loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 237 جمعه 1390/08/06 نظرات (4)

قسمت دوم

دانلود قسمت دوم در ادامه مطلب

براخوندنش برید ادامه مطلب

رستوران ايتاليايي رو خيلي زود پيدا كردم ، آخه مسيرش سر راست بود در واقع هنوز ساعت15/12 نشده وارد رستوران شدم . به محض ورود چشم به اطراف انداختم تا اگه ثريا اومده ببينمش ، طبقه ي پايين كه نبود بنابراين به طبقه ي بالا رفتم و تا وارد شدم ، ديدم كه روي صندلي كنار پنجره نشسته و به بيرون نگاه مي كرد، برعكس من كه سر از پا نمي شناختم ، او آروم نشسته بود و عميقا در فكر بود . وقتي ديدمش دلم مي خواست از شادي فرياد بزنم اما جز من و اون كساي ديگه اي هم اونجا بودن ، بنابراين چون مي دونم توي اماكن عمومي از اين كارها خوشش نمياد و به قول خودش اين سبك سري ها معني نداره ، خودم رو كنترل كردم . با خوشحالي فوق العاده اي به سمتش رفتم ، هنوز متوجه اومدن من نشده بود براي اينكه غافلگيرش كنم وقتي سرميزش رسيدم دستم رو روي شونه اش گذاشتم و گفتم :
- سلام مامان ثريا ، كجايي؟
با صورت خندان روبه روي او كه تازه به خودش آمده بود ايستادم و نگاهش كردم ، با لبخند نگاهم كرد و بي انكه از جايش بلند شود دستم را در دست گرفت . با شناختي كه از روحيه اش داشتم مي دانستم ، درآغوش گرفتن و ماچ مالي كردن دراين مكان از نظر او ممنوع است ، بنابراين صندلي روبه روي او را بيرون كشيده و روي آن نشستم . همچنان با صورتي كه از شادي شگفته بود نگاهش مي كردم ، ثريا دستم را محكم فشرد و گفت :
- چقدر صورتت گل انداخته ؟
- از خوشحالي ديدن توئه .
- مي بينم كه چاق هم شدي !
- تقصير دست پخت ناهيد جون .
- ناهيد جون ؟!!
- مادربزرگ سپيده .
باز متعجب پرسيد:
- سپيده ؟!!
از پوزخندي كه زد ، فهميدم مي خواد اذيتم كنه ، به همين خاطر با شيطنت گفتم :
- آخ ثريا جون ! ببخشيد يادم نبود نمي شناسيشون ، ناراحت نباش به زودي باهم آشناتون مي كنم.
- باريكلا ، مگه بلدي ؟
- چي رو ؟
در حاليكه مي خنديد انگشت اشاره اش و به سمتم گرفت و گفت :
- ديدي همچين هم تغيير نكردي ، تو كه هنوز خنگي دختر !
با دلخوري تصنعي گفتم :
- اِ...ثريا جون تازه نه روزه گذشته ، وقت لازم دارم .
- الهي قربونت برم نمي دوني چقدر دلم براي اين لب برچيدنت تنگ شده بود .
- من كه لب برنچيدم ، فقط خودم رو لوس كردم .
- خوبه ! حاضرجوابم كه شدي ؟
- از نادين ياد گرفتم ...
- چه جالب دارن زياد مي شن . سپيده ، ناهيد ، نادين ، لابد بعدش هم مي شه ، عباس آقا ، ناصر ، حاج مهدي ، عزيز خانم ، زهره و حسين .
در حاليكه مي خنديدم با شيطنت گفتم :
- نه ، ناصررو حذفش كن چون هنوز نديدمش ، بعدشم تو اينا رو از كجا مي شناسي ثريا جون ؟
- دختر پررو، ببين چطوري زير زيركي داره منو سين جيم مي كنه ...!
با آمدن پيشخدمت حرفش رو نيمه تمام گذاشت ، هردو سفارش ماكاروني مخصوص داديم . با رفتن پيشخدمت فضاي رستوران را از نظرم گذراندم و خواستم به ثريا چيزي بگم كه متوجه شدم مثل لحظه ي ورودم در فكر فرورفته ، از حرفم منصرف شدم و به بيرون نگاه كردم تا ببينم چه چيزي اونجا هست كه ثريا رو از خود بي خود كرده و حواسش اونجاست . چيزي نديدم ، جز ورودي دانشگاه تهران كه از آنجا كاملا معلوم بود و آدمهايي كه در رفت و آمد بودن به راحتي ديده مي شدن . براي اينكه ثريا رو از اون حال و هوا خارج كنم ، دستم رو جلوي صورتش گرفتم و گفتم :
- كجايي ثريا ؟
موفق شدم ، چون لبخندي زد و جواب داد:
- هيچ جا!
- هيچ جا؟
- آره همين جام !
- باوركنم ؟
