loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 256 سه شنبه 1390/09/01 نظرات (0)

قسمت شانزدهم

ادامه مطلبودریاب

 

امروز همش به حرفهاي ثريا فكر كردم ، توي اين مدتي كه خونه اش بودم ، اولين بار بود كه باهام حرف زد و سكوت رو شكست و با اين حرف زدن منو سر دو راهي انتخاب قرار داد . من امشب وقت دارم كه بين ثريا و فرزاد يكي رو انتخاب كنم ، چقدر اين انتخاب سخته . صبح قبل از رفتن به مراسم چهلم ، اول يه سر رفتيم خونه ي حاج مهدي ! روز اربعين بود و مراسم داشتند ، اونجا هم ازم گله داشتند كه چرا بهشون سر نمي زنم ، از رفتارشون مشخص بود كه هنوز جريان و اتفاقات زندگي منو نمي دونن و حتي خبر نداشتند كه مدتيه با فرزاد زندگي نمي كنم . البته نبايد همه بدونن چون وقتي سپيده چيزي رو بدونه ، همه مي دونن و اين موضوعي بود كه او خبر نداشت . نزديك ظهر بود كه خونه ي حاج مهدي رو به قصد بهشت زهرا ترك كرديم و يكسره رفتيم سر قبر وثوق ، دوباره جمعيت زيادي حضور داشتند . اين بار مثل دفعه ي قبل توي ماشين نمونديم و از اول مراسم پياده شد و گوشه اي ايستاديم ، گاهي بعضي نگاهها و پچ پچ ها رو كه با ديدنم به وجود مي آمد حس مي كردم اما خونسرديم رو حفظ كرده و از پشت عينك آفتابي دنبال فرزاد مي گشتم . اون لحظه نديدمش ولي وقتي جمعيت شروع به رفتن كرد ، بالاخره پيداش كردم . كت و شلوار و پيراهن مشكي پوشيده بود ، موها و ريشش بلند بود و سبيل هم داشت و همون عينكي رو كه خودم براش خريده بودم زده بود و با اينكه ريش داشت اما حسابي تو دل برو شده بود . منو كه ديد عينكش رو برداشت و با ناباوري نگاهم كرد ، اما من به خاطر اينكه توجه بهنام بهمون بود بهش محل نذاشتم . بهنام به سمت من و ثريا اومد و با نشان دادن ساعتش گفت :
- دير كردين ، توي عمارت منتظرتون بوديم .
ثريا لبخندي زد و خواست چيزي بگه كه من با تندي گفتم :
- مهم اين بود كه اينجا حضور داشته باشم كه دارم .
سپس رو به ثريا كرده و گفتم :
- همه دارن مي رن ، تا بقيه منو نديدن بيا بريم ، اصلا حوصله شون رو ندارم .
سكوت ثريا رو به حساب رضايتش گذاشتم و بدون اينكه ديگه به طرف فرزاد نگاهي كنم به سمت ماشين برگشتم ، اما هنوز دو قدم برنداشته بودم كه بهنام گفت :
- مگه نمي خواي يه فاتحه بخوني ، تو كه سر خاك نرفتي !
برگشتم و جواب دادم :
- اين همه آدم براي بابت فاتحه خوندن بس نيست ، اون احتياجي به فاتحه ي من نداره ، همين جوري هم جاش توي بهشته .
انگار اين حرفم خيلي بهش برخورد چون با تندي گفت :
- معلومه كه توي بهشت، اما تو دخترشي و اون خيلي تو رو دوست داشت ، يه فاتحه...
نذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم :
- ببين ، دفعه ي آخرت باشه منو دختر اون خطاب مي كني ، فهميدي !
- چيه ؟ خيلي هم دلت بخواد ، مگه باباي من چش بوده ؟ به اون مهربوني و خيري بود !
خواستم جوابش رو بدم كه ثريا خودش رو انداخت وسط و خطاب به هر دوي ما گفت :
- شما تو چه خبرتونه ؟ مي خواين همين وسط قبرستون بزنين توي سر و كله ي همديگه ، زشته‌، بسه ديگه!
پوزخندي زدم و به بهنام اشاره كردم و گفتم :
- مگه اين آقاي بابا دوست ، اين چيزها حاليش مي شه ، نمونه اش نحوه ي كشوندن من به اينجا ...
