loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 280 دوشنبه 1390/08/02 نظرات (0)

رمان پر پرواز

برای خوندن و دانلود قسمت اول به ادامه مطلب برید

قسمت اول

فصل اول

كمتر از يك ساعت ديگر كار پرده تمام مي شد شش ماه پيش كه كار كشيدن اونو آغاز كرده بودم به حاج مهدي قول دادم كه تا شب عاشورا تمومش كنم وامشب شب سوم محرم بود . مي دونستم خيلي ها بي صبرانه منتظر بودن تا من بالاخره پرده رو كنار بزنم و به قول نادين اين شاهكار هنري قرن رو نظاره كنن . همه عطش ديدن پرده رو داشتن چون ازهمون روز اولي كه من كار كشيدن اون رو شروع كرده بودم حاج مهدي قدغن كرده بود كه كسي نگاهش به پرده بيفته براي همين يه پرده بزرگ وسط اتاقي كه توي خونه اش برام در نظر گرفته بود نصب كرد و ورود به داخل محوطه ي پشت اون پرده روممنوع اعلام نمود . روزهاي اول دليل اين همه حساسيت حاج مهدي رو نمي دونستم اما هر چه بيشتر پيش مي رفتم و با مرور زمان هر چه پرده كامل تر مي شد درك مي كردم چرا حاج مهدي علي رغم اشتياق بيش از حدش به ديدن پرده اين همه حساسيت داشت و به آن نگاه نمي كرد و اما ... امشب شب آخر بود...


باران شروع به باريدن كرده بود و از حياط صداي حاج مرتضي مداح كه با ناله و شيون مردم قاطي شده بود به گوش مي رسيد براي لحظه اي صداي حاج مرتضي كه با صداي رعد و برق آسمان يكي شده بود دلم را لرزاند حس و حال عجيبي داشتم توي صداش يه چيزي بود . دست از كار كشيدم و از پله ها پايين رفتم و از پرده ي نصب شده ي وسط اتاق گذشتم و كنار پنجره ايستادم از ديدن صحنه اي كه در مقابلم بود بي اراده اشك از چشمانم سرازير شد مردم توي اين باران شديد عاجزانه به سرو صورت خودشون مي زدند و گريه مي كردند . با ديدن اين صحنه ايده ي تازه اي مثل برق به مغزم خطور كرد در حالي كه اشكهايم رو پاك مي كردم خواستم به سمت پرده برگردم كه تلفن همراهم زنگ زدى! از ترس اينكه مبادا ايده از مغزم بپره ردِ تماس دادم ازپله ها بالا رفتم و مقابل پرده رسيدم و تا قلمو را به دست گرفتم دوباره گوشيم زنگ زد كه اهميتي ندادم و با خودم گفتم:بي خيال به قول سپيده ايده رو درياب .


دوباره مشغول كار شدم اما صداي زنگ گوشيم پشت سر هم بلند مي شد و رشته ي افكارم را پاره مي كرد عاقبت كلافه شدم و به طرف ميزي كه گوشيم روش بود رفتم و به شماره اي كه روي صفحه بود نگاه كردم و نام بهنام رو ديدم و تعجب كردم خيلي خنده دار بود خودم اين نام و شماره رو توي گوشيم ذخيره كردم و خودم هم نمي دونم كيه! هر چي فكر كردم يادم نيومد اون كيه با اين حال گوشي رو جواب دادم :


- بله بفرماييد !


- سلام دختر چرا گوشيت رو جواب نمي دي؟


متعجب از اين همه صميميتي كه در صداي مرد جواني كه ظاهرا آشنا بود اما نمي شناختمش پرسيدم :


- ببخشيد شما؟


- منم بهنام.


- بله اسمتون روي صفحه تلفنم بود !ولي متاسفانه به خاطرنمي آرمتون.


نمي دونم چرا احساس خاصي نسبت به اين اسم داشتم.


- مهم نيست!... ببين مي خوام ببينمت همين الان!


در صداي مرد جوان نوعي بي قراري بود كه باعث شد بپرسم:


- ببخشيد من نمي فهمم شما چي مي گين!اصلا شما كي هستين ؟


جوان كه حال بي قرارتر از قبل بود گفت :


- من جلوي درتكيه ي حاج مهدي ايستادم بياي بيرون به خاطرمي آري من كيم! ببين در مورد وثوق, من پيك هستم .


- وثوق چي شده ؟


مرد جوان بدون اينكه پاسخ سوالم رو بدهد گوشي رو قطع كرد هاج و واج مونده بودم ! اين بهنام كيه كه من اسمش روتوي گوشيم دارم اما يادم نيست كي و كجا ديدمش ؟ اين كيه كه وثوق رو مي شناسه؟ اصلا مگه مهم كه اون كيه اون يه پيك و از طرف وثوق اومده. نفهميدم چطور لباسم روعوض كردم و چادر به سر كشيدم فقط مي دونم كه پله هارو دوتا يكي كردم و يكي دوبار هم به چند تا خانم بر خوردم و فقط تنها چيزي كه يادم مي آد صداي عزيز خانم بود كه گفت :


- پروانه جون كجا با اين عجله؟


---------------------------------------------------------------------------------------------------


نيازي نبود جلوي در تكيه ي حاج مهدي كه در واقع در خونش بود دنبال مرد جوان بگردم چون زير اون بارون كه همه توي خونه ي حاج مهدي مشغول عزاداري بودند فقط يك مرد جوان در حالي كه چتري بالاي سرش گرفته بود به چشم مي خورد. خداي من پس حسم اشتباه نكرده بود اين چهره برام آشنا بود تا وقتي بهم نزديك شد بي حركت بهش زل زده بودم بهم كه رسيد ديگه مطمئن شدم كه مي شناسمش و با ذوق خاصي گفتم :


- پس حسم بهم دروغ نگفته بود نه؟


- سرش را تكان داد به من كه خيس بارون شده بودم نگاه كرد و چترش رو بالاي سرم گرفت و گفت :


- بايد زودتر بريم!