سكوت كرد نمي دونستم چرا كنجكاو شده بودم بدونم اون چش شده ، شايد چون تا به حال اون رو در آن حال نديده بودم . با سماجت گفتم :
- بگو ديگه ثريا جون ، تا نگي ولت نمي كنم .
فهميده بود كه راه فراري نداره ، لبخند تلخي زد و گفت :
- راستش يه زماني اينجا زياد مي اومدم ، از اين ميز و اين پنجره كلي خاطره دارم .
جريان برام جالب شده بود ، براي همين پرسدم :
- كي مي اومدي ؟
اينبار تبسمي كرد و گويي كه به گذشته رفته باشه گفت :
- زمان دانشجويي ، وقت نهار پاتوقمون اينجا بود .
با تعجب پرسيدم :
- پاتوقتون !؟مگه با كي مي اومدي ؟
انگار فهميده بود كه حرفي زده كه نبايد مي زده ، براي همين فوري گفت :
- با يكي از دوستام .
- فكر مي كردم تو دوست صميمي نداشته باشي !
- من كي گفتم با اين دوستم صميمي ام .
- طرز جمله بنديت اين طور بود .
- اين ادبياتي بودن تو هم براي ما شده دردسر ، راستي روز اول دانشگات چطور بود .
- اصلا از طفره رفتن خوشم نمي ياد ، جان پري بگو اين دوستت كي بود ؟
- تو چرا اينقدر فضول شدي پري خانم ؟ قبلا اينجوري نبودي !!
- اولا فضول نه و كنجكاو ، ثانيا توي اين نه روز فهميدم ، اين سالها چه دختربدي برات بودم . ثريا ! چرا من هيچي در مورد تو نمي دونم ؟
- دونستن چيزهاي كه فقط بايد به حالشون افسوس خورد چه فايده اي داره ؟
- افسوس چي ؟
- يه عشق از دست رفته .
آنقدر اين جمله رو سريع ادا كرد كه فكر كردم اشتباه شنيده ام و يا شايد باهام شوخي كرده ، با خنده گفتم :
- ببينم شوخي مي كني ؟ تو و عشق و عاشقي !!؟
خشمناك نگاهم كرد و گفت :
- ببين دختر خوب ، يه چيزي رو هميشه يادت باشه . آدم اگه بي كس باشه ، تنها باشه ، بلد نباشه با كسي ارتباط برقرار كنه ، حتي اگه يخ و بي احساس و سنگدل هم باشه ، اما از عشق نمي تونه فرار كنه ! حتي اگه اون آدم يكي مثل من باشه ! فهميدي ؟
- معذرت مي خوام ! فكر كردم داري شوخي مي كني !!
براي لحظه اي سكوت سنگيني بين ما حكمفرما شد ، از چهره ي ثريا مشخص بود كه حسابي بهم ريخته شده خيلي دوست داشتم دركش كنم ولي نمي تونستم . در عوض كنجكاو شده بودم بدونم سر عشقش چي اومده براي همين بدون اينكه ملاحظه ي حالش رو بكنم پرسيدم :
- آخرش چي شد.
منتظر بودم فريادي شديد سرم بكشه اما لبخندش غافل گيرم كرد .
- گفتم كه ، از دست رفت . فهميدم به درد هم نمي خوريم راهمون رو جدا كرديم ، به همين سادگي .
- مگه مي شه ؟ من توي كتابا خوندم عشق مقدسه ، ساده به دست نمياد كه ساده از دست بره .
پوزخندي زد و گفت :
- خوبه خودت مي گي توي كتابا ! ولي عزيزم ، بين نوشته هاي خيالي و حقيقت فرق بسياري وجود داره ، نمونه اش خود من . يك سال عاشق مردي بودم كه هر روز همين جا روي همين صندلي كه تو نشستي ، مي نشست و برام از عشق و محبت حرف مي زد . من عزيز دلش بودم ، بانوي خانه ي آينده اش ، ولي آخر سر معلوم شد كه خودش رو بيشتر از من دوست داره . اما پري ! تو ياد بگير به كسي دل ببندي كه عاقل باشه ، نه عاشق...
با مهرباني دستش رو در دست گرفتم و گفتم :
- ثرياي عزيز من ، اصلا فكرش رو هم نمي كردم تو يه روزي ... ثريا‌! هنوزم دوستش داري ؟
لبخند تلخي زد و گفت :
- ازدواج كرده و يه پسر هم داره ، دارن غذامون رو ميارن من برم دستم رو بشورم .
وقتي به سمت دستشويي رفت شك نداشتم رفته تا بغضش رو خالي كنه از خودم بدم اومده بود كه با فضولي بيجام اشكش رو درآوردم . از همون لحظه با خودم عهد بستم ديگه چيزي در اين باره نگم و نپرسم ، نبايد اجازه مي دادم فكر كنه از ايني كه هست تنها تره !
