loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 204 جمعه 1390/08/27 نظرات (1)

قسمت دوازدهم

برا خوندنش برید ادامه مطلب

 

با رفتن فرزاد صبر كردم تا ماشين حسابي از نظرم دور شد ، بعد زنگ خونه ي حاج مهدي رو زدم و خيلي طول نكشيد كه صداي آشناي سپيده پرسيد :
- كيه ؟
- منم سپيده ، باز كن .
بدون هيچ حرفي در باز شد . برام عجيب بود ، ازسپيده بعيد بود به اين راحتي در رو باز كنه ، اونم توي اين شرايط ، بي اعتراضي ، بي سوال و جواب . حتما كاسه اي زير نيم كاسه بود . به محض ورودم به هال سكوت خونه بيشتر باعث حيرتم شد ، يعني سپيده جايي باشه و اونجا اينطور سوت و كور باشه ، حتما اتفاقي افتاده و گرنه الان با دنيايي فضولي مي اومد استقبالم . با اين فكر كه بايد بفهمم قضيه از چه قراره وارد سالن پذيرايي شده و با صداي بلند گفتم :
- سلام ، چرا اينجا اينقدر ساكته ، ناسلامتي امشب ...
اما با گذاشتن پام توي سالن و ديدن كسي كه مقابلم ايستاده بود حرف در دهانم خشكيد و بسته ي خريد از دستم افتاد ، چند بار چشمهام رو باز و بسته كردم تا مطمئن بشم دچار توهم از بي خوابي شب قبل نشده ام . اما نه ، توهم نبود ، خودش بود ، ريلكس و خونسرد مقابلم ايستاده و بهم زل زده بود . نمي تونستم بفهمم ثريا ! چطوري فاصله ي يك روز رو ، چند ساعت طي كرده و خودش رو به اينجا رسونده بود ؟ خشكم زده بود و و نمي دونستم بايد چيكار كنم ، واي خدايا يعني مراسم امشب منتفي بود . نه نمي تونستم ، نمي ذاشتم كسي مانع بشه . در حاليكه به خودم نهيب مي زدم امشب هرطوري شده كار تمومه ، خودم رو كنترل كرده و لبخندي زدم و گفتم :
- مامان ثريا...
خودم رو در آغوشش انداختم و بوسيدمش ، تازه فهميدم چقدر دلم براش تنگ شده بود ، اما اي كاش الان نمي آمد.
- دلم خيلي برات تنگ شده بود ، كي اومدي ؟
صورتم را بوسيد و از خودش جدايم كرد و گفت :
- ديروز ظهر !
با حيرت گفتم :
- شوخي مي كني ؟!
شوخي اونم با تو ، دلم مياد ؟
سردي لحنش بهم هشدار داد ، حق داشت اما منم حق داشتم . با دلخوري گفتم :
- پس چرا خبر ندادي بيام فرودگاه ؟
- خواستم خبربدم ، منتها سه روز تلفنت خاموشه ، تلفن خونت هم روي پيغام گيربود . پس من بي تقصيرم .
در لحنش طعنه ي خاصي وجود داشت و بايد خودم رو از زير اين طعنه خلاص مي كردم ، بنابراين گفتم :
- تلفنم روي پيغام گير بوده چون سه روز اينجام ، بعدشم گوشيم شارژش تموم شده بود ، يادم رفته شارژرم رو بيارم و خاموش مونده . اصلا بگذريم ، چطور زود اومدي ؟ مگه قرار نبود چند وقته ديگه بيايي ؟
در حاليكه روي مبلي مي نشست پوزخندي زد و گفت :
- ناراحتي زودتر برگشتم ؟
رفتم كنارش و نشستم و گفتم :
- نه ، اين چه حرفيه ؟ گفتم كه دلم برات تنگ شده بود ، الهام جون و سينا خوب بودن ؟
احساس كردم توي اين شرايط بهترين سوال همينه ، مي خواستم از برزخي كه گرفتارش شده بودم خارج بشم . مي دونستم همه چيز رو فهميده ، اما نمي فهميدم چرا نمي ره سر اصل مطلب كه گفت :
- خوب بودن و كلي هم سلام رسوندن ، يه چمدون هم سوغاتي برات دادن .
- دستشون درد نكنه ، راضي به زحمتشون نبودم .
- چه زحمتي ، يكيشون داييته ، اون يكي هم مادر مادرت .
