loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 218 یکشنبه 1390/08/08 نظرات (0)

قسمت سوم

برید ادامه مطلب

روز بعدهول وحوش ساعت دوبعدازظهرازخواب بيدارشدم واولين كاري كه كردم،رفتن به اشپزخانه وروشن كردن كتري بود.درست كردن رو خيلي خوب يادگرفته بودمٍ بعد سراغ يخچال رفتم اماانگارگرسنگان افريقايي بهش پاتك زده بودند،خالي،خالي بود البته حق هم داشت چون توي اين مدت هر چي توش بود خورده بودم . با خودم قرار گذاشتم از ناهيد خانم بخوام كه خريد كردن رو يادم بده تا فردا از دانشگاه برم خريد كنم . با اين فكر تاه يادم افتاد كه جمعه است و ناهيد خانم مدرسه نداره ، چطور تا حالا سر و كله اش پيدا نشده ، شايد رفته جايي، اونم بي خبر از من . اما قرار بود شب بريم خونه ي حاج مهدي و با شناختي كه ازش پيدا كرده بودم ، مطمئن بودم بي خبر از من جايي نمي ره . شايد هم برام پيغام گذاشته باشه ، با اين فكر به طرف تلفن رفتم تا پيام ها رو چك كنم . حدسم درست بود ، سه تا پيام داشتم كه اوليش مال ناهيد خانم بود :
- سلام پري جون مي دونم خوابي چون زنگ زدم و در رو باز نكردي ! يادم افتاد تا دير وقت مهماني بودي ، دلم نيومد بيدارت كنم ، سپيده بهم گفت كه مادر ثريا هم اومده ايران . فهميدم كه عزيز خانم هم براي امشب دعوتشون كرده ، مي خواستم بدونم تو نمي دوني امشب ميان يا نه ؟ واي داشت يادم مي رفت براي چي زنگ زدم ؟ خواستم بگم عباس ديشب دوباره رفت مأموريت ! پا شده رفته جنوب ! منم مي رم خونه ي حاجي تا تكليفم رو روشن كنم .
سپس صداي خنده اش در گوشي پيچيد و ادامه داد :
- شوخي كردم ! امروز حاج مهدي اينا آش نذري دارن ، من مي رم اونجا كمك كنم . تو هم بيدار شدي زود بيا ، مطمئنم تا حالا آش نذري نديدي و برات جالبه ، منتظرتم ! خدانگهدار.
لبخندي زدم و منتظر پيام بعدي ماندم كه از سپيده بود :
- سلام تنبل خانم ، ساعت يازده است و تو هنوز تلفن رو جواب نمي دي ، البته حق هم داري تا دم صبح بيدار بودي و خواستگارهاي جورواجورت رو رد مي كردي . واقعا خسته نباشي . ديشب يادم رفت بهت بگم كه امروز خونه ي آقا جونم نذري پزونه ، بلند شدي زود بيا ، نمي دوني چه حالي ميده آش نذري خونه ي حاج مهدي !
پيام بعدي هم ثريا بود كه گفت :
- كجايي تو ؟ چرا تلفن رو جواب نمي دي ؟ گوشيت هم كه خاموشه ! ببين پري ! براي من كاري پيش اومده مي رم « خونه ي زندگي » تا عصر هم اونجا هستم ، الهام هم رفته عمارت فخيم زاده ها ، عصري مي رم دنبالش مي خوايم بريم جايي ! سينا خونه است ، خواستي بري خونه ي حاج مهدي برو دنبالش . از طرف من از حاج مهدي و عزيز جون عذر خواهي كن و بگو برام كاري پيش اومد، باشه عزيزم ؟ راستي يه چيز ديگه ، قبل از اينكه بري دنبال سينا بهش يه زنگ بزن تا آماده بشه كه تو خيلي دم در معطل نشي . باشه عزيزم .
زير لب تكرار كردم :
- باشه عزيزم.
گوشي تلفن رو برداشتم و در حاليكه شماره ي خونه ي ثريا رو مي گرفتم به سمت آشپز خونه رفته و گاز رو خاموش كردم ، ديگه وقت چايي خوردن نداشتم ، تصميم گرفته بودم تا آماده شدن سينا من هم يه دوش بگيرم و زودتر به خونه ي حاج مهدي برم تا حالي رو كه سپيده از نذري پزونه اونجا توصيف كرده بود تجربه كنم . شايد دايي سينا هم مي خواست زودتر به اونجا بره ، چون فكر نمي كردم اونم اين حال رو تا حالا تجربه كرده باشه . وقتي تلفن رو برداشت در جواب تلفن من كه آيا همراه من زودتر به خونه ي حاج مهدي مياد يا تا شب صبر مي كنه ؟ جواب مثبت داد كه زودتر و همراه من مياد .
لباسم رو آماده كرده و وارد حمام شدم ، در حين دوش گرفتن به اين فكر مي كردم كه چرا ثريا اصرار داشت سينا بياد خونه ي حاج مهدي ، البته خود سينا هم خيلي مشتاق بود ، يعني فقط براي ديدن آقا ناصر بود ، اما سينا از كجا باباي سپيده رو مي شناخت ، اونكه سالها ايران نبوده . براي هيچكدام از سوالهام جوابي پيدا نكردم و از حمام خارج شده و بعد از آماده شدن حركت كردم .
دم در خونه ي ثريا اصلا منتظر نموندم ، تا زنگ زدم انگار سينا پشت در منتظر ايستاده بود چون در رو باز كرد و خارج شد . يه شلوار جين مشكي با يه تي شرت چسبون پوشيده بود ، سوار ماشين كه شد ، پوشه اي رو كه در دست داشت روي داشپورت گذاشت و گفت :
- اين رو ثريا داد ، ظاهرا ديشب فراموش كرده بودي ببري .
كنجكاو نگاهي به سينا انداختم و پرسيدم :
- چي هست ؟
- يه داستان كودكانه .
تازه يادم افتاد به خاطر عجله اي كه براي رفتن به خونه و خوابيدن داشتم ، يادم رفته بود داستانم رو از ثريا بگيرم . رو به سينا گفتم :
- آهان ، متشكرم دايي سينا .
چنان با تعجب نگاهم كرد كه انگار خيلي جا خورده بود ، آخه اولين بار بود كه دايي خطابش مي كرم . لبخندي زد و جواب داد :
- خواهش مي كنم خواهرزاده .
منم لبخندي زدم ، هر چند نفهميدم كه مسخره ام كرد يا از ته دل اين حرف رو گفت . روم نشد ازش بپرسم ، چند دقيقه اي سكوت بين ما حاكم شد و من كه مشتاق بودم علت اومدن او به خونه ي حاج مهدي رو بدونم پرسيدم:
- شما خانواده ي حاج مهدي رو مي شناسي ؟
- نه تازه ديشب از شما در موردشون چيزهايي فهميدم . اما امروز براي ديدن آقاي عنايتي دارم باهات ميام .
- باباي سپيده رو از كجا مي شناسي ؟ شما كه بار اول مياي ايران !
- از دوستانمه ، توي آمريكا باهاش آشنا شدم . سه سال پيش توي سالن كنفرانس دانشگاه ، سخنراني درباره رابطه ي بين موسيقي و دين و ادغام اين دو با هم برگزار شده بود و استاد عنايتي يكي از سخنران ها بود ، از طرز فكر و ديدش به موضوع خوشم اومد و از همون موقع تا حالا يه جورايي با هم رفيق شديم .
- مگه شما از موسيقي سر رشته داري ؟
- يه جورايي توي كار موسيقي هستم .
