loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 192 دوشنبه 1390/09/07 نظرات (0)

قسمت بیست و دوم

برید ادامه مطلب

شب شده ، اما هنوز فرزاد برنگشته و من توی تراس نشستم . یکی دو ساعت پیش بهرام از شمال زنگ زد ، چقدر صداش شاد و هیجان زده بود ! گفت ، معجزه شده و بهزاد حرف زده و سراغ تو رو گرفته و خواسته بدونه تو کجایی ؟ احتمالا فردا یا پس فردا ، همه با هم برمی گردن چون با رفتن من و برنگشتن بهنام به شمال بقیه هم دل و دماغ موندن ندارن و تصمیم گرفتن برگردن . چقدر دلم می خواست برای من هم معجزه ای رخ بده و فرزاد برگرده و قهر رو کنار بذاره ، اون وقت با روی باز از اومدن همه استقبال می کردم ، اصلا همه رو دعوت می کردم خونمون تا قضیه رو بفهمن ، اما افسوس...
***
امروز دایی سینا زنگ زد و گفت که می خواد منو ببینه ، بهش گفتم بیاد خونمون چون اون فهمیده که من زن فرزاد شده ام . حاضر نیستم از خونه خارج بشم ، مبادا فرزاد بیاد و من نباشم . این روزها نادین مدام بهم زنگ می زنه و سراغ فرزاد رو می گیره ، برعکس من که فقط دلتنگش هستم نه نگرانش چون می دونم سالمه . نادین به کتی زنگ زده بود که اون گفت ، رفته تهران منتها چند روزی زنگ نزده . می ترسم پیگیری های نادین اونا رو هم نگران کنه ، نمی خوام قبل از اینکه فرزاد پیداش بشه اونا پی به قضیه ببرن . امروز فهمیدم در حال حاضر فرزاد برام از همه چیز مهمتر حتی از دونستن واقعیت زندگیم ، برای اینکه وقتی دایی سینا بهم گفت اون امانتی رو که باید به دستم برسونه از طرف کامرانه و قبل از مرگش داده به الی تا به من برسونه ، با اینکه ممکن بود تمام سوالهایی که دنبالش بودم رو جواب داده باشه اما اصرار نکردم که حتما امروز برایم بیاره و وقتی گفت فردا میارم ، قبول کرده و ترجیح دادم فردا بیاد چون تمام فکرم مشغول فرزاد و حوصله ی چیزهای دیگه رو ندارم . اونجا فهمیدم ، فرزاد از زندگی گذشته ام مهم تر ...
***
امروز سینا و ثریا با هم اومدن پیشم و سینا ، امانتی کامران رو که یه صندوقچه بود بهم داد . درش قفل بود و با اینکه دایی سینا کلیدش رو بهم داد اما حوصله ی باز کردنش رو ندارم ، دوست دارم با فرزاد بازش کنیم . حسم بهم می گه تمام جوابهام توی این صندوقچه قفل شده .
امروز ثریا ، سراغ فرزاد رو گرفت و گلایه کرد که این روزهای آخر چرا خودش رو از من قایم می کنه ، گفت « ما دیگه داریم می ریم ، بیشتر با ما باشید !» بیچاره ثریا نمی دونست که فرزاد خودش رو از من هم قایم کرده . این میون فقط نادین و حسین خبر دارن که اون گم شده ، یعنی خودش رو گم کرده ! امروز هم خیلی دلم می خواست مثل قدیم ها برم توی بغل ثریا و گریه کنم و هر چی توی دلم دارم بهش بگم ، اما نمی خوام نگران زندگی من بشه چون ممکن به خاطر من و مشکلم برنامه های خودش رو بهم بریزه و نره ، آخه تا کی باید زندگیش رو دستخوش زندگی من کنه ، تا حالا نیمی از زندگیش حروم سرنوشت من شده ، دیگه بسه ...
***
پس فردا سالگرد من و فرزاد ، من ایمان دارم اون روز تحریم من تموم می شه و برمی گرده . امروز همه جا رو تمیز کردم ، تصمیم دارم فردا هم از خونه بزنم بیرون و یه کادوی شیک براش بخرم و از اون طرف هم برم دکتر ، چون این مسمومیت طولانی شده و دست از سرم برنمی داره و هر چی می خورم ، برمی گردونم و دیگه از ترس حالت تهوع سعی می کنم غذا نخورم . احساس می کنم مریضی صعب العلاج گرفته ام ، چون غذاهایی که بو داره نمی تونم بخورم اما غذای حاضری و بدون بو رو راحت می خورم ، باید برم دکتر اما محاله تن به زدن آمپول و سرم بدم .
