفت کنار پنجره ايستاد ، چند لحظه اي سکوت برقرار شد و سپس گفت :
- يه زماني طرح اين انگشتر رو کشيده بودم که اگه تو پسنديدي ، سفارش بدم يه طلا فروش بسازه ، اون شب که توي رستوران ايتاليايي قرار داشتيم طرح رو آوردم تا اگه دوست داري درستش کنم و نامزدي رو اعلام کنيم . ديگه وقتش بود که به زمزمه هاي مامانم پايان بدم ، زمزمه هايي که دوست نداشتم بشنوم و اون شب و روز توي گوشم مي خوند . ليلي هميشه مي گفت ، ثريا تو رو نمي خواد و تو سرکاري ، اون عاشق تو نيست ، اين همه تو دنبالش دويدي و بهش التماس کردي اگر تو رو مي خواست باهات ميومد ، اون شب هم يه نقشه کشيد تا تو رو امتحان کنم ، گفت تا حالا هر چي گفتي ثريا بهنونه آورده و الان ديگه بهنونه اي وجود نداره ، اون اگه تو رو بخواد اين بار قبول مي کنه . با خودم فکر کردم راست مي گه ، اولين بار که اومدم بهت گفتم ، دوست دارم اگه يادت باشه مي خواستم براي تحصيل برم آمريکا ، بهت التماس کردم از بابات اجازه بگير چند وقتي بري پيش مادرت ، اين طوري از هم دور نمي مونيم گفتي ، امکان نداره و بابام از غصه مي ميره تازه اجازه هم نمي ده من با مادرم زندگي کنم . گفتي منتظر مي موني تا برگردم ، قبول کردم و رفتم . يک سال بعد پدرت فوت کرد ، اون موقع براي تعطيلات اومدم ايران و باز ازت خواستم و التماست کردم که حالا ديگه تنها شدي بيا بريم پيش مامانت ، منم پيشت هستم تا درسم تموم بشه و همونجا ازدواج کنيم ، گفتي امکان نداره و من از مامانم متنفرم ، اون باعث مرگ پدرم شد ، گفتي برو درست رو بخون من منتظرت مي مونم . چند وقت ديگه گذشت ، فهميدم که سينا براي روشن شدن تکليف وصيت نامه نمياد ايران و تو موندي دست خالي و کمک مادرت رو هم قبول نمي کني ، تلفن زدم و ازت خواهش کردم که قبول کني ازدواج کنيم و بريم آمريکا ، قول دادم کاري کنم که يک بار چشمت توي چشم مادرت نيفته اما باز گفتي نه و بهونه آوردي که هنوز زوده ، تو بايد درگير درس خوندن باشي نه زن داري ، گفتني نگران اوضاع ماليت نباشم . بعدشم که دانشگاه قبول شدي و يه بهونه ي جديد ديگه ، تا درسم تموم نشه ازدواج نمي کنم . باز گفتي برو درست رو بخون من منتظرت مي مونم ، من بازم گفتم چشم و باهات موافقت کردم . وقتي هم درسم تموم شد و اومدم ، گفتي شديدا درگير اداره ي پرورشگاهي و يه مهلت کوتاه خواستي تا کارهات رو سرانجام بدي و از دست پرورشگاه خلاص بشي ، با اينکه سردر نمي آوردم اما باز قبول کردم . برعکس بابام که هميشه طرفدار تو بود و حق رو به تو مي داد ، مادرم مخالفت بود و دائم مي گفت تو منو نمي خواي و بين دوراهي موندي که چه جوري از سر خودت بازم کني . هر شب با مادرم بحث اين رو داشتيم که من به اون مي گفتم ، تو اشتباه مي کني و اون به من مي گفت ، نه تو اشتباه مي کني . تا اينکه موقعيت کاري آلمان پيش اومد و تو هم سرت خلوت شده بود ، ليلي برنامه ي امتحان کردن تو رو گذاشت و گفت اگه منو بخواي الان ديگه بهونه اي نداري و با گذشت و صبري که من کردم فوري قبول مي کني که باهام ازدواج کني ، مخصوصا که حالا ديگه آمريکا و مادرت نبود بلکه آلمان بود . منم با ايماني که به تو داشتم حرفش رو قبول کردم و اومدم تا تو رو امتحان کنم ، مثل روز برام روشن بود که به ليلي پيروز مي شم و تو قبول مي کني و من بهش ثابت مي کنم که اشتباه مي کرده اما متاسفانه تو همه چيز رو خراب کردي . وقتي گفتي نميايي ، تمام آرزوهام برباد رفت و احساس کردم کاخي که با تو ساختم آوار شده و مي ريزه روي سرم ، حرفهاي ليلي توي گوشم زنگ مي زد . براي همين ديگه منتظر نموندم تا مثل هميشه بشنوم که مي گي ، منتظرت مي مونم تا برگردي ، تا هروقت لازم باشه صبر مي کنم .
