loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 190 پنجشنبه 1390/09/03 نظرات (0)

قسمت هجدهم

ادامه مطلبو دریاب

 

غرق دفتر خاطرات پروانه بودم که ضربه ای به در اتاقم خورد و سینا وارد شد ، بی رغبت سر از دفتر بلند کردم و گفتم :

- بله؟

- بهرام و بهنام اومدن .

با حیرت نگاهش کردم و گفتم :

- کی اومدن ؟

- ده دقیقه ای می شه .

- چرا من متوجه ی اومدنشون نشدم ، ببینم مگه زنگ نزدن ؟

- چرا زدن ، اتفاقا چند بار هم زدن . چیکار می کنی ؟ چرا نمیایی بیرون ؟

نگاهی به دفتر انداختم و گفتم :

- کار دارم ، تو برو سرشون رو گرم کن الان میام .

- این چه کاریه که نذاشته صدای زنگ رو بشنوی ؟

با شوخی گفتم :

- به تو چه فضول خان .

- ا... به من چه ؟ حالا که اینطور شد ، پاشو برو توی سالن ، به من چه که سرشون رو گرم کنم .

- از شوخیش خندیدم و گفتم :

- زود برو ، اذیت نکن ، و گرنه ممکنه آقا بهرام بهش بربخوره که چرا تنها موندن .

- تنها نیستن ، پروانه پیششون نشسته .

- مگه بیدار شده ؟

- خیلی وقته .

- پس چرا بهم نگفتی ؟

- بگم که باز بهش آرامبخش بدی و بخوابونیش.

جوابش رو ندادم چون حالا دیگه می دونستم که اون لب به آرامبخش نمی زنه ، با خوندن این دفتر تازه داشتم پروانه ای رو که خودم بزرگ کرده بودم ، می شناختم . به سالن پذیرایی رفتم اما از بهرام و بهنام و پروانه خبری نبود ، با دلخوری رو به سینا کردم و گفتم :

- خوب منو دست انداختی ، پس کجان ؟

- مگه مریضم ، همین جا بودن . شاید رفتن توی حیاط ، بذار ببینم .

سینا می خواست به حیاط بره که صدای پروانه رو شنیدم ، از آشپزخونه داد زد :

- دایی سینا ! لازم نیست بری توی حیاط ، ما اینجاییم .

من و سینا همزمان به سمت آشپزخانه حرکت کردیم ، سه تایی اونجا بودن ، پرسیدم :

- شما اینجا چیکار می کنین ؟

پروانه - گشنمونه ، اومدیم ناهار درست کنیم .

بهنام - دورغ می گه ، ما گفتیم زنگ بزنیم غذا بیارن ، گفت نه و بعدم ما رو مجبور کرد بیاییم اینجا تا ازمون بیگاری بکشه .

- خیلی تنبلی بهنام خان ، کمک کردن برای پخت غذایی که خودت می خوری بیگاری نیست ، اگه اینطوره پس زنهای بیچاره چی بگن ؟

- پروانه جون ! لطف کن منو وارد ، مسائل فمنیستی خودتون نکن .

- پس تو هم لطف کن اون چند تا سیب زمینی و پیاز رو پوست بکن ، تا وارد این مسایل نشی .

- عمرا من پیاز دست نمی زنم ، می خوای چشمم بسوزه ؟ بگو بهرام بکنه .

بهرام که تا اون لحظه ساکت بود با اعتراض گفت :

- بی خود ، خودت می دونی که حالم از بوی پیاز بهم می خوره ، برای من برنامه نچین .

- معذرت می خوام داداش ! نمی دونستم شما تی تیش مامانی تشریف دارین . اصلا دندم نرم ، چشمم کور ، همه کارها رو خودم انجام می دم . شما بفرمایین بیرون تا غذا حاضر بشه ، خواستی بگو سینا برات پیانو بزنه .

از نوع صحبت بهنام همه به جز پروانه خندیدیم . پروانه ، خودش رو سرگرم آب کردن قابلمه نشون می داد تا بهانه ای برای نخندیدن داشته باشه . به طرفش رفتم ، شیر آب رو بستم که معترضانه گفت :

- ا ... چیکار می کنی ؟ چرا آب رو بستی ؟

با مهربانی گفتم :

- لازم نیست چیزی درست کنی ، زنگ می زنم تا ده دقیقه دیگه غذا بیارن .