مادر مادرت رو با لحن خاصي ادا كرد . نمي دونستم چي بهش بگم ، از طرفي دلتنگش بودم و از طرفي وجودش رو مانع بزرگي براي مراسم امشب مي دونستم . اصلا چرا اومده بود ؟ ديشب كه هنوز قراري بين من و فرزاد نبود ، يعني بو برده كه مي خوام چيكار كنم و خودش رو رسونده ؟ اصلا بقيه كجان ، چرا نميان به فرياد من برسن و از اين برزخ نجاتم بدن . سپيده ، حاج مهدي ، عزيزجون كجان ؟ غيبشون زده بود ؟
تازه توجهم به فضاي سالن جلب شد ، هيچ تزئيني نداشت . مگه قرار نبود ترتيب مراسم رو بدن ؟ نكنه ثريا نذاشته و جلوشون رو گرفته ، نه اجازه نمي دم، حالا كه كسي نيست تا به دادم برسه خودم اقدام مي كنم . با اين فكر از كنار ثريا بلند شده و به سمت بسته هاي خريد رفتم ، به هر حال بايد ازيه جايي اصل مطلب رو شروع مي كردم . نبايد با سكوتم مراسم رو كنسل مي كردم ، اين همون چيزي بود كه ثريا مي خواست ، لابد فكر كرده به روم نياره توي رودروايستي گير مي كنم اما كور خونده بود ، بايد ترس از سرزنش رو كنار بذارم . بسته هاي خريد رو برداشتم ، دلم رو به دريا زده و بي مقدمه گفتم :
- ثريا جون ! شرمنده من خيلي كار دارم بايد برم بالا ، مجبورم تنهات بذارم . راستي بقيه كجان ؟ سپيده كو ، ناسلامتي قرار بود امشب همه اينجا جمع باشن . نمي دونم چرا نيومدن ؟
- اومدن ! منتها نمي دونم چرا همشون رفتن توي حياط تا من و تو تنها باشيم ، تو نمي دوني چرا ؟
دوست داشتم جرأت مي كردم ومي گفتم چرا مي دونم ، تو فرستاديشون براي اينكه منو بندازي وسط آتيش سرزنشت ، اما به جاش گفتم :
- حتما هواي بيرون بهتر بوده ، مي خواي تا من مي رم حاضر بشم تو هم برو پيششون ، خيلي وقته هواي تهران رو استشمام نكردي .
بعد قيافه ي خوشحالي به خودم گرفتم و ادامه دادم :
- منم كارم زود تموم مي شه و ميام پيشتون .
با خنده به سمت پله ها رفتم تا خودم رو به اتاقي كه عزيزجون در اختيارم گذاشته بود برسونم كه با صداي ثريا برجا ميخكوب شدم :
- آفرين ! آفرين خيلي خوبه ، باهوش شدي ! فهميدي داري بازي مي خوري ، داري خودت رو ازمهلكه نجات مي دي ؟ گوش كن خانم كوچولو ! اين فكراحمقانه رو از سرت بيرون كن ! امشب هيچ مراسمي توي اين خونه برگزار نمي شه ، من اجازه نمي دم . وثوق مگه سرپرست تو نيست ، اونم اجازه نمي ده ، حقم داره ! پس اين بازي رو همين جا تمومش كن .
شدت خشمي كه در صداي ثريا موج مي زد غير قابل باور بود ، اين اولين باري بود كه او رو اينطور مي ديدم . شايد اگه عاشق فرزاد نبودم ، مي ترسيدم و پا پس مي كشيدم ، اما من دلباخته فرزاد بودم و ازهيچي نمي ترسيدم . من به جز فرزاد چيزي نداشتم كه ببازم ، پس كوتاه نيومدم و لباسي رو كه خريده بودم از بسته خارج كرده و رو به روش گرفتم و با خونسردي و شوق گفتم :
- لباسم رو ببين ! ساده است اما خيلي بهم مياد ، امشب مي خوام بازي رو كه چهار سال پيش شروع شده ، با پوشيدن اين لباس تموم كنم . نظرت چيه ، قشنگه ؟ مامان ثريا !
