loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 238 شنبه 1390/07/23 نظرات (0)

ائلشن يك مرد بود

 

ساعت 11 شب بود هر شب اينموقه سارا خوابه خواب بود ولي امشب هر چقدر سعي مي كرد خواب به چشمانش نمي اومد.علت اين بي خوابي عشقش بود، كامران.

صبح سارا وكامران كه تا حد جنون همديگرو دوست داشتند بعد از 5 سال براي اولين بار با هم جر بحث كردن و در آخرم بدون خداحافظي گوشيها رو قطع كردند. كامران كه به خاطر سارا بعد از اتمام تحصيلاتش در شيراز موندگار شده بود تصميم گرفت برگرده تهران.

مثل تمام روزها، وقتی كه دل سارا مي گرفت مي رفت پيش عمه اش اينبار هم از تختش پائين اومد و به طرف اتاق عمه اش راه افتاد.

 

ادامه مطلب

ائلشن يك مرد بود

 

ساعت 11 شب بود هر شب اينموقه سارا خوابه خواب بود ولي امشب هر چقدر سعي مي كرد خواب به چشمانش نمي اومد.علت اين بي خوابي عشقش بود، كامران.

صبح سارا وكامران كه تا حد جنون همديگرو دوست داشتند بعد از 5 سال براي اولين بار با هم جر بحث كردن و در آخرم بدون خداحافظي گوشيها رو قطع كردند. كامران كه به خاطر سارا بعد از اتمام تحصيلاتش در شيراز موندگار شده بود تصميم گرفت برگرده تهران.

مثل تمام روزها، وقتی كه دل سارا مي گرفت مي رفت پيش عمه اش اينبار هم از تختش پائين اومد و به طرف اتاق عمه اش راه افتاد.

زندگي عمه ی سارا براش يه راز بود يه زن 54 ساله كه تمام زندگيش در يه قبر در يكي از روستاهاي اطراف شيراز خلاصه مي شد. يه زن تو دار كه هيچگاه ازدواج نكرده بود.هر پنچ شنبه با يه شيشه گلاب و يه دسته گل و يه بسته خرما ميرفت سر خاك . وقتي بر مي گشت يكي دو روز تو خودش فرو مي رفت بعد ميشد عمه دوست داشتني سارا.

سارا در اتاق عمه اش رو زد و وارد شد وقتي كنار عمه اش رسيد اونو بغل كرد و وشروع كرد به گريه كردن.عمه اش سارا رو تو بغلش فشرد وگذاشت تا گريه كنه و خالي بشه. بعد از اينكه سارا آروم شد تمام ماجرا رو براي عمه اش تعريف كرد.زهرا خانوم عمه سارا، رو به سارا كرد و گفت: اينطور كه تو به خاطرش گريه ميكني عاشقشي وچون عاشقشي اونم عاشقته پس مطمئن باش بر مي گرده سارا با نگراني رو به عمه اش كرد و گفت اگه برنگرده چي من بي اون مي ميرم .مدتي سكوت ميان سارا و عمه اش حكم فرما شد عمه زهرا اين سكوت و شكست وگفت: ميخواي داستان قبر روبهت بگم سارا وقتي اينو شنيد همه چيز از يادش رفت با اشتياق گفت: آره عمه جون. سارا بارها از عمه اش خواسته بود داستان اون قبر رو بهش بگه ولي هميشه با جواب منفي عمه اش روبرو شده بود ولي امشب عمه اش داوطلبانه شروع به گفتن سر گذشتش كرد.عمه زهرا گفت:

(17 ساله بودم كه پدرم مرد و من موندم و مادرم و برادرم(پدر سارا). يه سال بعد مادرم با مردي ازدواج كرد كه يه دختر داشت هم سن سال من. مادرم براي  بدست آوردن محبت شوهرش با دختر شوهرش كوچكترين كاري نداشت ولي من مثل كلفت براي اونها كار مي كردم.ولي من چيزي داشتم كه حسادت خواهر ناتنيمو در مي آورد هر چقدر كه اون زشت بود من زيبا بودم به همين خاطر بسياري از پسراي روستا خاطر خواه من بودند وهر وقت براي شستن ظرفها يا آوردن آب به چشمه مي رفتم به من سلام مي دادنو متلك مي پروندند.ولی من عاشق يه مرد ديگه بودم ائلشن پسري كه همه دختراي روستا آرزوي همسري او رو داشتند و منم از اونها مسثثنا نبودم ائلشن پسري بلند قد با چهره اي جذاب و مردونه بود. هر وقت از كنارش رد ميشدم تنم به لرزه مي افتاد وقلبم از دهنم مي زد بيرون.هميشه پنهوني نگاش مي كردم ولي چشماي اون در دور دستها بود.