بي هيچ اختياري نپرسيدم چرا و كجا؟ فقط به دنبالش راه افتادم و به سمت همان ماشين بنزي كه باعث آشنايي من اون شده بود رفتم در عقب رو برام باز كرد و سوار شدم خودش هم صندلي جلو نشست . وقتي سوار ماشين شدم به راننده كه مردي حدودا36,35ساله بود و آرام نشسته بود سلام كردم او هم به همان آرامي پاسخم را داد . وقتي اتومبيل به حركت درآمد گفت:


- پروانه ! ايشون برادر بزرگم بهرام...


نگاهي به بهرام انداختم و گفتم :


- خوشبختم.


بهرام هم فقط سري تكون داد و چيزي نگفت چقدر اين مرد به نظرم عجيب اومد . اصلا چقدراين اتفاقات كه مي افتاد ويا در شرف وقوع بود عجيب به نظر مي رسيد , پيدا شدن بهنام بعد از يك ماه, وقوع اون تصادف ,ارتباطش با وثوق و حالا اين مرد كه بهنام برادرمعرفيش كرد .اصلا بهنام چرا يهو غيبش زد كاملا منگ بودم به خودم اومدم اصلا من با اين دوتا كجا دارم مي رم .به بهنام نگاهي كردم و پرسيدم :


- ما كجا داريم ميريم؟


بهنام نگاهش رو از رو به رو دزديد و به سمت من برگشت و مستقيم بهم نگاه كرد و گفت:


- به زودي مي فهمي .


- من همين الان مي خوام بفهمم!!


- گفتم كه عزيزم مي فهمي عجول نباش باشه؟


نوع حرف زدنش برام عجيب نبود اعتراف مي كنم همان يكبار كه ديدمش مجذوب نوع رفتار و صميميت حرف زدنش شدم نوعي صداقت در كلامش موج مي زد كه ناخود آگاه نمي تونستي بهش شك كني . از همون بار اول كه ديدمش در دل باورش كردم اما امشب بهش مشكوك شده بودم و يه حسي بهم مي گفت كه اين آدم نمي تونه با وثوق بي ربط باشه چرا كه از فرداي روزي كه ديدمش ديگه غيبش زد و حالا بعد از يك ماه با خبري از وثوق بر گشته بود و با همون صميميتي كه از روز اول داشت منو دعوت به صبوري مي كرد . با ترديد بهش نگاه كردم و گفتم :


- مي گم!چرا يهو شما غيبتون زد ؟


- اونم مي فهمي صبر كن ...


- كي؟


- چي رو كي؟


معلوم بود براي طفره رفتن از جواب سؤالم خودش رو به نفهميدن زده اما من به روي خودم نياوردم و گفتم :


- همين ماجراها رو كي مي فهمم ؟


بهنام اين بار نگاهي به بهرام انداخت و دوباره با خونسردي گفت:


- به زودي عزيز من!


- ولي من آدم صبوري نيستم لطف كن همين الان بهم بگو,شما دارين منو كجا مي برين ؟ شما واقعا از وثوق خبر دارين ؟ اصلا شما كي هستين من چرا بايد بهتون اعتماد كنم ؟ چرا بايد...


هنوز حرفم تموم نشده بود كه بهرام ماشين رو كناري نگه داشت فكر كردم شايد رسيديم ولي فقط به بيرون توجه كردم ديدم كه وسط اتوبان نگه داشته . بهنام نگاهي به بهرام انداخت و گفت :


- چرا ايستادي بهرام !؟


- بهرام بي آنكه به او نگاه كنه از داخل آيينه به من زل زد و گفت:


ما گفتيم بيا تو هم بي هيچ حرفي سوار شدي و اومدي حالا هم اگه ناراحتي و نمي توني به ما اعتماد كني پياده شو!


بهنام با تعجب و معترضانه گفت :


- بهرام...!


- همين كه گفتم پياده مي شي يا به راهمون ادامه بدم ؟


چقدر لحن حرف زدن اين مرد سرد و بي روح بود انگار از زمان تولد تا الان فاقد هر نوع قوه ي درك و احساس بود . مطمئنم هر كس ديگه اي جاي من بودبهش بر مي خورد و همون لحظه از ماشين پياده مي شد اما من به خاطر غروري كه در 23سال عمرم جمع كرده بودم سر جايم نشستمو گفتم :


- باشه اعتماد مي كنم لطفا حركت كنيد .


ماشين دوباره به حركت درآمدوبهنام گفت :


- پروانه !من معذرت مي خوام اما باور كن تا موقعش نشه ما نبايد چيزي بگيم .


- مهم نيست من اونقدر هام كه مي گفتم عجول نيستم 15سال صبر كرد و دارم انتظار مي كشم اكه قراره تا يكي دو ساعت ديگه اين انتظار به پايان برسه عيبي نداره بازم صبر مي كنم .


