loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 257 سه شنبه 1390/08/03 نظرات (0)

قسمت سیزدهم

قسمت آخر

به سلامتی تموم شد

برای دانلود به ادامه مطلب برید

ادامه مطلب

او آهی کشید و در اتاقش را بست. آرتین نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
پس چرا غرغر می کنه و توی دست و پامون می یاد اگه چیزی نشده؟
خواستم گرامافون قدیمی بابام که متعلق به بابابزرگش بود را بردارم که یاد لنگ زدن حشمت افتادم. به سرعت از پله ها بالا رفتم و بدون در زدن وارد اتاقش شدم. حشمت روی تختش نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود. از پنجره ی باز سوز می آمد و نگاه حشمت به آسمان بی ستاره ی تهران بود. به سمتش رفتم و گفتم:
بلایی سرت اورد؟ چرا لنگ می زدی؟
حشمت با صدای ضعیفی گفت:
چیزی نیست.
اخم کردم و با صدای بلندی گفتم:
یعنی چی که چیزی نیست؟ پس برای چی داشتی لنگ می زدی؟
تازه متوجه شدم که حشمت شالش را در آورده است و یک زخم خون آلود روی گردنش است. صورت او را به سمت خودم برگرداندم و گفتم:
این جای چیه؟ چرا حرفی نمی زنی؟ باهات چی کار کرد؟
حشمت چشم غره ای بهم رفت و گفت:
گاز گرفته... یه کم توی این چیزها اخلاقش گنده.
با عصبانیت گفتم:
غلط کرده! بذار این ماجرا تموم شه... یه بلایی سرش بیارم که... .
حشمت گفت:
لازم نکرده... من خوشم نمی یاد به خاطر این چیزها پیش کسی شکایت کنم. تو هم بعد از تموم شدن این ماجرا دل پانی رو به دست بیار و دستش و بگیر و از این جا برو... این کاریه که باید بکنی.
روی تخت نشستم. نمی توانستم چشم از گردن زخمی حشمت بردارم. گفتم:
من متاسفم... تو خیلی اذیت شدی... برای همین این چند وقته این قدر گرفته و ناراحتی؟
حشمت سرش با سرعت به نشانه ی جواب منفی تکان داد و گفت:
نه... ولش کن... تو نمی فهمی.
یاد حرف های باربد افتادم. پوزخندی زدم و گفتم:
باربد هم داشت همین و می گفت. چرا همه فکر می کنند من نفهمم؟
حشمت سرش را پایین انداخت. آرایش ملایمی به رنگ بنفش یاسی داشت که زیبایش کرده بود. او گفت:
برای اینکه یه سری چیزها توی این دنیا هست که هیچ وقت عوض نمی شه. تو به دنیا اومدی که چیزی از احساسات آدما نفهمی.
اخم کردم و با ناراحتی گفتم:
این طوری حرف نزن. ناراحت می شم.
آهی کشیدم. از روی تخت بلند شدم و گفتم:
می رم که راحت باشی... ببین! این قضیه پنجشنبه تموم می شه. بعدش من از ایران می رم و تو راحت می شی.
حشمت پوزخندی زد. باز داشت از پنجره ی باز به آسمان نگاه می کرد. او گفت:
این چیزیه که به خاطرش ناراحتم.
با تعجب گفتم:
این دفعه دیگه جدا نمی فهمم.
حشمت گفت:
به خاطر این که نمی ذارم بفهمی دارم به پانی لطف می کنم نه به خاطر این کاری که دارم می کنم.
هنوز نفهمیده بودم او چی می گوید ولی نگاه حشمت بهم می فهماند که وقت رفتنم شده است. چشم های مشکی اش مثل چشم های یک گرگ بیابان زده وحشی بود... و چه قدر این نگاه با نگاه معصومانه و بره مانند پانی فرق می کرد. به پیوند ناشناخته ای که بین آن دو بود فکر کردم... به این که حشمت از اول بدون هیچ دلیلی مراقب پانی بود.
با وجود ادعایی که در مورد شناخت دخترها داشتم فهمیدم که دخترها تا ابد برای پسرها درک نشندی هستند.
پایین پله ها که رسیدم آرتین گفت:
چی شده؟
گفتم:
هومن اذیتش کرده.
آرتین گفت:
عوضی! حالش و می گیریم عیبی نداره.
به طرف آشپزخانه رفتم تا سری به ظرف های یک بار مصرف بزنم. به آرتین گفتم:
مشروب و سفارش دادی؟
آرتین گفت:
آره... به اون دی جی هم زنگ زدم.
گفتم:
می مونه خوراکی ها که فردا راست و ریسش می کنم.
روی صندلی آشپزخانه نشستم و به حرف های حشمت فکر کردم. واقعا نمی فهمیدم از چی حرف می زند. جملاتش را توی ذهنم تکرار کردم. یعنی چه؟ واقعا سر در نمی آوردم. در نهایت وقتی از جا بلند شدم تا برای خواب بروم چیزی به ذهنم رسید... این که چرا حشمت این کار را قبول کرده بود و چرا آن حرف ها را زده بود. حس بدی وجودم را در بر گرفت. این بار ناخواسته باعث زجر یک دختر دیگر شده بودم. در دل گفتم:
نکنه اون هم از من خوشش می یاد؟
خنده کنان به جمعیتی نگاه کردم که با ریتم موزیک بالا و پایین می پریدند. سپهر و دوست دخترش جلو آمدند و سلام و احوال پرسی کردند. با خوشرویی بهشان خوش آمد گفتم. پارتی تازه شروع شده بود و هنوز عده ای نیامده بودند. قرار بود هر وقت هومن رسید آرتین بهم خبر بدهد. امیدوار بودم که آرتین از روی عکسهایی که نشانش داده بودم بتواند هومن را بشناسد.
