loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 280 پنجشنبه 1390/10/08 نظرات (1)

قسمت آخر

 

 

چشم مجید سیرابی دیگه رمان نمیذارم

 بی منطق شدی؟- من اون موقعی بی منطق بودم که به حرف عمه لیلی گوش دادم و اون کار ابلهانه رو انجام دادم.توی دلم به لیلی لعنت فرستاده و با لحن التماس آلودی گفتم:- فرزاد! ازت خواهش می کنم، امشب توی مهمونی خودت رو کنترل کن، حرفی از ازدواج با من و طلاق غزاله نزن.- به شرطی که تو بگی راضی به ازدواج با من هستی!برای اینکه آرامش کنم، ناچار گفتم:- تو امشب آروم باش، بعد در مورد این موضوع صحبت می کنیم.- کی صحبت می کنیم؟- بعد از مهمونی خوبه؟- قول میدی؟با اینکه برام سخت بود، قول دروغ بهش بدم اما چاره ای نداشتم، امکان داشت نقشه هام رو خراب کنه گفتم:- آره، حالا کاری نداری من نمی تونم صحبت کنم.- چرا نمی تونی، مگه شما کجا هستین؟- بعدا برات تعریف می کنم، فقط یه چیزی فرزاد، از الان خودت رو برای گرفتن اون هدیه ی ویژه که قبلا گفته بودم آماده کن.- هدیه ی ویژه ی من تویی.- ولی این هدیه از منم ویژه تره، این هدیه همونیه که شب سالگرد ازدواجمون می خواستم بهت بدم اما نشد و مجبور شدم با خودم ببرمش آمریکا و حالا دوباره آوردمش. امشب بهت می دم، به شرطی که قولت رو فراموش نکنی و آروم باشی.- من که گفتم به چه شرطی آروم می مونم.معلوم بود، اصلا جریان هدیه براش مهم نیست. حقم داشت، از کجا به فکرش خطور می کرد که هدیه ی من چیه، وگرنه می فهمید که این هدیه ها از من و همه چیز براش با ارزش ترن.- باشه! منم که شرطت رو قبول کردم، دیگه باید برم، شب می بینمت.- پری!... دوستت دارم.چنان دلم لرزید که قطره اشکی توی چشمام جمع شد، تماس رو قطع کردم و به نادین که زل زده بود بهم نگاهی انداختم و گفت:- اوضاعش خیلی خرابه! نه؟- نگرانم یه کاری دستمون نده، انگار سن و سالش رو فراموش کرده، فکر می کنه هیجده سالشه.- ببینم، نکنه تو باز، باورش کردی؟- دورغ نمی گه.- اشتباه می کنی!- می گم داره راست می گه، قبول کن.- پس هنوز دوستش داری...آهی کشیدم و با تاسف گفتم:- وقتی نمی تونم در کنارم داشته باشمش، دوست داشتنش به چه دردی می خوره.مشکوک نگاهم کرد و گفت:- منظورت چیه؟ مگه نگفت با زنش اختلاف داره، می خوان جدا بشن.- توی مهمونی امشب منظورم رو می فهمی.به جایی که وثوق نشسته بود نگاه کردم، دفتر رو باز کرده و محو خوندن اون شده بود. گویی توی این دنیا نبود، حواسش به هیچ جا نبود جز، به حقایقی که بعد از سی سال پیش روش باز شده بود. از نادین خواستم که از اون حال و هوا خارجش نکنیم و بدون حداحافظی از اونجا بریم، اما ناگهان چیزی به مغزم خطور کرد. برگشتم و یادداشتی نوشته و به دست مسئول هتل دادم تا بعدا بهش بده، نوشته ام بدین مضمون بود:"از مادرم یه امانتی پیش من هستش، البته عکسش روی کتاب شما خودنمایی می کنه. بهتون برمی گردونم، به شرط اینکه آخر کتاب رو تغییر بدین، پس تا روزی که بیاین و خبر تغییر کتاب رو بهم بدین و امانتی رو بگیرین، خدانگهدار.""پروانه" آدرس خونه ی بهرام رو هم زیر نامه نوشتم و وقتی اون رو به مسئول هتل سپردم تا بهش بده، فهمیدم که وثوق برادرزاده ی صاحب هتل هستش. وقتی از هتل خارج شدیم، نادین تاکسی گرفت تا به فرودگاه بریم، موقع سوار شدن یه ماشین آخرین سیستم جلوی تاکسی نگه داشت. هنوز ما سوار تاکسی نشده بودیم که دیدم راننده ی اون ماشین، پیاده شد و در رو برای سرنشین با احترام باز کرد. قبل از پیاده شدن سرنشین اون ماشین من سوار تاکسی شدم، اما موقع حرکت برای یک لحظه نگاهم با نگاه پیرمردی که سرنشین اون ماشین بود و حدود 70 ، 75 سال بود تلاقی کرد. نگاه خیره و متعجب پیرمرد را روی خودم حس کردم و شک نداشتم که اون کسی نیست جز پدربزرگم، خلیل خلیلی. تاکسی حرکت کرد، سرم را به طرفش برگردوندم و از پشت شیشه به او که داشت با نگاهش منو تعقیب می کرد خیره شدم. می تونستم از راننده تاکسی بخوام نگه داره، اما این کار رو نکردم چون دل بستن اون پیرمرد به من دیگه فایده ای نداشت، خیلی دیر شده بود و جز اینکه دوباره دلش بشکنه و قلبش جریحه دار بشه ثمری نداشت.با نیم ساعت تاخیر به تهران رسیدیم. وقتی با نادین، سوار ماشینش که توی پارکینگ فرودگاه بود شدیم، هنوز وقت داشتیم. ازش خواستم منو به بهشت زهرا ببره، می خواستم بعد از شش سال سر مزار پدر و مادرم برم، می خواستم هر دو بدونن که بخشیده شدن، می خواستم به پدرم نوید بدم، کاری که خواسته بود براش انجام دادم و دفتر رو به وثوق رسوندم. به مادرم اطلاع بدم که نگران وثوق و پدرش نباشه چون اونا هم به زودی اون رو می بخشن، بهش بگم با آرامش بخواب که دیر یا زود، وثوق توی یه جایی به مراتب زیباتر از دشت پروانه ها به دیدارت خواهد آمد. می خواستم به پدرم بگم، آغوش باز کن چون من به زودی به تو خواهم پیوست تا به حسرتی که تمام عمر در آرزویش بودی پایان دهم و برای همیشه در آغوشت بمانم.از بهشت زهرا که زدیم بیرون، هوا تاریک شده بود. از نادین خواستم تندتر حرکت کنه، آخه ثریا چند باری زنگ زده بود که همه اومدن و منتظر من هستن. وقتی به خونه ی بهرام رسیدیم، قبل از اینکه زنگ درو بزنم، نادین پرسید:- پروانه! نمی خواهی بگی چی توی سرته، منظورت از هدیه ی ویژه که پای تلفن به فرزاد گفتی چی بود؟ نکنه...- چند دقیقه دیگه می فهمی.حرفم هنوز تمام نشده بود که در باز شد. داخل حیاط که شدیم، علی و شادی دوان دوان به سمتم اومدن و محکم در آغوشم جا گرفتند. حسابی بوسیدمشون و خدا رو شکر کردم که قرار نیست، مثل پدرم حسرت به دل در آغوش گرفتن بچه هام بمیرم.داخل خونه که شدم همه بودند جز استاد و ثریا، حاج مهدی و عزیزجون رو هم دعوت کرده بود. وقتی با همه خوش و بش می کردم، تمام حواسم به دو نفر بود. یکی لیلی که کنار الهام نشسته بود و دیگری فرزاد که تنها گوشه ای از سالن ایستاده و سیگار می کشید، از دیدنش توی اون وضع که عاشقانه و مشتاق نگاهم می گرد دلم گرفت. با دوقلوها که همچنان بهم چسبیده بودند، به طرف فرزاد رفتم و نادین هم به دنبالم راه افتاد. نمی دونم دلش برای تنهایی و گوشه گیری فرزاد سوخت، یا هنوز بهش اعتماد نداشت و می خواست من باهاش تنها نباشم. حواسم جمع بود که کسی فرزاد رو تحویل نمی گیره، اما حواس بهرام و بهنام فقط به من بود. وقتی به فرزاد رسیدم، خیلی گرم باهاش سلام و علیک کردم. بهنام که این صحنه رو دید چنان سرو صدایی راه انداخت و به طرف من اومد که توجه همه جلب شد و غزاله و سپیده هم بهش پیوستن. از این کارش خیلی لجم گرفت، البته اون می خواست برای اینکه دل من خنک بشه این کار رو بکنه اما من دوست نداشتم کسی فرزادم رو آزار بده. به بهانه ی عوض کردن لباس به اتاقم رفتم و توی همان لحظه که لباس عوض می کردم، فهمیدم که اصلا طاقت ناراحتی و گوشه گیری فرزاد رو ندارم. باید هر چه زودتر تمام ماجرا رو می گفتم و از این همه بی محلی، اون رو نجات می دادم. لباسم رو عوض کردم و گردنبند مادرم رو از توی صندوق برداشته و طوری گردنم کردم تا به محض ورودم به سالن لیلی اون رو ببینه. سپس شناسنامه ی خودم و بچه ها رو برداشته و رفتم پایین، دیگه وقتش بود. عجب آرامشی داشتم، هیچ اضطرابی در دلم نبود.
وقتی از پله ها سرازیر شدم، هیچ کس جز فرزاد متوجه حضورم نشد، او کنار نادین و دوقلوها و پسر گلی نشسته بود. با دیدن من از جا بلند شد، با احترام بهش گفتم:
- خواهش می کنم راحت باش.
سپس رو به نادین کرده و گفتم:
- نادین جان! یه کاری برای من می کنی؟
نادین به شوخی گفت:
- من که همش دارم یه کاری برای تو می کنم، حداقل از دست این سه تا وروجک نجاتم بده.
لبخندی زدم و از بچه ها خواستم که اذیتش نکنن، بعد از نادین خواستم که مبل ها رو به شکل دایره بچینه. از بهرام و بهنام هم خواستم کمکش کنن، هر چی میپرسیدن علت این کار چیه جوابی نمی دادم. فرزاد هم خواست بره کمک که گفتم، نمی خواهد و بعد هم کنارش نشستم و با خوشرویی بهش گفتم:
- ممنونم که به قولت عمل کردی و حرفی نزدی.
- امیدوارم تو هم به قولت عمل کنی.
زیر چشمی نگاهی به لیلی انداختم خوشبختانه حواسش به ما بود، عمداً دست برده و با پلاک گردنبند مادرم شروع به بازی کردم. معلوم بود جا خورده، اما به ریو خودش نیاورد و چشم از من برداشت. به فرزاد نگاه کردم و گفتم:
- فرزاد! یادته ظهر بهت گفتم، امشب یه هدیه ی ویژه برات دارم؟
- آره! مهم گفتم تو هدیه ی ویژه ی من هستی.
- اشتباه نکن، هدیه ای که می خوام بهت بدم، خیلی از من ویژه تره، فقط برای دادنش یه شرط دارم.
- چه شرطی؟
- همانطور که تا حالا آروم بودی، بعد از گرفتن هدیه هم آروم باشی و قول بدی هیجان زده نشی.
- هیچ هدیه ای به اندازه دوباره داشتن تو منو هیجان زده نمی کنه.
- پس قول دادی.
- پروانه جون! عزیز دلم، چرا با من مثل بچه ها رفتار می کنی؟ بابا جان، من فقط عاشقم همین...
صداش بلند بود، اما دیگه برای من مهم نبود که دیگران صداش رو بشنون. نادین و بهنام کاری که خواسته بودم انجام دادن، از همه خواستم روی مبل های چیده شده بنشینن تا بتونن حرفام رو خوب بشنون. از بهزاد هم خواهش کردم بچه ها رو به اتاقش ببره و سرگرم کنه، بعد از رفتن بچه ها، خودم هم روی تنها مبل خالی کنار ثریا نشستم. در حالیکه نگاهِ بی طاقت همه، به چز حاج مهدی و عزیزجون روم خیره مانده بود نفس عمیقی کشیدم و خطاب به همه که نزدیک بود فریادشون بلند بشه، گفتم:
- من از ثریا خواستم تا مهمونی امشب رو برگزار کنه، چون باید موضوع مهمی رو بهتون می گفتم.
عمه کتی گفت:
- بگو دیگه عمه، ما همه به گوشیم.
باز به لیلی که به مغزشم خطور نمی کرد چی می خوام بگم نگاهی انداختم و ادامه دادم:
- من توی زندگیم، فقط یکبار ازدواج کردم.
جز کتی و سودی و شوهرانشون که می خندیدند و حاج مهدی و عزیزجون که آروم نشسته بودند، بقیه رنگشون عوض شد. بهرام و بهنام با غضب نگاهم می کردند، اما برام مهم نبود چون من محو قیافه ی زنگ پریده ی لیلی شده بودم و به نگاه متعجب فرزاد هم کاری نداشتم. عمه کتی با همان خنده گفت:
ـ خُب عمه، مگه تا امروز غیر از این بوده، معلومه فقط یکبار ازدواج کردی، خدا رحمت کنه سیناجون رو.
- نه! غیر از این نبود، فقط اجازه بدین حرف من تموم بشه. من فقط یکبار ازدواج کردم، اونم نه شش سال پیش، بلکه هفت سال پیش، اونم نه با سینا...
بهرام اجازه نداد حرفم تموم بشه و با تشر از جا بلند شد و گفت:
- پری! چرا مزخرف می گی؟ شوخی دیگه بسه.
