loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 192 سه شنبه 1390/08/24 نظرات (0)

قسمت دهم

ادامه مطلبو دریاب

 نيازي به توضيح نيست استاد ، من از شما هيچ دلخوري ندارم ، باور كنيد . از خبر ازدواجتون هم خيلي خوشحال شدم .
- پس پاشو بيا تا باور كنم ، نذار دچار عذاب وجدان بشم . آدرس روSMS مي كنم و منتظرم ، خدانگهدار.
بي آنكه فرصت مخالفتي به من بده گوشي رو قطع كرد ، با اومدن SMS حاوي آدرس ، تازه فهميدم توي موقعيت بدي گير افتادم . اگه به مهموني مي رفتم پس تكليفم با فرزاد چي مي شد ، نه من امشب بايد كار رو تموم مي كردم . بنابراين شماره استاد رو گرفتم ، اما او زرنگ تر از من بود و رد تماس مي داد . توي بد وضعي بودم كه صداي در بلند شد ، خودش بود راس ساعت اومده بود . تا بخوام بيام پايين و در رو باز كنم فكري مثل برق در مغزم جرقه زد و فوري خودم رو به طبقه ي پايين رسوندم و زنگ دوم كه زده شد ،‌آيفون رو برداشتم و گفتم :
- كيه ؟
- يك ساعت تموم شد ، اومدم دنبالت .
- بله ممونم ، درست راس ساعت ، هميشه اينقدرخوش قولي ؟
- بعضي وقتها ، ميايي پايين ؟
حالا وقتش بود كه فكرم رو عملي كنم .
- نه ، شما برو !
- چطور ، مگه نمي خواستي بري خونه ي حاج مهدي ؟
به خوبي مي شد ناراحتي رو از لحنش فهميد ، قيافه ي دمغش توي ذهنم نقش بست و گفتم :
- چرا مي رم اما ديرتر .
- چقدر ديرتر ؟ من برم يه دوري بزنم و برگردم ؟
- نه خيلي ديرتر ، آخر شب . 
- چرا ، مشكلي پيش اومده ؟
- مشكل كه نه ، راستش مراسم ازدواج استادم بوده و حالا امشب مهموني گرفته و منم دعوت كرده ، توي رودروايستي نتونستم قبول نكنم . 
سكوتش ، لبخند به لبم آورد . مي تونستم واماندگي و اين پا و اون پا كردنش رو ، از پشت آيفون ببينم . اينبار من سكوت رو شكستم و گفتم :
- آقا فرزاد ! چي شد ؟ هنوز اون پاييني ؟
- بله ، هستم .
- شرمنده به خدا ، پاك انداختمتون به زحمت .
- نه بابا دشمنتون شرمنده ، راستي حالا با چي مي خواين برين ؟ماشينتون كه اينجا نيست ؟
همون سوالي كه مي خواستم رو پرسيد و با ترديد گفتم :
- با آژانس مي رم .
- ساعت 5/7 شب ، توي اين شلوغي ، آژانس كجا بود ؟
سعي كردم با لحني دردمندانه بگويم :
- ا... مطمئني پيدا نمي كنم ؟
- صد در صد .
- پس من چيكار كنم ؟
- من مي رسونمتون .
خدا رو شكر كردم كه پايين بود و نمي تونست نيش تا بناگوش باز شده ام رو ببينه ، گفتم :
- نه ، نمي خوام شما رو اذيت كنم .
- اين چه حرفيه ، تازه مگه من آژانستون نبودم . دم خونه ي حاج مهدي خودتون گفتين ؟
- نه بابا اختيار دارين ، آخه فقط رسوندن كه نيست ، سر راه بايد گل و شيريني و كادو هم بخرم دو ساعتي طول مي كشه ، مزاحم كارتون مي شم . 
- چقدر تعارف مي كنين ، من تا آخر شب كاري ندارم .
در حاليكه دلم مي خواست از خوشحالي جيغ بزنم گفتم :
- حالا كه اينطوره باشه ! فقط من بايد آماده بشم ، شما بيا تو لابي بشين من زود ميام .
- باشه ، پس دررو باز كنيد .
دكمه ي آيفون رو زدم و پرسيدم :
- باز شد ؟
- بله ، من توي لابي منتظرم .
- باشه ، الان ميام .
آيفون رو سرجاش گذاشتم و از خوشحالي دور خودم چرخي زدم و دستهام رو بهم ساييدم .
- خدايا ممنونم ، بهتر از اين نمي شد ...
