loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 170 چهارشنبه 1390/08/25 نظرات (0)

قسمت یازدهم

برید ادامه مطلب

فرزاد كه توي اين سالها كه براي فرار از فكر و دوري من غرق كار شده بود ، آنقدر پول جمع كرده بود كه بتونه زندگي آروم و بدون دغدغه و بي نياز از فخيم زاده ها تشكيل بده . اما من اينو نمي خواستم ، من خودم عمري در حسرت داشتن خانواده سوخته بودم و نمي خواستم اين نعمت رو از فرزاد دريغ كنم ، اون عاشق خانواده اش بود و من نمي تونستم غم دوري از اونا رو توي چشماش تحمل كنم . بنابراين نزديك اذان كه فرزاد رفت و من با كلي فكر براي پيدا كردن راه حل تنها شدم ، به نتيجه اي رسيدم كه ترجيح دادم اول به وثوق بگم . مطمئن بودم اون صد در صد موافقه چون تنها كسي كه همدرد من بود و از رازهاي من خبر داشت اون بود ، اون درك مي كرد كه توي اين سالها چي كشيدم . بعد از اينكه تمام ماجراهاي اين سه روز رو براش شرح دادم ، در آخر نوشتم .
« من تصميم خودم رو گرفتم و حاضر نيستم فرزاد به خاطر من قيد خانواده اش رو بزنه ، در ضمن نمي تونم صبر كنم تا شايد اونا يه روي راضي بشن ، چون بيشتر از اين تحمل تنهايي و دوري از فرزاد رو ندارم . مي دونم كه تو خوب منو درك مي كني ! پس فقط يه راه مي مونه و اونم اينكه فرزاد دور از چشم خانواده اش با من ازدواج كنه ، ازدواج بدون اطلاع فخيم زاده ها ، به اميد روزي كه شرايط مهيا بشه و بتونيم پيش فخيم زاده ها علنيش كنيم . اين بهترين فكر ، مگه نه ؟
مطمئن بودم فكرم رو تاييد مي كنه ، بنابراين با خيال راحت و بدون اينكه منتظر جوابش باشم گوشيم رو از توي كيفم درآوردم تا به ثريا هم اطلاع بدم ، به هر حال اون حكم مادرم رو داشت و بايد از موضوع مطلع مي شد . ثريا يكي از سه تا عزيز زندگيم بود ، هر چند كه مطمئن بودم او كسي نيست كه با تصميم من موافقت كنه ، شك نداشتم كه بعد از شنيدن حرفم با اولين پرواز به ايران برمي گرده تا نظر منو تغيير بده . شروع به گرفتن شماره كردم اما هرچي مي گرفتم ، نه تلفن دستيش و نه تلفن خونه ي الهام رو كسي جواب نمي داد . آخر سر وقتي عزيزجون چند ضربه به در زد كه براي خواندن نماز صدام كنه ، گوشي رو روي زمين گذاشتم تا بعد از نماز دوباره سعي كنم باهاش تماس بگيرم . وقتي وضو گرفتم و براي خواندن نماز به اتاقم برگشتم روي صفحه ي لپ تاپم چيزي ديدم كه خدا رو صد هزار بار شكر كردم كه نتونستم با ثريا تماس بگيرم ، آخه وثوق پيامي داده بود به اين مضمون :
« از فكر احمقانه اي كه به سرت زده بيا بيرون ، من همچين اجازه اي بهت نمي دم . اين كار حماقت محضه ، پاك نااميدم كردي . ديگه حق ندار بهش فكر كني ، فهميدي ؟»
پوزحندي زدم ، باورم نمي شد اينقدر صريح مخالفت كرده باشه . از توي نوشته هاش تهديد رو حس مي كردم ، ولي هر چي بود برام اهميتي نداشت . من تصميم نداشتم فرزاد رو از دست بدم و هيچ كس نمي تونست در تصميمم خللي ايجاد كنه ، حتي وثوق يا ثريا . اونا رو دوست داشتم و بهشون احترام مي ذاشتم ، اما فرزاد زندگيم بود . با خودم فكر كردم ، وقتي وثوق اينطور مخالفت كرده واي بر ثريا ، پس نبايد چيزي بهش بگم چون ممكنه براي منصرف كردن من فخيم زاده ها رو خبر كنه . بهتر بود كه با وثوق راه بيام و وانمود كنم كه به حرفش گوش دادم تا ثريا رو درجريان قرار نده ، حتي بعيد نبود براي جلوگيري از اين ازدواج خودش رو بهم نشون بده . نمازم رو كه خوندم ، تصميم خودم رو هم به طور جدي گرفتم ، بايد همون روز به عقد فرزاد درمي اومدم . به فرزاد زنگ زدم ، بيدار بود . ازش خواستم فردا راس ساعت 8 بياد دنبالم ، بهش نگفتم چرا ! فقط گفتم كلي كار داريم ، جايي قرار نذار . توي دلم گفتم ، اولين و مهم ترينش راضي كردن داماده ، يعني ممكن بود قبول نكنه ، نه نمي تونه براي اينكه اين تنها راه ازدواج با من بود .