- لازم نکرده ، من هوس کردم غذای خونه رو بخورم .

- باشه عزیزم ، تو برو توی اتاقت استراحت کن ، من خودم یه چیزی درست می کنم .

- نمی خوام ! خودت برو توی اتاقت ، تا من یه چیزی آماده کنم .

- ولی تو حالت خوب نیست عزیز دلم .

خندید و نگاهم کرد و گفت :

- کی گفته من حالم خوب نیست ؟ من از همیشه بهترم ، خواهش می کنم برو بیرون تا منو بهنام و بهرام ، غذا رو آماده کنیم .

بعد قابلمه رو برداشت و روی گاز گذاشت و در حالیکه گاز رو ، روشن می کرد به بهنام و بهرام گفت :

- شما دو تا چرا ایستادین ، دست به کار بشین ببینم . بهنام زود کاری که گفتم بکن ، بهرام تو هم از یخچال وسایل سالاد رو بیار و درست کن . ببینم بلدی؟

تا بهرام خواست جواب بده ، بهنام گفت :

- جان پری ! بگو بهرام سیب زمینی و پیاز رو پوست بکنه ، من سالاد درست کنم .

تا بهنام این حرف رو زد ، بهرام سریع به سمت یخچال رفت و رو به بهنام گفت :

- بی خودی برای من نقشه نکش ، همه می دونن سالادهایی که من درست می کنم رو دست نداره .

سپس در یخچال رو باز کرد و شروع به بیرون آوردن مواد سالاد کرد . بهنام که دید چاره ای نداره ، رو به سینا که در سکوت به آن ها نگاه می کرد ، کرد و با لحن خنده داری گفت :

- می گم سینا جون ! تو دوست نداری سیب زمینی و پیاز پوست بکنی؟ اینقدر کار خوبیه ، امتحان کن .

پروانه نذاشت سینا چیزی بگه ، در حالیکه تعدادی سیب زمینی و پیاز بر می داشت و به دست بهنام می داد گفت :

- بیخود برای سینا نقشه نکش ، اون می خواد برامون پیانو بزنه ، مگه نه دایی سینا ؟

سینا نگاهش کرد و لبخندی زد و از آشپزخونه خارج شد . بهنام که رفتن سینا رو با حسرت نگاه می کرد گفت :

- خدا شانس بده ، یکی سالاد درست کنه ، یکی پیانو بزنه ، یکی هم الان می ره توی اتاقش منتظر ناهار می مونه و یکی هم نیست به داد من بیچاره برسه .

بهرام با خنده گفت :

- بهنام جان ! زور زیادی نزن ، کسی دلش برای تو نمی سوزه ، زود کارت رو انجام بده و شر رو بکن .

- ولی من هنوز امیدوارم ، مطمئنم ثریا دست رد به سینه ی من نمی زنه !

بهش خندیدیم و سکوت کردم . بهرام که تا اون لحظه مراقب بود نگاهش به من نیفته ، نگاهم کرد و وقتی دید منم دارم نگاهش می کنم زود رویش رو برگرداند . همانطور نگاهش کردم و با خود گفتم ، یعنی اونطور که پروانه نوشته ، من واقعا ازت متنفر هستم ؟ نمی دونم ، در حال حاضر که هیچ حسی نسبت بهت ندارم . الان فقط پروانه برام مهمه ، درست مثل همیشه ، نمی دونم چرا همیشه پروانه در الویت کارهام قرار داشته . بعضی وقت ها واقعا آرزو می کنم کاش هرگز کامران دخترش رو ، وارد زندگی من نمی کرد . با صدای بهنام ، نگاهم رو از بهرام گرفته و به بهنام گوش دادم که گفت :

- چی شد ثریا جون ، به لطفت امیدوار باشم ؟

به جای من پروانه گفت :

- نه برادر من ، امیدوار نباش چون اگه ثریا هم بخواد من نمی ذارم ، اون باید بره به اتاقش و تو باید اینا رو پوست بکنی ، پس وقت رو هدر نده .

