loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 261 چهارشنبه 1390/09/09 نظرات (0)

قسمت بیست و سوم

 

 

 

بریم ادامه مطلب

عجيبتر از همه ثبت نکردن اسم فرزاد توي شناسنامه اش بود .يعني مي خواستمشکلاتي که الان خودش داره به بچه اش انتقال بده؟آخه اين چه کاري بود؟


داخلخونه که شدم سپيده گوشي تلفن رو به دستم داد،نادين رو پيدا کرده بود.بانادين صحبت کردم و ازش خواستم براي کار مهمي بياد خونمون و اونم گفت،فعلامأموريت


هستماما تا يکي،دو ساعت ديگه ميام .خواست بهش بگم چي شده اما ترجيح دادم تااومدنش صبر کنم و تماسم با اون رو که قطع کردم،زنگ زدم به بهرام و موضوعرو


گفتمو اونم گفت تا اومدن نادين ميرسه،گويا براي پسرهاش مشکلي پيش اومده بود ومجبور شد بره.تا اومدن اونا،سعي کردم برم پيش پروانه و ازش حرف بکشم اما


نتونستم،وحشتتمام وجودم رو گرفته بود و مي ترسيدم حرفي بزنه که دوست نداشته باشمبدونم،بنابراين صبر کردم.وقتي سينا از اتاق خارج شد،فوري پرسيدم:


_چي ميگه؟حرف حسابش براي اين کار مسخره چيه؟


اماسينا،فقط سکوت تحويلم داد.حتي بهنام هم نتونست حرفي ازش دربياه،اما سختمتفکر شده بود.بالاخره بهرام با دو تا پسراش برگشت،براي اولين بار بچه هاشرو مي ديدم،


بهرادشبيه کوچيکي بهنام بود،اما بهزاد با بچگي بهرام مو نمي زد و تنها تفاوتشبا بهرام سکوتش بود.اعتراف ميکنم از ديدن اون دو تا حالم دگرگونه شد،دلممي خواست فقط