51-1

صبح راس ساعن 20 دقيقه به 8 آماده پاي آينه ايستاده بودم . با اين فكر كه امروز كار رو تموم مي كنم و اجازه نمي دم كسي مانع اين كار بشه ، از اتاق خارج شدم و به طبقه ي پايين رفتم و توي آشپزخانه با عزيزجون و حاج مهدي كه مشغول خوردن صبحانه بودند مواجه شدم . بهشون سلام كردم كه هر دو با رويي باز جوابم رو دادند ، حاج مهدي برام صندلي كنار كشيد تا بنشينم و عزيزجون خواست برام چايي بريزه كه مانعش شدم و گفتم :
- نه عزيزجون ، زحمت نكش خودم مي ريزم .
- هرطور راحتي ، باشه.
چايي رو كه ريختم نگاهي به آن دو كرده و پرسيدم : 
- شما هر روز اين موقع بيدار مي شين ؟
- 35 ساله من بيدار مي شم كه برم حجره و 35 سال هم هست كه عزيز بيدار مي شه منو راهي كنه .
مقداري شكر توي چاييم ريختم و شروع كردم به هم زدن ، با خودم كلنجار مي رفتم كه چه جوري حرفم رو بزنم . در حاليكه با قاشق چايي رو هم مي زدم بي مقدمه گفتم :
- حاج اقا!... مي خواستم بگم ... من هنوز فرزاد رو دوست دارم .
حرفم رو گفتم و سرم رو بلند نكردم تا به صورتشون نگاه كنم .
همانطور كه انتظار داشتم اصلا تعجب نكردن ، به جاش خنديدند و به هم نگاهي كردند و حاجي گفت :
- ا... چه خوب نمي دونستيم .
از شوخيش خنده ام گرفت و گفتم :
- ببخشيد كه راحت حرفم رو زدم .
- خب ، كمكي از من و عزيز برمياد ؟
- بله ، براي امشب همه رو دعوت كنين بيان اينجا.
- نيازي به دعوت نيست ، ناهيد كه از مدرسه بياد قراره همشون بيان اينجا ، پس يه كمك ديگه از ما بخواه كه انجامش بديم .
خوشم اومده بود ، چقدر اين زن و شوهر باهوش بودن. بنابراين باز بدون مقدمه گفتم :
- پس اگه ممكنه يه لطفي بكنين ! ترتيب يه مراسم عقد ساده روبدين ، اين كار كمك بزرگي به من حساب مي شه .
هر دو دست از خوردن كشيدن و هاج و واج بهم چشم دوختند .
عزيزجون - عقد ساده ؟ براي كي ؟
با اينكه مي دونم فهميده براي كي ، اما جوابش رو مي دم :
- براي من و فرزاد، ما مي خوايم ازدواج كنيم . همين امشب ، بدون اطلاع خانواده ي فرزاد . دوست دارم حاج آقا عقدمون كنه ، مثل حسين و همسرش و زهره و همسرش . قبول مي كنيد حاج آقا ؟
نگاهم كرد ، معلوم بود خيلي جا خورده اما بدون لحظه اي ترديد گفت :
- چرا كه نه ؟ تو هم مثل اونا برام عزيزي ! امشب روي من حساب كن . 
وقتي گفت رو من حساب كن يعني تمام مشكلات حله ، در حاليكه نور اميد ي در دلم تابيده بود گفتم :
- ممنون ، مي دونستم قبول مي كنيد مطمئن باشين هيچ وقت اين لطف شما رو فراموش نمي كنم .
همزمان با اين حرف صداي زنگ در بلند شد ، با خوشحالي از جا بلند شده و گفتم :
- فرزاده ، قراره ساعت 8 بياد دنبالم آخه خيلي كار داريم كه تا شب بايد انجامش بديم ، پس من فعلا رفتم .