من و ساناز که قبلا با هومن رو در رو شده بودیم قرار نبود که خودمان را جلویش آفتابی کنیم. حشمت آن شب یک دامن کوتاه مشکی پوشیده بود و تاپ شرابی رنگی درست به رنگ پایین موهایش به تن داشت. بدون شک آن شب زیباترین و جذاب ترین دختر مهمانی بود. چشم های مشکی رنگش با آن آرایش وحشی تر از همیشه به نظر می رسید. من از رقص نورها و صدایی که کف سالن را به لرزه انداخته بود فاصله گرفتم و به اتاقم رفتم. عکسی که هومن حشمت را در آغوش کشیده بود را برداشتم و پشتش آدرس خانه یمان و ساعت شروع و پایان جشن را نوشتم. می دانستم با این کار هدفم را مشخص می کنم. همه ی عکس ها را در پاکتی گذاشتم و از اتاق خارج شدم. با چند نفر صحبت کردم و از مهمان های جدید استقبال کردم. هر چند که در آن دود و تاریکی نمی شد کسی را به درستی تشخیص داد. منتظر زنگ زدن آرتین نشدم. از خانه خارج شدم و خودم را به سکوت و سوز هوای شب سپردم. نفس عمیقی کشیدم و با بیرون دادن نفسم اضطراب اندکی که داشتم را از بین بردم. آرتین میس کال انداخت. فهمیدم هومن وارد خانه شده است. دیگر معطل نکردم. سوار ماشینم شدم و به سرعت به سمت مقصدم راندم. جلوی آپارتمانی که پانی و خانواده اش در آن زندگی می کردند نگه داشتم. ماشین را روشن رها کردم و زنگ خانه یشان را زدم. بابای پانی برداشت و گفت:
بله؟
من کمی صدایم را عوض کردم و گفتم:
آقای آراسته؟
بابای پانی با تعجب گفت:
بله. بفرمایید؟
گفتم:
یه بسته براتون دارم. لطفا تشریف بیارید دم در.
بابای پانی گفت:
بله... چند لحظه صبر کنید.
نفس راحتی کشیدم. خدا را شکر کردم که آیفونشان تصویری نبود. بسته را دم در گذاشتم و به سوار ماشین شدم. ماشین را جای مناسبی پارک کردم. در خانه که باز شد خودم را پایین کشیدم تا دیده نشوم. خوشبختانه ماشین آرتین مشکی رنگ بود و به اندازه ی ماشین من مدل بالا نبود. برای همین چندان جلب توجه نمی کرد. بابای پانی نگاهی به دو طرف کوچه کرد و ظاهرا انتظار داشت که یک پستچی را ببیند. بعد که ناامید شد شانه بالا انداخت و خواست در را ببندد که پاکت را دید. با شک و تردید خم شد و آن را برداشت. پاکت را باز کرد و با دیدن محتویات آن جا خورد. از تعجب یک گام به سمت عقب برداشت. می دیدم که هر عکس را چند بار نگاه کرد. در دل گفتم:
پشت عکس رو ببین!
نمی دانم پشت عکس را دید یا نه ولی با عجله به سمت خانه رفت. نفس راحتی کشیدم. بعد به برخوردی که با بابای پانی داشتم فکر کردم. پوزخندی زدم و گفتم:
وقتی حرف حساب سرتون نمی شه این جوری می شه دیگه!
موبایلم را در آوردم و به آرتین زنگ زدم. وقتی آرتین جواب داد فهمیدم که دم در ایستاده است. صدای موزیک خیلی بلند به نظر نمی رسید. گفتم:
الو؟ آرتین؟ همه چیز مرتبه؟
آرتین گفت:
آره بابا! تو چی کار کردی؟
من گفتم:
بابای پانی بسته رو دید ولی نمی دونم آدرس رو خوند یا نه. حشمت همون دور و بره؟
آرتین خنده ای کرد و گفت:
داره با هومن می رقصه. آرسام باید ببینی! هومن داره با چشاش می خوردش. البته این شیطونم امشب خوب خوشگل شده.
گفتم:
ببین! به حشمت علامت بده که برای مرحله ی بعد آماده باشه. هر لحظه ممکنه بابای پانی سر و کله اش پیدا بشه... اوه اوه! اومدن. به حشمت بگو شروع کنه.
ارتباط را قطع کردم و گوشی را در جیبم گذاشتم. می دیدم که پانی با صورت خیس از اشک دنبال باباش راه افتاده است. بازوی باباش را گرفته بود و با صدای بلندی که به گوش من هم می رسید می گفت:
تو رو خدا! اون شوهر منه. من باید بدونم... منم می یام.