منتظر جوابش نموندم و اينبار با لحن محكم تر و جدي گفتم :
- موافق هم نباشين ، ديگه برام مهم نيست . من امشب با فرزاد ازدواج مي كنم ، چه با اجازه ي شما ، چه بدون اجازه ي شما . ديگه خسته شدم ، وثوق مي خواد موافق باشه ، مي خواد نباشه . ازاين همه تعيين و تكليفش خسته شدم . از قول من همين الان باهاش تماس بگير و بهش بگو كه پروانه گفت ، تو اگه سرپرست مني ، اگه بزرگتر مني و با ازدواج من مخالفي ، باشه حرفي نيست ، امشب خودت رو به من نشون بده ، بيا جلوي مراسم رو بگير . به خدا ، به همون عشقم ، به فرزاد كه تموم زندگيمه قسم اگه بياد ، روي حرفش ، حرف نمي زنم در غير اين صورت امشب من زن ، مرد آرزوهام مي شم هيچ كس هم نمي تونه مانع كارم بشه . اصل رضايت پدرمه كه صبح ازش گرفتم ، اونم هيچ اعتراضي نكرد ، پس لطفا هر كس مي رسه اينقدر برام شاخ و شونه نكشه . تو شايد حق مخالفت داشته باشي ، ولي اون وثوق هيچ حقي نداره ، فهميدي اينو بهش بگو .
لباسم رو جمع كرده و به اتاق بالا رفتم ، بايد آماده مي شدم . هر لحظه ممكن بود سر و كله ي فرزاد پيدا بشه ، خواستم بهش تلفن كنم و بگم كه ثريا اومده و سخت مخالفه كه ترسيدم پا پس بكشه ، حوصله نداشتم باز بغض كنم تا راضي بشه .
به اتاق بالا رفتم تا حاضر بشم اما هنوز دست و صورتم رو هم نشسته بودم كه ناهيد خانم اومد توي اتاق و بعد از سلام و عليك مختصري گفت :
- ببين عزيزم ، دخترم ، گلم ! از من كه بزرگترم و چند تا لباس بيشتر از تو پاره كردم ، بشنو ! اين ره كه تو مي ري به تركستان است .
- اشتباه مي كني ناهيد جون ، من مي دونم چيكار مي كنم .
- نه تو اشتباه مي كني ، به خدا نمي دوني داري چيكار مي كني . چند تا از شاگردهاي خودم رو بيارم ببيني ، همين كاري تو داري مي كني كردن و چقدر پشيمون شدن ؟ اين راه رو نرو ، آخرش بايد دور بزني و برگردي .
- ناهيد جون من با شاگردهاي شما فرق دارم ، اونا دختر بچه هاي 18،17 ساله هستن اما من بچه نيستم 22 سالمه و ميدونم چيكار مي كنم .
- باز حرف خودش رو مي رنه ، تو مي دوني چيكار مي كني ؟ تو بزرگي ؟ تو عاقلي ؟ به خدا با اين تصميم از صدا تا ابله هم نادون تري ! اگه تو مو مي بيني ، ما پيچش مو رو مي بينيم . مي خواي بگم سر يكي از همين دخترا كه با پسر مورد علاقه اش بدون اجازه ي پدرو مادرش ازدواج كرد چي اومد ؟
- نه ، خوتون مي گين دختري كه بدون اجازه ي پدر و مادرش و يواشكي ازدواج كرده ، من نه پدر و مادر دارم و نه يواشكي دارم ازدواج مي كنم ، همتون رو خبر كردم تا شاهد عقد ما باشين .
ناهيد كه ديد حرف زدن با من فايده اي نداره سكوت كرد، راستش ديگه داشتم كلافه مي شدم ، ظاهرا ثريا سكوت كرده بود و اينا ول كن نبودن . بعد از رفتن ناهيد خانم در رو قفل كردم تا باز كسي نيومده لباسم رو عوض كنم ، فرزاد زنگ زده بود كه توي راهه ، اون الان مي رسيد و من هنوز لباس نپوشيده بودم . خواستم لباسم رو عوض كنم كه زنگ در به صدا دراومد ، مطمئن بودم كه فرزاد چون همه اومده بودن به جز نادين كه اونم سپيده گفت ، مأموريت بهش خورده . البته بعيد نبود بي خيال مأموريت بشه و خودش رو برسونه چون همه مي گفتن از صبح كه موضوع رو فهميده ، كارد مي زني خونش در نمياد و همش دنبال من مي گرده . گويا اون از همه مصرتر بوده كه منو منصرف كنه ، اين وسط فقط حاج مهدي و استاد سكوت كرده و منو به حال خودم رها كرده بودند . با صداي زنگ به طرف پنجره رفتم ، اشتباه نكرده بودم ، فرزاد بود . حياط نيمه روشن بود و من صورتش رو واضح نمي ديدم اما با كت و شلواري كه صبح خريديم از هميشه خوش تيپ تر شده بود ، كراواتم