نگاهشون کنم و به آرزوهاي دست نيافته ام سفر کنم،اونا مي تونستن پسراي من باشن،اگه بهرام خودخواهي نکرده بود
وقتي بهرام نگاه من به دو تا پسرش رو ديد گفت:
_معذرت ميخوام،نمي خواستم بيارمشون اما پرستارشون کاري داشت مجبور بود بره،بهرادم جز من پيش هيچکس نميمونه .اين بود که...
لبخند زدم و اجازه ندادم حرفش تموم بشه،دستي به سر بهزاد کشيدم و گفتم:
_پروانه حتما شما دوتا رو ببينه،خوشحال ميشه.
_هنوز توي اتاقشه؟
_آره،خودش رو حبس کرده.
بهرامدست بهزاد رو گرفت و بهراد رو که داشت از سر و کول بهنام بالا مي رفت صداکرد و سه تايي به اتاق پروانه رفتند،خيلي دلم مي خواست منم باهاشون ميرفتم اما
پاهايم ياراي رفتن به اون اتاق رو نداشت.رفتم کنار سينا و روي مبل نشستم و زل زدم به در اتاق پروانه،سپيده گفت:
_ثرياجون فکر ميکنم،شما بيخود نگراني!آقا بهرام اگه قرار بود از کوره دربره وبلايي سرِ پروانه بياره،از ظهر تا حالا ده بار اين کار رو کرده بود.
لبخندتلخي تحويلش دادم،آخه اون چه مي دونست من با چي دست و پنجه نرم ميکنم،منبا حس حسادت و حسرتي که از ديدن بهزاد و بهراد بهم دست داده بود کلنجار ميرفتم،حس
اينکه اونا بايد مال من باشن و چرا نيستن؟
نادينيک ربع بعد از بيرون اومدن بهرام از اتاق رسيد ،با ديدن ما حسابي تعجبکرده بود.وقتي شربت آلبالويي رو که سپيده براش آورده بود سر مي کشيد گفت:
_بابا،اگه مي دونستم اين همه آدم اينجا منتظر من هستن و دارن له له ديدن منو مي زنن،بي خيال مأموريت مي شدم و مي اومدم.
_له له چيه عزيز من ،مي خواستيم گاو و گوسفند برات بکشيم.
_نه بابا زحمت نکشين،همين پيش پاي اومدنم به اينجا سه تا آدم لو پام کشتن،مي گي نه برو پزشک قانوني بهت ثابت ميشه.
حرف نادين لبخند رو به لب همه آورد،مونده بودم چطور اينقدر راحت در مورد مُردن آدمها حرف ميزنه که بهرام با طعنه گفت:
_چه خبر آقا نادين؟
_عرضم به خدمتتون که،الان برنامه ي بعد از خبرِ.
بهرام هم مثل بقيه ي ما لبخندي زد و بي مقدمه پرسيد:
_از فرزاد خبر داري؟
خنده روي لب نادين ماسيد و قيافه اي جدي به خودش گرفت و گفت:
_پسرعمه ي شماست،از من سراغش رو مي گيرين؟
_ولي رفيق درجه يک شماست،نگفتي ازش خبر داري يا نه؟
نادين مستأصل به من نگاه کرد و بدون اينکه جوابي به بهرام بده به طرف من اومد و خيلي آرام پرسيد:
_ببخشيد ثريا خانم،آقا بهرام جريان ازدواج پروانه رو فهميده؟