فوري به اتاقم دويدم و موهام رو پشت سرم جمع كردم و آرايش ملايم و زيبايي روي صورتم نشاندم و كت و دامني كه براي حنابندان حسين خريده و نپوشيده بودم رو از كمد درآورده و به تن كردم ، اما اينبار نه براي جلب عشق مردي كه فراموشم كرده بود بلكه براي جلب توجه مردي كه دوستم داشت و من عاشقش بودم . شال آبي رنگي به سر كردم و وقتي توي آينه خودم رو نگاه كردم ، احساس رضايت كامل داشتم . شيك ، باوقار ، زيبا و سنگين ، از جلف بازي شب حنابندان هم خبري نبود ، يكبار ديگه از خدا تشكر كردم كه اون شب با اون وضع به حنابندان نرفتم . تصميم گرفتم چمدان رو هم بردارم تا بعد از مهماني استاد يكراست به منزل حاج مهدي بروم ، داشتم از در خارج مي شدم كه يادم افتاد لپ تاپم رو برنداشتم ، مگه مي تونستم بدون حرف زدن با وثوق دوام بيارم . وقتي به اتاق رفتم تا لپ تاپ رو بردارم ، تصميم ديگه اي به ذهنم خطور كرد ، نقاشي دشت پروانه ها رو از زير تخت برداشته و كاغذ پيچش كردم . وقتي داشتم از در خارج مي شدم به فضاي داخل آپارتمان نگاهي انداختم ، حسي درونم مي گفت كه ديگه به اين خونه برنمي گردي ...
وقتي از آسانسور خارج شدم ، فرزاد توي لابي منتظم بود و چشمش كه بهم افتاد با لبخندي به طرفم اومد و براي لحظه اي خيره نگاهم كرد . مي تونستم تحسين رو توي چشماش ببينم اما زود نگاهش رو ازم دزديد ، انگار از نگاه خيره اش خجالت كشيده بود . در حاليكه وانمود كردم متوجه نگاهش نشده ام لبخندي زده و گفتم :
- تو رو خدا ببخشيد ، مزاحمت شدم نه ؟
اخم زيبايي كرد و گفت :
- گفتم كه نه ، شما مزاحم نيستي ! اينقدر مزاحم ، مزاحم نكنين .
- باشه ! ولي يه شرطي داره .
- هر شرطي باشه ، فقط زودتر بريم ديرتون نشه .
- پس تو هم لطف كن اينقدر با من رسمي حرف نزنن ، وقتي مي گي شما ، حس مي كنم مزاحمت هستم .
فرزاد كه انگار از خدا خواسته بود گفت :
- مي گم ، تو هم دست به شرط گذاشتنت بد نيست ها .
- تو هم دست به عمل كردن شرطت بد نيست .
- خب ، مرد و قولش ...
با هم از در مجتمع خارج شديم ، صندوق عقب رو باز كرد و چمدانم روداخلش گذاشت . تابلو رو كه ازم گرفت بهش تاكيد كردم :
- مواظب تابلو باش ، اون تابلو آسيب نبينه كه من عاشقشم ، تصويرش خيلي نابه .
تابلو رو گوشه اي جا داد تا صدمه نبينه و گفت :
- نه خيالت راحت ، حالا مگه تصويرش چي هست ؟
- كسي كه عاشقشم و ديوانه وار دوستش دارم .
باز ناراحتي رو درچهره اش ديدم و توي دلم قند آب شد ، مي خواست لپ تاپ رو هم بذاره كه گفتم :
- نه ، مرسي اين رو دستم مي گيرم . اين آرامبخش منه ، اگه آسيب ببينه نمي تونم بدون اون سر كنم تا درست بشه .
- پس اون آرامبخشت رو سفت بگير كه از دستت نيفته ، آخه اين روزا گير آوردن آرامبخش خيلي سخت شده .
طعنه اش رو با لبخندي جواب دادم ، فكر كرده بود اون تصوير تابلو و قرص آرامبخش يكي مي تونن باشن .
- حالا اين آرامبخش از چه نوعي هست ؟
كاملا معلوم بود مي خواد سر از كارم دربياره ، حس حسادت رو مي تونستم توي لحنش بخونم ، دوست داشت منو به حرف بياره . جواب دادم :
- چت كردن .
- ا... اين كه خيلي بد ، شنيدم اعتياد مياره .
- كار از اعتياد گذشته ، گاهي وقتها خمار مي شم .
ديگه حسادت توي صداش موج مي زد كه پرسيد :
- اسمش چيه اين آرامبخش ؟
- وثوق!
نفس راحتي كشيد كه از چشم من دور نماند ، مطمئن بودم با خودش فكر كرده اون تابلو هم متعلق به وثوق .
- خب حالا كجا برم ؟
- فعلا مستقيم تا بعد بگم ! 
