loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 270 دوشنبه 1390/08/02 نظرات (0)

قسمت دوازدهم

برای دانلود قسمت دوازده به ادامه مطلب برید

ادامه مطلب

حشمت پایش را با حالتی عصبی تکان می داد. ناخن هایش را می جوید و چنان اخمی کرده بود که جرئت نکردم یک کلمه باهاش حرف بزنم. هر دو نفرمان چشم به ماشین هومن دوخته بودیم. یک ماشین آخرین مدل عبور موقت داشت. مشخص بود که هنوز هم به دوبی رفت و آمد دارد. بالاخره سر و کله ی او و پانی پیدا شد. با دیدن پانی قلبم در سینه فرو ریخت. بزرگ شده بود. قدش از آروشا بلندتر شده بود ولی همچنان باریک و خوش هیکل بود. موهای خرمایی رنگش را مثل قدیم ها فرق کج باز کرده بود. آرایش خیلی کمی داشت ولی زیبایی و سادگیش قلبم را به تپش انداخت. با دیدنش ذهنم از هر فکری خالی شد. فقط دوست داشتم بهش زل بزنم و زیباییش را در دل تحسین کنم. چه قدر دلم برایش تنگ شده بود. وقتی آهسته به صحبت های هومن می خندید قبل از اینکه حسادت وجودم را پر کند، دلم برای خنده هایش تنگ می شد. چه طور همچین دختری را از دست داده بودم؟ پانی یک پالتوی نازک کرم و کوتاه پوشیده بود که بی نظیرش کرده بود. مثل قبل شیک پوش بود. تغییر خیلی خاصی نکرده بود ولی احساس می کردم خیلی بیشتر از همه ی ما در این چهار سال عوض شده است... حتی بیشتر از آرتین.
بالاخره از پانی چشم برداشتم و به هومن نگاه کردم. بی اختیار سوتی کشیدم. او قد بلند بود و هیکل ورزشکاریش برای لحظه ای من را وحشت زده کرد. چشم های خاکستری کشیده و موهای مشکی داشت. بسیار جذاب به نظر می رسید. بینیش را عمل کرده بود و من از پسرهایی که بینیشان را عمل می کنند متنفرم. به نظرم بینیش با هیکل ورزشکاریش تناسبی نداشت. در همان نگاه اول قبول کردم که او به اندازه ی من جذاب است... تیپش نسبت به من مردانه تر بود.
صدای حشمت من را به خودم آورد:
آرسام! این قدر تابلو بهشون زل نزن. جلب توجه نکن... عینک دودیت هم بزن.
به حشمت نگاه کردم و گفتم:
آخی کی تو چله ی زمستون عینک دودی می زنه؟
دوباره محو تماشای خوش و بش کردن های هومن و پانی شدم. از هومن خوشم نیامده بود. یک جوری به پانی نگاه می کرد انگار او یک تیکه خوراکی است... یا شاید هم من دوست داشتم تصور کنم که هومن خیلی عوضی است. هومن ماشین را روشن کرد و به راه افتادند. به طرز غیرمنتظره ای به سمت ماشین ما آمدند. من و حشمت هم زمان فریاد زدیم:
اوه!
من به سمت حشمت چرخیدم و دستم را روی پشتی صندلی او گذاشتم و وانمود کردم که دارم با او خوش و بش می کنم. حشمت هم تا جای ممکن سرش را پایین انداخت و با یک حرکت سر موهایش را توی صورتش ریخت. در دل دعا می کردم که آن دو به ما توجه نکنند. ماشینشان درست از کنار ماشین ما گذشت. وقتی دور شدند حشمت سرش را بلند کرد. رنگش پریده بود. با عصبانیت گفت:
خیلی احمقی آرسام! بهت گفتم که اون ور تر پارک کنی. اگه پانی ما رو شناخته باشه چی؟
با بی خیالی گفتم:
نه بابا! از کجا بشناسه؟
حشمت چشم غره ای بهم رفت و گفت:
از ماشینت که تا حالا صد بار دیدتش... از ریخت و قیافه ت که چندان تغییر نکرده.
قلبم در سینه فرو ریخت. اصلا حواسم به ماشینم نبود. آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم که خونسرد باشم. گفتم:
خب! بیا دعا کنیم که ما رو نشناخته باشه... موهای قرمز تو از همه چیز تابلوتره.
بعد از دو هفته سر و گوش آب دادن متوجه برنامه ی پانی و هومن شدم. پانی فقط یک شنبه ها بدون هومن به خانه می رفت و هومن برخلاف پانی چهارشنبه ها کلاس داشت.
نگاهی به خودم در آینه کردم. بلیز مشکی آستین بلند و کت بژم من را مثل قبل خوش تیپ نشان می داد. دوست داشتم دستم را دراز کنم و از داشبورد سیگاری بیرون بیاورم ولی دوست نداشتم بوی دود بگیرم. برای همین منصرف شدم.
پانی را دیدم که سر به زیر و آهسته به سمت ایستگاه اتوبوس می رفت. کوله پشتیش سنگین به نظر می رسید. وقتی چشمم بهش افتاد دست هایم به لرزه افتاد و قلبم به تپش در آمد. از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفتم. در دل گفتم:
خدایا به امید تو!
