loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 217 یکشنبه 1390/08/22 نظرات (0)

قسمت نهم

ببخشید اگه یکم دیر شد

برید ادامه مطلب

از لحظه اي كه نادين بهم گفت « فرزاد هنوز دوستم داره » حالي داشتم وصف نشدني ، خودم رو پروانه اي مي ديدم كه هر لحظه بالي براي پرواز در مياره. اينطور كه ناديدن برام گفته بود ، فرزاد از برخورد من كاملا نااميد نشده بوده و درك كرده به خاطر خانواده اش اين كار رو كردم اما بعد از اون شب ضيافت ، باور مي كنه كه من فراموشش كردم . دليل سرد برخورد كردنش هم همين بود كه مبادا منو ناراحت كنه و از نظر روحي آسيبي ببينم . نادين مي گفت همين روزا قرار برگرده ايتاليا ، به نادين چيزي نگفتم اما بايد جلوي اين كار رو مي گرفتم . اون روز تا عصر هم كمك عزيزجون مي كردم تا خونه جمع و جور بشه و هم با خودم كلنجار مي رفتم تا راه حلي براي نگه داشتن فرزاد پيدا كنم . نزديكاي غروب لباس پوشيدم كه به خونه ام برگردم اما در مقابل اصرار حاجي و عزيزجون كه مي خواستن در نبود حسين چند روزي پيششون بمونم دلم نيومد جواب رد بدم و ازشون خواستم اجازه بدن ، به خونه برم و چند تكه لباس و لوازم بيارم . وقتي از در بيرون اومدم تصميم گرفتم پياده برم و برگردم ، تازه غروب بود و منم كاري نداشتم ، مي خواستم حين رفت و برگشت چاره اي به ترديد دلم بيانديشم . از طرفي غرورم اجازه نمي داد كه پا جلو بذارم ، از طرفي مي ترسيدم اگه بره ايتاليا ديگه دستم بهش نرسه . توي اين افكار بودم كه صداي بوق اتومبيلي توجهم رو جلب كرد ، به خيال اينكه مزاحمه سرعتم رو بيشتر كرده و توجهي بهش نكردم . اما ماشين باز هم دنبالم مي اومد و بوق مي زد ، خواستم راهم رو كج كرده و به كوچه اي برم كه نتونه بياد ناگهان صداي آشنايي اسمم رو صدا زد . واي خدايا خودش بود ، صدايي كه بند بند وجودم رو از هم جدا مي كرد فرزاد بود ...

- پروانه خانم ! پروانه خانم .

نگاهم رو به او كه داشت از ماكسيماي مشكي رنگش پياده مي شد دوختم ، وقتي كنارم رسيد لبخندي زده و گفتم :

- ببخشيد نفهميدم شمائين ، فكر كردم مزاحمه .

از خودم حرصم گرفته بود چرا ، اينقدر رسمي باهاش حرف مي زدم .

- دارين جايي مي رين ؟

- بله مي رفتم خونه ، شما چي ؟ اين طرفا چيكار مي كنين ؟

- اومدم يه سري به حاجي و عزيزخانم بزنم ، گفتم بده حالا كه حسين نيست تنها بمونن .

- بله حق با شماست ، اتفاقا منم دارم مي رم وسايلم رو بيارم چند روزي پيششون بمونم . 

- خب ، چرا پياده مي رين ؟

به ماشينم كه جلوي خونه ي حاج مهدي بود اشاره كرد و گفت :

- ماشينتون كه اونجاست نكنه خرابه ؟

- مي خوام قدم بزنم ، اما شما از كجا مي دوني اون ماشين منه ؟

از قصد اين سوال رو پرسيدم ، او هم كه زرنگتر از من بود جواب داد :

- ديشب بدجوري جلوي ماشين من پارك شده بود و نمي تونستم ماشينم رو تكون بدم ، نادين از توي كيفتون سوئيچ رو برداشت و هم آوردش جلوي در خونه پاركش كرد ، هم راه رو براي من باز كرد .

از جوابش حسابي توي ذوقم خورد ، نه به خاطر اينكه از پارك ماشينم ايراد گرفته بود بلكه چون من فكر مي كردم از چهار سال پيش فراموش نكرده ماشين من چي بوده و شايد از اين طريق لو بده كه توي اين سالها بهم فكر مي كرده ، اما زهي خيال باطل .

- خب مقصر خود شمايي كه ماشينت رو عقبتر پارك نكردي ، منم مجبور شدم خرچنگ قورباغه پارك كنم .