زده بود . معلوم بود خيلي به خودش رسيده و شده يه داماد واقعي ، برعكس من كه هنوز مانتو و شلوار صبح تنم بود . رفتم كنار آينه و به قيافه ي خودم نگاه كردم ، اصلا قابل تعريف نبود ، به خصوص سياهي زير چشمم كه بهم يادآوري مي كرد دارم براي يه چرت خواب مي ميرم . خواستم دستي به سر و صورتم بزنم تا از اين آشفتگي خارج بشم كه ناگهان وحشت برم داشت ، الان فرزاد پايين توي سالن بين يه مشت مخالف كه همه ريختن سرش و سرزنشش مي كنن تنها مونده . مطمئن بودم با ديدن ثريا حسابي جا مي خوره ، با اين فكر سراسيمه از اتاق خارج شده و به پايين رفتم . وحشتم بي دليل نبود ، طفلي فرزاد ! بي خبر از همه جا ، ميون يه عده مخالف كه هر كس به نوعي اون رو محكوم مي كرد ، گير كرده بود . با ديدن من به طرفم اومد و آروم پرسيد :
- جريان چيه ؟ تو كه گفتي فقط دو نفر مخالفن ، وثوق و ثريا ، يكيشون كه نامرئيه ، اون يكي هم كه خارج. پس اين گروه مخالف چي هستن ؟ ثريا اينجا چيكار مي كنه نكنه دچار توهم شدم ؟
بي توجه به نگاه خيره ي ديگران كه روي ما ميخكوب بود به همان آرومي جواب دادم :
- توهم چيه ؟ واقعيته ، ديروز بي خبر برگشته . غلط نكنم ، بو برده اينجا يه خبرايي هست ، و گرنه قرار بود يك ماه ديگه بياد.
- خب ، حالا تكليف چيه ؟ مراسم منتفيه ؟
- برنامه امشب سرجاشه ، محاله بتوني از زيرش در بري مگر اينكه با جنازه ي من براي هميشه خداحافظي كني !
- من كجا خواستم از زيرش در برم ؟ مي بيني كه شدم يه داماد حسابي ، طفلي كتي ، داشتم از خونه مي زدم بيرون گفت « كجا شيك و پيك كردي » منم از نادين مايه گذاشتم و گفتم تولدشه ، گفت مثل آقا دامادها شدي ! دلم براش سوخت . باور مي كني همون لحظه از فكرت خوشم اومد ، چقدر خوب شد علني قيدشون رو نزدم و نااميدشون نكردم . حالا مي بيني نمي خوام جا بزنم ، من امشب شما رو عقد مي كنم فهميدي ؟
لبخندي زدم ، نه به حرف او بلكه به چشم غره ي ناهيد خانم كه به ما رفت و متعاقب آن پرسيد :
- شما دو تا چي بهم مي گين ؟ خدا بخواد منصرف شدين ؟
عباس آقا - ببين كار به كجا كشيده كه براي بهم خوردن كار خير دعا مي كنيم .
- اين كار كجاش خيره ؟ من نمي فهمم شما مردا چتون شده ؟ انگار بدتون نمياد اين وصلت سر بگيره ؟ اون از حاج مهدي كه دفتر و دستك آورده خطبه عقد رو بخونه ، اونم از آقا ناصر پسر بزرگ و استاد دانشگاه بنده ، انگار نه انگار بايد حق استادي رو ادا كنه !
استاد به حرف ناهيد خانم لبخندي زد و سكوت كرد ، ناهيد خانم كه انگار لجش گرفته بود ادامه داد :
- آره لبخند بزن ، ببينم اگه سپيده مي خواست اين كار رو بكنه ، اينقدر آسوده خاطر بودي ؟ ثريا تو يه چيزي بگو ، چرا مات شدي ؟
ثريا با دلخوري نگاهي به استاد كرد و گفت :
- ايشون خودشون استاد همه هستن ، من چي بگم ؟
- ناصر يا يه حرفي بزن يا شيرم رو حلالت نمي كنم .
عباس آقا - ناصر جان خودت رو ناراحت نكن تو شير خشك خوردي ، تازه اونم من برات درست مي كردم .
جز ناهيد خانم و ثريا بقيه از اين حرف به خنده افتادند ، ناهيد خانم با غضب طوري كه معلوم بود حرص من هم داره سر عباس آقا خالي مي كنه گفت :
- خودت مقصر بودي ، مي خواستي مجبورم نكني درس بخونم و ليسانس بگيرم ، همون سيكل بسم بود .
- بد گفتم درس بخون برو دانشگاه ، بشو مدير مدرسه ؟
- نه بد نبود ، اما ديگه منت هم نذار .
- به خدا من منت نذاشتم ، شماها بگين اين منت بود ؟
ناهيد خانم كه دستش به جايي بند نبود بحث رو عوض كرد و گفت :
- نمي دونم نادين كجاست ؟ اينجا كه مردي پيدا نمي شه ، جلوي اين دختره ي لوس رو بگيره ، البته بلا نسبت شما حاج آقا .