با سر جواب مثبت دادم،نادين هم بدون اينکه سرِجاش برگرده همانجا ايستاد و گفت:
_پسبالاخرهپروانه نگران شد؟آقا نمي دونيد چقدر بهش گفتم،اين ناپديد شدنفرزاد بي علتنيست و حتما بلايي سرش اومده اما زير بار نرفت که نرفت.همشمي گفت داره لجميکنه،
حالا به حرف من رسيد،افتاد دنبالش ؟مگه نه؟
_نه!!
با شنيدن صداي پروانه که جواب نادين رو داد همه با تعجب به سمتش برگشتيم،بي توجه به نگاه هاي ما به سمت نادين رفت و لبخندي زد و گفت:
_سلام نادين!خيلي وقته نديدمت،خوبي؟
_از احوالپرسي هاي تو خواهر بي معرفت،معلوم هست کدوم گوري هستي ،نگرانت شدم.
_تو عادت داري،هميشه بي خود دل نگران ميشي،بيبن حالم از هميشه بهتره.
_کبکت خروس مي خونه،چيه فرزاد پيدا شده؟
_مگه گم شده بود؟
_نشده بود؟
_آدم 29 ساله که گم نميشه.
_پس چرا اينا سراغش رو از من مي گيرن؟
رو به بهرام کرد و گفت:
_بهرام جان!نمي خواي از نادين عذرخواهي کني؟
_معذرت خواهي براي چي؟
_براي اينکه خسته و کوفته از سرِ کار کشيديش اينجا تا ازش بپرسي فرزاد کجاست؟
_ولي من نکشيدمش اينجا بپرسک فرزاد کجاست.
بهرام در حين گفتن اين حرف بلند شد و به طرف نادين و پروانه رفت و گفت:
_آقا نادين!مي توني فرزاد رو پيدا کني؟
_بابا،من که گيج شدم،پروانه ميگه گم نشده و شما ميگي پيداش کن.؟
_من به پروانه کاري ندارم،حرف من واضح بود!شما پليسي ،بگرد و فرزاد رو براي من پيدا کن،نه براي پروانه.
_نادين!بهرام شوخي ميکنه ،لازم نيست پيداش کني.
با اين حرف پروانه ،بهرام از کوره در رفت و داد زد:
_تو مثل اينکه حاليت نيست چه وضعيتي داري؟
_وضعيت من چه ربطي به فرزاد داره؟
_تو ديوونه شدي؟ربطش اينه،اين بچه که توي راهه نياز به پدر داره.
_اگه اينطوره پسراي تو هم نياز به مادر دارن،چه ربطي داره؟
_مهم اينه که پسراي من،اسم مادر توي شناسنامشون هست.
_تو مطئمن باش توي شناسنامه بچه ي منم اسم يه پدر خواهد بود.اما اون پدر فرزاد نيست.
بهرام بيشترعصبي شده و بلندتر گفت:
_چرا مزخرف ميگي؟تو يه جوري حرف مي زني انگار بچه مالِ فرزاد نيست.
پروانه بغض کرد و گفت:
_اينبچهفقط مال منه،مال من...مي فهمي حق ِمنه،نه مردي که ازش متنفرم.بههمتونهشدار ميدم کافيه پيداش بشه و بو ببره من باردارم،به قرآن قسم،بهخداونديخدا قسم،خودم و بچه ام رو از بين مي برم.
حرفش رو زد و در برابر حيرت همه خواست به اتاق برگرده که من گفتم:
_مگه فرزاد نميدونه تو بارداري؟
_نه نميدونه.