بهرام سکوت کرد ، بغضي که در گلو داشت فرو داد و گفت :
 اون شب با خودم عهد بستم فراموشت کنم و ازت متنفر بشم ، قسم خوردم ليلي هر کاري بگه ، انجام بدم . براي همين وقتي رفتم بيمارستان تا دستم رو که کوبيده بودم روي ميز و شکسته بود گچ بگيرم ، بدون توجه به حرفهاي کامران که اومده بود پيشم طرح انگشتر رو انداختم توي سطل زباله . اون شب و شبهاي بعد ، کامران طفلي خيلي سعي کرد منو از خر شيطون پايين بياره ، اما موفق نشد . تا اينکه يه شب که ديگه حالم از طرفداريهاش بهم مي خورد و داشت اصرار مي کرد که شماره ي تو رو بگيره تا باهات حرف بزنم ، اصلا نفهميدم چي شد که اونطور از کوره در رفتم و سرش داد کشيدم و بهش گفتم ، تو که هنوز توي زندگيت با اين سن و سالت نمي دوني عشق چيه و تجربه اش نکردي براي من تصميم نگير ، به تو ربطي نداره که من دارم با زندگيم چيکار مي کنم . چند شب بود که ليلي بهم هشدار مي داد بابات رو بشون سرجاش تا اينقدر حرف مفت نزنه و من اصلا اون شب نفهميدم چي بينمون گذشت . کامران دستش رو بالا برد تا بزنه توي گوشم ، اما اين کارو نکرد و به جاش از خونه زد بيرون و بعد از اون هم ديگه در مورد تو و زندگي من حرفي نزد ، حتي وقتي شنيد مي خواستم به خواست ليلي با نادي ازدواج کنم فقط در سکوت نگاهم کرد و منم که اصلا حاليم نبود دارم چيکار مي کنم به سکوت پر از حسرتش توجهي نکردم و مثل عروسک خيمه شب بازي توي دستاي ليلي اين ور و اون ور رفتم و اين شد عاقبت زندگي خودم و بچه هام .
مي دوني ثريا ، حالا مي فهمم چقدر اشتباه مي کردم ، حالا مي فهمم که اون چقدر عاشق بوده ، اون بهتر از هرکس عشق رو تجربه کرده بود ، عشق به همه چيز رو . طبق تعريف عمه و عمو کيانوش هيچ وقت از احترام و عشق به پدر و مادرش ، کم نذاشته بود و با بچه هاش بهترين رفتار عاشقانه رو داشت ، عاشق مادر پروانه هم که بود . پس اون عشق رو بهتر از همه تجربه کرده بود ، عشقي بالاتر از اينکه رفته و توي اون سطل آشغال طرح انگشتر رو برداشته و داده درستش کردن ، وجود داره . لعنت بر من ، چه ظلمي در حق خودم و تو و کامران و بچه هام کردم .