بی توجه به تشر بهرام، به لیلی که سرخ شده بود نگاه کردم، معلوم بود آدم به اون باهوشی حتماً فهمیده بود چه رودستی از سینا خورده. دیگه بهش نگاه نکردم، چشم به فرزاد دوختم که مشکوک نگاهم می کرد. لبخندی بهش زدم، با تردید گفت:
- بهرام راست می گه؟ ... داری شوخی می کنی؟
- نه به هیچ وجه خیلی هم جدی می گم.
- یعنی تو... وای خدای من، باورم نمی شه.
- پروانه بس کن، همه دارن باور می کنن.
- بهرام جان! عیبی نداره، دیگه همه چیز تموم شده باید حقیقت رو بفهمن.
بهرام رو به ثریا کرد و گفت:
- تو یه چیزی بهش بگو، دیوونه شده.
تا ثریا بخواد عکس العملی نشون بده، عمه کتی گفت:
- یکی به ما بگه اینجا چه خبره؟
- هیچی، این دختره...
نذاشتم حرف بهرام تموم بشه، بلند شدم و به سمت عمه کتی رفتم و شناسنامه علی و شادی رو دادم دستش و گفتم:
- حقیقت اینه عمه جون! خوب نگاه کن.
اگه بگم چشمای عمه کتی با دیدن شناسنامه ی بچه ها داشت از حدقه درمیومد اغراق نکرده ام. اول یه نگاه به من، بعد هم به فرزاد انداخت و دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت:
- وای خدا، یه لیوان آب به من بدین! دارم می میرم.
گلی سریع بلند شد و یه لیوان آب به دستش داد، بعد خودش چشم به شناسنامه ها دوخت تا بفهمه ماجرا چیه. در عرض کمتر از سه دقیقه شناسنامه ها دست به دست چرخید، بهنام و بهرام و ثریا هاجر و واج مونده بوندن و ازکاری که من کرده بودم، روی مبل خشکشون زده بود. وقتی شناسنامه ها به دست فرزاد رسید و اون رو خوند، مثل فنر از جا پرید. برقی توی چشماش بود که از دیدم دور نماند، کم مونده بود جیغ بکشه. بهش گفتم:
- قولت یادت نره، خودت رو کنترل کن، بهت که گفته بودم یه هدیه ویژه دارم.
- اما نگفتی اینقدر ویژه است، وگرنه قول نمی دادم آروم بمونم.
چشم به زاله که مات مونده بود، دوختم و با خودم فکر کردم، آیا اون مادر خوبی برای بچه های من می شه یا نه؟ که عمه کتی حالش چا اومده و پرسید:
- پروانه جان، یعنی چی اسم فرزاد توی شناسنامه ی بچه های توئه، مگه تو زن فرزادی؟
با اعتماد به نفس گفتم:
- بله عمه جان، البته هفت سالِ پیش همون موقع که شما نمی دونستین من برادرزاده تون هستم و چون مخالف ازدواج فرزاد با یه دختر پرورشگاهی بودین، ما مخفیانه ازدواج کردیم و یک سال بعد از هم جدا شدیم. موقع جدایی من بچه های فرزاد رو باردار بودم و میخواستم بهش بگم که مهلت نشد و از هم جدا شدیم، اگه باور ندارین از ثریا و بهرام و بقیه بپرسین. علی و شادی من بچه های فرزاد هستن، نه سینا.
 ولی فرزاد که مشکل داره و نمی تونه بچه دار بشه.
سپس نگاهی مشکوک به فرزاد و غزاله انداخت، وقتی سکوت و سر به زیری اونا رو دید همه چیز دستگیرش شد. رو به من کرد و گفت:
- پس چرا به فرزاد نگفتی بارداری؟
- چون در حقم نامردی کرده بود، می خواستم ازش انتقام بگیرم.
رو به فرزاد که معلوم بود درک کرده چرا این کار رو باهاش کردم، نمودم و گفتم:
- فرزاد! منو ببخش که این همه سال تو رو از حق پدریت محروم کردم.
فرزاد لبخند آکنده از عشق و شیرینی بهم زد که بهرام با صدای بلند خندید و گفت:
- آره واقعاً ببخشید که از حق پدریت محروم شدی، اونم چه پدری، سالگرد ازدواجش به جای هدیه دادن به مادر بچه هاش، طلاقنامه غیابی می ذاره جلوش.
با شماتت به بهرام نگاه کردم و گفتم:
- فرزاد هیچ کناهی نداره، تو بی خودی...
ناگهان بهرام فریاد زد:
- الان می گی گناهی نداره، شش سال پیش یادت رفت که مثل گندم برشته ات کرده وبد. اون موقع مقصر می دونستیش، چه شده ناغافل شد شوهری مهربان و پدری دلسوز؟
ناگهان از جا بلند شد و به طرف فرزاد هجوم برد و یقه اش رو گرفت و با فریاد گفت:
- الهی شکر، بالاخره همه چیز معلوم شد و مهم دیگه مجبور نیستم تو رو تحمل کنم. همین الان گورت رو گم می کنی یا بدم بهنام با لگد پرتت کنه بیرون، تو می دونی چی به روز زندگی ما آوردی؟
بهرام حسابی عصبانی بود و داشت دق و دلی این چند سال رو خالی می کرد، هرکس به نحوی می خواست آرومش کنه اما موفق نمی شد. بچه ها از صدای داد و بیداد بهرام اومدن پایین، اما سپیده فوری اونا رو برگردوند بالا. احساس می کردم از صدای همهمه و فریادهای بی امان بهرام سرم داره منفجر می شه، مخصوصاً که وقتی چشمم به قیافه ی راضی لیلی افتاد که دلش همین بساط رو می خواست و داشت بهش می رسید، خشمم به دردم اضافه شد وبا صدایی که خودم هم نمی دونم چطوری اینقدر بلند بود فریاد زدم:
- بس کن بهرام، به فرزاد چیکار داری؟ برو یقه ی مادرت رو بچسب.
سکوتی عجیب سالن رو فرا گرفت، به سمت بهرام که یقه ی فرزاد رو رها کرده بود رفتم و با تشر گفتم:
- این بیچاره خودش هم یه قربانی بوده، هر چی از دهنت درمیاد به جای اونکه به مادر عفریتت بگی، به فرزاد می گی؟
به لیلی نگاه کردم که صورتش از سرخی داشت منفجر می شد، البته اینبار نه از خشم که از وحشت. با عصبانیت بهش گفتم:
- چیه ترسیدی؟ چرا به پسرت نمی گی با زندگی همه ی ما چه کردی، چرا نمی گی به خاطر نفرت از پدرش با خواهرش چه کردی؟ نگاه کن، این گردنبند رو می شناسی؟
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
-چه سؤال احمقانه ای، معلومه که می شناسی. خودت گفتی گردن مادرم دیده بودی، لابد تعجب کردی گردن من چیکار می کنه؟
قیافه ی مظلومانه ای گرفت و رو به بهرام و بهنام که متعجب از حرفهای ما بودند کرد و گفت:
- من که نمی دونم پروانه جون چی می گه، شما می دونین؟
حرفش باعث شد که بهرام به سمتم بیاد، با لحنی خشمگین گفت:
- تو مثل ایکه واقعاً یه چیزیت می شه، این چرت و پرت ها چیه می گی، به چه حقی به مادر من می گی عفریته.