از حرفم خنده اش گرفت ، خدايا چقدر قشنگ مي خنديد . چقدر دوست داشتم اون بخنده و من نگاهش كنم .

- بله حق با شماست ، من معذرت مي خوام ، لطف كنيد منو عفو بفرمائيد .

- باشه ، ولي به يه شرط .

- چه شرطي ؟

- منو برسونيد و منتظر بمونيد وسايلم رو بردارم و باز برم گردونيد .

- ولي مثل اينكه مي خواستين قدم بزنين ؟

- مي خواستم ، ولي شما رو كه ديدم بي خيال قدم زدن شدم . نه كه تا حالا ماكسيما سوار نشدم ، بدم نمياد بفهمم سوار شدن ماكسيما چه حالي مي ده .

كمي مكث كردم و دوباره ادامه دادم :

- امروز راننده آژانس من مي شين ؟

از عمد اين رو گفتم تا عكس العملش رو بسنجم و چقدر لذت بردم برق توي چشاش رو ديدم . در رو برام باز كرد و گفت :

- خواهش مي كنم ، ماشين مال خودتونه .

با شيطنت گفتم :

- پس لطف كنيد جلوي يه محضر نگه دارين بريم به نامم كني .

- حالا من يه تعارفي كردم ، شما جدي نگير .

- مگه نشنيدين ، مي گن تعارف اومد و نيومد داره ؟

وقتي سوار ماشين شد ، نگاه مهربونش رو بهم دوخت و لبخندي زد و حركت نمود . با خودم فكر كردم ، شايد پيشنهاد رسوندن من فرجي باشه كه لب از لب باز كنه و حرفي بزنه ، در غير اين صورت خودم بايد پيشقدم مي شدم .

باورم نمي شد كه توي ماشين فرزاد نشسته ام و در اين محيط كوچك با او نفس مي كشم . دلم مي خواست نگاهش كنم ، به اندازه ي 4 سال دوري نگاهش كنم . سكوت بينمون حاكم بود و هيچ يك قصد شكستنش رو نداشتيم من كه با خودم عهد كردم تا برگشتن و رسيدن به خونه ي حاج مهدي هيچ چيز نگم ، اگه خودش گفت كه گفت ،، اگر نه موقع رسيدن خودم مي گم . در همين افكار بودم كه فرزاد سكوت رو شكست و گفت :

- خدا رو شكر ، حالتون خوب شده !

خوشحال از اينكه سكوت شكسته شده و دوباره صداي قشنگش رو مي شنيدم ، با آنكه متوجه منظورش شده بودم اما به روي خودم نياورده و پرسيدم :

- مگه حالم بد بود ؟

- ديشب رو مي گم ، به نظرم اومد كسالت دارين .

- اهان ، ديشب ، كسالت نداشتم اما به قول نادين دوباره خل و چل شده بودم . بقيه به رفتارهاي من عادت دارن ، آخه نيست كه من ديوونه ام و دست خودم نيست . به هر حال من از شما و خواهرت معذرت مي خوام ، آخه امروز نادين گفت ديشب به اميد دلقك بازي هاي نادين تا دير وقت موندن و با ديوونه بازي من برنامه بهم خورده . البته ، يادم مي مونه توي يه فرصت مناسب ازشون عذرخواهي كنم .

براي اينكه دوباره سكوت برقرار نشه پرسيدم :

- راستي اسم خواهرتون چي بود ؟

- گلي...!

- آهان نادين گفته بود ، ببينم همين فقط گلي يا پسوند و پيشوندي هم داره ؟

- اصلش گلچهره است ، منتها همه گلي صداش مي كنن .

- چه جالب ! اسم مادر من هم گلچهره بود ، فكر مي كني اونم گلي صدا مي كردن ؟

همانطور كه رانندگي مي كرد گفت :

- نمي دونم شايد !

لعنتي ،‌چرا اينقدر غد و يك دنده بود . چرا نگفت مي دونم اسم مادرت گلچهره است ، چرا نگفت ما قبلا اين صحبتها رو باهم داشتيم ؟ چرا نگفت روي قبرش اسمش رو خوندم گلچهره خليلي بود . چرا نمي خواد گذشته رو بيان كنه ؟ اما كور خونده منم هيچي نمي گم . جلوي داشبوردش شلوغ بود و خودم رو سرگرم آنها نشان دادم ، در حاليكه عروسك خرس سفيدي رو برمي داشتم تا باهاش بازي كنم گفتم :

- چه خرس خوشگلي !