بابای پانی که ظاهرا هل شده بود و اقتدار همیشگیش را از دست داده بود با او جر و بحث می کرد. صدایشان را پایین آورده بودند تا در و همسایه نشنوند. پانی روی شلوار توی خانه اش یک مانتوی کرم نازک پوشیده بود و شال سبز رنگی بدون هیچ تناسبی با شلوار و مانتویش سر کرده بود. ظاهرا خیلی عجله داشت که خودش را به آدرس پشت عکس برساند. بابای پانی هم وضع بهتری نداشت. در حالی که با دخترش جر و بحث می کرد دکمه های پیراهنش را بست و سوار ماشینش شد که کمی جلوتر از خانه پارک بود. پانی به سرعت دوید و سوار ماشین شد. ظاهرا بابای پانی مخالف آمدن او بود. توی ماشین هنوز با هم بحث می کردند. سرانجام بابای پانی تسلیم شد و به راه افتادند. با سرعت کمی دنبالشان رفتم. می دانستم پانی با دیدن عکس ها شوکه شده است. نمی دانستم بعد از گذشت چهار سال و تغییر قیافه ای که حشمت داده بود توانسته او را بشناسد یا نه. برایم زیاد مهم نبود. این دیگر جزو جزئیات به حساب می آمد.
یک ربع بعد جلوی خانه یمان بودیم. پانی پیاده شده بود و بازوی بابایش را گرفته بود. خوشبختانه چنان محو تماشای خانه ی ما شده بودند که من را ندیدند که چند متر آن طرف تر از ماشین پیاده شدم. آن دو به سمت خانه رفتند. آهسته به دنبالشان رفتم. در خانه با هماهنگی من و آرتین باز گذاشته شده بود. فضای خانه کاملا تاریک بود و جز رقص نورها منبعی دیگر برای روشنایی نبود. به سختی می شد دخترها و پسرها را که با هم می رقصیدند تشخیص داد. دی جی سنگ تمام گذاشته بود. کف خانه با صدای بلند موزیک می لرزید. صدا باعث شده بود احساس کنم که چیزی درون قفسه ی سینه ام می کوبد. گوش هایم اول کمی درد گرفت. عقب ایستادم و سعی کردم از بین جمعیت پانی را زیرنظر بگیرم. می دیدم که دنبال هومن می گردند و از بعضی ها که کمتر مست نشان می دادند چیزی می پرسند. دختری جلو آمد و بازویم را کشید و خواست باهام برقصد. اصلا نمی شناختمش. فکر کردم باید از دوست های ساناز باشد. خواستم دختر را کنار بزنم ولی خیلی سمج بود. حواسم پرت شد و پانی را گم کردم. بلند در گوش دختر گفتم:
بابا من صاحب مهمونی م. باید برم پیش دوست دخترم... ده دقیقه همین جا وایستا... برمی گردم که باهات برقصم.
دختر را پیچاندم. از او فاصله گرفتم و در آن تاریکی دنبال پانی گشتم. کار زیاد سختی نبود. یک دقیقه ی بعد آن ها را دیدم که از پله ها بالا می رفتند... داشتند به سمت اتاق ها می رفتند. با سرعت از بین جمعیت رقصان گذشتم و پایین پله ها ایستادم. نمی دانستم باید بالا بروم یا نه. هنوز به این نتیجه نرسیده بودم که پانی باید من را ببیند یا نه. می دانستم در نهایت می فهمد که کار من بوده است ولی ترجیه می دادم آن شب من را نبیند. یکی دو تا از پله ها را بالا رفتم و با هیجان چشم به اتاق حشمت دوختم. دیگر پانی و باباش وارد اتاق شده بودند. آهسته از پله ها بالا رفتم. هنوز داشتم با خودم می جنگیدم. نمی توانستم تصمیم بگیرم که چی کار باید بکنم. نمی دانستم باید منتظر بمانم یا باید شاهد باشم.
بالاخره وسوسه بر عقل پیروز شد و از پله ها بالا رفتم. آن قدر فضا تاریک بود که پله ها را نمی دیدم. بالاخره خودم را به اتاق رساندم. یواشکی نگاهی به داخل اتاق کردم. حشمت دست به سینه ایستاده بود و اخم کرده بود. هومن در حالی که پیراهنش را به تنش می کرد می گفت:
پانی به خدا تو نمی دونی ماجرا چیه.
تازه چشمم به پانی افتاد که روی تخت نشسته بود و گریه می کرد. بابای پانی که بالای سر دخترش ایستاده بود با عصبانیت گفت:
کدوم ماجرا مرد حسابی؟ تازه عکس هاتون رو هم دیدیم.
هومن اخم کرد و گفت:
عکس ها؟
حشمت نگاه سریعی به هومن کرد. فهمیدم احساس خطر کرده است. او به سرعت به سمت در آمد و از کنار من گذشت. من دنبالش رفتم و بازویش را گرفتم. بهش گفتم:
برو یه جایی که جلوی چشمش نباشی... آفرین... کارت حرف نداشت.
حشمت خیلی سر و حال به نظر نمی رسید. با خودم گفتم:
حق داره ولی ظاهرا زیاد از لحاظ فیزیکی با هم پیش نرفتن... دست کم لباس حشمت که دست نخورده ست. می تونست بدتر از اینا باشه.
این فکر را برای بعد گذاشتم. دوباره با هیجان به داخل اتاق نگاه کردم. پانی را دیدن که با گریه می گفت:
بهم گفته بودن که تو آدم کثیفی هستی ولی من خر بهت اعتماد کردم... توی دانشگاه شنیده بودم که با دانشجوهای دیگه تیک می زنی ولی باور نکردم... احمق بودم... احمق! تازه شنیدم که توی دوبی هم برنامه هایی داشتی. دیگه می دونم که دروغ نیست... وقتی عکس ها رو دیدم نفسم بند اومد... تو بهم خیانت کردی می فهمی؟
هومن پایین تخت روی زانویش نشست و گفت:
عزیزم من درستش می کنم... بهم فرصت بده... جبرانش می کنم.
