loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
امیرعلی بازدید : 277 چهارشنبه 1390/06/23 نظرات (0)

داستاني تقريبا بلند و جالب من پيشنهاد مي كنم حتما بخونيد!!

مزدا 323 قرمز رنگ،تا به نزديكي دختر جوان رسيد به طور ناگهاني ترمز كرد.خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حركت ايستاد،اما راننده،خودرو را به عقب راند،تا جايي كه پنجره جلو دقيقا روبروي دختر جوان قرار گرفت.اين اولين خودرويي نبود كه روبروي دختر توقف مي كرد،اما هر يك از آن ها با بي توجهي دختر جوان،به راه خود ادامه مي دادند. دختر جوان،مانتوي مشكي تنگي . . .

برای خوندن قسمت جالب داستان به ادامه مطلب برید

نویسنده مطلب : هستی جون                      تایید شده توسط : امیرعلی

داستاني تقريبا بلند و جالب من پيشنهاد مي كنم حتما بخونيد!! مزدا 323 قرمز رنگ،تا به نزديكي دختر جوان رسيد به طور ناگهاني ترمز كرد.خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حركت ايستاد،اما راننده،خودرو را به عقب راند،تا جايي كه پنجره جلو دقيقا روبروي دختر جوان قرار گرفت.اين اولين خودرويي نبود كه روبروي دختر توقف مي كرد،اما هر يك از آن ها با بي توجهي دختر جوان،به راه خود ادامه مي دادند. دختر جوان،مانتوي مشكي تنگي . . . به تن كرده بود كه چند انگشتي از يك پيراهن بلندتر بود.شلواري هم كه تن دخترك بود،همچون مانتويش مشكي بود مي نمود كه آن هم كوتاه بود تا چند سانتي پايين تر از زانو را مي پوشاند.به نظر مي آمد كه شلوار به خودي خود كوتاه نيست و انتهاي ساق آن به داخل تا شده. دختر جوان نتوانست اهميتي به مزداي قرمز رنگ ندهد.سرش را به داخل پنجره خم كرد و به راننده گفت:بفرماييد!؟ مزدا مسافري نداشت.راننده آن،پسر جوان و خوش چهره اي بود كه عينك دودي ظريفي به چشم داشت.پسر جوان بدون معطلي و با بياني محترمانه گفت:خوشحال مي شم تا جايي برسونمتون.دختر جوان گفت صادقيه مي رما!.پسر جوان بي درنگ سرش را به نشانه تائيد تكان داد و پاسخ داد:حتما،بفرماييد بالا. دخترك با متعجب ساختن پسر جوان،صندلي عقب را براي نشستن انتخاب كرد.چند لحظه اي از حركت خودرو نگذشته بود كه دختر جوان،در حالي كه روسري كوچك وقرمز خود را عقب و جلو مي كشيد و موهاي سرازير شده در كنار صورتش را نظم مي داد،گفت:توي ماشينت چيزي براي گوش كردن نيست؟ -البته پسر جوان،سپس پخش خودرو را روشن كرد.صداي ترانه اي انگليسي زبان به گوش رسيد.از آينه به دختر جوان نگاهي انداخت و با همان لبخند ظريفش كه از ابتدا بر لب داشت گفت:كريس دبرگ هست،حالا خوشتون نمياد عوضش كنم. دخترك با شنيدن حرف پسر جوان،خنده تمسخر آميزي سر داد. -ها ها ها...،اين كه اريك كلاپتونه. نمي شنوي مگه،انگليسي مي خونه،اصلا كجاش شبيه كريس دبرگه؟ -اِه،من تا الان فكر مي كردم كريس دبرگه.مثل اينكه خيلي خوب اينا رو مي شناسيد ها!؟ دخترك ،قيافه اي به خو گرفت و ادامه داد:اِي كمي. -پس كسي طرف حسابمه كه خيلي موسيقي حاليشه.من موسيقي رو خيلي دوست دارم،اما الان اونقدر مشغله ذهني دارم كه حال و حوصله موسيقي كاركردن رو ازم گرفته. دخترك لبخندي زيركانه زد و با لحني كش دار گفت:اي بابا،بسوزه پدر عاشقي.چي شده،راضي نمي شه؟ -نه بابا،من تا حالا عاشق نشدم.البته كسي رو پيدا نكردم كه عاشقش بشم،وگرنه اگه مورد خوبي پيش بياد،از عاشقي هم بدم نمياد.اصل قضيه اينه كه،قبل از اينكه با ماشين بزنم بيرون و در خدمت شما باشم،توي خونه با بابام دعوام شد. -آخي،سر چي؟