loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 353 شنبه 1390/07/30 نظرات (0)

قسمت دهم

برای دانلود قسمت دهم به ادامه مطلب برید

ادامه مطلب

خواب نبودم. از درد خوابم نمی برد. فقط در تاریکی شب به سقف نگاه می کردم و به پسر مو مشکی فکر می کردم که حالا در قبرستان خوابیده بود. یاد خاطرات مشترکم با او افتادم. یادم آمد که چطور همه ی عشق و علاقه اش را جمع کرد و نثار پانی کرد. حالا او رفته بود و من تنها مانده بودم. یاد باباش می افتادم که چه قدر جوان تر از بابای من و چه قدر نامهربان تر از بابای من بود. آهسته گفتم:
منم تکراری از بابای علیم. همون قدر جوون و بدم. همون قدر نسبت به بچه ام بی عاطفه ام.
ولی نمی خواستم بچه ای داشته باشم که تکرار علی باشد. هر وقت می گفتند پدر، یاد بابای خودم می افتادم که همیشه حامی من بود. حالا که خودم پدر می شدم می فهمیدم که مثل او بودن چه قدر دشوار است. یاد علی افتادم که روی نیمکت می نشست و به پاهایش خیره می شد. بابای او بهش اهمیت نمی داد. نه! من نباید مثل بابای علی می شدم. نباید بچه ام را ول می کردم. هرچند که پانی و بچه را نمی خواستم و می خواستم باز هم جوانی کنم ولی مسئولیتشان را روی دوشم احساس می کردم. به هر دری زدم نتوانستم راه فراری از این مسئولیت بیابم. به ناچار با خود گفتم:
جواب آروشا را فردا می دهم. جواب من... خب... من مسئولیتشون رو قبول می کنم.
تازه از درمانگاه به خانه آمده بودم. دکتر از بینی شکسته ام قطع امید کرده بود. دیگر مثل روز اولش نمی شد. باد لبم کمی خوابیده بود و سرم هفت تا بخیه خورده بود. روی کاناپه نشستم. حشمت داشت آشپزی می کرد و پانی هم کنارش ایستاده بود. پانی گوش به زنگ بود. گویی انتظار داشت از آن خانه بیرونش کنم ولی من دیگر تصمیمم را گرفته بودم. می خواستم ازش حمایت کنم. وقتی به آروشا گفتم که این تصمیم را گرفته ام او خیلی خوشحال شد. صورتم را بوسید و وقتی دید اشک در چشم هایم جمع شده فهمید که جای کبودی صورتم را بوسیده است. معذرت خواهی کرده بود و گفته بود:
آخه چرا هیچ جای سالم توی بدن تو نمونده؟
آروشا کنارم نشست و مانتویش را درآورد. با احتیاط بازویم را گرفت و گفت:
خیلی زود خوب می شی.
بعد سرش را پایین انداخت و گفت:
بابا بهت زنگ زده بود؟ نگرانت شده. خیلی وقته خونه نرفتی. نمی خواهی بهش زنگ بزنی؟
سیگاری روشن کردم ولی آروشا با عصبانیت آن را از دستم بیرون کشید و گفت:
حالا با این لب و لوچه ی درب و داغونت سیگار نکشی نمی شه؟
آهی کشیدم و نگاهی پر از حسرت به سیگار کردم. گفتم:
می دونی که اگه با بابا حرف بزنم باید جواب پس بدم. برای همین می خواستم با تو مشورت کنم. می خوام به بابا بگم که پیدات کردم ولی نمی خوام بگم که چه بلاهایی سرت اومده. می خوام قضیه رو عوض کنم و بگم. نمی خوام بابا ماجرا رو بفهمه و زجر بکشه. مامانم همین طور!
آروشا گفت:
چی می خوای بگی؟
گفتم:
می خوام بگم که من فهمیده بودم که تا با یه پسر دوست هستی و تو از ترس من فرار کردی.
آروشا گفت:
خیلی احمقی. برای چی می خوای خودت رو خراب کنی؟ تازه هیچ کس باورش نمی شه.
گفتم:
مردم تا آخر پشت سرت بد می گویند. منتظر نباش نظر اونا عوض بشه. من در مورد مامان و بابا حرف می زنم. تو که می دونی خوب بلدم فیلم بازی کنم. می تونم راضیشون کنم که باور کنند. ولی... بهتره بعدش همتون از ایران برید.
آروشا با تعجب نگاهم کرد. گفتم:
دهن مردم رو نمی شه بست. دوست های مامان و بابا یادشون نمی ره و خانواده مون رو اذیت می کنند. بابا و مامان می توانند کار خیلی خوبی توی آمریکا پیدا کنند. بابا اونجا درس خونده و دوست های زیادی داره. بیشتر فامیلامون هم اونجان. تو هم که... معذرت می خواهم این حرف رو می زنم ولی با این وضع آینده ی خوبی توی ایران نداری. حداقل توی خارج مردم به این موضوع اهمیت نمی دن.
آروشا آب دهانش را قورت داد و گفت:
همیشه می دونستم رفتن از ایران چاره ی کاره. هرچند که وقتی بهش فکر می کنم غصه می خورم... آخه خیلی این جا رو دوست دارم... اصلا تقصیر خودمه که خر بودم و این موقعیت رو به وجود اوردم ولی... من انتظار کلمه ی همتون رو نداشتم.