- چه جورايي ؟
- آهنگ مي سازم ، رشته ام آهنگ سازي .
- از موسيقي يه چيزايي سرم مي شه ، پيانو وگيتار هم مي زنم . شما چه جور آهنگ هايي مي سازي ؟
- يه زماني آهنگهاي به درد نخور ، ولي الان سعي مي كنم چيزهايي بسازم كه قابل تحمل باشن و ارزش شنيدن داشته باشن . تو چه آهنگهايي مي زني ؟
من كه سر از حرفش در نياورده بودم به شوخي گفتم :
- بيشتر پلنگ صورتي رو مي زنم .
هر دو زديم زير خنده ، اين اولين باري بود كه خنده ي او را مي ديدم . در نظرم آدم عجيبي مي اومد ، اصلا شبيه پسراي از فرنگ برگشته اي كه ناهيد خانم طي تجربيات جامعه شناسيش برام گفته بود ، نبود .متانت و وقاري در رفتارش بود كه انگار بهش حجاب مي داد.
وقتي به خونه ي حاج مهدي رسيديم استقبال گرمي از ما كردند ، البته ساعت از پنج بعدازظهر هم گذشته بود و از مراسم نذري پزي، يه كاسه آش و كلي ظرف شسته شده و چيده در كنار حياط نصيبمان شد. بر خودم لعنت فرستادم كه چرا زودتر بيدار نشده و به اون مراسم نرسيده بودم ، اما برعكس من سينا خيلي آرام بود و انگار نرسيدن به مراسم برايش زياد مهم نبوده. از لحظه ي ورود كناري نشسته بود و گاهي هم با حاج مهدي و حسين مشغول صحبت مي شد ، اگه بهم نگفته بود كه تازه باهاشون آشنا شده ، احساس مي كردم سالهاست اونا رو مي شناسه نمي دونم اين خونه و آدمهاش چه معجزه اي داشتند كه هر غريبه اي تا بهشون مي رسيد ، از هر آشنايي آشناتر مي شد . با اينكه سپيده آنجا بود اما از باباش خبري نبود ، مي شد از نگاه سينا فهميد كه نگرانه نكنه استاد نياد اما سپيده كه اين موضع رو فهميده بود ، به او اطمينان داد كه حتما مياد . نادين هم كه طبق معمول نبود و من حدس زدم كه براي شام برسه ، چون او به دو چيز خيلي اهميت مي داد يكي كارش و دومي شكمش . چيز ديگه اي رو هم كه تازه كشف كرده بودم ، اين بود كه نادين اصلا علاقه اي به زهره نداشت و اين يك شايعه بود كه بزرگترها درست كرده بودند و بيشتر هم ازطرف ناهيد خانم آب مي خورد . گويا يكي از دوستان نادين ، زهره رو ديده و خوشش اومده بود و نادين هم از سپيده خواسته بود كه نظر زهره رو جويا بشه ، ناهيد خانم هم دست و پا شكسته چيزهايي از حرفهاي اون دو تا رو مي شنوه و حس مادرانه و البته كمي هم شيطنت سپيده به اين اشتباه دامن مي زنه . وقتي هم نادين موضوع رو مي فهمه يه زهر چشم از سپيده مي گيره و هم يه اولتيماتوم به مادرش مي ده كه فعلا قصد ازدواج نداره ، نه با زهره و نه با هيچ دختر ديگه اي . بالاخره دم دماي غروب كه هوا خنك شده بود و همه روي تخت كنار حوض توي حياط نشسته بوديم ، سر و كله ي نادين هم پيدا شد و بي توجه به متلكهاي سپيده كه مي گفت براي يه كاسه آش ناپرهيزي كرده و دست از كار كشيده ، آشش رو خورده و در حالي كه معلوم بود با سپيده قهر كرده ، گرم گفت و گو با سينا شد . البته سينا بيشتر بين سپيده و نادين گير كرده بود .
نادين - سينا جان ، به اميد خدا مجردين ؟
- بله ، چطور مگه ؟
- ببين سينا جون ، منو كه مي بيني سوال مي كنم مأمور دولتم ، اما خوش ندارم كسي ازم سوال كنه !ok؟
سينا هم كه فهميده بود با چه جور آدمي طرفه خنديد و گفت :
- Ok.
- اي ... قربون آدم چيز فهم . حالا كه از فرنگ برگشتي قصد ازدواج نداري ؟
- چطور مگه ؟ شما موردي برام سراغ داري ؟
- آقا سينا ، مگه عموم نگفت مأمور دولت و شما نبايد سوال پيچش كني ، لطفا رعايتش رو بكنيد .
- سينا جان ... بي زحمت بگو آدم زنده وكيل وصي نمي خواد ، لازم نيست از من طرفداري كنه .
- آقا سينا لطف كنيد ، بگيد شما فرق بين تمسخر و طرفداري رو نمي دوني به من چه !
- بهش بگو ، بار آخرت باشه به مأموريت دولت مي گي نفهم .
- آقا سينا بگو ، اگه بار آخرم نباشه چيكار مي كنه ؟
همه با هيجان به گفت و گوي آن دو گوش مي داديم ، مي خواستيم ببينيم بالاخره كدومشون برنده مي شن . سينا هم با اينكه وسطشون گير كرده بود اما با لبخند به آنها نظاره مي كرد تا نتيجه را ببينه ، فهميده بود با دوآدم طرفه كه يكي از اون يكي بدترو لجبازتره . نادين ادامه داد :
- سينا جان ! بگو از زهرچشمم دو روز هم نمي گذره ، باز هوس پس گردني كرده ؟
- آقا سينا بهش بگو كافيه يه تقه كوچيك بهم بزنه، بابام مثل كوه پشتم ايستاده گوشش رو مي پيچونه .
- برو ببينم تو هم با اون بابات ، مي بيني سينا جون ، براي همين پرسيدم قصد ازدواج داري يا نه ؟ از من به تو نصيحت ، برو بچسب به همون دختراي فرنگي و بي خيال دخترهاي ايروني بشو . نمونه اش همين ورپريده ، ببين با عموش چيكار مي كنه . انگار نه انگار مأمور دولتم و از صبح تا حالا دنبال دزدهاي بي پدر و مادر بودم خير سرم گشنه و تشنه اومدم خونه ، يه كاسه آش بخورم ، جد و آبادم رو آورد جلوي چشمم يكي نيست بهش بگه مگه مال باباي تو رو خوردم ، مال داييمه . به والله جرات نداريم بهش بگيم بالاي چشمت ابرويه ، زود اون بابش رو كه توي آمريكا يللي و تللي مي كنه مي كشه به رخ آدم . سينا جون بهش بگو ، اگه كف دست منو ديدي باباتم مي بيني كه داره گوش منو مي كشه .
هنوز جمله ي نادين تموم نشده ، سپيده با لبخندي گفت :
- آقا سينا بهش بگو همين الان دارم مي بينم ، لطف كن پشت سرت رو ببين ، تو هم خواهي ديد .
همراه اين حرف صداي آخ نادين بلند شد ، توجهم به پشت سر نادين جلب شد و براي يه لحظه با ديدن كسي كه پشت سراوست و داره گوشش رو مي كشه دهانم از تعجب باز ماند . باورم نمي شد استاد درس ادبيات ، خداي من يعني ناصر عنايتي ، پدر سپيده ، پسر ناهيد خانم ، همون استاد ادبيات مهربون و مؤدب منه . هاج و واج مانده بودم . در حاليكه گوش نادين توي دستش بود گفت :
- به دختر من پس گردني مي زني ؟
- من غلط بكنم ، داداش جون . سپيده ! عزيزم ، گلم ، من تا حالا به تو پس گردني زدم ؟
سپيده كه با ديدين باباش شير شده بود گفت :
- شما جرأتش رو نداري عموي مهربانم .