عزيزجون كه معلوم بود معترضه چيزي نگفت اما حاجي گفت :
- به سلامت ، برين به كاراتون برسين . بابت مراسم شب هم خيالت راحت ، خودم ترتيبش رو مي دم . مگه نه عزيز؟
- چي بگم والا .
معلوم بود كه با اكراه جواب داده ، اما مهم نيست چون من تمام اين پيش بيني ها رو كرده بودم . ازشون خداحافظي كردم و از اين سوي آيفون به فرزاد اطلاع دادم كه دارم مي آم ، تازه يادم افتاد بهشون بگم به ثريا چيزي نگن ، برگشتم كه بگم اما شنيدن صداشون من ودر جا نگه داشت .
- هيچ معلومه تو چت شده حاجي ؟ اصلا فهميدي اين دختر چي گفت ؟ چي ازت خواست ؟
- فهميدم عزيز من ! گفت مي خواد با فرزاد ازدواج كنه ، همين امشب ، بدون اطلاع خانواده ي فرزاد دوست داره من خطبه عقد رو براشون بخونم .
- خب اين ازدواج مخفيانه ، از تو بعيد بود قبول كني .
- تشخيص غلط و درستش با خودشونه ، اونا بچه نيستن . ديدي كه توي تصميمش مصمم ، به نظر موافق و مخالف ما هم اهميتي نمي ده . اگه من قبول نمي كردم عقدشون كنم مي رفتن محضر ، اين همه محضر توي اين شهر ريخته ، اونطوري كه بدتر مي شد . قبول كردم چون توي چهره اش راسخ بودنش رو ديدم ، من نكنم هم اونا اين كار رو مي كنن . اون حتي صبر نكرده ثريا برگرده چون مي دونه مانعشون مي شه ، مي خواد وقتي اون مياد كار از كار گذشته باشه . الانم ...
ديگه گوش نكردم كه چي مي گن ، اهميتي نداشت چون حق با حاج مهدي بود و نظر من با مخالفت هيچ كس عوض نمي شد . راهم رو گرفتم و بدون اينكه چيزي در مورد ندونستن ثريا بگم ، از خونه خارج شدم . به قول حاج مهدي امشب كار تموم مي شد و فهميدن ثريا هم تاثيري نداشت ، اون كه نمي تونست تا شب خودش رو به تهران برسونه ، تلفن هم بزنه ، جواب نمي دم . همان جا تلفن رو خاموش كردم ، فكر كردم اين بهترين راه كه در آرامش با فرزاد همراه باشم .
از در خونه ي حاج مهدي كه زدم بيرون ، با ديدن فرزاد داخل رونيز نقره اي رنگي كه جلوي در پارك شده بود ، پاك از فكر حرفهاي حاج مهدي و عزيزجون بيرون اومدم . سوار ماشين شدم و با خنده به او كه مشتاقانه نگاهم مي كرد گفتم :
- سلام ، عزيزم ! مي بينم كه به موقع اومدي ، نه يك دقيقه دير و نه يك دقيقه زود .
- سلام خانم خانما ! خوش قولي از ويژگي هاي مثبت منه .
به چشماش كه از سرخي چيزي كمتر از چشمان من نداشت ، نگاه كردم و گفتم :
- فكر كنم براي اينكه خوش قوليت رو حفظ كني ديشب تا حالا چشم رو هم نذاشتي ؟
- نه ، اونو مي تونستم با كوك كردن ساعت حفظ كنم ، بي خوابي ديشب از ترس بوده عزيزم !
- از ترس چي ؟
- اينكه بيدار بشم و ببينم اتفاقات ديشب خواب بوده ... تقديم با عشق فراوان .
با ديدن شاخه گل رز سرخي كه به طرفم گرفته بود ، بي اختيار قلبم لرزيد و اشك توي چشمام قل قل خورد . خدايا چقدر آرزوي ديدن اين صحنه رو داشتم ، چقدر منتظر اين روز بودم . گل رو از دستش گرفتم و گفتم :
- ممنونم ، فرزاد ! من عاشق رز قرمزم .
- مواظب باش خارش نره تو دستت ، تازه از حياط عمارت فخيم زاده ها كندم و نرسيدم هرسش كنم .
- عيب نداره ، يه مرهم كنارم هست كه كافيه يه دست روي زخمم بكشه ، خود به خود خوب مي شه .
هر دو بهم نگاه كرديم ، چه لذتي بردم از نگاههاي عاشقانه اش . هر ساعتي كه مي گذشت احساس مي كردم بيشتر دوستش دارم ، حتي بيشتر از هميشه ، بيشتر از اون چهار سالي كه فكر مي كردم اوج خواستنمه .