دوباره بهرام با خشم فرياد زد:
_يعني چي نميدونه؟
بااينکه خودم وضع بهتري از بهرام نداشتم و دلم مي خواست فرياد بزنم تا خاليبشم اما وحشتي که پروانه از فرياد بهرام کرد،دلم رو سوزاند و رو به بهرامگفتم:
_تو نمي توني بدون داد و بيداد حرف بزني؟
تا بهرام خواست جوابي بده،نادين که نمي دونست موضوع چيه و گيج شده بود با التماس گفت:
_ميشه لطف کنيد،شما فخيم زاده ها به جاي دعواي فاميلي جواب منو بدين؟
سپس رو به پروانه گفت:
_ببينم تو داري مادر ميشي؟
پروانه لبخند تلخي زد و با سر جواب داد،نادين دوباره پرسيد:
_فرزاد در اين مورد چيزي نميدونه؟
باز پروانه با سر جواب مثبت داد.نادين با ترديد پرسيد:
_پس حق با ايناست،فرزاد هنوز پيدا نشده!درسته؟
پروانه شانه اي بالا انداخت و گفت:
_نميدونم.
باز بهرام از کوره در رفت و گفت:
_يعني چي نميدوني؟چرا اينطوري حرف مي زني؟پس اون چه جوري طلاقت داد،اما نفهميد حامله اي؟
اينبار به جاي من استاد که تا اون لحظه ساکت بود ،با آرامش و لحني متين رو به بهرام کرد و گفت:
_بهرام خان!خواهش ميکنم آروم باش و اعصابت رو کنترل کن،پروانه همه چيز رو توضيح ميده.
پروانه باز هم سکوت کرد،اما نادين با حيرت پرسيد:
_صبر کنين ببينم!مگه پروانه و فرزاد جدا شدن؟
_يعني الان ما بايد بارو کنيم که شما،دوست صميمي فرزاد از اين موضوع خبر نداشتي.
نادين با دست به پيشانيش کوبيد و گفت:
_به امام حسين خبر نداشتم،واي چه مصيبتي!
بهوضوح تغییر چهره ی نادین رو دیدم،یارای ایستادن نداشت و روی مبلی ولو شد واز سپیده لیوانی آب خواست.سپیده سریع بهش آب داد،جرعه ای از آب رو خورد وبا صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آمد و انگار با خودش حرف می زد گفت:
_پیداش میکنم!باید پیداش کنم.
_موافقم باید بفهمیم کدوم گوریه.
پروانه با عصبانیت فریاد زد:
_مثل اینکه شماها حالیتون نیست؟نمیخوام فرزاد پیدا بشه.
بهرام در حالیکه سعی می کرد خونسرد باشه گفت:
_باز که تو حرف خودت رو می زنی.چرا نمی فهمی تو بارداری؟
_خوب باشم،که چی؟
بهرام دوباره از کوره در رفت و فریاد زد:
_که چی...
ولی در برابر نگاه من و استاد ،زود خودش رو کنترل کرد و آرامتر ادامه داد:
_ببینعزیز دلم،من میدونم چی میگی و میدونم میخوای چیکار کنی.می خوای پول بدی یهاسم بخری،به عنوان اسم پدر و بذاری روی بچه ات!اما چرا؟اولا که این کاراشتباهِ!در ثانی خواهر عزیز من!تو فخیم زاده ها رو نمی شناسی،فکر نکن بریآمریکا همه چیز حله!
بهرام مکثی کرد و با اشاره به سینا ادامه داد:
_ازهمین سینا بپرس!سالی چند بار راه می افتن می رن آمریکا،تلپ می شن خونه یعمه الی؟فکر میکنی اونا با یه اسم ،دست از سر تو و بچه ات برمی دارن؟نهعزیز دلم،اونا صاحب اسم رو هم میخوان،پدر بچه رو می فهمی؟
به بهرام حق می دادم،من فخیم زاده ها رو می شناختم و امیدوار بودم پروانه هم در کنه!که گفت:
_بهرام ،من می فهمم تو چی میگی،برای همین فکر همه چیز رو کردم.
_من میگم نره،تو میگی بدوش،تو نمیتونی سرِ کتی و سودی رو کلاه بذاری!
مطمئن باش که سرشون کلاه می ذارم،کاری میکنم که پسر کتی خانم تا روز قیامت هم نفهمه بچه داره!