***
خدایا باورم نمی شه ، دلم از خوشحالی قنج می ره ، مدتها بود توی زندگی ام اینقدر احساس خوشحالی و خوشبختی نکرده بودم . باورم نمی شه ، یعنی لبخند زندگی از امروز که یک روز مونده به سالگرد ازدواجمون شروع شده ؟ امروز می خواستم برم بیرون که سر و کله ی بهنام پیدا شد وقتی فهمید برنامه ام چیه ، کلی زبون ریخت و سلیقه اش رو به رخم کشید تا راضی شدم همراهم بیاد . از آنجا که حوصله ی رانندگی نداشتم ودر بین رانندگی سرم گیج می رفت ، زیاد مقاومت نکرده و راضی شدم . کلی توی پاساژ گشتیم تا یه ادکلن خوش بو به سلیقه ی بهنام و یه ریش تراش مارک دار به سلیقه ی خودم برای فرزاد خریدم . بعد از خرید به پیشنهاد بهنام رفتیم رستوران و غذا خوردیم خیلی چسبید ، به خصوص که چند روزی بود غذا بهم مزه نمی داد . اما همین که از رستوران خارج شدیم هر چه خورده بودم برگردوندم. با بهنام رفتم دکتر، بماند که بهنام وقتی فهمید چند روز که حالم همین طوره و غذا توی بدنم نمی مونه خیلی نگران شد و می خواست به بهرام زنگ بزنه اما من نذاشتم . مطب دکتر زیاد شلوغ نبود ، من رفتم داخل و بهنام بیرون منتظر ماند . وقتی شرح حالم را برای دکتر دادم بدون معاینه ازم پرسید :
- ازدواج کردین ؟
- بله .
- پس حلقه ات کو ؟
حلقه ام را از کیف درآورده و به شوخی گفتم :
- یعنی مریضیه ام مربوط به حلقه ام می شه ؟
- به احتمال 99 درصد بله !
بعد یک سری سوالات زنانه پرسید که خیلی خجالت کشیدم ، اما جواب دادم و دکتر گفت :
- به احتمال قوی شما باردار هستین .
- یعنی چی دکتر ؟
- یعنی داری مادر می شی ، چیه منتظرش نبودی ؟
فقط خندیدم وقتی از مطب خارج شدیم بدون اینکه حرفی به بهنام بزنم رفتیم آزمایشگاه ، مدتی صبر کردیم تا جواب آماده شد ، جواب مثبت بود و من باردار بودم . اگه بگم چقدر خوشحالم کم گفته ام ، وای خدای من فردا سالگرد ازدواج ماست چه هدیه ای بهتر از این . فکر اینکه با شنیدن این خبر چه حالی خواهد شد ، لرزش ذوقی به پوستم می داد . بهنام هر کاری کرد بفهمه دکتر چی گفته ، چیزی نگفتم ، البته از خوشحالی من خودش شک کرد ولی من چیزی بهش نگفتم چون دلم می خواست فرزاد اولین نفری باشه که می فهمه داره پدر می شه . با اومدن این بچه دیگه بهم ثابت شد که وقتشه همه بفهمن ، منو فرزاد یک ساله که به قول بهنام داریم زیرآبی می ریم منتها باید با فرزاد مشورت کنم اول از همه به بهرام بگیم ، به هر حال اون برادر بزرگ منه . خدایا چقدر خوشحالم ، کاش زودتر فردا بیاد ، راستی چطوری باید این خبر رو بهش بدم ، وای چقدر ذوق می کنه ، فرزاد عاشق بچه است ، تا صبح دستم رو روی شکمم خواهم گذاشت و به فرزاد فکر خواهم کرد . آه خدایا کی فردا می شه ، فردایی که ایمان دارم اگه آمار گیری می کردن من خوشبخت ترین زن دنیا بودم .
***
با ناباوری سرم رو از روی دفتر بلند کردم ! چند بار مطالب دو صفحه ی آخر دفتر رو خواندم و با خودم گفتم ، یعنی چی ؟ بارداره ؟ مگه می شه ؟ وای خدای من توی این شرایط بدترین اتفاق ممکن همین بود !! پس اصرار پروانه برای خواندن دفتر توسط من برای همین بود . می خواست موضوع بارداریش رو بفهمم ، امیدوار بودم بخواد علت جداییش رو بدونم ، پس چرا با این شرایط از هم جدا شدن ، تا این جا که مشکل حادی بینشون نبوده ! سریع چند صفحه ورق زدم اما بقیه ی دفتر سفید بود ، معلوم نیست چه به روزش اومده ! دیگه نتونسته بنویسه ! آخه این چه مصیبتی بود که گرفتارش شده ! بی اختیار یاد اون روز افتادم که با اون حال و وضع توی خونه اش پیداش کردم ، همان شب با سینا پرواز داشتیم و قرار بود برای همیشه ایران رو ترک کنم اما از صبح نگران پروانه بودم چون شب قبل باهاش تلفنی صحبت کردم و گفتم ، دوست دارم قبل از رفتن یه دل سیر ببینمش اما بهانه آورد و گفت که قراره فردا صبح با فرزاد یکی ، دو روزی برن سفر . وقتی با بغض گفت ، به اندازه ی تمام دنیا دوستت دارم اما نمی تونم برای بدرقه ات به فرودگاه بیام ، دلم هری ریخت پایین و نگران شدم . آخه چند روزی بود که بد جوری به پروانه و فرزاد مشکوک شده بودم ، از وقتی از شمال اومده بودن رفتارشون عوض شده بود ، البته فرزاد رو که هنوز ندیده بودم اما پروانه آرامش نداشت و اضطراب خاصی توی حرکاتش می دیدم و هر چی سراغ فرزاد رو ازش می گرفتم با دستپاچگی جواب می داد که کارش زیاده و وقت نداره . روز بعد طاقت نیاورده و چند باری با پروانه تماس گرفتم اما گوشیش خاموش بود ،خونه رو هم جواب نمی داد و همین نگرانی منو بیشتر کرد . با این حال چمدون ها رو بستم و تمام کارها رو برای رفتن مهیا نمودم ، فقط مانده بود رفتن فرودگاه ، که هنوز چند ساعتی وقت داشتیم . با اینکه پروانه گفته بود می رن مسافرت اما دلشوره ولم نمی کرد ، باز شماره خونه و همراهش رو گرفتم اما بی نتیجه ماند . مطمئن بودم با نگرانی که به دل من افتاده محاله بتونم امشب برم ، باید اول از بابت پروانه خیالم راحت می شد . بنابراین آژانس خبر کردم و به سینا گفتم که من می رم تا خونه ی پروانه و برمی گردم ، سینا می خواست همراهم بیاد اما به خاطر اینکه قرار بود استاد بیاد و ما رو تا فرودگاه همراهی کنه ، ترسیدم پشت در بمونه . وقتی به خونه ی پروانه رسیدم ، چند بار زنگ زدم اما کسی در رو باز نکرد ، به این نتیجه رسیدم که نگرانی من بی فایده است و اون برای اینکه لحظه ی وداع و جدایی با من نداشته باشه ، به مسافرت رفته . خواستم با همون آژانس که آمده بودم ، برگردم که سر و کله ی بهنام پیدا شد . او هم خیلی نگران بود ، به خصوص وقتی که فهیمد دیشب پروانه با من حرف زده و گفته می رن مسافرت ، در حالی که چنین چیزی به بهنام نگفته و از دیشب جواب تلفن های او را نداده بود . بهنام آنقدر نگران بود که ناچار از دیوار بالا رفته تا سروگوشی آب بدهد ، وقتی از دیوار پایین پرید ، در کمال تعجب در خونه رو باز کرد چون در قفل نبود ، یعنی هیچ دری قفل نبود و همین مسئله بیشتر وحشت زده مون کرد . برای پیدا کردن پروانه اصلا دچار زحمت نشدیم چون بالا توی اتاق خوابشون بود ، روی زمین نشسته بود و افتاده بود به جون عکس های مشترکش با فرزاد . از دیدن قیافه اش وحشت کردم ، پروانه ای که روبه روم می دیدم هیچ شباهتی به دختر سرزنده و موفق این آواخر نداشت . احساس کردم ناگهان چقدر پیر شده ، چشماش کاسه ی خون بود و آنقدر اشک ریخته بود که پلکش از هم باز نمی شد . روبه روش نشستم و دستاش رو گرفتم تا ازش علت این کارها رو بپرسم ، اما دخترک من توی این شرایط نگران دیر شدن پرواز من بود و دایم می گفت ، چرا اومدی اینجا ؟ برو ، پروازت دیر می شه ... هر چی می پرسیدم چی شده ؟ فقط التماس می کردم که برم ! از بهنام خواهش می کرد که منو ببره و منم زدم زیر گریه و گفتم ، تا نگی چی شده پام رو از این خونه بیرون نمی ذارم . بدون اینکه حرفی بزنه ، صفحه ی دوم شناسنامه اش رو برابر چشمانم گرفت و با دیدن مهر طلاق هم من و هم بهنام در جا خشک شدیم . علتش رو پرسیدم اما او به جای جواب دادن ، در برابر چشمان ناباور من و بهنام زد زیر خنده و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد . تکه های پاره شده ی عکسها رو روی سر می ریخت و می خندید ، فریاد می زد مبارکه ... مبارکه ...