پانی با این که از شدت گریه نفسش بند آمده بود جیغ زد:
چرا سهم من از زندگی فقط فرصت دادن به آدمای کثافته؟ حالم و به هم می زنی هومن... من و تو که با یه نگاه عاشق نشدیم. به خاطر این که فکر می کردم آدم هستی می خواستم باهات زندگی کنم... الانم که گند همه چیز در اومده... هومن ولم کن. بذار به درد خودم بمیرم... تو هم برو سراغ هر دختری که خواستی.
هومن که خیلی عصبی به نظر می رسید چنگی به موهایش زد و گفت:
می دونم آدم سر به راهی نیستم ولی تو رو دوست دارم. بهتره این و بفهمی. می دونم هیچ وقت از فکر اون پسره بیرون نیومدی. خیانت فقط یه تماس فیزیکی نیست. خیانت حتی می تونه با فکر هم باشه. تو هم به من خیانت می کردی. فکر نکن که نمی دونم. تو با فکرت که همیشه پیشه اون آرسام لعنتی بود بهم خیانت می کردی. اگه می خواستی می تونستی من و آدم کنی ولی داری با خیال راحت کنار می کشی... انگار همیشه منتظر فرصت بودی که از شرم خلاص شی.... تو من و دوست نداشتی ولی من دوستت داشتم... هنوزم دارم. تو هم مثل من گذشته ی سیاهی داشتی ولی ما دو تا باهم گذشته مون و کنار گذاشته بودیم و می خواستیم زندگی آیندمون و کنار هم بسازیم.
پانی با عصبانیت جیغ زد:
گذشته؟ مثل این که یادت رفته همین الان ازت چی دیدم!
هومن فریاد زد:
برام پاپوش درست کردند... من به ملیسا گفتم که عکس نگیره ازمون ولی اون گوش نکرد. معلومه نقشه داشته... می خواسته من و جلوی تو لو بده.
پانی که تمام اجزای صورتش دچار تیک های عصبی شده بود پوزخند وحشتناکی زد و گفت:
ملیسا؟ منظورت حشمته؟ من می شناسمش... می دونم چی کاره ست... نمی خواد برام توضیح بدی. من فکر می کردم که دیگه سراغ این کارا نمی ره ولی اشتباه کردم... من همیشه در حال اشتباه کردنم. اگه تو با همچین زن هایی می گردی دیگه جایی برای بحث کردن نمی مونه.
پانی سرش را گرفت. بابای پانی که از عصبانیت قرمز شده بود جلو آمد و گفت:
دیگه بسه... اجازه نمی دم دخترم و بیشتر از این عذاب بدی. همه چیز تموم شد. بلند شو برو. منتظر چی هستی؟ تویی که دنبال دختربازی بودی برای چی می خواستی زن بگیری؟
هومن از جایش بلند شد و گفت:
من باهاتون حرف دارم. بهتره سعی نکنید که ازم فرار کنید. من پیداتون می کنم و حرفام و می زنم. من از زنم دست نمی کشم.
در دل گفتم:
پررو!
دیگه وقت رفتنم رسیده بود. باید پنهان می شدم. از پله ها پایین رفتم. لحظه ای پایین پله ها مکث کردم و با چشم دنبال حشمت گشتم. در آن تاریکی کسی را نمی شد تشخیص داد. نور رقص نورها کافی نبود. از خانه بیرون آمدم. هوای تازه که به صورتم خورد نفس راحتی کشیدم. فضای داخل خانه خیلی خفه بود. آرتین در استفاده از بخار زیاده روی کرده بود. با خوشحالی به باغ نگاه کردم. درخت ها در آن تاریکی معلوم نبودند. آهسته از پله ها پایین رفتم. دیگر صدای موزیک برایم ناراحت کننده نبود... دیگر از چیزی ناراحت نبودم. من پانی را نجات داده بودم و همین برایم مهم بود. با این که صورت خیس از اشکش و حالت های عصبیش ناراحتم می کرد ولی از نتیجه ی کارم راضی بودم.
ناگهان دستی شانه ام را گرفت. با سرعت برگشتم و هومن را دیدم که پشتم ایستاده بود. او با شک و تردید به صورتم زل زد. با ناباوری گفت:
امیر؟
ترجیه دادم که مثل آدم بدهای توی فیلم که در آخرین لحظات فیلم خودشان را لو می دهند و نقشه هایشان را رو می کنند، هویتم را فاش نکنم. لبخندی زدم و گفتم:
آره!
هومن پوزخندی زد. پلکش می پرید. فهمیدم برخلاف ظاهرش بی نهایت عصبانی است. فاصله ام را باهاش حفظ کردم. نمی خواستم کتک بخورم. او گفت:
همچین بدم به نظر نمی رسی... معتاد بازی تو هم فیلم بود آره؟ به قیافه ت که نمی خوره معتاد باشی... همچین قیافه ی بدی هم نداری... خیلی هم خوب هستی.