وقتي حرفاش تموم شد و به سمتم برگشت با چشمان پر از اشک اومد بالاي سرم و به من که با خودم کلنجار مي رفتم جلوي سرازير شدن اشکم رو بگيرم گفت :
- اون شب که پروانه کيف رو بهم داد يه حرفايي زد که فکر کردم ، شايد در مورد تو ، حق با کامران بوده و من اشتباه کردم . کلي افسوس خوردم که چرا اون شب توي رستوران ايتاليايي ، صبر نکردم تا حرفات رو بشنوم و چرا بهت نگفتم ، چرا منتظرم مي موني اما کنارم نمي موني ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ...
حالي پيدا کرده بودم که ديگه نمي تونستم ساکت باشم ، دلم مي خواست حرفايي که توي دلم مونده بود و حتي به کامران هم نگفته بودم به بهرام بگم ، حالا ديگه وقتش بود . در حاليکه نمي تونستم جلوي اشکهاي روانم رو بگيرم گفتم :
- بعد از اون شب ، کامران راجع به من با تو حرف نزد اما دست به دامن ، من شده بود ! کلي سوال بي جواب داشت که تنها با سکوت جوابش رو دادم ، مي دوني بهرام تو در جريان ماجرا نيستي ! قبل از اينکه بيام و بهت بگم نميام آلمان ، با کامران کلي حرف زده بودم . اون خيلي اصرار داشت و مي گفت ثريا ! تو هر چي بهرام گفت ، قبول کن بقيه ي مسايل رو من حل مي کنم . کامران بهم گفت ، امکان نداره بذارم پات رو از ايران بيرون بذاري ، فقط تو شرايط بهرام رو قبول کن . حتي يک ساعت قبل از اومدن من ، سر قرار به پرورشگاه تلفن کرد و دوباره ازم خواست با هر پيشنهادي که تو داري موافقت کنم ، خودش ترتيب بقيه ي کارها رو خواهد داد . اما من شيطنت کردم و با خودم گفتم ، اول که پيشنهاد رو بده رد مي کنم ، بذار امتحانش کنم ببينم من و چقدر دوست داره ، براي بار دوم و سوم که اصرار کرد ، مي خندم و مي گم که شوخي کردم و مي خواستم امتحانت کنم . اول مي خواستم بهت بگم چرا من به خاطر تو بيام خارج ، تو به خاطر من بمون ايران ، مگه نمي گي عاشق مني ؟ باز به خودم نهيب زدم چون من هيچ وقت ازت نخواستم که بموني تو دائم به فکر رفتني ، تصميم گرفتم اون شب اول ازت بخوام تو بموني ايران ، اگه منتظر پيشنهاد و خواهش من بوده باشي و قبول کني ! بدون معطلي بگم ، نه شوخي کردم و باهات ميام . اما با اين امتحان مي فهميدم که تو چقدر براي من ارزش قائلي ! اما تو ، توي اون امتحان رد شدي ! بدون اينکه بذاري حرفم تموم بشه ، کوبيدي روي ميز و رفتي بيرون . باز هم اونقدر دوست داشتم که 11 روز ديگه بهت مهلت بدم تا فکرات رو بکني ، اما باز تو قبول نشدي . مي دوني بهرام ، من با اون امتحان هم تو رو از دست داددم و هم زندگي خودم رو خراب کردم و هم ذهن کامران بيچاره رو ، تا دم مرگ باورنکرد که نرفتن من و رد پيشنهاد تو ، تقصير اون و دخترش نبوده . هميشه عذاب وجدان داشت و فکر مي کرد من به خاطر پروانه رفتن آلمان رو قبول نکردم . در حاليکه اينا همه بهانه بود و من اون روز داشتم تو رو امتحان مي کردم ، بي خبر از اينکه خودم توي يه امتحان شرکت کرده ام .