- چشم هر چي شما بگيد خانم !
با لبخندي جوابش رو دادم و بعد گوشيم رو از كيفم درآوردم تا به منزل حاج مهدي زنگ بزنم و خبر بدم شب دير مي رم كه به جاي حاج مهدي و عزيزجون ، سپيده گوشي رو برداشت . كلي حرف زد و گله كرد كه چرا هنوز نرفتم ، از حرفش فهميدم به خاطر اينكه عزيزجون اينا تنها نمونن همه اونجا جمع شدن . سپيده يه نفس حرف مي زد ، گفت كه ثريا زنگ زده و دنبالم مي گشته و باهام كار داشته ، بالاخره وقتي تلفنش زنگ خورد من مهلت يافتم كه جريان رو مختصر بهش بگم و اعلام كنم كه شب چرا دير مي رم و تماس رو قطع كردم .
جلوي يك دستگاه عابر بانك از فرزاد خواستم توقف كنه ، با تعجب پرسيد :
- اتفاقي افتاده ؟
- آره يه اتفاق مهم ، پولام ته كشيده و نيازمند ياري سبز عابر بانك اون طرف خيابان هستم .
خنديد و براي اولين بار از وقتي سوار ماشين شديم ، به چهره ام با دقت نگاه كرد .
- به نظر تو براي خريدن كادو چقدر پول لازم دارم ؟
- از من مي پرسي ؟ خانما تو كادو خريدن تخصص دارن !
- بله ، به شرطي كه وقت داشته باشن ، اما به قول ناهيد خانم ، آقايون دقيقه ي نود مي رن كادو مي خرن هميشه هم خوب كادويي مي خرن .
- بله چون به قول بابام ، پول خوبي هم بابت كادو مي ديم .
سپس فكري كرد و بادي به گلو انداخت و گفت :
- عرضم به حضور محترمتون ، اگه يه كادوي شيك و هول هولكي مي خواي پيشنهاد من سكه است .
- ببينم تو فكر كردي ، همه مثل خودت بچه پولدارن ؟ من از كجا بيارم سكه بخرم ؟
چشماش رو گرد كرد و رو به من گفت :
- تو پول نداري ؟! شايعه شده يه معامله ي صد ميليوني كردي .
مطمئنم يا كار نادين بوده يا سپيده ، خدا رو شكر كردم كه در مورد بخشيدن پول به بچه هاي پرورشگاه خبر نداشتن و گرنه همه جا پر مي شد .
- اون پول رو كه خدا رحمتش كنه ، خرج شد تموم شد رفت .
براي اينكه اجازه ي صحبت در اين مورد رو ازش بگيرم ، در ماشين رو باز كردم و گفتم :
- منتظر باش تا من برم پول بگيرم و بيام .
- نه ، تو بشين شماره رمزت رو بگو ، من برات ميگيرم ، هوا تاريكه ، خطر داره از خيابون رد بشي .
از خدا خواسته ، كارت رو به دستش دادم و گفتم :
- زحمتت مي شه !
- باز تعارف رو ، شروع كردي ! چقدر بردارم ؟
- به اندازه سكه ديگه .
وقتي به سمت دستگاه مي رفت ، چشم ازش برنداشتم كه در همين لحظه موبايلش زنگ خورد ، بي اهميت به آن اجازه دادم زنگ بزنه اما بعد از چند زنگ كنجكاو شدم ببينم كي پشت خطش ، گوشي رو برداشتم و به اسم روي صفحه نگاه كردم ، نوشته بود كتي جون . دستپاچه گوشي رو سرجاش گذاشتم ، چنديدن بار ديگه زنگ خورد و قطع شد . با خودم گفتم حتما خيلي مامانش رو دوست داره ، چه صميمي اسمش رو سيو كرده بود « كتي جون » 
فرزاد با دست پر از پول به ماشين برگشت و گفت :
- بيا ، اينم مبلغي كه خواسته بودي !
با قدرشناسي نگاهش كردم و گفتم :
- ممنون ، لطف كردي .
- خواهش مي كنم .
حركت كه كرد ، كارت رو به دستم داد و گفت :
- به جز اين پولي كه درآوردم الان ، بالاتر از 200 تومن توي حسابت پول داري .
- چرا اينقدر زياده ؟ فكر نمي كردم بيشتر از 300 تومان توي حسابم باشه ، 100تومان ديگه از كجا اومده ؟
- چي ميگي ؟ كدوم 100تومن ؟ من كه سر در نميارم .
- همون 100 تومان اضافه ديگه ، من 300 تومان از قبل توي حسابم بود ، الان 200 تومان برداشت كرديم ، بايد 100 تومان ديگه بمونه ، نه 200 هزار تومان .
