loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
majid بازدید : 158 شنبه 1391/06/04 نظرات (0)

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود « براي پدر». پدر با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند : پدر عزيزم،با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو با سارا پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما مي دونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره.

 

(-:.........................:-(

 

واسه ادامش ادامه مطلب رو دریاب 

 

امیرعلی بازدید : 232 چهارشنبه 1390/09/09 نظرات (5)

مرد ثروتمندي مباشر خود را براي سركشي اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسيد :
- جرج از خانه چه خبر؟
- خبر خوشي ندارم قربان سگ شما مرد.
- سگ بيچاره پس او مرد. چه چيز باعث مرگ او شد؟
- پرخوري قربان!

ادامه مطلب رو بخونید

امیرعلی بازدید : 241 دوشنبه 1390/07/25 نظرات (0)

مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: «طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.»

مشتری: «چرا این طوطی اینقدر گران است؟»

 برای رسیدن به جواب سوال برید به ادامه مطلب

امیرعلی بازدید : 222 دوشنبه 1390/07/25 نظرات (0)

روزی مدیر یکی از شرکت های بزرگ در حالی که به سمت دفتر کارش می رفت چشمش به جوانی افتاد که در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد. جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می‌کنی؟»

برای خوندن بقیه این داستان به ادامه مطلب برید

امیرعلی بازدید : 228 پنجشنبه 1390/07/21 نظرات (0)

*وقتی کودکی : آخی جانم ! کی مدرسه میره ؟

*وقتی مدرسه میری: کی درسش تموم میشه ؟

*وقتی دیپلم میگیری : دانشگاه چی قبول شد ؟

*وقتی دانشگاه میری:کی مدرکت رو میگیری ؟

به قول بچه ها ادامه مطلب رو دریاب...

مهــــدیه بازدید : 239 چهارشنبه 1390/07/20 نظرات (2)
جواني مي خواست زن بگيرد به پيرزني سفارش کرد تا براي او دختري پيدا کند.
پيرزن به جستجو پرداخت، دختري را پيدا کرد و به جوان معرفي کرد وگفت اين
دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگي فراهم خواهد کرد.
جوان گفت: شنيده ام قد او کوتاه است
امیرعلی بازدید : 235 سه شنبه 1390/07/12 نظرات (0)

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما

نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت:مایلى با همدیگر بازى کنیم؟

مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف

پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى

سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را...

برای خوندن بقیه این داستان جالب به ادامه مطلب برید

امیرعلی بازدید : 260 شنبه 1390/07/02 نظرات (0)

توی اتاق رختکن کلوپ گلف وقتی همه آقایان جمع بودند ، یهو یه موبایل رو یه نیمکت شروع می کنه به زنگ زدن مردی که نزدیک موبایل نشسته بود دکمه بلندگو را فشار میده و شروع میکنه به صحبت بقیه آقایون هم مشغول گوش کردن به صحبت میشن ......

مرد: الو....... صدای زن از اون طرف خط

{#22}برای خوندن بقیه جریان به ادامه مطلب برید{#34}

امیرعلی بازدید : 221 شنبه 1390/07/02 نظرات (0)

مردي در هنگام رانندگي، درست جلوي حياط يك تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعويض لاستيك بپردازد.

هنگامي كه سرگرم اين كار بود، ماشين ديگري به سرعت از روي مهره هاي چرخ كه در كنار ماشين بودند گذشت و آن ها را به درون جوي آب انداخت و آب مهره ها را برد.