نادين به ناصر كه هنوز گوش او را در دست داشت نگاهي كرد و گفت :
- ديدي ، خدا رو شكر رفع اتهام شدم . حالا لطف كن گوشم رو ول كن .
- اين دفعه رو شانس آوردي ، دخترم متانت به خرج داد .
- آره ، به جون شرلوك هلمز دختر تو كوهي از متانته . اصلا همين متانتش من كشته .
- خدا نكنه عمو جون من راضي به كشته شدن شما نيستم .
- اي قربونش برم مي بيني تو رو خدا چقدر هم با نمكه .
بعد خيلي آرام و طوري كه فقط من و سپيده شنيديم گفت :
- حالا صبر كن حالي ازت بگيرم .
سپيده هم پوزخندي زد و به همان آرامي گفت :
- بُزك نمير بهار مياد ، كمبزه با خيار مياد .
من و سينا هم كه نزديك ما بود و اين جمله رو شنيديم خنديديم ، اما هنوز همه ي حواسم به استاد ادبياتم بود كه داشت با همه سلام و احوال پرسي مي كرد . در چشمان سينا هم برقي از شادي به خاطر ديدن استاد ديده مي شد ، وقتي آن دو همديگه رو در آغوش گرفتند فهميدم كه صميمي تر از اوني هستن كه فكرش رو مي كردم . نمي دونم استاد چي در گوش سينا گفت كه او خنديد ، ناگهان استاد از سينا جداشد و به طرف من اومد ، از خجالت سرم رو پايين انداختم كه استاد گفت :
- سرت رو بلند كن و بگو ببينم چرا ديروز سر كلاس حاضر نشدي ؟
آب دهانم رو قورت داده و با تته پته گفتم :
- شما خودتون گفتين رفت و آمد توي كلاستون آزاده .
- يعني چي ؟ تا آخر ترم نمي خواي بياي كلاس ؟ گفتم كه از سوءاستفاده هم خوشم نمياد ، نگفتم ؟
خداي من چقدر بداخلاق شده بود، چقدر رفتارش با رفتار كلاس فرق مي كرد . در حاليكه به ديگران كه متوجه ي گفت و گوي ما بودند نگاه مي كردم گفتم :
- بله گفتين ،‌ببخشيد ديگه تكرار نمي شه .
با شليك خنده ي ديگران و خود استاد ، تازه فهميدم كه دوباره رو دست خوردم و اين شوخي بوده . تازه ياد حرف سپيده افتادم كه گفت « مواظب باش بابام رو زيارت كردي پس نيفتي !» و حالا واقعا پس افتاده بودم . همه مي دونستن كه او استاد منه جز خودم . اون شب تا پايان مهموني ساكت بودم ، راستش از استاد خجالت مي كشيدم . به حال سينا كه اينقدر باهاش گرم گرفته بود غبطه مي خوردم ، آنچنان گرم صحبت بودند كه ديگه توجهي هم به حرف و شوخي هاي نادين و سپيده نداشتند . بعد از شام وقتي سپيده در مسابقه با نادين پيروز شد ، به جاي نمايش فيلمي از آلفرد هيچكاك ، فيلم هندي گذاشتن و همه مشغول تماشا شديم . استاد و سينا غيبشون زد ‌، البته نمي دونم كجا رفتند ولي وقتي داشتيم با ناهيد خانم و نادين به خونه برمي گشتيم ، از سينا خبري نبود و فكر مي كنم خود استاد اونو به خونه رسونده بود .
از فرداي شب آشنايي با استاد ادبيات ، تصميم جدي گرفتم كه كلاسهام رو مرتب حاضر بشم ، مخصوصا كلاسهاي ادبيات رو . شده بودم منظم ترين دانشجوي كلاس و اين براي بقيه ي همكلاسي ها كه تا اون روز جز بي نظمي از من چيزي نديده بودن عجيب بود و گاهي اين تعجبشون رو به زبان مي آوردن ، به خصوص حامد، همون دانشجويي كه روز اول باهاش بحث كرده بودم . گاهي متلك ها و حرفهايي مي زد كه بعدها فهميدم ، چون او يك نويسنده ي طنزپرداز بوده اون حرفها رو مي زده . حامد ، براي روزنامه داستان طنز مي نوشت و جزو كساني بود كه از كاه ، كوه مي سازند و بساط خنده ي ديگران را جور مي كنند . ظاهرا هم توي اون يك هفته اي كه من سرگرم كمك به ثريا و بعد هم اومدن الهام و سينا بودم ، بي نظمي هاي من سوژه ي خوبي برايش بوده و كار و بارش سكه شده بوده و حالا به قول بچه ها با اين تغيير 180درجه اي من بازارش كساد شده و كم آورده بود . من هم كه كلي از دستش عصباني بودم ، با خواندن مطلبي از او در يك روزنامه خنده و مزاح جاي خود را به خشم دروني من داده بود . آنچنان در رفتار من اغراق كرده بود كه مي توانم اعتراف كنم سخت تحت تاثير قلمش قرار گرفته بودم ، راستش از نوع نوشتنش خيلي خوشم آمده بود . نمي دونم چرا ، ولي شايد چون داستانهاي او را برتر از كارها و داستانهاي خودم ديده بودم چنين احساسي داشتم . اون واقعيت را با طنز بيان مي كرد ، طنزي كه به قول استاد عنايتي نه تنها جلف نبود ، بلكه نوعي زيبايي درش نهفته بود كه انسان رو متوجه ي رفتارهاي غلطش مي كرد . چه بسا كه اگر همين حرفها رو به زبان نصيحت به انسان مي گفتند كلي به آدم برمي خورد ، اما توسط همين طنزها مي فهميدي كجاي كارت ايراد داره و مي تونستي اصلاحش كني . برعكس داستانهاي او ، داستانهاي من همه برگرفته از خيال بود و به قول آقاي تهامي ، ناشر كارهام ، بچه ها عاشق همين دنياي خيالي بودند . من هم اين وسط مونده بودم كه كدوم يكي بهتره ، اتفاقات واقعي كه حامد به زبان طنز بيانشون مي كرد ، يا دنياي خيالي كه من ترسيمشون مي كردم و بابت چاپش از آقاي تهامي چك مي گرفتم . البته به گفته ي آقاي عنايتي ، هر كدام دنياي مختص به خود را داشت با ويژگي هاي خاص خودش ...
سينا والهام دو هفته بيشتر نموندن و به آمريكا برگشتند ، انگار فقط اومده بودن تكليف ارث و ميراث رو ،‌ روشن كنن و برن . سينا كه مي گفت ، فصل شروع كلاسشه و بايد برگرده و الهام هم مشتريهاش رو بهانه كرد و گفت كه اگر برنگرده پيش مشتريها بدقول مي شه . آخه اون يه آرايشگاه خيلي بزرگ توي كاليفرنيا داشت و معلوم بود كار و بارش خيلي سكه است . راستش من مونده بودم كه اين مادر و پسر چه جور آدمهايي هستن ، توي اين مدت كوتاه هم نمي شد شناختشون ، الهام با تمام مهربوني و خوش رويي ، حاضر نبود دو روز بيشتر پيش دخترش بمونه و نمي تونستم كه باور كنم كه سينا با تمام آرامش و متانتش فقط براي گرفتن پول وارث به ديدن خواهري اومده كه 21 سال ازش دور بوده و حالا كه به پولش رسيده بود حتي حاضر نبود دو جلسه از كلاسش عقب بمونه . رفتارش يه جورايي عجيب بود ،‌ به قول سپيده ظاهر و باطنش يكي نبود . از يه طرف مثل پسراي قرطي زيورآلات به خودش آويزون مي كرد و از طرف ديگه مثل بچه مسلمونا ،‌نماز مي خوند و محرم و نامحرم سرش مي شد .