- مال گليه .

- توي ماشين شما چيكار مي كنه ؟

- ماشين مال من نيست ، مال گليه ، چند روزي زير پاي منه .

با شيطنت گفتم :

- ا... پس نريم ديگه !

با تعجب پرسيد :

- كجا نريم ؟

- محضر ، نمي توني ماشين خواهرت رو كه به نام من سند بزني . مي توني ؟

خنده اش گرفت و نگاه زيبايي بهم انداخت و چيزي نگفت ، خودم ادامه دادم :

- راست مي گم ديگه ، آخه همچين گفتي ماشين خودتون كه فكر كردم شش دانگش مال خودته .

دلم مي خواست شيطنت كنم ، آروم و قرار نداشتم ، خرس رو سرجاش گذاشتم و بسته ي آدامس رو برداشته و گفتم :

- اجازه هست ؟

- خواهش مي كنم .

يكي داخل دهان خودم گذاشتم و بسته رو به سمتش گرفتم و گفتم :

- مي خوري ؟

يكي برداشت و گفت :

- ممنونم .

- به من چه مال گليه !

شروع به خنديدن كرد ، نمي دونستم چرا اينقدر شيرين شده بودم . آيا به خاطر اين بود كه فرزاد رو به حرف بيارم ؟ يا به قول نادين نرمال نيستم و زيادي شادم ؟ ولي هر چي كه بودم ، از عكس العمل فرزاد حس كردم كه از حرف زدن من لذت مي بره ، براي همين ادامه دادم :

- چه ماشين شلوغ و پلوغي داره ، همه چي توي داشبوردش هست ، بذار بيارم بيرون ببينم چه خبره ؟

شروع كردم به خارج كردن وسايل داخل داشبورت ، چه لذتي مي بردم وقتي مشتاقانه نگاهم مي كرد . چند تا تكه از وسايل رو درآورده بودم كه ياد ماشين ثريا افتادم ، اون موقع ها كه هنوز توي پرورشگاه بودم ، گاهي با ماشين قراضه اش مي زديم بيرون و من مثل همين الان شيطنت مي كردم و همه چي رو بهم مي ريختم . با اين فكر يهو احساس كردم كه چقدر دلم براي ثريا تنگ شده ، بيشتر از يك ماه بود كه نديده بودمش . با صداي فرزاد رشته ي افكارم پاره شد :

- چي شد ، ديگه چيزي نيست ؟

نگاهش كردم و چشمم به چشماي سبز و زيبايش افتاد ، يه نگاه به من داشت و يه نگاه به بيرون و جلوش كه داشت رانندگي مي كرد ، گفتم :

- چرا هست ! ولي ولش كن ديگه بسه .

- چي بسه ، ديدن شلختگي گلي ؟

- نه فضولي ، ممكن گلي خوشش نياد كسي به وسايلش فضولي كنه !

- نه بابا ، اون خودش از شما بدتره و توي فضولي و سر و گوش آب دادن ، دست همه رو از پشت بسه .

با دلخوري نگاهش كردم و گفتم :

- دست شما درد نكنه ، حالا من يه چيزي گفتم ، شما هم تاييد مي كني كه من فضولم ؟

- ناراحت نشو ، منظوري نداشتم . اصلا بذار جمله ام رو درست كنم ، گلي توي فضولي و سر و گوش آب دادن دست همه رو از پشت بسه البته دور از جون شما ...

از شوخيش هر دو به خنده افتاديم و گفتم :

- كنجكاو شدم يكبار ديگه گلي رو ببينم ، بايد آدم جالبي باشه .

- يه چيزي توي مايه هاي نادين ، شايدم دلقك تر ...

هر دو خنديديم .

- ديشب اينقدر حالم بد بود كه يادم نيست خواهرت چه شكلي بود ، فقط نگاهش يادمه . فكر كنم توي دلش گفت بخشكي شانس ، اين دختر خل و چل از كجا پيداش شد .

- اتفاقا برعكس ، گلي عاشق آدمهاي خل و چله .

با چشمهاي گرد شده نگاهش كردم كه با صداي بلند زد زير خنده و گفت :

- شوخي كردم ، مي خواستم بگم بلا نسبت شما ... 

اينبار من خنديدم و اون گفت :

- راستي نگفتين ديشب چرا حالتون بد شد ؟

بالاخره سوالي رو كه منتظرش بودم پرسيد ، زل زدم بهش و گفتم :

- مردي رو كه دوستش دارم ازدواج كرده بود .