برای خوندن این داستان کوتاه جالب به ادامه مطلب برید

امیرعلی بازدید : 241 دوشنبه 1390/06/28 نظرات (0)

مردی داشت در خيابان حركت مي كرد كه ناگهان صدايي از پشت گفت: - اگر يك قدم ديگه جلو بروي كشته مي شوي . مرد ايستاد و در همان لجظه آجري از بالا افتاد جلوي پایش. مرد نفس راحتي كشيد و با تعجب دوروبرش را نگاه كرد اما كسي را نديد . بهر حال نجات پيدا كرده بود . به راهش ادامه داد .به محض اينكه مي خواست از خيابان رد بشود باز همان صدا گفت : - بايست مرد ايستاد و در همان لحظه ماشيني با سرعتی عجيب از کنارش رد شد .بازهم نجات پيدا كرده بود . مرد پرسيد تو كي هستي و صدا جواب داد : من فرشته نگهبان تو هستم .                                                                     مرد فكري كرد و گفت : - اون موقعي كه من داشتم ازدواج مي كردم کدام گوری بودي ؟

        ارسال کننده مطلب : مهدیــــــــه             تایید شده توسط : مجیـــــــــد

امیرعلی بازدید : 201 یکشنبه 1390/06/27 نظرات (0)

زن نصف شب از خواب بیدار می شود و می بیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را می پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می رود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی  که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود .                                          در حالی که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود… زن او را دید که اشک هایش را پاک می کرد و قهوه اش را می نوشید…                                                                                                                                                          زن در حالی که داخل آشپزخانه می شد آرام زمزمه کرد : “چی شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟”                             شوهرش نگاهش را از قهوه اش بر می دارد و میگوید : هیچی فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می کردیم، یادته؟ زن که حسابی تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشم هایش پر از اشک شد گفت: “آره یادمه…”                                                                                                                                                   شوهرش به سختی گفت: _ یادته که پدرت ما رو وقتی که رو صندلی عقب ماشین بودیم پیدا کرد؟                                         _آره یادمه (در حالی  که بر روی صندلی کنار شوهرش نشست…)                                                                               _یادته وقتی پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال می فرستمت زندان ؟! _آره اونم یادمه…

مرد آهی میکشد و میگوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بود{#27}{#27}

ارسال کننده مطلب : mahdieh              تایید شده توسط : مجید

امیرعلی بازدید : 278 چهارشنبه 1390/06/23 نظرات (0)

داستاني تقريبا بلند و جالب من پيشنهاد مي كنم حتما بخونيد!!

مزدا 323 قرمز رنگ،تا به نزديكي دختر جوان رسيد به طور ناگهاني ترمز كرد.خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حركت ايستاد،اما راننده،خودرو را به عقب راند،تا جايي كه پنجره جلو دقيقا روبروي دختر جوان قرار گرفت.اين اولين خودرويي نبود كه روبروي دختر توقف مي كرد،اما هر يك از آن ها با بي توجهي دختر جوان،به راه خود ادامه مي دادند. دختر جوان،مانتوي مشكي تنگي . . .

برای خوندن قسمت جالب داستان به ادامه مطلب برید

نویسنده مطلب : هستی جون                      تایید شده توسط : امیرعلی

امیرعلی بازدید : 377 دوشنبه 1390/05/31 نظرات (0)

تعدادى پیرزن با اتوبوس عازم تورى تفریحى بودند. پس از مدتى یکى از پیرزنان به پشت راننده زد و یک مشت بادام به او تعارف کرد. راننده تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد. حدود نیم ساعت بعد دوباره پیرزن با یک مشت بادام پیش راننده آمد و بادام‌ها را به او تعارف کرد. راننده باز هم تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد.

این کار دوبار دیگر هم تکرار شد تا آن که بار پنجم که پیرزن باز با یک مشت بادام سراغ راننده آمد، راننده از او پرسید چرا خودتان بادام‌ها را نمى‌خورید؟

پیرزن گفت چون ما دندان نداریم. راننده که خیلى کنجکاو شده بود پرسید پس چرا آن‌ها را خریده‌اید؟ پیرزن گفت آخه ما شکلات روى بادام‌ها را خیلى دوست داریم{#27}{#44}

درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 209
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 417
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 1,509
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,469
  • بازدید ماه : 2,469
  • بازدید سال : 64,238
  • بازدید کلی : 519,044