متوجه نشدم و گفتم:
منظورت چیه؟
آروشا گفت:
تو چرا نمی خوای با ما بیای؟
آهی کشیدم و به پانی نگاه کردم که به قابلمه زل زده بود و به دستورات آشپزی حشمت گوش می کرد. بعد به آروشا نگاه کردم که با شنیدن جمله ی از ایران رفتن بغض کرده بود. آهسته گفتم:
به خاطر پانی... من ... باید اول مامان و بابای اون رو راضی کنم بعد اگه دوست داشت بیام پیشتون.
آروشا با بی توجهی مچ دستم را گرفت. خوشبختانه دست سالمم بود. گفت:
یعنی چی؟
گفتم:
یعنی من و پانی باید صبر کنیم که بچمون به دنیا بیاد.
مکثی کردم. زدن این حرف برایم سنگین بود. ادامه دادم:
و بعد صبر کنیم تا دل مامان و بابای اون نرم بشه و با این موضوع کنار بیان.
آروشا گفت:
به مامان و بابامون چی می خوای بگی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
راستش رو.
آروشا گفـت:
پس چرا در مورد من راستش رو نمی خوای بگی؟
گفتم:
آخر ماجرای من ازدواج و بچه دار شدنه که برای همه ی مادر و پدرها شیرینه ولی ماجرای تو تموم نشده. نمی خوام بفهمند که ماجرای تو چی بوده. بذار مامان فکر کنه که تو هنوز آروشای خودشی. اگه بفهمه تا کجا پیش رفتی غصه می خوره و من این رو نمی خوام... من هیچ کس رو به اندازه ی شماها دوست ندارم و نمی تونم غم و غصتون رو ببینم.
آروشا را در آغوش کشیدم و بوسیدم. گفتم:
اونا می دونستند که من آخرش با این کارهایم گند می زنم. برای همین عمیقا ناراحت نمی شن. این چیزی بوده که انتظارش رو داشتند ولی در مورد تو این طور نیست.
آروشا گفت:
آخه چرا می خوای این کار رو بکنی؟
گفتم:
عشق فداکاری می یاره... منم عاشق خانواده ام هستم. کی گفته که عشق و فداکاری حتما باید برای جنس مخالف باشه؟... من دوستتون دارم... .
حشمت گفت:
بیاید دیگه! شام حاضره.
آروشا بلند شد و رفت تا ظرف ها را بچیند. پانی خواست کمک کند ولی آروشا نگذاشت. من هم گفتم:
پانی بشین. تو نباید زیاد این ور اون ور بری.
پانی چشم غره ای به من رفت. حشمت گفت:
اوه! ببین آرسام چه مهربون شده! اون موقعی که می زدی توی صورتش رو یادت رفته؟
پانی سرش را پایین انداخت. حرف دل او بود که حشمت می زد ولی پانی از مطرح شدنش ناراضی به نظر می رسید. می ترسید بیرونش کنم و بی پناه بماند.
حشمت به صورت عصبانی من نگاه کرد و گفت:
چیه؟ می خوای بیرونم کنی؟
پوزخند زدم و گفتم:
نه! تو دوست داری من باهات دعوا کنم و بیرونت کنم. کلا دنبال شر می گردی.
حشمت گفت:
پس حتما آشپز خوبی هستم که بهم احتیاج داری.
روی صندلی نشستم و آروشا جلویم بشقاب گذاشت. چشم غره ای هم به حشمت رفت. من گفتم:
بد نیستی توی آشپزی.
بعد جدی شدم و گفتم:
محیط آدما و اتفاقاتی که براشون می افته باعث می شه که واکنش ها و رفتارهای خاصی نشون بدن. بهتره این موضوع رو درک کنی که من قبل از دیدن آروشا و شنیدن ماجرایش یه جور دیگه تصمیم می گرفتم و فکر می کردم. انصاف اینه که درک کنی چون من هم در مورد تو این کار رو کردم.
حشمت کنار پانی نشست و پرسید:
در مورد من؟
ظرف سوسیس بندری را به طرف پانی کشیدم و گفتم:
آره! من درکت کردم که گرسنه بودی و مجبور بودی به اون کارها تن بدی. درک کردم که محیطت بد بود و نمی تونستی کار پیدا کنی. خیلی هم سخت با این موضوع کنار اومدم که اجازه دادی آروشا هم وارد حرفه ات بشه. با این حال درکتون کردم... حالا هم نوبت توست که به جای مسخره کردن من و گوشزد کردن خریت هایم یه کم خودداری کنی.
پانی نگاهم نمی کرد. آروشا برایش غذا کشید. رو به پانی کردم و گفتم:
تو هم این قدر معذب نباش. من فردا می رم خونه مون که راحت باشید. من بابت کاری که کردم مسئولم. این مسئولیت رو هم تا آخر به عهده دارم.