- پروانه !
- جانم ؟
- خيلي دوست دارم ، خيلي بيشتر از هميشه .
لبخندي زدم ، خوشحال بودم از اينكه اونم حس منو داشت . وقتي نگاه منتظرش رو روي خودم متمركز ديدم ، خواستم بهش اعتراف كنم كه منم همين حس رو دارم ، اما منصرف شدم و هوس كردم يه كم توي انتظار نگهش دارم . بنابراين گفتم :
- به جاي اين رمانتيك بازي ها ، گاز ماشين رو بگير و برو كه كلي كار داريم .
- رمانتيك بازي !! ببخشيد تو كه از من بدتري ، چشمات از منم سرخ تر دختر جون .
- خب ، اين به خاطر بي خوابيه و ربطي به رمانتيك بازي نداره .
- چرا ربط داره ، چون چشماي منم سرخ . حالا زود باش بگو ببينم تا نگي حركت نمي كنم .
خنديدم و خودم رو به نفهميدن زدم و گفتم :
- چي رو بگم ؟
- خودت مي دوني ، زود بگو !
مثل بچه ها شده بود و انگار لج كرده بود تا چيزي رو كه مي خواد نشنوه حركت نمي كرد ، از اين رفتارش غرق لذت و سرخوشي شده بودم . براي اينكه بيشترتوي اين حالا و هوا بمونم دوباره گفتم :
- چي رومي دونم ؟
- هموني رو كه مي دونم ، زود باش بگو .
- خب اگه مي دوني چه نيازي به گفتن منه ؟
- مي خوام شارژ بشم ، پامو بذارم روي گاز و هرجا كه بگي ببرمت .
- يعني اگه نگم نمي ري ؟
- چرا مي رم ! ولي چون پنچرم آروم مي رم ، جان من بگو ديگه !
ديگه دلم نيومد بيشتر از اين اذيتش كنم ، تمام احساسم رو ريختم توي صدا و نگاهم و بهش گفتم :
- تو زندگي مني! خيلي دوست دارم !
خنديد ، چشماش برق شادي زد و گفت :
- آخ ، عجب شارژ شدم . 
پاش رو روي پدال گاز گذاشت و با سرعت حركت كرد و گفت :
- خب ، عزيزم ! كجا بايد برم ؟
- بهشت زهرا !
درسته كه به قول حاج مهدي ، من احتياج به اجازه ي پدر نداشتم چون فوت كرده بود ، اما حسي بهم مي گفت كه بهترين جا براي گفتن موضوع ازدواج پنهاني به فرزاد ، اونجا روي مزار اون دو تا عزيزيه كه من نتيجه ي ازدواج كوتاهشون بودم . اونا بايد بدونن و بايد باشن ، البته مي دونم كه همه چيز رو مي دونن و مي فهمن .
اون روز بهشت زهرا خلوت بود ، روز دوشنبه وسط هفته اين خلوت طبيعي به نظر مي رسيد . سكوت غريبي توي دل قبرستون پيچيده بود و اين سكوت حال و هواي خاصي به آدم مي داد . در حاليكه كنار قبر پدرو مادرم نشسته و گلهاي رزي رو كه براشون خريده بودم پرپر مي كردم ، به فرزاد كه مشغول فاتحه خوندن بود نگاهي انداختم . راستش نمي دونستم چطور بايد جريان مراسم امشب رو بهش بگم !!از عكس العملش واهمه ي عجيبي داشتم ، اگه قبول نكنه ، من بايد چيكار مي كردم ؟ پاي آبروم جلوي حاج مهدي و عزيزجون و بقيه كه حتما تا حالا توسط عزيزجون مطلع شده بودن مي رفت . در همين افكار بودم كه صداي موبايلش بلند شد ، فاتحه اش رو تموم كرد و گوشي رو از جيبش درآورد و نگاهي به شماره انداخت و گفت :
- نادين .
فوري فهميدم كه نادين چيكار داره ! لابد با من كار داشت ، جريان رو فهميده و چون گوشيم خاموش بوده ، به گوشي فرزاد زنگ زده . فرزاد خواست جواب بده كه مانع شدم و گفتم :
- ولش كن ، نمي خواد جواب بدي .
- چرا ؟
- براي اينكه با من كار داره نه با تو .
- خب ، چرا شماره ي خودت رو نگرفته ؟
- آخه گوشيم خاموشه .