تاب و تحمل اون صحنه ها رو نداشتم ، از اتاق بیرون اومده و رفتم توی حیاط و در حالیکه اشک می ریختم شماره گوشی فرزاد رو گرفتم ، هر چند می دونستم کار مسخره ای می کنم اما گرفتم و گوشی خاموش بود . بهنام هم که دست کمی از من نداشت و عجیب آشفته بود اومد پیشم و گفت تو برو تا پروازت دیر نشده ، من خودم مراقبش هستم . بهنام خیلی ساده لوح بود که فکر می کرد من توی چنین شرایط پروانه رو رها کرده و می رم .
هرجور بود پروانه رو جمع و جور کردیم و بردیمش خونه ی خودم ، الان هم یک هفته است که از اون روز می گذره . پروازمون رو کنسل کردیم ، هر چی اصرار کردم ، سینا هم نرفت و موند . بهنام همون روز ، بهرام رو در جریان اتفاق انجام شده قرار داد ، بماند همون روز ، بهرام موضوع ازدواج و طلاق پروانه رو شنید چه حالی شد و چه جروبحثی که با من راه نینداخت منو مقصر همه چیز می دانست . اما در آخر کوتاه اومد و ترجیح داد به جای جروبحث برای کاری که شده ، فکری به حال خراب پروانه بکنه . بهرام دنبال راه برای پروانه می گشت ، اما وقتی پروانه حالش جا اومد فرصت رو از بهرام گرفت و بدون معطلی اعلام کرد که می خواد با من از ایران خارج بشه ، البته تائید کرد که فخیم زاده ها چیزی از این موضوع نفهمن و قرار شد از فردای اون روز بهرام دنبال کارهای سفرش رو بگیره . ما هر چه سعی کردیم نتونستیم بفهمیم چی بین اون و فرزاد گذشته که کار رو به این جا کشیده ، حتی وقتی فهیمد بهنام و بهرام سخت به دنبال فرزاد هستن که آب شده بود و به زمین رفته بود ، عصبی شد و ازشون خواست قید پیدا کردن فرزاد رو بزنن . ظاهرا قبول کردن اما شک ندارم که بهرام همچنان دنبال فرصتی است تا به خدمت فرزاد برسه ، البته از چشماش پیدا بود که منتظر روزی که پروانه از ایران بره تا اون بتونه با خیال راحت دنبال فرزاد بگرده و گردنش رو بشکنه.
خدایا تمام افکارم بهم ریخته شده ، تا دفتر رو نخونده بودم فقط به فکر بردن پروانه و مهیا کردن آرامشش بودم اما حالا با پی بردن به راز بارداریش کارم خیلی مشکل شده و اوضاع خیلی فرق کرده . کاش بهرام زودتر فرزاد رو پیدا کنه و گردنش رو بشکنه ، آخه اون چطوری دلش اومده با زن باردارش چنین معامله ای رو بکنه . طفلی پروانه ، وقتی یادم میاد ، توی صفحه ی آخر نوشته هاش چطور عنوان خوشبخت ترین زن دنیا رو به خودش داده و همه چیز در یک لحظه بر باد رفته ، دلم آتیش می گره . حالا اون مونده با بچه ای در شکم که معلوم نیست ، پدر بی مسئولیتش کدوم گوری هست .
با صدای بهنام به خودم اومدم که می گفت :
- ثریا ، کجایی؟ بابا استراحت بسه ، پاشو بیا روده کوچیکه ، روده بزرگه رو خورد .
پاهام یارای بلند شدن نداشت ، هنوز گیج حقیقتی بودم که از توی دفتر پروانه کشف کردم . احساس می کردم ، بار سنگینی روی دوشم افتاده بود که یارای بلند کردنش رو ندارم . از همون لحظه دلم برای بچه ای که هنوز به دنیا نیومده اسم بچه ی طلاق رو یدک می کشید ، سوخت . فکر اینکه اون بچه هم قراره مثل منو مادرش تنهایی رو به ارث ببره دیوانه ام می کرد و اشک رو به چشمام می آورد . در همین افکار بودم که چند ضربه به در اتاق خورد و متعاقب آن سینا وارد شد ، فوری اشکهام رو پاک کردم ، سینا گفت :
- ثریا ! چیکار می کنی ؟ مورموز شدی ، بیا دیگه بهنام خونه رو گذاشته رو سرش ؟