کنارش رفتم و خیلی آروم پرسیدم :

- حالا نمیشه منم کمک کنم و نرم توی اتاقم ؟

به همان ارامی جواب داد :

- نه نمی شه ، برو به اتاقت و ادامه ی دفتری رو که از اتاقم برداشتی بخون .

با تعجب نگاهش کردم ، پس فهمیده بود که دفترش رو برداشته ام . آرام و با لحنی خواهشمند گفت :

- ثریا ! برو دیگه ، من اینا رو سرگرم می کنم .

پس درست کردن غذا نقشه ای بود تا من فرصت خواندن ادامه ی دفتر رو داشته باشم ، اما نمی دونستم اون چه اصراری داشت تا من مسائل خصوصیش رو بدونم . بی هیچ حرفی خواستم به اتاقم برم که پروانه رو به بهنام و بهرام گفت :

- یه ماکارانی براتون درست کنم ، انگشتاتون هم بخورین .

- هنر نمی کنی ! ما رو باش ، گفتیم همچین ما رو گرفته به کار چی می خواد درست کنه .

- چیه ؟ می خوای منو بدم خدمتتون ؟

- هه ، هه ، هه ... چیه بامزه شدی ؟

- بامزه بودم ، تو کور بودی نمی دیدی !

بهرام از این حرف خنده اش گرفت ، این چندمین باری بود که طی امروز می خندید ، مدتها بود خنده اش رو ندیده بودم . با خودم فکر کردم یعنی داره نقش بازی می کنه ؟ شاید درونش آشوب باشه و مثل پروانه به روی خودش نمیاره ، خواستم از آشپزخونه خارج بشم که حرف پروانه سر جا میخکوبم کرد .

- راستی بهنام ! تو تا حالا اون رستوران ایتالیایی نزدیک دانشگاه رفتی ؟

به بهرام نگاه کردم و لرزش دستانش رو در حین کندن پوست خیار دیدم ، بهنام جواب داد :

- آره ، یکی دوباری رفتم ، چطور مگه ؟

- هیچی فقط می خواستم بگم بعد از مارانی که من می پزم ، اون رستورانه که ماکارانی خوبی داره .

- معلومه زیادی می ری اونجا ؟

- آره ، یه زمانی با ثریا زیاد می رفتیم ، آخه ثریا اون جا رو خیلی دوست داره .

فکر کنم اولین کسی که صدای آخ بهرام رو شنید من بودم ، دستش رو بریده بود ، بلند شد و به طرف ظرف شوی رفت تا خون دستش رو بشوره . در حالیکه بهنام به خاطر دست و پا چلفتی بودنش کلی متلک بارش می کرد ، سکوت کرده و مراقب بود چشمش به چشمم نیفته اما هنگامی که پروانه چسبی رو بهش داد تا دستش رو ببنده ، نگاهم کرد و من از آن نگاه فرار کردم و از سالن پذیرایی و از کنار سینا رد شده و به اتاقم پناه بردم . دوست نداشتم به نگاهش فکر کنم ، نگاهش حالم رو دگرگون می کرد و من این رو دوست نداشتم ، دلم می خواست همون حالت بی تفاوتی چند لحظه پیش رو داشته باشم ، باز کردن دفتری که سالها پیش بسته شده بود هیچ سودی نداشت جز عذاب دوباره ی من ، اونم حالا که درست یک هفته ی دیگه با سینا و پروانه برای همیشه از ایران می رفتم . بنابراین دفتر خاطرات پروانه رو باز کرده و به خوندنم ادامه دادم.:
انگار نوشتن توی این دفتر برام عادت شده ، یه عادت که فکر می کنم از ترس نشأت گرفته ، ترس از فراموشی دوباره ، تمام اتفاقات اطرافم رو می نویسم و هر چند از بودن در این اتفاقات لذتی نمی برم ، اما می نویسم که فراموش نکنم . اونم حالا که وارد میدون شدم ، حس غریبی بهم می گه این نوشته ها ، یه روزی به درد می خوره . فصل جدید زندگیم رو از همین حالا توضیح خواهم داد :