وقتي برگشت و مشغول خوردن غذا شديم سعي مي كردم با تعريف اتفاقاتي كه توي اين چند روزه برام اتفاق افتاده بود سرش رو گرم كنم و ذهنش رو از فكر كردن به عشق نافرجامش دور نگه دارم ، حتي از عمد چنان با آب و تاب از شوخي هاي نادين و عباس آقا براش تعريف مي كردم كه خنده روي لباش نقش مي بست . بعد هم جريان كلاس ادبيات و اينكه چطور سرم رو انداخته بودم پايين و مي خواستم از كلاس خارج بشم كه با گفتن اين نكته ، از شدت خنده اشك در چشمانش پر شده بود . وقتي دوباره مشغول خوردن غذا شديم و در سكوت فرو رفتيم ، با خودم فكر كردم كه يعني واقعا يه روزي ، يه نفري اينجا ، ثرياي عزيز و مهربون منو از خودش رونده ؟ باورش برام سخت بود ، يعني كي تونسته اين فرشته ي دوست داشتني رو اذيت كنه و عشقش رو به بازي بگيره ؟ در حاليكه تمام فكرم حول محور ثريا و عشقش مي گشت ، اما سعي مي كردم طوري وانمود كنم كه ثريا شك نكنه دارم به او و حرفاش فكر مي كنم براي همين مدام سعي مي كردم با سؤالات و حرفام ذهنش رو از شك كردن به اين موضوع منحرف كنم و ازش پرسيدم :
- ثريا ! چي شد كه تو خانواده ي حاج مهدي و ناهيد خانم رو براي من در نظر گرفتي ؟
- چون قابل اعتمادترين آدمهايي كه مي شناسم اينها هستند . چه از نظر ايمان ، چه از نظر فرهنگ و سطح خانواده ، بعدشم اونا هميشه چشمشون دنبال بردن تو بود و خودشون داوطلب اين كاربودن .
- پس معلومه خيلي وقته مي شناسيشون ؟
- آره ، حدودا از ده سال پيش .
- يعني همون موقع كه مي خواستن من و سپيده رو به فرزندخوندگي قبول كنن ؟
با سر حرفم رو تائيد كرد و گفت :
- مي دوني پروانه ! باباي سپيده ، استادم بود ، البته نه از اون استادايي كه وظيفه ي خودشون رو فقط تدريس كردن بدونن ، در واقع بيشتر نقش به دوست رو براي دانشجوها داشت تا يه استاد رو . يه چيزي تو مايه هاي همين استاد ادبيات خودت . مي دونست من مدير پرورشگاه هستم و يه روز براي نهار دعوتم كرد تا مهمون اون و خانمش باشم . كنجكاو بودم بدونم دليل اين دعوت چيه ؟ براي همين قبول كردم و رفتم . مي دوني اون روز اونجا چي ديدم ؟
من كه حسابي كنجكاو شده بودم با اشتياق پرسيدم :
- چي ديدي ؟
- يه عشق پاك و مقدس ، هنوز كه هنوز ، لنگش رو نتونستم هيچ جا ببينم ، استاد و همسرش عاشق هم بودن .
خنديدم و گفتم :
- خوب توي اين دنيا خيلي ها عاشق هم هستن !
- بله ، خيلي ها عاشق هم هستن !
سپس پوزخندي زد و ادامه داد :
- مثل پدرو مادر من كه براي خودشون ليلي و مجنوني بودن ، ولي عاقبتش چي شد ؟ سينا بي پدر ، من بي مادر ، مي دوني چرا ؟ اونا فكر مي كردن عاشقن و ادعاي عاشق بودن داشتن ، ولي مفهوم عشق رو درك نمي كردن . همديگه رو مي خواستن اما فقط براي لحظه هاي خوب و شاد زندگي ، اما استاد و ليلا فرق داشتن .مي دوني چرا پسري رو كه دوست داشتم رها كردم ؟ چون مثل پدرم فكر مي كرد ، خودخواه بود و فقط ادعا داشت اما پاي عمل كه رسيد جا زد و پا پس كشيد . اما همين استاد مي دونست ليلا يه مجروح جنگيه ، آخه توي جنگ شيميايي شده بود ، استاد مي دونست اون قادربه بچه دار شدن نيست و هر لحظه ممكنه كه شهيد بشه ولي با اين وجود باهاش ازدواج كرده بود و تا آخر هم باهاش موند ، البته هنوز هم باهاشه . اما پدر و مادر من اول عاشق هم شدن بعد هم ازدواج كردن ، تازه يادشون افتاد همديگه رو دوست ندارن . برعكس استاد ، ليلا سالم بود كه فهميد استاد دوستش داره ، اما وقتي سلامتيش رو از دست داد فهميد استاد حالا عاشقشه . اين باور رو داشت كه راضي شد با استاد ازدواج كنه ، و گرنه اون رو پاسوز خودش نمي كرد ، باوري كه اين عاشق هاي خيابوني و الكي و مدعي ندارن و بهش هم نمي رسن . همونطور كه پدر و مادر من هم بهش نرسيدن و عاقبت از هم جدا شدن .