با صداي بلند خنديد ، من كه متوجه منظورش از اين خنده نشده بودم نگاهش كردم و خودش گفت :
- ببينم ، خانم ، من بچه پولدارم يا شما كه 200 ميليون برات حكم 200هزارتومن رو داره .
ناباورانه و با چشماني گرد پرسيدم :
- 200 ميليون تومان ، شوخي مي كني ؟
- شوخي چيه ؟ مي خواستم صورت حسابت رو بگيرم ، اما گفتم خودت حساب و كتاب داري ديگه ! مي خواي يه عابر بانك نگه دارم چك كني .
با ترديد نگاهش كردم ، جدي بود و شوخي نمي كرد . با اين وجود عابر بانك بعدي نگه داشت و خودم رفتم و حسابم رو چك كردم ، درست 200 ميليون و 120 هزار تومان پول توش بود ، 120تومان كه مال قبل بود و اين مبلغ جديد اضافه شده بود . مطمئن بودم كسي جز وثوق اين كار رو نكرده اما چه دليلي وجود داشت ، تا حالا نشده بود بيش از دو ميليون پول توي حساب من باشه . بايد ازش مي پرسيدم اما الان نه ، وقتي تكليفم با فرزاد روشن شد چون الان مهمترين چيز فرزاد بود و نمي خواستم چيزي فكرم رو مشغول كنه . الان وجود اون مبلغ برام هيچ ارزشي نداشت ، چون در كنار فرزاد بودن بزرگترين لذت دنيا بود كه الان داشتم و ديگه چيزي نمي خواستم .
خريد سكه و گل و شيريني كمتر از يك ساعت طول كشيد ، طوريكه وقتي كه به آدرس استاد تدين رسيديم ساعت 5/9 نشده بود . تا اون لحظه از بودن در كنار فرزاد غرق لذت بودم ، مخصوصا توي طلا فروشي كه براي خريد سكه رفتيم . فروشنده ما رو زن و شوهر فرض كرده و طرف حسابش به جاي من فرزاد بود ، آخر سر هم فرزاد پول سكه رو داد و من مخالفتي نكردم ، تصميم داشتم بعد باهاش حساب كنم و جلوي فروشنده لو ندم كه زن و شوهر نيستيم . برق نگاه فرزاد در حين خريد سكه و تبسمي كه از فكر فروشنده روي لبان من نقش بسته بود و سكوت هر دو براي نگفتن حقيقت به فروشنده ، فقط نشان دهنده ي يك چيز بود و آن اينكه هر دو از اين اشتباه لذت مي برديم . كاش اين لذت هرگز تموم نمي شد ...
راضي كردن فرزاد براي همراهي من در مهماني كار سختي نبود ، با اولين تعارف من قبول كرد و گفت : 
- راستش بدم نمياد ، ولي بد نيست ! بدون دعوت ؟
- نه چه بدي ؟ تازه تو رو ببينن خوشحال هم مي شن !
- مگه منو مي شناسن .
- نه ! چطور ؟
- آخه همچين گفتي خوشحال مي شن ، گفتم شايد منو مي شناسن .
نگاهم رو ازش دزديدم و با خجالت و شيطنت گفتم :
- آهان ، نه بابا خوشحال مي شن ، چون حتم دارم تو رو ببينن فكر مي كنن نامزدمي ! 
- مثل اينكه خودت هم بدت نمياد اونا همچين فكري بكنن ؟
نگاهش كردم و برق شادي رو توي چشماش ديدم و خواستم دل و به دريا زده و حقيقت رو همين جا فاش كنم ، اما باز با شيطنت گفتم :
- بدم نمياد شيطوني كنم ، خيلي وقته سر به سر كسي نذاشتم . تو هستي ؟
- چي رو هستم ؟
- اينكه نقش نامزدم رو بازي كني ؟
خنديد و نگاهم كرد و با رضايت گفت :
- واقعا خل و چلي دختر !
شك نداشتم كه از خداش بود نامزدم باشه . وقتي به آدرس رسيديم ، فرزاد زنگ زد و براي لحظه اي نگاهمان تلاقي پيدا كرد و هر دو لبخند زديم . چيزي در قلبم فرو ريخت كه صداي آشناي تدين گفت :
- كيه ؟
- سلام استاد ، منم .
- چه عجب ، بيا تو برات فرش قرمز انداختم .
از شوخيش خنديدم و در باز شد .
- باز شد ؟
- بله ، استاد .