چالوسم ، توی ویلایی که متعلق به فخیم زاده هاست و توی اتاقی که یه سوئیت کامل به حساب میاد . شب و جز صدای شرشر بارون، هیچ صدایی سکوت شب رو نمی شکنه ، فکر می کنم همه خواب باشن ، می گم همه چون همه ی فخیم زاده ها توی این ویلا سکونت دارن . تا الان تنها چیزی رو که در مورد کامران فهمیدم به جز اینکه همه از خوبی و مهربونی و دست به خیر بودنش می گن ، اینکه کسی که تابلوهای منو به مبلغ صد میلیون خریداری کرد ، کامران بوده . آقای میانسال و جنتلمنی که 58،57ساله نشون می داد و با نوه اش به دیدن تابلوهای من اومده بود ، کسی نبود جز کامران . روزی رو که به دیدنش رفتم ، انقدر پیر و نحیف شده بود که با اون مرد میانسالی که من دیده بودم ، حداقل بیست سال فرق سن داشت و سرطان اون رو از پا درآورده بود . من نتونستم بشناسم که این همون مرد ، البته من قبلا اون رو خونه ی ثریا ، اولین باری که فخیم زاده ها رو می دیدم ، دیده بودم و چون از نگاههاش خوشم نیوده بود ، نگاهش نکردم تا چهره اش در ذهنم باقی بمونه. امروز ، وقتی بهرام اومد دنبالم تا بیاییم شمال ، به محض سوار شدن به ماشین با بهزاد ، همون پسر شیرین زبانی که اون روز همراه اون مرد میانسال برای دیدن تابلوهای من اومده بود روبه رو شدم ، اما امروز خبری از شیرین زبانیش نبود آروم و ساکت کنار پنجره نشسته بود و تا مقصد کلامی حرف نزد . گمان می کنم مشکلی داشت ، این رو از نگاه های نگران بهرام هم می شد فهمید . وقتی از آینه به بهزاد نگاه می کرد نگرانی توی نگاهش موج می زد ، به نظرم به این نوع نگرانی می گن ، نگرانی پدرانه !!

درسته که از بهرام اصلا خوشم نمی اومد و توی کل راه باهاش هم کلام نشدم اما از اینکه اینطور برای بهزاد نگران بود و بهش توجه می کرد ، حسودیم می شد . امروز وقتی برای یه لحظه خودم رو جای بهزاد گذاشتم ، فکر کردم که بر فرض هم تصورات من در مورد کامران و مادرم غلط بوده باشه ، آیا باز هم اون رو خواهم بخشید . اون به جای اینکه در نداشتم مادر منو در آغوش خودش بزرگ کنه و نگرانم باشه ، برام یه پرورشگاه ساخت و گذاشت اونجا توی آغوش دیگران بزرگ بشم . اصلا چرا کامران با من چنین کاری کرد ؟ اونکه روزی حقیقت رو به همه می گفت ، چرا از اول نگفت تا من هم کنار برادرهام و زیر سایه ی خودش بزرگ بشم ، تا اینقدر هم از همه تنفر نداشته باشم ؟ نمی دونم کامران پدر بوده ، یا استاد و بهرام که با وجود در کنار داشتن فرزندشون ، اینقدر هم نگرانشون هستن ؟