در حالیکه سعی می کردم بغضی در صدام نباشه ، گفتم :
- تو برو ، الان میام .
منتظر بودم بره ، اما زل زد توی چشمام و گفت :
- داشتی گریه می کردی ؟
- نه ، گریه برای چی ؟
- منو گول نزن ، قیافه ات تابلوست ، اتفاقی افتاده ؟
- نه ، چه اتفاقی ، پاشو بریم ، الان بهنام کولی بازی درمیاره !
- بهنام رو ولش کن ، اول بگو چه اتفاقی افتاده ، توی آشپزخونه بودی با بهرام حرفت شد ؟
یا شنیدن اسم بهرام وا رفتم ، حالا کی به اون بگه ، هنوز از بهت ازدواج و طلاق بیرون نیومده باید بارداری رو هم بهش اضافه کنیم ، من که نمی گم حتما اینم از چشم من می بینه ، درمانده و با بغضی در گلو به سینا گفتم :
- سینا !
آنقدر لحنم مغموم بود که سینا متعجب نگاهم کرد و گفت :
- کشتی منو بگو دیگه ؟
- پروانه ... بارداره !
سینا مکثی کرد و سپس گفت :
- چه خوب ! ببینم تو به خاطر بارداری پروانه داشتی گریه می کردی ؟
- تو مثل اینکه یادت رفته اون چه شرایطی داره ؟
- اتفاقا به خاطر شرایطش خوشحال شدم ، حالا که طلاق گرفته و تنها شده ، این بچه می تونه تنهاییش رو پر کنه .
- سینا ! تو چرا اینقدر قضیه رو ساده می گیری ؟ می دونی بزرگ کردن یه بچه بدون پدر یعنی چی ؟!
- نه ، اما از مامان می پرسم .
با طعنه به او که داشت از اتاق خارج می شد گفتم :
- از خودت هم بپرسی بد نیست ، چطوری بدون پدر بزرگ شدی ؟
پوزخندی زد و گفت :
- اینا مهم نیست ، چون هم تو که با پدر بزرگ شدی و هم من که بی پدر بزرگ شدم ، الان تنها هستیم .
این جمله رو گفت و از اتاق بیرون رفت ، احساس کردم که تند رفتم ، به دنبال سینا منم از اتاق خارج شده و سر میز غذا حاضر شدم . کنار سینا و درست روبه روی پروانه نشستم ، خیلی آرام مشغول خوردن غذا بود اما زیر چشمی مراقب عکس العمل من ... دلم می خواست بپرسم چند وقتشه اما با وجود بهرام و بهنام نمی شد ، می ترسیدم بهرام بفهمه و باز بشه ، همون بهرامی که یه روز توی رستوران ایتالیایی ها بهش گفتم نمی رم آلمان و اونم از شدت خشم محکم روی میز کوبید که دستش شکست ، اون روز رفت و دو ماه بعد ازدواج کرد و رفت آلمان . با شناختی که ازش دارم ، می دونم غرورش از همه چیز براش مهمتره و شک ندارم ، وقتی فهمیده پروانه زن فرزاد بوده و اون بی خبر طلاقش داده ، نرفت سروقت کتی و اردلان به دلیل همین غرورش بوده . هر چی باشه پروانه خواهرش بود و نمی خواست با لو رفتن قضیه ی ازدواج و طلاق غیابی آبروش توی فخیم زاده ها بره ، حالا هم که مشکل بزرگتر بارداری پروانه بود . نگاهش کردم ، اونم مثل من حواسش به حرفهای بهنام نبود و با غذاش بازی می کرد . انگار سنگینی نگاه منو احساس کرد ، چون سرش رو بلند کرد و چشمش به چشمم افتاد . برای اینکه فکر نکنه به یاد گذشته نگاهش می کنم ، بدون توجه وسط حرف بهنام ازش پرسیدم :
- بهرام ! چیکار کردی ؟
بهرام خواست جواب بده که بهنام با دلخوری گفت :
- ببخشید که من داشتم حرف می زدم ، یعنی چی وسط حرف آدم می پرین ؟
سینا به شوخی جواب داد :
- ببخشید من حرف بهنام رو تصحیح می کنم ، ببخشید که من داشتم چرت و پرت می گفتم ...
همه از این حرف سینا خندیدند ، اما من به زدن لبخندی اکتفا کرده و رو به بهرام ادامه دادم :
- نگفتی ، چیکار کردی ؟
- چی رو چیکار کردم ؟
- پاسپورت رو می گم ، قرار بود امروز آماده بشه ، شد ؟
- بله .
سپس ازپشت میز بلند شد و به طرف کتش که روی مبل بود رفت و بسته ای از جیبش خارج کرد و آورد و به طرفم گرفت و گفت :
- این مال توئه!