كار به جاي رسيد بود كه حرف زدن با ائلشن برام شده بود يه آروزي دست نيافتني ولي من زود يه اين آرزو رسيدم يه روز كه سر چشمه داشتم ظرف مي شستم يكي بهم سلام داد وقتي برگشتم و ائلشن و ديدم داشتم پس مي افتادم ائلشن ازم خواست يه كاسه آب بهش بدم با دستاني لرزان كاسه رو پر از آب كردم و دادم بهش ائلشن آب رو خورد و تشكر كرد و رفت.اون روز يكي از بهترين روزهاي زندگي من بود باورم نمي شد من با ائلشن حرف زده باشم.

از اون روز به بعد هر وقت بيرون مي رفتم ائلشن هم بهم نگاه مي كرد.وقتي نگاهم ميكرد مثل اينكه جاي نگاهش رو بدنم مي موند بدنم داغ داغ مي شدم اون روزها، روزهاي زيباي زندگي من بود.ولي من نمي دونستم كه روزهاي شيرينتري در انتظارمه.

 يه روز معصومه خواهر ائلشن اومد خونه ما بعد از كمي حرف زدن ازم پرسيد مي دوني چرا اومدم خونتون قلبم داشت كنده مي شد يعني مي خواست آرزوي دست نيافتني منو بهم بگه.گفتم:نه گفت ائلشن منو فرستاده ديگه داشتم بيهوش ميشدم معصومه ادامه داد ائلشن گفت: اگه كسي رو دوست نداري و تو زندگيت نيست مي خواد باهات ازدواج كنه. تو يه عالم ديگه بودم.سرمو انداختم پائين معصومه سرمو بالا آورد به چشمام نگاه كرد و با خنده گفت اي شيطون پس تو هم خاطر خواشي بعد چادرشو سرش كردو خوشحال رفت بيرون از اون رزو به بعد زندگي برام مثل بهشت شد. من ائلشنو داشتم ديگه از خدا چيزي نمي خواستم از اون روز به بعد هر وقت همديگر و مي ديدم به هم سلام مي كرديم وهر وقت كوچه خلوت بود باهم چند كلمه اي حرف مي زديم. روزهاي شيريني بود روزهاي تكرار نشدني من سهممو از دنيا گرفته بودم ائلشن براي من همه كس و همه چيز بود ولي عمر روزهاي شيرين  من كوتاه بود يه روز كه از چشمه به خونه اومدم ديدم رفتار مادرم باهام عوض شده و با من مهربون شده. مي دونستم يه خبري هست خيلي زود فهميدم قضيه  چيه. مادرم گفت امروز نديمه خان اومده بود تو رو براي پسر خان خواستگاري كنه وقتي اينو شنيدم دنيا رو سرم خراب شد اونشب تا خوده صبح بيدار بودم روزكه شد يه راست رفتم خونه معصومه و ماجرا رو به ائلشن گفتم.ائلشن به من قوت قلب داد و گفت: نمي ذاره دست پسر خان بهم برسه ائلشن گفت اگه كار به جاي باريك بكشه فرار مي كنيم به شيراز حرفهاي ائلشن آرومم كرد ائلشن يه مرد واقعي بود من باتمام وجود بهش اطمينان داشتم. وقتي به خونه برگشتم با مادرم اتمام حجت كردم و گفتم اگه منو بكشيد هم زن پسر خان نمي شم از اون روز به بعد آزار اذيت مادرم دو چندان شد ولي من به خاطر ائلشن همشو تحمل مي كردم.

يه روز كه داشتم به چشمه مي رفتم يه مرد بهم سلام داد برگشتم ديدم پسر خانٍ‌‌‌‌ سوار بر اسب. محلش نذاشتم گفت:بهت سلام كردم گفتم:من به مرداي نا محرم سلام نمي كنم گفت: نامحرم چيه تو قرار زنه من بشي با عصبانيت گفتم مگه اينكه خوابشو ببيني گفت:عاشق دختراي سركشم.تمام جراتمو جمع كردمو گفتم غلط مي كني.وقتي اينو گفتم با شلاقش زد به پشتم افتادم زمين مي خواست ضربه دومو بزنه كه ائلشن كه شاهد ماجرا بود دستشو گرفت وبا هاش درگير شد پسر خان با خنچر پهلوي ائلشنو دريد و خواست ضربه ديگه اي بزنه كه من تفنگ پسر خانو كه يه گوشه افتاده بود  برداشتمو شليك كردم پسر خان افتاد زمين. مدتي بي حركت بودم صداي ائلشن منو به خودم آورد و بهم گفت:قول بده كه به هيچكس نمي گي من پسر خانو زدم من باصداي لرزان گفتم: باشه ائلشن گفت همه چيزو درست مي شه بعد تفنگ برداشت و منتظر موند تا اهالي روستا برسند و تفنگ رو دستش ببينند وقتي مردم جمع شدند ائلشن سوار اسب پسر خان شد و فرار كرد تا همه مطمئن بشن كه اون پسر خانو زده.طي چند دقيقه تو روستا پخش شد كه ائلشن پسر خانو كشته.