امروز وقتی فهیمدم امانتی ثریا برای بهرام چیه ، دلم براش سوخت . کامران چه فکری با خودش کرده بوده ، ثریا 17 سال از بهترین روزهای زندگیش رو به پای من گذاشته بود . فکر می کنم به خاطر داشتن من از عشقش گذاشته بود ، به چه قیمتی ؟ داشتن یه پرورشگاه ؟ آخه مگه خودش کم ملک و املاک داشت ، مطمئن بودم ثروتش از پسرای کامران بیشتر بود . من امروز از ثریا خجالت کشیدم ، همانطور که امیدوارم کامران از هر دوی ما توی اون دنیا خجالت بکشه . ما هیچ کدوم زیر دین کامران نخواهیم ماند ، امروز که هیچ اما فردا هر دو رو به بهرام پس می دم ، هم چک بیست میلیاردی کامران که در حساب من بود و هم کیف پولی که ثریا بابت پرورشگاه داده بود . نباید اجازه می دادم کامران اون دنیا خیالش از ما آسوده بشه چون پول ، نه برای من پدر می شه و نه برای ثریا ، جوانی و عشق ... گفتم عشق و باز یاد فرزاد افتادم ، چقدر دلم می خواست الان پیشم بود . هر وقت در مورد کامران فکر می کنم و به برداشت های منفی می رسم ، تنها آغوش گرم فرزاد که اجازه نمی ده دوباره دیوونه بشم و زود تصمیم بگیرم . کاش به جای چند تا اتاق اونورتر که با بهنام شریک شده ، توی اتاقم خودم بود اما حیف که نمی شد . خدایا لعنت به این نشدن ها ، همیشه وجود داشته و خواهد داشت . فرزاد ترجیح داد با بهنام که موضوع ازدواج ما رو می دونه هم اتاق بشه تا هر دو راحت تر باشیم .
ساعت از دو بامداد هم گذشته ، اما من هنوز بیدارم و به اتفاقات دیروز فکر می کنم . انگار وسط یه بازی باور نکردنی گیر افتاده بودم . چقدر دلم می خواد همین الان چمدونم رو بردارم و از اینجا برم ، شبانه برم که هیچ کس نفهمه و مانعم نشه ، برم و قید فرزاد رو بزنم ، قید کامران ، قید مادرم و همه چیزهای دیگه رو ، اما نمی تونم . نمی دونم این حس لعنتی چیه که بهم دستور می ده باید بمونم ؟ حتی بعد از سیلی که یک ساعت پیش از فرزاد خوردم و تنها عکس العملم بیرون کردنش از اتاقم بود ، باز هم نمی تونم این جا رو ترک کنم . راستش نمی دونم از اتاقم بیرونش کردم چون سیلی خورده بودم ، یا ترسیدم کسی ما رو با هم اون وقت شب ببینه ؟ از طرفی می خوام برام مهم نباشه و همه بفهمن که من زنش هستم ، از طرفی فهمیدن اونا و برخوردشون ، برام یه کابوس شده . اصلا به خاطر اینکه از نگاهم چیزی رو متوجه نشن ، مثل دیوونه ها رفتار کردم که کار به اینجا کشید . تمام دیروز برای اینکه متوجه رابطه ی من و فرزاد نشن ، برای اینکه بدون فکر به این چیزا به این سفر اومده و حالا توش مونده بودم دیوانگی کردم . صبح دیروز وقتی از خواب بیدار شدم ، هنوز هوا تاریک بود و اولین کاری که کردم ، شماره فرزاد رو گرفتم چون با بهنام هم اتاق برای تماس باهاش مشکلی ندارم . با همون بوق اول جواب داد ، با خنده گفتم :


- چیه ، بدون من خوابت نمی بره ؟


- من هیچ وقت بدونه تو خوابم نمی بره .


حرفش تمام نشده بود که خمیازه ای کشید ، خندیدم و گفتم :


- تو چاخان بلد نبودی، آقا فرزاد ؟


- خب ، یاد گرفتم .


- بی خود کردی ، من از دروغ متنفرم ، می دونی که ؟


- اما این دروغ نبود ، چاپلوسی از عشقم بود .


خندیدم و گفتم :


- خیلی خب چاپلوس خان ، پاشو نمازت دیر می شه .


- منو باش گفتم از دوری من نتونستی بخوابی ، زنگ زدی صدام رو بشنوی!


- فرزاد جان ، تو به دو تا اتاق می گی دوری، پاشو نماز دیر می شه . ضمنن اون آقا بهنام هم اگه نتماز خونه صداش کن .


- خودش بیدار شده ، بهنام و بهرام نیازی به بیدار کردن ندارن و خودشون اهل نمازن.


- باریکلا ، فکر نمی کردم اهلش باشن!


- نه بابا ، پسر دایی کامران باشی و اهل نماز نباشی ، امکان نداره !