به سمت جايي كه فرزاد ايستاده بود نگاه كردم ، تا ببينم در چه وضعيتي به سر مي بره و آيا اصلا حواسش به ما هست يا نه ؟ كه ديدم داره مياد طرف ما ، با ناراحتي به ثريا گفتم :
- بيا بريم ثريا ! فرزاد داره مياد اين طرف ، نمي خوام باهاش حرف بزنم .
دستش رو گرفتم تا به سمت ماشين ببرم كه بهنام با لحن تمسخرآميزي گفت :
- چرا ؟ مگه شوهرت نيست ؟ وايستا لابد كارت داره !
بي آنكه نگاهش كنم گفتم :
- خفه شو .
سپس دست ثريا رو گرفته و ازش خواستم سريع تر بياد . او كه معلوم بود اصلا از واكنش من نسبت به فرزاد راضي نيست ، با بي ميلي در ماشين رو باز كرد اما دير شده بود چون به محض اينكه خواستيم سوار ماشين بشيم ، از پشت سر صداي فرزاد رو شنيدم .
- صبر كن ببينم پري ! كجا داري مي ري ؟
اجبارا ايستادم ، بدون آنكه به سمتش برگردم گفتم :
- فرزاد ! برگرد ، ممكنه كسي ما رو باهم بببينه شك كنه .
- مطمئن باش با اين بي محلي تو بيشتر شك مي كنن ، برگرد مي خوام ببينمت .
مستأصل به ثريا نگاه كردم و او با سر اشاره كرد كه برگردم ، آرام برگشتم و به فرزاد نگاه كردم ، عينكم رو برنداشتم چون نمي خواستم حس دوگانه ام را از نگاهم بخونه . با لبخند گفت :
- از ديدينت غافلگير شدم ، فكر نمي كردم بيايي .
- مجبور شدم بيام ، بهنام مي دونه زن تو هستم ، تهديدم كرد اگه نيام قضيه رو لو مي ده .
- اون از كجا فهميده ؟
- وقت ندارم الان بهت بگم ، بايد برم قبل از اينكه فخيم زاده ها متوجه بشن ، خوشم نمياد باهاشون هم كلام بشم .
- حتي با من ؟
دلم نيومد بگم آره ! در عوض گفتم :
- مي بيني كه دارم باهات حرف مي زنم .
- ولي از روي اجبار ، چرا همش نگراني ؟
- فرزاد متاسفم ، ولي بايد برم .
- باشه برو ، اما كي برمي گردي خونت .
- توي اين هيرووير، وقت اين سواله؟
- پس كي وقتشه ؟ تلفنم رو كه جواب نمي دي ، سر قرار هم كه نمياي . الان نپرسم ، پس كي بپرسم؟
- نمي دونم اما الان وقتش نيست ، هروقت كه موقعش شد خودم برمي گردم .
- مي شه فردا وقتش باشه ، چون من ديگه تحمل ندارم.
نگاهي بهش انداختم و عينكم رو برداشته و گفتم :
- اتفاقا من نمي تونم شما رو با اين سر و شكل تحمل كنم ، يعني چي خودت رو كردي شكل سالكا ؟ اگه من برات مهمم ، پس اين تيريپ دايي دوستيت چيه؟
- چه ربطي بهم داره ؟
بدون جواب سوار ماشين شدم و رو به ثريا كه خيلي وقت بود توي ماشين نشسته بود ، كردم و گفتم :
- بريم.
وقتي ثريا ماشين رو روشن كرد تا حركت كنيم ، مستقيم به روبه رو نگاه مي كردم تا چشمم دوباره به فرزاد كه داشت نگاهم مي كرد نيفته كه سرش رو از شيشه داخل آورده و با لحن مهرباني گفت :
- فردا توي خونه منتظرت هستم ، بيا گلم ، خواهش مي كنم !