- براي چي ؟ جريان چيه ، چرا خاموش كردي ؟
- براي اينكه حوصله ي تلفن جواب دادن رو ندارم و نمي خوام هيچ كس و هيچ چيز تا شب مزاحم ما دو تا بشه ، باهات حرفهاي مهمي دارم . 
لبخند پر از محبتي بهم زد و پرسيد :
- مثلا چه حرفايي؟
- حرف هايي كه منتهي مي شه به از بين رفتن چهار سال جدايي ، من ديگه نمي تونم بدون تو زندگي كنم .
- خب ، منم نمي تونم عزيزم ! نگران نباش ، امشب قراره با كتي و پدرم حرف بزنم .
- بي خودي خودت رو سبك نكن ، مگه ديشب نگفتي چهار سال پيش حرف زدي چه بساطي به پا كردن ؟ پس چرا مي خواي زحمت بي خودي بكشي ، جواب اونا از الان معلومه .
- نا اميد نباش ، شايد فرجي شده باشه و كتي تغيير عقيده بده ، تغيير عقيده ي كتي هم كه تغيير عقيده ي پدرمه ...
نذاشتم حرفش تمام بشه و گفتم :
- امكان نداره ! اونا تغيير عقيده بدن ! فراموشش كن ! محاله ، فخيم زاده هايي كه من ديدم تغيير عقيده نمي دن و بدتر مخالفت هم مي كنن ، امكان نداره اونا منو به عنوان عروسشون قبول كنن .
در حاليكه بغض كرده بودم با صداي آرامي ادامه دادم :
- مخصوصا مادرت !!
خنده اش گرفت ، بلند شد و اومد كنارم نشست و آروم گفت :
- پروانه ! مي خوام يه اعترافي بكنم ، وقتي اينطوري بغض مي كني ، قلبم ضعف مي ره و بيشتر عاشقت مي شم .
حرفش آنقدر به دلم نشست كه خواستم لبخندي بزنم اما فكر كردم ، خوب حالا از فرصت استفاده كنم و با همين بغض براي امشب راضيش كنم . به همين خاطر به روي خودم نياوردم كه حرفش چه تاثيري روم داشته و اونم كه ديد بغضم همچنان ادامه داره ، رو به روم قرار گرفت و گفت :
- بين عشق من ! كتي ، مادرمنه ! من مي شناسمش ! اون زن خوب و مهربونيه ، حتي مي تونم بگم زن دوست داشتنيه و تو به صرف اينكه يه بارديديش نبايد در موردش قضاوت كني . از نظر من اون فقط يه عيب داره ، اونم ظاهر بينيش ، تو كينه اي نباش و اون روز رو فراموش كن .
- يعني چي كينه اي نباشم ؟
- يعني اينكه چرا ، بابت برخورد چهار سال پيش مادرمن و بقيه ي فخيم زاده ها تو خونه ي ثريا ، هنوز دلخوري ؟
- اما من دلخور نيستم .
باز بغضم گرفته بود ، حقيقت اين بود كه هنوز دل خور بودم . فرزاد دوباره كنارم نشست و گفت :
- اگه دلخور نيستي پس چرا بغض كردي ؟
وقتي نگاهش كردم ، بي اختيار اشكم سرارزير شد و با ديدن اشكم تمام صورتش سرخ شد . بهش گفتم :
- براي اينكه مي خوام بيشتر عاشقم بشي ، فرزاد ، من خيلي دوست دارم و بدون تو ديگه ...
بغضم اجازه نداد حرفم رو تموم كنم و او گفت :
- خب عزيز دلم ، منم خيلي دوست دارم و براي همينه كه امشب مي خوام با خانواده ام صحبت كنم .
- ولي من مي دونم ، اونا رضايت نمي دن و ما دوباره از هم دور مي مونيم .
- امكان نداره ، ديگه بذارم از هم دور بشيم . تازه راضي نشن ، در هر صورت من با تو ازدواج مي كنم ، چه با موافقت اونا وچه بدون موافقت اونا . ديشب هم بهت گفتم ، اگه شده قيد همه چيز رو بزنم ، مي زنم ولي تو رو از دست نمي دم .