داخل كه شديم ، وسط حياط تدين به استقبالمون اومد و با من كه احوالپرسي كرد، چشمش به فرزاد افتاد . وقتي بهم معرفيشون كردم ، از شنيدن خبر نامزدي من ، جا خورد و گفت :
- نگفته بودي نامزد كردي ؟ پس همون ، سرت گرم بود تلفنت رو جواب نمي دادي .
- يك دفعه پيش اومد ، مگه نه فرزاد جان !؟
- بله ، البته پروانه جون مي خواست بهتون بگه فرصت نشد ، شرمنده انشاالله براي عروسي جبران مي كنيم .
فرزاد رو نمي دونم اما خودم سعي مي كردم نخندم و در ضمن توي دلم از حس نامزد فرزاد بودن ضعف مي رفت .
- البته استاد ، مي دونيد چيري كه عوض داره گله نداره . شما بي خبر ازدواج كردي ، منم بي خبر نامزد كردم . حالا اين همسر خوشبخت شما كجا هست ، چرا نيومد استقبال ؟
- خوب شد يادم انداختي ! گوش كن ، اون نمي دونه من و تو همديگه رو ديديم و به من گفتي كه مي شناسيش ، پس وقتي معرفيش كردم وانمود كن اولين باره مي بينيش . يادآوري مي كنم ، جريان اون شب توب كافي شاپ رو نفهمه !ok ANDERSTAND
- باشه ، فقط استاد ! لطف كنيد ، يه امشب از خير انگليسي صحبت كردن بگذرين . خودتون مي دونيد ، پاش بيفته من از شما بلبل زبون ترم .
- نه مي بينم كه نامزد كردن روحيه ات رو هم عوض كرده و شنگولي !
- شنگول نيست ، اين نامزد من خل و چله .
- ا... فرزاد خل و چل يعني چي ؟
- شوخي كردم ، عزيزم .
عزيزمش دلم رو لرزوند ، به خصوص كه وقتي آرام مثلا طوريكه من نشنوم اداي شوهرهاي واقعي رو درآورد و به استاد گفت :
- مي بينيد استاد ! جرأت ندارم ، بهش بگم بالاي چشمت ابرو ، زود بهش برمي خوره .
تدين خنديد و در جوابش همانطور آروم كه من نشنوم گفت :
- تازه شدي مثل من ، مقصر اين دلمونه .
بعد بلند گفت :
- بفرمائيد بريم تو ، مي خوام با روشنك آشناتون كنم .
- باشه استاد ، شما بفرماييد ما هم الام مي آيم . براي نقش بازي كردن جلوي روشنك بايد تمركز كنم .
- آره ، خوبه ، پس زود بياين .
به گل و شيريني كه توي دستم بود اشاره كردم و گفتم :
- پس شما اينا رو بگيرين.
- نه خودت بيار تو ، اينطوري واقعي تر مي شه . راستي چرا زحمت كشيدين ؟
همين كه استاد رفت ، من وفرزاد نگاهي بهم انداختيم و زديم زير خنده و فرزاد گفت :
- طفلي چه باورش شد .
- بايدم باور مي كرد ، ببينم تو قبلا هنرپيشه نبودي ؟
- نه نبودم ، ولي فكر ... هيچي بابا ، ببينم جريان اين نقش بازي كردن جلوي همسرش چيه ؟
- تو مثل اينكه باورت شده نامزد مني ، بازخواست مي كني ؟ هيچي ، مگه تو فضولي ؟
- فضول كه نه ، اما غيرتي چرا ! بالاخره تا آخر امشب كه نامزدت هستم 
خيلي از اين حرفاش خوشم مي اومد ، ذوق مي كردم كه نسبت بهم غيرتي شده بود .
- باشه ! نامزد قلابي ، بعدا برات مي گم .
- بعدا ، يعني كي ؟
- فردا خوبه ؟
- چرا فردا ؟ همين امشب بگو .
- نمي شه ، نه كه تا آخر امشب نامزدي ممكنه غيرتي بشي و كار دست خودت بدي ، اما فردا كه هفت پشت غريبه شديم بهت مي گم .