براي بدرقه ي اونا به فرودگاه نرفتم ، چون ثريا گفته بود فاميل الهام هم ميان و من دلم نمي خواست دوباره با آنها برخوردي داشته باشم . شب قبل از سفرشون به منزل ثريا رفتم و دو تا پرتره كه از چهره هاشون كشيده بودم ، هديه دادم و باهاشون خداحافظي كردم . ثريا با اينكه از رفتن اونا ناراحت بود اما از دستشون دلخور نبود ،‌ نمي دونم توي اين چند روز و توي تنهايي اين مادر و دختر چي گذشته بود كه ثريا نسبت به مادرش ، از اين رو به اون رو شده بود ، تا حدي از رفتن الهام و سينا به من گفت :
- من در مورد الهام زود قضاوت كرده بودم ، كاش پيش تر از اينها به ايران اومده بود .
- چرا ؟ چي شد اين احساس رو پيدا كردي ؟
- يه رازهايي بين هر مادر و دختري هست كه هرگز نبايد فاش بشه ! مگر اينكه صاحب راز خودش راضي باشه .
من كه گيج شده بودم و معني حرفش رو نفهميدم ، اما به روي خودم نياوردم .
اما مي فهميدم كه چقدر زمان زود مي گذره و چقدر آدمها راحت تغيير مي كنند ، چقدر اتفاقات زود برامون عادي مي شن و چقدر ما آدمها زود هر چيزي رو ياد مي گيريم و اگر اراده كنيم ، چقدر زود بزرگ مي شيم . زمان براي من هم مثل برق و باد مي گذشت ، من هر روز بيشتراز روز قبل چيزهايي ياد مي گرفتم و از اون دختر غيراجتماعي و خنگ فاصله پيدا مي كردم . ديگه غم دوري از ثريا رو نداشتم و پذيرفته بودم كه چه بخوام و چه نخوام زندگي من جديد شده و با اينكه ثريا قسمتي از اون هست اما نبايد با كارهاي بچه گانه ام ناراحتش كنم . روزهايي مي آمد و مي رفت كه خيلي احساس دلتنگي براش مي كردم اما چون درس داشتم و ، وقت نمي كردم قيد ديدنش رو مي زدم و ملاقاتش رو به وقت ديگه اي موكول مي كردم . انگار نه انگار همون دختري بودم كه براي ديدن ثريا اشك مي ريختم ، انگار نه انگار همون دختري بودم كه حتي بلد نبود يه چايي ساده درست كنه ، از اين استقلال احساس خوبي داشتم ، هم براي خودم كه بزرگ شده بودم ، هم براي ثريا كه بار سنگيني رو از رو دوشش برداشته بودم . درس مي خوندم ،‌مي نوشتم و حتي به اصرار آقاي تهامي سرگرم ترجمه ي يك كتاب جديد شده بودم . تمام كارهاي خونه رو به بهترين نحو انجام مي دام و به قول ناهيد خانم يه كدبانوي تمام عيار شده بودم ، آدمي كه بلد نبود نيمرو درست كنه حالا يه آشپز كامل شده بود . حالا ديگه خواستگارهاي جورواجور هم كم نداشتم ، از بچه هاي دانشگاه گرفته تا اقوام و همسايه ها ، گاهي كساني هم كه منو توي مراسم خونه ي حاج مهدي مي ديدند به خواستگارام اضافه مي شدند . البته جواب من به همه منفي بود و تمام فكر و ذكرم ، بزرگ شدن و كار ياد گرفتن و خوب درس خوندن شده بود . راستش وقتي اسم خواستگار به ميون مي اومد با سپيده بساط خنده و شوخي به پا مي كرديم ، حالا ديگه حسابي دوستاي صميمي شده بوديم ، درست مثل دو تا خواهر . هر دو خوب مي دونستيم كه دختراي معمولي نيستيم ، ما دو تا دختر پرورشگاهي بوديم ، پس بايد رفتاري سنجيده و با متانت از دختراي ديگه داشته باشيم . از فكر سپيده خبر نداشتم ، اما خودم مي ترسيدم حتي در خلوت هم به ازدواج فكر كنم . گاهي مي ترسدم نكنه به كسي دل ببندم و بهش نرسم ،‌ با خودم مي گفتم ،‌ بيشتر آدمها مثل خانواده ي فخيم زاده هستن و خيلي كم پيش مياد آدمهايي از جنس خانواده ي حاج مهدي پيدا بشن كه نه پول براشون اهميت داشته باشه نه اصالت و خانواده ي آنچناني ، بلكه نجابت دختر براشون مهم باشه . البته من به گفته ي وثوق پول داشتم و دو تا قبر كه اصالتم بودن ، اما كي اينو درك مي كرد ؟ هميشه توي مواقعي كه مغزم از فكر پر مي شد به نصيحت وثوق عمل مي كردم ، يه سجاده ، يه مهر ، يه قرآن ، يه چادر سفيد پر از پروانه هاي رنگي و يه عالمه خلوت و تنهايي زيبا با معبودم ... اين تمام ترسم رو از بين مي برد...
چند وقتي تا عيد نوروز مانده بود و من كه از رنگ و چيدمان خونه احساس خستگي مي كردم و رنگ طلايي و سفيد ، احساس سرد بودن بهم مي داد تصميم گرفته بودم دست به كار شده و رنگ آپارتمانم رو عوض كنم . براي وثوق نوشته بودم كه وسايل رو جمع كرده و پلاستيك كشيدم و مشغول رنگ كردن سالن هستم ، خودم اقدام كرده و هر روز يه ديوار رو سبز مي كردم . او هم كه از اين كار من احساس كرده بود من از وسايل و رنگش خسته شده ام اصرار داشت تمام وسايل خونه رو عوض كنم ، هر چند كه خيلي دلم مي خواست اين كار رو بكنم اما زير بار نمي رفتم و مي گفتم كه خيلي هزينه بردار مي شه ، او هم آدرس جايي رو بهم داد تا وسايل قبلي رو ببرم و در ازاي پول كمي با وسايل جديد عوضشون كنم . تازه بهم گفته بود كه مي تونم مدل ماشين رو هم عوض كنم ، اول خيلي ناراحت بودم كه اين همه خرج تراشي كردم ولي بعد با خودم گفتم : به من چه كه اون دلش مي خواد برام پول خرج كنه ؛ اصلا مي خواست سرپرستم نباشه ، حالا كه خودش مي گه پس مدل ماشين رو هم عوض مي كنم . راستش خيلي دلم مي خواست منم مثل ثريا يه پرشياي نقره اي داشته باشم.