به وضوح پريدگي رنگ رو از چهره اش مشاهده كردم ، چه حس خوبي بهم دست داد ، معلوم بود به سختي خودش روبي تفاوت نشون مي ده . با خونسردي گفت :

- خيلي دوستش داري ؟

خفگي و لرزش صداش كاملا مشخص بود ، دوست داشتم اذيتش كنم ، گفتم :

- ديوانه وار...

ناگهان سرعت ماشين كم شد ، اما خودش رو كنترل مي كرد كه من پي به حس درونش نبرم . مي ترسيد بهم نگاه كنه و احساسش لو بره ، بيچاره نمي دونست قبلا نادين لوش داده . بدون اينكه نگاهم كنه پرسيد :

- اگه خيلي دوستش داري پس چرا الان ...

حرفش رو قطع كردم و گفتم :

- پس چرا الان اينقدر بيخيالم ؟ آخه مي دوني ، نيست من يه كم خل و چلم ، يهو ديوونه مي شم و يهو هم حالم عادي مي شه . ديشب ديوونگي بدجور بهم گير داده بود ، اما امروز بي خيال شدم .

مات نگاهم كرد ، دلم نيومد بيشتر از اين اذيتش كنم ، بخصوص كه خودش شك كرده بود دارم شوخي مي كنم . قبل از اينكه خودش مچم رو بگيره خنديدم وگفتم :

- شوخي كردم .

اصلا نخنديد ، مستقيم به روبه رويش نگاه كرد و گفت :

- واقعا كه خلي ، دختر ! داشت باورم مي شد .

چقدر حرف زدنش رو دوست داشتم ، وقتي رسيديم دم مجتمع ماشين رو نگه داشت . دلم نمي اومد پياده بشم ، اما چاره اي نداشتم و بايد مي رفتم داخل و وسايلم رو برمي داشتم . در حاليكه پياده مي شدم با شيطنت گفتم :

- خب من مي رم ، يك ساعت ديگه همين جا منتظرتم .

- يواش تر ، چه خبره ؟ تا يك ساعت ديگه من چيكار كنم ؟

شانه هام رو بالا انداختم و گفتم :

- چه مي دونم ، مي خواي بيا بالا و بشين توي راه پله تا كار من تموم بشه ، من كه راننده آژانس رو توي خونه ام راه نمي دم . يا اگه مي خواي بيا بالا شايد شانست بگه ناهيد جون اينا خونه باشن .

- فكر بدي نيست ، مي رم خونه ي نادين اينا ، اصلا شايد خودش هم باشه .

در حاليكه توي دلم مي گفتم عمرا نادين الان خونه باشه ، هر دو از ماشين پياده شديم . همون پايين زنگ خونه ي نادين رو زد و كسي جواب نداد ، مأيوسانه نگاهم كرد . واي كه چقدر قلبم براي اين نگاه ضعف مي رفت . دلم سوخت و گفتم :

- مي گم بيا يه كاري بكنيم ، برو خونه ي حاج مهدي تا يه ساعت ديگه ...

- اونجا براي چي ؟

- يادت رفت ؟ خودت گفتي چون حسين نيست مي خواي سري بهشون بزني !

- راست مي گي ها ! پاك يادم رفته بود ، باشه پس تا يك ساعت ديگه فعلا...

- فقط دير نكني چون ممكنه دوباره خل و چل بشم .

با خنده سوار ماشين شد و رفت ، رفتنش رو نگاه كردم تا كاملا از تيررس ديدم دور شد . با خودم فكر كردم ، چرا يادش رفته بود مي خواد بره خونه ي حاج مهدي نكنه ... همونجا كه منتظر آسانسور بودم شماره ي نادين رو گرفتم ، كاش به چيزي كه شك كرده بودم درست باشه . خوشبختانه زود جواب داد :

- زهرمار ، چه مرگته ؟ وسط مأموريتم .

- اگه وسط مأموريتي چرا جواب دادي ؟

- چون دارم ديده باني مي دم ! حالا چيه ؟ باز كبكت خروس مي خونه .

- حيف كه وسط مأموريتي و گرنه بهت مي گفتم ، فقط نادين يه سوال دارم .

- يالا بپرس حوصله ات رو ندارم .

- فرزاد مي دونست من امروز خونه ي حاج مهدي هستم ؟

- آره ، زنگ زد ، ببينه جنابعالي خل و چل بازيت تموم شده و شفا پيدا كردي يا نه ، بهش گفتم اونجايي چطور مگه ؟

- هيچي الان وسط مأموريتي و وقت نداري ، بعدا بهت مي گم ، فعلا خدانگهدار.