پاکت رو ازش گرفتم و از داخلش پاسپورت رو درآوردم ، ورقش زدم و با دیدن مشخصات حیرت کردم ، به جای فامیلی پروانه که احمدی بود نوشته شده بود فخیم زاده و به جای اسم پدر هم یحیی بود ، نوشته بودند کامران . با تعجب به بهرام که خونسرد نشسته بود نگاه کردم و دوباره دست در پاکت کرده تا بپرسم ، با این شناسنامه چطوری چنین پاسپورتی دادن که دیدم شناسنامه هم جدید شده با مشخصات جدید ، البته بدون نام همسر و ذکر تاریخ ازدواج و طلاق . داشتم از تعجب شاخ درمی آوردم گفتم :
- یعنی چی ؟
- یعنی بازگشت به اصل خویش ، تو مخالفی ؟
- تو تنهایی همچینین تصمیم گرفتی ؟
- نه ، خواست خود پروانه بود . ازم خواست شناسنامه ی جدید به نام فخیم زاده براش بگیرم که صفحه ی دومش خالی باشه ، منم یه کم پول خرج کردم و کارها درست شد .
با ناباوری به پروانه نگاه کردم و گفتم :
- راست می گه ؟
- آره !
- دیوونه شدی ؟
به جای اینکه جوابم رو بده از سر میز بلند شد و به اتاقش رفت . خواستم دنبالش برم که سینا دستم را گرفت و گفت :
- ولش کن ! بذار راحت باشه .
- چطور راحت باشه ! مگه دیوونه هام راحت می شن !
با خشم به بهنام و بهرام نگاه کردم و گفتم :
- شماها دیگه کی هستین ، انگار فقط خانواده ی شما آبرومنده ، براتون متاسفم .
بهرام - چرا متاسفی ، چون هویت اصلی خواهرمون رو بهش برگردوندیم ؟
- من کاری به هویت و این چیزها ندارم ، می خوام بدونم چرا صفحه ی دومش رو خالی گذاشتی ؟
بهنام - خودش خواست .
- خودش بی جا کرد ، لابد خودش هم گفت به من چیزی نگین تا غافلگیرم کنه !
- آره به روح بابا ، خودش گفت ، وگرنه چه فرقی به حال ما می کرد .
بهرام - به نظر که خیلی هم خوب شد ، اینطوری هیچکس نمی فهمه توی زندگیش چی گذشته و می تونه دوباره بدون اینکه فخیم زاده ها چیزی بفهمن ازدواج کنه .
- ببین ، می گم فکر خودتی ، باز فخیم زاده ها ... فخیم زاده ها ...
- تو هم هرطور دوست داری فکر کن ، اصلا ببینم تو مشکل داری؟
از لحن تمسخر آلودش حرصم گرفت و با صدای بلند و عصبی گفتم :
- آره ، مشکل دارم .
- چه مشکلی ؟ بگو من حلش کنم ؟
از لحن مطمئنش به حدی عصبی شدم که بدون هیچ ترسی از عواقب حرفم با فریاد گفتم :
- مشکل اینه که خواهر شما دختر مجرد نیست ، یه زن مطلقه است که الان باردار و باید اسم شوهر توی شناسنامه ی خودش و اسم پدر توی شناسنامه ی بچه اش باشه ، فهمیدی ؟!!
از سکوتی که فضای خونه رو گرفت ، ترسیدم ! به بهرام نگاه کردم و منتظر بدترین عکس العمل ممکن بودم اما نگاهم کرد و با لبخندی گفت :
- شوخی خوبی نبود .
وقتی سرم رو به علامت تاسف تکون دادم ، دستاش رو ، دو طرف صورتش گذاشت ، می دونستم حکم آتشفشانی رو داشت که هر لحظه امکان فورانش وجود داره . با نگرانی به بهنام که او هم گیج و منگ بود ، نگاه کردم و متوجه اش ساختم تا در صورت فوران بهرام رو کنترل کنه ، نکنه بلایی سر پروانه بیاره . چند دقیقه تکون نخورد ، انگار حرفهای منو در مغزش حلاجی می کرد و منتظر بودم تا فاجعه رخ بده اما در کمال ناباوری شنیدم که خیلی آرام گفت :
- این پسره ! ... دوست فرزاد !... چی بود اسمش ؟ ... نادین ، زنگ بزن بیاد اینجا کارش دارم .
از این که فعلا به خیر گذشت خدا رو شکر کردم ، در حالیکه نمی دونستم گذشت زمان بهرام رو سر عقل آورده یا این آرامش قبل از طوفان بود. پا شدم تا به نادین زنگ بزنم ...
پيداکردن نادين تا عصر وقتمون رو گرفت،گوشيش خاموش بود و محل کارشم نبود،رفتهبود مأموريت.توي گير و دار پيدا کردن نادين،استاد و سپيده هم از راهرسيدن.روز آخر