شانه بالا انداختم و با بی خیالی نگاهش کردم. هومن نگاه تهدیدآمیزی بهم کرد و گفت:
بهتره به اون دختره ملیسا که اسم واقعیش یادم نیست بگی که بهتره دستم بهت نرسه... در ضمن! بدون که با بد کسی در افتادی. نشونت می دم... من هیچ کاری رو بی جواب نمی ذارم.
او بهم تنه ی سختی زد و به سمت در رفت. پشت سرش شکلکی در آوردم.
صبحانه ی مختصری خوردم و گوشی تلفن را برداشتم. از سه روز پیش که نقشه ام را اجرا کرده بودم احساس رهایی و آزادی داشتم. نمی دانستم هیجانم را چه طور باید کنترل کنم. تصمیم گرفتم که به بابام زنگ بزنم و حداقل با انرژیم به او هم انرژی بدهم. با شنیدن صدایش ناخودآگاه لبخندی به لبم نشست و گفتم:
سلام بابا! چه طوری؟ ما رو نمی بینی خوشی؟
بابام خنده ی کوتاهی کرد. فهمیدم که خسته ست. او گفت:
سلام. چه عجب! ظاهرا تو خیلی خوشی که قصد برگشتن نداری. چه طوری؟ چی کارا می کنی؟ اون جا چه خبر؟
گفتم:
من که خوبم. اینجا هم خبر خاصی نیست. همه چیز در امن و امانه. مامان خوبه؟ آروشا چه طوره؟
بابا گفت:
اونا هم خوبن. الان خونه نیستن. رفتن برای خرید. مامانت یه کم بهتره... البته روحیه ش رو می گم ولی خیلی چشم انتظارته. خل نشی اونجا بمونی ها! می دونی که مامانت تحملش رو نداره. آروشا هم که سرش به دوستاش و دانشگاه گرمه. راستی! این ترم و مرخصی گرفتی ولی ترم بعد رو می خوای چی کار کنی؟
آهی کشیدم و گفتم:
راستش نمی دونم فعلا بابا ولی بهت اطمینان می دم که من برمی گردم اونجا. زندگی من اونجاست... دانشگاه... خونواده... .
بابا گفت:
ولی دلت توی ایران گیره.
لبخندی زدم و گفتم:
راستش... من نیومده بودم که بین پانی و نامزدش رو به هم بزنم. نمی خواستم زندگیش رو خراب کنم. فقط باورم نمی شد که دیگه نسبت به من احساسی نداشته باشه... یه کم که گذشت فهمیدم که به خاطر اینکه ازش محافظت کنم باید یه اقداماتی بکنم. نامزدش زیاد آدم خوبی نبود... البته ماجراش طولانیه... بعدا برات تعریف می کنم. به هر حال اون و خونواده ش تشخیص دادن که بهتره از نامزدش جدا بشه. من تا قبل از این به این موضوع فکر نمی کردم که به دستش بیارم ولی الان نمی تونم به چیزی جز این فکر کنم.
مکثی کردم و گفتم:
متوجه منظورم که می شی بابا!... الو؟ بابا!
متوجه شدم که تلفن خاموش است. با تعجب به گوشی نگاه کردم. فکر کردم شاید برق رفته باشد و تلفن خاموش شده باشد. چرخیدم و با تعجب به چراغ همیشه روشن آشپزخانه نگاه کردم. چراغ روشن ثابت می کرد که اشکال از برق نیست. سراغ بقیه ی تلفن های توی ساختمان رفتم. همه قطع بودند. صدای زنگ خوردن تلفن اتاق خودم را شنیدم. قلبم از شدت هیجان به سینه ام می کوبید. خط تلفن اتاق من با بقیه ی خانه فرق می کرد. در دل گفتم:
چیزی نیست که! حتما بابا داره زنگ می زنه. جن که نداریم تو خونه.
تلفن را برداشتم و گفتم:
الو؟
صدای ناآشنایی را شنیدم که جواب داد:
پس آرسام تویی! فکر نمی کردم هیچ وقت سعادت آشنایی با تو نصیبم بشه. می دونی به چی فکر می کنم؟ به این که چه قدر دور ولی در واقعا چه نزدیک بودی.
اخم کردم. فهمیدم هومن است. با خشونت پرسیدم:
چی می خوای؟
هومن گفت:
دوست ندارم در موردش حرف بزنم. من مرد عملم! مثل خودت... دوست دارم نشونت بدم.
پوزخندی زدم و گفتم:
بچه می ترسونی؟ تلفن خونه م و قطع می کنی که بگی خیلی خطرناکی؟
هومن گفت:
بازی تازه شروع شده. صبر داشته باش! به جاهای قشنگش هم می رسیم.
خواستم چیزی بگم که دیدم این خط هم قطع شده است. بی معطلی به سمت حیاط دویدم. پله ها را دو تا یکی پایین رفتم و در را باز کردم. کسی توی حیاط نبود. هر کسی که بود خیلی سریع توی حیاط آمده بود و خطوط تلفن را قطع کرده بود و بعد بیرون رفته بود. به دیوار بلند حیاط و در خیره شدم. خیلی بلندتر و صاف تر از آنی بود که کسی بتواند از آن بالا بیاید... وارد شدن بی اجازه به خانه ی ما کار هرکسی نبود.
در را بستم و موبایلم را برداشتم. به بابا زنگ زدم و با بی حالی گفتم:
سلام بابا! اینجا داره بارون می یاد و برق رفته. تلفن برای همین قطع شد. من بعدا بهت زنگ می زنم. باید ببینم حشمت کجا مونده.