از نگاه بهنام هم معلوم بود که حرف بهرام رو قبول داره، البته حق داشتن چون اونا نمی دونستن که مادرشون چه کرده. بنابراین تما چیزهایی رو که می دونستم از روز اول آشنایی پدر و ماردم تا نقش لیلی در جدایی من وفرزاد براشون تعریف کردم. وقتی حرفم تموم شد، توقع داشتم بهرام و بهنام طرف منو بگیرن و با شماتت مادرشون رو طرد کنن، همون کاری که با فرزاد کردن، اما زهی خیال باطل. ناباوری رو نه تنها توی چشمای اون دوتا بلکه بقیه و حتی ثریا دیدم، به جز حاج مهدی و عزیزجون، نادین و فرزاد بقیه حرفم رو باور نداشتند. رو به اونا با ناراحتی گفتم:
- چیه حرفم رو قبول ندارین؟
تنها جوابی که بهم دادند سکوت بود، البته بهرام تمسخر هم در نگاهش موج می زد. تنها فرزاد بود که به سمتم اومد و با اعتماد گفت:
- من باور می کنم عزیزم، چون نیشش منو هم گزیده.
بعد به لیلی که قیافه ی پیروزمندانه ای به خود گرفته بود نگاه کرد و با نفرت گفت:
- حیف که بهت قول دادم آروم باشم، وگرنه الان تلافی شش سال جدایی و خون جگر رو ازش می گرفتم.
لیلی، از شنیدن این حرف پوزخندی زد که از دید من دور نماند. بغضم گرفت، بخصوص وقتی که بهرام با لحنی مسخره رو به من و فرزاد گفت:
- پس با هم تبانی کردین؟ خوبه، حالا به سلامتی فرزاد خان کی قراره غزاله خانم رو طلاق بده و بیاد سراغ زن و بچه هاش؟
حرفش باعث شد که صدای اعتراض ثریا بلند بشه و با شماتت نگاهش کنه، فرزاد هم بی اهمیت به لحن مسخره ی بهرام خیلی جدی جواب داد:
- خیلی زود بهرام خان! چون من و غزاله حرفامون رو زدیم و تصمیمون رو گرفتیم و فردا، پس فردا از هم جدا می شیم. حالا که فهمیدم پروانه زن سینا نبوده، اگه خودش موافق باشه، همون روز که از غزاله جدا می شم، عقدش می کنم چون من دیگه تحمل دوری از زن و بچه هام رو ندارم.
اعتماد فرزاد، خنده ی پر تمسخر بهرام و نگاه رضایت آمیز لیلی رو که حاکی از شکست ما بود به همراه داشت. توان ایستادن رو از من گرفت و رفتم روی مبل نشستم و نگاهم روی غزاله ماند، معلوم بود که به زحمت خونسردی خودش ر حفظ می کرد، درکش می کردم. درسته که داشت از فرزاد جدا می شد ولی این تحقیری که جلوی جمع شده بود، سزاوارش نبود. دلم برای غزاله هم می سوخت اما بیشتر از اون برای خودم، نقشه ام برای رسوایی لیلی نگرفته بود و هیچ کس حرفم رو باور نکرده بود به جز نادین و حاج مهدی، عزیزجون و فرزاد. فرزاد که سعی خودش رو کرد اما اونای دیگه معلوم بود ترجیح می دن، ساکت باشن و دخالتی در این کار نکنن. به هرحال باید کاری می کردم، نباید اجازه می دادم بچه هام دچار سرنوشت خودم و دایی سینا بشن. با نگاه التماس آلودی به لیلی نگاه کردم، نزدیک بود اشکم سرازیر بشه اما خودم رو کنترل کرده و گفتم:
- چرا بهشون نمی گی حرفای من راسته؟
- اگه گفتن این حرف باعث می شه تو خوشحال بشی، باشه می گم، پروانه داره راست می گه!
حرفش رو طوری با زیرکی زد که باعث شد بقیه بیشتر بهش حق بدن، طوریکه بهرام با شماتت نگاهم کرد. اما باز هم از رو نرفتم و ادامه دادم:
- چرا بهشون نمی گی زندگی منو بهم ریختی؟
- اگه اینم خوشحالت می کنه خوب می گم، ولی عزیز دلم باور کن منم مثل بقیه تازه فهمیدم که تو با فرزاد ازدواج کرده بودی.
حرفش باعث شد که فرزاد از کوره دربره، با خشم گفت:
- جرا داری دروغ می گی؟ این خودِ تو نبودی که اون پیشنهاد مسخره رو برای طلاق به من دادی؟
- وا...فرزاد عمه! چرا بُهتون می زنی؟ تو یه اشتباهی کردی، حالا پشیمون شدی، مرد باش و پای عواقبِ کارت بمون.
ـ ای لعنت به تو...
کنترل خودش رو از دست داد و به طرف لیلی هجوم برد، اما قبل از اینکه عکس العملی نشون بده، ازش خواهش کردم آروم باشه. وقتی فرزاد آروم شد و دوباره نشست، رو کردم به بقیه و ازشون پرسیدم که آیا حرفام رو باور کردن یا نه؟ بی فایده بود، سکوت همه حاکی از این بود که حرفام رو باور ندارن اما روشون نمی شد که رک و راست بگن نه، جز بهرام که زل زد توی چشمام و با لحن شماتت باری گفت:
- بس کن دیگه، از من و بقیه نه، از خود لیلی خجالت بکش. این همه تهمت بهش زدی، اخم به ابرو نیاورد، این بازی مسخره رو تمومش کن. ببین تو اگه پشیمون شدی و علی رغم ظلمی که فرزاد در حقت کرده، هنوز عاشقش هستی و می خوای باهاش ازدواج کنی، توی خلوت من و بهنام رو صدا می کردی و حقیقت رو بهمون می گفتی واونوقت اگه ما مخالفت می کردیم، این بند و بساط مسخره بازی رو راه می انداختی.
حس تحقیری بهم دست داده بود که طرفداری فرزاد و اعتراض ثریا هم باعث التیام دلم که همون موقع شکست نبود. یاد چیزی افتادم، موضوع بیماری سینا و خواندن نامه ای که به خط خودش بود، تازه نامه ی پدرم هم حاکی از افشای حقیقت بود. هر چند که دلم نمی خواست بیماری سینا برملا بشه اما چاره ای نداشتم و باید می رفتم و نامه ها رو می آوردم، همه خط سینا و کامران رو می شناختن. قبل از اینکه از سالن خارج بشم، روبه روی لیلی که لبخند تمسخری برلب داشت ایستادم و گفتم:
- زیادم خوشحال نباش چون من هنوز برگِ برنده ام رو، رو نکردم. این دفعه حتماً رو دست می خوری! پس از این لبخندت حسابی مستفیض شو.