 


دوباره سكوت كرد ، آنقدر تحت تاثير حرفاش قرار گرفته بودم كه دست از خوردن كشيده و فقط به حرفاش گوش مي دادم احساس كردم چقدر جنس حرفهاي ثريا نسبت به اون سالهايي كه كنارش بودم فرق كرده . انگار زده بود به سيم آخر ، شايد اين مكان و يادآوري عشق گذشته اش باعث چنين حالتي شده بود و يا شايد هم حالا احساس مي كرد من بزرگتر شده ام . همانطور چشم در دهانش داشتم تا ادامه ي صحبتش رو بشنوم كه گفت :
- خلاصه ، استاد و همسرش ازم خواستن تا كمكشون كنم كه يه بچه به فرزندخوندگي بگيرن ، رو دختر به توافق رسيده بودن . پروانه! ايني كه مي گم خواهش مي كنم بين خودمون بمونه ، اونا اول تو رو انتخاب كرده بودن ولي من سپيده رو بهشون پيشنهاد دادم ، اما اين موضوع رو به سپيده نگو ...
- باشه !‌خيالت راحت نمي گم ، اما سپيده مي گفت كه اونا هر دوي ما رو مي خواستن ، يعني قرار بوده من و سپيده خواهر بشيم ؟
- خب آره ، چون من هميشه از تو و استعداد فوق العاده ات براي استاد مي گفتم ، اونا تو رو نديده انتخاب كرده بودن اما وقتي اومدن و سپيده رو هم ديدن هر دو تون رو خواستن . بقيه اش رو هم سپيده برات گفته ديگه ؟
- بله ، من قيمي داشتم به اسم وثوق كه چون فكر مي كرد پولاي تموم نشدنيش برام خانواده مي شه ، برام پدر مي شه ، اجازه نداده منو ببرن.
- در مورد وثوق اينقدر بي انصاف نباش ، اون مرد خوبيه ، حالا هم كه يه گام بهش نزديك تر شدي و دير يا زود مي بينيش ، من هم كه ديگه واسطه بينتون نيستم .
در حاليكه با دستمال دهانم را پاك مي كردم گفتم :
- اون كه محاله ، غلط نكنم دچار عذاب وجدان شده و روش نمي شه خودش رو به من نشون بده .
ثريا با ترديد نگاهم كرد و گفت :
- پري ! يه سؤال ازت بپرسم راستش رو مي گي ؟
- خب معلومه كه راستش رو مي گم .
- تو به جز يه حس قدرشناسي ، هيچ احساس ديگه اي نسبت به وثوق نداري ؟
در همين حين پيشخدمت براي دادن صورت حساب به ما نزديك شد ، از اين سؤال به فكر فرو رفتم و ياد شب قبل افتادم كه در اوج خشم ونفرت براش اشك ريختم ، بغض راه گلوم رو سد كرد و گفتم :
- ثريا دلم براش مي سوزه ، ديشب كلي براش اشك ريختم ، نمي فهمم اين چه حسي كه بهش دارم . تو چي ثريا تو نمي دوني چرا اينطوريم ؟
دستم رو گرفت و گفت :
- نمي دونم ، اما هنوز خيلي زوده در موردش قضاوت كني پروانه !اگه به من اعتماد داري اين حرفم رو باور كن ، من توي زندگيم سه تا مرد خوب ديدم و بهشون ايمان داشتم و دارم ، استاد ، حاج مهدي و وثوق ... وثوق در مورد تو تمام هدفش خير بود ، اما فكر كنم راه بدي رو انتخاب كرده بود . صبر كن ، گذشت زمان همه چيز رو بهت ثابت مي كنه .
با گفتن اين جمله فوري دستش رو به علامت سكوت كردن بلند كرد و گفت :
- اما تو رو ارواح مادرت نپرس چي ثابت مي شه !
اين جمله رو طوري ملتمسانه ادا كرد كه جفتمان زديم زير خنده و گفت :
- مگه دروغ مي گم ، خيلي سؤال مي پرسي ؟ هر حرفي مي زنم بعدش بايد شش تا سؤال جواب بدم ، پاشو ، پاشو دير شده فكر نكنم به كلاس بعديت برسي .
- بي خيال كلاس ، تازه داره بهم خوش مي گذره .
- پرو نشو، بلند شو ديرت مي شه . كاري نكن پشيمون بشم اومدم پيشت .
دستم رو گرفت و از صندلي بلندم كرد ، در حال بلند شدن ياد يه چيزي افتادم و پرسيدم :
- راستي ثريا ! نگفتي چرا التيماتوم رو لغو كردي و به ديدنم اومدي ؟
- مگه قرار بود ديگه همديگه رو نبينيم ؟
- نه ، منظورم اينكه چرا حالا ، چرا بعد از نه روز كه نديدمت اومدي ؟
- به دو دليل يكي اينكه مي خواستم باوركني جز من كساي ديگه اي هم توي زندگيت وجود دارن ، بنابراين غم دوري تو عزيزم رو به جان خريدم كه وقتي امروز موبايلت زنگ مي زنه فكر كني هر كس مي تونه باشه و فقط من نيستم كه بهت زنگ مي زنم ، گرفتي عزيزم ؟
- بله و دليل دوم ؟
- عزيزم من كه بيكار نبودم توي اين نه روز دقيقه به دقيقه بهت زنگ بزنم و بيام ديدنت ، من دل مشغولي هاي ديگه اي هم دارم .
- ببخشيد ، مي شه لطف كنيد بگيد چه دل مشغولي ديگه اي ؟
- تواز برادرم سينا كه بعد از 21 سال داره برمي گرده ايران عزيزتر نيستي كه قربونت بشم .
از شنيدن اين خبر با اينكه سينا رو تا حالا نديدم خيلي خوشحال شدم و بدون هيچ ملاحظه اي جيغي كوتاه كشيده و خودم رو در آغوش ثريا انداختم ، خيلي خوشحال بودم كه ثريا از تنهايي درمياد . ثريا در حاليكه مي خنديد منو از خودش جدا كرد و گفت :
- منو باش فكر كردم توي اين نه روز كمي بزرگ شده باشي . دختر ، اين سبك سري ها رو بس كن مردم دارن نگامون مي كنن.
حق با ثريا بود ، افرادي كه اطراف ما در رستوران نشسته بودند داشتند به ما نگاه مي كردند . با خجالت سرم رو پايين انداختم و از ثريا خواستم زودتر بريم بيرون ، پول ميز رو حساب كرد و از رستوران خارج شديم . دم در كه رسيديم با دست به ماشينم اشاره كردم و گفتم :