جمله ي آخرمرو در حالي كه از آيينه به بهرام نگاه مي كردم ادا كردم او هم با شنيدن اين جمله از آيينه نگاهم كرد ولي تا نگاهش به نگاهم تلاقي كرد زود آن را دزديد . به ساعتم نگاهي انداختم يكربع به نه شب را نشان ميداد تازه يادم افتاد كه به هيچ كس نگفتم كجا مي رم لابد الان همه نگرانم شده اند . موقع حركت آن قدر هول بودم كه به كسي چيزي نگفتم بيچاره بقيه الان بي صبرانه منتظر ديدن پرده هستن پرده اي كه با اين اوصاف امشب قادر به تمام كردنش نيستم . اصلا الان تنها چيزي كه برام مهمه تنها يك نفره اونم وثوق ,وثوقي كه از8سالگي جزء لاينفك وجود من شده بود .دوباره به بيرون نگاه مي كنم بارون شديدتر شده اين بارون شديد منو به اون شب برمي گردونه اون شب بارون از اين هم شديدتربود . فكر مي كنم همه چيز از اون شب شروع شد آره همون شب بود كه وثوق وارد زندگي من كه دختر بچه اي بيش نبودم شد. در خيالم دوباره سفر به گذشته رو كه تنها يادگاري من بود شروع كردم...