فرزاد خواست جواب شوخي ام رو بده كه با صداي اف اف و باز شدن در حياط هر دو به سمت در چرخيديم و با ديدن استاد ناصر عنايت ، هر دو برجا ميخكوب شديم . استاد هم حال بهتري از ما نداشت ، ديگه فكر اينجا رو نكرده بوديم ، اما استاد خيلي زود خودش رو كنترل كرد و با لبخندي به طرف من و فرزاد اومد . نفس آسوده اي كشيدم ، شايد مي تونستيم باهاش راه بيايم ، ديگه برام مهم نبود كه جلوي استاد لو رفته بودم كه هنوز فرزاد رو مي خوام ، برام اين مهم بودكه نقشه ي امشب لو نره . استاد هم كه جريان رو فهميد ، خيلي بدش نيومد يه شيطنتي هم اون بكنه ، فقط از يه چيز تعجب كرده بودم و اونم اينكه چرا از ديدن من و فرزاد تعجب نكرده بود . اون شب اكثر مهمانها آشنا بودند و من طبق خواسته ي استاد تدين ، وقتي به روشنك معرفيم كرد وانمود كردم كه نمي شناسمش و چقدر روشنك بابت اين موضوع از من تشكر كرد . ظاهرا تدين طبق برنامه عمل كرده بود و همون شب رفته بود پيشش و ازش خواسته بود كه برگرده سر زندگيش ، چيزي كه برخلاف تصور روشنك بوده ، روشنك هم كه انتظارش رو مي كشيده با رويي باز قبول كرده و به خونه اش برگشته بود .
اون شب اولين شب واقعا خوب زندگي 22 ساله ي من بود ، اون شب من و فرزاد به بهانه ي سركار گذاشتن ديگران با هم گفتيم و خنديدم و نگاههاي عاشقنه رد و بدل كرديم ، البته خودمون مي دونستيم كه همش راسته . فكر مي كنم استاد هم مي دونست و به روي خودش نمي آورد ، وگرنه دليلي براي همكاري با ما نداشت ، اما در طول اون شب نگاههاي گاه و بي گاه و نگرانش رو كه به من دوخته مي شد درك نمي كردم .
50-1
- مي دوني ؟ ما آدمها بازيگران خوبي هستيم ، به شرطي كه خودمون رو باور داشته باشيم .
اين حرف فرزاد سكوتي رو كه از موقع ترك خونه ي تدين توي ماشين حاكم بود شكست ، هر دو از لحظه اي كه حركت كرده بوديم ساكت نشسته و فكر مي كرديم . لبخندي زدم و نگاهش كردم و با خودم گفتم ، يعني فهميده توي دل من چه خبره ؟ براي مطمئن شدن پرسيدم :
- چطور ؟
- منظورم به خودمونه ، باورت مي شه توي مهموني داشت باورم مي شد كه نامزدمي ، تو اگه هنرپيشه بودي مطمئنم الان سوپراستار شده بودي .
- نه بابا ، خودت رو چي مي گي ؟ داشت باور مي شد ، عاشق سينه چاكمي . تو هم اگه هنرپيشه مي شدي ، سوپراستار بودي . 
- جدي مي گي ، به خودم اميدوار شدم . مي گم ! چطوره تجارت رو رها كنم و برم هنرپيشه بشم ؟
حرفش تو ذوقم زد ، دوست داشتم بگه من نقش بازي نمي كردم و حقيقت داره كه عاشق سينه چاكتم ، اما نگفت . تصميم گرفتم من بهش بگم نقش بازي نكردم كه گوشيش زنگ خورد . اسم رو نگاه كرد و رد تماس داد و با لحن شوخي گفت :
- امشب رو خدا بهم رحم كنه ، تا صبح زنده ام بذاره شانس آوردم .
- كي ؟
- مادرم ، از عصر هرچي زنگ زده قطع كردم .
- خب چرا جوابش رو ندادي ، طفلي نگرانت مي شه .
- نمي شه ، مي دونم چيكارم داره .
- چيكار ؟
- حالا!!
- براي دست به سر كردن جواب خوبيه .
- چيزي كه عوض داره ، گله نداره .
- پس داري تلافي مي كني ؟
- مي خوام گروكشي كنم ، بگو تا بگم .
- ا... اين جوريه ؟ حالا كه اينطور شد نه مي گم نه بگو .
- هر جور راحتي ، در هر صورت اگه نظرت عوض شد من در خدمتم ، بگو تا بگم .
نمي دونستم چه اصراري داره كه بدونه جريان بين من و تدين چي بوده ، براي همين تصميم گرفتم با سياست ازش حرف بكشم و جريان خودم رو نگم .
- مگه دوستش نداري ؟
- كي رو ؟
- مادرت رو ؟
- اين از اون سوالا بود ، من براي مادرم مي ميرم و حاضرم جونم رو براش بدم ، منتها اون به خاطر اينكه زيادي دوستم داره ، مي خواد عمرم رو بگيره .
- من كه منظورت رو نفهميدم ، اگه دوست داره چرا مي خواد عمرت رو بگيره ؟ اگه دوسش داري و حاضري جون براش بدي ، پس دادن عمرت براش چه مانعي داره ؟
- بين جون فدا كردن و عمر فدا كردن كلي فرق هست ! جون مال يه لحظه است ، مي دي و راحت مي شي اما عمر ، يه عمر ، 10سال ، 20 سال شايدم بيشتر ، نمي توني كه تباهش كني .