هنگامادا کردن این جملات چنان نفرتی توی چشمای پروانه دیدم که تعجب کردم ،یعنیفرزاد با اون چه کرده بود که اون همه دلدادگی به این نفرت تبدیل شدهبود.کسی که پروانه به خاطر ازدواج با او،قید حرف وثوق و اصرارهای منو زدهبود،با اون چه کرده بود؟که اون همه عشق و احترام تبدیل به کینه و نفرت شدهبود؟
اما بهرام بعد از سکوتی چند ثانیه ای،بدون اینکه قانع شده باشه،با صدایی آرام و نه عصبی گفت:
_اینکار اشتباهِ بزرگیه،تو می خوای بلایی که سر خودت اومده،سر بچه اتبیاری،خودت کم توی این مدت رنج کشیدی.چرا میخوای همین رنج رو طفل معصومتهم بکشه؟فرزاد غلط کدره،باید بیاد و پای بچه اش بایسته،طلاقت داده کهداده.نباید اینقدر ازش متنفر باشی که اسمش رو روی بچه اش نزاری،برای چیبار تمام مسئولیت رو خودت یه تنه به دوش بکشی،مگه من یا استاد پدرنیستیم؟می دونی یکه و تنها بزرگ کردن یه بچه چقدر سخته؟
همه ساکت شده بودند که سپیده خیلی آرام و زیر لب گفت:
_من جای تو بودم موقع طلاق حقیقت رو می گفتم.
پروانه با شنیدن این حرف به طرف سپیده رفت و زل زد توی چشماش و گفت:
_سپیده!یه سوال ازت دارم قول می دی راستش رو بگی؟
_بله،بپرس.
_تواگه یه روزی ازدواج کنی و شوهرت رو عاشقانه دوست داشته باشی و حاضر باشیبراش بمیری ،اونم ادعا کنه که برات می میره،ادعا کنه دیوونته،ادعا کنه بیتو نمی تونه دوام بیاره،بعد یهو غیبش بزنه و چون گفته بدون تو می میره هرروز انتظارش رو بکشی اما نیاد،تا کی حاضری براش منتظر بمونی؟
_با این توصیفاتی که تو میکنی تا ابد،البته دنبالش هم می گردم.
پروانه رو به استاد کرد و گفت:
_استاد!شما چی،با این توصیفات اجازه می دین سپیده تا ابد منتظر بمونه؟
استاد بدون لحظه ای تأمل گفت:
_سپیده خودش میدونه چیکار باید بکنه.
پروانه لبخند تلخی زد و گفت:
_منم حاضر بودم تا ابد منتظرش بمونم،چون مطمئن بودم یه روزی میاد.!
بغضش رو کنترل کرد و باز رو به سپیده کرد و شمرده،شمرده پرسید:
_حالااگه شبی که فرداش سالگرد ازدواجتونِ، از شوق اومدن اون خواب به چشمات نیادو از ذوق اینکه سالگرد ازدواجت رو با دادن خبر پدر شدن بهش
بهترینروز زندگیتون کنی،در پوست خودت نگنجی !اما صبح روز بعد وقتی داری مقدماتجشن کوچیکتون رو مهیا میکنی !از دفتر وکلیش بفرستن دنبالت که بیادفترخونه،کار مهمی باهات داریم و تو بری و در کمال ناباوری ببینی که برگهی طلاق غیابی رو می ذارن جلوت تا امضا کنی و همین که میخوای اعتراض کنی،از یه روانشناس که تا حالا اسمش رو هم نشنیدی ،برگه ی تأییدیه ای بذارنجلوت که تو یه بیمار روانپریش و دو شخصیتی هستی که تعادل روانی نداری وازت بخوان بدون هیچ حرفی برگه رو امضا کنی ،اون موقع چیکار میکنی؟امضامیکنی با مقاومت کرده و میگی بارداری؟امضا میکنی یا خودت رو بیشتر تحقیرمیکنی؟یکی جواب منو بده؟!
خدای من تازه فهمیدم که فرزاد نامرد با ایندختر چه کرده؟باورم نمی شد یعنی فرزاد که خودش با زبون خودش به من گفتبدون پروانه می میره،همچین کاری کرده بود؟
خیلی سعی کردم جلوی بغضم روبگیرم،چقدر خودم رو لعنت کردم گذاشته بودم راز این دختر فاش بشه.اونروانپریش نبود بلکه دچار فراموشی بلند مدت شده بود،اون تعادل روانی داشتاما گذشته اش رو به خاطر نداشت.چرا فرزاد اینقدر بی رحمانه به اون مهرروانی بودن رو زده بود؟دوباره صدای پروانه در گوشم پیچید که خطاب به سپیدهگفت:
_چرا جوابم رو نمیدی؟
سپیده با بغض و در حالیکه قطره ی اشکش رو پاک می کرد گفت:
_همون کاری رو می کردم که تو کردی.
باگفتن این حرف بلند شد و به حیاط رفت،فضا در سکوتی سنگین فرو رفته بود وانگار همه بی هوش بودند،پیشانی نادین خیس عرق بود.اینبار پروانه رو بهاستاد کرد و پرسید:
_شما چی استاد؟با این اوصاف ،حاضر بودین سپیدهتحقیر بشه و اون طلاقنامه رو امضاء نکنه؟خودش رو بیشتر کوچیک کنه و بگه منباردارم که چی،یه اسم توی شناسنامه ی بچه اش بخوره.حاضر بودین؟
_من دخترم رو از سر راه پیدا نکردم که بذارم تحقیر بشه.
تا استاد این رو گفت،پروانه به سمت بهرام و بهنام نگاه کرد و گفت:
_استادراست میگه،دخترش رو از سرِ راه پیدا نکرده و از همون پرورشگاهی گرفته کهمن توش بزرگ شدم اما با این وجود بدون هیچ نسبت خونی با دخترش اجازه نمیدهاون تحقیر بشه اما شما هم خون من هستین و فقط برای یه اسم،منو بازخواست میکنین که چرا نگفتم باردارم و برگه ی طلاق رو اماض کردم.من نمی خوام اسمآدمی که اینقدر خرد و تحقیرم کرده،توی شناسنامه ی بچه ام باشه.من اینقدرازش متنفرم که حتی به خدا هم واگذارش نمیکنم،بلکه خودم ازش انتقام میگیرم.فرزاد عاشق بچه است و همین که ندونه بچه داره،بزرگترین انتقام رو پسمیده
گریه اجازه ادامه صحبت به پروانه نداد و به سمت اتاقش دوید کهبلند شدم دنبالش برم،صدای زنگ موبایلی بلند شد و پشت سرش صدای شکستنچیزی.وقتی برگشتم،موبایل نادین به دو نیم شده و وسط سالن افتاد بود وشنیدم که گفت:
_صاب مرده ها،انگار توی اون کلانتری جز من کس دیگه ای وجود نداره،خبر مرگشون ولم نمی کنن.
وارداتاق شدم و با دیدن پروانه،در حالیکه کنار تخت نشسته و سعی میکنه آرومگریه کنه تا پسرای بهرام که روی تختخواب بودند بیدار نشن،به سمتش رفتم.باچشمانی اشکبار و دردمند،درست مثل روزی که برای اولین بار کنار مزار مادرشبه آغوشم پناه آورد،نگاهم کرد و گفت:
_می دونی چند وقته بغلم نکردی؟
دلمبه درد آمد و کنارش نشستم و برای اولین بار جلوی پروانه،به اشکم اجازهدادم سرازیر بشه.پروانه دستاش رو باز کرد و درست مثل بچگی هاش وقتی که میخواست بغلش کنم گفت:
_بغلم کن،مامان ثریا.
وقتی بغلش کردم ،مطمئنبودم امروز هم درست مثل اون روز توی قبرستون حاضر نیستم به هیچ وجه ازدستش بدم،حاضر بودم باز هم خودم و زندگیم رو فدای خودش و اینبار کودکی کهدر شکم داشت بکنم.
نزدیک غروب بود و من چشم از چهره ی معصوم و زیبایپروانه که در کنار کودکان بهرام به خواب رفته بود بر نمی داشتم.به زورخواباندمش،یعنی آنقدر در آغوشم اشک ریخت تا به خواب رفت.کی فکرمیکرد،فرزادی که اون همه خودش رو عاشق و شیدای پروانه نشون می داد،چنینحربه ای به دست بگیره و ریشه ی احساس پروانه رو قطع کنه؟لعنت بر او،کاشبود تا مثل آوار،بر سرش خراب بشم و با تمام قدرت فریاد بکشم که دختر منروانی نیست،به جای اینکه همراهش باشی و مشکل کمی که داره حل کنی،با اینوضع مفتضح طلاقش دادی.
