داستان دختری است که بر اثر اختلاف نظر با خانواده اش از خانه فرار می کند یه روز این دختر 17 ساله
تنها راه می افته تو خیابون و میره ، پسرای مختلفی رو می بینه که بعضی هاشون با ماشین جلوی پاش
بوق و ترمز می زدن. بعضی هاشون بهش متلک می گفتن و بعضی هم بی تفاوت از کنارش رد می شدن.
برای خوندن بقیه داستان به ادامه مطلب برید
داستان دختری است که بر اثر اختلاف نظر با خانواده اش از خانه فرار می کند یه روز این دختر 17 ساله تنها راه می افته تو خیابون و میره ، پسرای مختلفی رو می بینه که بعضی هاشون با ماشین جلوی پاش بوق و ترمز می زدن. بعضی هاشون بهش متلک می گفتن و بعضی هم بی تفاوت از کنارش رد می شدن.
دخترک به راهش ادامه داد و اونقدر رفت تا به یه شهر دیگه رسید توی اون شهر آدمهایی که از کنارش بی تفاوت رد می شدن خیلی کمتر شده بود و خیلی ها هم پیشنهادات بیشتری بهش می دادن و شاید انتظاراتشون هم بیشتر بود.
دخترک به راهش ادامه داد تا به شهر دیگه ای رسید اونجا پسرایی که بی تفاوت از کنارش رد می شدن خیلی خیلی کمتر شده بود. بالاخره پسر 22 ساله ای توانست دخترک را با نگاهی جذب خودش بکنه. دخترک کم کم گرسنه شده بود و جای خوابی هم نداشت این مسئله را با پسر در میان گذاشت پسر اونو به رستورات برد و براش غذا تهیه کرد و سپس او را به مسافر خانه ای برد تا برای چند روزی برای دخترک مکان مناسبی برای خواب تهیه کند.
دخترک بسیار به پسر علاقمند شده بود و از او خواست تا برای همیشه با او بماند ، پسر 22 ساله پیشنهاد او را پذیرفت... و گفت : ( این داستان سرکاری است و هیچ ارزش دیگری ندارد )
داخل پرانتز یک مطلبی نوشته شده اون رو انتخاب کن ( Select کن تا دیده شه ) اخه یکم حرف غیراخلاقی داشت . با خط سفید نوشتمش !