- ولي من نمي خوام ، نمي خوام به خاطر من قيد خانواده ات رو بزني . تو اونا رو دوست داري و اونام عاشق تو هستن ، نمي خوام طردت كنن ، مي فهمي ؟
- نه ، نمي فهمم ، اصلا معلومه تو از چي ناراحتي ؟
- ناراحتي من از بابت توئه ، نمي خوام مردي رو كه عاشقانه دوست دارم غمگين ببينم . من هنوز از بابت اينكه چهار سال پيش ، مادرت توي خونه ي ثريا تحقيرم كرد ، ازش دلخورم . مي شه دلخوري رو فراموش كرد ، اما اون برقي رو كه موقع حرف زدن در مورد تو ، توي چشماش بود نمي شه فراموش كرد. تو همه ي آرزو و آينده ي اونا هستي ! من نمي خوام عامل خاموشي اين برق توي چشماي يه مادر باشم ، نمي خوام عامل غمگيني چشماي سبز خوشگل تو باشم .
اشكام كه دوباره سرازير شده بود رو با دست پاك كردم و به فرزاد كه گيج و منگ نگاهم مي كرد زل زدم ، با درماندگي گفت :
- منظورت چيه ؟ تو كه نمي خواي بگي من برم و تا اونا راضي نشدن برنگردم ، نمي خواي بگي برم چهار سال ديگه بيام كه ؟ البته اگه بگي هم من قبول نمي كنم ، من يه لحظه ديگه بدون تو صبر نمي كنم .
خب منم بدون تو نمي تونم ،چهار سال يه مرده ي متحرك بودم . الان هم حاضر نيستم يه روز ، حتي يه روز ديگه بدون تو سر كنم . ببين فرزاد !... من فكرام رو كردم ، ما مشب عقد مي كنيم .
خنده ي بلند او مانع شد تا ادامه ي حرفم رو بزنم ، در حاليكه جلوي خنده اش رو مي گرفت گفت :
- شوخي بامزه اي بود عزيزم .
- ولي من شوخي نكردم ، اين موضوع زندگي منه و خيلي هم جديه ، فكر مي كني نادين براي چي زنگ زد ؟ چرا من گوشيم رو خاموش كردم ؟ چون از حاج مهدي خواستم تا ترتيب يه عقده ساده رو بده ، اونم براي امشب . حالا زنگ مي زنن كه ببينن ، من شوخي كردم يا جدي گفتم ! ما امشب عقد مي كنيم ، بدون اينكه تو به خانواده ات اطلاع بدي ! حاج مهدي راضي شد عقدمون كنه ، چند مدت بعد تو هم به خانواده ات مي گي و اونا ديگه چاره اي جز پذيرش ندارن . من كه خيلي خوشحالم تو چي ؟
خنده روي لباش خشكيد ناباورانه نگاهم كرد ، كاملا جا خورده بود . در حاليكه دلم از شنيدن جوابش زير و رو مي شد گفتم :
- نگفتي نظرت چيه ؟
بلند شد و زل زد به من ، انگار سعي داشت به خودش مسلط بشه ، بعد از كمي سكوت گفت :
- نظر من اينه كه فكربسيار مزخرفي كردي ، فراموشش كن .
- نمي تونم ، با عزيزجون و حاج مهدي صحبت كردم .
- نبايد صحبت مي كردي ، تو اول بايد با من مشورت مي كردي .
گوشيش رو از جيبش درآورد و به سمتم گرفت و گفت :
- زنگ بزن ، تا برنامه اي نچيدن كنسلش كن .
اعتنايي به درخواستش نكردم و خيلي جدي و محكم گفتم :
- هيچي كنسل نمي شه . من فكرام رو كردم ، تو هم اگه منو مي خواي بايد موافقت كني ، در غير اين صورت خداحافظ . البته اين بار نه براي چهار سال بلكه براي هميشه .
سپس بلند شدم و بي توجه به او كه هاج و واج نگاهم مي كرد راهم رو گرفتم كه برم ، از ترس اينكه تهديدم مؤثر واقع نشه و فرزاد دنبالم نياد ، حالت تهوع بهم دست داده بود. با حرفش انگار دنيا رو بهم دادن ، ايستادم و او گفت :
- مگه تو نگفتي منو دوست داري ، پس چرا اينقدر راحت داري مي ري ؟
به سمتش برگشتم و گفتم :
- دارم مي رم بميرم ! چون اينقدرمي خوامت كه حتي يه روزديگه بي تو بمونم مي ميرم ، ترجيح مي دم بميرم تا زنده باشم وبا غم فراق تنها مرد زندگيم ، زندگي كنم .
چند قدم به طرفم اومد و گفت :
- اما تو براي مردن حيفي .
- مي دونم ، براي همين نمي خوام امروز بدون عقد ما تموم بشه .
