loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 221 چهارشنبه 1390/09/02 نظرات (0)

قسمت هفدهم

ادامه مطلبو دریاب

 

راس ساعت هفت جلوي در خونه ، زير بارون ايستاده بودم و نمي دونستم كليد به در بيندازم يا نه ؟ اما در نهايت وقتي خيس بارون بودم در رو باز كرده و داخل شدم ، از روشن بودن چراغ ها فهميدم كه فرزاد خونه است . وارد سالن كه شدم با خوشحالي به طرفم اومد ، معلوم بود باور نكرده كه برگشتم . پيرهن سياه رو درآورده بود و صورتش رو اصلاح كرده بود ، واقعا خواستني شده بود . با وجود اينكه دلم براش ضعف مي رفت ، وقتي خواست بغلم كنه به بهانه ي اينكه خيسم مانعش شدم و حتي نذاشتم صورتم رو ببوسه و براي دوش گرفتن به طبقه ي بالا رفتم . متاسفانه توي اولين مرحله نتونسته بودم درست عمل كنم ، آيا مي تونستم تحملش كنم . نداي دورنم مي گفت اون تقصيري نداره و اين چيزا به اون ربطي نداره ، اما باز صدايي بهم هشدار مي داد كه اين آدم خواهرزاده ي وثوق ، تو كه هنوز نمي دوني كار وثوق درست بوده يا غلط ... دوش كه گرفتم ، رفتم توي تراس و به بارش بارون خيره شدم و ناخودآگاه ياد وثوق و خواندن نمازش زير بارون افتادم و چندشم شد . اگه آدم ناپاكي بوده ، چه جوري مي تونست زير بارون پاك خدا سجاده پهن كنه ؟ در همين افكار بودم كه احساس كردم كسي پشت سرم ايستاده ، برگشتم و فرزاد رو در حاليكه پالتويي در دست داشت و مي خواست روي شانه ام بندازه ديدم . با مهرباني گفت :
- عزيزم ! چرا اينجا ايستاده اي ؟ هوا سرده ، سرما مي خوري !
دستي روي موهام كشيد و گفت :
- موهاتم كه خشك نكردي ؟
بعد دستم رو گرفت و به سمت خودش كشيد ، با اين خيال كه مي خواد بغلم كنه ، خودم رو عقب كشيده و فوري در حاليكه وارد اتاق مي شدم گفتم :
- باشه ، بريم تو ...
حوله رو برداشته و مشغول خشك كردن موهام شدم ، نمي دونم چرا ازش فرار مي كردم . نگاهش كردم كه باز مثل روزهاي اول عشق عميقي رو توي ني ني سبز چشماش ديدم و گفتم :
- من مي رم پايين ، يه فكري براي شام كنم ! تو هم كمي استراحت كن تا حاضر بشه .
- لازم نيست ، گلم ! زحمت نكش ، شام امشب با من !
سپس به ساعتش نگاه كرد و گفت :
- شام آماده روي گاز ، تا تو موهات رو خشك كني ، منم ميز رو مي چينم . نظرت چيه ؟
- موافقم ، برو.
- فقط زودتر از يكربع نيا ، چون مي خوام سورپرايزت كنم .
- باشه ، نميام .
قبل از بيرون رفتن به سمتم اومد و من كه متوجه ي منظورش شده بودم ، خودم رو به اون راه زده و حوله رو براي خشك كردن موهام روي سر و صورتم انداختم . وقتي حوله رو برداشتم از اتاق بيرون رفته بود و بند بند وجودم فرياد مي زد كه دوستش دارم ، دلم براي بوسه هاش تنگ شده بود ، اما مغزم بهم اجازه ي واكنشي رو نمي داد و اين دست خودم نبود . خواستم موهام رو حالت بدم ، اما پشيمون شدم و ساده پشت سرم بستم . وقتي يك ربع تموم شد ، دلم نمي خواست برم پايين اما چون با هيجان صدام كرد ، دلم سوخت و رفتم . چنان ميز قشنگي چيده بود كه انگار از صبح تداركش رو ديده ، اما برخلاف اون كه شوق از چشماش مي باريد خيلي بي تفاوت پشت ميز نشسته و شروع به خوردن ماكاراني كه خودش برام درست كرده بود ، نمودم . كنارم نشست و زل زد به خوردنم ، بي اهميت به نگاهش غذام رو مي خوردم كه ازم پرسيد :