کنارش ایستادم. متوجه حضورم نشد. زیرچشمی برندازش کردم. سرش را پایین انداخته بود و بیر حرکت ایستاده بود. بعد چند لحظه آهسته سرش را بلند کرد و با ناباوری به من خیره شد. فهمیدم که من را از روی بوی عطرم شناخته بود. چشم هایش با دیدن من گشاد شده بود. برای چند لحظه نفس در سینه اش حبس شد. بعد با لب های لرزانش گفت:
تو... تو... اینجا چی کار می کنی؟
به سمتش چرخیدم و بی اختیار گفتم:
بزرگ شدی.
به صورت زیبا و بدون آرایشش خیره شدم. زبانم بند آمد. تازه فهمیدم که چه قدر دلم برایش تنگ شده بود. ذهنم از هر فکری خالی شد... به هیچ چیز فکر نمی کردم... فقط باورم نمی شد که یک بار دیگر کنار او ایستاده باشم. قطره اشکی از چشمش پایین چکید. متاثر شدم. در حالی که سعی می کردم صدای بلند قلبم را نادید بگیرم گفتم:
باهات حرف دارم.
پانی اخم کرد و سرش را چرخاند. ناگهان تغییر حالت داد. بر احساساتش مسلط شد و گفت:
من با تو حرفی ندارم.
انتظار داشتم که تحویلم نگیرد. آهی کشیدم و گفتم:
نمی دونم از چی دلخوری ولی فکر می کنم خیلی حرف برای زدن داشته باشیم.
پانی با خشونت گفت:
دیگه چیزی نیست که به خاطرش مجبور باشی با من بمونی. دیگه بچه ای نیست... دیگه علی نیست... دیگه بهونه ای نیست. چرا دست از سرم بر نمی داری؟
با عصبانیت گفتم:
من به خاطر خودم و علی و بچه اینجا نیستم. توی این چهار سال حتی یک ثانیه هم به بچه مون فکر نکردم. مطمئن بودم که بابات اجازه نمی ده نگهش داری... .
پانی وسط حرفم پرید و گفت:
چه قدر به عنوان پدر بچه مون با غیرت و جوون مرد بودی. پشتم و خالی کردی.
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
تو در رو روم بستی. این یعنی اینکه مامان و بابات و انتخاب کردی. منم به انتخاب درستت احترام گذاشتم. این کاری بود که انتظار داشتم آروشا هم اگه تو موقعیت تو بود انجام بده. حرف های بابات منطقی بود. منم به خاطر خوشبختی تو کنار کشیدم ولی... نتونستم بدون تو ادامه بدم... . بابات راست می گفت. من نباید حق یه زندگی معمولی رو از تو که فقط هفده سالت بود می گرفتم. من به خاطر تو کنار کشیدم. به خاطر علاقه ای که بهت داشتم و دارم.
پانی با بداخلاقی گفت:
بس کن آرسام... من دارم ازدواج کنم. اصلا دوست ندارم به احساس کس دیگه ای نسبت به خودم فکر کنم. تازه احساس آدمی مثل تو که اصلا معلوم نیست دروغه یا راسته.
ضربات پی در پی که از حرف های او به قلبم وارد می شد را ندیده گرفتم و گفتم:
من این بار به خاطر تو اومدم... نیومدم که به چنگت بیارم و اسیرت کنم... اومدم که خشوبختیت رو تضمین کنم.
پانی سری تکان داد و گفت:
ممنون ولی نیازی به لطف تو ندارم. من خیلی تلاش کردم که فراموشت کنم و حالا که موفق شدم نمی خوام جلوی دست و پام باشی.
پوزخندی زدم و گفتم:
ولی حرف های ساناز چیز دیگه ای رو نشون می داد.
پانی با ناباوری نگاهم کرد و گفت:
باید می دونستم که ساناز به خاطر تو اومده... خدای من! اصلا ازش انتظار نداشتم... من فقط بهش گفتم که من عاشق هومن نیستم... نگفتم که از تو خوشم می یاد... تازه! این اصلا بد نیست که آدم عاشق شوهرش نباشه توی اوایل ازدواج... داشتن یه علاقه ی معمولی باعث می شه که عاقلانه تر تصمیم بگیرم.
ضعف و سردی که وجودم را در بر گرفت را با آخرین توانی که برایم باقی مانده بود کنار زدم و گفتم:
چه قدرم که داری عاقلانه تصمیم می گیری!
پانی با خشم نگاهم کرد و گفت:
منظورت چیه؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
مطمئنی که هومن آدم درستیه؟ من یه چیزهایی در موردش شنیدم.
پانی با ناباوری نگاهم کرد و گفت:
بابام به اندازه ی کافی در موردش تحقیق کرد. هیچ کس چیز بدی در موردش نگفت.
پوزخندی زدم و گفتم:
اون وقت این تحقیقات مربوط به داخل کشوره یا در مورد خارج کشورم بوده؟
پانی دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید ولی با تردید دهانش را بست. چشم غره ای به من رفت. دست به سینه ایستاد و گفت:
لازم نکرده برای به دست اوردن من هومن و خراب کنی. من هیچ دلیلی برای دوست داشتن تو ندارم... بچه بودم و نمی فهمیدم... احمق بودم که دوستت داشتم. تو یه موجود نحس و بی احساسی... به خاطر یه بدبینی و یه هوس من و توی دامت انداختی. یه مشت حرف دروغ تحویلم دادی و احساسم و به بازی گرفتی. من واقعا دوستت داشتم ولی تو نفهمیدی... بعدش من و بردی توی اون خرابه و خواستی بچه م و بندازی... یادته چه جوری زدی توی صورتم؟ می دونی چه جوری قلبم و با این کارت شکوندی؟ اون نفرتی که توی چشمات بود و فراموش نمی کنم... بعدش به خاطر احساس گناهی که نسبت به خواهرت داشتی اومدی سمتم و بچه ت و قبول کردی... من و هم به خاطر بچه می خواستی... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
اولش این طور بود ولی بعد به خاطر خودت می خواستمت.
