loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
امیرعلی بازدید : 232 چهارشنبه 1390/09/09 نظرات (5)

مرد ثروتمندي مباشر خود را براي سركشي اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسيد :
- جرج از خانه چه خبر؟
- خبر خوشي ندارم قربان سگ شما مرد.
- سگ بيچاره پس او مرد. چه چيز باعث مرگ او شد؟
- پرخوري قربان!

ادامه مطلب رو بخونید

امیرعلی بازدید : 241 دوشنبه 1390/07/25 نظرات (0)

مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: «طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.»

مشتری: «چرا این طوطی اینقدر گران است؟»

 برای رسیدن به جواب سوال برید به ادامه مطلب

امیرعلی بازدید : 221 دوشنبه 1390/07/25 نظرات (0)

روزی مدیر یکی از شرکت های بزرگ در حالی که به سمت دفتر کارش می رفت چشمش به جوانی افتاد که در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد. جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می‌کنی؟»

برای خوندن بقیه این داستان به ادامه مطلب برید

امیرعلی بازدید : 228 یکشنبه 1390/07/24 نظرات (0)

کارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید: «معنی این چیست؟ شما ۲۰۰  دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردید.»

رئیس پاسخ می دهد: ...

برای خوندن این داستان جالب به ادامه مطلب برید

امیرعلی بازدید : 162 یکشنبه 1390/07/24 نظرات (0)

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»

صدایی از آن طرف پاسخ داد: « شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می ‌زنی؟»

کارمند تازه وارد گفت: «نه»

صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»

مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»

مدیر اجرایی گفت: «نه»

کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.

امیرعلی بازدید : 208 جمعه 1390/07/22 نظرات (1)

یه روز یه پسر بچه تنهاو بی کس راه افتاد تو خیابون ، رفت و رفت تو خیابون آدمها ، فروشگاهها و پارکها و ... زیادی دید ولی چیزی پیدا نکرد که بتونه سرگرمش کنه و از تنهایی درش بیاره.

پسرک رفت و رفت تا به بیابون رسید توی بیابون هم به جز خاک و علف هرز چیزی پیدا نشد که بتونه اونو سرگرمش کنه و از تنهایی در بیاره.

دوستان ادامه مطلب رو بچسبید ...

امیرعلی بازدید : 455 جمعه 1390/07/22 نظرات (2)

داستان دختری است که بر اثر اختلاف نظر با خانواده اش از خانه فرار می کند یه روز این دختر 17 ساله

تنها راه می افته تو خیابون و میره ، پسرای مختلفی رو می بینه که بعضی هاشون با ماشین جلوی پاش

بوق و ترمز می زدن. بعضی هاشون بهش متلک می گفتن و بعضی هم بی تفاوت از کنارش رد می شدن.

برای خوندن بقیه داستان به ادامه مطلب برید

امیرعلی بازدید : 227 پنجشنبه 1390/07/21 نظرات (0)

*وقتی کودکی : آخی جانم ! کی مدرسه میره ؟

*وقتی مدرسه میری: کی درسش تموم میشه ؟

*وقتی دیپلم میگیری : دانشگاه چی قبول شد ؟

*وقتی دانشگاه میری:کی مدرکت رو میگیری ؟

به قول بچه ها ادامه مطلب رو دریاب...

امیرعلی بازدید : 235 سه شنبه 1390/07/12 نظرات (0)

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما

نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت:مایلى با همدیگر بازى کنیم؟

مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف

پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى

سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را...

برای خوندن بقیه این داستان جالب به ادامه مطلب برید

امیرعلی بازدید : 214 شنبه 1390/07/02 نظرات (0)

یک زوج میانسال دو دختر زیبا داشتند، اما همیشه دوست داشتند تا یک پسر هم داشته باشند. آنها

تصمیم گرفتند تا برای آخرین بار شانس خود را برای داشتن یک پسر امتحان کنند. زن باردار شد و یک

نوزاد پسر به دنیا آورد. پدر شادمان باعجله به بیمارستان رفت تا پسرش را ببیند. پدر در بیمارستان

زشت ترین نوزاد تمام عمرش را دید. مرد به همسرش گفت: به هیچ صورتی امکان ندارد که این نوزاد

زشت فرزند من باشد، هر کسی با یک نگاه به چهره زیبای دخترانم متوجه میشود که تو به من خیانت

کردی. زن لبخند زد و گفت: نه، این بار به تو خیانت نکردم

نویسنده مطلب : مهــــدیه                     تایید شده توسط : امیرعلی

امیرعلی بازدید : 260 شنبه 1390/07/02 نظرات (0)

توی اتاق رختکن کلوپ گلف وقتی همه آقایان جمع بودند ، یهو یه موبایل رو یه نیمکت شروع می کنه به زنگ زدن مردی که نزدیک موبایل نشسته بود دکمه بلندگو را فشار میده و شروع میکنه به صحبت بقیه آقایون هم مشغول گوش کردن به صحبت میشن ......