- چطوره ؟
- چي ؟
- ماكاراني؟ خودم درستش كردم ، خوشمزه است ؟
شانه اي بالا انداخته و گفتم :
- بد نيست ، راستي خودت سيري ؟ چرا نمي خوري ؟
- نه سير نيستم ، اما الان دلم مي خواد غذا خوردن تو رو نگاه كنم .
قبلا هم اين كار رو مي كرد و من از خنده ريسه مي رفتم و از نگاهش لذت مي بردم اما حالا ، نمي دونم لحنم شوخ بود يا جدي كه گفتم :
- مي خواي لقمه هام رو بشماري ؟
- نه مي خوام دلتنگيم رو برطرف كنم ، مي دونه چند وقته غذا خوردنت رو نديدم ؟
قبلا وقتي گاهي اين كار رو مي كرد و به غذا خوردنم خيره مي شد ، آنقدر سرمست مي شدم كه وسط غذا خوردن هم نمي ذاشتم دست از اين كارش بكشه و مي گفتم دوست دارم نگام كني ، پس نبايد فعلا غذا بخوري ، اونم مي خنديد و نگاهم مي كرد . اما اينبار بهش گفتم :
- بي خودي به خودت گشنگي نده ، غذا خوردن من ديدن نداره .
- خودت چي ؟ خودت كه ديدن داري ! مي دوني چند وقته يه دل سير نديدمت ؟
- آره مي دونم ، از ديروز تا حالا . غذات رو بخور...
لحظه اي سكوت كرد و سپس با صداي آرامي ادامه داد :
- فكر نمي كردم بيايي !
- خوبه فكر نمي كردي ، اين همه تدارك ديدي .
- اميدواري ، خيلي كارها مي كنه و چيز خوبيه !
نگاهش كردم و گفتم :
- حالا كه اومدم و اميدت درست در اومده ، غذات رو بخور.
- ببينم ، تو چه اصراري داري من غذا بخورم ؟
- من اصراري ندارم تو غذا بخوري ! منتها خوشم نمياد به خوردن من نگاه كني .
- چرا ؟ قبلا كه خوشت ميامد ؟
با كلافگي گفتم :
- قبلا خوشم مي اومد چون ...
- چون عاشقم بودي ، نه ؟
- نه !
- نبودي؟!!!
با اينكه متوجه منظورش شده بودم گفتم :
- چي مي گي تو ؟! بودي‌، نبودي يعني چي ؟
از كنارم بلند شد و با لحن غمگيني گفت :
- هيچي ، راحت غذات رو بخور ديگه نگات نمي كنم .
سپس رفت و گوشه اي از سالن روي مبلي نشست ، خيلي تند رفته بودم اما دست خودم نبود . بلند شدم و رفتم پيشش ، قلبم مي گفت برو كنارش روي مبل بشين ، اما زانوهام به طرف مبل ديگه اي مي رفت . نشستم و گفتم :
- ببين فرزاد ! منظورم اين نبود ، مي خواستم بگم ...
- مي دونم قبلا فخيم زاده بودنم مهم نبود و عاشقم بودي ، الان هم دوستم داري و هم از اينكه فخيم زاده هستم متنفري .
- اگه ازت متنفر بودم الان اينجا نبودم ...
- پس اين رفتارت نشونه ي چيه ؟ حلقت كو ؟ مي خوام ببوسمت نمي ذاري ، مي خوام بغلت كنم فرار مي كني ، نگاهت مي كنم ، مي گي نگام نكن ! الانم كه انگار باهات نامحرمم ، ببين كجا نشستي . كاش ... كاش نمي اومدي ، لااقل هنوز اميد داشتم كه دوستم داري . اصلا چرا اومدي ؟ من كه مجبورت نكرده بودم ، كرده بودم ؟!!