ولی پانی همچنان ناراحت و گرفته باقی ماند. نمی دانستم باید چی کار کنم. به او نگاه کردم و برای اولین بار به این موضوع فکر کردم که او چه قدر جذاب و خواستنی است. صورت ملیحش را دوست داشتم. از احساس خودم ترسیدم. دوست نداشتم عاشق بشوم. همیشه فکر می کردم عشق فقط برای آدم خورد شدن می آورد. من هیچ چیز را بیشتر از غرورم دوست نداشتم و نمی خواستم آن را از بشکنم. از اتفاقی که در دلم داشت می افتاد ترسیدم. سعی کردم دیگر به پانی نگاه نکنم. همین ترس باعث کور شدن اشتهایم شد. هرچند که دست پخت حشمت هم تعریف چندانی نداشت.
چشم هایم را بستم و آهی کشیدم. ساناز پوزخندی زد و گفت:
چیه؟ داری فکر می کنی که باید چی به بابات بگی؟
گفتم:
آره... لطفا چیزی نگو و بذار جمله ها رو توی ذهنم مرتب کنم.
ولی در واقع از حضور ساناز ناراحت بودم. آرتین برای آوردن مادرش به فرودگاه رفته بود. ساناز آمده بود تا من را به خانه برساند. مچ دستم بهم اجازه ی رانندگی کردن نمی داد. داشتم به این موضوع فکر می کردم که چرا از بین این همه آدم ساناز باید برای بردن من داوطلب بشود. واقعا تحمل سرزنش ها و سرکوفت زدن هایش را نداشتم. ظاهرا ساناز دنبال فرصتی می گشت تا من را نصیحت کند. می دانستم اگر شروع به صبحت کند ممکن است دیوانه بشوم و خودم را از ماشین بیرون بیندازم. سعی کردم خودم را به خواب بزنم. چشم هایم را بستم و سرم را به شیشه تکیه دادم ولی بدتر شد. ساناز من را محکم تکان داد و گفت:
اوی! تو هم آدمی آخه؟ هرکی جای تو بود الان از اضطراب و شرمندگی می مرد نه این که چرت بزنه.
نالیدم:
به خدا خودم هزار تا بدبختی دارم. تو فقط با حرفات حالم رو بدتر می کنی. اگه این همه انرژی که روی من می ذاری رو روی آرتین بذاری شاید به یه جایی برسی.
ساناز اخم کرد و گفت:
منظورت چیه؟
گفتم:
من همه ی حرفات رو از این گوش می شنوم از اون گوش در می کنم.
ساناز گفت:
اون که کارته. منظورت از این که حرف آرتین رو پیش کشیدی چی بود؟
گفتم:
آخه آرتینم آدمه؟
ساناز داد زد:
نه تو آدمی. آخه چه قدر بیشعور و قدرنشناسی آرسام!
گفتم:
برای من که دوست خوبی بود و هست. ولی برای تو آدم مناسبی نیست. خودتم می دونی. معتاده. البته قبول دارم که وفاداره و تا حالا به جز تو با هیچ کس دیگه ای دوست نشده. خب تو که به آدم بودن این قدر اهمیت می دی چرا ولش نمی کنی؟
ساناز پوزخندی زد و گفت:
تو آدم بشو نیستی. چیزی از معرفت نمی دونی. من وظیفه ی خودم می دونم که کمکش کنم و دارم می کنم. آرتین هم کم کم سر به راه می شه. مثل تو نیستم که تا یکی دیگه پیدا شد برم سراغ اون. در ضمن! معتادم نیست. یکی دو بار همین جوری کشیده.
گفتم:
حالا خوبه که من مثلا پشیمونم.
ساناز گفت:
قضیه اینه که تو مثلا پشیمونی ولی واقعا پشیمون نیستی. هستی؟ اگه هم نباشی می شی. همین جوری هم زندگیت داره از این رو به اون رو می شه. به خودت نگاه کن. غرورت رو داری از دست می دی. گیر کردی و نمی دونی باید چی کار کنی. البته حقت هم هست. آدم ها در نهایت چوب شخصیت خودشون رو می خورند.
مثل همیشه حرف های ساناز را بی اهمیت می دانستم. چانه ام را خاراندم و با خوشحالی متوجه شدم که حداقل چانه ام در صورتم سالم است. بعد به فکر فرو رفتم و سعی کردم ببینم واقعا چه حسی دارم. ساناز هم سکوت کرد و بهم فرصت داد. گفتم:
راستش پشیمون که هستم. می دونم کارام واقعا بد بود. وقتی دیدم باربد چطور آروشا رو بازی داد خب منم فهمیدم که تمام این مدت داشتم چی کار می کردم. تنها دختری که واقعا بهش نزدیک بودم آروشا بود. حالا که می بینم بابت این ضربه ی روحی چطور افسرده شده می فهمم که با احساسات دیگرون بازی کردن چه قدر بده. دارم می بینم که کاری که با پانی کردم هنوز اثراتش ادامه داره. می دونم که مامان و باباش رو هم خورد کردم. هیچ راهی هم برای پانی نذاشتم. وقتی می بینمش یه جورایی انگار دارم روزهای اول فرار کردن آروشا رو می بینم. مثل این می مونه که آروشا به باربد پناه برده باشه و این واقعا چندش آوره. پانی هم به من پناه اورده. این برایش خیلی سنگینه. متوجه شده ام که از من خوشش نمی یاد ولی خب... من خیلی بیشتر از این حرف ها گند زدم که بشه توی یه مدت کوچیک جمعش کرد. مشکل من یا هیچ وقت حل نمی شه یا سال ها طول می کشه تا درست شه... من اون بچه رو می خوام. در این یه مورد نظرم عوض نمی شه ولی در مورد پانی... اگه راستش رو بخوای... نمی دونم چی بگم.