10-1
انگارهرچي جلو ترمي رفتم وجود وثوق وكاراش بيشتر برام تبديل به معما مي شد.تا اون روز3تا كار بود كه به ميل خودم و بدون هل دادن وثوق انجام داده بودم و عاشقانه دوستشون داشتم يكي نقاشي يكي نوشتن و ديگري رانندگي با سرعت بالا بود واولي و دومي بهم آرامش ميداد اما سومي برام سرشار از هيجان بود .يادمه12سالگي پشت فرمون ماشين ثريا نشستم تا قبل از 15سالگي به سرعت 50تا قناعت مي كردم اما بعد ازاون نه ،دوست داشتم توي خيابون ها ويراژ بدم و تا مي تونم سرعت برم اما نه ثريا چنين اجازه اي بهم داد و نه ماشينش چنين ناپرهيزي مي كرد و بيشتر از 80تا مي رفت.چقدر به ثريا غرمي زدم كه اين ماشين رو عوض كن بالاخره هم يه روز بهم زنگ زد كه بيا بريم نمايشگاه اتومبيل مي خوام ماشينم رو عوض كنم من هم از شادي و ذوق اينكه از حالا به بعد مي تونم سرعت120تا رو هم تجربه كنم همراهش رفتم وحالا با ناباوري مي ديدم كه توي پاركينگ خونه ام يه پژو206كه متعلق به خودم بود پارك شده كه دست برقضا با اون ماشيني كه اون روزتوي نمايشگاه چشمم رو گرفته بود مونمي زد.البته خنده دار بود كه با خودم فكر كنم كه اين موضوع اتفاقي بوده !!!...
در مسيري كه با ناهيد خانم مي رفتيم بيشتراز80تا نرفتم دليلش نداشتن گواهينامه و يا آشنا نبودن با كارماشين جديد نبودچون اولي به قول وثوق با پول حل مي شد و دومي هم اون قدر مجله ي اتومبيل خونده بودم كه به همه نوع ماشيني وارد باشم راستش فكرم جمع نمي شد ودايم فكرچرايي كارهاي وثوق بودم بنابراين درسكوت رانندگي كردم و ترجيح دادم براي خلاص شدن از سوالهاي بي جواب ذهنم رو متوجه ي جاي نا معلومي كه قراربود بريم و حرفهاي پشت سر هم ناهيد خانم بكنم .ماشاالله ناهيد خانم چونه و دهن گرمي داشت و در طول راه مدام از خودش برام گفت،از اينكه56سالشه و بچه كه بوده پدر و مادرش فوت مي كنن و تنها برادرش اونو بزرگ مي كنه و توي15سالگي با عباس آقا كه دانشجوي مهندسي شركت نفت بوده ازدواج مي كنه يك سال بعد هم ناصراولين پسرش به دنيا مياد و ناهيد خانم همون سال به تشويق شوهرش ادامه تحصيل مي ده و ديپلم مي گيره و در حين بزرگ كردن ناصر دانشگاه هم مي ره ليسانس علوم اجتماعي رو كه مي گيره توي يه دبيرستان دخترونه به عنوان دبير اجتماعي استخدام مي شه و دو سال بعد دخترش نگار به دنيا مياد و يك سال بعد از تولد نگار خدا نادين رو بهش مي ده .الان هم پسر بزرگش ناصراستاد دانشگاه و بعد از فوت خانمش با تنها دخترش سپيده زندگي مي كنه .نگار هم كارشناس محيط زيست و با دختر3ساله و شوهرش كه مهندس شيلاته توي رامسر به سر مي بره .پسر آخرش نادين هم كه عاشق كارگاه بازيه و آنقدردركارش حرفه اي شده كه در سن 25سالگي قراره بهش درجه ي سرواني بدن كمابيش از نوه ي داييش خوشش مياد .خود ناهيد خانم هم الان مدير و در آستانه ي باز نشسته شدن در كل از زندگيش خيلي راضيه و معلوم كه عاشق شوهرو بچه ها و نوه هاش.البته تنها ناراحتيش يكي از تنهايي پسر بزرگش و يكي هم عباس آقا شوهرش كه با اينكه بايد5سال پيش باز نشسته مي شد دل از كارش نمي كنه و هر روز باز نشستگي اش رو عقب مي ندازه و الان هم براي مأموريت راهي آبادان شده .
در تمام مسير برام حرف زد و چيزي كه برام خيلي جالب بود اين بود كه او در حين حرف زدن تمام حواسش به من بود كه از هر خيابون و كوچه اي كه مي گذريم من خوب ياد بگيرم و از ذهنم پاك نشه و مدام در بين صحبت هايش تأكيد مي كرد كه راه رو ياد گرفتي انگار مي دونست كه من بايد چطور چيزي رو ياد بگيرم طوريكه وقتي كه به مقصد رسيديم و گفت كه نگه دارم تمام مسيري رو كه آمده بوديم مثل آب خوردن ياد گرفته بودم .
كنار يك در كوچك نگه داشتم و ناهيد خانم در حين اينكه خودش پياده مي شد به من هم گفت :
- پياده شو رسيديم .
اما من همانطورسرجايم نشسته بودم راستش دچاره ترديد شده بودم فكر كردم كار درست اينه كه بدونم اينجا كجاست بنابراين پرسيدم:
- ناهيد خانم !اينجا كجاست؟
ناهيد خانم در حالي كه به سمت منزلي كه جلوش پارك كرده بودم مي رفت گفت :
- خونه ي برادرمه پياده شو ديگه.
باز هم ترديد داشتم اما پياده شدم و در ماشين رو قفل كردم و باز پرسيدم :
- همون كه بزرگتون كرده ؟
- آره جونم همون!
- خب چرا ما اومديم اينجا ؟
- آخرشب كه برگشتيم خونه خودت همه چيزرو فهميدي !
- چرا آخر شب؟
- واي دخترم،تو چقدر عجولي،صبرداشته باش .وقتي مي گم مي فهمي يعني مي فهمي ديگه!
سپس زنگ دررافشرد و خيلي زود صداي مردانه اي از پشت آيفون شنيده شد كه گفت:
- جانم؟كيه؟
- ماييم حاجي باز كنين .
- بياين تو!
در كه باز شد متعجب ازجمله ي بيايين توي حاجي پرسيدم :
- مي دونست من با شمام ؟
ناهيد خانم هيچ جوابي نداد و فقط دستم رو گرفت ومنوبا خودش به داخل خونه برد.خانه،حياط كوچك و با مزه اي داشت ،اما به محض اينكه وارد فضاي داخلي خانه شديم با سالن بسيار بزرگ و شيكي روبه رو شدم . يك خانم مسن حدود54ساله و يك دختر خانم جوان همسن و سال خودم به استقبال ما آمدن
با ديدن اونها ناخودآگاه دچار اضطراب شدم و دستم رو به چادر ناهيد خانم كه با ديدن اونها از خود بي خود شده بود گرفتم .ناهيد خانم اول زن مسن رو سپس دختر جوان رو بوسيد و خطاب به آنها گفت:
- باور كنين دلم خيلي براتون تنگ شده بود .
زن مسن- اما ما بيشتر.
ناهيد- قربونتون برم عزيز جون !حاجي كو؟
- سر برگردوني ما رو هم مي بيني !
همزمان با ناهيد خانم من هم سر برگرداندم و مردي مسن حدودا60ساله با موهايي كاملا سفيد و چهره اي كه اعتراف مي كنم در همان نگاه اول منو جذب كرد با لبخندي بر لب را پشت سرم ديدم .به جاي ناهيد خانم به من نگاهي كرد و گفت :
- خوش اومدي دخترم .
نمي دونم چه چيزي در كلام و صداي مرد بود كه تمام دلهره و آشوب من يكجا ازبين رفت و چادر ناهيد رو كه دردستم بود و حالا از سرش افتاده بود رها كردم ،با همين جمله ي كوتاه آرامش عجيبي در من به وجود آمده بود . ناهيد خانم كه با ديدن مرد از خود بي خود شده بود به طرف او رفت و اونودر آغوش كشيد بعدازچند لحظه كه انگار تازه يادش افتاده بود كه منم همراهش هستم از آغوش مرد جدا شد و در حالي كه به سمت من مي آمد گفت:
- مي بيني تو رو خدا !اينقدر از ديدنشون خوشحال شدم كه پاك تو رو يادم رفت.
سپس دست منوگرفت و گفت :
- اين پروانه است،نويسنده،نقاش و قهرمان شناي كشورو ازهمه مهمترهمسايه روبه رويي بنده.
قبل ازاينكه ديگران عكس العملي نشون بدن ، ناهيد خانم ابتدا به خانم مسن اشاره كرد و گفت:
- ايشون عزيز خانمه ،زن داداش گل من !همه عزيزجون صداش مي كنن ، تو هم بهش بگو عزيز جون.
عزيزجون لبخندي نثارم كرد و گفت :
- خوش اومدي دخترم .
با لبخندي پاسخش رو دادم ناهيد خانم به دختر جوان اشاره كرد و گفت :
- اينم زهره نوي پسري برادرمه .
سپس سر در گوشم برد و گفت:
- همون كه گفتم دل نادين رو برده!
بي اختيار خنديدم و دستم رودردست زهره كه به طرفم دراز شده بود قرار دادم پس به سمت مرد مسن برگشتم و بي صبرانه منتظر معرفي كردن او شدم كه خود مرد با همان آرامش قبلي كه در صدايش بود گفت:
- منم حاج مهدي برادر ناهيد خانم هستم.
چقدراين مرد مهربان حرف مي زد لبخندي زدم و گفتم:
- ازآشناييتون خوشبختم .
اين جمله رو از ناهيد خانم يادگرفته بودم .
- منم همينطور پروانه جان!
پروانه جان رو طوري گفت كه انگار خيلي وقته منومي شناسه همين امر باعث شد ياد حرفش در موقع باز كردن در بيفتم و بپرسم :
- شما منتظر من هم بودين ؟
- ناهيد زنگ زد گفت كه يه مهمون عزيز با خودش مي آره.
- يعني من عزيزم.؟
- همه ي مهمونا عزيزن و حبيب خدا.چرا ايستادين ؟بفرمايين بشينين !كنار ناهيد خانم روي مبلي جا گرفتم حاج مهدي وعزيزجون هم روبه روي ما نشستن و زهره هم اتاق رو ترك كرد . ناهيد خانم پرسيد :
- پس اين آتيش پاره كو داداش !نمي بينمش...
هنوزحرف ناهيد خانم تموم نشده بود كه صداي زنگ در بلند شد حاج مهدي لبخندي زد و گفت:
- حلال زاده بود رسيد .
بعد آيفون رو برداشت و گفت :
- جانم ؟كيه؟
سپس در را باز كردو گفت :
- باز كليدت رو جا گذاشتي دختر !؟
نمي دونم كسي كه پشت در بود چي گفت كه حاج مهدي خنديد و گوشي آيفون رو سر جاش گذاشت و خطاب به ناهيد خانم گفت:
- اين نوه ي توهميشه يه جوابي توي آستينش داره .!
سپيده، دختر ناصر ،پسر ناهيد خانم ،دخترپرجنب و جوش و شادي بود و از رفتاري كه با من در همان لحظه ي ورود داشت فهميدم كه بايد دختر اجتماعي باشه!مي تونم بگم فقط10دقيقه از ورودش گذشته بود كه از تمام جيك و پيك زندگي من كمابيش مطلع شد فهميد كي هستم و چيكاره ام !چيكار مي كنم !و چيكار خواهم كرد !تمام اين چيزها رو ازم مي پرسيد و ناهيد خانم هم جاي من جواب مي داد. رفتارش برام عجيب بود طوري باهام حرف مي زد و تو خطابم مي كرد كه اگه بار اولم نبودمي ديدمش فكر مي كردم سالهاست دوست هستيم نگاهش اينقدر مهربون و صميمي بود كه انگار نه انگار دو تا غريبه هستيم . انگار داشت به آشنا ترين آشناي زندگيش نگاه مي كرد و من چقدر از اين نگاه و برخورد خوشم اومده بود.