لابد پول بهت نمي ده. -نه،تنها چيزي كه مي ده پوله.مشكل اينجاست كه فردا دارم مي رم بروكسل،اونوقت اين آقا گير داده بمون توي شركت كار داريم. با گفتن اين جملات توسط پسر جوان،دخترك،با اين كه سعي مي كرد به چهره اش هويدا نشود،اما كاملا چهره اش دگرگون شد و با لحني كنجكاوانه پرسيد:اِه،بروكسل چي كار داري؟ -دايي ام چند سالي هست كه اونجاست.بعد از سه چهار ماه كار مداوم،مي خواستم برم اونجا يه استراحتي بكنم. دخترك بادي به غبغب انداخت و سريع پاسخ داد:اتفاقا من هم يك هفته پيش از اسپانيا برگشتم. -اِه؛شما هم اونجا فاميل دارين؟كدوم شهر؟ -فاميل كه نداريم،براي تفريح رفته بودم ونيز. پسر جوان نيش خندي زد و گفت:اصلا ولش كن بابا،اسم قشنگتون چيه؟ -من دايانا هستم.اسم تو يه؟چند سالته؟چه كاره اي؟ -چه خبره؟يكي يكي بپرسيد،اين جوري آدم هول مي شه . . .اولا اين كه اسم خيلي قشنگي دارين.يكي از اون معدود اسمهايي كه من عاشقشونم.اسم خودم سهيل،25 سالمه و پيش بابام كه كارگزار بورسه كار مي كنم.خوب حالا شما. دخترك با شنيدن اين حرف هاي سهيل،چهره اش گلگون شد و به تشويش افتاد. -من هم كه گفتم،اسمم داياناست،23 سالمه و كار هم نمي كنم. خونمون سمت الهيه است و الان هم محض تفريح دارم مي رم صادقيه.تا حالا بوتيك هاي اونجا نرفتم.با يكي از دوستام قرار گذاشتم تا بوتيك هاش رو ببينم و اگه چيز قشنگي هم بود بخريم. -همين چيزايي هم كه الان پوشيديد خيلي قشنگه ها. دايانا گره كوچك روسريش رو باز كرد باره ديگه گره كرد.سپس گفت: -اي،بد نيست.اما ديگه يه ماهي هست كه خريدمشون.خيلي قديمي شدن. ولش كن،اصلا از خودت بگو،گفتي موسيقي كار نكردي و دوست داري كار كني،آره؟ -چرا،تا چند سال پيش يه مدتي پيانو كار مي كردم. دخترك، سعي مي كرد دلبرانه سخن وري كنه.اما ناگهان به جوشش افتاد،طوري كه منقطع صحبت مي كرد و كلمات رو دستپاچه بيان مي كرد. -اي واي،من عاشق پيانوام.خيلي دوست دارم پيانو كار كنم،يعني يه مدتي هست كه كلاسش رو مي رم،اما هنوز خيلي بلد نيستم . . .اصلا اينجوري نمي شه،نگه دار بيام جلو بشينم راحت تر حرف بزنيم. سهيل،بي درنگ خودرو را متوقف كرد.دايانا هم سريع پياده شد و به صندلي جلو رفت. -دايانا خانوم،داريم مي رسيما. -دايانا خانوم كيه؟دايانا،... ولش كن،فعلا عجله ندارم.بهتره چند دقيقه ديگه هم با هم باشيم.آخه من تازه تورو پيدا كردم.تو كه مخالفتي نداري؟ -نه،من كه اومده بودم حالي عوض كنم.حالا هم كي بهتر از توكه حالم رو عوض كنه.فقط بايد عرض كنم كه الان ساعت نه ونيمه،حواست باشه كه ديرت نشه. دخترك با شنيدن صحبت هاي سهيل، وقتي متوجه ساعت شد،چهره اش رنجور شد و در حالي كه لب خود را با اظطراب مي گزيد،گفت: -آره راست مي گي . . .پس حداقل يه چند دقيقه اي ماشينت رو دور فلكه نگه دار،باهات كار دارم. سهيل،با قبول كردن حرف هاي دايانا،حوالي ميدان كه رسيد،خودرو را متوقف كرد.روي خود را به دخترك كرد و كمرش را به در تكيه داد. عينك دودي را از چشمانش برداشت،چهره اي نسبتا گيرا داشت.ته ريشي به صورتش بود و موهايي ژوليده داشت كه تا گوشش را مي پوشانيد.پخش خودرو را خاموش كرد و سپس با همان لبخندي كه بر لب داشت گفت: -بفرماييد. ديگر كاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترك مي شد پي به هيجانش برد. -موبايلت . . .شماره موبايلت رو بده،البته اگه ممكنه. پسر جوان لحظه اي فكر كرد و سپس گوشي همراه خود را از روي داشبورد پشت فرمان برداشت.