ساناز گفت:
دوست نداری باهاش ازدواج کنی؟ مسئله ای نیست چون پانی هم دوست نداره با تو ازدواج کنه.
با تعجب پرسیدم:
راست می گی؟ پس می خواد چی کار کنه؟
ساناز گفت:
بهتره با خودش حرف بزنی. ظاهرا شما دو تا حرف های زیادی دارین که به هم بزنید. آروشا هم... زیاد دوست نداره که بره خارج. خیلی ترسیده ولی می دونه چاره ای هم نداره. مردم پشت سر دختر فراری این قدر حرف می زنند که توی این مملکت پدرش در می یاد. باید بره جایی که هیچ کس ازش چیزی ندونه. حشمت داره روش کار می کنه که ترسش بریزه.
گفتم:
هیچ وقت زندگیم این قدر پیچیده نشده بود. اصلا هیچ وقت این قدر مسئولیت روی دوشم نبود.
ساناز آهی کشید و شانه بالا انداخت. گفت:
نمی خوای از باربد سراغی بگیری؟
با عصبانیت گفتم:
آرتین بهت نگفته که ... .
ساناز وسط حرفم پرید و گفت:
چرا گفته. من گفتم شاید کنجکاو باشی بدونی توی چه حالیه.
گفتم:
اصلا نمی خوام در موردش چیزی بشنوم. هر وقت داشت می مرد بهم بگو. خوشحال می شم ببینم که یه ملافه ی سفید روی سرش می کشن و می فرستنش توی سردخونه.
ساناز گفت:
چرا؟ چون دوستت داره؟
بیشتر عصبانی شدم و گفتم:
نه! به خاطر کاری که با آروشا کرد. تو هم سعی نکن ادای آدم های روشن فکر رو در بیاری. من اصلا از این قضیه ای که دو تا پسر یا دو تا دختر همدیگه رو دوست داشته باشند خوشم نمی یاد.
ساناز گفت:
این جا ازش قطع امید کردند. دارند می برنش آلمان.
گفتم:
خبر مرگش رو برام بیارن.
ساناز شانه بالا انداخت. گفتم:
این قدر حرف بی مورد زدی که یادم رفت می خواستم به بابام چی بگم.
ساناز گفت:
ا؟ تو که خواب بودی. ظاهرا خیالت از بابت بابات تخته.
گفتم:
نه خیرم! خودم رو زده بودم به خواب که تو سر صحبت رو باز نکنی. آخرش هم باز کردی. در مورد بابام هم اتفاقا خیلی اضطراب دارم. مامانم این ریخت و قیافه ام رو ببینه سکته می کنه.
بالاخره ماتیز کوچک و قرمز رنگ ساناز در مقابل خانه یمان متوقف شد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
من رفتم. برای قلب مامان و بابام دعا کن.
ساناز گفت:
موفق باشی.


بقیه اش رو امروز بعد از ویرایش می ذارم
تشکر کردم و پیاده شدم. آهسته به سمت خانه ی سفید رنگ و زیبایمان رفتم. بهار تقریبا تمام شده بود. با دیدن چمن ها و گل های رنگارنگ حیاطمان لبخند زدم. جلو رفتم و در خانه را زدم. پشتم را به آیفون تصویری کردم تا صورتم معلوم نشود. مینا در را برایم باز کرد. وارد حیاط که شدم مش رجب با خوشحالی به سمتم آمد و گفت:
خدا رو شکر آقا! کجا بودید این چند وقت؟ آقای دکتر خیلی براتون نگران بودند.
لبخند وسیع مش رجب با نمایان شدن صورت من از بین رفت. هل کرد و گفت:
آقا چی شده؟ این چه وضعیه؟ صورتتون چی شده؟
ترسیدم پیرمرد سکته کنم. دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:
چیزی نیست. ماجراش طولانیه. نگران نباش من خوبم.
ولی مش رجب هنوز وحشت زده به نظر می رسید. گفت:
خانوم همین جوری هم دارند از دلتنگی هلاک می شوند. اگه شما رو این طوری ببینند که خدای نکرده سکته می کنند.
گفتم:
چیزی نمی شه. نترس.
شانه اش را فشردم و وارد خانه شدم. خیلی بدتر از آن چیزی بود که تصورش را می کردم. مامان که در نبود من به طرز وحشتناکی لاغر شده بود، با دیدن من جیغی کشید و گفت:
وای! وای خدا! آرسام!... آرسام! چی شدی مادر؟
مامان که صورتش مثل گچ سفید شده بود به سمتم دوید و محکم من را در آغوش کشید. سرم را چند بار بوسید و ناگهان زد زیر گریه. او را در آغوش فشردم و گفتم:
مامان آروم باش تو رو خدا! من چیزیم نیست.