- ماشين رو حال مي كني ؟ مي ارزه به هزار تا از اون فولكس هاي قراضه ي شما . ولي خودمونيم ثريا ! خوب اون روز من و سركار گذاشتي ، بيا بريم ! مي خوام ماشينم رو عوض كنم . من مي دونستم تو از اون قراضه دل نمي كني ...
- چه خبرته ، پياده شو با هم بريم ، اولا قراضه نيست و يه زموني همون فولكس قراضه براي خودش ماشيني بوده . ثانيا اشتباه نكن ، همين روزا مي دمش موزه و يه بنز مي گيرم .
- مباركه ، ولي با كدوم پول ؟ نكنه بانك زدي ؟
- نه عزيز دلم ! بابام اينقدر برام گذاشته كه صدتا پولدار مثل آقا وثوق شما رو بخرم و آزاد كنم . اصلا با خودت فكر كردي اين سينا برادر عزيز من چرا يهو يادش افتاده خواهري داره ؟ به خيالت دلش تنگ شده ؟ نه قربونت ، بابام وصيت كرده تا آقازاده اش نياد ايران و سر قبرش فاتحه نفرسته حق تقسيم ارث نداريم ، اونم تا حالا گير مشكل سربازيش بوده حالا كه مشكلش حل شده داره مياد تا فاتحه رو بخونه و ارث رو بزنه به جيب . بيچاره بابام اونقدر فاتحه خوندن پسرش براش مهم بوده كه فكر سختي دخترش رو نكرده و همچين شرطي براي تقسيم ارث گذاشته .
- حالا كي قراره بياد ؟
- پنجشنبه ي همين هفته .
سپس نگاهي به ساعتش انداخت و گفت :
- لطفا منم برسون ، ساعت از 2 گذشته و ديگه به كلاس بعدازظهرت نمي رسي ، راستي نشنيدم بگي توي اين نه روزه گواهينامه ات رو هم گرفتي !
در حاليكه در ماشين رو باز مي كردم گفتم :
- وثوق گفته ، همه چيز با پول حل مي شه .
- اي خدا كي پولاي بابام به دستم مي رسه كه اينقدر اين دختر پولاي وثوق رو به رخ من نكشه ؟
با گفتين اين حرف هردو زديم زير خنده ، از اينكه ثريا رو خوشحال مي ديدم ، خوشحال بودم و اين شادي رو زدم به حساب اومدن سينا . اما باز هم هنگام سوار شدن غم پنهاني رو در چشمانش مشاهده كردم .
ثريا رو كه به « خونه ي زندگي » رسوندم ، خيلي دلم مي خواست داخل بشم و بروبچه هاي اونجا رو ببينم ، اما ثريا مانعم شد و گفت هنوز زوده و ممكنه دوباره هوايي بشم ، منم زياد اصرار نكردم و ترجيح دادم راهي خونه بشم ، راستش اصلا حوصله ي دانشگاه و كلاس رو نداشتم . وقتي به خونه رسيدم ، تازه فهميدم كه حوصله ي خونه رو هم ندارم ، پيش ناهيد خانم هم نمي تونستم برم چون هنوز مدرسه بود ، با سپيده هم تماس گرفتم كه نبود و گوشي رو جواب نمي داد . تصميم گرفتم بعد از مدتها سري به اتاق گالري كوچك بزنم و براي خودم نقاشي بكشم ، اما كمي كه با رنگ و بوم ور رفتم ديدم حوصله ي اين كار رو هم ندارم ، بنابراين نقاشي نكشيده دست از كار كشيدم . به سراغ پيانو رفتم اما آنقدر از ديدن ثريا سرخوش بودم كه تمام قطعات رو با هم قاطي كردم و چيز مسخره اي از آب در آوردم ، دست و دلم به هيچ كاري نمي رفت و دوست داشتم فقط به لحظه هاي با او بودن فكر كنم . به همين خاطر روي صندلي ننويي كنار شومينه نشستم و در حالي كه با صندلي بالا و پايين مي شدم چشمانم را بستم و به حرفها و شوخي هاي امروزش كه خيلي برام تازگي داشت فكر كردم ، اما ناگهان با ياد آوري اون غمي كه لحظات آخر در چشمانش حس كرده بودم لبخند روي لبام ماسيد . صندلي رو ثابت نگه داشتم ،‌ نمي تونستم بفهمم حالا كه سينا قراره بياد ، ديگه ناراحتي ثريا از چي بود . اومدن سينا مساوي بود با خاتمه دادن به 21 سال تنهايي پس جرا ثريا غمگين بود و اين رو از من پنهون مي كرد . تا شب فكر كردم اما به جوابي نرسيدم . دوست داشتم با كسي حرف بزنم اما اون كس كي بود ، ناهيد خانم يا سپيده؟ تصميم گرفتم برم پيش ناهيد خانم ، لباسام رو عوض كردم و رفتم اونجا و تا بعد از شام اونجا موندم ولي لام تا كام در مورد ثريا و مشكلش حرفي به ميان نياوردم . البته يكي دوبار خواستم چيزي بگم ، اما ترسيدم ثريا ناراحت بشه ، بنابراين ترجيح دادم فكرم رو به طرف مسايل ديگه بكشونم تا خودم رو راحت كرده و حرفي هم نزنم . اما بي فايده بود ، چون وقتي از خونه ي ناهيد خانم خداحافظي كردم و به آپارتمان خودم اومدم دوباره اون نگاه غمگين ثريا به سراغم اومد و ذهنم رو درگير خودش كرد . وقتي سپيده بهم زنگ زد ، مصمم شده بودم كه بهش بگم اما تا خواستم حرفي بزنم باز منصرف شدم ، نمي دونستم چم شدم ، دچار احساسي شده بودم كه فقط بايد با كسي ، با يه محرم اسرار درددل مي كردم ، خوب محرم اسرار منم كه ثريا بود . نمي تونستم برم به خودش بگم ، غمي توي نگاهت بوده كه منو آشفته كرده . براي همين چون كسي رو نداشتم كه باهاش حرف بزنم تصميم گرفتم بخوابم شايد اعصابم آروم بشه ، روي تخت دراز كشيده و چشمانم رو بستم ولي بي فايده بود و اصلا خواب قدم به چشمانم نمي گذاشت . فكري به سرم زد ، بلند شدم و پشت ميز نشستم و شروع به نوشتن اتفاقات اون روزم كردم ، با اينكه اين كار رو هر شب انجام مي دادم اما امشب هدفم خالي كردن دلم بود . هر چي مي نوشتم و جلوتر مي رفتم احساس سبكي خاصي مي كردم . با اينكه هنوز دليل اون غم رو در نگاه ثريا نفهميده بودم ، اما احساس رضايت خوبي بهم دست داده بود .