چونقرار بود استاد ما رو ببره فرودگاه ،اومد و حال و روز پروانه رو ديد و همهچيز رو فهميد.راستش از اومدن دوباره استاد خوشحال شده بودم چون اگه بهراماز کوره در مي رفت،


استادمي تونست اون رو آرام کنه،به هر حال يه زماني به واسطه ي من با هم آشنابودند و بهرام خيلي براي استاد ارزش قائل بود.وقتي استاد را گوشه اي کشيدمو جريان بارداري


پروانه رو بهش گفتم،برخلاف انتظارم اصلا تعجب نکرد.با تعجب پرسيدم:


_شما چرا تعجب نکردين؟


_چون ما مي دونستيم.


_مي دونستين؟از کجا؟پروانه گفته بود؟


_نه،ديروز که با سپيده رفتيم لوازمش رو جمع کنيم،برگه ي آزمايشش رو ديديم.


_پس چرا به من نگفتين؟


_فکر کرديم خودش بگه بهتره!


با دلخوري رو به سپيده کرده و گفتم:


_تو هم مثل بابات فکر کردي؟


_نه اما چون بابام گفت که چيزي نگم،منم گفتم چشم.


بهنام که نزديک ما ايستاده و شاهد صحبت هاي ما بود،با لحن شوخي گفت:


_تبريک مي گم استاد،دختر حرف گوش کني دارين!


استاد لبخند معني داري زد و چيزي نگفت،اما سپيده فوري جواب داد:


_ممنونم،شما لطف دارين.


_خواهش ميکنم ،آفرين به اين همه تواضع.


بهنام خنديد و به طرف بهرام که کنار پنجره ايستاده بود و با موبايلش حرف مي زد رفت.با رفتن بهنام،سپيده گفت:


_اين ديگه کيه؟صد رحمت به عمو نادين.


با شنيدن اسم نادين ازش پرسيدم:


_راستي شما از نادين خبر ندارين.


_اتفاقاديشب که باهاش حرف مي زدم ،سراغ پروانه رو ازم گرفت،اما من جريان رو بهشنگفتم و فکر کردم شايد پروانه دوست نداشته باشه،کسي بدونه!


_ديشب رو ول کن ،امروز چي؟ازش خبر داري؟از ظهر دارم دنبالش مي گردم.


_با نادين چيکار دارين؟


_بهارم باهاش کار داره، از وقتي جريان بارداري پروانه رو فهميده ،گفته بايد نادين رو پيدا کنين و منم از ترسم گفتم،چشم!


استاد:چرا از ترس؟!


_مي ترسم کار احمقانه اي ازش سر بزنه،اخلاقش رو که مي شناسين.!


تا اين حرف رو زدم،سپيده گفت:


_بابا،مگه شما آقا بهرام رو مي شناختي؟


استاد نگاهي با من رد و بدل کرد و چشم غره اي به سپيده رفت و گفت:


_شما به اين کارا،کاري نداشته باش ،تلفن رو بردار ببين عموت رو پيدا ميکني؟


سپيده چشمي گفت و با نارضايتي از جا برخاست و به طرف تلفن رفت.استاد رو به من کرد و گفت:


_من فکر ميکنم،شما زيادي به بهرام بدبيني.


_نبايد باشم.


_گذشته ها،خيلي وقته گذشته و آدما توي ناهمواري زندگي ،عوض مي شن.بهرام هم يکي از اونا ،تو هم بهتره خوشبين باشي!


_بهرام ثابت کرده،آدمي غيرقابل اعتماده و به آدم غيرقابل اعتماد هم نميشه خوشبين بود!ميشه؟!!


_گفتم که آدما عوض ميشن،شايد گروهي که قابل اعتماد نبودن،اصلاح شده و قابل اعتماد شده باشن.