پانی اشک هایش را پاک کرد و گفت:
بذار حرفمو بزنم... بذار یه بارم که شده من حرف بزنم... من بهت اعتماد کردم... تو بازم ولم کردی.
سری تکان دادم و گفتم:
فکر می کنی اگه نمی رفتم آمریکا خوشبخت می شدی؟ با اضطراب و استرس دیدن من؟ مامان و بابات چی فکر می کردن؟ با این قضیه کنار می اومدن یا به جای این اعتمادی که الان بهت پیدا کردن بهت سخت می گرفتن؟ من می خواستم خوشبخت باشی. خوشبختی که قبل از دیدن من داشتی و می خواستم بهت برگردونم... می دونم خیلی بهت مدیونم... می دونم نتونستم هنوزم جبران کنم ولی من چیزی رو بهت دادم که یه دختر هفده ساله بیشتر از هرچیزی بهش احتیاج داره... من خونوادت و بهت دادم... این برای من آسون نبود. من تو رو می خواستم ولی مجبور شدم ترکت کنم. توی این چند سال خیلی سعی کردم فراموشت کنم ولی نتونستم... چرا باور نمی کنی که آدما می تونند عوض شن؟ به خدا من... من... .
این بار اشک های من بود که داشت جاری می شد. ادامه دادم:
پانی! باورم کن! الان مسئله این نیست که من می خوام با تو ازدواج کنم. الان فعلا مسئله اینه که تو نباید با هومن ازدواج کنی. هومن توی دوبی تجربه های بدی داشته... .
پانی وسط حرفم پرید و گفت:
تو هم تجربه های بدی داشتی.
با عصبانیت گفتم:
من هر آدم عوضی که بودم حداقل با زن بابام رابطه نداشتم.
نفسم را با خشم بیرون دادم و گفتم:
بذار حشمت باهات حرف بزنه... اون که باهات دشمنی نداره... بذار اون قضیه رو روشن کنه. تو مجبور نیستی به خاطر مشکلت با تنها مردی که حاضر شده این شکلی قبولت کنه ازدواج کنی.
پانی دوباره داشت گریه می کرد. بی اختیار به سمتش رفتم تا بغلش کنم. او به سرعت چرخید و سیلی محکمی بهم زد. سرم جیغ کشید:
تو چی فکر کردی؟ آشغال عوضی! نمی خوام دیگه ببینمت... بذار زندگی کنم. نمی دونم چرا دوباره سر و کله ت پیدا شده. من شوهر دارم. فهمیدی؟ من بهش وفادار می مونم. تو هم حق نداری که جلوی من خرابش کنی. دیگه جلوی چشمم نیا. گمشو.
سرم را بلند کرد. بغضم را فرو دادم و گفتم:
بهت ثابت می کنم که چه قدر دوستت دارم... بهت ثابت می کنم که داری اشتباه می کنی.
پشتم را به او کردم و دست هایم را در جیبم کردم. اجازه دادم تا اشک صورتم را بپوشاند. دیگر قلبم آن طور محکم نمی زد. در عوض درد خفیفی قفسه ی سینه ام را فرا گرفت. احساس کردم پشتم خم شده است. دوست داشتم همین که به ماشینم رسیدم و سرم را روی فرمانش گذاشتم بمیرم. دوست داشتم معجزه ای رخ دهد و پانی به سمتم بیاید. مغزم کلا از کار افتاده بود. لرزش دستم را نمی توانستم کنترل کنم. لب هایم بیشتر از دست هایم می لرزید.
سرم را روی فرمان گذاشتم و طوری گریه کردم که سابقه نداشت. دیگر برایم مهم نبود که کسی من را در این حالت ببیند یا نبیند. نفسم را بیرون دادم و آب دهانم را قورت دادم. فقط یک چیز در ذهنم می گذشت:
باید به پانی ثابت می کردم... نباید می ذاشتم هومن زندگیش را از بین ببرد.
ولی خرد شده بودم. جای سیلی پانی روی صورتم می سوخت. داشتم می فهمیدم که شکسته شدن دل چه قدر دردناک است.
حشمت برای دهمین بار در زد و گفت:
نمی یای برای شام؟
با بی حالی گفتم:
نه! میل ندارم.
حشمت بدون اجازه در را باز کرد و داخل شد. سرش داد زدم:
من لختم... برو بیرون.
حشمت چشم غره ای بهم رفت و گفت:
خب بابا! حالا کی تو رو نیگا می کنه؟
موهایش را پشت گوشش زد و گفت:
چرا بچه شدی؟ میل ندارم یعنی چی؟ پاشو بیا شامت و بخور دیگه!