آن را به سمت دايانا دراز كرد. -بگير،زنگ بزن گوشي خودت كه هم شماره ي تو روي موبايلم ثبت بشه و هم شماره ي من روي موبايل تو بيفته.فقط صبر كن روشنش كنم . . . اونقدر اعصابم خورد بود كه گوشي رو خاموش كردم. دايانا به محض ديدن گوشي گران قيمت سهيل به به وجد آمد.اما سريع شوق خو را كتمان كرد و فقط به گفتن گوشي خوبي دار ها قناعت كرد. -قابلت رو نداره.اتفاقا بايد عوضش كنم،خيلي يوغره. -خوب،ممنون.فقط بگو كي مي تونيم همديگرو دوباره ببينيم. -ببينم چي مي شه.اگه فردا برم بروكسل كه هيچ،اما گه تهران بودم يه كاريش مي كنم.اصلا بهم زنگ بزن. -باشه . . . پس من مي رم فعلا خداحافظ. -خوشحال شدم، . . .خداحافظ . . . زنگ يادت نره. دختر جوان،در حالي كه احساس مسرت مي كرد،با گام هايي لرزان(از شوق)ازخودرو خارج شد.هر چند قدمي كه بر مي داشت،سرش را بر مي گرداند و مزدا را نگاه مي كرد و دستي براي سهيل تكان مي داد. پس از دور شدن دايانا،سهيل از داخل خودرو پياده شد و طوري كه دايانا متوجه نمي شد،او را تعقيب كرد. حوالي همان ميدان بود كه دايانا روي صندلي هاي يك ايستگاه اتوبوس نشست.سهيل،گوشه اي لابلاي جمعيت در حال گذر،خود را پنهان كرده بود و دايانا را نظاره مي كرد.دايانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تايي كه از داخل داده بود راباز كرد.شلوار ديگر كوتاه نبود.از داخل كيفي كه بر روي دوشش بود مقنعه اي بيرون آورد و در لحظه اي كوتاه آن را سركرد و از زير مقنعه،تكه پارچه اي كه بر سرش بود،بيرون كشيد.ازداخل همان كيف،آينه كوچكي خارج كرد و با يك دستمال كوچك،از آرايش غليظي كه روي صورتش بود كاست.موهاي خرمايي رنگش را كه روي صورتش سرازير شده بود،داخل مقنعه كرد و با آمدن اولين اتوبوس،از محل خارج شد.سهيل در طول دويدن اين صحنه ها ،همچنان لبخند بر لب داشت.بارفتن دايانا،سهيل به سمت مزدا حركت كرد.به خودرو كه نزديك مي شد،زنگ موبايلي كه همراهش بو به صدا در آمد.سهيل بلافاصله پاسخ داد:بله؟ صداي خواهش هاي پسر جواني از آنسوي گوشي آمد. -سلام،آقا هرچي مي خوايي از تو ماشين بردار،فقط ماشين رو سالم بهم تحويل بده.تو رو خدا؛بگو كجاست بيام ببرم . . . -خوب بابا،چه خبرته.تا تو باشي و در ماشينت رو براي آب هويج گرفتن باز نذاري . . .ببينم به پليس هم زنگ زدي؟ -نه؛به جون شما نه،فقط تو رو خدا ماشين رو بده. -جون منو قسم نخور،من كه مي دونم زنگ زدي . . . ولي عيبي نداره،آدرس رو بهت مي دم بيا . . .فقط يه چيزي،اينيارويي كه سي ديش توي ماشينت بود كي بود؟ -كي؟اون خارجيه . . .؟استينگ بود،استينگ. -هه هه هه . . . يه چيز ديگه هم مي پرسم و بعدش آدرس رو مي دم؛ونيز توي اسپانياست؟ -ونيز؟نه بابا،ونيز كه توي ايتالياست . . . آقا داري مسخرم مي كني؟آدرس رو بده ديگه . . . -نه،داشتم جدول حل مي كردم.مزداي قرمزت،ظلع جنوبي صادقيه پارك شده.گوشيت رو ميذارم توي ماشين،ماشين رو هم مي بندم و سوييچ رو ميندازم توي سطل آشغالي كه كنار ماشينته. راستي يه دايانا خانوم هم بهت زنگ مي زنه،يه دختر خوشكل،... بروحالش رو ببر،برات مخ هم زدم، . . . خداحافظ!

نویسنده مطلب : هستی جون                      تایید شده توسط : امیرعلی

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 105
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 164
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 205
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,165
  • بازدید ماه : 1,165
  • بازدید سال : 62,934
  • بازدید کلی : 517,740