حاجي لبخندي تحويل خواهرش داد و سكوت كرد . مي دونستم تا تكليف يكسره نشه ناهيد خانم ول كن نيست ، حالا كه ثريا سكوت كرده بود اون ول نمي كرد . خيالم كه از بابت محاصره ي فرزاد راحت شد ، بهش گفتم :
- من مي رم اگه خدا بخواد آماده بشم ، خيالم از بابت تو يكي راحت باشه ؟
- گفتم كه موافقم ، برو آماده شو ، فقط يه چيزي!
- چي ؟
- من يكم از ثريا مي توسم ببين چه جوري نگام مي كنه .
به ثريا نگاه كردم ، حق با فرزاد بود ، اما اهميتي ندادم و گفتم :
- نگران نباش ، قبل از اومدن تو حرفام رو بهش زدم براي همين سكوت كرده ، نگاهش هم به خاطر اينه كه كاري از دستش برنمياد . من مي رم آماده بشم .
- برو فقط زود بيا .
فرصت نشده بود نگاه دقيقي بهش بكنم ، وقتي نگاهش كردم از صورتش و بوي ادكلنش معلوم بود كه حسابي به خودش رسيده . گفتم :
- وقتي ميام كه از تو سرتر شده باشم .
- عمرا .
خنديدم و او كه شاهد خنده ام بود گفت :
- دختره ي از خود راضي .
با لبخندي كه به صورتم ريخت قصد رفتن كردم كه ثريا گفت :
- كجا ؟
- مي رم بالا لباس بپوشم ، ديگه وقتشه .
- وقت چي ؟
انگار اشتباه كرده بودم ، اون هنوز كوتاه نيومده بود .
- فكر كنم بهت گفتم ؟
- منم فكر مي كردم اشتباه شنيدم ، براي همين نشنيده گرفتم .
- نه ، اشتباه نشنيدي !
- اما دوست دارم اشتباه شنيده باشم .
- شرمنده مامان ثريا ، مجبورم نااميدت كنم .
اول به او و بعد هم به فرزاد كه نگراني توي چهره اش موج مي زد ، نگاهي كردم و گفتم :
- من مي رم بالا آماده بشم .
بي هيچ درنگي به طرفم اومد و با عصبانيت دستم رو كشيد و گفت :
- صبر كن ! تو چرا حرف حاليت نيست ؟ مراسم امشب رو فراموش كن ، چرا نمي فهمي وثوق مخالفه !
هنگام ادا كردن اين حرفها ، تقريبا فرياد مي زد اما من با آرامش جواب دادم :
- مي دونم مخالفه ! خودش ديشب برام نوشت ، تو هم اين دومين باره كه بهم مي گي . منم بهت گفتم بهش بگو بياد رو در رو بگه مخالفه ، منم حرفش رو زمين نمي اندازم . در غير اين صورت پدرم كه نيست ، پس مخالفتش تاثيري نداره . اصلا من موافقت كسي رو نمي خوام .
سپس رو به حاج مهدي كرده و گفتم :
- درست مي گم حاج آقا ؟ نياز دارم ؟
- نه ، نيازي نداري .
- ديدي ثريا جون ! نياز به اجازه ندارم ،‌اما چون خيلي دوستش دارم و براش احترام قائلم ، اگه بياد ! حاضر نيستم روي حرفش ، حرف بزنم . خوب چي شد زنگ مي زني بياد ؟
- تو چرا گير دادي به اومدن اون ؟ من كه هستم ، مگه بهم نمي گي مامان ؟ مگه دوستم نداري ؟ پس چرا حرفم رو گوش نمي دي ؟ يه شرط بذار كه من انجامش بدم چرا براي اون شرط گذاشتي ؟
- چون تو مامانمي ، و چند روز ديگه منو مي بخشي و باهام آشتي مي كني . شرطي براش گذاشتم كه هرگز عملي نمي كنه نمي تونم كه براي تو هم شرط بذارم و بگم نباش تا من حرفت رو قبول كنم چون مي خوام باشي مثل هميشه ، تو مادرمي ، اما... اصلا مي دوني چيه ، به يه شرط ديگه ازدواج نمي كنم .
- چه شرطي ؟
- اين شرط رو براي تو مي ذارم ، اين فرزاد ، اينم تو ، اگه تونستي راضيش كني امشب با من ازدواج نكنه ، من حرفي ندارم و باور كن كوتاه ميام ، قول مي دم . از الان تا من آماده بشم وقت داري ، شرط رو عملي كني .