مامان بلند جیغ زد:
چی چی و چیزی نیست؟ هیچی از صورتت نمونده. سرت رو باندپیچی کردی. این همه مدت کجا بودی؟ کی این بلا رو سرت اورده؟
احساس کردم پرده ی گوشم از صدای او پاره شد. به زور او را از خودم جدا کردم و روی مبل نشاندم. مینا و ماهرخ هم با رنگ پریده به من نگاه می کردند. خواستم بگویم که برای مامان آب قند بیاورند ولی دیدم در توان هیچ کدامشان نیست. به دنبال بابا گشتم. او را دیدم که روی پله نشسته بود. ظاهرا فشارش پایین افتاده بود. با شرمندگی به سمتش رفتم. صورتش را بوسیدم و دستش را که یخ کرده بود گرفتم. آهسته گفتم:
چیزیم نیست نترسید. ببخشید که بی خبرتون گذاشتم ولی... خبرهای خوبی هم براتون دارم.
بابا چشم هایش را بست و سرش را با دست هایش گرفت. با صدایی لرزان گفت:
از دست شما دو تا بچه من چی کار کنم؟ کار دیگه ای جز دق مرگ کردن من و مامانتون ندارید؟ اون از اون دختره که معلوم نیست کدوم گوریه. این هم از تو که هر روز یه دردسری درست می کنی.
گفتم:
به خدا می دونم که خیلی اذیتتون می کنم. ببخشید!
بابا چشم هایش را باز کرد و با ناراحتی گفت:
این دیگه چه قیافه ایه که تو پیدا کردی؟
آهی کشیدم. در دل گفتم:
این بار دفعه ی آخره که فیلم بازی می کنم.
گفتم:
خب... راستش... چند وقت پیش توی خیابون داشتم رد می شدم که دیدم چند تا پسر هیکلی دارند یه دختر رو می زنند. هی این دست اون دست کردم که برم جلو برای کمک یا نه. دختره کم سن و سال بود. دلم براش سوخت. ترسیدم یه وقت بخوان بدزدنش و بهش تجاوز کنند... خب!... من ... من هم... .
نفس عمیقی کشیدم. بزرگترین دروغی بود که می خواستم سر هم کنم. فکر نمی کردم این قدر سخت باشد. آب دهانم را قورت دادم و در دل گفتم:
این همه به خاطر خودت فیلم بازی کردی و خالی بستی. حالا یه بار هم که شده این کار رو به خاطر خواهرت بکن.
ادامه دادم:
رفتم جلو که کمکش کنم. می بینید که! به منم رحم نکردند. حسابی کتک خوردم ولی چون ماشین پلیس داشت نزدیک می شد اونا در رفتند. منم بیهوش شدم و هیچی نفهمیدم. چشمم رو که باز کردم دیدم توی یه خونه ی خرابه ام... اولش فکر کردم که من رو دزدیده اند. بعدش که هوشیارتر شدم دیدم نه! همون دختری که نجاتش داده بودم پیشمه و من رو اورده اونجا که مراقبم باشه.
احساس می کردم که صورتم سرخ شده است. نمی دانم چرا آن روز دروغ گفتن برایم سخت شده بود. من بیشتر به دروغ عادت داشتم تا حرف راست. تا به آن روز برای کوچکترین مسائل دروغ می گفتم ولی آن دفعه فرق می کرد. داشتم خودم را آدم خوبی نشان می دادم. هر وقت توی دردسر می افتادم ماجرا را طوری دیگر برای مامان و بابام تعریف می کردم ولی هیچ وقت خودم را بی گناه و معصوم نشان نمی دادم. هیچ وقت ادعا نمی کردم که آدم خوبی هستم. وقتی آدم خوبی مثل بابام را می شناختم به خودم اجازه نمی دادم خودم را هم طراز او قرار بدهم.
به این فکر کردم که این طوری برای مامان و بابام بهتر است. مجبور نبودند که با دانستن حقیقت زجر بکشند. این بار ماجرا در مورد آروشا بود. باید همه ی توانم را به کار می بردم. صدایم می لرزید ولی ادامه دادم:
خلاصه یکی دو روز ازم مراقبت کرد و من رو درمانگاه هم برد. حالم که بهتر شد ازش در مورد زندگیش پرسیدم و فهمیدم که دختر فراریه. خیلی ها را می شناخت که مثل خودش بودند... منم بهش گفتم که خواهر خودم هم از خونه فرار کرده... پرس و جو کردم. توی دلم گفتم شاید بشناستش و... اتفاقا می شناختش.
بابام نیم خیز شد و فشار مامان پایین افتاد. چشم هایم را بستم و در دل گفتم:
خدایا! از این سخت ترش نکن.
ماهرخ برای مامان آب قند آورد. من چشم هایم را باز کردم. دست های بابام را گرفتم و گفتم:
آروشا... پیش منه.
تحمل هق هق گریه ی مامانم را نداشتم. حتی نمی خواستم فریادهای شکرآمیز بابام رو بشنوم. از جایم بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. نمی خواستم صدای گریه یشان را بشنوم. روی تختم نشستم و سرم را میان دست هایم گرفتم. گلویم خشک شده بود. قلبم محکم در سینه می کوبید. با این حال مرتب در دل می گفتم:
خدا رو شکر که راستش رو نگفتم... خدا کنه باور کنند. می دونم تحمل شنیدن حقیقت رو ندارند. من هیچ وقت نمی تونم در مورد باربد و کارش برای آنها توضیح بدهم.
یاد خودم و پانی افتادم. در دل گفتم:
امروز نه! باشه برای بعد... امروز نباید شادیشون رو خراب کنم.