با نگاهش ازم جواب مي خواست ، سكوتم رو كه ديد ، بلند شد و رفت بالا و چند لحظه بعد برگشت . يكي از مانتو و روسري هاي من دستش بود ، روي لبه ي مبل گذاشت و گفت :
- بهتره بري ، اين خونه پروانه ي عاشق رو مي خواد . بارون هم بند اومده ، دير بجنبي ممكنه باز شروع بشه .
سپس به سمت آشپرخونه رفت و ادامه داد :
- من ازت خواهش كرده بودم ، اما ديگه بهت زنگ نمي زنم و ازت خواهش هم نمي كنم . دلم نمي خواد برخلاف ميلت كاري بكني ، ديگه كاري رو كه دوست نداري انجام نده .!
بعد از توي آشپزخونه يه دسته گل رز ، به همراه بسته اي كه بسيار زيبا كادو شده بود بيرون آورد و جلوي نگاه هاج و واج من توي سطل ريخت و گفت :
- اينام ديگه به دردت نمي خوره ، مال وقتي بود كه مطمئن بودم شوهرتم و هنوز دوستم داري .
بي آنكه نگاهم كنه ، از پله ها بالا رفت . چند دقيقه اي به سمت گل و هديه نگاه كردم و سپس به طرف سطل رفته و گل ها و كادو رو ازش خارج كردم ، اول جلد هديه رو باز كردم و با يك سرويس برليان ظريف و شيك روبه رو شدم و بعد هم به گل ها خيره شده و در حاليكه مي شمردمشون ، توي گلدان قرارشون دادم . 39 تا شاخه گل بود ، پس 39 روز بود كه فرزاد رو نديده بودم . گلدان رو ، روي ميز گذاشتم و سرويس برليان رو به گردنم انداختم و حلقه ام رو از كيفم درآوردم و به انگشت كردم . وقتي رفتم بالا ، چراغها خاموش بود و فرزاد روي تخت دراز كشيده بود . چراغ رو روشن كردم و ديدم كه پتو رو كشيده رو سرش ، مطمئن بودم كه بيداره ! رفتم كنارش دراز كشيدم و با لحني كه احساس مي كردم خيلي مهربان تر از قبل گفتم :
- مي دونم بيداري ، پتو رو بزن كنار.
وانمود كرد خوابه و تكاني نخورد ، خودم پتو رو كنار كشيدم ، واي كه وقتي قطرات اشك رو ديدم از خودم حالم بهم خورد . من عاشقش بودم و اشكش رو درآورده بودم ، لعنت به من ، حيف فرزاد كه مال من بود . كسي كه تحمل بغض منو نداشت ، اشكش رو درآورده بودم . دستم رو دور گردنش انداخته و گفتم :
- فرزاد! منو ببخش ، متاسفم !
با بغض گفت :
- چرا نرفتي ؟ نمي خوام زوركي دوستم داشته باشي .
- اگه مي خواستم برم كه نمي اومدم ، من واقعا دوست دارم . فرزاد ! كمكم بمونم ، دوست دارم كنارت باشم ...
اين حرف رو از ته دل زدم ، واقعا مي خواستم كمكم كنه . وقتي دستاش رو دراز كرد تا بغلم كنه ، هيچ مقاومتي نكردم . آه كه چقدر دلم براش تنگ شده بود و چقدر تن سردم ، محتاج اين گرما بود . اون لحظه مطمئن شدم كه حاضر نيستم فرزاد رو از دست بدم ، حتي براي يه لحظه ، گرماي وجودش كه از عشقي عميق عطرآگين بود ، روح سردم رو زنده كرد و طغيان درونم آروم شد . 
2-9
امروز وقتی از فرزاد پرسیدم که دایی کامرانت چه جور آدمی بود نزدیک بود دو تا شاخ بالای سرش در بیاره ، البته بهش حق می دادم ، منی که تا دیروز قدغن کرده بودم اسم کامران پیش من برده بشه ، منی که برای عزاداری و گریه ای که فرزاد براش کرده بود ، داشتم زندگیم رو متلاشی می کردم ، حالا اومده بودم و می پرسیدم اون چه جور ادمی بوده !