مرد: الو....... صدای زن از اون طرف خط

{#22}برای خوندن بقیه جریان به ادامه مطلب برید{#34}

امیرعلی بازدید : 221 شنبه 1390/07/02 نظرات (0)

مردي در هنگام رانندگي، درست جلوي حياط يك تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعويض لاستيك بپردازد.

هنگامي كه سرگرم اين كار بود، ماشين ديگري به سرعت از روي مهره هاي چرخ كه در كنار ماشين بودند گذشت و آن ها را به درون جوي آب انداخت و آب مهره ها را برد.

برای خوندن این داستان کوتاه جالب به ادامه مطلب برید

امیرعلی بازدید : 276 جمعه 1390/07/01 نظرات (0)

لحظه اي که در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه ي بي پاياني را ادامه مي دادند. زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.

از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است.در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم. يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک ....

برای خوندن ادامه داستان به ادامه مطلب برید

امیرعلی بازدید : 241 دوشنبه 1390/06/28 نظرات (0)

مردی داشت در خيابان حركت مي كرد كه ناگهان صدايي از پشت گفت: - اگر يك قدم ديگه جلو بروي كشته مي شوي . مرد ايستاد و در همان لجظه آجري از بالا افتاد جلوي پایش. مرد نفس راحتي كشيد و با تعجب دوروبرش را نگاه كرد اما كسي را نديد . بهر حال نجات پيدا كرده بود . به راهش ادامه داد .به محض اينكه مي خواست از خيابان رد بشود باز همان صدا گفت : - بايست مرد ايستاد و در همان لحظه ماشيني با سرعتی عجيب از کنارش رد شد .بازهم نجات پيدا كرده بود . مرد پرسيد تو كي هستي و صدا جواب داد : من فرشته نگهبان تو هستم .                                                                     مرد فكري كرد و گفت : - اون موقعي كه من داشتم ازدواج مي كردم کدام گوری بودي ؟

        ارسال کننده مطلب : مهدیــــــــه             تایید شده توسط : مجیـــــــــد

امیرعلی بازدید : 287 دوشنبه 1390/06/28 نظرات (0)

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد. جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده اند.                                             مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت. ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي تپيد اما پر از زخم بود. قسمت هايي از قلب او برداشته شده و تكه هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه هايی دندانه دندانه درآن ديده مي شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه اي آن را پرنكرده بود،                                                                                                                        مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي گفتند كه چطور او ادعا مي كند كه زيباترين قلب را دارد؟ مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .                                                        پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر مي رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي كنم. هر زخمي نشانگر انساني است...

ارسال کننده مطلب : مهدیـــــه                            تایید شده توسط : مجیــــد

برای خواندن ادامه این داستان زیبا به ادامه مطلب برید

امیرعلی بازدید : 201 یکشنبه 1390/06/27 نظرات (0)

زن نصف شب از خواب بیدار می شود و می بیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را می پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می رود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی  که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود .                                          در حالی که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود… زن او را دید که اشک هایش را پاک می کرد و قهوه اش را می نوشید…                                                                                                                                                          زن در حالی که داخل آشپزخانه می شد آرام زمزمه کرد : “چی شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟”                             شوهرش نگاهش را از قهوه اش بر می دارد و میگوید : هیچی فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می کردیم، یادته؟ زن که حسابی تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشم هایش پر از اشک شد گفت: “آره یادمه…”                                                                                                                                                   شوهرش به سختی گفت: _ یادته که پدرت ما رو وقتی که رو صندلی عقب ماشین بودیم پیدا کرد؟                                         _آره یادمه (در حالی  که بر روی صندلی کنار شوهرش نشست…)                                                                               _یادته وقتی پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال می فرستمت زندان ؟! _آره اونم یادمه…

مرد آهی میکشد و میگوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بود{#27}{#27}

ارسال کننده مطلب : mahdieh              تایید شده توسط : مجید

امیرعلی بازدید : 243 یکشنبه 1390/06/06 نظرات (0)

نجس ترین چیز دنیا !!!

گویند ( من نمیگم ) روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.

 وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد.  عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش. خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را  انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید: " کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری"   !!!!

امیرعلی بازدید : 284 چهارشنبه 1390/05/26 نظرات (0)

“حکایت جالب خواهر زن جذاب"

 

من خیلی خوشحال بودم ! من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم والدینم خیلی کمکم کردند

دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود…

فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!

اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد

و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم…

یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی !

امان از خواهر زن قشنگ

بقیشو تو ادامه مطلب ببینید

خیلی جالبه {#27}

 

درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 195
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 317
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 550
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,510
  • بازدید ماه : 1,510
  • بازدید سال : 63,279
  • بازدید کلی : 518,085