در باز شد و مامان و بابام به سمتم آمدند. من را در آغوش کشیدند. من هم پا به پاهای آنها گریه می کردم ولی گریه ی من ناشی از شرمندگیم بود. سرم را بلند نکردم تا آنها را ببینم.
مامان گفت:
خب الان کجاست؟
گفتم:
خونه ی منه.
با شرمندگی نگاهی به بابام کردم و گفتم:
راستش... من یه خونه مجردیه دیگه گرفته بودم... بهتون نگفتم... الان آروشا اونجاست.
بابام هل شده بود و نمی فهمید که چی می گوید. بلند گفت:
خوب کاری کردی پسرم... خوب کردی.
مامان گفت:
خب... کی می یاد اینجا؟
من گفتم:
نمی دونم. اون می ترسه شما بهش بدبین شده باشید. با اینکه از خونه فرار کرده پاک مونده ولی می ترسه در موردش فکر بد بکنید. من اومدم اول شما رو آماده کنم بعد باهم رو به روتون کنم.
مامان به دستم چنگ زد و من فریاد دردآلودم را در گلو خفه کردم. چشم هایم پر از اشک شد. مامان که چیزی متوجه نشده بود گفت:
برای چی از خونه فرار کرد؟ نگفت؟ تقصیر من بود مگه نه؟ من خیلی بهش سخت می گرفتم. به خدا به خاطر خودش می گفتم.
مامان زد زیر گریه. من او را بغل کردم و گفتم:
تو رو خدا این جوری نکن مامان... این جوری خودت رو عذاب نده. اصلا قضیه مربوط به شما نبود. مربوط به من بود... مقصر من بودم.
مامان گفت:
نه خودم می دونم که باهاش بد رفتار کردم.
من گفتم:
آروشا خودش گفت که از ترس من نیومد خونه. راستش... با یه پسری دوست بود و من فهمیده بودم... برای شما هم که بعد از فرارش تعریف کردم. البته... خب... .
گیر کردم. همین که خواستم جمله ام را کامل کنم فهمیدم که دلایل خیالیم بسیار دور از ذهن است. چاره ای نداشتم. مجبور بودم ادامه بدهم. چشم های مامان و بابا به دهان من دوخته شده بود. گفتم:
خب اون ترسید که من از روی خیرخواهی ماجرا رو به شما بگم... راستش من وقتی ماجرای دوستیشون رو فهمیدم خیلی بد برخورد کردم. اون روزها اعصابم خیلی ضعیف بود. به آروشا گفتم که اگه یه بار دیگه این پسره رو دور و برش ببینم همه چیز رو به شما می گم... یه روز همین جوری رفتم دم مدرسه تا ببینم هنوز این پسره رو می بینه یا نه. دیدم که دو تا کوچه بالاتر از مدرسه دارند با هم حرف می زنند. خیلی عصبانی شدم ولی جلو نرفتم. آروشا من رو دید و خیلی هم ترسید. فکر می کرد همه چیز رو به شما می گم. می خواست با اون پسره فرار کنه ولی پسره جا زد. برای همین تنها موند. ماجرا همین بود... باور کنید.
امیدوار بودم که چیزی از جزئیات آن روزها به خاطر نیاورند. مامان ظاهرا باور کرده بودم ولی بابام با کمی شک و تردید نگاهم می کرد. در دل گفتم:
ای بابا! این چرا این قدر باهوشه؟ باور کن تموم شه بره دیگه!
امیدوار بودم که چیزی از جزئیات آن روزها به خاطر نیاورند. مامان ظاهرا باور کرده بودم ولی بابام با کمی شک و تردید نگاهم می کرد. در دل گفتم:
ای بابا! این چرا این قدر باهوشه؟ باور کن تموم شه بره دیگه!
آن قدر از نگاه بابام می ترسیدم که دیگر به چشم هایش نگاه نکردم. با کمک مینا و ماهرخ مامان و بابا را آروم کردیم. می خواستم فردا برای آوردن آروشا بروم ولی مامان گریه می کرد و بی تاب دیدن دخترش بود. وقتی آخر سر داد بابا هم در آمد مجبور شدم بلند شوم و آماده بشوم که برای آوردن آروشا بروم. در اتاقم را بستم و لباسم را عوض کردم. بعد از مدت ها با شوق و ذوق به سمت کمد رفتم و در کمد را باز کردم. شلوار لی جدیدی که خریده بودم و فرصت پوشیدنش نسیبم نشده بود را پوشیدم. یک تی شرت مشکی چسبان به تن کردم و عطر محبوبم را زدم. از آینه چشمم به در باز اتاقم افتاد. بابا دست به سینه دم در ایستاده بود. یک دفعه قلبم در سینه فرو ریخت. در دل گفتم:
یه جای کار می لنگه.
خیلی زودتر از اون چیزی که انتظارش رو داشتم متوجه شدم که درست حدس زده ام. بابا در اتاق را بست و به سمتم آمد. چشم توی چشم من دوخت. توی چشم هایش دیگر آن مهربانی سابق دیده نمی شد. دست به سینه زد و گفت:
خوب کاری کردی که به مامانت دروغ گفتی ولی همین الان راستش رو بهم بگو.
خودم را نباختم. گفتم:
راستش رو گفتم.