برقي كه توي چشم ثريا دويد ازچشمم دور نماند ، مطمئنم با خودش فكر كرده ، شرط آسوني براش گذاشتم اما طفلي نمي دونه كه اون از من هم راسخ تره . نگاه اميدوارانه اي به فرزاد انداختم و به طرف اتاق بالا حركت كردم ، آماده شدن من به بيست دقيقه طول نكشيد ، كارم كه تموم شد نگاهي به خودم انداختم با اينكه آرايش كرده بودم اما آشفتگي صورتم از بين نرفته بود و سفيدي پنكيك، نتونسته بود سياهي زير چشمم كه در اثر بي خوابي بود رو پنهان كنه . حق با فرزاد بود ، واقعا از من سرتر شده بود و فقط خواب مي تونست حالم رو جا بياره ، البته اگه زودتر مي رفتم پايين تا به اين استرس و حرف ها و سخن ها توسط حاج مهدي پايان بدم . با اين اميد از اتاق خارج شدم ، دم پله ها به خوبي مي تونستم صداي ثريا و فرزاد رو بشنوم :
- ببينم ! مگه من بهت نگفتم صبر كن ، وقتش كه بشه خبرت مي كنم ؟
- بله گفتي ولي چهار سال پيش ، يعني هنوز اون وقتي كه تو نويدش رو مي دادي نرسيده ؟
- به نظر خودت رسيده ؟
- به نظر من ، اون وقتي رو كه تو منتظرش هستي هيچ وقت نمي رسه . من ديگه حوصله ي صبر كردن ندارم ، حق با پروانه است و امشب بايد اين كار تموم بشه .
- به همين سادگي ، مي دوني اگه بفهمن چه قشقرقي به پا مي شه . تو اصلا به كتي فكر كردي ؟ چه جوري مي خواي دست به سرش كني ، تو فقط مي خواي پروانه رو عقد كني ؟ همين ؟ نمي خواي باهاش زندگي كني ؟
- خيلي ساده است ، به جاي خودم ، كتي و اردلان رو مي فرستم ايتاليا و خودم هم به زندگيم مي رسم .
- آره ! به همين خيال باش ، اونم رفت . تو مادرت رو نمي شناسي ؟ مني كه سال تا سال نمي بينمش مي دونم كه يكي از افتخاراتش داشتن بزرگترين آرايشگاه توي تهران . كتي كسي نيست كه افتخاراتش رو به راحتي از دست بده ، فوقش يك ماه ، نه دو ماه نه پر پرش يك سال بمونه ولي بعد اون وقت سر از كارت درمياره . به خدا فرزاد ! كتي نمي ذاره شما باهم زندگي كنين ، فرزاد كوتاه بيا و عقلت رو نده دست دلت ، پروانه رو هم بدبخت نكن . اون خيلي تنهاست .
- پس من اينجا چيكارم ؟ من اومدم كه اون تنها نباشه ! شايد تا چند وقته ديگه كتي رو راضي كردم ، اصلا درس پروانه كه تموم بشه ، ورش مي دارم مي رم ايتاليا.
- آخرش چي ؟ خوبه همه مي دونن ، كتي از 18 سالگي گير داده كه تو ازدواج كني . نمي توني كه تا ابد عذب بموني ؟ ناسلامتي فخيم زاده اي !! مگر اينكه با وجود پروانه به خاطر دل كتي دوباره ازدواج كني ...
اين رو با تمسخر و طعنه گفت ، اما فرزاد اهميتي نداد و گفت :
- فوقش مي شم مثل خودت ، تو خودت هم فخيم زاده اي فراموش كه نكردي ؟ هموني كه از تو حمايت مي كنه ، مي ندازم جلو از منم حمايت كنه ، دايي كامران.
- آهان حالا شد ، تو چرا با كامران حرف نمي زني ، مي دوني كه اون مي تونه كتي رو راضي كنه .
- خوبه ، چهار سال پيش جلوي خودت باهاش حرف زدم گفت زوده .
- خودت مي گي چهار سال پيش شايد الان نگه زوده !
- نمي تونم ريسك كنم ، پروانه گفت يا امشب يا هرگز .
- اون با من ، دوستت داشته باشه بازم صبر مي كنه .
- همچين مي گي صبر مي كنه ، انگار يك هفته يا يك ماه ، خوبه خودت مي دوني كه دايي كامران رفته فرانسه و حداقل تا 8،7 ماه ديگه هم نمياد .اصلا من نمي دونم چه اشكالي داره ما ازدواج مي كنيم ، بعد كه دايي كامران برگشت يه جوري كه بهش برنخوره موضوع رو مي گيم . اصلا تو خودت با كامران حرف بزن ، اون روي حرف تو نه نمياره .