- من كه سر درنميارم ، مي گم يه كاري بكن ! برو فيلسوف شو ، هنرپيشگي خوب نيست .
- راستش اينه كه مادرم امشب توي خونه يه شوي دختر راه انداخته .
پس جريان اين بود ، با شيطنت و البته حسادت گفتم :
- خدا شانس بده ،‌مي گم چه شانسي دارين شما پسرا ، براتون شوي دختر راه مي ندازن . كاش يكي هم پيدا مي شد يه شوي پسر براي ما دخترا راه مي انداخت .
- سفارشت رو به كتي مي كنم ، اتفاقا تا دلت بخواد پسر توي فاميل ما هست . نمونه اش خود من ، نامزد بدي برات بودم ؟
- برمنكرش لعنت ، ولي تكليف دختراي توي خونتون چي مي شه ؟
- برن به جهنم ، حالم از همشون بهم مي خوره . يه مشت دختر پولدار افاده اي و از خود راضي ، اصلا نمي شه تحملشون كني . نمي دونم كتي چه فكري كرده ؟ براي اينا شو ترتيت داده ، يه دختر درست و حسابي توشون نيست .
- معلومه دل پري داري ؟
- آره ، به خدا ! باور مي كني از وقتي 18 سالم بود ، برام دختر در نظر مي گرفت . خدا وكيلي ده ساله خوب از دستش در رفتم ، من نمي دونم چرا اين دختراي پولدار و با اصل و نصب تمومي ندارن .
- مگه چشونه ؟ خوب نيست دل مادرت رو بشكني ، يكي رو انتخاب كن تا دعاي مادر پشت سرت باشه .
- دستم مي ندازي ؟ من مي گم نر تو مي گي بدوش ؟ حالا من كه قصد ازدواج ندارم ، بذار كتي هر كاري دلش مي خواد بكنه .
- چرا ؟ 28 سالته پير مي شي .
از عمد اين حرف رو زدم تا بلكه اعتراف كنه يا شايد هم اعتراضي بكنه كه گفت :
- آخه من كسي رو دوست دارم .
خوشحال از اينكه داشتم به هدفم مي رسيدم گفتم :
- جدي ؟ پس اگه كسي رو دوست داري چرا مي گي قصد ازدواج نداري ، باهاش ازدواج كن .
- از خدام ، ولي يه مشكلي هست !
- چه مشكلي ؟
- طرف دوستم نداره .
واي كه دلم آتيش گرفت ، وقتي ديدم سعي داره بغض صداش رو مخفي كنه .
- از كجا معلوم ، مگه ازش پرسيدي ؟
- نيازي به پرسيدن نيست مطمئنم .
پا روي ترمز ماشين گذاشت و جلوي خونه ي حاج مهدي توقف كرد ، لعنتي الان چه وقت رسيدن بود . حس كردم اين حرفي بود كه فرزاد هم در دلش گفت ، در عوض من به مقصودم رسيده بودم . نفس آسوده اي كشيدم ، براي اون چيزي كه مي خواستم همه چيز آماده بود . در حاليكه در ماشين رو باز مي كردم گفتم :
- بي زحمت صندوق عقبت رو باز مي كني وسايلم روبردارم ؟!
وقتي لوازم رو از صندوق عقب خارج مي كرد گفتم :
- بابت امشب ممنونم ، مدتها بود اينقدر شاد نبودم .
- منم مدتها بود اينطور بهم خوش نگذشته بود .
لبخندي زدم و در حاليكه سعي مي كردم غم صدام مشخص نباشه گفتم :
- نادين مي گفت امروز و فردا برمي گردي ايتاليا ؟
- فكر نكنم ، راستش بدجور هوايي شدم . شايد جام رو با پدرم عوض كنم ، كافي كتي رو بندازم به جونش .
- يعني مي موني ؟
- شايد ، بستگي داره .
- به اون دختره ؟
با سر جواب مثبت داد ، چقدر با حسرت نگاهم كرد كه گفتم :
- در موردش زود قضاوت نكن ، فرزاد !... هيچ عشق پاكي بي جواب نمي مونه !