وقتي تمام جريانات رو نوشتم بي اراده و بدون اينكه بخواهم و فقط طبق يك عادت هر چه را نوشته بودم براي وثوق ارسال كردم . واي كه وقتي اين كار رو كردم تازه فهميدم دچار چه اشتباهي شدم نه تنها احساس رضايتم از بين رفت بلكه دلشوره و تشويشي هم بهم دست داد كه دچار حالت تهوع شدم . آنقدر دستپاچه شده بودم كه مغزم هنگ كرده و نمي دانستم چكار بايد بكنم . فوري و ابلهانه چندين بار لپ تاپم رو، روشن و خاموش كردم كه شايد مطالب به دست وثوق نرسه و كنسل بشه ، اما ...ديگه دير شده بود ! از پشت ميز بلند شدم و شروع به راه رفتن كردم و دايم خودم رو سرزنش نمودم كه اين كار بي فكر چه كاري بود كه من كردم ، وثوق حالا همه چيز رو درباره ي ثريا فهميده . واي خدايا اگه ثريا بفهمه يعني منو مي بخشه ؟ چرا ثريا رو پيش وثوق كوچيك كردم ؟ هر چي فكر كردم فقط به اين نتيجه رسيدم كه به هر حال چيزهايي رو براي وثوق فرستادم كه نبايد مي فرستادم ، پس بهتره دنبال يه راه حل باشم . با خودم گفتم همه چيز رو تكذيب مي كنم . با اين فكر فوري پشت كامپيوتر قرار گرفته و براش نوشتم :
« اين داستان رو امشب ساختم ، خوشت اومد ؟»
وقتي پيام رو براش ارسال كردم ، دعا ، دعا هم مي كردم كه باور كنه .منتظر عكس العملش موندم و دقيقا 12دقيقه بعد اين جواب رو داد :
« ناقص بود .»
نفهميدم منظورش از اون جواب چي بود ، يعني باور كرده ؟ براي اينكه مطمئن بشم براش نوشتم :
« كجاش ناقص بود ؟»
« كل داستان ناقص بود ، معمولا يه داستان با معما شروع مي شه و با يه جواب تموم ، اما تو فقط معماي شروع رو داري ، چرا قيد پيدا كردن جواب رو زدي ؟»
بعداز خواندن نوشته اش نفس راحتي كشدم ، پس باور كرده. حالا بايد جوابي مي دادم كه يك وقت شك نكنه ، براي همين دوباره نوشتم :
« چون قهرمان داستان علت اون غم رو درك نكرده پس براي پيدا كردن جواب معما عاجز مونده ، نظر تو چيه ؟»
« فكر مي كنم اين عدم درك قهرمان داستان تو طبيعي بوده »
از اين بحث خوشم اومده بود نوشتم :
« چرا طبيعي بوده ؟»
« شايد جون اين غم از خيلي دورترها وجود داشته ، اما قهرمان تو تازه اون رو ديده !‌»
« روي چه حسابي اين حرف رو مي زني ؟»
« از روي نوشته هاي اول داستان ! طلاق پدر و مادر ، بي مهري پدر ، دوري مادر و برادر ، تنهايي 21 ساله از همه مهمتر اون عشق نافرجام كه البته معلومه هنوز در دلش هست . حالا به نظر تو اين غم فقط مال امروز بوده ؟»
براي اولين باردر برابر وثوق خلع صلاح شده بودم ، حق با او بود . با اين همه درد ثريا بايد از مدتها پيش غمگين بوده باشه . ياد بغض در گلويش كه در جواب ، سؤال من مربوط به دوست داشتن اون آقا بود افتادم . وقتي هم از عشق ناصر و ليلا مي گفت ، در اصل داشت به عمل پدر و مادرش اعتراض مي كرد . خدايا من چقدر احمق بودم ، وقتي از آمدن سينا و تقسيم ارث پدري و پولدار شدنش حرف مي زد ، در اصل داشت با كنايه به من مي فهماند كه اومدن سينا براي پر كردن تنهايي اون نيست بلكه براي رسيدن به پول پدرش است . چقدر وثوق خوب درك كرده بود ...اما من ... واقعا خجالت آور بود ، تازه امروز اين غم رو ديده بودم . اما چرا ؟ فقط اينبار اين غم ديده شده ؟ به خاطر راهنمايي خوب وثوق اين سوال رو ازش پرسيدم و نوشتم :
« چرا قهرمان داستان من ، فقط همين يه بار اين غم رو ديده ؟»
اينبار خيلي طول كشيد تا جوابم رو داد اما نوشت :
« چون تازه ياد گرفته كه فقط به خودش تنها فكر نكنه ، پروانه ي عزيزم ! همه ي ما آدمها توي زندگيمون تنهاييم و غم هايي داريم كه با ديدن غم ديگران كمي فراموش مي كنيم . مي دوني ؟ عزيزي داشتم كه توي تنهايش به خدا پناه مي برد و در اون لحظات كه با خدا حرف مي زد ، هيچ كس و هيچ چيز توجه اش را جلب نمي كرد . هميشه مي گفت « وقتي به اين فكر مي كنم كه خدا با اين همه عظمت تنهاترين تنهاست ، به حدي آروم مي شم كه پر كردن تنهاييم با اون بزرگترين تسلي خاطرم مي شه.» بذار قهرمان داستانت اين شيوه رو براي يك بار هم كه شده با خلوص نيت انجام بده باور كن اين طوري مي تونه به اون دوستشم كمك كنه.»
حرفهاش ناخودآگاه منو به فكر فرو برد و ساعتها به حرفهايش فكر كردم ، مخصوصا كه روش دوستش منو به ياد شبي انداخته بود كه توي اتاق ، حاج مهدي رو پاي سجاده ي نماز ديدم ، اينقدر توي دعا و راز ونياز غرق بود كه حتي متوجه حضور من هم نشد . نمي دونم شايد اينها همه يه نشونه بود ! ديدن اون صحنه ، حرفهاي وثوق ، نصيحت غير مستقيمش ، اما من چيكار بايد مي كردم ؟ به توصيه اش عمل كنم ؟ خوب عمل مي كنم ! چه ضرري داره به قول خودش يه بار امتحان مي كنم .
وضو گرفتن و نماز خوندن رو از ثريا ياد گرفته بودم . مي موند چادر سفيد و مهر و تسبيح ، چند روز پيش توي كمد يه سجاده و جا نماز به علاوه يه قرآن ديده بودم . وقتي سجاده رو پهن كردم و رويش نشستم ، حرف آخرش توي گوشم زنگ زد كه گفت « با خلوص نيت » حالا نمي دونستم نيتم خالص است يا نه ؟ اما تا اذان صبح يك بند نماز و قرآن خواندم ، وقتي هوا داشت روشن مي شد روي تختم افتادم و عجيب اينكه چه قدر راحت به خواب رفتم .