11-1
چند ساعتي از اومدن من و ناهيد خانم به خانه ي حاج مهدي مي گذشت ولي جالب اين بود كه رفتار اين خانواده و مخصوصا سپيده با من طوري بود كه اصلا احساس غريبي نمي كردم .از در كنارآنها بودن احساس خوبي داشتم همان احساسي كه بودن با ثريا به من مي داد و جالب تر اينكه توي اين ساعاتي كه كنار آنها بودم از فكر اينكه ثريا كنارم نيست وتنها هستم كاملا فارغ شده بودم .با پيوستن نادين به جمع اين فراغت فكر من بيشترهم شد.
موقع شام بود كه سرو كله ي نادين هم پيدا شد البته تنها نبود و پسر جواني هم همراهش بود كه وقتي سپيده به من معرفي اش كرد فهميدم نوه ي پسري حاج مهدي و برادر زهره است. تقريبا همسن و سال نادين بود و درست مثل خواهرش آرام و سربه زير يا به قول نادين كه در تكميل معرفي سپيده از او گفت :
- البته اين حسين جان عزيز دل من كه الهي تمام خلافكاراي اين مملكت كفن پوشش بشن ار اون بچه مثبت هاست.
- البته بلانسبت شما عمو جون!...
با اين حرف سپيده همه زدند زير خنده و به سمت شام حركت كردند سپيده دست مرا گرفت و با خود به طرف ميز شام مي برد كه نادين دستش رو گرفت وبا چشم غره ي تهديد آميزي گفت:
- بلانسبت چي؟
- هيچي،يلانسبت...
كمي مكث كرد معلوم بود دنبال جمله ي مناسبي مي گشت چند لحظه بعدبادي به گلووانداخت وگفت :
- منظورم اين بود كه شما آخرمرام،معرفت و مردانگي و لوطي گري ...
- بسه ديگه عمو جون خجالتم نده ،ببين،ببين پيشونيم ازعرق خيس شده !
- نه به خدا عمو بذار بقيه اش رو هم بگم...
نادين در حالي كه با دست پيشانيش را كه برعكس گفته اش هيچ عرقي روش نبود پاك مي كرد گفت:
- باشه حالا كه هوس كردي عموت رو جلوي اين پروانه خانم خجالت زده كني هر چه مي خواهد دل تنگت بگو...
- منظورم اين بود كه شما آخر مرام ،معرفت ،مردونگي و لوطي گري...
- اِ عمو جون ،اينا رو كه يه دفعه گفتي بقيه اش رو بگو.
- لوطي گري نيستي ،نيستي ديگه...
از شنيدن اين كلمه خندم گرفت اما نادين كه انگار آب سردي روي سرش ريخته باشن رو به سپيده گفت:
- داشتيم ،تو كه پاك آبروي عموت رو جلوي اين دختر خانم بردي !ببين چطوري نيشش رو باز كردي !
سپيده شانه اي بالا انداخت و خنديد و خنده ي من هم بيشتر شد به خصوص كه ياد ديروز و اذيت كردن هاي نادين افتادم از اين كار سپيده خيلي خوشم اومد.
- هِه هِه !...خنديدم ،دختره ي پررو،تو داري به مأمور دولت مي خندي ؟
- عمو!باز كم آوردي شغلت رو به رخ اين و اون كشيدي ؟
- منظورت چيه ؟تو داري به مأمور دولت تهمت استفاده ازعناوين شغلي مي زني ؟
- آي قربون عموي گلم برم كه مفهوم روخوب مي گيره.
- نه انگار امروز روز بدبياري منه.تو كه انگار كمر همت بستي پاك ما رو جلوي اين دخترخانم جوان ضايع كني ...
سپس نگاهي به من كه همچنان مي خنديدم انداخت و گفت:
- مي شه لطف كنيد بگيد به چي مي خنديد ؟
در حاليكه سعي مي كردم جلوي خنده ام رو بگيرم گفتم:
- خوب خوشحالم.
- از چي ،بگو شايد ماهم خوشحال بشيم.
- از ضايع شدن تو!شما ديشب خيلي منو اذيت كردي!
سپيده شروع به خنديدن كرد و گفت:
- طفلك عمونادين انگارامشب قراره از همه طرف بخوره !!
نادين طلبكارانه نگاهم كرد وگفت:
- بشكنه اين دست كه نمك نداره من شما رو اذيت كردم؟اگه من نبودم كي كمكت مي كرد آژانس بگيري ؟چطوري مي خواستي بري قبرستون ؟ببينم خدا وكيلي اگه من نبودم آژانس گيرت مي اومد ؟اونم آژانس صلواتي؟حالا طلبكار هم شدي ؟اين جاي تشكرتِ؟يا شايدم ناراحت اون يه ظرف سيب زميني هستي كه من خوردم.سپيده عمواون تلفن رو بيارزنگ بزنم پيتزا فروشي سر كوجه جاي يه ظرف،دو تا ظرف سيب زميني براي اين خانم بياره ...
هاج و واج به نادين زل زده بودم ازاين همه بي انصافي و بي منطقي دهانم باز بود وزبانم بند آمده بود و مانده بودم چي بهش بگم .از لبخند پيروز مندانه اي كه بر لب داشت حرصم گرفت و گفتم:
- اولا شما آژانس نگرفتي دوستتون كه راننده ي آژانس بود لطف كردو من تا بهشت زهرا برد و آورد .دوما تقصير من چيه ؟دوستتون پنجشنبه ها براي شادي روح پدر بزرگش مجاني كار مي كنه .سوما من از اون كسي كه بايد تشكر كنم كردم .چهارما شما آدم خيلي بي منطقي هستي و مشكل بينايي هم داري و شغلت رو هم مدام به رخ آدمها مي كشي ،بنابراين پليس خوبي نيستي . تازه اگر قراربه منت گذاشتن باشه من بايد منت بذارم ،هيچ فكر كردي اگه من ديروز به موقع از بهشت زهرا بر نمي گشتم تو چطوري مي خواستي بري سر كارت ؟با رسيدن من هم شكمت سير شد وهم صلواتي رفتي سر كار.
حالا نوبت نادين بود كه هاج و واج به من نگاه كنه ،زبانش بند آمده بود.اصلا باور نمي كرد من اين حرف ها رو زده باشم احساس خوبي داشتم توي اين خونه وبين اين آدما تبديل شده بودم به آدمي كه قبلا نبودم . ذوق زده و لبخند به لب رو به نادين گفتم :
- ديشب من اشتها نداشتم و كلي افسوس خوردم كه چرا فقط سيب زميني رو بردي ، كاش پيتزا روهم برده بودي...
با صداي حاج مهدي از آن طرف ميزكه همه رو دعوت به سكوت در سر ميز شام مي كرد حرف ما نيمه تمام ماند .نادين هم كه كم آورده بود از خدا خواسته شروع به خوردن غذاش كرد .در همين حين سپيده آروم در گوشم زمزمه كرد :
- خوشم اومد بالاخره يكي تونست با زبان منطق روي نادين رو كم كنه ...
لبخندي زدم و گفتم :
- اما فكر مي كنم تند رفتم ،بيچاره زبونش بند اومده بود .ولي خدايي حرفش منطقي نبود!بود؟
- اشتباه نكن عزيزم !نادين زيادي شوخه .ببين اين حرف رو از من بشنو وقتي توي جمع هستي هيچ وقت حرفهاي نادين رو جدي نگيرباشه؟رفتار با نادين روش داره سعي كن ياد بگيري چطوري بايد باهاش رفتار كني .
جمله اش توي ذهنم زنگ زد«ياد بگير»و دوباره منو ياد ثريا انداخت ،يعني الان كجاست؟ياد نامه اش افتادم و با خودم گفتم حتما اونم به ياد من هست.