باز چند قدم جلوتراومد و گفت :
- به چه قيمتي ؟
- به قيمت داشتن تو ، قيمتي بالاتر از اين ؟
چند قدم ديگه برداشت ، حالا ديگه بهم رسيده بود . دوباره ادامه داد :
- ارزشش رو داره ؟
- براي من كه تا حالا آرامش توي زندگيم نبوده ، آره !
- حالا مي خواي من چيكار كنم ؟
- بگو ، شرطم رو براي ازدواج مي پذيري ! امشب همسرم مي شي سايه ات بالاي سرم مي مونه ، تا ابد ، تا اون دنيا ...!
- نمي ذاري فكر كنم ؟
- به ازدواج با من ؟
- نه ، اونكه فكر نمي خواد ، به اين مدل عروسي كردن !
- چرا از الان تا دم ماشين فرصت داري فكر كني ، كافيه ؟
خنديد وگفت :
- پدرم حق داشت كه نصيحتم مي كرد و مي گفت اشتباهش رو هرگز تكرار نكنم ، چرا گوش نكردم .
- چه اشتباهي ؟
- اينكه ، هيچ وقت نذارم زنم بفهمه چقدر دوستش دارم ، وگرنه روزگارم سياه مي شه .
چشم غره اي رفته و گفتم :
- منظور ؟ 
بعد خيره خيره به چشماش زل زدم كه گفت :
- اونطوري نگام نكن با اون چشمات ، منظورم خود پدرم بود . فردا صبح بايد كتي رو بندازم به جونش ، تا مجبور بشه يه بار ديگه تاوان دوست داشتن زنش رو پس بده ، چون من ديگه ايتاليا برو نيستم ، تازه داماد ، راه دور نمي تونه بره .
با خنده فرزاد رو كه سوار ماشين مي شد نگاه كردم ، پس موافقت كرده بود . در حاليكه اشاره مي كرد سوار بشم ، به مزار پدر و مادرم نگاهي انداخته و اجازه ي آخر رو گرفتم . يعني اونا هم به اندازه ي من خوشحال بودن ، امشب بزرگترين شب زندگي تنها دخترشون بود .
اون روز تنها خريد مراسم عقد من و فرزاد ، دو تا حلقه ي شبيه به هم ، بسيار شيك و ساده از طلاي سفيد بود كه با سه تا نگين در اندازه هاي بزرگ و متوسط و كوچك تزئين شده بود ؛ يك پيراهن ساتن سفيد ، بسيار زيبا براي من و يك دست كت و شلوار گران قيمت مشكي با پيراهن سفيد كه من براي فرزاد خريدم . گرفتن همين چند تيكه تا ساعت 12 ظهر طول كشيد و ناهار به رستوران رفتيم ، توي اين مدت نه من تلفنم رو ، روشن كردم و نه فرزاد تماس هاش رو كه از طرف سپيده ، نادين و گاهي هم ناهيد خانم بود جواب داد مي خواستم يك دفعه با همشون رو به رو بشم و براي همه يكبار موضوع رو توضيح بدم ، هرچند فرزاد عقيده داشت بايد تلفن هاشون رو جواب بديم اما من راضي نمي شدم ، احساس مي كردم هنوز از ته دل راضي به اين كار نيست و ممكن جواب دادن به اين تلفن ها كار رو خرابتر كنه . ترديد رو توي چشماش مي ديدم و به روي خودم نمي آوردم ، او هم چيزي نمي گفت . تا اينكه حدود ساعت پنج عصر كه منو جلوي خونه ي حاج مهدي پياده كرد تا بره و دستي به سر و صورتش بكشه و بياد ، در حاليكه داشتم خريدهاي مربوط به خودم رو از روي صندلي عقب برمي داشتم پرسيد :
- پروانه ! مطمئني كاري كه مي كني درسته ؟
مي خواستم خودم رو به اون راه بزنم كه منظورت رو نفهميدم اما طوري بهم خيره شده بود كه با استيصال نگاهش كردم و گفتم :
- خواهش مي كنم فرزاد باز شروع نكن ، مي دوني كه مطمئنم پس چرا باز مي پرسي ؟
- براي اينكه مي ترسم پشيمون بشي .
- من قبلا پشيمون شدم ، چهار سال پيش وقتي از خودم روندمت ، پشيمون شدم . الان هم اين كار رو انجام مي دم ، چون نمي خوام باز مزه ي پشيموني و حال اون روزها رو تجربه كنم .