بابا مکثی کرد و نگاهی بهم کرد که تا به آن روز نکرده بود. نه اثری از خشم در آن بود و نه ناراحتی. نمی توانستم احساسش را از نگاهش درک کنم. البته نیازی هم نشد. بابا سری تکان داد و گفت:
خیلی تحملت کردم که آدم بشی ولی هر روز بدتر شدی. از خودم خجالت می کشم که همچین پسری بزرگ کردم. من خیلی دوست داشتم تو واقعا این قدر با غیرت بودی که اگه یه دختر رو توی خیابون می زدند تو برای کمکش می رفتی ولی تو بی غیرت تر از این حرف ها هستی. اگه همچین چیزی بشه تو فقط می ایستی و نگاه می کنی. اون روزی که آروشا از خونه فرار کرد تو دنبال عشق و حال خودت بودی. به خاطر اون دختره پارمیدا گذاشته بودی و رفته بودی. فکر نکن که من احمقم و یادم نمی یاد. شاید بتونی مامانت رو گول بزنی ولی من رو نمی تونی. مامانت این قدر دوستت داره و لوست می کنه که اگه هم دروغی از زبونت بشنوه ترجیه می ده که نشنیده بگیره. ترجیه می ده خودش رو احمق جلوه بده تا باور کنه که همچین پسری رو بزرگ کرده.
با ناباوری به بابام نگاه کردم و گفتم:
بابا بس کن دیگه! تمومش کن.
بابام گفت:
نه! هنوز تموم نشده. هنوز مونده. تو باید باور کنی که با کارهایت خواهرت رو فراری دادی. تا امروز به خودم امید می دادم که حتما چیز مهمی پیش نیومده و آروشا فقط قهر کرده ولی وقتی تو پایت رو توی این خونه گذاشتی و دروغ سر هم کردی فهمیدم که قضیه خیلی جدی تر از این حرف ها بوده ولی ماجرا هرچی باشه تو مقصری. تو با کارهایت مامانت رو نسبت به جامعه بدبین کردی. وقتی اون بلاها رو سر دخترها در می اوردی مامانت رو می ترسوندی. هر روز با یه دختر بودی و باهاشون رابطه داشتی بعد ولشون می کردی و می رفتی سراغ یکی دیگه. مامانت این چیزها رو دید و ترسید. می ترسید یکی مثل تو همین کارها رو با دختر خودش بکنه. ان قدر به دخترش سخت گرفت که این وضع رو به وجود اورد. تو مسئولیت دل شکستگی مامانت و بلایی که سر خواهرت اومده رو داری. می دونم که به هیچ چیزی جز خودت اهمیت نمی دی. نمی دونم چه شری به پا کردی که این جوری کتک خوردی. با این حال می بینم خدا اون چیزی رو که باعث و بانی این همه بلا شده رو ازت گرفته... همون صورت قشنگی که اصلا لیاقت داشتنش رو نداشتی.
بابا با نفرت از من چشم برداشت. با ناامیدی صدایش کردم و گفتم:
بابا! من می دونم که خیلی اشتباه کردم. می خوام جبران کنم.
بابا آهی کشید. برق اشک را در چشم هایش که دیدم احساس کردم کمرم شکست. بابا گفت:
اگه راه جبران کردنت اینه که به من دروغ بگی و مثل همیشه خرم کنی بهتره جبران نکنی. من از این جامعه و از خدای خودم شرمنده ام که همچین پسری رو بار اوردم. هیچ وقت نخواستم قبول کنم که واقعا همچین آدمی هستی ولی... هنوز هم دوست دارم که فکر کنم ان قدر ها هم پسر بدی نیستی... چند روز پیش عسل و پارمیدا این جا بودند. برام تعریف کردند که باهاشون چی کار کردی. در مورد یه دختر دیگه هم حرف هایی زدند که ظاهرا اسمش پانی بود و قبلا دوست علی بود. تو حتی حرمت دوست های دوستات رو نگه نمی داری. راستش حقیقت اینه که تو خارج آدمی.
تمام بدنم به لرزه افتاده بود. قبل از این که بفهمم چی شده اشک هایم جاری شد. گفتم:
بابا من... می دونم... به خدا همه چیز رو درست می کنم.
بابا پشتش را به من کرد و گفت:
قسم دروغ نخور... البته توقعی نیست. هیچ وقت جز دروغ چیزی از دهنت نشنیدم.
وقتی بابا رفت و در را پشت سرش بست روی زمین نشستم. نمی دانستم اشک هایم از خشم کار عسل و پارمیدا بود یا از سردی صدای بابا. می دانستم بابا دیگر باهام اتمام حجت کرده است. دیگر تحملش را از دست داده بود. کاملا ناامید و شرمنده اش کرده بودم. ترجیه می دادم هنوز داشتم از آن دو مرد قوی هیکل کتک می خوردم ولی این حرف ها را نمی شنیدم. آرزو می کردم زیر ضرباتشان خرد بشوم ولی یک دفعه از خواب بیدار شوم و ببینم که بابا هرگز این حرف ها را بهم نزده است. در دل گفتم:
تازه هنوز ماجرای پانی رو نمی دونه.