راستش چون ثریا سعی داره ، تا قبل از رفتنش منو به یقین حقیقت وجودی کامران برسونه ، وادار شدم تحقیق کنم و فکر ثریا رو آزاد، می دونم نگران منه و اینم می دونم تا از من مطمئن نشه سراغ زندگی خودش نمی ره . این روزها که بعضی حقایق رو فهمیدم ، با خودم فکر می کنم نکنه ثریا اون روزها که عاشق مردی شده بوده ، به خاطر من جواب مثبت نداده و خودش رو اسیر من کرده و از ایران نرفته .
با این که می دونم برای همیشه ثریا رو از دست می دم ، اما نمی خوام خودش رو فدای من کنه و برای اینکه فرزاد رو داشته باشم ، ترجیح دادم به دنبال حقیقت بگردم و به حرفهای ثریا دقیق فکر کنم . با این که برام سخت بود در مورد وثوق شنیدن چون می ترسیدم چیزی رو بفهمم که دلم نمی خواست ، اما از فرزاد پرسیدم اون چه آدمی بوده و فرزا هم جواب داد:
- یه رفیق فوق العاده خوب و با معرفت ، بهترین تعریف از دایی کامرانه ، کسی که سرش می رفت اما قول و معرفتش نمی رفت ...
***
طی این دو روز اخیر کارم شده مرور نوشته هایی که طی این چند سال با وثوق داشتم و همه رو در فایلی در لپ تاپم ذخیره نموده بودم ، دنبال ردی می گشتم که شاید تا حدودی منو از برزخ خودم خارج و به بهشت نزدیک کنه . وقتی خیلی فکر می کنم و مغزم هنگ می کنه ، تنها گرمی وجود و مهربانی فرزاد آرومم می کنه . وقتی می خوام دیوونه بشم به آغوشش پنها می برم ، دوباره آروم می شم و به زندگی برمی گردم . حالا می فهمم که اگه اون 39روز هم خودم رو قرنطینه نمی کردم ، در کنار فرزاد راحت تر می تونستم مسایل رو درک کنم .
وقتی نوشته های وثوق رو مرور می کنم به نقطه های می رسم که احساس می کنم از عمد خاطراتش رو برام گفته ، انگار می دونسته که ممکنه روزی دچار این احساس گنگ بشم ، خواسته کمکم کنه ، مثلا اون تیکه از نوشته اش که در مورد ازدواجش با زنی که عاشقانه دوستش داشته و هر روز می دیدتش و نمی فهمیده که چقدر عاشقشه ، تا اینکه چند روز نمی بینتش و می فهمه که بدون اون نمی تونه زندگی کنه ! وبهش پیشنهاد ازدواج می ده ، یا اون جاهای که در مورد یه عزیز برام حرف می زد ، فکر می کنم اون عزیز زندگیش مادرم بوده .
وثوق می گفت ، عزیزی بهم یاد داد که می شه تنهای رو با کسی ، که از ما تنهاتره تقسیم کنیم و به آرامش برسیم . یا فکر می کنم اون سجاده ی سبزی که وثوق عاشقش بود و می گفت یادگار عزیزترین شخص زندگیش بوده ، هدیه ی مادرم باشه .
انگار می خواست با گفتن این حرفها به من بفهمونه که مادرم زنی پاک و بی گناه بوده ، زنی که خوبتر از خوبه . خدایا نمی دونم که حقیقت رو باید از کی بفهمم . کاش توی این سالها وثوق برام نوشته بود ، کاش اون شب رهاش نمی کردم . باید به حقیقت برسم ، به خاطر خودم ، به خاطر فرزاد ، به خاطر زن و مردی که می خوام بدونم پاک بودن یا نه ، به خاطر اینکه عذابم از اینکه آیا بچه ای پاک و حلالم یا نه از بین بره . حتی به قیمت روبه رو شدن با فخیم زاده ها ، باید به حقیقت برسم .