بي آنكه نگاهش كنم از ثريا خواستم كه حركت كنه ، چون همان لحظه چشمم به بهرام افتاد كه تمام حواسش به ما بود . كمي كه جلو رفتيم ، رسيديم به قطعه اي كه مادر و مردي كه سالها گمان مي كردم پدرم بوده ، درآن دفن شده بودند . ثريا نگه داشت و ازم خواست كه پياده شده و فاتحه بخونيم ولي من قبول نكردم و ازش خواستم كه حركت كنه ، مدتها بود كه ديگه براشون فاتحه نمي خوندم و طلب مغفرت نمي كردم . اصلا چرا بايد اين كار رو مي كردم ؟ زني مثل اون كه با داشتن شوهر ، بچه ي مرد ديگه اي رو در شكم داشته همان بهتر كه آمرزيده نشه و توي آتيش بسوزه . به خونه كه رسيديم ، مستقيم به اتاقم رفته و براي اينكه به اتفاقات اون روز و حرفهاي فرزاد فكر نكنم خودم رو مشغول ترجمه كردم . سرگرم كارم بودم كه ثريا وارد شد و گفت كه مي خواد باهام حرف بزنه ، معلوم بود حرف مهمي داره ، گفتم :
- بگو! گوش مي دم .
- فردا رو چيكار مي كني ؟
- چي رو چيكار مي كنم ؟
- همين كه فرزاد گفت توي خونه منتظرته ؟
- معلومه ديگه ، مثل بقيه ي قرارها ، چرا بايد برم؟
- چرا نبايد بري؟
- منظورت چيه ؟ نكنه از اينكه اين جا موندم خسته شدي ؟
- چرت و پرت نگو ، تو ديگه بچه نيستي . روزي كه مي خواستي زن فرزاد بشي ، خودت گفتي كه ديگه بچه نيستي ، پس بايد براي زندگيت يه فكري بكني !
سكوت كرده و چيزي نگفتم ، وقتي سكوتم را ديد ادامه داد :
- ببين پروانه ! من نمي دونم بين تو و فرزاد چي گذشته و تو چرا از خونت زدي بيرون ؟ البته يه حدسايي مي زنم ، كه اميدوارم حقيقت نداشته باشه ، فقط بگو ببينم به كامران مربوط مي شه ؟
دوست نداشتم در اين مورد حرفي بزنم ، بنابراين سرم رو پايين انداخته و خودم رو سرگرم كارم نشان دادم تا بلكه خودش بفهمه و از اتاق خارج بشه اما او گفت :
- پس راسته ، اما موضوع كارمران و مادر تو ، چه ربطي به فرزاد بيچاره داره ؟
سنگيني نگاهش رو روي خودم حس مي كردم ، بنابراين جواب دادم :
- چرا ربطي نداره ؟ عوض اينكه داييش رو كه با نامردي هر كاري دلش خواست سر مادر من آورده و منو رها كرده محكوم كنه ، ازش دفاع مي كنه و براي همچين آدمي كه سالها تنها دخترش رو رها كرده و معلوم نيست سر اون زن بيچاره چي آورده ، اونطور عزاداري مي كنه ...
با گفتن اين حرف بلند شدم تا به بهانه اي از اتاق برم بيرون كه ثريا گفت :
- پروانه‌! بشين مي خوام باهات حرف بزنم .
بي توجه خواستم از اتاق خارج بشم كه با تحكم گفت :
- مگه نشنيدي ؟ مي خوام باهات حرف بزنم ، گفتم بشين !
چنان محكم اين حرف رو زد كه جا خورده و نتونستم مقاومتي كنم و سر جايم نشستم .
ثريا نفسي كشيد و گفت :
- حدود چهل روز كه اينجايي ، توي اين مدت هر روز منتظر بودم بيايي و ازم بپرسي جريان كامران چي بوده و آيا من ازش خبر دارم يا نه ؟ ولي اينقدر نيومدي تا مجبور شدم خودم بيام و ماجرا رو برات تعريف كنم ، پس خوب گوش كن و بعد از حرفهاي من قضاوت كن و براي زندگيت با فرزاد تصميم بگير .