روی کاناپه نشستم و با خودم فکر کردم:
من سه روز بی خودی ول گشتم و اون سه روز نقشه کشید... فهمید که کی م... حالا اونه که از من جلوتره.
******
باران که شروع به باریدن کرد برق ها رفت. اول ترسیدم. فکر کردم هومن باعث شده برق ها قطع شوند. وحشت کردم. سریع از خانه خارج شدم و وقتی دیدم هیچ برقی در کوچه روشن نیست خیالم راحت شد. نفس راحتی کشیدم و به خانه برگشتم. در دل گفتم:
پس این حشمت کجا مونده؟ از صبح که رفته نیومده.
آرزو می کردم که ای کاش ماهرخ و مش رجب زودتر برگردند. هوا تاریک شده بود و من نتوانسته بودم چراغ شارژی را پیدا کنم. با نور صفحه ی موبایلم رو به رویم را روشن کرده بودم. بعد از حرف هایی که هومن بهم زده بود فهمیده بودم که باید بیشتر حواسم را جمع کنم. حالا که نیاز داشتم بیشتر مراقب باشم برق رفته بود. آهی کشیدم و به صفحه ی موبایلم نگاه کردم. باطری در حال تمام شدن بود. در دل گفتم:
هر وقت که نافرم نیاز به موبایل دارم شارژ نداره.
تا موبایل را پایین آوردم زنگ خورد. شماره را نمی شناختم. در دل گفتم:
همه ی اون چیزی که توی این تاریکی نیاز دارم یه پیام تهدیدآمیز دیگه از هومنه.
با این حال جا نزدم. جواب دادم:
بله؟
از شنیدن صدای تماس گیرنده از جا پریدم و فریاد زدم:
پانی!
پانی گفت:
آرسام من... من باید باهات حرف بزنم... توی این چند روز یه اتفاقایی افتاده... باید باهات صحبت کنم.
دستم را روی قلبم که به شدت می کوبید فشار دادم و گفتم:
باشه... باشه... چی شده؟
پانی گفت:
راستش! من... باید زودتر از این ها بهت زنگ می زدم ولی فرصت نشد. این چند روز خیلی بد بود. من... یه عذرخواهی بهت بدهکارم.
ناگهان شارژ موبایلم تمام شد و گوشی خاموش شد. از عصبانیت بلند شدم و گوشی را روی زمین کوبیدم و فریاد زدم:
لعنت به این شانس!
در همان موقع صدای در را شنیدم و از جا پریدم. نور کمی تابید و چشمم را زد. پرسیدم:
کی اونجاست؟
صدای حشمت خیالم را راحت کرد:
می خواستی کی باشه؟
خوشبختانه موبایل او چراغ قوه داشت. او گفت:
چرا چراغ شارژی رو روشن نکردی؟
رویم را از نور برگرداندم و گفتم:
بگیر اون ورتر اون لامصب رو! کورم کردی... پیداش نکردم.
حشمت به سمت آشپزخانه رفت و من توی تاریکی تنها ماندم. بلند گفتم:
پانی بهم زنگ زده بود. تا خواستیم حرف بزنیم شارژ موبایلم تموم شد.
حشمت از توی آشپزخانه گفت:
بیا با موبایل من بهش زنگ بزن.
گفتم:
شماره ش رو ندارم.
حشمت گفت:
سیم کارتت رو بنداز توی گوشی من که اگه زنگ زد بفهمی.
آهی کشیدم و به صدای ضعیف باران گوش سپردم. روی کاناپه نشستم و زانوهایم را بغل کردم. حشمت چراغ شارژی را پیدا کرد و آن را روشن کرد. آن را روی میز گذاشت و فضای هال کمی روشن شد. آهسته گفتم:
دستت درد نکنه... نجاتم دادی.
سرم را بلند کردم با دیدن صورتش از جا پریدم. پیشانیش شکافته بود و لبش ورم کرده بود. او روی صندلی نشست و بارانیش را در آورد. بدون هیچ حرفی گوشی موبایلش را به سمتم انداخت. گوشی کنار من افتاد ولی توجهی به آن نکردم. با صدایی که به زور در می آمد گفتم:
چی شده؟ کی این بلا رو سرت اورده؟
او سرش را بلند کرد و توانستم جزئیات بیشتری از صورتش را ببینم. پای چشمش کبود شده بود و ابرویش شکسته بود. از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم. جلوی پایش زانو زدم و گفتم:
بهم بگو!