شام غذاي مورد علاقه ي من يعني زرشك پلو با مرغ بود من كه نزديك به دو روز بود كه درست و حسابي غذا نخورده بودم با اشتهاي زياد و بودن رودروايستي در حاليكه بقيه از شوخي هاي نادين و شطنتهاي سپيده از خنده روده برشده بودند دلي ازعزا درآوردم.اعتراف مي كنم كه دست پخت عزيز خانم حرف نداشت اون خوشمزه ترين زرشك پلو با مرغي بود كه تا اون روز خورده بودم.سر همين موضوع هم نادين كه درصدد فرصتي بودتا تلافي حرف هاي منو بكنه هر چند دقيقه يك بار تيكه اي به من مي پراند اما تا مي خواستم جدي بگيرم ياد حرف سپيده مي افتادم كه گفته بود«حرفهاي نادين رو جدي نگير»بنابراين با لبخندي جوابش رودادم وبا همان اشتهاي اوليه تا آخر غذايم را خوردم.درسته كه من خنگم اما به همان اندازه هم باهوش طوريكه با همان تذكر سپيده اخلاق نادين دستم اومد .بعد از شام وقتي سپيده و زهره ميز شام رو جمع كردند و براي شستن ظرف ها به آشپزخانه رفتنند برخلاف تصورم كه فكر مي كردم ديگه وقت رفتنه ناهيد خانم كنار عزيز خانم نشست و شروع به صحبت كردن نمود .نادين هم فيلم ترسناك ازآلفردهيچكاك گذاشت و با حسين مشغول تماشا شدند.وقتي زهره با ظرف ميوه و آجيل و بعد ازاون با سيني چاي مشغول پذيرايي شد فهميدم حالا حالاها اين جا هستيم.
حقيقتش آنقدر از اون خونه و خونواده خوشم اومده بود كه بدم نمي اومد باز هم بمونم .بنابراين روي مبلي جلوي تلويزيون نشستم ومشغول ديدن فيلم شدم زهره و سپيده هم كه كارشون تموم شده بود به ما پيوستند.فيلم در مورد قاتلي رواني بود كه دخترا و زن ها رو مي كشت احساس كردم از ديدن فيلم وحشتي وجودم رو گرفته بنابراين ترجيح دادم ادامه اش رو نگاه نكنم و از جايم بلند شدم .بچه ها گرم ديدن فيلم بودند و ناهيد خانم و عزيز خانم هم گرم صحبت اما از حاج مهدي خبري نبود از بعد شام ديگه نديده بودمش علاقه مند شده بودم كه بدونم كجا رفته خواستم از عزيز خانم بپرسم ولي ترسيدم فكر كنه دختر فضولي هستم .كنار پنجره رفتم و با ديدن حياط جلويي خانه كه برعكس حياط پشت بزرگ و دلباز بود به سمت آن كشيده شدم از عزيز خانم راه ورود به حياط رو پرسيدم و وارد آن شدم .وقتي در سكوت حياط كنار حوض نشستم و به ماهي هاي قرمزي كه در آب آرام گرفته بودند خيره شدم صداي زمزمه اي به گوشم رسيد به دنبال صدا چشم به اطراف گرداندم اما كسي آنجا نبود .در حياط چرخي زدم تا منبع صدا را پيدا كنم،بله ،صدا از اتاقي در انتهاي حياط به گوش مي رسيد.ناخودآگاه به طرف صدا رفتم و وارداتاق شدم و اولين چيزي كه توجهم را جلب كرد ديوارهاي اتاق بود پراز قاب عكس هاي قديمي ،با ديدن حاج مهدي كه عباي قهوه اي رنگي پوشيده و پشت به من روي سجاده اي نشسته بود بي اختيار كنارش رفتم مشغول دعا خواندن و اشك ريختن بود طوريكه اصلا متوجه ي حضور من نشد .نمي دونم چرا حس مي كردم اين صحنه را قبلا جايي ديده ام .چشمانم را بستم بايد به ياد مي آوردم اين صحنه را كجا ديده ام .بي فايده بود،همين طور كه به مغزم فشار مي آوردم تا صحنه برايم ياد آوري شود صداي حاج مهدي را شنيدم كه گفت :
- پروانه جان شمايي؟كي اومدي؟
لبخندي زدم اما وقتي چشم باز كردم به جاي حاج مهدي زني را ديدم كه با چادر سفيد بر سر سجاده نشسته در حالي كه قادر نبودم از پس اشك ها صورتش را تشخيص دهم !آغوشش را به سمت من باز كرد و گفت :
- تو كي اومدي پروانه جان؟
با خوردن قطرات آب به صورتم چشمانم را باز كردم و در يك طرفم ناهيد خانم را ديدم كه نگران به من نگاه مي كرد و در سمت ديگرم عزيز خانم كه سعي داشت محتويات ليواني را كه در دست داشت به خوردم بدهد .با ديدن چشمان باز من لبخندي زد و گفت:
- خدا رو شكر چشماش رو باز كرد .
تا اين حرف را زد سپيده و زهره و نادين و حسين دورم را احاطه كردند از چهره ي همه ي آنها مشخص بود كه چقدر نگران هستند .ترس تمام وجودم را گرفته بود به سختي پرسيدم:
- اتفاقي افتاده؟
- تو بگو عزيزم!اتفاقي افتاده؟
در حاليكه احساس گيجي مي كردم گفتم:
- چه اتفاقي؟
سپيده – تو چرا يهوغش كردي پري جون؟
- من غش كردم ؟كي؟!!
عزيز خانم در حاليكه ليوان را به دهانم نزديك مي كرد گفت:
- انگار حسابي گيج شدي ؟بيا اين ليوان شربت قند رو بخوري حالت جا مياد.
حاج مهدي – اي بابا اينطور كه شما اين طفل معصوم رو احاطه كردين معلومه هول مي كنه .ناهيد خانم ، سپيده ، زهره بياين كنار،نادين و حسين شما دوتا بالاي سر دخترمردم چيكار مي كنين.
با اين حرف حاج مهدي كه نمي دونم كجاست همه از دورم پراكنده شدن ، ناهيد خانم كه حسابي نگران شده بود گفت :
- اي بابا حاجي،تو خودت انگار بدتر هول كردي ؟ سپيده ، مادربدوبرو يه ليوان آب قند براي بابابزرگت بيار .