18 سالم بود كه پدرم فوت كرد ، ترم اول دانشگاه ، رشته ي روانشناسي مي خوندم . يه روز كامران فخيم زاده كه البته تنها فخيم زاده اي بود كه پدرم قبولش داشت و با خودش و خانواده اش رفت و آمد مي كرد ، ازم خواست تا به دفتر كارش برم . اول گمان كردم كه در مورد وصيت نامه ي پدرم كارم داره ، خودت كه مي دوني چه وصيت مزخرفي كرده بود ! فكر كردم كامران راهي پيدا كرده تا از طريق قانون بدون حضور سينا، ارث تقصيم بشه ، اون زمان چون پدرم فكر نمي كرد سينا فوري به ايران بياد و بعد از ده سال براي خواندن فاتحه و گرفتن ارث به وطن برگرده ، ريالي پول برايم نگذاشته بود . در واقع من با اون همه ثروت ، آس و پاس بودم تا آقا سينا به ايران بياد و من به پول برسم . البته الهام كه ماجرا رو از طريق فخيم زاده ها مي دونست برام پول مي فرستاد اما من اونقدر ازش متنفر بودم و اونو مسبب مرگ پدرم مي دونستم كه يك ريال از پولش رو دست نمي زدم . كامران خيلي سعي داشت تا كمكم كنه ، اما غرور من اجازه نمي داد تا از او هم كمكي رو قبول نمايم . تا اينكه اون روز به دفترش رفتم ، برخلاف تصور من كار او مربوط به وصيت نامه نبود و گفت كه پرورشگاهي رو تاسيس كرده و احتياج به يك مدير داره ، ازم خواست تا مدير اون مكان بشم . با اين پيشنهاد هم شغلي داشتم هم درآمدي ، قبول كردم چون به پول احتياج داشتم . اين شغل هم مشكل ماليم رو حل مي كرد و هم سمت مديريت ، براي يه دختر 18 ساله دانشجو ، كم پستي نبود .
بنابراين كارم رو ، توي پرورشگاه شروع كردم و روزي كه اومدم اونجا ، تو يكي از بچه هاي اونجا بودي ! يه دختر 8 ساله ، فوق العاده زيبا و ملوس كه هر كي مي ديدت نمي تونست ازت دل بكنه . با هيچ كس حرف نمي زدي و فقط نقاشي مي كشيدي و گاهي هم متن هاي خيلي بزرگتر از سنت مي نوشتي ، انگار توي اين دنيا سير نمي كردي ! علاوه بر اين حالاتت ، چيز ديگه اي اون روزا برام عجيب بود ، نداشتن پرونده و گزارش حضورت در پرورشگاه بود ، تو هيچ سابقه اي نداشتي . وقتي هم از كامران پرسيدم كه چرا اين جوري هستي و پرونده اي نداري ، سكوت كرد ، فقط اسرار داشت كه خيلي مراقبت باشم و حواسم به تو باشه و منم چون كامران خواسته بود ، هر كاري لازم بود برات انجام مي دادم . اوايل از روي دلسوزي دوستت داشتم و بيشتر از ديگران بهت محبت مي كردم ، اما كم كم فميدم كه تو اصلا متوجه ي اين خوبي ها و مهربوني ها نيستي . تو محبتهاي منو نمي ديدي ، فهميدم كه تو اصلا خود منم نمي بيني ، تازه اون روز بود كه متوجه شدم تو مشكل رواني داري ! بدون اينكه بخوام نگرانت شده بودم . بردمت پيش يكي از استادام كه روانشناس ماهري بود و اون گفت ، احتمالا اتفاقي برات افتاده كه درجه ي شوكش به حدي بالا بوده كه تا از اين شوك خارج نشي ، نه چيزهاي رو كه مي بيني به خاطر مياري و نه چيزهاي كه مي شنوي توي ذهنت باقي مي مونه . دكتر هيپنوتيزمت كرد تا شايد علت رو بفمه و معالجت كنه ، اما جواب نداد . بنابراين قرار شد همه چيز رو به زمان بسپاريم تا شايد فرجي شده و تو خوب بشي ، ولي روزها مي گذشت و تو تغييري نمي كردي ،انگار كور و كر و لال بودي ! مدتها گذشت تا اينكه خانواده اي براي گرفتن بچه به مركز اومدن ، اونا عاشق تو بودن ، با مشورت دكترت خواستم كه تو رو به اونا بدم . روانشناس عقيده داشت كه شايد با رفتن تو به فرزند خواندگي ، شوك برطرف شده و تو به حال اول برگردي . راستش اينقدر برام عزيز شده بودي كه فقط به سلامتيت فكر مي كردم و شده بود آروزي من ، يه جوراي تو رو بچه ي خودم مي دونستم . منم مثل تو تنها بودم ، به خاطر جدايي مادر و پدرم ، اما نمي دونستم تو چرا تنهايي ؟
همه ي كارها داشت در مورد اين كه تو فرزند خوانده ي اون خانواده بشي به خوبي پيش مي رفت و فقط مونده بود موافقت كارمران كه براي واگذاري هر بچه به خانواده اي لازم بود ، اما او با كمال تعجب مخالفت كرد . سعي كردم بيماري تو رو براش توضيح بدم و راضيش كنم ، اما به هيچ وجه راضي نمي شد و مي گفت كه نبايد تو رو به هيچ خانواده اي بدم ، هر چي مي پرسيدم علتش چيه ؟ فقط مي گفت ، اصلا نپرس! بهش گفتم ، بيماري تو احنياج به يه شوك داره تا بهبود پيدا كني و دادنت به خانواده اي جديد مي تونه اين شوك رو فراهم كنه ، اما اون گفت كه شوكش با من ، به هيچ كس نمي ديش !