***
در این مدتی که برگشتم خونه ، امروز با فرزاد دعوام شد . فکر می کنه چون دارم در مورد داییش تحقیق می کنم پس نفرتم از بین رفته ، اما تا روشن شدن حقیقت دلم نمی خواد ارتباطی با او داشته باشم .
امروز پنجشنبه بود و فرزاد می خواست بره بهشت زهرا ، از منم خواست تا همراهش برم که از کوره در رفتم و باهاش دعوام شد . حتی نذاشتم خودش هم بره ، اونم که طفلی به خاطر من هر کاری می کنه ، هیچی نگفت و به اتاقش رفت . فکر می کنم از این به بعد باید تحقیقاتم رو دور از چشم فرزاد انجام بدم ، چون اون خیلی بی ظرفیته و ممکنه همین روزا دستم رو بگیره و ببره توی خانواده اش و بگه که این زنمه...فکر می کنه چند تا پرسش و تحقیق ، نشانه ی حل شدن مشکلم با فخیم زاده هاست .
***
امروز با بهنام قرار گذاشتم ، باید نظر اون رو هم می فهمیدم . وقتی خواست قرار توی خونه ی من باشه ، از اینکه فکر کرده بود دختر احمقی هستم و با دادن آدرس خونمون برای خودم دردسر درست می کنم ، عصبی شده و خواستم تلفن رو قطع کنم اما خودم رو کنترل کرده و توی یه کافی شاپ باهاش قرار گذاشتم . من زودتر از اون رسیدم ، وقتی اومد شروع کرد به دلقک بازی و چرت و پرت گفتن ، اصلا انگار نه انگار که توی دانشگاه تدریس می کنه . دست نادین رو از پشت بسته بود و بعد از مدتها منو خندوند .
نمی دونم چرا تا نرفته بودم پیشش عصبی بودم ، اما وقتی کنارش بودم یادم رفت که چقدر از خودش و خانواده اش تنفر دارم . در مورد فرزاد پرسید که جواب های کوتاه و سر بالا بهش دادم . پسره ی دیوونه وقتی ازش پرسیدم که کامران چه جور آدمی بود ؟ برای پاسخ دادن دو تا شرط گذاشت ، اولی رو که برگشتنم به دانشگاه بود قبول کردم ، اما دومی که تعطیلات عید با فخیم زاده ها به شمال برم رو قبول نکردم . اونم گفت که چیزی در مورد کامران بهت نمی گم و برای اینکه به مقصودم برسم ، گفتم روش فکر می کنم . حالا بگو ، اون چه جور آمدی بوده ؟ بهنام گفت کامران یه پدر بود اما قبل از اون یه رفیق خوب و با معرفت بود ...
اعتراف می کنم ، الان که ساعتها از دیدارمون گذشته هنوز زنگ بغضی که موقع گفتن این جمله ، توی صدای این پسر شوخ و شنگ بود رو در گوشم حس می کنم .
***
به بن بست رسیده ام و باید فکر چاره ای باشم ، صحبت با افرادی مثل بهنام و فرزاد ، هیچ چیز رو برام روشن نمی کنه . دونستن این که وثوق چطور آدمی بوده ، دردی دوا نمی کنه و باید برم سراغ کسی که مادرم رو می شناخته ، باید دنبال کسی بگردم که خیلی چیزها می دونه ، دیگه فرار کردن از فخیم زاده بسه. امروز ثریا بهم گفت ، منم عمری ازشون فرار کردم اما در نهایت خودم یه فخیم زاده هستم و حالا که بهشون نزدیک شدم دیدم اونطوام که فکر می کردم نبودن . تو هم به خودت جرات بده ، اونا که عاشق دخترهای فخیم زاده هستن ، وای به تو که تنها دختر بزرگ خاندان فخیم زاده هستی ! برای یه مدت برو پیششون ، شاید به نتایجی برسی!