- خیلی خوب ، نمی خواد اینقدر از پسرداییهات تعریف کنی، فعلا بای بای عزیزم .


گوشی رو قطع کردم ، به دستشوی رفته و وضو گرفتم و نمازم رو خوندم . تمام فکرم پیش حرف فرزاد بود ، مردی که پسراش اهل نماز بودن ، نمی تونست آدم چشم ناپاکی بوده باشه . شایدم اون موقع جوون بوده و خام ، بعدا توبه کرده ؟ بعد از نماز خوابم نمی برد و تصمیم گرفتم زنگ یزنم و سر به سر فرزاد بذارم ، چند دفعه شماره اش رو گرفتم اما جواب نداد ، بنابراین بی خیال شده و گوشی رو کناری گذاشتم و پشت پنجره رفتم و با دیدن فرزاد که همراه بهرام و بهنام داشت می دوید ، لبخندی روی لبانم نقش بست . او که متوجه ی من شده بود ، برام دستی تکون داد و بهرام شاهد این حرکت او بود ، البته بهنام هم کار فرزاد رو تکرار کرد تا بهرام شک نکه ، اما بهرام گیج ما رو نگاه می کرد و به روی خودش نیاورد . از این بی احتیاطی فرزاد ، در حالیکه می دونست من چقدر از لو رفتن قضیه می ترسم عصبانی شدم . تا ساعت هشت ، توی اتاقم بودم و به بازی روزگار فکر می کردم و بعد لباس پوشیده و به حیاط ویلا رفتم . هوا خوب بود و من رو به گذشته ها برد ، به روزگاری که از طرف پرورشگاه به شمال اومده بودم . غرق فکر شدم ، فکر بچگی ، مادرم ، کامران ، وثوق ، حتی یحیی احمدی که سالها فکر می کردم پدرمه . آنقدر در فکر بودم که متوجه نشدم از ویلا بیرون زده و گوشیم رو جا گذاشته ام ، دیدم حالا که اومدم بیرون برم توی شهر بگردم تا از دست نگاهها و حرکات فرزاد هم در امان باشم ، گشتی زده و چون خیلی گرسنه بودم وارد رستورانی شده و غذا سفارش دادم . داشتم با اشتها می خوردم که ناگهان فرزاد وارد رستوران شد و رو به روم ایستاد و با دو تا چشم سبز که از عصبانیت ، دو تا کاسه ی خون بود بهم زل زد . شانس آوردم که توی رستوران جلوی اون همه آدم بهم حرفی نزد ، دستم رو محکم گرفت و از اونجا بلندم کرد و همراه خودش بیرون برد ، با بهنام بود . بدون کلامی حرف سوار ماشین شدم و فرزاد از بهنام که پشت فرمان بود خواست تا حرکت کنه ، به گمانم بهنام هم مثل من داشت از ترس قبض روح می شد ، تا نزدیک ویلا هر سه ساکت بودیم . از نگرانی داشتم سکته می کردم ، بیشتر از خشم فرزاد از عکس العملش توی ویلا ترسیده بودم ، جلوی فخیم زاده ها کاری نکرده باشه که موضوع رو فهمیده باشن ! چرا اون دنبال من اومده بود ؟ حتما همه فهمیدن که چرا نگران من شده ؟ بدبختی نه اون حرف می زد و نه من جرات پرسیدن داشتم ، تا اینکه نزدیک ویلا از بهنام خواست تا کنار ماشینش نگه داره ، خوشبختانه بدون اینکه چیزی به من بگه ، پیاده شد و رفت به سمت ماشینش ، بعد از رفتنش نفس آسوده ای کشیده و به بهنام نگاه کردم . او که تا آن لحظه ساکت بود و انگار نفس هم نمی کشید ، گفت :


- معلومه از صبح تا حالا کدوم گوری رفتی ؟ چرا گوشیت رو نبردی ؟ بیچاره از دلشوره مرد ، همه جا رو زیر پا گذاشت ، اگه من جاش بودم همچین می زدم توی گوشت که حالت جا بیاد .

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 218
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 411
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 1,251
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,211
  • بازدید ماه : 2,211
  • بازدید سال : 63,980
  • بازدید کلی : 518,786