منم چاره اي جز تسليم شدن نداشتم اما ازش خواستم تا شوكي رو كه مي دونه ، تو رو خوب مي كنه اجرا كنه ! چون خيلي برات نگران بودم و دلم مي خواست زودتر خوب بشي.
چند روز بعد ، كامران به پرورشگاه تلفن كرد و آدرس قطعه اي در بهشت زهرا رو بهم داد و گفت ، اونجا زني دفن شده كه مادر اين دختره ! ببرش اونجا با ديدن اون مزار حالش خوب مي شه . با اين كه دلم مي خواست ، اما نپرسيدم كه تو از كجا مي دوني اونجا مزار مادر اين بچه است ، فقط مثل هميشه به حرفش گوش دادم و تو رو به اونجا بردم . حق با او بود ، تو با ديدين قبر اون زن كه كنار شوهرش دفن شده بود ، واقعا از شوك خارج شدي . اعتراف مي كنم ، وقتي اون روز سر قبر مادرت براي اولين بار منو ديدي و توي آغوشم گريه كردي ، عاشقت شدم . بعد از اون به خواست كامران ، تو رو هميشه مي بردم قبرستون ، تو خوب شده بودي و من به تو وابسته . كامران همچنان اصرار داشت كه توي پرورشگاه بموني و منم كه بهت وابسته شده بودم و دوستت داشتم ، از خدا خواسته قبول كردم . كامران هميشه بهترين لباس ، اسباب بازي و خوراكي رو براي تو مي فرستاد و من در تعجب اين همه رسيدگي و خرج براي تو بودم ، اما چيري نمي گفتم و همه ي اون كارها رو پاي خير خواهي كامران مي گذاشتم . روزها از پي هم مي گذشت و من كم كم فهميدم كه من تنها كسي هستم كه توي حافظه ات مي مونه ، تو هيچ علاقه اي به ارتباط با ديگران و كسي به جز من نداشتي ! مخصوصا كه وقتي يك بار توي خواب راه افتادي و رفتي بالاي پشت بوم و نزديك بود بپري پايين كه خدا رحم كرده و يكي از مربيات به دادت رسيده بود ، بعد از اون دوباره حتي منم به سختي مي شناختي ! باز بردمت پيش پزشك روانشناست و او هم باز همان تشخيص قبلي و ادامه ي مسير قبل رو پيشنهاد كرد ، يعني تحولي در زندگيت و اين كار امكان پذير نبود ،مگر با سپردن تو به خانواده اي جديد . با تمام عشقي كه به تو داشتم ، چاره اي نبود و سلامتي تو برام مهمتر از هر چيزي بود ، اما باز هم مثل دفعه ي قبل با مخالفت شديد كامران مواجه شدم . او ادعا مي كرد كه سرپرستي تو فقط به او سپرده شده و نه كس ديگه اي .
هر روز بهش هشدار مي دادم كه اين دختر ، حال روحي مساعدي نداره و احتياج به روبط اجتماعي بيشتري داره ، اون بايد به محيط جديد بره آدمهاي جديد ببينه تا خودش رو پيدا كنه . اما او زير بار نمي رفت ، تا اينكه يك روز انقدر اصرار كردم كه بالاخره گفت .