حرف ثریا بد نیست، اما چطوری برم ؟ به چه بهانه ای ؟ اصلا می تونم تحملشون کنم یا نه ؟ جرأتش رو دارم یا نه ؟
***
توی این چند روز اخیر سرگرم کارهای خونه و رسیدگی به فرزاد بودم و وقت نکردم چیزی بنویسم ! این روزها ، خانواده ی فخیم زاده یکی یکی دارن بهم زنگ می زنن . بگم خدا بهنام رو چیکار کنه که شماره ام رو به همشون داده ، خودش کم بود هر روز رنگ می زد ، اونای دیگه رو هم انداخته به جونم .
الحق که خانواده ی دختر دوستی هستن ، نمی دونم اگه پسر هم بودم اینقدر تحویلم می گرفتن؟ کیانوش ، برادر کامران ، سودی ، کتی و حتی گلی هم زنگ زد . گلی که خیلی اصرار داشت که حتما منو ببینه ، انگار یادش رفته بود من همون دختر دیونه ی شب عروسی حسین هستم .
هر کدوم که زنگ می زدند یه جوری دست به سرشون می کردم ، اما ثریا همچنان اصرار داشت که به خودم جرأت داده و باهاشون ارتباط برقرار کنم ، می گفت این بهترین فرصته اما من جرأتش رو پیدا نکرده بودم .
همین یک ساعت پیش بود که فرزاد با عصبانیت از خونه زد بیرون ، طفلی با چه ذوق و شوقی می خواست منو غافلگیر کنه ، با هیجان اومد خونه و حالا با این وضع رفت بیرون . قرار بود فخیم زاده ها مثل هر سال 15 روز عید رو برن ویلای فخیم زاده ها شمال فرزاد هم پیش خودش فکر کرده بودبرای اینکه منو هیجان زده کنه ، اونا رو دست به سر کنه و بگه باهاشون نمی ره شمال . وقتی موفق می شه از چنگ کتی در بره ، دو تا بلیط دبی می خره که 15 روز بدون مزاحم با من بریم ماه عسلی که هنوز نرفته بودیم. منم از همه جا بی خبر و به خیال اینکه فرزاد هم می ره شمال ، طی تماس های مکرر کتی و سودی و از همه بیشتر گلی ، به آخرین تماس که توسط بهرام گرفته شده بود و ازم خواست تا دعوت همه رو قبول کرده و راهی شمال بشم ، چون دیدم این بهترین فرصته برای نزدیک شدن به فخیم زاده ها و سر از کار کامران درآوردن ، قبول کردم . به خدا قصدم بودن با فرزاد بود ، برای من مهم با اون بودن حالا هر طور شده ، یا به عنوان یه دوست یا یه فامیل ، حتی اگه نقش شوهرم رو هم نداشت مهم نبود . اگه حتی به جای داشتن یه اتاق مشترک ، توی دو تا اتاق جداگانه باشیم ، بازم برام مهم نبود فقط این مهم بود که نمی تونستم و دلم نمی خواست 15 روز ازش دور بمونم .البته غافل از اینکه او چه برنامه ای ریخته ، قول دادم که به شمال برم ، حالا چیکار باید می کردم ، به بهرام تلفن می زدم و می گفتم که شوهرم موافقت نکرده و گفته می خوایم بریم دبی! نمی گفت تو کی شوهر کردی ؟ از فرزاد عذرخواهی کردم و گفتم خودت مقصری ! کاش دیروز این بلیط رو می گرفتی ، به خدا من جز با تو بودن چیزی نمی خوام . حالا هم برو به کتی بگو کارت منتفی شده و می ری شمال ، او هم با عصبانیت در رو بهم زد و رفت . البته مطمئن بودم تا نیم ساعت دیگه برخواهد گشت ، اما خیلی دلم می سوخت که برنامه ای به این خوبی رو از دست داده و با یه کاروان فخیم زاده باید برم سفر.