حشمت آهی کشید و گفت:
صبح که داشتم می رفتم خرید متوجه شدم یه ماشین مرتب دنبالمه ولی مشکوک نشدم. فکر کردم به طور اتفاقی مسیرش با من یکی شده. جلوی پاساژ گشت وایستاده بود و چون آرایش داشتم ترسیدم که من و بگیرن. رفتم توی کوچه پس کوچه ها تا دور بزنم و از اون یکی در پاساژ برم تو. توی یکی از کوچه دوباره اون ماشین رو دیدم. داشتم یه نگاه از روی کنجکاوی بهش می انداختم که یکی دستمال گرفت جلوی دهنم و دیگه هیچی نفهمیدم. وقتی چشمم رو باز کردم دیدم که توی یه خونه ی خرابه م. شیشه ی پنجره ها شکسته بود و یه تیکه ای از سقف ریخته بود. کف خونه رو هم کثافت برداشته بود. فهمیدم از این خرابه هاییه که سال تا سال کسی توش پیدا نمی شه. اون مرتیکه ی گنده هم که من و گرفته بود رو به روم نشسته بود. دو سه تا جمله ی بی فایده گفتم... من و آزاد کن... بذار برم... از این جور حرف ها. اونم گفت باید صبر کنم که آقا بیاد. حاضرم شرط ببندم که منظورش هومن بوده. کسی جز اون با من خصومت شخصی نداره. خلاصه منم براش یه کم نقش یه دختر مظلوم و ضعیف و بازی کردم. خودم و وحشت زده نشون دادم و حسابی گریه کردم. بعد ازش خواستم دستم و باز کنه که برم دستشویی. تا دستم و باز کرد افتادم به جونش. من بزن اون بزن. بالاخره افتاد زمین و سرش خورد به دیوار. یه کم گیج شد منم در رفتم.
ابرو بالا انداختم و گفتم:
تو یه دونه مرد گنده رو زدی؟
حشمت پوزخندی زد و گفت:
تو همیشه من و دست کم می گیری. آرسام من از وقتی بچه بودم با پسرهای گنده تر از خودم درگیر می شدم. زندگی من اون موقع که آواره بودم این طوری بود که باید از خودم دفاع می کردم. توی بچه بالا شهری چی از خیابونایی می دونی که من توش بزرگ شدم؟ هر گوشه از اون خیابونا یه گرگ ایستاده بود و برام دندون تیز کرده بود. من هیچ وقت تسلیم نشدم... همیشه برنده شدم. چون توی یه درگیری که فقط قصدت فرار کردن باشه مهم نیست که هیکلت چه قدری باشه. مهم اینه که بدونی به کجا ضربه بزنی.
ناخواسته لبخندی زدم و گفتم:
پس جای آروشا پیشت حسابی امن بوده.
حشمت ابرو بالا انداخت و گفت:
هرکسی که با من باشه جاش امنه.
حشمت ادامه داد:
وقتی اومدم بیرون دیدم که اون اطراف رو می شناسم. همون محله ای بود که آلونک خودم اونجا بود. برای همین تونستم سریعا خودم و برسونم اینجا... ولی آرسام این شروعشه. هومن دست بردار نیست. باید یه کاری بکنیم.
روی زمین نشستم و ماجرای صبح را برایش تعریف کردم. حشمت ساکت ماند. داشت فکر می کرد. منم هم دوباره به صدای باران گوش دادم. هوا کاملا تاریک شده بود و نور سفید چراغ شارژی کمی چشم را اذیت می کرد. بالاخره حشمت به حرف آمد و گفت:
ببین! همین الان سیم کارتت رو بذار توی گوشی من... باید همه چیز رو به پانی بگیم. باید براش تعریف کنیم. باید بهش هشدار بدیم که مراقب خودش باشه. نباید با پنهون کاری آتو دست هومن بدیم.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
می دونم که تو راست می گی ولی آخه... می ترسم فکر کنه که هومن بی گناهه و ما وسوسه ش کردیم. می ترسم پشیمون بشه.
حشمت گفت:
قبول دارم که پانی خیلی دختر ساده ایه ولی فکر نکنم پشیمون بشه.
پوزخندی زدم و گفتم:
اون در مورد من این طور رفتار کرد. وقتی فهمید که همه ی حرف هام دروغ بود من و بخشید.
حشمت گفت:
خب آره! قبول دارم پانی یه کم زیادی بخشنده ست ولی ماجرای تو فرق می کرد. پانی عاشق تو بود. برای همین حساب تو با هومن جداست. توی ماجرای شما پای یه بچه هم در میون بود. برای همین پانی نمی تونست تو رو کلا بی خیال بشه. این ماجرای بچه باعث شد به هم نزدیک تر بشید و بعد اون فهمید که تو جدا پشیمونی. نمی تونم تضمین کنم که پانی هومن رو نبخشه ولی هیچ کدوم از ماها تا حالا نشنیدیم که پانی بگه که عاشق هومنه.
سری تکان دادم. حق را به حشمت دادم. حشمت آهی کشید و گفت:
این برقم که خیال اومدن نداره.
او چشم هایش را بست و گفت:
زنگ بزن و تمومش کن.
می دانستم که بیشتر از این تحمل ندارد و نمی تواند صحبت کند. آن روز خیلی بهش سخت گذشته بود. حرف هایش را قبول داشتم ولی باز هم می ترسیدم. تحمل نداشتم که یک بار دیگر هم پانی را از دست بدهم. با این حال دل را به دریا زدم. از ساناز شماره ی جدید پانی را گرفتم و به او زنگ زدم. آرزو کردم ای کاش حشمت به جای دیگری به جز دهان من زل بزند. بعد از چند تا بوق پانی گوشی را برداشت. اجازه ی گله گذاری به پانی ندادم و گفتم:
سلام پانی. ببخشید! شارژ موبایلم تموم شد و چون برقا رفته بود نتونستم شارژش کنم.
پانی گفت:
راستش اولش فکر کردم که تلفن رو قطع کردی و خیلی بهم برخورد. داشتم با خودم فکر می کردم که چرا باید همچین کاری کرده باشی که زنگ زدی.