ثريا در اين جا مكثي كرد و به چشمان من كه سعي مي كردم برق شوق دانستن در مورد وثوق رو پنهان كنم ، نگاه كرد و با كشيدن نفس عميقي ادامه داد :
- اون روز كامران گفت ، اين دختر ! تنها يادگار زنيه كه من عاشقانه مي پرستيدم . من نمي تون اون رو از دست بدم و به خانواده اي بسپرم . منم در جواب گفتم ، اما اين تنها يادگار دستي دستي داره از بين مي ره ، اما او اعتقاد داشت كه با وجود من و محبتهام طوري نخواهي شد . اون روز به من گفت كه هر كاري لازمه براي تو انجام بدم و سعي كنم تو رو خوبت كنم ، خود كامران پيشنهاد داد تا بهت بگم كه يه قيم داري كه همه جوره حمايتت مي كنه و خواهد كرد . نمي خواست تو بدوني اون قيم كيه و گفت ، بهش بگو كه فعلا نمي توني قيمت رو ببيني . گفتم ، آخه اين دختره نمي گه اين سرپرست كيه ؟ چرا نمي تونم ببينمش ؟ چرا منو نمي بره تا با خانواده اش زندگي كنم ؟ گفت كه بهش بگو وقتش برسه مي بره . گفتم ، اما كامران تو فاميل فخيم زاده رو يدك مي كشي و اون كمي بزرگ بشه به راحتي تو رو پيدا مي كنه ، اما او باز پيشنهاد جديد ديگه اي داد واون اينكه ، اسم واقعي منو بهش نگو. گفتم ، پس چي بگم ؟ گفت ، بگو وثوق ! باز گفتم ، اين همه اسم چرا وثوق و او گفت ، فقط ديگه هيچي نپرس ...
اين اسم براش مهم بود ، نمي دونستم چرا ! اما فكر مي كردم شايد به مادرت ربطي داشته باشه ، هنوز نگاهها و رفتارهاي اون روز كامران ، وقتي براي ديدنت به پرورشگاه مي آمد و تو نمي شناختيش يادمه ! عاشقانه تو رو در آغوش مي گرفت و بيشترين هزينه ها رو پرداخت مي كرد تا تو هر چيزي رو به بهترين نحو آموزش ببيني ، از هيچ كار و هيچ پولي برات دريغ نداشت . تو كم كم بزرگ مي شدي و براي وثوق نامه مي نوشتي ، حالا ديگه كساني رو كه مي شناختي دو نفر شده بودند ، من و وثوق ! گاهي دوباره در خواب به پشت بام مي رفتي و چون كسي رو مأمور محافظت شبانه از تو قرار داده بودم ، هر بار از اتفاق خطرناكي جلوگيري مي شد و تو باز فرداي شبي كه بالاي پشت بام رفته بودي همه چيز و همه كس رو فراموش مي كردي و باز به جز من و وثوق كسي رو نمي شناختي . اين زندگي ادامه داشت تا اينكه تو به سن 18 سالگي رسيدي و وثوق دستور داد تا از پرورشگاه بزني بيرون . روزي كه جلوي مجتمع پياده ات كردم تا به سوي زندگي جديدي بري ، بدترين روز زندگيم بود ! اما چاره اي نداشتم ، تو بايد خودت رو پيدا مي كردي ، و مسير زندگيت رو مي شناختي و اين عملي نبود ، مگر با رفتن تو به اجتماع و قبول مسئوليت هاي سنگين . تو بايد خوب مي شدي و من اون شبي كه تو با فرزاد و نادين دعوا كرده و دوباره به پشت بام رفتي و فرزاد نجاتت داد ، فهميدم كه خوب شدي چون فرداي اون شب عوض اينكه مثل گذشته همه چيز و همه كس رو فراموش كني ، همه رو مي شناختي و چيزي رو فراموش نكرده بودي . اما چه فايده ، تو خوب شده بودي به قيمت عشق فرزاد ، عشقي كه من مي دونستم رسيدن بهش محاله مگر اينكه كامران پا در ميوني كنه اما كامران خودش مخالف بود و مي گفت هنوز وقتش نيست . كامران چون بزرگ خاندان فخيم زاده بود ، كسي روي حرفش حرفي نمي آورد ، اما اين كارو نكرد ! بهش گفتم چرا ؟ گفت ، پري هنوز 18 سال داره ، تازه خوب شده نمي خوام با يه شوك جديد همه چيز بهم بريزه و چند سال كه بگذره و من مطمئن بشم اين شوكي نيست كه دوباره اون رو از پا در بياره ، خودم كتي و خانواده اش رو راضي مي كنم . ازش خواستم كه همون موقع اين كار رو بكنه و او گفت زوده ، اصرارش كردم اما ازم خواهش كرد اصرار نكنم . گفتم ، اين دو تا واقعا عاشق هم هستن . گفت ، نه ! ترتيبي دادم تا فرزاد توسط اردلان و كتي براي اداره ي شركت به ايتاليا بره ، تو مي دوني كه پري زندگيه منه و روز به روز بيشتر شبيه مادرش مي شه و منم روز به روز بيشتر مي پرستمش ، مطمئن باش نمي ذارم آب توي دلش تكون بخوره و تا دو ، سه سال ديگه كه وقت ازدواجش بشه و خودم پا در ميوني كنم ، مواظبش باش . حرف هاش رو باور كردم ، چون كامران آدمي نبود كه دروغ بگه . اون واقعا عاشق تو بود ، احساس مي كردم شباهت تو به مادرت باعث اين شده كه او از دوست داشتن تو فراتر رفته و عاشقت بشه . همه فكري مي كردم ، جز اينكه پدرت باشه !