آهی کشیدم و خودم را در پتو پیچیدم. حشمت کنار تختم نشست و گفت:
رفته بودی دیدن پانی؟ حالت و گرفت نه؟
بلافاصله جواب ندادم. مکثی طولانی کردم و گفتم:
حشمت! پانی داره اشتباه می کنه... نمی تونم وایستم و نابودیش و ببینم. می شه بهش زنگ بزنی و هر چی می دونی رو براش تعریف کنی؟
حشمت با مهربانی گفت:
خیلی خب! خودم بهش زنگ می زنم و روشنش می کنم... تو بلند شو و بیا شامت و بخور.
دوباره گفتم:
میل ندارم.
حشمت گفت:
ماهرخ ناراحت می شه ها! کلی برای شام زحمت کشیده. برات الویه که دوست داری درست کرده.
اگر هر وقت دیگری بود از جا می پریدم و خودم را بی معطلی به آشپزخانه می رساندم ولی آن روز خیلی بهم سخت گذشته بود. با صدای ضعیفی گفتم:
بگو برام بذاره بعدا می خورم.
حشمت خندید و گفت:
از هر چی بگذری از شکم نمی گذری.
دوباره مکی طولانی کردم و بعد چند لحظه گفتم:
حشمت! به نظرت هومن همون آدم سابقه؟... منم آدم جالبی نبودم ولی عوض شدم. شاید اونم عوض شده باشه.
حشمت آهی کشید و گفت:
شاید حق با تو باشه... نمی دونم.
گفتم:
فردا دارم می رم با بابای پانی حرف بزنم ولی... می ترسم که اشتباه کرده باشم.
حشمت پرسید:
یعنی اگه هومن آدم خوبی باشه کنار می کشی؟
این تصور را از ذهنم به سرعت دور کردم و گفتم:
فعلا بهش فکر نمی کنم... بذار اول ببینم هومن چی کاره س بعد به اون قضیه فکر می کنم... کمک می کنی؟
حشمت گفت:
چی کار باید برات بکنم؟
به سمتش چرخیدم و گفتم:
بیا دست هومن و رو کنیم... اگه مطمئن شدیم آدم عوضی هست می رم پیش بابای پانی.
حشمت با شیطنت گفت:
چی تو فکرته؟
با هیجان نیم خیز شدم و نقشه ام را برایش گفتم.
******
حشمت موهای قرمزش را مشکی کرده بود. موهایش را تیکه تیکه کوتاه کرده بود و پایین موهایش را شرابی کرده بود. خیلی عوض شده بود ولی شیطنت توی چشم هایش همچنان برجا بود. او نگاهی به بوت پاشنه بلندش کرد و گفت:
وای آرسام اینا خیلی معرکه س... همیشه دوست داشتم از اینا داشته باشم.
خندیدم و گفتم:
قابل نداره.
با هم از خانه بیرون زدیم. حشمت یک مانتوی بافت کوتاه مشکی پوشیده بود. شلوار لی و شالش سفید بود و بوت مشکی رنگش را روی شلوارش کشیده بود. موهایش را باز گذاشته بود و آرایشی غلیظی کرده بود که تا به حال ازش ندیده بودم. در کل خیلی بیشتر از حد انتظارم جذاب شده بود.
من تقریبا شبیه لات های بی سر و پا شده بودم. موهایم را توی پیشانیم ریخته بودم –که از نظر حشمت این مورد باعث جذابیت بیشترم شده بود –ته ریشم بلند شده بود و جذابیت صورتم را کم کرده بود. یک سوئی شرت مشکی پوشیده بودم و زیرش بلیز آستین بلند سبز رنگی به تن داشتم که اصلا بهم نمی آمد. شلوار لی سورمه ایم پاره و قدیمی بود. حشمت با کرم پودر کمی صورتم را گریم کرده بود. زیر چشم هایم را کمی سیاه کرده بود. شبیه معتادها شده بودم. حشمت اصرار کرده بود که نوشیدنی بخورم و کمی مست کنم تا بهتر بتوانم نقشم را بازی کنم. با اینکه خیلی وقت بود نوشیدنی نخورده بودم به حرفش گوش دادم. البته کمی زیاده روی کردم و وقتی داخل ماشین نشستم بلافاصله گفتم:
الهی بمیری دختر! حالم خیلی بده... سرم گیج می ره.
زبانم کمی سنگین شده بود. خیلی وحشتناک شده بودم. حشمت بهم خندید و گفت:
دیگه لازم نیست برای نقش بازی کردن زور بزنی.
حشمت نشست. داشبورد را باز کردم و شروع به سیگار کشیدن کردم. حشمت خنده کنان گفت:
خدا امروز و به خیر کنه.
به راه افتادیم. سرم گیج می رفت و ماشین را درست هدایت نمی کردم. حشمت چند بار فرمان را گرفت و مانع از تصادف کردنمان شد. بالاخره به نزدیکی دانشگاه رسیدیم. آن جایی که ایستادیم کوچه ی خلوتی بود که معمولا هومن از آن جا به سمت خانه اش می رفت. وقتی ماشین هومن را از دور دیدیم گاز دادم و درست جلوی ماشین هومن محکم روی ترمز زدم. حشمت بلافاصله از ماشین پیاده شد. من هم پشت سرش پیاده شدم و داد زدم:
بیا سوار شو عوضی! با توام دختره ی (...)! گمشو بیا اینجا.