چقدر دلِ شکسته ام، شکسته تر شد، وقتی درد سیلی بهرام رو روی صورتم احساس کردم. اینبار نه تنها ثریا بلکه صدای اعتراض بهنام و سپیده و بقیه هم بلند شدند ، حاج مهدی و عزیز جون بلند شدند و از سالن بلند شدند و از سالن بیرون رفتند ، انگار نمی خواستند بیشتر از این شاهد ماجرا باشن.فرزاد کنترل خودش رو از دست داد و با بهرام دست به یقه شد ، دیگه محال بود حرف منم ارومش کنه ، بقیه سعی می کردند اون رو اروم کنن ولی بی فایده بود.در حالیکه بچه ها رو که باز از اتاق خارج شده بودند تا بفهمند چه خبر شده ، به کمک گلی به اتاق برگردوندیم ، بالا رفتم.دیگه می دونستم جایی تو خونه بهرام ندارم ، البته خودمم حاضر نبودم برای یک لحظه اونجا بمونم.به اتاقم که رفتم ، نتونستم بغضم رو تو گلو خفه کنم و با گریه مانتو پوشیده و لوازم بچه ها رو جمع کردم.سرم داشت از درد می ترکید ، اخرین قرصم رو که تو شیشه اش بود خوردم و در همین حین در اتاق باز شد و ثریا و به دنبالش سپیده وارد شدند.ثریا با دیدن من که مانتو به تن داشتم با نگرانی گفت:
- چرا مانتو پوشیدی؟
- دیگه جای من و بچه ها توی این خونه نیست باید برم.
- پری جون!عزیز دلم ، باور کن بهرام از ته دل اون سیلی رو بهت نزد ، من ازت معذرت می خوام.
مهار گریه ام امکان نداشت ، اما گفتم:
- من کاری به سیلی بهرام ندارم ، زد که زد ، خوب کرد ، برادر بزرگمه دلش خواست.من نگران جون بچه هام هستم ، اونا دیگه اینجا در امان نیستند.
سپیده - تو داری از چی حرف می زنی؟
- من همه چی رو گفتم اما شما باور نکردی.
با تاسف به ثریا نگاه کردم و گفتم:
- امشب فهمیدم که تو فقط منو بزرگ کردی ، اما هیچ شناختی نسبت بهم نداری. شاید گاهی وقتها یه چیزهایی رو مخفی میکردم ، اما هرگز دروغ نمی گفتم.
شیشه ی خالی قرصم رو به طرفش گرفتم ، دیگه وقتش بود که موضوع بیماری ام رو بفهمه، بنابراین گفتم :
- نمونه اش همين قرصها ! میخوای بدونی اینا چیه ؟ من دارم میمرم ، یه تومور بد خیم توی سرم جا خوش کرده و بیشتر از یک ماه زنده نیستم . این قرصا رو میخورم چون اگه نخورم ، زودتر از یک ماه میمرم. حالا شما خودتون قضاوت کنین ، من که پام لب گوره چرا باید همچین دروغی از خودم بسازم و به کسی که تهمت بزنم ؟ اصلا خود تو ثریا ، هیچ میدونی برادرت چرا مرد ؟ چون ایدز داشت ، همین لیلی که همتون سنگش رو به سینه میزنید ، آلوده اش کرده ، باور نمیکنی بیا ...
دست بردم و نامه ی سینا و پدرم رو از زیر تخت برداشته و پرت کردم به طرفش و ادامه دادم :
- اینا رو بخونین ، حتما خط برادرت رو میشناسی ! شاید باور کنی دروغ نمی گم.
ناباروانه نگاهم میکردند ، معلوم بود باور حرفام براشون سخت بود.
اهمیتی به حالشون ندادم ، کیف و صندوقچه را براداشته و اون دوتا رو با حیرتشون که حالا به جای ناباوری ، وحشت درونش موج میزد تنها گذاشتم و به سالن برگشتم. سر و صداها خوابیده بود وهمه دور فرزاد و بهرام جمع شده بودن. باهاشون حرف می زدن تا آروم بشن ، با ورود من همه ی نگا هها به سمتم برگشت و به من که آماده رفتن بودم زل زدند . فرزاد پا شد و با خوشحالی اومد به طرفم و گفت :
- خوب کاری کردی ، دیگه جای تو اینجا نیست ، بهتره بری خونه ی خودمون
به سختی لبخندی زدم و طوری ایستادم که در دید غزاله نباشم . گفتم :
- می شه بری بچه ها رو بیاری ؟
- حتما عزیزم ، نمی دونی چقدر دلم میخواد بغلشون کنم .
- پس برو ، همونجا خوب بغلشون کن و بعدم بیارشون .
لبخندی زیبا و عاشقانه بهم زد و روانه ی اتاق بهزاذ شد ، با رفتن فرزاد رو به نادین کردم و گفتم :
- نادین جان ! حاج مهدی اینا رفتن ؟
- نه هنوز ، توی حیاط هستن .
نفس آسوده ای کشیدم ، می تونستم باهاشون برم ، خونه ی حاج مهدی امن ترین جا برای من و بچه هام بود . قبل از اینکه به حیاط رفته و منتظر فرزاد بمونم خطاب به عمه الهام که دست لیلی رو گرفته بود و با دلخوری به من نگاه میکرد ، کردم و گفتم :
- عمه الی ، من جای شما بودم به جای گرفتن این دست ، تف می انداختم توی صورتش . می خوای بدونی چرا جوونت مرد ، اصلا پرسیدی علت پرپر شدن اون چی بود ؟ هر چند که دلم نمی خواست راز مرگش رو فاش کنم اما برو بالا پیش ثریا و سپیده ، یه نامه با خط سینا دادم بهشون دارن میخونن . خط سینا رو که میشناسی ، برو بخون تا بهت ثابت بشه کسی که جوونی پسرت رو گرفت ، کسی نبوده جز این عفریته .
رنگ چهره ی الهام ناگهان مثل گچ سفید شد ، دستانش شل شد و دست لیلی رو رها کرد و با تردید پرسید:
- لیلی ! پری چی می گه ؟
من از كجا بدونم الهام جون.
معلوم بود باز ترسيده، الهام سريع از جا بلند شد و رفت بالا، احساس كردم حرف ليلي رو باور نكرده، وگرنه دليلي نداشت بره بالا. به ليلي كه سعي مي كرد خودش رو در برابر نگاه هاي پر از سؤال ديگران خونسرد نشون بده، نگاه كردم و پوزخندي زدم و گفتم:
يه برگ برنده دارم، هم نامه ي دايي سينا، هم نامه ي پدرم.