آمريكا بودم كه باهام تماس گرفت و ازم خواست تا با اولين پرواز خودم رو به تهران برسونم ، بهم گفت كه باز فيلت ياد هندوستان كرده و با فرزاد ارتباط پيدا كردي . خودش فرانسه بود و نگران تو ، بهم گفت كه پروانه مي خواد بدون اطلاع فخيم زاده ها با فرزاد ازدواج كنه ! منم گفتم ، خوب كاري مي كنه و اصلا بايد از اول اين كار رو مي كرد . تو مي تونستي پا درميوني كني ، اما نمي دونم چرا نكردي ؟ اما حالا وقتش شده ، هم خودت رو به پروانه نشون بده و هم باعث موافقت فخيم زاده ها بشو . اما او بازم گفت ، زوده و يك ساله ديگه وقت اين كاره ، تو برو و منصرفش كن تا يه سال ديگه كه همه چيز جور بشه . گفتم ، من اين كار رو نمي كنم ، اونا همديگه رو دوست دارن بذار ازدواج كنن ! اما كامران التماس كرد و گفت كه پروانه بايد آبرومند ازدواج كنه ، خيلي بيشتر از اون چيزي كه تو و اطرافيان فكرش رو بكنيد بايد شيك و آبروند بره سر زندگيش . من خيلي فكرها براش دارم ، اون تمام زندگي و آرزوي منه و دلم مي خواد توي لباس عروسي ببينمش ! دلم براش سوخت ، احساس مي كردم كه صداش ضعيف و شكسته شده . گفتم ، باشه به خاطر تو قبول مي كنم كاري كه باب ميلم نيست انجام بدم اما اين بار يه شرطي داره ، بايد بهم بگي چرا سرنوشت اين دختر ، تا اين حد برات مهمه ؟ نگو به خاطر دلبستگي و عشق به مادرش كه باور نمي كنم . اونم گفت ، مادرش زماني همسر من بوده و اين دختر، تنها دختره منه . حالا هر كاري مي توني بكن تا اين كار يك ساله ديگه عقب بيفته ! مي خوام اون جوري كه لايق دختر كامران فخيم زاده است ازدواج كنه ، با سربلندي ، نه تحقير به خاطر پرورشگاهي بودن ، مي خوام كتي به دست و پاش بيفته كه عروسش بشه .
آنقدر شوكه شده بودم كه ديگه مخالفتي نكرده و چيزي نپرسيدم ، اما حريف تو نشدم و ازدواجت سر گرفت . وقتي كامران به ايران برگشت ، ديگه از اون مرد جنتلمن و خوش تيپ كه توي فاميل حرف اول رو مي زد خبري نبود . اون توي 58 سالگي ، 70 ساله شده بود و خبر سرطانش همه رو غافلگير كرد ، بدون اينكه كسي رو در جريان بذاره براي درمان به فرانسه رفته بود و نا اميد بازگشت .