با كمك سپيده مشغول عوض كردن لوازم خونه شديم . وسايل قبلي كه همه هم نو بود رو به آدرس مورد نظر برديم و با پولي كه وثوق توي حسابم ريخته بود همه رو تعويض كرديم ، البته همانطور كه وثوق گفته بود وسايل رو به قيمت خوبي ازم برداشتند . تمام وسايل ، حتي پرده ها رو هم تعويض كرده و همه رو به رنگ سبز تيره و روشن و زرد خردلي تبديل كردم . اين وسط تفاوت قيمت تعويض وسايل نزديك به دو ميليون شد كه از نظر وثوق اصلا اهميتي نداشت ، براي اينكه لجش رو در بيارم يه آكواريوم بزرگ و زيبا هم خريدم اما او باز هم استقبال كرد . مي ماند تعويض خودرو كه بايد صبر مي كردم ، چون شب اول محرم بود و عزيزجون گفته بود كه بايد به احترام عزاي حسيني تا ده ي محرم صبر كنم و بعدا ماشين نو بخرم ، تازه براي وسايل خونه هم گفته بود اگه تا غروب مي رسه اين كار رو بكنم در غير اين صورت تا پايان ده ي اول بايد صبر كنم . نمي دونستم خريد لوازم نوي من چه ربطي به عزاي امام حسين داشت اما به حرف عزيز جون احترام گذاشتم و خريد ماشين رو به بعد موكول كردم ، اما وسايل عصري مي رسيد و به همين خاطرم كلاسم رو ساعت 30/10 دقيقه تعطيل كردم تا قبل از رسيدن كاميون وسايل ، به خونه برسم . همه جا رو روز قبل تميز كرده بودم تا سريع لوازم رو بچينم و راهي خونه ي حاج مهدي بشم ، آخه شنيده بودم كه از شب اول محرم ،حاج مهدي توي حياط خونه اش تكيه مي زنه . از زبان ناهيد خانم و سپيده ، خيلي در مورد حال و هواي اين شبها و خونه ي حاج مهدي شنيده بودم و دلم نمي خواست مثل روز آش نذري دير برسم . دوست داشتم همه چيز رو از نزديك ببينم چون خيلي برام تازگي داشت ، البته توي « خونه ي زندگي » هم مراسم عزاداري داشتيم ، اما نه با اين حال و هوايي كه از خونه ي حاج مهدي تعريف مي كردن . از سپيده شنيده بودم توي اين چند روز كه من سرگرم كارهاي تعويض و نقاشي خونه بودم ، همه آستين همت بالا زده و توي خونه ي حاج مهدي مشغول برپايي هيئت شدند و فقط من بودم كه از اين شور و ولوله عقب مانده و به جاي رفتن روز جمعه هم به آنجا مشغول تميز كردن خانه بودم .
از اينكه دو هفته بود به ديدنشون نرفته بودم احساس شرمساري مي كردم و تصميم داشتم توي اين روزها جبران كنم ، البته چند باري تلفني جوياي احوالشون شده بودم . وقتي از كلاس با عجله خارج شدم و راهرو را با سرعت طي كردم و به پايين رسيدم ، ديدم كه استاد عنايتي با چند تا از دانشجوها مشغول صحبت بود . سلامي گفته و قبل از اينكه منتظر جوابش بمونم به راهم ادامه دادم ، اما هنوز از در خارج نشده بودم كه صدايم كرد :
- پروانه !
صدا كردن به اسم كوچك ، اونم جلوي دانشجوهاي ديگه برام عجيب نبود ، چون اخلاق استاد اينطور بود و همه رو همين طور صدا مي كرد . ايستادم و گفتم :
- بله استاد.
با دست اشاره كرد كه صبر كنم ، بعد هم چيزي به دانشجوها گفت و به طرف من آمد . در حاليكه با بي صبري به ساعتم نگاه مي كردم ، گفت:
- عليك سلام خانم !
از اين همه عجله خنده ام گرفت و گفتم :
- خب استاد خداحافظ ...
- كجا ؟ كارت دارم .
گاوم زاييد ، اين كارت دارم ، يعني نيم ساعت علافي . در حاليكه دوباره ساعتم رو نگاه مي كردم گفتم :
- استاد ، خيلي ببخشيد مي شه الان كارم نداشته باشين ؟ آخه عجله دارم .
- نه ، نمي شه چون منم همين الان كارت دارم .
- پس زودتر بگين .
- ببينم ، اصلا تو چرا اين قدرعجله داري؟
- مگه سپيده بهتون نگفته ؟
- چه خبرته سپيده ،سپيده ميكني ، يواش تر ، كافيه يكي اينجا بفهمه كه تو بيرون از دانشگاه با خانواده ي من رابطه داري ، پس فردا اگه نمره ات بالا بشه ، همه جا پر ميكنن كه روي حساب فاميلي بوده ، پس عزيز من مواظب باش كاري نكني مجبور بشم آخرترم نمره اي كمتر از نمره ي حقيقيت بهت بدم .
- باشه شما بذارين من الان برم هر چقدردلتون خواست از نمره ام كم كنين .
- چرا كم كنم ، 5 نمره هم اضافه مي دم ، به شرطي كه كاري كه مي خوام برام انجام بدي .
- نه استاد ، ممكنه شك كنن و بفهمن روي حساب فاميلي 5 نمره بهم دادي .
- پس نه بيشتر ميدم نه كمتر ، اما يه كاري برام انجام بده . جان من نه نگو .
- جان استاد نمي شه بايد برم خونه ، قراره كاميون وسايلم رو بياره ، مي ترسم بمونه پشت در .
- مطمئن باش پشت در نمي مونه ، بعدشم تو كم اون سپيده رو معطل خودت كردي ، حالا زورت مياد نيم ساعت براي باباش وقت بذاري ؟ تازه من استادتم !
فهميدم كه مي خواد از خصلت خانوادگيش استفاده كنه و منو توي معذوريت بذاره ، براي همين گفتم :
- خب به همون سپيده بگين تا حالا معطل من بوده ، نيم ساعت هم معطل شما بشه . به هر حال من كه از شما براش عزيزتر نيستم .
- اولا دخترم كلاس داره ، ثانيا تو از دخترم عزيزتر نيستي ، تو معطل بشي عيبي نداره . يه آدرس بهت مي دم ، برو بگو از طرف حاج مهدي اومدم ، يه سري وسايل بگير و بده در خونه ي حاج مهدي و برو به كارت برس كه كاميون نمونه پشت در .
سپس از داخل جيبش آدرسي درآورده و به دستم داد و گفت :
- بيا اينم آدرس زودتر برو .
عجيب گير كرده بودم ، ناچار آدرس رو گرفتم و گفتم :
- حالا نمي شه بعد از اينكه وسايل رو تحويل گرفتم ، برم ؟ عصري ميرم باشه ؟
- نه عزيزم ، اگه قرار به عصر باشه كه خودم مي رم ، به حاج مهدي قول دادم قبل از ساعت 12 وسايل رو بهشون برسونم .
- استاد !‌آخه مجبورين كاري كه نمي تونين بكنين قولش رو بدين ؟
دستانش رو به كمر زد و گفت :
- همينم مونده بود ، يه الف دانشجو به من كه استادش هستم درس ياد بده ، زود برو پي كارت ، اينقدر هم وقت منو نگير ، من كه مثل تو بي كار نيستم ، يه دنيا كار دارم . حيف كه نادين نيست و نمي دونم رفته پي كدوم خل و چل بازي وگرنه روم ، رو زمين نمي انداخت .
هاج و واج به او كه در حين غر زدن به سمت دفتر اساتيد مي رفت نگاه كردم ، از كار و زندگي افتاده بودم يه چيزي هم بدهكار شده بودم . چاره اي نداشتم بايد نيم ساعته كاري كه خواسته بود انجام مي دادم اما وقي آدرس رونگاه كردم آه از نهادم بلند شد ، بايد تا جنوب شهر مي رفتم . دو ساعتي طول مي كشيد ، خدا ، خدا مي كردم كاميون يك ساعت تأخير داشته باشه تا من به كارم برسم .