رو به بهرام و بهنام گفتم
 شما ها چي ؟ خط باباتون رو مي شناسين يا نه ؟ بهتره برين بالا پيش زناتون، هم نامه ي پدرتون و بخونين و هم به داد زناتون كه پس افتادن برسين. بخوصوص تو بهنام، چون ممكنه پسرت شش ماهه به دنيا بياد
بهنام وحشت زده به طرف بالا دويد، بهرام هم به دنبال او راه افتاد و بقيه هم كنجكاو شده بودند رفتند بالا، فقط من ماندم و غزاله و نادين كه خونسرد روي مبلي نشسته بود و معلوم بود چيزي برايش مهم نيست.
ليلي هم كه وحشت تمام وجودش را گرفته بود به مبل چسبيده و تكان نمي خورد. با نفرت نگاهش كزدم و گفتم:
- حسابي رو دست خوردي مگه نه؟
- جوابي نداد، ادامه دادم:
مي بينم كه خيلي ترسيدي!
اشتباه نكن، اين ترس نيست، خشم كه چرا قبل از ينكه بلايي سر تو و بچه هات بيارم دستم رو شد، ولي منو دست كم نگير.
- دلم مي خواست تف كنم توي صورتش اما لياقت تف منم نداشت.
گفتم:
معلومه كه دست كم نمي گيرمت، ولي مطمئن باش نمي ذارم. ديگه حتي نمي ذارم نگاه كسايي كه سايه ات رو از دور مي بينن به بچه هام بيفته چه برسه به خودت.
زد زير خنده، خنده اي عصبي. با خشم نگاهش كردم، اما نادين ازم خواست سكوت كنم و همراهش به حياط برم، تا فرزاد بچه ها رو با خودش بياره. مي خواستم برم كه با صداي بلندي گفت:
- اينقدر از پدرت و خانواده اش متنفر بودم كه نمي ذارم از دستم قصر در بري و شده خفه ات كنم، مي كنم اما نمي ذارم روي خوش ببيني.
با تحقير نگاش كردم و گفتم:
- زحمت نكش، يه خبر خوش برات دارم. من از دست تو قصر در نرفتم، خوشحال باش كه تو باعث مرگم شدي. من بيمارم و يه تومور بدخيم توي سرم دارم كه اگه باعث جدايي من از فرزاد نمي شدي، انگيزه براي درمان زود هنكام اون داشتم. اكه يك سال پيش به سر دردهام اهميت داده بودم، الان منتظر مرگم نبودم. اما تو منو از عشق و زندگيم جدا كردي و منم ديگه انگيزه اي براي سلامت بودن نداشتم. تو فرصت فكر كردن به سلامتيم رو ازم گرفتي، دنبال درمان خودم نرفتم و الان شمارش معكوس زندگيم شروع شده، پس خوشحال باش و خودت رو براي كشتن من اذيت نكن. تو با جدا كردن من از فرزاد، هلم دادي توي همون توري كه برام پهن كرده بودي.
وقتي جمله ام تموم شد، با صداي بلند شروع به خنديدن كرد و با دستش به پشت سرم اشاره كرد، فكر كردم نادين رو نشونم مي ده كه با شنيدن اين خبر شوكه شده، اما وقتي به پشت سرم نگاه كردم با ديدن فرزاد كه دست علي و شادي رو گرفته بود و وحشت زده به من نگاه مي كرد، توان ايستادن رو از دست داده و همونجا زانو زدم. تازه اون موقع بود كه با چشمان خيس از اشك بعد از شش سال با نگاه عاشقانه بهش خيره شدم، دست بچه ها رو رها كرد و كنارم زانو زد و چشمان خيسش رو به بهم دوخت و با لحني ملتمسانه گفت:
-تو كه راست نمي گي گلم؟
- گريه تنها جوابي بود كه بهش دادم، بعد چشمانم رو بستم چون نمي خواستم اونو توي اون حالت درماندگي ببينم. صداهاي مختلفي مي شنيدم:
- فرزاد كه عاجزانه ضجه مي زد، ليلي كه ديوانه وار مي خنديد، نمي دونم چقدر از اون موقع گذشته اما داشتم صداي بارون رو مي شنيدم. عجيب بود، همراه صداي بارون، صداي نا مفهومي رو هم شنيدم. انگار صداي ضجه هاي فرزاد بود كه هنوز قطع نشده، اما نه! صداي خنده هاي ليلي بود. گوشام رو تيز كردم، گويي كسي داشت گريه مي كرد اما صداش نا مفهوم بود، نمي دونستم زن يا مرد. يكي مي خنديد، يكي ضجه مي زد، تركيبشون بود صداي گريه. يه چيزايي رو متوجه شدم، مگه نه اينكه مادرم نوشته بود، وقتي بارون مي اومد يه صداي گريه هم قاطيش بوده؟ داشتم مفهوم اين صداها و اون نوشته ي مادرم رو درك مي كردم راز اون بارون ها و اون صداهاي آميخته بهش كه مادرم نفهميده بود زو من داشتم مي فهميدم. براي خودم چنين تعبير كردم كه اون بارون ها من هستم و ضجه ي غمگين فرزاد براي من و خندي موذي ليلي، صداي راز آلود اون گريه ها در بارون بود. من يه پروانه بودم، در يك رويا كه باران نويد نا پايداري اون دو را مي داد. مگه غير از اين بود كه عمر رويا كوتاه و بارون پر پروانه ها رو خيس مي كنه، اونوقت كه پروانه ها ديگه پر پروازي براي پريدن و رسيدن به بزرگترين عظمت، يعني پرواز كردن رو ندارن.

فصل آخر
اينا، آخرين نوشته هايي بود كه از پروانه به جا مانده، من وثوق خليلي پيرمردي كه داره پا تو سن شصت سالگي مي ذاره، با كمك ثريا اماني تونستم سر و سامانشون بدم و به رشته تحرير در بيارم. سرنوشت پروانه يكي از غم انگيزترين تراژدي هاي دنياست كه حتي ليلي و مجنون، فرهاد و شيرين، ويس و رامين هم در مقابل اون رنگ مي بازن. من، پروانه رو خيلي دير شناختم! درست يك ماه قبل از مرگش و بعد از خوتدن دفتر گلچهره، گلچهره اي كه عاشقانه مي پرستيدمش و حتي اين خيال باطل كه فريبم داده هم مانع از اين پرستش نشد.