ببين پروانه ! فكر نكن الان كه مرده ، دارم ازش دفاع مي كنم . تو شخصيت اونو نمي شناختي ، به فرزاد و بقيه حق بده ، ما همه به اون و پاكيش ايمان داريم . مطمئن باش اگه اون شب فرستاده بود دنبالت رهاش نمي كردي و به حرفاش گوش مي دادي ، تمام حقايق رو خودش بهت مي گفت . اون مرد خوبي بود ، محاله كه تن به رابطه ي ... ولش كن ، حرف زدن در موردش هم احمقانه است چه برسه به فكر كردن بهش ، در مورد مادرت هم همينطوره . يادمه كه يه بار بهم گفت كه دوست داره مثل مادرت تربيت بشي ، زني نجيب و پاكدامن . پروانه ! كامران آدمي نبود كه روي هوا حرفي رو بزنه ، توي مدتي كه باهاش چت مي كردي خودت فهميده بودي كه آدم غير منطقي و مزخرفي نبود . اون مرد بزرگي بود و من و همه ي كساني كه الان براش عزاداري مي كنن به اين امر اعتقاد دارن ، پس حالا خوب فكرات رو بكن . تو دو راه بيشتر نداري ! يا فردا بر مي گردي سر خونه و زندگيت و به جاي بهانه هاي الكي گرفتن از فرزاد سعي مي كني ازش كمك بخواي تا اصل ماجرا برات روشن بشه ، يا اينكه از فرزاد جدا شده و با من ميايي آمريكا . من همه چي رو فروختم تا براي هميشه از ايران برم ، تا امروز هم اگه اينجا موندم فقط به خاطر تو بوده و كامران .
حالا ديگه اون مرده ، تو هم شوهر داري و خيالم از بابت راحته ! امشب فكرات رو بكن ،‌يا برگرد پيش فرزاد يا تكليفت رو روشن كن و با من بيا !!! يه وكيل خوب سراغ دارم كه خيلي راحت و بدون دردسر طلاقت رو مي گيره ، الهام دو تا دعوتنامه داده ، حالا خوب فكرات رو بكن من منتظر جوابت هستم ...
و حالا من ، هنوز دارم فكر مي كنم كه كدوم رو انتخاب كنم ؟ ثريا رو كه اگه باهاش برم ، براي هميشه از دست فخيم زاده ها راحت مي شم و شايد يادم بره چه نسبتي باهاشون دارم ، يا فرزاد رو كه عاشقانه دوستش دارم اما نمي تونم تحملش كنم ؟ يعني مي تونم ازش جدا بشم ؟ نه ، فكر جدايي عصبيم مي كنه . شايد هم حق با ثريا باشه و من اشتباه مي كنم ، از كجا معلوم كه من حاصل يه رابطه ي ناپاك هستم ، ولي اگه نيستم پس شناسنامه اي كه دارم چيه ؟ اون مردي كه به عنوان پدر اسمش تو شناسنامه ي منه و كنار مادرم دفن شده كيه ؟ نمي دونم بايد فرار كنم و براي هميشه از ايران و گذشته ام جدا بشم ، اما دوري كه باعث فراموشي خاطرات كه نمي شه ! اگه از ايران فرار كنم ، از اينكه فخيم زاده هستم نمي تونم فرار كنم ! يا اينكه بمونم و با عشقم زندگي كنم و برم دنبال حقيقت اصل و هويتم بگردم و به ثريا و فرزاد كه غصه دار مرگ كامران هستن ، اعتقاد كنم و پاكي مادرم و وثوق رو به خودم ثابت كنم ؟ خدايا كمكم كن ، من فقط تا ساعت هفت شب فرصت تصميم گيري دارم ...
ديروز بالاخره بعد از كلي كلنجار رفتن با خودم ، پيشنهاد ثريا رو كه وقتي ديد ترديد دارم و هم فرزاد رو مي خوام و هم قبول واقعيت برام سخته داده بود ، پذيرفتم . گفت ، بهتره برگردم پيش فرزاد و توي اين دو ماهي كه ثريا ايرانه سعيم رو بكنم ، اگه موفق شدم كه واقعيت رو بپذيرم و به زندگيم ادامه بدم كه هيچ ، و گرنه مي تونم با ثريا برم . فكر بدي نبود و چاره ديگه اي نداشتم ، من هر جاي دنيا هم كه مي رفتم اين واقعيت همراهم بود ، پس بايد مي پذيرفتم .
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 177
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 238
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 347
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,307
  • بازدید ماه : 1,307
  • بازدید سال : 63,076
  • بازدید کلی : 517,882