ديگه بهش فرصت سوال كردن ندادم و تماس رو قطع كردم ، پس شكم درست بود . از شادي توي پوستم نمي گنجيدم ، اون به خاطر ديدن من اومده بود خونه ي حاج مهدي . وقتي سوار آسانسور شدم احساس لذت بخشي داشتم ، و با بالا رفتن آسانسور احساس مي كردم بيشتر به يه بلندي نديك مي شم تا دو تا بالم رو براي پرواز حركت بدم .

49-1
وسايل مورد نيازم رو در كمتر از يك ربع جمع كردم ، تصميم داشتم تا خونه ي حاج مهدي هستم ، تكليفم رو با فرزاد روشن كنم . برام مسلم شده بود كه تنها كسي كه مي تونه از پس ديوونگي من بربياد و كنترلم كنه حاج مهدي ، اما توي اون لحظات حسي بهم مي گفت كه ديگه كارم به ديوونگي نمي كشه چون من قصد نداشتم فرزاد رو از دست بدم . تا رسيدنش چهل دقيقه وقت داشتم ، بنابراين حمام كرده و داشتم آماده مي شدم كه موبايلم زنگ خورد ، شماره متعلق به تدين بود ، تازه يادم اومد كه خيلي وقته ازش بي خبرم ، از همون شب كه ديدمش ديگه خبري ازش نداشتم و دوست داشتم بدونم با روشنك چه كرده . بنابراين جواب تلفن رو دادم :
- سلام ، استاد ، حال شما ؟
- سلام ، كجايي ستاره سهيل ؟زنگ مي زنم خونه پيغام گيره ، گوشيتم كه همش خاموشه . ببينم نكنه جايزه نوبل رو گرفتي ما خبر نداريم ؟
- خواستن بهم بدن ،اما من قبول نكردم .
صداي خنده اش رو شنيدم و با لحني شوخ اما جدي پرسيدم :
- خب ، استاد چه خبرها ، بالاخره كي شيريني ازدواجتون رو مي دين ؟
- امشب چطوره ؟
فكر كردم داره شوخي مي كنه ، بنابراين جواب دادم :
- عاليه ، باور كنين چند وقته شيريني نخوردم ، قند خونم افتاده .
- پس واجب شد بياي ، يه كاغذ و قلم بردار و آدرس رو بنويس .
انگار موضوع جدي بود و با كنجكاوي پرسيدم :
- استاد جدي مي گين ؟ امشب قراره ازدواج كنين ؟
- كجاي كاري دختر ؟ من ازدواج كردم ، درست فرداي همون روز كه با هم قرار داشتيم .
با اينكه خوشحال شده بودم با لحني گلايه آلود گفتم :
- يعني ، شما نزديك دو هفته است ازدواج كردين و الان به من مي گين ؟
- تقصير خودته ، هرچي زنگ مي زنم يا نيستي يا جواب نمي دي . حالا گله رو ول كن ، ببين پروانه ! امشب روشنك يه مهموني گرفته و دوستان مشتركمون رو دعوت كرده ، تو هم بيا با خانمم آشنات كنم .
- يه كم دير شده استاد ، خانمت قبلا منو با خودش آشنا كرده .
- خب ، حالا منم مي خوام آشناتون كنم . آخه طبق توصيه ي خودت كه باهام صحبت كردي ، نمي خوام بفهمه ما همديگه رو ديديم و حرف زديم ، مي فهمي كه ؟
- بله ، مي فهمم ولي خيلي شرمنده ، من امشب نمي تونم بيام . انشاالله توي يه موقعيت ديگه ما رو با هم آشنا كنين .
به هيچ قيمتي حاضر نبودم حتي لحظه اي بودن با فرزاد رو از دست بدم .
- يعني چي توي يه موقعيت ديگه ؟ نكنه هنوز ازم دلخوري ؟ 
- براي چي استاد ؟
- براي اينكه فكر مي كردي گذاشتمت سر كار و دارم باهات بازي مي كنم ، خودت اون شب گفتي . ببين ! به جان مرجانم ، من هيچ وقت قصد بازي دادن تو رو نداشتم ، بيا اينجا تا همه چيز رو برات توضيح بدم .
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 196
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 257
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 382
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,342
  • بازدید ماه : 1,342
  • بازدید سال : 63,111
  • بازدید کلی : 517,917