***

همانطور که فکرش رو می کردم فرزاد نیم ساعت بعد ، اومد خونه و گفت که تسلیمه ، گفت میاد شمال ! اما فهیمدم چه غمی توی چهره اش موج می زنه ! شروع به بستن چمدانم کردم ، دلم شور می زد و راحت نبودم ، قیافه اش خیلی غمگین بود . تازه اون شب خوابش نمی برد و تا نیمه های شب از جا بلند شد و رفت سراغ کارهای عقب افتاده اش دایم توی تخت غلت می زد ، اما من به روی خودم نیاوردم که غم چشمات رو فهمیدم و از بی خوابی دیشب مطلع هستم . زیاد نگاهش نمی کردم تا کمتر از غصه اش عذاب بکشم . خدایا نمی دونم فرزاد چش شده ؟ یعنی یه نرفتن به دبی اینقدر براش ناراحت کننده بوده؟ نمی تونم حالش رو درک کنم ، همانطور که اون حال منو درک نمی کنه . اگه اون برای نرفتن به یه سفر دو نفره اینقدر دمغ شده ، من چی که 15 روز مسافرت به اون خوبی رو از دست داده و مجبورم در کنار اون آدمها عذاب بکشم . کاش می فهمید که تمام تحقیقاتم به خاطر داشتن اون و عشقشه . کاش می فهمید که این سفر بیشتر از اینکه به خاطر خودم و کامران و مادرم باشه ، به خاطر اونه ، کاش می فهمید ! اما افسوس...

***

امروز خونه ی ثریا هستم و منتظر بهرام که بیاد دنبالم ، تا یک ربع دیگه عذاب 15 روزه ی من شروع می شه . مار از پونه بدش میاد ، دم لونش سبز می شه ، حکایت منه ، از بهرام بدم میاد مجبورم تا چالوس هم تحملش کنم . می دونم که اونم به همین اندازه از من تنفر داره و مطمئنم اگه اصرار عمه و عمو و برادرش نبود ، هرگز زنگ نمی زد و منو برای شمال دعوت نمی کرد . تازه اینم مطمئن بودم که هیچ رغبتی برای اومدن دنبالم نداره ، اما همش تقصیر فرزاد که پاش رو کرد توی یه کفش و گفت نمی زاره تنهایی با ماشین خودم برم شمال . گفتم :

- چرا عزیزم؟

- گلم ! چون به رانندگیت اعتماد ندارم .

- اما رانندگی من خیلی خوبه ، خودت هم می دونی چه دست فرمونی دارم .

-دست فرمون تو به درد جاده ی شمال نمی خوره ، اونم توی این روزای بارونی که جاده لغزنده است ، تازه با اون سرعتی که تو می ری .

- اگه بهت قول بدم که تند نرم چی ؟

- نه ، حرفش هم نزن . خوب می شناسمت ، جوگیر می شی و می زنی زیر قولت .

- خوب ، پس می گی چیکار کنم ؟ با خودت هم بیام که همه شک می کنن .

- خوب شک کنن ، مگه چیه ؟

- دیوونه شدی عزیزم ! معلومه چی می شه ، یادت رفته...

اجازه نداد حرفم تموم بشه و دستاش رو به شکل تسلیم بالا برد و گفت :

- باشه ، باشه حق با توئه ، خیلی بد می شه .

- اصلا یه فکر دیگه ، نه با ماشین خودم ، نه با تو ، می رم ترمینال با اتوبوس میام .

با گفتن این حرف زد زیر خنده و گفت :

- حتما می خوای فخیم زاده ها ترمینال رو به آتیش بکشن ، تو گفتی اونام گذاشتن .

- به اونا چه ربطی داره ؟

- ببین گلم ! وقتی قبول کردی باهاشون بری شمال ، خود به خود بهشون ربط پیدا می کنه .

حق با فرزاد بود ، همین دیروز صبح بود که کتی و سودی زنگ زدن و خواستن که بیان دنبالم تا منو هم ، با خودشون که عصر همون روز قرار بود برن ببرن اما من قبول نکرده و گفتم ، با ماشین خودم میام . چه می دونستم آقا مخالفت می کنه .

- فرزاد می خوای با بهنام بیام ؟

- اصلا ، با عزرائیل بفرستمت بهتره از بهنام ، یکی بدتر از خودت عشق سرعت ...!

- پس چیکار کنم ؟ خودم که نه ، تو که نه ، اتوبوس که نه ، بهنام که نه ، چطوره با بهرام بیام ؟!

- خیلی فکر خوبیه ، رانندگیش حرف نداره . بهش زنگ بزن بگو فردا سر راهش بیاد دنبالت .

پوزخندی زدم و با تعجب نگاهش کردم و گفتم :

- شوخی کردم ، تو چرا جدی می گیری ! ببین من با بهرام حاضر نیستم تا بهشت برم چه برسه به شمال .