با گفتن حرفايي که سالها توي دلم بود ، احساس آرامش عجيبي بهم دست داد . وقتي بهرام ، حرفهام رو شنيد و با نگاه خيسش به چشمان بارانيم نگاه کرد ، باز هر دو مي دونستيم که بايد سکوت کنيم . بدون کلامي حرف سرش رو پايين انداخت و از در بيرون رفت ، و من از پنجره ، تنها عشق تمام سالهاي تنهايي ام رو بدرقه کردم ، عشقي که ديگه از ابراز علاقه بهش ابايي نداشتم ، عشقي که دوباره با نگاه جادوييش منو مجذوب خودش کرده بود . ايمان داشتم اين بار بهانه و امتحاني در کار نيست ، اين بار هدفم چيزي است که مجبورم تنها بمونم و بهرام رو تنها بذارم .
ساعت از نيمه هاي شب گذشته بود و من هر کاري مي کردم خوابم ببره ، نمي شد . شده بودم مثل اون شبي که فرداش پرواز داشتيم و من از نگراني پروانه خوابم نمي برد ، منتها امشب نگران پروانه نيستم چون چند اتاق آن طرف تر در کنار پسران بهرام به اميد آغاز زندگي جديدي در کنار من و الهام و سينا در کشوري ديگه به خواب رفته . امشب ذهنم مدام درگير حرفهايي است که با بهرام زديم ، از يادآوري حرفامون حس خوبي بهم دست مي ده ، حس شکفته شدن دوباره ، اما با فکر رفتنم راهي جز سرکوب دوباره ي اين عشق ندارم و اين فکر تمام حس شکفتن درونم را به پژمردگي تبديل مي کنه . نمي دونم بهرام هم حال منو داره و دچار دوگانگي شده يا نه ؟ در همين افکار بودم که احساس کردم از داخل سالن صدايي پچ پچ گونه به گوشم مي رسه ، آهسته از تختم بيرون آمده و وقتي در رو باز کردم تا سر و گوشي آب بدهم با کمال تعجب ديدم که سينا و پروانه روي مبلي نشسته و دارن با هم صحبت مي کنند . مي خواستم به سمتشون برم اما عجيب حس فضوليم گل کرده بود و تصميم گرفتم ، پشت ديوار آشپزخانه و اتاق خوابها قايم شده و فالگوش بايستم تا بفهمم چي مي گن . صداي پروانه رو شنيدم که گفت :
- مي دوني دايي ! همش به اون 37 روزي که اومدم پيش ثريا موندم و ترجيح دادم مدتي از فرزاد دور باشم ، فکر مي کنم . فرزاد دائم بهم زنگ مي زد و چون من جوابش رو نمي دادم پيغام مي ذاشت ، قرار پشت قرار ، التماس پشت التماس ، ولي من همه رو بي جواب مي ذاشتم اما اون ول کن نبود . يه روز نشستم و با خودم فکر کردم ، حالا که دوستش دارم و عاشقش هستم و اونم اينقدر خاطرم رو مي خواد ، چرا اذيشتش کنم . حالا که يکي پيدا شده ، تنهام نمي ذاره و خاطرم براش عزيزه بايد حفظش کنم ، به همين خاطر خودم برگشتم خونه و با تمام تلاشم علاقه ي واقعيم رو بهش نشون دادم و به احترام خانواده اش کلي پنهان کاري کردم تا نفهمن ما ازدواج
کرديم و توي ذوقش بخوره؛ اما اون چي...؟ ديدي چه جوري مزدم رو داد؟ آخه دايي! شما مردا،چرا اينقدر بي ظرفتين؟ به مرد جماعت بگي عاشقشي ، ميره توي جاده خاکي، هميشه بايد دنبالت بدو بدون کنه و التماست کنه تا مهربون بمونه، بايد بهش محل سگ نذاري تا عاشقت باشه.

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 212
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 417
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 1,521
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,481
  • بازدید ماه : 2,481
  • بازدید سال : 64,250
  • بازدید کلی : 519,056