آدرسي كه استاد بهم داده بود ، توي يكي از كوچه و پس كوچه هاي جنوب شهر بود ، كلي گشتم تا پيداش كردم . يه مغازه كه كارش نوشتن متن روي پارچه است را پيدا كردم . وقتي به صاحبش گفتم كه از طرف حاج مهدي اومدم ، مثل اينكه منتظر بود چون فوري به كارگرش گفت تا سفارش هاي حاج مهدي رو بذاره توي ماشين ، حدود بيست دقيقه طول كشيد ، اينقدر زياد بودن كه صندلي جلوي ماشين هم پر شد . ساعت نزديك 12 بود كه به سمت خونه ي حاج مهدي حركت كردم ، توي راه به فروشگاه لوازم خانگي زنگ زدم تا اگه كاميون حركت نكرده بگم نيم ساعت ديرتر راه بيفته اما فروشنده گفت كه پنج دقيقه پيش راه افتاده ، ديگه مطمئن شده بودم كه دير مي رسم . به سرعت به سمت خانه ي حاج مهدي حركت كردم و حدود ساعت 30/12 به آنجا رسيدم ، ترجيح دادم از سمت در بزرگ خانه بروم ، مي دونستم اين روزها حياط بزرگ شلوغه و همه سرگرم كار هستن ، تازه اگه از در كوچك مي رفتم ، گير عزيز جون مي افتادم و نمي ذاشت نهار نخورده برم خونه و اين خودش واويلايي بود . همانطور كه فكرش رو مي كردم ، در بزرگه باز بود و رفت و آمدي درش جريان داشت ، همه مشغول مهياي كارهاي شب اول محرم بودند . تصميم نداشتم برم داخل به همين دليل پسر بچه اي كه داشت از خونه بيرون مي آمد را صدا كردم و بعد از اينكه جواب سلامش رو دادم ، دستي به موهايش كشيده و پرسيدم :
- اسمت چيه عزيزم ؟
- حامد .
- به به چه اسم قشنگي ، حامد جان ! يه كاري برام مي كني ؟
- چه كاري ؟
- تو حسين ، نوه ي حاج مهدي رو مي شناسي ؟
- آره ، توي حياط .
- پس برو صداش كن بگو بياد من كارش دارم .
- باشه ، الان مي رم بهش مي گم .
داشت مي رفت كه بهش گفتم :
- ببين ، حامد جان ! مواظب باش كسي نفهمه .
- باشه ، مواظبم .
خيلي طول نكشيد كه سر و كله ي حسين پيدا شد ، مرا كه ديد با خنده گفت :
- تويي پروانه ؟ همچين اين حامد گفت يه خانم باهات كار داره كه ترسيدم . چرا قايم باشك بازي درآوردي ؟ چي شده ؟
- هيچي بابا عجله دارم ، اين پارچه ها رو آوردم و بايد زود برم ، مي ترسيدم عزيز جون بفهمه اومدم براي نهار نگهم داره .
انگار منتظر پارچه ها بود چون گفت :
- بالاخره آورديشون ؟ داشت دير مي شد ، اما عمو گفت كه عمو ناصر مياره ؟!!
با حرص گفتم :
- بله ، قرار بود ، ولي كاري براشون پيش اومد گفت من برم بيارمشون . جان من فقط زود خالي شون كن بايد برم ، خيلي عجله دارم .
- باشه ، الان مي گم بچه ها بيان زود خالي كنن .
با گفتن اين حرف داخل خانه رفت و با چند پسر جوان برگشت و سريع شروع به خالي كردن ماشين نمودند . ديگه مطمئن بودم كه كاميون رسيده و پشت در مونده كه ناگهان صداي تلفن همراهم بلند شد ، با صداي طلبكارانه ي نادين روبه رو شدم كه گفت :
- كجايي ؟ چرا سر خونه و زندگيت نيستي ؟ زود بيا اين سبزه ها رو تحويل بگير .
- واي خدايا آوردنشون ؟
- براي من واي واي نكن ، من از اين ننه من غريبم ها هيچ خوشم نمياد . يعني چي مأمور دولت خسته و كوفته از سركار اومدم و دلم خوشه براي چند ساعت از دست خلافكارا يه نفس راحت مي كشم ، اونوقت چي ؟ دم در با يه كاميون پر از سبزه مواجه مي شم . خوبه هنوز عيد نشده ، اين سبزه ها خشك مي شن ها !!
از تعبيرش خنده ام گرفت و گفتم :
- حالا مگه چي شده ؟ سبزه هاي منه ، تو چرا حرص مي خوري ؟
- به خاطر اينكه من دلم به حالت سوخت و با تني خورد و خسته سبزه هات رو تحويل گرفتم .
با شنيدن اين خبر به حدي ذوق كردم كه بي توجه به دور و برم و پسرها كه داشتن ماشين رو خالي مي كردن ، جيغ كوتاهي كشيده و گفتم :
- واي نادين تو خيلي محشري.
- زهرمار ، لازم نكرده ازم تعريف كني فقط لب باز كن بگو ببينم با قفل در آپارتمانت چيكار كنم ؟ انتظار نداري كه بذارم دم در بمونن ؟
- ناهيد جون ، كليد زاپاس خونه ام رو داره ازش بگير .
- ببخشيد سركار خانم ، ناهيد جونت مدرسه تشريف دارن و منم نمي دونم كدوم سوراخ سمبه اي ، قايمش كرده .
- خب نادين جون زنگ بزن مدرسه ازش بپرس .
- اينقدر جان ، جان نكن ، خبر مرگت كي ميايي ؟
- اِ... نادين جان ! يه كم مؤدب باش ، ناسلامتي من يه خانم محترمم.
- شيطونه مي گه همچين بزنم توي فكش كه نتونه محترم رو تلفظ كنه .
هوس كرده بودم كمي سربه سرش بذارم بنابراين گفتم :
- هرطور راحتي نادين جون ! فقط برام يه كاري بكن ، اگه كارگرها بارها رو خالي كردن و من هنوز نرسيده بودم ، بگو پرده ها رو نصب كنن تا من برسم . اگه ديدي نصب كردن و من باز هم نرسيده بودم ، برو بالا توي گالري نقاشي يكسري برگه هست كه مدل چيدمان خونه رو كشيدم ، بهشون بده تا طبق اون همه چي رو بچينن . راستي نادين جون ، مواظب آكواريومم باش بلايي سرش نياد.
- ديگه چي ؟ امري ، فرمايشي ، چيزي ندارين ؟
- نه نادين جان فقط خسته نباشين .
- دختره ي پررو ، تو كه بالاخره خبرت ميايي ، ببين چه دماري از روزگارت در بيارم ، صبر كن .
- گفتم كه نادين جان ! شما هرجور راحتي . آخ راستي يه كار ديگه ، زنگ بزن پيتزايي ، براي كارگرا يه چيزي بياره ، براي خودت هم سفارش بده ، ميام باهات حساب مي كنم .
- بابا ، اين كارا چيه ، خودم حساب مي كنم .
از لحن شوخش به خنده افتادم و گفتم :
- شرمنده نادين جان ! باور كن اگه برادرت منو ، جاي خودش نمي فرستاد دنبال كار حاج مهدي ، الان مزاحم تو نمي شدم .
- بسه ديگه اينقدر حرف نزن ، سبزه هات پشت در موندن ، بايد برم زنگ بزنم به ناهيد جونت .
- خيلي ماهي نادين !