- چرا ؟ مگه بهرام چشه ؟

- هیچی ، فقط ازش بدم میاد ! نمی تونم تحملش کنم .

- چاره ای نداری ، خودت شمال رو انتخاب کردی و اون تنها کسی که من بهش اعتماد دارم . ببین پری دو تا راه بیشتر نداری ، یا با خودم میایی! یا با بهرام ، ده دقیقه هم فرصت فکر کردن داری .

من ناچار شدم بهرام رو انتخاب کنم ، چون می دونستم راه سومی وجود نداره و نمی تونم با فرزاد مخالفت کنم . آخه این روزها یه جوری شده بود ، یعنی بعد از اون شب که مسافرت دبی بهم خورد ، جو مرد سالاری بین ما حاکم شده بود و به همین جداگانه شمال رفتن هم اعتراض داشت و نباید بهانه ای دستش می دادم . مدام می گفت :

- این جاده فوق العاده قشنگه ، آخه من حقمه که با زنم این مسیر رو طی کنم . مدتهاست درست و حسابی با هم حرف نزدیم ، این راه فرصت مناسبی برای حرف زدن بود ، چه عیبی داره ، شک کنن ، بالاخره که دیر یا زود باید حقبقت رو بفهمن ، من نمی خوام ساعات با تو بودن رو راحت از دست بدم که چیه ، این و اون چی می گن و چی نمی گن .

تمام چیزهایی که می گفت عیناا ارزوی خودم هم بود ،بهش گفتم :

- فرزاد ، اینا رو که می گی از مغز من می خونی ؟ منم عاشق با تو بودنم ، مخصوصا توی اولین سفرمون ، اما چاره ای نیست و باید صبر کنیم .

فرزاد عقیده داشت من عوض شدم ، می گفت تو می تونستی بهرام رو دست به سر کنی و در عوض شمال ، دوتایی بریم دبی و بدون دغدغه خوش بگذرونیم ، اما من معتقد بودم که اون عوض شده چون من الان خیلی بیشتر از قبل عاشقش هستم و دوستش دارم ، اما اون درک نمی کرد. هنوز بغض سه ساعت قبل که آماده می شدم تا بیام خونه ی ثریا و او آنچنان بغلم کرد و بوسیدم که انگار قرار صد سال دیگه منو ببینه و از این همه احساس بغضم گرفت ، توی گلوم گیر کرده . ناسلامتی قرار بود چند ساعت دیگه دوباره همدیگه رو ببینیم و توی یه ویلا و کنار هم باشیم ، اما دلم براش تنگ شده بود و خودم رو لعنت می کردم که چرا قرار شمال رو کنسل نکردم و باهاش نرفتم دبی... حالا دیگه دیر شده بود ، فرزاد یک ساعت قبل حرکت کرده و رفته بود و من منتظر بهرام بودم تا حرکت کنیم . شنیدم که دو تا پسر داره و از همسرش جدا شده ، مطمئنم زنش هم نتونسته تحملش کنه ! حتی ثریا ، حس می کردم انقدر ازش متنفره که منو واسطه ی فرستادن یه امانتی برای بهرام کرده .

اون شبی که وصیت نامه رو باز می کنن ، معلوم می شه که کامران قبل از مرگش برای تشکر از زحماتی که ثریا برای من کشیده بوده ، پرورشگاه رو به نام ثریا کرده . اما ثریا که راضی نبود زیر دین کسی بمونه ، پرورشگاه رو قیمت می کنه و چند میلیون بیشتر روی پول می ذاره تا برای بهرام بفرسته و واسطه ی فرستادن این پول من بودم . همین کار ثریا ، و برخورد اون شبش با بهرام به خاطر من ، باعث می شه فکر کنم ازش تنفر داره !... وای خدایا صدای زنگ میاد ، این یعنی بهرام اومده دنبالم ، خدایا بهم قدرت بده تحملشون کنم ....

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 170
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 357
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 708
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,668
  • بازدید ماه : 1,668
  • بازدید سال : 63,437
  • بازدید کلی : 518,243