حشمت که وحشت زده می نمود جیغ کشید:
ولم کن عوضی! چی از جونم می خوای بی وجدان؟
به سمتش رفتم و دستش را کشیدم و گفتم:
سوار می شی یا سوارت کنم؟
حشمت خودش را روی زمین کشید و گفت:
ولم کن... جون مامانت... جون بابات... به هر کی می پرستی ولم کن.
محکم در گوشش زدم و او جیغ کشید. مویش را کشیدم و گفتم:
اون روی سگم رو بالا نیارها! وسط خیابون اون قدر می زنمت که خون بالا بیاری.
ناگهان دستی بازویم را گرفت و من را عقب کشید. هومن بود. اخم کرده بود و جذابیتش با وجود اخمش بیشتر شده بود. او گفت:
مرتیکه بیا ماشینت و وردار!
یک کلمه در مورد حشمت حرف نزد. حشمت که قضیه را این طور دید از جا پرید و بازوی هومن را چسبید و گفت:
آقا تو رو خدا من و نجات بده... نذار این حیوون من و ببره... التماست می کنم... آقایی کن و نذار این بی شرف بهم دست بزنه.
حشمت در عین التماس کردن و ناله کردن بلد بود چطور با چشم هایش هومن را جادو کند. زبان هومن برای لحظه ای بند آمد. نگاهی به سر تا پای حشمت کرد. برق شادی و رضایت در چشمش دیده می شد. به او گفت:
برو بشین تو ماشینم.
حشمت دوان دوان به سمت ماشین رفت. من گفتم:
اوی! بیا اینجا ببینم!
هومن با دست محکم توی سینه ام زد. چون مست بودم تعادل نداشتم و روی زمین افتادم. هومن لبخند رضایتمندانه ای زد و گفت:
گورت و گم کن!
من روی زمین نشستم. آن قدر سرم گیج می رفت که نمی توانستم بایستم. هومن به سمت ماشین رفت و من داد زدم:
مگه دستم بهت نرسه! حالیت می کنم با کی طرفی؟
هومن پوزخندی زد. سوار ماشینش شد. دنده عقب گرفت و مسیرش را عوض کرد. نفس راحتی کشیدم. لبخندی بر لبم نشست و در دل گفتم:
افتادی تو دام بچه زرنگ!
صدای بسته شدن در که آمد فهمیدم حشمت از حمام آمده است. به طبقه ی پایین رفتم و به ماهرخ گفتم قهوه درست کند. روی کاناپه نشستم و به تلویزیون زل زدم. کمی اضطراب داشتم. وقتی حشمت به خانه برگشته بود خیلی ناراحت و عصبی بود. می ترسیدم همه چیز طبق نقشه پیش نرفته باشد. اگر نقشه ام شکست می خورد نمی دانستم باید چی کار بکنم. آهی کشیدم و منتظر شدم تا حشمت بیاید. بعد یک ربع حشمت لباس خانه اش را پوشید و به هال آمد. ماهرخ برایمان قهوه و شکلات آورد و به اتاقش رفت تا برای بیرون رفتن آماده شود. حشمت آهی کشید و گفت:
نشستی که سوال و جواب کنی؟
با نگرانی پرسیدم:
اذیتت کرد؟
حشمت پوزخندی زد و گفت:
من چندین ساله که دارم اذیت می شم. شغلم این بود... یادت نیست؟ از مردها جز این چیز دیگه ای ندیدم... اصلا تا حالا مرد ندیدم... زندگی من خیلی ناعادلانه سخت بود. سخت و تهوع آور... البته انتخاب خودم بود. شوهر ننه ام فقط اوایل من و مجبور می کرد... بعدش دیگه خودم توی این راه موندم. همیشه با این جور آدم ها سر و کار داشتم. البته یه حسنی که داشت این بود که دیگه معنی نگاه ها رو می فهمم. از نگاه آدم ها به خودم شخصیتشون دستم می یاد. می تونم با اطمینان بگم که هومن واقعا آدم جالبی نیست... همون جور که انتظار داشتیم کثیفه.
قلبم در سینه فرو ریخت. به چشم های مشکی حشمت نگاه کردم و گفتم:
مگه تا کجا پیش رفتید؟
حشمت سیگاری روشن کرد و گفت:
اصلا فیزیکی بهم نزدیک نشدیم ولی من رو با چشاش خورد.
من هم سیگاری روشن کردم و گفتم:
نمی خوای تعریف کنی؟
حشمت پکی به سیگارش زد و گفت:
خب من که سوار شدم شروع کردم به گریه و زاری و از دست تو که اسم امیر رو بهت دادم ناله کردم. گفتم که دوست پسرمی و معتادی و پدر من و در اوردی. گفتم دیگه تو رو دوست ندارم و دلم می خواد از دستت خودم و بکشم. اونم یه گوشه ی خلوت نگه داشت و به خیال خودش مخ من و زد که آره می دونم زندگیت چه قدر خسته کننده شده. اگه بخوای کمکت می کنم. من ازت حمایت می کنم و اینا. دستم و گرفت و گفت که من لیاقت بیشتر از تو رو دارم و تو در حدم نیستی و خودش کمکم می کنه که شر تو رو از سرم بکنم. خلاصه به خیال خودش اعتماد من و به خودش جلب کرد. بعد من رو برد کافی شاپ و شروع کردیم به صحبت کردن. من خودم و ملیسا معرفی کردم و وقتی پرسید خونمون کجاست به هوای اینجا گفتم نیاوران. اون هم اسم و سن و محله شون و گفت. بعد شروع کرد به پرحرفی. گفت که سرش خیلی به کار گرمه و تا حالا دختری که توجهش رو جلب کنه ندیده... .