صورتم را در دست گرفتم و گفتم:
ای کاش مرده بودم و این حرف ها رو نمی شنیدم. چرا این حرف ها رو باید از زبون کسی بشنوم که تنها کسیه که حرف هایش برام مهمه؟
از جایم بلند شدم. باربد و بابام حامیان من بودند. آن از باربد این هم از بابام. با خودم گفتم:
بابا حق داره. حالش رو به هم زده ام.
احساس تنهایی و ضعف می کردم. دیگر کسی پشت من نبود. با عصبانیت لگدی به تشک تخت زدم و با سرعت از خانه خارج شدم. کلید ماشین مامان رو برداشتم و بدون توجه به دست راستم که مچش شکسته بود شروع به رانندگی کردم. گازش را گرفتم و با سرعت به سمت خانه ام رفتم. خیلی دوست داشتم که با یک کامیون تصادف کنم و به زندگیم پایان دهم. دیگر نمی خواستم اسم عسل و پارمیدا را بشنوم. دیگر نمی خواستم به یاد نگاه پر از یاس و ناامیدی بابا بیفتم. نمی خواستم با پانی و بچه ام رو به رو بشوم. نمی خواستم دیگر اسم باربد را بشنوم. نمی خواستم دیگر به صورت خودم در آینه نگاه کنم. دیگر خسته شده بودم. فریاد زدم:
خدا حال من رو به اندازه کافی گرفتی دیگه بسه... همه ی خوشی های زندگیم رو از دماغم در اوردی. بسه! من اصلا آدم نیستم. من خود شیطونم. همه ی این آدما نامردند. من تنها آدم بدی نبودم که وجود داشت. چرا این همه بلا سر من اومد؟
آروشا، بچه ی پانی، کتک هایی که خورده بودم و حرف هایی که بابا بهم زد همه جلوی چشمم آمد. درخت کنار خیابان را ندیدم و با سرعت به آن خوردم. کمربند نبسته بودم. سرم به فرمان خورد و دردی در بالای چشمم پیچید. عصبانی تر از این حرف ها بودم که درد را بفهمم. سرم را از روی فرمان که بلند کردم فهمیدم که اول کوچه ای هستم که خانه ی خودم در آن است. از ماشین پیاده شدم و با عصبانیت به سمت خانه رفتم. نگاه متعجب نگهبان خانه را ندیده گرفتم و سوار آسانسور شدم. به خانه که رسیدم کلید انداختم و وارد شدم. صدای شوخی و خنده ی دخترها قطع شد. یک لحظه سکوت برقرار شد. صدای وحشت زده ی آروشا بلند شد:
آرسام چی شده؟ ابروت چرا شکسته؟
خواست به سمت بیاد که گفتم:
ولش کن. چیزی نیست. بپوش برو خونه. منتظرت هستند.
آروشا بیشتر وحشت کرد و گفت:
ولی... .
گفتم:
گفتم برو. مامان بیشتر از این نمی تونه منتظر بمونه.
آروشا گفت:
آخه من آمادگیش رو ندارم.
فریاد زدم:
بهت می گم برو. تو سال ها هم این جا بمونی آمادگی پیدا نمی کنی. همه ی تقصیرها رو من گردن گرفتم. برو و بیشتر از این منتظرشون نذار. معطل نکن و نقشه مون رو خراب نکن. اگه لفتش بدی فکر می کنند کاسه ای زیر نیم کاسه ست. بابا همین جوری هم حرف من رو باور نکرده و هرچی از دهنش در اومده بارم کرده. برو که بفهمند هنوز دوستشون داری. فکر نمی کنم قلب مامان بیشتر از این تحمل داشته باشه.
آروشا به حشمت نگاه کرد. حشمت شانه بالا انداخت. آروشا به او گفت:
من بدون تو نمی رم. می ترسم.
حشمت از جایش بلند شد و گفت:
پاشو بریم تا داداشت کتکمون نزده.
به سمت آشپزخانه رفتم. کابینت را باز کردم ولی بطری های نوشیدنی را پیدا نکردم. محکم در کابینت را به هم زدم. دوست داشتم همه جا را به هم بریزم. دوست داشتم همه چیز را بشکنم تا بتوانم صدای بابام را از ذهنم بیرون بریزم. یاد حرف ساناز افتادم:
آدم ها در نهایت چوب شخصیت خودشون رو می خورند.
داد زدم:
آره من بی شخصیتم... من آشغالم... من خود شیطونم.
نمی خواستم نگاه آن چشم های آبی را با آن یاس و ناامیدی باور کنم. می خواستم همیشه آن چشم ها را با آن نگاه های عاشقانه به یاد بیاورم. آروشا و حشمت مانتوهایشان را پوشیدند. حشمت آژانس گرفت و با کنجکاوی به من نگاه کرد. گفت:
داداش راهش این نبود که خودت رو خراب بکنی. فداکاری هم بلد نیستی. تو به اندازه ی کافی خودت خراب هستی.
پوزخندی زدم و گفتم:
آره! دقیقا مشکل همین خراب بودنه منه. این روزها هم کسی نیست که ندونه من چه قدر آشغالم.
توی پذیرایی قدم می زدم و آرزو می کردم که آروشا و حشمت زودتر بروند. نمی خواستم کلمه ای حرف بزنم. عاقبت حشمت که حال من را فهمیده بود با
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 212
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 391
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 987
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,947
  • بازدید ماه : 1,947
  • بازدید سال : 63,716
  • بازدید کلی : 518,522