اون روز بعد از اينكه دفتر رو خوندم و پرده ها از جلوي چشمانم كنار رفت، سرم رو بلند كردم تا پروانه رو كه از لحظه ي ديدار گلي رو برام تداعي كرده بود، نگاه كنم اما به جاي اون دربان هتل رو كه ياد داشتي برام داشت و عموم را كه گيج و مبهوت از دختري حرف مي زد كه همان موقع جلوي هتل سوار تاكسي شده بود و با گلچهره ي او كه سال ها چشم به راهش بود مو نمي زده، رو ديدم. وقتي حقيقت رو براش گفتم و دفتر گلچهره رو به دستش دادم، تا چند روز بهت زده بود و باورش نمي شد كه دختر يكي يكدونه اش، گرفتار چنين مشكلاتي شده باشه. تا اينكه يك روز حالش جا اومد و ازم خواست تا اون رو سر مزار گلي ببرم، ما راهي تهران شديم و يكراست به مزار كسي كه سال ها فكر مي كردم بي وفاست رفتيم.
عموم مي خواست كه نوه اش زا ببينه و باهاش صحبت كنه، به آدرسي كه توي يادداشت نوشته بود رفتيم. منزل بهرام بود، برادر پروانه؛ توي خونه جز پسر 15 ،16 ساله كه بعد ها فهميدم بهزاد بوده كس ديگه اي وجود نداشت، به همراه بهزاد كه چشم از من بر نمي داشت راهي خونه حاج مهدي شديم، گفت همه اون جا هستن. وقتي رسيديم فهميدم مراسم عقد كنان پروانه با شوهر سابقش فرزاد برپاست. با وارد شدن ما مراسم قطع شد، بماند كه چه احساسات زيبايي بين پدربزرگ و نوه رد و بدل شد و بماند كه همه به من به خاطر شباهتم به كامران، مثل مرده اي كه از گور بيرون آمده نگاه مي كردند. نمي خوام بگم كه همه با ديدن ما چقدر تعجب كردن، نمي خوام بگم كه حتي پسراي كامران چقدر منو تحويل گرفتن و در آغوش فشردن، فقط مي خوام بگم كه توي اون مراسم عقد كنان چي ديدم. هيچ كس نمي خنديد، همه به عروس و داماد كه دست بچه هاشون رو محكم گرفته بودند نگاه مي كردند و اشك مي ريختند، اشك هايي كه هيچ نشوني از شادي نداشت. ما هم مثل بقيه خيلي زود حقيقت تلخي رو كه در انتظار پروانه بود فهميديم، عموم هم چنان درهم شكست كه حالش از زمان گم شدن تنها دخترش هم بدتر بود. من هم چنان منقلب شدم كه نمي تونم وصف حالم رو بنويسم. روز بعد از برگزاري مراسم، به خواست عمو، پروانه و دو قلو ها و فرزاد با خودمون به شيراز برديم. خانواذه فخيم زاده هم با ما همراه شدند، اونا نمي خواستن توي اين روزهاي آخر، بودن دز كنار پروانه را از دست بدن. نوعي پشيموني و شرمندگي توي نگاه تك تكشون موج مي زد، البته من اون موقع از اون نگاهها سر در نمي آوردم. همه، بخصوص برادراش مثل پروانه، دور پروانه مي چرخيدند.
به پروانه قول دادم دشت پروانه ها رو نشونش بدم، هيچ وقت برق نگاهش رو، اون روز كه با فرزاد و دو قلو ها بردمش دشت پروانه ها فراموش نمي كنم. با اينكه حالش خوب نبود و معلوم بود كه داره با درد دست و پنجه نرم مي كنه، اما عجيب آروم بود. شب قبل همه دور هم جمع شده و پروانه صحبت مي كرد، گردنبند گلي رو به من برگردوند و ازم قول گرفت كه آخر كتاب رو اصلاح كنم تا همه بدونن كه مادرش هم مثل خودش عاشق واقعي بوده، اون به خاطر عشقش تسليم خواسته ي فرزاد شده و براي كمتر از يك ماه دوباره با او ازدواج كرده بود. پروانه تنها نگرانيش از بابت فرزاد و بچه ها بود و مي گفت، با اينكه همه، حتي بهرام و بهنام، ليلي رو طرد كرده اند اما من هنوز هم ازش مي ترسم. گفت همه رو بخشيده، از هيچ كس دلخوري نداشت و از همه خواست اون رو ببخشن، انگار بهش الهام شده بود كه آخرين شب زندگي رو سپري مي كنه. انگار مي دونست فرداي اون شب وقتي دستش، توي دستاي فرزاد گره مي خوره، وقتي داره بازي بچه ها رو توي دشت پروانه ها نگاه مي كنه، سرش رو روي شانه هاي مردانه ي، مرد زندگيش كه عاشقانه دوستش داره مي ذاره و به خواب ابدي فرو مي ره.
البته اون يه مرگ طبيعي نداشت، به كما رفت و مرگ مغزي شد. فرزاد هم اینکه یه عاشق واقعی بود ، علی رغم میل اطرافیان با اهدای اعضایی که تک تکشون رو ، می پرستید به کسانی که مدتها بود پرپروازشون زخمی شده ، موافقت کرد . روزی که کلیه ها ، کبد ، ریه و قلب پروانه رو توی بدن کسای دیگه گذاشتن ، بارون می آمد اما صدای گریه ی کسی آمیخته در بارون نبود. همه اشک می ریختن اما بهت از کار بزرگی که فرزاد کرده بود ، اجازه ی ضجه زدن بهشون نمی داد . فرزاد یادگاری های پروانه رو محکم در آغوش گرفته بود و مات و مبهوت به پیکر بی جان پروانه که از کنارش رد می شد تا به سردخونه برده بشه ، زل زده بود . پروانه رو به خواست خودش توی دشت پروانه ها به خاک سپردیم ، خاکسپاری پروانه یکی از شلوغ ترین مراسمی بود که دیده بودم ، همه ی فامیل پدری به اضافه ی دوستان و آشنایان و فامیل افرادی که اعضای بدنش رو بهشون اهدا کرده بود حضور داشتند .
کی می تونست باور کنه که همچین شخصی با این همه کس و کار و فامیل ، به خاطر تنها بودن و بی کسی توی پرورشگاه بزرگ شده باشه ؟ وقتی اون رو به خاک سپردیم ، صدای تپش قلبش رو توی سینه ی زن جوانی که نوزاد کوچکش رو در آغوش گرفته داشت و به آرامی اشک می ریخت به وضوح شنیدم . الان شش ماه از مرگ پروانه گذشته ، فرزاد و بچه هاش همین جا موندند و دیگه به تهران برنگشتند . فرزاد معتقد که عشق و زندگیش اینجا خوابیده و اون نمی تونه دوریش رو تحمل کنه ، مونده و با من و عمو زندگی می کنه .