بی اختیار سیگار را با دستی لرزان توی جای سیگاری خاموش کردم. در دل مرتب تکرار می کردم:
چرا پانی به تور این عوضی خورد؟
حشمت ادامه داد:
همه ش می گفت که فقط سرش به کاره و زندگی داره معنیش رو براش از دست می ده.
پوزخندی زدم. خودم بازیگر بودم و می دانستم این حرف ها با چه هدفی زده می شود. جمله های تکراری و سیاه... زندگی برام معنی نداره... تا حالا هیچ وقت این احساس و نسبت به هیچ کس دیگه ای نداشتم... تو با بقیه برام فرق می کنی... تا حالا هیچ دختری این طوری توجهم رو جلب نکرده... وقتی پیش توام انگار یه آدم دیگه م... .
حشمت ادامه داد:
بعدش شماره ش رو داد که مثلا اگه تو دوباره سر و کله ت پیدا شد بهش زنگ بزنم... آخه بهش گفتم که مامان و بابام رفتن خارج و تنها زندگی می کنم.
دستی روی شانه ی حشمت زدم و گفتم:
آفرین! کارت رو خیلی خوب انجام دادی. واقعا دمت گرم. جبران می کنم.
حشمت ابرو بالا انداخت و گفت:
این کار رو نکردم که منت بذارم. پانی برام خیلی عزیزه. تو باید با باباش حرف بزنی آرسام. باید قبل از اینکه پانی از لحاظ عاطفی به هومن وابسته بشه یه کاری بکنی. نقشه ی من و تو یه کم طول می کشه. می دونی که!
با حواس پرتی سر تکان دادم. دوست نداشتم به دیدار با بابای پانی فکر کنم. آن روز که صدایش را از پشت در شنیده بودم فهمیده بودم که آدم خشک و سخت گیری است. مطمئن بودم با دیدن من روی خوش نشان نمی دهد ولی حق با حشمت بود. باید به خاطر پانی خطر می کردم. اگر بابای پانی تحقیق می کرد و دست هومن رو می شد خیلی بهتر بود. دیگر من و حشمت متوجه شده بودیم که هومن همان آدم سابق است.
نفسی عمیق کشیدم و سعی کردم اضطراب را از خودم دور کنم. دل تنگیم برای پانی یک طرف و نگرانیم برای او از طرف دیگر من را به سمت نابودی می کشید. روحیه ی بدی داشتم. از وقتی خبر ازدواج پانی را شنیده بودم یک روز خوش نداشتم.
حشمت پرسید:
خب! دیگه باید چی کار کنم به نظرت؟
کمی فکر کردم و جوانب کار را سنجیدم. خوشبختانه هومن از آن تیپ پسرهایی به نظر می رسید که من روحیاتشان را درک می کردم. بعد از پنج دقیقه گفتم:
خب تو باید یه بار دیگه به طور تصادفی با هومن رو به رو بشی و این دفعه با روحیه ی بهتری باهاش صحبت کنی. باید بفهمه که تو یه مورد تصادفی بین هر هزار تا دختری که می بینه نیستی. بعد باید یه شب بهش زنگ بزنی و بگی که می ترسی و من اومدم سراغت.
حشمت ناخواسته خندید و گفت:
ممکنه کتک بخوری ها!
بی اختیار لبخندی زدم و گفتم:
عیب نداره. فعلا این بهتری کاریه که می شه کرد.
حشمت گفت:
پس دو روز دیگه سر راهش سبز می شم... توام فردا باید بری سراغ بابای پانی.
شانه بالا انداختم و گفتم:
خونه شون رو عوض کردن و منم آدرسی از باباش ندارم.
حشمت کمی فکر کرد و بعد گفت:
خب کاری نداره که! یکشنبه دنبال پانی راه بیفت و بفهم که خونشون کجاست. صبح روز بعد دم خونشون اون قدر کشیک بده که سر و کله ی باباش پیدا شه.
گفتم:
من که باباش رو نمی شناسم.
حشمت گفت:
پس با پرویی برو همه ی زنگ ها رو بزن و ببین کدوم طبقه هستن بعد برو توی خونه و حرفت و بزن.
خندیدم و گفتم:
عقلت رو از دست دادی؟
حشمت ابرو هایش را بالا انداخت و گفت:
راهش همینه... شاید بهتر باشه اون قدر کشیک بدی تا یه روز عصر پانی بیرون بره و بعد بری با باباش حرف بزنی.