با صداي زنگ در ، ديگه صداي اون دو تا رو نشنيدم . از روي پله ها بلند شدم تا برم پايين ، حدس مي زدم نادين باشه . وقتشه كه حالا دم اين يكي رو هم قيچي كنم ، هر چند كه اين رابطه رو از محبت و راست گويي اون با فرزاد پيدا كردم . به پايين پله ها كه رسيدم همزمان در باز شد و نادين وارد شد و با ديدن من با صدايي تشرگونه گفت :
- با يه روانشناس صحبت كردم ، گفتم يه دخترس كه روان پريشي از نوع دو شخصيتي داره و براي فردا وقت گرفتم ببرمت ، حالا اين بند و بساط رو جمع كن .
- كدوم بند و بساط رو ؟
بقيه كه تا حالا حواسشون به نادين بود ، حالا متوجه ي من شدند كه نادين جواب داد :
- همين لباس رو مي گم ، چرا سفيد پوشيدي ، خبريه ؟
- بله عروسيه ، خب شد اومدي ، نزديك بود بدون تو شروع كنيم ، ناسلامتي برادر عروسي!
- اگه برادرتم ، پس به اين شروع راضي نيستم .
رو به حاج مهدي گفتم :
- حاج آقا ، رضايت برادر شرط .
به جاي حاجي ، نادين خنده ي عصبي كرد و گفت :
- ا... باز شيرين شدي ، گفتم اين بند و بساط رو جمع كن .
سپس رو به فرزاد كرد و گفت :
- از تو يكي ديگه انتظار نداشتم ، حالا اين دختره ديوونه است ، تو چرا باورت شده و كت و شلوار دامادي پوشيدي ؟ نگاه كن كراوات هم زده .
از لحن نادين از كوره در رفتم و با خشم رو به همه داد زدم :
- آره ، من ديوونه ام ، بيمارم ،‌اما تا حالا از خودتون پرسيدين چرا ؟ چرا عصبي مي شم ، چرا كنترلم رواز دست مي دم ؟ چيزهايي كه شما دارين من يكيش رو هم نه دارم ونه داشتم . ناهيد جون ! تو عاشق شوهر و بچه ها و نوه هات هستي . عباس آقا ، شما هم همينطور ، همه ي زندگيت و ناهيد جون . نگار تو دلت به شوهرت و زندگي آرومت خوشه ، به پدر و مادري كه هميشه پيشت هستن . خود توآقا نادين ، هميشه مي گي عشقت و كارت . يا سپيده ، بابات رو داري كه مثل كوه پشتت ايستاده و كسي حق نداره از گل نازك تر بهت بگه . خود شما استاد 13 روز عيد شمال بودي مگه به جز اينه كه ليلاتون اونجا دفن شده ، شنيدم دردل كردن بالاي سر قبر اون بزرگترين دلخوشي زندگيتون .
صدام رو كمي پايين آوردم و در برابر سكوت و حيرت همه ادامه دادم :
- عزيزجون شما دلت به حاجي خوشه و حاجي دلش به همه ي شماها . حاج آقا توي اين چهار سال فهميدم كه دلخوشي شما از همه بيشتره‌، ناهيد جون و شوهر و بچه هاش ، نوه هاتون‌، عزيزجون ، اون اتاق پر از عكس ، محرم هاي هر سال و اشك ريختن هاي بي ريا . سالهاست كه به خودم مي گم حاج مهدي چطور اين طور راحت و بي ريا اين شبها ، اشك مي ريزه و ناله مي كنه ، در حاليكه حتي يه بغض هم توي گلوي من گير نمي كنه .