عمو خلیل ، خودش رو بازنشسته کرده و باقیمانده ی عمرش رو به جبران روزهای که با دختر و نوه اش نداشته ، با نتیجه هایش سپری می کنه . منم دیگه خیلی درگیر کارهای دفتر نیستم و مقداری از مسئولیت های عمو رو توی شرکت سرانجام می دم . فرزاد سخت در بهت از دست دادن پروانه است ، من مطمئنم که تنها دلیل زندگی او دوقلوهای به جا مانده از پروانه هستند . این روزها تمام مدت توی دشت پروانه ها ، به ساختن مقبره ای زیبا برای پروانه سرگرم شده و تصمیم دارد بعد از اتمام ساختمان مقبره ی اونجا رو تبدیل به نمایشگاهی از کارهای هنری پروانه کنه ، تمام تابلوهای نقاشی اون رو که توی خونه ی کامران موجود بود ، به شیراز انتقال داده ، مجموعه کتابهای دشت پروانه ها و کلیه ی کتابهایی رو که پروانه ترجمه کرده بود جمع آوری کرده تا در مقبره اش به نمایش بگذارد . اون تصمیم داره ، دشت پروانه ها رو به یک مکان عمومی تبدیل کند تا همه بیان و آثار پروانه رو ببینن ، می خواد همه بدونن که اگه اون فاجعه براش رخ نمی داد و زنده می موند ، بی شک هنرمندی می شد بی نظیر !...
حالا ما توی شیراز و نزدیک دشت پروانه ها زندگی می کنیم ، سه تا مرد ، از سه نسل مختلف اما هر سه با یک هدف مشترک ، اونم بزرگ کردن و به ثمر رسوندن دوقلوهایی که نوه و بچه های ، زنهایی هستند که ما عاشقشون بودیم . ما دیگه از بابت اون عفریته ای که پروانه ازش وحشت داشت که نکنه باز بلایی سر بچه های اون بیاره ، نگرانی نداریم چون اون مرده ! یعنی خودکشی کرده ، وقتی همه حقیقت رو فهمیدند و به حرفهای پروانه ایمان پیدا کردند ، لیلی رو طرد کرده و او در تنهایی خود ماند . درست چند هفته بعد از فوت پروانه ، خبر رسید که در تنهایی خودکشی کرده ، البته نه به علت عذاب وجدان و پشیمانی ، اون خودش رو کشت چون به پوچی رسیده بود ، تنها هدف او در زندگی انتقام بود و حالا نفوذ او که بزرگترین سلاحش بود از دست رفته و او خنثی شده بود . به خاطر پوچی و بی هدفی به مرز جنون رسیده بود و عمارت فخیم زاده رو به آتیش کشیده و خود در آن آتش خاکستر شده بود . خدمتکارش که توی لحظه های آخر کنارش بوده و سعی داشته آرومش کنه تا بلکه نجاتش بده ، و چون موفق نمی شه خودش رو نجات می ده . بعد از بهبود از سوختگی ، از اعترافات لیلی در اوج دیوانگی پیش از آتش سوزی برایمان گفت که گویا :
لیلی عاشق بوده ، عاشق دیوانه وار مردی به نام ایرج ، مردی که پدر سینا و ثریا بود و عاشق الهام . اولین ضربه زمانی به لیلی وارد شد که فهمید ایرج با الهام ازدواج کرده و این آغاز یک کینه از الهام در دلش می شه ، اما دومین و سنگین ترین ضربه ای که لیلی رو به مرز جنون برای انتقام می کشه ، این بوده که می فهمه رابط ازدواج ایرج و الهام ، کامران بوده . این رابط بودن و این ازدواج باعث می شه که روح پلیدش بیدار شده و تنفر تمام وجودش رو فرا بگیره . وقتی هم مجبور می شه به اصرار پدرش تن به ازدواج با کامران بده ، مرحله ی جدید برای اجرای نقشه ی انتقامش آغاز می شه . او خودش رو محبوب همه ی فخیم زادها می کنه و با نفوذ در رگ و ریشه ی خانواده ی الهام ، به عهدی که برای نابودی زندگی او بسته بود وفا می کنه .
با فریب الهام برای برانگیختن حس حسادت ایرج مبنی بر پخش خبر دروغ ازدواجش ، باعث دق مرگ شدن ایرج می شه و عمری تنهایی و عذاب رو تقدیم الهام می کنه . سینا رو آلوده کرده و اما بدترین ظلم رو بعد از سینا به پروانه که تنها یادگار عشق کامران بوده روا می داره ، اما ترفندش ناکام مانده و پروانه توسط سینا به بیماری آلوده نمی شه . اون چون خودش رو ناکام در عشق ایرج دیده بود ، هرگز نمی خواسته هیچ کس به عشقش برسه ، حتی اگه اون فرد پسرش باشه . او به خاطر گرفتن انتقام به بهرام هم رحم نکرد و باعث شد او 11 سال در تنهایی و عشق ثریا بسوزه و بسازه و در آخر با جدایی فرزاد و پروانه ، او را بی انگیزه کرده و باعث مرگ او شده بود . حالا از اون همه انتقام چی براش مونده بود ؟ هیچی جز مشتی خاکستر در میان سنگ و آهن عمرات فخیم زاده که خیلی دلبسته ی زیباییش بود ، او میان همان دلبستگی مدفون شد و حتی قبری برای خواندن فاتحه ای ازش به جا نماند . این کمترین عذاب برای او که جز تقویت روح سیاهش کاری نمی کرد به حساب می آید . کسی که زندگی عده ای آدم رو تنها به خاطر ناکامی در عشق و حسادت به زندگی دیگران ، به فنا و نابودی کشید ، عاقبتی بهتر در انتظارش نبود . همه او را لعن و نفرین می کنند چون باعث شد :
کامران با حسرت در آغوش کشیدن دخترش به استقبال مرگ بره .
الهام به خاطر اعتماد به او ، تنهایی و افسوس خوردن و عمری در داغ جوان سوختن تنها همدمش باشه .
بهرام و ثریا سالیان دراز دور از هم زندگی کنند و طعم خوش زندگی رو نچشن .
پروانه به اون وضع دردناک از بین رفته و حسرت به ثمر رساندن دوقلوهایش را به دل داشته باشد .
فرزاد که شاید هیچ وقت از بهت خارج نشه و صدای ضجه اش گوش فلک رو کر کنه ، اون باید همیشه و تا عمر داره ، توی حسرت روزهای از دست رفته اش اشک بریزه و تاوان اعتماد کورکورانه به عمه اش رو پس بده .
اما پروانه در تمام عمرش عطش پرواز رو داشت با رفتنش و با تصمیم درست فرزاد به پنج بیمار در آرزوی زندگی ، پر پرواز داد و خود پرواز کرد


مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط علیرضا در تاریخ 1348/10/11 و 12:07 دقیقه ارسال شده است

سلام دوست من
سيستم تبادل بنر ايران بنر افتتاح شد.با استفاده از اين سيستم ميتوني آمار و پيج رانک خودت رو به رايگان افزايش بدي.
لطفا براي عضويت به سايت مورد نظر برويد


کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 209
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 419
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 1,751
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,711
  • بازدید ماه : 2,711
  • بازدید سال : 64,480
  • بازدید کلی : 519,286