فکر اینکه پروانه اون روز توی دفترخونه،موقعدیدن طلاقنامه و تأییدیه ی روانشناس چه حالی پیدا کرد،دیوانه ام میکرد.دلم می خواست فرزاد رو به دست آورده و به جای بهرام ،من گردنش رو خردکنم.
وقتی شکست پروانه رو می بینم،یاد اون روزی می افتم که کامران بهمخبر داد،بهرام قراره با دختری که لیلی توی مهمونی دیده و پسندیده ازدواجکنه می افتم.چقدر دلم شکست امابی صدا،باورم نمی شد بهرام که اونقدرعاشقانه منو دوست داشت،به اون زودی تصمیم به ازدواج بگیره!همون کاری کهامروز فرزاد با پروانه کرد.
پروانه می گفت،من بهش نگفتم به خانواده اتنگو فقط گفتم صبر کن،اما حالا راضی بودم که هر طور دوست داره به خانوادهاش ماجرا رو بگه.درست مثل خودِ من ،سالها پیش من با رد کردن پیشنهاد بهرامبرای رفتن به آلمان بهش جواب نه نداده بودم،قبلا با کامران هماهنگ کردهبودیم و اون به من قول داد شخص دیگری رو جای بهرام بفرسته آلمان اما همه یکارها خراب شد.چرا که لیلی با من میونه ی خوبی نداشت و برای لجبازی باکامران ،کاری کرد تا بهرام به میل اون ازدواج کنه و از ایران بره.طفلیکامران چقدر خودش رو در برابر من مقصر می دونست،در حالیکه من دائم بهش میگفتم،تو مقصر نیستی و بهرام بی وفا از آب در اومد،به تو ربطی نداره،امااو همیشه خودش رو شکنجه میکرد.بهم می گفت،من مطمئنم بهرام هیچ علاقه ای بهنازی نداره.تو با رفتن موافقت کن اون نامزدی با نازی رو بهم میزنه،اما منزیر بار نرفتم.دائم می گفت،تو فکر ازدواج پروانه نباش و فکر زندگی خودتباش،تو میتونی بهرام رو از،ازدواج با نازی منصرف کنی،بهرام به خاطر حرفهایمادرش با اون ازدواج کرده،در حالی که من خوب می دونستم که این حرفها دیگهفایده ای نداره و زندگیم به باد رفته بود.کامران خیلی مرد بزرگی بود و کاشپروانه این رو زودتر از اونکه فرزاد رو از دست بده می فهمید،اما این وسیلهای شد تا اون به ذات فرزاد پی ببره و با این تأییدیه مرگ ایمان و اعتقادشبه فرزاد رو ببینه،همونطور که من شبِ عروسی بهرام این مرگ رو دیدم و ازهمون شب اعتمادم رو از دست دادم.
با خودم فکر می کدرم،اگه الان کامرانزنده بود و حال و روز دخترش رو می دید،روزگار هر چی فخیم زاده بود سیاه میکرد.در همین افکار بودم که متوجه نگاه پسر بزرگ بهرام به خودم شدم،نفهمیدمکی بیدار شده بود.
واقعا شبیه بهرام بود،مردانه و دوستداشتنی.چند بارکامران بهم گفت که اون خیلی شبیه پدرشِ،حتی می خواست عکسش رو نشونم بدهاما قبول نکردم.کامران هنوز خودش رو مقصر زندگی من و بهرام می دونست وحالا که بهرام برگشته و از زنش جدا شده بود،سعی داشت ما رو دوباره بهمنزدیک کنه.کامران تا آخرین لحظه ی زندگیش می گفت،بهرام هنوز عاشق توئه امالو نمیده.خیلی سعی کرد تا من با اون روبرو بشم و آشتی کنم،حتی یک روز
قبلاز مرگش ازم خواست برم پیشش.وقتی رفتم ازم خواست کوتاه بیام و بهرامروببخشم،اما من فقط سکوت کردم.حالا پسر بهرام روبروی من نشسته و بهم زلزده،لبخندی بهش زدم و گفتم:
_تو کی بیدار شدی؟
_همین الان.
بااینکه توقع نداشتم به خاطر توصیفات پروانه در دفترش از حال او،جوابی بهمبده یادم افتاد که آخر دفتر نوشته بود،بهرام خبر داده اون حرف زده و معجزه شده