- خوبه ، خوبه بدم مياد از دخترايي كه هندونه زير بغل آدما مي ذارن .
بعد از گفتن اين حرف تماس رو قطع كرد ، نفس راحتي كشيدم ، ديگه خيالم راحت شده بود چون نادين كارش رو خيلي خوب انجام مي داد . حالا ديگه مي تونستم با خيال راحت برم داخل ، و عجله اي در كار نبود ، حتي مي تونستم ناهار پيش عزيز جون بمونم ، با اين فكر كيفم رو از داخل ماشين برداشته و سوئيچ رو به دست يكي از پسرها كه داشت ماشين رو خالي مي كرد دادم تا بعد از اتمام كارش درها رو قفل كنه . همين كه خواستم وارد حياط بشم ، دوباره موبايلم زنگ خورد و به خيال اينكه دوباره نادين گوشي رو برداشته و بدون مقدمه گفتم :
- چيه نادين جون مشكلي پيش اومده ؟
با شنيدن صداي آقاي تهامي خيالم راحت شد ،‌البته خودم قصد داشتم امروز و فردا باهاش تماس بگيرم ، گفتم :
- شمائيد ؟ ببخشيد ، فكر كردم از آشناهاست .
- خواهش مي كنم اشكالي نداره با ترجمه چه كردي ؟
- اتفاقا خودم مي خواستم باهاتون تماش بگيرم ، ديشب تمام شد .
- خب ، خدا رو شكر ، حالا كي مي توني برام بياريشون ؟
- شابد فردا صبح ، چون كلاس ندارم .
- خوبه ، پس منتظر هستم .
- باشه فقط يه چيزي ، توي اون تاريخي كه گفتم كار چاپش تموم مي شه ؟
- هنوز توي فكر سورپرايز كردن خانم اماني هستين ؟
- بله ، مي خوام اولين نسخه ي چاپ شده اش رو ، 10 فروردين ، هديه ي تولد بهش بدم . تو رو خدا آماده مي شه ؟
- به يه شرط !
- چه شرطي ؟
- اين كتاب ششمت رو زودتر تموم كي ، دوقلوهاي من منتظرن ببينن اينبار توي دشت پروانه ها چه اتفاقي مي افته ؟
خنديدم و گفتم :
- چشم ، به اميد خدا ، بعد از عيد تمومش مي كنم ، خب كاري ندارين ؟
- نه فردا منتظرم .
- بله ، حتما ، خدانگهدار .
گوشي رو قطع كرده و با خودم گفتم ، بايد حتما فردا ترجمه ي داستانهاي كوتاهي كه قراره توي يه جلد چاپ بشه ببرم تا بلكه 10 فروردين چاپ شده باشه . نمي دونم ثريا از اين هديه ي تولد سورپرايز مي شه يا نه ؟ در همين افكار بودم كه اصلا متوجه مقابلم نشده و محكم با مرد جواني برخورد كردم ، فوري خودم رو جمع و جور كرده و با خجالت به مرد جوان نگاه كردم و گفتم :
- ببخشيد من اصلا شما رو نديدم .
مرد جوان كه قيافه اي موقر و مودب داشت گفت :
- شما ببخشيد من بايد حواسم رو جمع مي كردم .
طوري نگاهم كرد كه انگار منو مي شناسه ، اما من كه اون رو به جا نياورده بودم بي اهميت گفتم :
- در هر صورت شرمنده ، با اجازه .
داشتم مي رفتم كه سر و كله ي حسين پيدا شد و با ديدن من ، خنديد و گفت :
- كجا ؟ تو كه داري مياي تو ! مگه نگفتي عجله داري ؟ كسي نبينه اومدي ؟...
- عجله داشتم ،ولي ديگه ندارم .
- چطور؟
- نادين جون ، لطف كرده كاري كه داشتم رو برام انجام مي ده ، ديگه عجله ندارم .
حسين با خنده رو به مرد جوان كرده و گفت :
- مي بيني فرزاد ! طفلي اين نادين ، فقط موقع كولي دادن به دخترا ، نادين جون صداش مي كنن .
مرد جوان كه حالا فهميده بودم اسمش فرزاد گفت :
- حقشه ، هميشه اون كولي مي گيره ، بذار يه بار هم به ديگران كولي بده .
از حرفش خوشم اومده بود ، ظاهرا خوب نادين رو مي شناخت . پرسيدم :
- شما نادين رو مي شناسين ؟
به جاي اون حسين جواب داد :
- من و نادين و فرزاد ، دوستاي دوران مدرسه هستيم و خوب همديگه رو مي شناسيم .
با خودم فكر كردم ، چطور دوستايي هستن كه من تا حالا نديدمشون ؟ حسين در حاليكه به من اشاره مي كرد رو به فرزاد گفت :
- ايشون پروانه است ، يه جورايي حكم خواهر ما رو پيدا كرده .
فرزاد در حاليكه به من نگاه مي كرد جواب داد :
- بله قبلا ديدمشون ، اما اسمشون رو نمي دونستم .
- ولي من شما رو تا حالا نديدم !
- چرا ديدين ، لابد فراموش كردين .
كمي فكر كردم ، شايد او را به خاطر بياورم ، اما بي فايده بود و گفتم :
- ممكنه ، آخه قبلا فراموشكار بودم و قيافه ها توي ذهنم نمي موند اما الان خيلي بهتر شدم . به هر حال شرمنده !
بي آنكه منتظر جوابي از او باشم ، رو به حسين كرده و پرسيدم :
- عزيزجون اينا داخل هستن ؟
- عزيزجون آره ، اما زهره دانشگاست !
- پس منم مي رم پيش عزيزجون ، دارم از گرسنگي مي ميرم .
داخل خانه ، از حياط خلوت تر بود و فقط چند خانم مشغول كمك كردن به عزيزجون بودند. وقتي عزيزجون منو ديد ، محكم در آغوش گرفت و جوياي حالم شد ، معلوم بود او هم دلتنگ من شده . وقتي گفتم ، جريان چيه و عجله دارم ، مقداري غذا در ظرفي كشيد و به دستم داد ، بشقاب رو گرفته و كنار پنجره رفتم تا هم غذا رو بخورم و هم بفهمم بيرون چه خبره . اون موقع بود كه متوجه تغييرات شدم ، وسط حياط يه چادر بسيار بزرگ زده بودند ، نورافكن وصل كرده و عده اي داشتند آن پارچه ها ي مشكي رو كه من آورده بودم نصب مي كردند . همه لباس مشكي به تن داشتند ، نگاهم به فرزاد بود كه داشت با حسين خداحافظي مي كرد اما حواسش به من بود ، با خودم فكر كردم كه من هم بايد امشب مشكي بپوشم .
واي كه وقتي به خونه برگشتم ، نادين سنگ تموم گذاشته بود . ساعت از سه بعدازظهر گذشته بود ، كارگرها رفته و خانه آنطور كه مي خواستم چيده شده بود ، حتي آكواريوم رو هم راه اندازي كرده بودند . صد البته اين كار بي عيب و نقص مربوط به نادين بود كه در تمام كارهاش همين طور دقت مي كرد . حالا سالن خانه هماني شده بود كه مي خواستم ، به قول نادين سيزده بدر لازم نبود بريم چون خونه ي من بهترين مكان شده بود . مانده بودم چطور ازش تشكر كنم ، تا اومدم چيزي بگو ، چند تا بد و بيراه نثارم كرد و گفت :
- ببين از آدم هاي چاپلوس بدم مياد .
بعد هم گفت :
- مي رم كپه ي مرگم رو بذارم ، عصري اگه نرفتم كلانتري ميام پولهايي كه خرج كردم ازت مي گيرم .