از فرداي اون شب بعد از اتمام دانشگاه تمام وقتم رو به ثريا اختصاص داده بودم . حالا ديگه برعكس شده بود ، بيشتر از اينكه من به اون احتياج داشته باشم ، اون به يه همدم و كمك احتياج داشت . وقتي براي اولين بار بعد از اين همه مدت كه با هم بوديم پا به خونش گذاشتم ، تازه فهميدم كه تمام اين سالها ما بهم وابسته بوديم ، اما نزديك نبوديم ، بايد اين دوري رو جبران مي كردم . خونه ي بزرگي داشت كه نزديك به 30 سال از عمرش مي گذشت . ولوله ي عجيبي در ثريا برپا شده بود كه من باورم نمي شد كه واقعي باشه . مي خواست براي اومدن برادرش يه خونه تكاني حسابي انجام بده ، هر روز عصر دوتايي دستمال به سر بسته مشغول گرد و غبار روبي از خونه مي شديم ، خونه اي كه معلوم بود سالهاست دستي به سر و رويش كشيده نشده . درختاي خشك حياط تازه داشتن جون مي گرفتن ، به قول ثريا بعد از سالها اين اولين تحولي بود كه در اون خونه رخ مي داد . براي اينكه حال و هواي تازه تري به خونه داده باشيم ، پيشنهاد دادم لوازم كهنه رو تعويض كنه ، اما ثريا قبول نكرد و گفت : اينجا خونه ي پدريشه و براي تقسيم ارث بين خودش و سينا همه چيز به همين شكل بايد فروخته بشه . خواستم چيدمان خونه رو عوض كنيم كه باز مخالفت كرد ، اميدوار بود كه چيدمان خونه بتونه باعث بشه با سينا كنار بياد و خونه رو تصاحب كنه . از حرفهاش فهميدم كه دوست داره اين خونه رو حفظ كنه به همين شكل و با همين وسايل .
اون روز ثريا در بين صحبتهاش بهم گفت كه تازه فهميده خبر ازدواج مادرش الهام ، با يه مرد آمريكايي كه باعث سكته ي پدرش شده بود شايعه اي بود از جانب خود الهام . وقتي گيج شدن منو ديد خودش ادامه داد ، چون مي خواسته حس حسادت همسر سابقش رو تحريك كنه . اون روز ثريا بهم گفت كه چقدر دلش مي خواد روزي مادرش برگرده و اين خونه رو ببينه و ثريا بهش بگه كه بعد از رفتنش پدر چه احساسي داشته و احساس اون رو هم با تغيير نكردن خونه ببينه. به ثريا چيزي نگفتم اما در دلم فكر كردم به فرض هم مادرش برگشت و اون خونه رو با چيدماني كه خودش انجام داده و تغييري درش نداده اند ديد و گيريم از پخش اون شايعه و مرگ پدر ثريا دچار عذاب وجدان هم شد ، چه چيزي تغيير مي كنه ؟ اين عذاب وجدان چه لذتي مي تونه داشته باشه ، آيا پدرش زنده مي شه ؟ تازه اون موقع بود ياد رفتار خودم با وثوق افتادم ، از عمد كاري كردم كه اون فردي كه عمري با من مهربوني كرده به عذاب وجدان بيفته اما عاقبتش چي شد ، لذت نبردم كه هيچ ، دلمم براش سوخت . حالا كوتاه اومده و بدون اينكه بفهمم به چت كردن باهاش عادت كرده بودم . وقتي براش اتفاقات روزانه ام رو مي نوشتم ، انگار كه داره موضوع داستانم رو پي ميگيره ، باهام وارد بحث مي شد و در بسياري مراحل راهنماييم مي كرد . جالب بود كم كم كاري كرده بود كه من نه از روي لج و لج بازي ، بلكه با ميل و رغبت خودم همه چيز رو براش مي نوشتم . از شبي كه بهم گفته بود چه جوري تنهاييم رو پر كنم و به خدا پناه ببرم ، خيلي اعتمادم رو جلب كرده بود . كار به جايي كشيده شده بود كه هر شب حرفهاي ثريا رو هم براش مي نوشتم بدون هيچ عذابي ، گاهي فكر مي كردم ثريا درست گفته كه اون مرد خيلي خوبيه و نياتش خير، و گرنه چرا بايد من بهش اينقدر اعتماد مي كردم .
روزها مثل برق و باد گذشت و روز موعود فرا رسيد . پنجشنبه ساعت هشت صبح تا چهار بعدازظهر كلاس داشتم ، از شانس بد ساعت نه كه سينا به ايران مي رسيد من با استاد عربي يعني آقاي ايوبي كلاس اشتم ، سختگيريش به كنار اون روز مي خواست تست بگيره و همين بود كه شمع و گل و پروانه وبلبل باهم دست به يكي كردن و من نتونستم همراه ثريا به فرودگاه بروم.از صبح اعصابم داغون بود ، عجيب مشتاق ديدار سينا بودم و مي خواستم دايي سينا صداش كنم . راستش اول باي اينكه شوخي كرده باشم و ثريا رو بخندونم ، هر وقت اسم سينا مي اومد يه دايي بهش اضافه مي كردم ، ولي بعد اونقدر عادت كردم كه ثريا هم گاهي اونو دايي سينا خطاب مي كرد ، به هر حال اون برادر مامان ثريا بود و من مي تونستم دايي صداش كنم ، اعتراف مي كنم كه از گفتن اين كلمه خوشم اومده بود و حس خوب و لذت بخشي موقع ادا كردن اين كلمه بهم دست مي داد . مي خواستم سينا رو زودتر ببينم تا بفهمم خواهرزاده ي كسي بودن چه حسي داره . چقدر اون روز ساعتها كند مي گذشتند ، تا فرصتي دست مي داد شماره ي ثريا رو مي گرفتم تا ببينم سينا اومده يا نه ؟ اما هر بار يا گوشي من آنتن نمي داد يا ثريا جواب نمي داد . حسابي حرصم گرفته بود چون به ثريا گفته بودم به محض ورود دايي سينا به من خبر بده ، اما انگار خيلي ذوق زده و سرگرم اون شده و يادش رفته چه قولي به من داده . خلاصه به هر بدبختي بود تا ساعت دو صبر كردم و از شانس خوبي كه آوردم دو ساعت آخر ادبيات داشتيم و خود استاد اجازه داده بود كه رفتن و موندن آزادانه است ، من هم با خيال راحت قيد اون ساعت كلاس رو زدم و راهي خونه شدم . يه دوش گرفتم ، مانتوي شيري رنگ و شلوار جين با شال حرير آبي رنگي پوشيدم و توي آينه لبخند رضايتي به خودم تقديم كردم و بعد از اينكه خوشبوترين ادكلنم رو انتخاب كرده و زدم از خونه بيرون رفتم . سر راه يه جعبه شيريني گرفته و به سمت گلفروشي رفتم ، وقتي كنار گلفروشي توقف كردم تازه يادم افتاد امروز فراموش كردم به ديدار مزار پدر و مادرم بروم . به همين دليل همراه سبد گلي كه خريداري كردم ، چند شاخه گل رز و مريم هم گرفتم و راهي بهشت زهرا شدم . وقتي مثل دو هفته ي قبل به اونجا رسيدم با همان صحنه ي هميشگي روبه رو شدم ، روي قبرها پر از گل رز و مريم بود . از اينكه ثريا با اين همه مشغله چطوري وقت كرده به اينجا بياد حيرت كردم.