كمي مكث كردم ، جز صداي نفس هيچ صدايي به گوشم نمي رسيد . رو به ثريا كرده و گفتم :
- خود تو ثريا ، با اينكه آمريكا پيش مادر و برادرت بودي ، اما مي دونم بودن با كساني كه اگه سالها نبينيشون مهم نيست و دلخوشت نمي كنه ولي بالاخره اونا رو داري ، تو تنها دلخوشيت نشستن كنار شومينه و نگاه كردن به آلبوم عكسهاي قديميته . تازه خود وثوق هم دلخوشي داره ، دلخوشي اون زني كه عاشقانه دوستش داره ، شايدم بچه هاش ، وثوق خودش با عشق ازدواج كرده ، اون وقت با كار من مخالفه . همتون كسي رو دارين ، چيزي رو دارين كه بهش دلخوشين ، من حتي عكسي از پدر و مادرم ندارم . توي زندگي من تنها دلخوشي تو بودي ثريا ! با بودنت احساس تنهايي نمي كردم ، من چه مي دونستم عشق و عاشقي چيه ؟ تنها باور من توي زندگي تو بودي ، يعني خودت اين باور رو بهم دادي ! داشتم توي پرورشگاه زندگيم رو مي كردم ، فقط با تو ...بي هيچ خاطره اي ، بي هيچ يادي از چهره هايي كه مي ديدم و ساعتي بعد فراموشم مي شد . من كه راضي بودم ، خودت هلم دادي و پرتم كردي توي زندگي ، رفتي و تنهام گذاشتي و من شدم يه آدم ، بي هيچ دلخوشي تو زندگيش . دور و برم رو آدمهايي گرفتن كه خواسته ي تو بود و تو انتخابشون كردي ، اما من بهشون علاقمند شدم . علاقه ام شدن اما دلخوشيم نشدن ، چون كنارم نبودن و هركدوم زندگي خودشون رو داشتن . ديگه چهره ها توي ذهنم موند ، چون تو خواستي ، تو وادارم كردي خاطرات زيادي توي دفتر زندگيم رقم بخوره . بازم روزگارم مي گذشت بدون دلخوشي ، تا اينكه ...
به فرزاد اشاره كردم و ادامه دادم :
- اين دلخوشي رو پيدا كردم ، يه دلخوشي كه از شانس من خودش بزرگترين دلخوشي خانواده اش بود، برعكس من كه دلخوشي هيچ كس نيستم . من كه نه دلخوشي دارم و نه دلخوشي كسي هستم ، چطوري مي تونم دلخوشي ديگران رو ازشون بگيرم ؟
دوباره ساكت شدم و سكوت ديگران جرأت ادامه رو بهم داد، رو به نادين كرده و گفتم :
- نادين خان ! اگه من اون شب رفتم روي پشت بوم و باعث شدم تو منو روان پريش تصور كني ، بايد بهت يادآوري كنم رواني نبودم بلكه احساس كردم تنها دلخوشيم كه همون راننده آژانسه بوده رو از دست دادم . اون حركت من اون شب ، به خاطر غم از دست دادن فرزاد بود ، غم فهميدن هويت دلخوشيم ، اما حالا كه مي خوام دلخوشيم رو داشته باشم ، بدون اينكه به دلخوشي ديگران لطمه اي بزنم چرا اجازه نمي دين ؟ من نمي خوام دلخوشي فخيم زاده ها رو خراب كنم ، فقط مي خوام دلخوشي خودم رو داشته باشم ، مي خوام با اونا شريك اين دلخوشي باشم اما اونا منو نمي خوان و اين شراكت رو دوست ندارن . خوب تكليف من چيه ؟ باور كن نادين ! روانشناس نمي تونه روان منو درمان كنه ، دلخوش بودن به فرزاد و تنها نبودن ، دواي درد منه . من كه توي پيله ي خودم بودم و هيچ وقت به پروانه شدن فكر نمي كردم ، شماها وادارم كردين پرواز كنم ، پس حالا كه مي خوام بپرم مانعم نشين و جلوم رو نگيرين .
اون شب بدون اينكه كسي حرفي بزنه و اعتراضي كنه ، من و فرزاد عقد كرديم ، مهرم روزي يك شاخه گل سرخ با يه دنيا محبت و مهرباني بود . ثريا اولين و تنها كسي بود كه منودر آغوش گرفت تا بهم تبريك بگه ، مي گم تنها كس بود چون فكر اينكه فرزاد تنها مال من شده بود چنان آرامشي بهم داد كه همون جا بين بازوان فرزاد به خواب عميقي فرو رفتم . اون شب بعد از چهار سال دوباره خواب دشت پروانه ها رو ديدم ، صدايي نمي شنيدم اما پشتم دوتا بال داشتم كه بهم اطمينان پرواز مي داد . وقتي پريدم يه كرم ابريشم رو ديدم كه توي يه چشمش اشك حسرت بود و توي چشم ديگه اش اشك شوق ، چقدر كرم ابريشم اسير پيله به نظرم آشنا مي اومد .
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط محسن در تاریخ 1348/10/11 و 19:14 دقیقه ارسال شده است

سلام
لطفا دوباره امتحان کنید .
موفق باشید


کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 199
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 377
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 869
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,829
  • بازدید ماه : 1,829
  • بازدید سال : 63,598
  • بازدید کلی : 518,404