طفلي چشماش خيلي قرمز بود و معلوم بود كه خوابش مياد ، وقتي نادين رفت يه بار ديگه فضاي خانه رو از نظر گذراندم ، واقعا بي نقص چيده شده بود . حالا ديگه همه جا از تميزي و شيكي برق مي زد و من كاري نداشتم ، جز اينكه دوباره به خانه ي حاج مهدي برگردم ؛ بخصوص كه ناهيد خانم هم از مدرسه يه راست به اونجا رفته بود . فوري دوش گرفتم ، نمازم رو خوندم ،‌آخه سجاده نشيني نيمه شب به سفارش وثوق رسيده بود به سر موقع نماز خواندن . بعد از نماز به ثريا زنگ زدم ، مي خواستم مطمئن بشم زود نيست مشكي بپوشم ، البته او گفت اجباري نيست اما اگه بپوشي بهتره ، حتي بهم توصيه كرد اين شبها چادر مشكي سرم كنم خيلي خوب مي شه . وقتي ساعت 7 با همان شكل و شمايلي كه ثريا گفته بود از خانه خارج شدم ، نادين هم با لباس فرم وبي سيم به دست از در خانه ي خودشان خارج شد . با لبخند سلامي كردم ، وقتي منو ديد چشم غره اي رفت و گفت :
- چيه ؟ چرا نيشت بازه ؟
- آخه از ديدنت خوشحال شدم ، خوب خوابيدي نادين جان ؟
زير چشمي ، نگاهي به من انداخت و گفت :
- امروز ، خيلي نادين جان ، نادين جان كردي ، چيه باز چه نقشه اي داري ،مي خواي سواري بگيري ؟
- ببين نادين ! اولا اين حرفها چيه ؟ ثانيا دور از جون تو ! ثالثا به قول يكي از دوستات ، تو عادت داري از همه سواري بگيري ، عيب نداره يه دفعه هم سواري بدي !
- اِ... چه جمله ي پر معنايي ، مي شه بگي به قول كدوم يك از دوستام ، پروانه جون ؟
در حاليكه از لحن پروانه جونش خنده ام گرفته بود ، گفتم :
- اسمش فرزاد بود .
- اِ ... فرزاد جون گفتن ، شما فرزاد رو كجا ديدي ؟
- ظهر كه رفته بودم خونه ي حاج مهدي ديدمش ، البته اون منو مي شناخت ولي من يادم نيومد كجا ديدمش .
نادين كمي در فكر فرو رفت و در حاليكه دكمه ي آسانسور رو مي زد گفت :
- پروانه جون ! بيا بريم داره ديرم مي شه .
تازه فهميدم ، چرا پروانه جون ، پروانه جون مي كرد ، باز راننده نداشت و من بايد تا كلانتري مي رسوندمش . البته از خدام بود كه يه طوري زحمات ظهرش رو جبران كنم ، توي ماشين تا رسيدن به كلانتري برعكس انتظارم اصلا غر نزد و فقط بهم يادآوري كرد كه فرزاد كيه ! تازه يادم اومد همان راننده آژانسي كه روز اول ورود به خانه ي جديد باهاش برخورد كرده و مرا به بهشت زهرا برده بود فرزاد است ، هرچند كه عكسش رو هم كشيده بودم اما چون توي ماشين جا گذاشته بودم چهره اش رو فراموش كرده و به ياد نمي آوردم . از اون روز هفت ماه مي گذشت و اون خوب منو به ياد داشت ، نادين گفت شايد چون روز پنج شنبه بوده و براي شادي روح امواتش اون همه پول بي زبون رو از دست داده چهره ي من يادش مونده ، البته اين دليل منو قانع نكرد اما چيزي نگفتم .
توي سالهاي كه در « خونه ي زندگي » به سر مي بردم ، مراسم عزاداري زيادي توي اين روزها ديده بودم اما حضور مستقيم در آن مراسم نداشتم و از تلويزيون يا از دور ديده بودم . حالا منزل حاج مهدي چه خبر بود ، توي تمام عمرم اين همه آدم سياه پوش يكجا نديده بودم ، حياط پر بود از آدم ، خانمها داخل خانه بودند و آقايون داخل حياط ،‌تعدادشون بيش از 300 نفر مي شد . سپيده مي گفت ، بيشتر اهالي محل و عده اي هم از محله هاي ديگه عضو ثابت هيئت حاج مهدي هستن .
پرده اي در حياط كشيده بودن كه قسمتي از حياط رو از قسمت ديگر جدا مي كرد ، تيكه ي بيشتر رو ، فرش كرده بودند تا عزادارن بشينن و تيكه ي كمتر رو براي قابلمه و ديگ و گاز و ميز چايي و سماور آماده كرده بودند و در اصل آشپزخانه ي هيئت به شمار مي رفت . به گفته ي سپيده ، هر سال مراسم از ساعت 8 شب شروع مي شد و بعدش از ساعت 30/9 تا 30/10 شام و چايي مي دادن و دوباره از ساعت 30/10 تا 12 شب مراسم عزاداري ادامه داشت .
اون شب وقتي من رسيدم هنوز ساعت 8 نشده بود ، از در كوچك وارد شدم ، آخه عزيز جون بهم سفارش كرده بود كه در بزرگه مخصوص رفت و آمد مردهاست و بايد از در كوچيك آمد و شد داشته باشم .
ماشينم رو پشت پرشياي نقره اي ثريا كه معلوم بود زودتر از من رسيده پارك كردم ، چادر رو برداشته و سرم كردم و به سمت خانه ي حاج مهدي راه افتادم . جلوي در با چند تا از همسايه ها كه قبلا هم ديده بودمشون مواجه شدم ، سلام و عليك كرده و بعد وارد خانه شدم . اولين كسي رو كه ديدم زهره بود ، سيني چايي به دست داشت از خانوما پذيرايي مي كرد ، اونم مثل من چادر مشكي به سر داشت . با ديدن من خوش حال شده و گفت :
- سلام ، كجايي دختر ؟ يه هفته است غيبت زده .
در حاليكه چادرم رو صاف مي كردم گفتم :
- به قول نادين ، پي چيدن سبزه !
- چي شد ، بالاخره چيدن سبزه هات تموم شد ؟
- بله ، آماده است براي رسيدن عيد ، راستي بقيه كجان ؟
- عزيزجون و عمه ناهيد ، توي اتاق پيش خانم ها نشستن . سپيده هم توي حياط ، بري مي بينيش .
در حال رفتن به حياط پرسيدم :
- دم در ماشين ثريا رو ديدم ، اومده ديگه ؟ نه ؟
- چند دقيقه ي پيش توي حياط داشت با عمو ناصر حرف مي زد .
وقتي به حياط رفتن ،ثريا گوشه اي ايستاده بود و مشغول صحبت با استاد بود . ظهر كه مي رفتم ، آشپز داشت برنج خيس مي كرد و الان چه خبر بود ، بوي قيمه همه جا رو فراگرفته و آشپز مشغول سرزدن به غذا بود . به جز آشپز كس ديگه اي توي آشپزخانه نبود ، اما قسمت آبدارخانه شلوغ بود و من فقط حسين و عماد ، پسر حاج فتحعلي كه از دوستان حاج مهدي بود و توي بازار حجره داشت رو مي شناختم ، چند وقت پيش زن حاج فتحعلي
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 222
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 409
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 1,215
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,175
  • بازدید ماه : 2,175
  • بازدید سال : 63,944
  • بازدید کلی : 518,750