زنگ خونه ي حاج مهدي رو زدم و نگاهش كردم تا شايد منظورم رو فهميده باشه ، اما چيزي دستگيرم نشد . چند لحظه بعد حاج مهدي جلوي در اومد ، ديگه از ديده شدن با فرزاد ابايي نداشتم . حاج مهدي با فرزاد دست داد و تعارفش كرد تا بياد داخل ، اما او گفت كه دير وقته و بايد بره . حاج مهدي چمدان رو گرفت و بعد از خداحافظي با فرزاد ، رفت توي خونه و منم پشت سرش خداحافظي كوتاهي با فرزاد كردم و خواستم داخل بشم كه با صداي فرزاد سر جام ايستادم .
- پروانه !
با شنيدن اسمم از دهنش ، قلبم خودش رو به در و ديوار سينه ام كوبيد ، يعني مي خواد بگه همه چي رو فهميده .
- بله .
- اينا رو يادت رفت .
به لپ تاپ و تابلويي كه توي دستاش بود نگاهي انداختم ، با تشكري لپ تاپ رو گرفتم و گفتم :
- بابت اين ممنون ، ولي اون تابلو مال خودت .
با تعجب گفت :
- شوخي مي كني ؟ تو گفتي نقاشي اين تابلو رو خيلي دوست داري ؟
- بله الانم مي گم ، هم نقاشي رو و هم مردي رو كه توي نقاشي كشيدم ، هر دو رو ديونه وار دوست دارم . اما مي دمش به تو ، پاداش شاد كردن امشب من .
- ولي ...
- ولي بي ولي ، گفتم مال خودت ، خدانگهدار.
بي هيچ حرف ديگه اي داخل خانه ي حاج مهدي شده و در رو بستم و همون جا پشت در نشستم و شروع به شمارش كردم ، با هرشماره ، ضربان قلبم بيشتر مي شد . انگار زمان ايستاده بود و همه چيز در سكوت مطلق فرو رفته بود ، خدايا خوابم يا بيدار ؟ از پشت در آروم صدام مي كرد ، آره ! درست شنيدم ، يعني وقتشه ؟ بلند شدم و در رو باز كردم ، رو به روم ايستاده بود و برق چشماش نمناك بود ، پس وقتشه ، اشكام انتظار چهار سالشون سر اومده بود و سرريز شد و من همراه اشكم به زيباترين موسيقي دنيا كه فرزاد برام مي خوند گوش مي دادم .
- دلم برات تنگ شده بود ، خيلي دوست دارم چهار ساله كه به جاي زندگي مردگي كردم ، خيلي عاشقتم و با همه ي وجودم مي خوامت پري فقط براي خودم ، براي هميشه تا ابد ، حتي اون دنيا ، هيچ كس و هيچ چيز جز تو برام مهم نيست ، با همه چيز مبارزه مي كنم .
اون شب ، با اجازه ي حاج مهدي ، ساعتها توي حياط خونشون روي تخت كنار حوض نشستيم و حرف زديم ، به اندازه ي چهار سال حرف نگفته براي هم داشتيم و مي خواستيم همه رو يه جا بهم بگيم ! فرزاد از خودش گفت ، من از چهار سال دلتنگي و افسردگي . فرزاد از پشيمونيش توي اين سالها براي اقدام عجولانه اش و اين كه اگر صبر مي كرد و مي ذاشت مدتي بگذره ، سوءتفاهم ها براي من رفع مي شد و نتيجه به آنجا نمي كشيد ، اينكه اگه فرصت فكر كردن بهم مي داد ، شايد اوضاع فرق مي كرد ، از شش ماه يكبار به ايران اومدن هاش و اينكه توي تمام اين رفت و آمدها روزي نبود كه تون يك ماه كه ايران بود نياد و من از دور نبينه ، از اينكه بارها خواسته پا پيش بذاره و خودش رو به من نشون بده و كار رو يكسره كنه ، از اون شب خونه ي نادين كه من وانمود كردم نمي شناسمش و اسمش رو فراموش كردم ، گفت كه انگار توي برزخ رها شده بود ، از طرفي عطش ديدن من افتاده بود به جانش و از طرفي فكر مي كرد من فراموشش كردم و ديگه نمي خوامش . از موندنش توي ايران پشيمون شده بوده و قصد داشته براي هميشه از اينجا بره ، تا امشب كه همه چيز تغيير كرده بود ، البته هنوز باورش نمي شد اون كسي كه جلوش نشسته و مي گه دوستش داره و به خاطرش اشك مي ريزه من باشم . فرزاد هم مثل من ديگه طاقت تحمل دوري رو نداشت ، بعد از چهار سال به اين نتيجه رسيده بود كه فقط داشتن من براش مهمه و بس.
برچسب ها پر , پرواز , رمان , عاشقانه , غمگین ,
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 164
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 345
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 644
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,604
  • بازدید ماه : 1,604
  • بازدید سال : 63,373
  • بازدید کلی : 518,179