نميدانم چرا ولي آرزو ميكردم كشيک دادن هايم هيچ وقت تمام نشود. از رویا رويي با باباي پاني هراس داشتم. دعامي كردم كه حرف هايم راقبول كند تا حشمت مجبور نشود ادامه ي نقشه را اجرا كند. به وضوح حس مي كردم كه اين كار برايش دشوار است. او هم مثل من از روزهاي گذشته فاصله گرفته بود. همان طور كه من به دلايل خودم دوست نداشتم كه به آن روزها برگردم او هم به دلايل مربوط به خودش دوست نداشت روزهاي گذشته را تكرار كند. او هم به انداه ي من از گذشته فاصله گرفته بود. گذشته ي او تكرار مردهايي مثل هومن بود. مواجهه با هومن تلخي آن روزها را به يادش مي آورد. هنوز نمي دانستم چرا اين كار را قبول كرده است. چند روز قبل با نگراني از او خواستم كه كنار بكشد. هومن وقتي او را طبق نقشه ما نزديك به شركتش ديده بود او را به شام دعوت كرده بود. واقعا نمي دانم و نمي توان محشمت را درك كنم. وقتي از سر قرا ربرگشته بود مرتب دستش را مي شست. هومن فقط دستش را نوازش كرده بود و بوسيده بود. انزجار او تنها زماني برايم قابل درك مي شد كه تبديل به يك دختر شوم. او گذشته اي داشت كه من از آن بي اطلاع بودم و نیاز به هوش زیادی نداشت که حدس بزنم برای همیشه هم بی اطلاع می مانم. زمانی که او را برای این نقشه انتخاب کرده بودم در ذهنم همان دختر مو قرمزی آمده بود که برای اولین بار با لباس توری در خانه ی سپهر دیده بودم و هر چه بیشتر می گذشت بیشتر به این نتیجه می رسیدم که او با تصور من فاصله گرفته است. در دل گفتم:
چاره ای نیست... باید زودتر کار رو تموم کنم. فقط خدا کنه بابای پانی برای حرفام ارزش قائل شه.
نفسم را با صدای بلند بیرون دادم. سه روز بود که دم خانه ی آنها کشیک می دادم. با ماشین بابام آمده بودم که برای هومن و پانی آشنا نبود. کلاهی روی سرم گذاشته بودم تا آشنا به نظر نرسم. در جایی از کوچه پارک کرده بودم که کمتر مورد توجه باشم. متاسفانه در کوچه ی آنها ماشین مدل بالا دیده نمی شد و یادگار ثروت بابام که زیرپام بود به اندازه ی یک جسد در روز روشن وسط خیابان مشکوک به نظر می رسید. آهی کشیدم. برای هزارمین بار در آن روز با صدایی آهسته گفتم:
چاره ای نیست.
زمان گذشت و خورشید غروب کرد. عاقبت ماشین هومن را دیدم که دم خانه متوقف شد و چند دقیقه ی بعد پانی از خانه خارج شد. با دیدنش بی اختیار از جا پریدم. خودم را سریع کنترل کردم و سریع سرم را روی فرمان گذاشتم تا دیده نشوم. چند دقیقه در همان حال ماندم. به صدای قلبم گوش کردم که بی امان به قفسه ی سینه ام می کوبید. بدون هیچ فعالیت خاصی نفس نفس می زدم. عاقبت آب دهانم را قورت دادم و سرم را بلند کردم. اثری از هومن و پانی نبود. نفس عمیقی کشیدم و کلاهم را برداشتم. موهایم را در آینه ی ماشین مرتب کردم. از همان تیپ هایی زده بودم که پدر و مادرها دوست دارند و جوان ها دوست ندارند. از ماشین پیاده شدم و از زنگ یک شروع کردم به امتحان کردن. مرتب پاسخ می دادم:
منزل آقای آراسته؟
واحد سه بهم جواب داد که زنگ واحد پنجم را بزنم. خانمی جواب داد. با این که چهار سال گذشته بود توانستم صدای مامان پانی را بشناسم. گفتم:
منزل آقای آراسته؟
مامان پانی گفت:
بله... شما؟
نگاهم را به در سفید رنگ خانه یشان دوختم و گفتم:
آقای آراسته خونه هستن؟
مامان پانی تکرار کرد:
بله... شما؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
من آرسام هستم.
مامان پانی مودبانه پرسید:
بله؟ به جا نمی یارم.
با زبانم لب های خشکم را تر کردم. از دست تپش قلبم به ستوه آمده بودم. گفتم:
دوست پسر چهار سال پیش پانی... یادتون اومد؟
نفس عمیقی کشیدم و از ته دل گفتم:
خدایا به امید تو... .
از آسانسور که پیاده شدم چهره ی رنگ پریده ی مامان پانی را دیدم که خیلی با عجله یک شال طوسی رنگ را به صورت نامنظم روی سرش انداخته بود. چهره ی نگران و مضطربش من را به یاد چهره ی همیشه نگران مامانم انداخت که با وسواس کارهای آروشا را زیر نظر داشت. بابای پانی که اصلا شبیه به دخترش نبود پشت سر همسرش ایستاده بود و بیشتر از این که خشمگین باشد متعجب بود. می دانستم من را از ترس آبروریزی راه داده اند. چشم های مامان پانی مشکی بود و موهای خرمایی دخترش به او رفته بود. برعکس بابای پانی چشم و ابرو مشکی و قدبلند و چهارشانه بود. از هیبتش بیشتر از اخلاقش ترسیدم. با بی میلی من را به خانه یشان راه دادند. با یک نگاه متوجه شدم که خانه ی زیبا و مرتبی دارند. هیچ یک از وسایل خانه یشان قیمتی و خاص نبود. از ظرف های کریستال و تابلوهای گران قیمت اثری نبود. خانه یشان صد متری به نظر می رسید و آشپزخانه ی اپنشان درست رو به روی در ورودی قرار داشت. سمت چپ در ورودی دو اتاق خواب بود. سمت راست هم هال و پذیرایی قرار داشت. در پذیرایی یک دست مبل قدیمی و یک میز ناهارخوری شش نفره وجود داشت. در هال هم یک تلوزیون به نسبت قدیمی و چهار کاناپه ی نه چندان قیمتی وجود داشت. حتی آشپزخانه یشان هم بسیار ساده بود. با این حال آرامش خاصی در آن خانه وجود داشت. در آن خانه همان حسی را داشتم که وقتی پیش پانی بودم داشتم. در دل گفتم:
ای کاش رابطه مون و با انتقام مسخره م خراب نمی کردم... شاید اون وقت من جای هومن بودم. اون وقت جام توی این خونه بود و به جای این همه اضطراب، آرامش داشتم.