- لااقل يه چند روز صبر كنيم ، شايد كتي رو راضي كنم . اگه نشد خوب ما همين كار رو چند روز ديگه انجام مي ديم . فرقي نمي كنه !
- چرا فرق مي كنه ، امشب مانعي نداريم ولي فرداشب رو شك دارم .
- مانع ؟ كدوم مانع ؟ نكنه مي ترسي اگه فخيم زاده ها بفهمن نذارن ؟ 
- نه بابا ، منظورم وثوق و ثريا ست . محاله رضايت بدن ، اگه شده زندانيم كنن نمي ذارن دستت بهم برسه .
با حيرت پرسيد :
- مگه بهشون نگفتي ؟ صبر كن ببينم ، ثريا كه ايران نيست ، تو چطور مي توني ...
حرفش رو قطع كردم وگفتم :
- خب منم همين رو مي گم ديگه ، شانس آورديم ثريا ايران نيست . وقتي وثوق كه اطمينان داشتم با من هم عقيده است ، تهديدم كرد كه بايد اين فكر رو از سرم بيرون كنم ، پس واي به ثريا ! اون كه يك درصدم موافقت نمي كنه . اون تا الان جريان رو فهميده و مطمئن هستم با اولين پرواز به ايران برمي گرده ، البته هر چقدر هم زود بياد فردا عصري مي رسه كه اون موقع هم كار از كار گذشته ، حالا فهميدي چرا مي گم همين امشب ؟...
- باورم نمي شه تو با وجود مخالفت وثوق و ثريا داري همچين كاري مي كني . مگه قرار نشده كه فقط خانواده ي من ندونن ؟ اينطوري كه هيچ كس نمي دونه .
معلوم بود عصباني شده ، چون تقريبا با صداي بلندي حرف مي زد . در جوابش گفتم :
- ببين فرزاد ! داري گير مي دي ، خب ، بعدا براشون توضيح مي دم .
بغض گلوم رو گرفته بود و براي اينكه آروش كنم ادامه دادم :
- اصلا مي دوني چيه ؟ تو داري بهونه مياري يه جوري برنامه ي امشب رو بهم بزني ، باشه اجباري نيست . عقد بي عقد ، خداحافظ .
طبق نقشه اي كه در همون لحظه كشيده بودم ، بسته ها رو رها كرده و از ماشين پياده شدم و بدون اينكه نگاهش كنم به طرف خونه ي حاج مهدي رفتم كه صدام كرد و گفت :
- حالا كجا ، باز قهر كرد .
خوشحال ازاينكه نقشه ام عملي شده بود ، در حاليكه سعي داشتم بغضم رو حفظ كنم گفتم :
- دارم مي رم بميرم . بهت كه گفتم يا زندگي با تو يا مردن ، راه ديگه اي برام وجود نداره .
خنديد و سري تكان داد و گفت :
- نمي شه باهاش حرف زد ، دختره ي لوس ! حالا من عصباني شدم و يه چيزي گفتم ، چرا زود بغض مي كني ؟
- براي اينكه بيشتر عاشقم بشي .
- بيشتر ازاين ديگه عشقي وجود نداره .
با خيالي آسوده از اينكه كوتاه اومده بود ، بغضم رو كنار گذاشتم و برگشتم كنار ماشين تا وسايلم رو بردارم . نگاهم كرد و گفت :
- پدرم مي گفت كه هيچ وقت نذار زنت بفهمه نقطه ضعفت چيه ، چون وقتش كه برسه حسابي ازت سوءاستفاده مي كنه ، حيف كه گوش نكردم .
- مي گم اين پدر تو هم دست به نصيحتش بد نيست .
- عزيزم ، 30 سال تجربه ي زندگي مشتركش با مادرم رو يادم داد ، حيف كه ياد نگرفتم . حالا هم به جاي گيردادن به باباي من خريدهات رو بردار شب شد ، الان عاقد مياد مي بينه ما نيستيم ميره .
از ته دل خنديدم و در حاليكه بسته ها رو برمي داشتم گفتم :
- نترس عاقد آشناست و خونه اش همينجا ست ، جايي نمي ره .
لبخندي زد كه دنيايي اعتراض و مخالفت درونش نهفته بود ، اما به خاطر از دست دادن من دم نمي زد . چه لذتي مي بردم از اين همه دوست داشتن توسط فرزاد ...

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 180
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 369
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 799
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,759
  • بازدید ماه : 1,759
  • بازدید سال : 63,528
  • بازدید کلی : 518,334