فرداي اون روز خبري شنيدم كه دنيارو برام كرد جهنم. خان براي مرده يا زنده ائلشن پاداش تائين كرده بود پاداشي كه همه مردم و حتي دوستاي ائلشنو تحريك مي كرد كه ائلشن و بگيرن و بدن دست خان.

چند روز بعد با بي خبري گذشت روزهاي عذاب آوري بود از معصومه سراغشو گرفتم ولي اونم خبر نداشت اگر هم داشت به من نمي گفت.

يك شب كه تو حياط نشسته بودم ديدم يه نفر از ديوار خونمون پريد تو حياطمون نفسم بند اومد ولي زود از قد و هيكلش فهميدم ائلشنه زود خودمو بهش رسوندم  وقتي بهش رسيدم بي اختيار بغلش كردم و زدم زير گريه ائلشن آرومم كرد و بهم گفت سه روز ديگه ساعت 4 صبح مياد منو ببره شهر اون سه روز براي من به درازاي سه سال گذشت.روز موعود تمام وسايلمو تو يه بقچه جمع كردمو منتظر اومدن ائلشن شدم.سر مؤعد اومد زود از ديوار پريديمو به طرف اسبي كه كنار جاده خاكي روستا بود دويديم ولي در يه آن صداي گلوله منو ميخكوب كرد به زمين.ائلشن افتاد زمين به عقب نگاه كردم خان بود. خان ائلشن و با گلوله زده بود. چند لحظه  بعد مادرم اومد بيرون خان يه بسته اسكناس پرت كرد طرفش و رفت. مادرم ما رو لو داده بود. نشستم كنار جنازه ائلشن مات ومبهوت بودم. مدتي گذشت چشماي ائلشنو بستمو سوار اسب شدمو به طرف شهر حركت كردم.بغض عجيبي گلومو مي فشرد ولي نمي تونستم گريه كنم .اون روز عذاب آورترين و بدترين وسخترين روز زندگيم بود.اسب ائلشن و فروختم و چند روز تو مسافرخونه موندم و به جستجوي كار پرداختم خياطي بلد بودم زود تو يه خياط خونه مشغول به كار شدم و همونجا موندگار شدم نمي خواستم به خونه برگردم از مادرم نفرت داشتم .5 سال تو خياط خونه كار كردم خواستگاراي زيادي داشتم ولي مرد زندگي من ائلشن بود كه از دستش داده بودم جوابم به همه نه بود.دريك بعد از ظهر بهاري صاحب خياط خونه بهم گفت: يكي باهات كار داره تعجب كردم من كه كسي رو نداشتم وقتي رفتم بيرون پدرت(برادرم) رو ديدم واسه خودش مردي شده بود ازدواج كرده بود اومده بود شيراز زندگي كنه بهم گفت: مادرم مرده ناراحت نشدم .با اصرار منو به خونش برد مادرت با آغوشي باز منو پذيرفت.زندگي جديدي با پدر مادرت آغاز كردم ولي هيچ وقت غم ائلشن از دلم بيرون نرفت ائلشن به خاطر من مرد.بعضي وقتها فكر مي كنم قاتلش من بودم چون سكوت كردم.تو دنيا مرداي مثل ائلشن كم هستند.ائلشن يك مرد واقعي بود.)

وقتي سارا سرگذشت عمه شو شنيد غم خودش از يادش رفت واي كه اين زن نحيف چه غم بزرگي رو روي شونه هاش حمل ميكرد اشك در چشمان هر دوشون جمع شده بود.سارا روي عمه زهرا رو بوسيد وبه اتاقش رفت ديگه صبح شده بود آماده شد تا به دانشكده بره  وقتي در و باز كرد تا به بيرون بره كامرانو ديد كه منتظرشه كامران اومد جلو يه گل رز دستش بود اونو به سارا داد و گفت:بدون تو نمي تونم زندگي كنم. سارا لبخندي زد و گل رو گرفت و به راهش ادامه داد و در دلش آرزو كرد كاش كامران هم مثل ائلشن يه مرد باشه.

ائلشن يك مرد بود-مجموعه داستانهاي متفاوت

 

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 206
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 419
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 1,825
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,785
  • بازدید ماه : 2,785
  • بازدید سال : 64,554
  • بازدید کلی : 519,360