از فراموشي خودم خنده ام گرفت، در 35 سالگي آلزايمر گرفتن هم هنريست. بهزاد ازم پرسيد:
- چرا حال عمه پروانه بد شده؟
- حالش بد نشده، خسته است خوابيده .
- نه، من مي دونم حالش بد شده
- تو از كجا ميدوني؟
به خاطر اينكه گريه كرده، از صورتش پيداست نگاه كن.
كامران مي گفت اين پسر خيلي باهوشه، مونده بودم چي بگم كه خودش گفت:
- شما فكر مي كني، عمه پروانه به خاطر مرگ بابايي گريه مي كنه وحالش بد ؟
باز هم سكوت كردم و دوباره گفت:
- مي دوني اميدوارم اينطوري باشه، آخه يه دفعه بابايي گفت اگه پروانه بفهمه اون كيه، از مرگش خوشحال مي شه و يه قطره اشكم نمي ريزه.
حرفش حسابي غافلگيرم كرد، هاج و واج نگاهش كردم و با حيرت پرسيدم :
- ببينم مگه بابايي قبل از مرگش در مورد عمه پروانه با تو حرف زده بود، تو پروانه رو مي شناختي؟
- بله، هم عمه و هم شما، هر دو رو مي شناختم .
با تعجب گفتم:
راجع به منم؟
خب، آره! من عكستون رو ديده بودم.
بابايي نشونت داده بود ؟
اون برام گفته بود كه بابام، خانمي به اسم ثريا رو خيلي دوست داره.
وقتي رفتم از كيف بابام پول بردارم، عكستون رو توي كيف بابا بهرام ديدم، وقتي فهميد من ديدم، زير عكس من و بهرام قايم كرد. حالا هر وقت برم پول بردارم يواشكي نگاه مي كنم. شما، بابام رو دوست نداري؟ دوست داري مامان من بشي؟
به بهانه اي بلند شدم تا از اتاق خارج بشم و با خودم گفتم: كامران گفته بود بچه ي شيرين زباني اما فكر نمي كردم تا اين حد ... از حرفاش خندم گرفته بود، اما خدا را شكر كردم كه هفته ي ديگه از ايران مي رم و گرنه گير يكي بدتر از كامران افتاده بودم كه مي خواست راه بابايي رو ادامه بده و منو به باباش برسونه. از اين فكر خنديدم و از اتاق خارج شدم، اين بچه لحظه اي منو از غم پروانه جدا كرد و حتي خندوند.
وقتي رفتم توي سالن ديدم هيچ كس اون جا نيست، به نظرم اومد همه رفتن حتي بهرام، فكر كردم فكر كردم آنقدر فكرش درگير و آشوب بوده كه يادش رفته بچه ها رو ببره. رفتم دستشويي و آبي به صورتم زدم و وقتي بيرون اومدم، بهزاد رو مقابلم ديدم. در حاليكه صورتم رو با حوله خشك مي كردم، لبخندي زدم و گفتم:
فكر كردم، باز خوابيدي؟
- خوابم نمياد، گرسنمه.
ا- ِ... خوب ، برو بشين توي سالن من برم يه چيزي بيارم بخوري، مي خواي تلويزيون رو هم روشن كن، شايد كارتون داشته باشه.
چشمي گفت و رفت توي سالن، با نگاه او را كه رو به روي تلويزيون مي نشست دنبال كردم و لبخندي بر لبم نقش بست. داشتم مي رفتم كه صداش رو شنيدم:
من غذا دوست ندارم، فقط چيپس و پفك و بستني مي خورم.
در حاليكه خندم گرفته بود، زير لب چشمي گفتم و به آشپزخانه رفتم. خوشبختانه اون چيزهايي كه مي خواست داشتيم، توي يه ظرف چيپس ريختم و يه بستني كنارش گذاشتم و به سالن برگشتم، حسابي محو تماشاي راز بقا بود. كنارش نشستم و گفتم:
بفرمائيد! اينم چيز هايي كه مي خواستي.
چشم از تلويزيون بر داشت و رو به من گفت:
- ممنون ، مامان ثريا .
عجب بچه اي بود، تعجب کرده بودم و نميدونستم بايد چي بگم. فقط گفتم:
-عزيزم به من بگو خاله.
- نه، عمه پروانه مي گه مامان ثريا، منم مي گم مامان ثريا.
براي اينکه حرف رو عوض کنم گفتم:
- کارتون نداشت؟
-من راز بقا بيشتر دوست دارم مامان ثريا!
نه مثل اينکه ول کن نبود، بلند شدم تا به بهانه اي خودم رو از دستش خلاص کنم که با دهاني پر از بستني و به طرز بامزه اي گفت:
-کجا ميري مامان ثريا؟ مگه راز بقا دوست نداري؟
توي دلم گفتم از دست تو فرار مي کنم . لبخندي زدم و گفتم:
-چرا عزيزم دوست دارم منتها داره شب ميشه بايد شام درست کنم تو راحت باش.
- من راحتم ، اما نگران بابا يهرام هستم. اگه الان بيدمشک داشتيم بهش ميدادم تا حالش جا بياد.
پس هنوز موقع ناراحتي عرق بيدمشک مي خوره! دستي به موهاي بهزاد کشيدم و گفتم:
-فعلا که بابا بهرام نيست اگه بياد من براش مي برم.
- ولي بابا بهرام توي حياط توي اون آلاچيق نشسته.
-مطمئني؟
-از پنجره نگاه کن، مي بينيش.

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 81
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 238
  • آی پی دیروز : 125
  • بازدید امروز : 406
  • باردید دیروز : 239
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 645
  • بازدید ماه : 645
  • بازدید سال : 62,414
  • بازدید کلی : 517,220