روی کاناپه نشستم. دیدم که مامان و بابای پانی نگاه متعجی بین هم رد و بدل کردند. مامان پانی که هنوز توی شک بود گفت:
برای چی بعد این همه سال سر و کله ت پیدا شد؟ چی از جونمون می خوای؟ چرا نمی ذاری راحت زندگی کنیم؟ پانی رو فراموش کن... دیگه نباید دور و برش باشی... این اجازه رو بهت نمی دم که زندگیش رو خراب کنی. می خوای آبروریزی راه بندازی؟ می خوای بعد این همه سال چی رو به دست بیاری؟
سر تکان دادم و گفتم:
من برای به دست اوردن نیومدم.
مامان پانی که موجی از التماس در چشم هایش به جریان افتاده بود گفت:
پس از این جا برو. بذار پانی هم زندگی جدیدش و با خیال راحت شروع کنه. مزاحمش نشو. همه چی تموم شده. پانی تو رو فراموش کرده و اثری هم از بچه تون نمونده. تو هم برو دنبال زندگیت و شانست رو با یه دختر جدید شروع کن. می دونم یه روزی مثلا بینتون یه احساسی بوده ولی الان دیگه بزرگ شدید و همه چیز عوض شده.
آهسته گفتم:
از قول من حرف نزنید. شما حتی به خودتون زحمت ندادید که من و ببینید... برای بچه ی من سر خود تصمیم گرفتید. این حق رو نداشتید. با این حال من برای خوشبختی پانی کنار کشیدم و این که امروز برگشتم هم فقط به همین دلیله.
مامان پانی خاموش شد. من آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
من نیومدم اینجا که آبروریزی کنم... نیومدم داد و فریاد کنم. قصدم این نیست که خودم و به هومن نشون بدم و زندگی پانی رو خراب کنم. برای همین لازم نیست با این اضطراب به هم نگاه کنید.
بابای پانی رو به رویم نشست. متوجه شدم که اخم هایش در هم رفته است و قلبش تقریبا به شدت قلب من به سینه اش می کوبد. آهی کشیدم و گفتم:
نمی دونم پانی از من براتون چی گفته ولی چیزی که من می خوام بگم اینه که من دخترتون و دوست دارم و توی این لحظه برام مهم نیست که با من ازدواج می کنه یا نه. برام مهم نیست که برای من می شه یا نه... برام مهم نیست که دستش دیگه توی دستای من نیست. خیلی وقته که نمی خوام تصاحبش کنم. فقط برام این مهمه که خوش بخت باشه. من خیلی وقته که ثابت کردم لیاقتش و ندارم و در حدش نیستم... اون همیشه با بزرگواری و گذشتش حماقت ها و بی لیاقتی های من و نادیده گرفت... می دونم که مردهایی هستند که بتونند براش زندگی بهتری بسازند تا من... من اصلا مرد زندگی نیستم... من اصلا مرد نیستم. نامردم... بی معرفتم. هرچه قدر که دختر شما خوبه من بدم. اون قدر بدم که هیچ وقت توی دلم هم ادعا نکردم که آدم خوبی هستم. می دونم که توی رابطه م با پانی خیلی اشتباه کردم و زندگیش رو نابودم کردم. می دونم دلتون می خواد سر به تنم نباشه و فکر می کنید که حضور من آینده ی دخترتون و به خطر می اندازه.
اشک در چشم های حلقه زده بود ولی با سماجت جلوی ریزششان را می گرفتم. بغضم را فرو دادم و گفتم:
من برای این اومدم که بگم دارید در مورد هومن اشتباه می کنید... شاید بهتر باشه بیشتر تحقیق کنید. من می شناسمش. اون و باباش توی دوبی از آزادی های اون جا خیلی سوء استفاده کردند و به هیچ وجه آدم های سالمی نبودند. هومن توی ایران هم با وجود این که نامزد پانی هستش با دخترهای دیگه رابطه داره. هنوز آدم نشده... .
بابای پانی دیگر تحمل نکرد. با صدایی که از خشم می لرزید گفت:
چه جوری روت می شه پاشی بیای اینجا و این مزخرفات و تحویلم بدی؟ یه بار زندگی دختر من و خراب کردی کافی نبود؟ برای چی باید به تو و کارات اعتماد کنم؟ معلوم نیست برای چی سر و کله ت پیدا شده و چه قصدی داری.
من با لحن متین و آرامی گفتم:
من فقط بهتون هشد
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 225
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 418
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 1,582
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,542
  • بازدید ماه : 2,542
  • بازدید سال : 64,311
  • بازدید کلی : 519,117