سپيده چشمي گفت و از اتاق خارج شد با خوردن چند قطره از شربت قند احساس بهتري پيدا كردم و به دنبال حاج مهدي چشمم را گرداندم و خودم را نشسته و تكيه داده به پشتي در اتاقي كه پر از قاب عكس بود يافتم . يكدفعه ياد اون زمزمه و حاج مهدي و اون اتاق و اشك هاي حاج مهدي و تبديل شدنش به اون زن ،افتادم و وحشت زده روبه رويم را نگاه كردم حاج مهدي نگران پاي همان سجاده نشسته و با تسبيح ذكر مي گفت.از جا بلند شدم عزيز خانم پرسد :
- چي شده؟ چرا بلند شدي ،بشين حالت خوب نيست مي خوري زمين !
بي توجه به حرفش در طول اتاق به دنبال زن چادر به سر مي گشتم ،اما خبري از او نبود . به حياط رفتم آنجا هم نبود . ناهيد خانم كه دنبالم بود دستم را گرفت و گفت :
- چرا مثل برق گرفته ها شدي ؟ مگه جن ديدي دختر؟
نادين - مادر اين حرفا چيه ؟ اين خونه جنش كجا بود.
- بس كن نادين ، تواين هيرووير باز تو شوخيت گفته؟
- شوخي كدومه مادر من؟ همه مي دونن اين خونه جن نداره ! نه حسين ، نه زهره هيچكس تا حالا جن نديده ، اصلا بريم از حاج مهدي بپرسيم اون بهتر مي دونه .
با خودم فكر مي كنم يعني من خيالاتي شدم ؟ چرا خبري از اون زن مهربون نيست؟ ولي اون ، همون جا ، جاي حاج مهدي نشسته بود ، اصلا بايد حاجي اون رو ديده باشه . دستم را از دست ناهيد خانم بيرون كشيدم و به طرف اتاق رفتم و كنار حاج مهدي كه همچنان در سجاده اش نشسته و ذكر مي گفت چمپاته زدم ، لبخند بر لب به من نگاه كرد و پرسيد :
- دنبال كي مي گردي دختر جون؟
- شما مي دوني؟
- من از كجا بدونم عزيزم؟
به جايي كه نشسته بود اشاره كردم و گفتم :
- اون اينجا بود پاي سجاده ي شما ، خودش صدام كرد.
- خب من صدات كردم !
- ولي اون صداي يه زن بود.
نادين - دايي جون!دست شما درد نكنه ، از شما انتظار نداشتم.
ناهيد - نادين ،مگه امشب نريم خونه، با اين شوخي هاي مسخره ات ، به خدمتت مي رسم.
- واي مامان!چرا امشب منو جدي نمي گيري؟خب اين دو حالت داره ، يا امشب واقعا زني تو اتاق دايي مهدي بوده يا...
خنده ي حاج مهدي و عزيز خانم كه كنارش ايستاده بودند با فرياد ناهيد خانم توأم شد.
- نادين من امشب پوست تو رو مي كنم ، مي كشمت.
نادين كه عصبانيت مادرش رو ديد ، دستش رو به علامت سكوت جلوي دهانش گرفت و در همين حين سرو كله ي سپيده در حاليكه ليوان شربت قند به دست داشت پيدا شد و ليوان رو به سمت ناهيد خانم گرفت و با شيطنت گفت :
- اي بابا ،مادر بزرگ! چرا خودتون رو حرص مي دين؟ نادين رو كه مي شناسين ،پليسه حق داره به همه چيز مشكوك باشه . البته همچنين استدلالش هم بد نيست ، يا اينكه يه زن پيش بابا بزرگ بوده ،يا اينكه...
كمي فكر كرد و سپس ادامه داد :
- عمو نادين گفتي حالت دومش چيه؟!!
- اي قربون تو برادرزاده ي خوشگلم برم ، فقط تو عموت رو درك مي كني !بله داشتم مي گفتم:دو حالت داره ، يا اينكه زني پيش دايي بوده كه از دايي خيلي بعيده و يا اينكه آبجي ما پروانه خانم خيالاتي شده...
نگذاشتم حرفش تموم بشه با لحن معترضي گفتم:
- ولي من خيالاتي نشدم ، يه زن اينجا ، توي سجاده ي حاج مهدي نشسته بود .
- ولي خيالاتي شدي خواهر من ، همش هم تقصير اين آلفرد هيچكاك كه خدا، خودش پدر و مادرش رو نيامرزه .
حاج مهدي كه با شنيدن اين جمله ي نادين به سختي سعي مي كرد كه خودش رو كنترل كنه تا نخنده ،گفت :
- آخه چه ربطي به آلفرد هيچكاك داره دايي جون؟
- ربطش اينه كه امشب پروانه خانم فيلم ترسناكي از آلفرد هيچكاك ديده .
ناهيد خانم كه حسابي تحت تأثير حرف نادين قرار گرفته بود با خشم گفت:
- تو باز از اين آلفرد بي پدر و مادر فيلم آوردي ؟
- خواهر از شما بعيده!!
- خوب راست مي گه دايي ، بي پدر و مادر فيل سازه ، يعني چي آخه ؟ يه قاتل رواني كه زن ها و دخترهاي مردم رو يكي يكي مي كشه بعد يكي ديگرو به جاش مي گيرن كه محاكمه كنن!اخر سر كه پوست آدم بي گناهه كنده مي شه و حسابي عذاب مي كشه دوزاريشون مي افته كه اشتباه كردن و قاتل صاحب مرده يكي ديگه بوده ! اخه دايي جون من نمي دونم اين مرد گوربه گرو شده خجالت نمي كشه توي فيلم شخصيت هرچي پليس و كارآگاه بود برده زير سؤال ؟مردك براي اينكه فيلمش يه دقيقه بيشتر طول بكشه ، جون چند تا زن و دختر بي گناه و گرفت و تمام پليس ها رو بي عقل و منگل نشون داد . دايي جون به جان همين كاراگاه علوي خودمون ، شانس آورد گوربه گور شده و گرنه همين آگاتاكريستي رو مي آوردم جلوي چشماش. 
=====================

دانلود قسمت اول :

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 207
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 419
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 1,785
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,745
  • بازدید ماه : 2,745
  • بازدید سال : 64,514
  • بازدید کلی : 519,320