_امااستاد اشتباه نکنيد،بهرام قابل اعتماد من بود ولي مرور زمان اونو غيرقابلاعتماد کرد،پس عوض شدن اون برعکس چيزي است که شما ميگي،قابل اعتماد بوداما


ناهمواري زندگي عوضش کرد و غيرقابل اعتماد شد.


استاد سکوت کرد و به بهرام که داشت به طرف ما مي آمد اشاره کرد،بهرام به ما رسيد و نگاه محترمانه اي نثار استاد کرد و گفت:


_استاد!کجاست اين برادرشما،بدجور ما رو معطل خودش کرده،براش پيغام گذاشتيم تماس بگيره.


_نادينِ ديگه!همه چيز رو به شوخي مي گيره،اِلا کارش.


_پس حالا،حالا،نميشه پيداش کرد؟


استاد به سپيده که با تلفن سرگرم بود اشاره کرد و گفت:


_داره دنبالش مي گرده،شايد پيداش کنه.


_اميدوارم.پس تا نادين پيدا يشه ،من مي رم جايي کار دارم و ميام.


_باشه!تا شما برگردي نادين هم اينجاست!.


بهرام تشکر کوتاهي کرد و رفت به سمت بهنام ،استاد به او که در حال رفتن بود نگاه کرد و گفت:


_به نظرم تو زيادي به اين آدم بدبيني و نگرانيت بي مورده،مطمئنم مي خواد موضوع رو منطقي حل کنه،وگرنه نمي فرستاد دنبال نادين...


_اميدوارم.


_راستي سينا کجاست؟


درحاليکه همه ي فکرم پيش حرفهاي بهرام که داشت،درِگوش بهنام مي گفت بود وخيلي دلم مي خواست بدونم چه نقشه اي داره،در جواب استاد گفتم:


_پيش پري،نذاشت من برم پيشش و گفت بذارم اون باهاش حرف بزنه.


هنوزجمله ام رو کامل نکرده بودم که با گفتن ببخشيد از استاد جدا شده و خودم روبه بهرام که داشت به طرف حياط مي رفت رساندم و صداش کردم:


_بهرام!صبر کن کارت دارم.


_بله،چي شده؟


_مي خواي چيکار کني؟


_جايي کار دارم.


_خودت رو به اون راه نزن،با نادين چيکار داري؟


_ميخوام ببينم از فرزاد خبر داره يا نه؟علت اين قايم موشک فرزاد رو ميدونه؟


_خب،اينو تلفني هم ميشه پرسيد،تو گفتي بياد.


_تلفني نمي تونم بفهمم راست ميگه يا دروغ.


_نادين دروغ نميگه چون پروانه براش مهمتر از فرزاد،نبودي روز ازدواجشون ببيني چه کرد!


_پسچه بهتر،اينطوري وقتي اوضاع و احوال پروانه رو ببينه حتي اگه از فرزاد خبرهم نداشته باشه،سعي ميکنه پيداش کنه.من بايد بفهمم اين مرتيکه کدوم


گوريه؟


_تا ديروز اين مرتيکه پسرعمه ي عزيزتون بود.


_ثرياباز داري شروع مي کني،من اصلا حالم خوب نيست و به اندازه کافي از اين خبراخير گيج هستم،تو ديگه دست بردار.اگه اون پسرعمه ي عزيزمه،


اينم خواهر بالاتر از جونمه.


جمله ي آخر رو طوري گفت که دلم براش سوخت،گفتم:


_باشه!دست برمي دارم،برو ممکنه ديرت بشه.


وقتيبراي اولين بار بعد از سالها بهم لبخند زد،دوباره مثل همون روزها دلملرزيد و حسي رو پيدا کردم که سالها پيش تجربه کرده بودم.نميدونم چرا احساس


کردماونم همين حال رو داشت،از برق چشماش موقع رفتن فهميدم.وقتي بهرام رفت،چنددقيقه اي همونجا ايستادم و به نگاه آخر بهرام فکر کردم،يعني هنوز دوستش


دارم؟يعنياونم منو دوست داره؟به قول استاد گذشته ها،گذشته و نميخوام ديگه بهش فکرکنم.خواستم به اتاق برگردم که متوجه حضور پروانه پشت پنجره شدم،يعني


چهفکري کرده بود که شناسنامه اش رو عوض کرده؟حالا تغيير نامش به فخيم زادهمهم نبود،هر چند که توي شناسنامه ي فرزاد فاميلي پروانه،احمدي ثبت شده اما


مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 167
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 356
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 696
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,656
  • بازدید ماه : 1,656
  • بازدید سال : 63,425
  • بازدید کلی : 518,231