گفتم:
به هر حال معذرت می خوام. می دونی که گوشی موبایل همیشه بد موقع شارژ خالی می کنه.
پانی گفت:
آره! کاملا باهات موافقم.
صدایش بی نهایت محزون و غمگین به نظر می رسید. دلم برایش سوخت. می دانستم بعد از ضربه ای که از من خورده بود امیدش را به هومن بسته بود. حالا که هومن هم رفته بود افسرده شده بود. نگاهی به حشمت کردم و چون دیدم منتظر است مصمم شدم و گفتم:
پانی من باید یه چیزی رو برات تعریف کنم. شاید بعدش از من متنفر بشی. فقط یه چیزی رو بهم بگو... راستشم بگو... می خوای از زندگی هومن بیرون بکشی؟
پانی که تعجب کرده بود گفت:
معلومه... من نمی تونم برای زندگی آینده ی خودم و بچه هام روی یه مرد خائن و دروغگو حساب باز کنم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
پس باید همه چیز و بدونی... فقط خواهش می کنم بهم اجازه بده که ماجرا رو برات کامل تعریف کنم.
پانی که کمی نگران شده بود گفت:
بگو آرسام... داری من و می ترسونی.
آهی کشیدم و همه چیز را برایش تعریف کردم. همه ی خاطرات خواهر حشمت را برایش تعریف کردم. بهش گفتم که چه طور فهمیدم که هومن آدم درستی نیست. از نقشه ام برایش گفتم. فداکاری های حشمت را برایش تشریح کردم و در آخر گفتم:
منظورم اینه که درسته که همه ی اینا پاپوش بوده ولی من فقط می خواستم شخصیت حقیقی هومن رو بهت نشون بدم. زمان نداشتم که رابطه ش با یه دختر دیگه رو کشف کنم و بهت نشون بدم. پس مجبور شدم یه رابطه بسازم. مجبور شدم این نقشه رو بکشم... پانی من می دونم که به تو خیلی بد کردم و خیلی عوضی بودم ولی باور کن این کار رو نکردم که تو رو به دست بیارم. فقط نمی تونستم بشینم و تباهیت رو ببینم... تحملش رو ندارم. می فهمی؟ مهمترین چیز برای من خوشحالی تو اِ. شاید عذاب بکشم که ازت دور باشم ولی اگه بفهمم تو داری عذاب می کشی نابود می شم... اگه گذاشتم رفتم آمریکا برای این بود که تشخیص دادم که اگه در پناه خونواده ت باشی بهتره. می دونم که خیلی ناراحتت کردم که تنهات گذاشتم ولی این به نفعت بود. توی مملکت ما یه دختر هفده ساله با یه بچه ی کوچیک به هیچ جا نمی رسه. من نمی خواستم با خودخواهیم تو رو اذیت کنم و زندگیت و خراب تر کنم. نمی خواستم شانس زندگی بهتر رو ازت بگیرم... من و تو خیلی حرفا داریم که بزنیم ولی نمی دونم چرا هیچ وقت مناسبی برای زدن این حرفا پیش نمی یاد.
پانی که گیج به نظر می رسید گفت:
آرسام من... نمی دونم چی بگم... واقعا گیج شدم... انتظار نداشتم که تو هم توی این کار نقش داشته باشی.
پانی سکوت کردم. من هم ساکت شدم و اجازه دادم که این موضوع را پیش خودش بررسی کند. می توانستم صدای نفس کشیدن های عمیقش را بشنوم. می فهمیدم که سعی می کند خودش را آرام کند. متوجه بودم که دوست ندارد من پریشانیش را بفهمم. ازم خجالت می کشید. می فهمیدم که به خاطر برخوردی که چند وقت پیش با هم داشتیم عذاب وجدان دارد. کمی صبر کردم تا آرام تر شود. بعد گفتم:
پانی به خاطر خودت این کار رو کردم... بهت گفته بودم که هومن آدم درستی نیست ولی تو نسبت به من جبهه گرفته بودی و فکر می کردی دارم بازم فیلم بازی می کنم... البته حق با تو اِ. ماجرای من مثل ماجرای چوپان دروغگو اِ. منم چاره ای نداشتم جز این که این جوری تو رو متوجه اشتباهت کنم.
پانی که صدایش می لرزید گفت:
می دونم که نیتت خیر بوده ولی... من به زمان نیاز دارم که بتونم این و هضم کنم... یعنی... یعنی... یعنی ممکنه هومن بی گناه باشه و فقط این بار وسوسه شده باشه؟
در دل گفتم:
وای خدا! این دختر چرا این قدر ساده س؟
گفتم:
من که ماجرای خواهر حشمت و برات تعریف کردم. می خواستم بهت نشون بدم که هومن از گذشته تا حالا خیلی تغییر نکرده. هنوز هم همون آدمه. به نظر می رسه اصرارم داشته باشه که همون آدم باقی بمونه.
پانی گفت:
وای خدای من! هومن خیلی دوبی می رفت... یعنی تمام مدت... واقعا که خیلی پست و کثیفه. من فکر می کردم که خیلی از خود گذشته ست که من و اون شکلی قبول کرده ولی... بابام در موردش تحقیق کرده بود ولی چیز بدی در موردش نشنیده بود. معلومه خیلی حواسش بوده که م
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 218
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 411
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 1,255
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,215
  • بازدید ماه : 2,215
  • بازدید سال : 63,984
  • بازدید کلی : 518,790