ماشينم رو دقيقا جلوي در آپارتمان ثريا پارك كرده و پياده شدم ، سبدگل و جعبه ي شيريني را برداشته و به سمت ساختمان حركت كردم . با خودم تمرين مي كردم كه در برخورد با سينا چگونه رفتار كنم ، اول سلام و احوالپرسي بعد هم فوري سبد گل و جعبه ي شيريني رو مي دم دستش ، به قول سپيده اين يه تاكتيكه كه دستش خالي نباشه . هر چند كه من سينا رو به چشم دايي مي بينم اما به قول سپيده و صد البته به قول ناهيد خانم كه خيلي روي اين مسايل تاكيد داره ، نامحرم ، نامحرمه ، مخصوصا پسري كه توي فرنگ بزرگ شده چون اونا محرم و نامحرم سرشون نمي شه و دست دراز مي كنن تا با آدم دست بدن و من بايد سياست داشته و نشون بدم كه يه دختر نجيب ايراني هستم . اينقدر ناهيد خانم روي اين مسئله پافشاري داشت كه انگار نه انگار من خودم اين چيزها روتوي مدرسه يا از ثريا ياد گرفتم ، با اين فكر كه ناهيد خانم خيلي سخت گيره زنگ را فشردم و طولي نكشيد صداي ثريا رو شنيدم :
- كيه ؟
- پروانه ام ، مامان ثريا ! دايي سينا اومد؟
ثريا در حاليكه مي خنديد در را باز كرد و گفت :
- بله اومد ، حسابي هم مشتاق ديدار خواهرزادشه ، بيا تو...
لبخندي زدم و خودم رو توي شيشه ي ماشين برانداز كرده و وارد شدم ، به محض ورود با ديدن ثريا نزديك بود قالب تهي كنم ، موهايش رو بلوند كرده و قيافه اش مثل زن هاي 40 ساله و يا بيشتر به نظر مي رسيد.با تعجب پرسيدم:
- مامان ثريا چرا اين شكلي شدي ؟
- چه شكلي شدم ؟
احساس كردم صداش هم عوض شده ، نزديك تر رفتم و ادامه دادم :
- چرا موهات رو اين رنگي كردي ؟ چرا صدات عوض شده ؟ چرا اينقدر پير شدي ؟ مگه از اومدن دايي سينا خوشحال نشدي ؟
با صداي بلند و مدلي كه تا حالا ازش نديده بودم شروع به خنديدن كرد ، يك آن فكر كردم شايد ديوانه شده ، شايد هم استرش زيادي بهش وارد شده بود . همانطور سبد گل و جعبه ي شيريني به دست با نگراني نگاهش مي كردم كه تماس دستي را روي شانه ام حس كرده و وحشت زده به عقب برگشتم و با ديدن كسي كه روبه رويم ايستاده بود ، جيغ كوتاهي كشيدم و گل و شيريني از دستم افتاد . اين ثريا بود ، با همان موهاي مشكي و صورت جوان ، لحظه اي فكر كردم خيالاتي شدم اما وقتي اون خانم كنار ثريا قرار گرفت با لكنت گفتم :
- اين جا چه خبره ثريا ؟ اين خانم ، دايي سيناست ؟
اينبار ثريا هم همپاي آن خانم شروع به خنديدن كرد و با اينكه هنوز گيج بودم اما تازه فهميدم كه چي گفتم ، مانده بودم كه چقدر شباهت بين اين دو نفر وجود داره كه اون خانم گفت :
- مي دوني دختر جون ! ثريا يه چيزي در مورد تو به من گفت كه باور نكردم اما الان كه ديدمت باورم شد .
- چي رو باورتون شد ؟
- اينكه خيلي خوشگلي ، اما خيلي هم خنگي .
در حاليكه هنوز به فكر شباهت اين دو زن بودم ، چشم غره اي به ثريا رفتم كه دوباره اون خانم گفت :
- خب تقصير دختر من چيه كه دختر خنگي مثل تو نصيبش شده ؟
- اه ... من نمي دونم چرا به هركي مي رسم اين خنگي منو ...
بقيه ي حرفم در دهانم خشكيد تازه فهميدم اون زن چي گفته ،‌خداي من ! پس اين الهام ، مادر ثريا و سيناست. در حاليكه به او و ثريا كه هردو نيششان باز بود نگاه مي كردم ، گفتم :
- اه من چقدر خنگم ...شما الهام ، مامان ثريا جون هستين ؟
- خدا رو شكر كه فهميدي ، حالا مي تونم بغلت كنم ؟
با ناباوري گفتم :
- منو بغل كنيد ؟
- آره ديگه ... اگه ثريا مامانت ، سينا هم داييت ، پس منم مادر بزرگت هستم ديگه !! پس حق دارم نوه ام رو بغل كنم .
بي آنكه منتظر عكس العملي از جانب من بماند ، مرا در آغوش كشيد و صورتم را بوسيد . حسابي گيج شده بودم ، منتظر ديدن سينا بودم كه الهام رو ديدم ، اصلا قرار نبود اون هم بياد ، پس سينا كجاست ؟ شايد نيومده ؟ بايد از ثريا مي پرسيدم ، دستش را گرفتم و در حاليكه به روي الهام لبخند مي زدم ، ثريا رو به آشپزخانه بردم و چون خوشبختانه آشپزخانه اپن نبود در را بستم و نگاه پرسشگرم را به ثريا انداختم خودش همه چيز را فهميد و گفت :
- باور كن خودمم جا خوردم ، اصلا باورم نمي شد اومده باشه . وقتي توي فرودگاه ديدمش فكر كردم دارم خواب مي بينم ، مامان ، اينجا ، توي اين خونه ، چقدر منتظر چنين روزي بودم . برام يه رويا بود پري ! مي دوني كه چه احساسي داشتم ...؟
- حق داري ، وقتي من اينطوري خشكم زد واي به تو . خيلي

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط NpBowkOi در تاریخ 1390/10/27 و 16:54 دقیقه ارسال شده است

shSvTX lwttogjiaraf

این نظر توسط usxeMuAOSpKOnbgPA در تاریخ 1390/10/25 و 16:52 دقیقه ارسال شده است

1oRDjd , [url=http://bdqdgthftkjg.com/]bdqdgthftkjg[/url], [link=http://kjpntuktyktj.com/]kjpntuktyktj[/link], http://zeofpfynvjzm.com/

این نظر توسط ReFVfiPJwVqLJgNqt در تاریخ 1390/10/24 و 21:38 دقیقه ارسال شده است

Ro2JCw dsvovkwlvgze

این نظر توسط QzNIPJiMxOgjUEzWpEL در تاریخ 1390/10/24 و 18:34 دقیقه ارسال شده است

I came, I read this artlcie, I conquered.


کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 81
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 202
  • آی پی دیروز : 125
  • بازدید امروز : 326
  • باردید دیروز : 239
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 565
  • بازدید ماه : 565
  • بازدید سال : 62,334
  • بازدید کلی : 517,140