loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 198 یکشنبه 1390/08/29 نظرات (0)

قسمت چهاردهم

برید ادامه مطلب

در اتاق رو باز كردم و خيلي آروم به طوريكه پروانه بيدار نشه ، وارد اتاق شدم و بالاي سرش كنار تختش ايستادم و بهش نگاه كردم . بعد از مدتها آروم خوابيده بود ، درست مثل روزي كه بعد از يك سال از شوك مرگ مادرش خارج شده بود . اون روز آروم در آغوشم به خواب رفت ، فقط با اين تفاوت كه اون روز با نوازش هاي من به خواب رفته بود و امروز با خوردن چند قرص آرامبخش ... خم شدم و پيشونيش رو بوسيدم ، درست مثل همون سالها كه توي پرورشگاه بود و من تا از خوابيدنش مطمئن نمي شدم به خونه نمي رفتم . البته خونه كه چه عرض كنم ، قبرستون خاطرات هشت سال زندگي مشترك با پدر و مادر و برادرم سينا ، قبرستوني كه سالها بود رهاش كرده بودم و فقط توي يك اتاق اون زندگي مي كردم .
مجبورم اين يك هفته رو هم در اينجا سر كنم تا براي هميشه از اين مملكت برم . حالا فكر مي كنم كاش همون 5 سال پيش كه سينا و الهام براي تقسيم ارث اومده بودن مي فروختمش اما الهام نذاشت ، اصرار داشت كه پول خونه رو به من و سينا پرداخت كنه اما من اونجا رو نفروشم . مي گفت ، بهترين روزهاي زندگيش توي اين خونه سپري شده و از جاي ، جاي اين خونه و از تك ، تك وسايلش خاطره داره ، اما براي مرور اين خاطرات فقط يك بار به ايران و اين خونه اومد . حالا نمي دونم با رفتن من براي هميشه پيشش ، آيا باز هم به ايران و اين خونه مياد يا نه ؟
پتو رو روي پروانه مرتب كردم كه صداي افتادن چيزي از لاي پتو ، توجهم رو جلب كرد . نگاه كردم ببينم چيه ، يه دفتر قطور ! برش داشتم ، برام آشنا بود و يكي دوبار ديده بودم كه پروانه چيزهايي درونش مي نويسه . مي خواستم بذارم روي ميز كنار تختش اما وسوسه شدم ، وسوسه ي خونه ي مطالبش به جانم چنگ مي زد ، درست مثل اون موقع ها كه توي پرورشگاه يواشكي مي رفتم سراغ نقاشي ها و نوشته هاش تا ببينم چي نوشته و چي كشيده ! اون موقع به خاطر اينكه از دنياي بچه گانه اش لذت ببرم ، ولي الان از روي نگراني ، اونم با وضعي كه الان پيدا كرده . نمي دونم چرا حسي بهم مي گه ما همه چيزي رو كه اون مي دونه نمي دونيم ، چيزي هست كه بايد ازش سردر بيارم . بنابراين دفتر رو برداشته و به همون آرومي كه آمده بودم از اتاق خارج شدم . با ديدن سينا كه پشت پيانو نشسته بود ، كنارش رفتم و پرسيدم :
- خوب خوابيدي ؟
سينا ، خميازه اي كشيد و گفت :
- نه بابا ، تا صبح بيدار بودم و حدود ساعت 7 ، 8 صبح خوابم برد . پروانه كجاست ؟
- توي اتاقش چند تا آرامش بهش دادم خوابيده .
سينا معترضانه نگاهم كرد و گفت :
- تو هم كه فقط آرامبخش به خورد اين دختر بيچاره مي دي ، بس كن ديگه ثريا !
با دلخوري گفتم :
- ببخشيد سينا جون ! ولي اگه اين آرامبخش ها رو بهش ندم كه نمي خوابه .
- خب نخوابه ، بذار بيدار بمونه .
- بيدار بمونه كه چي بشه ؟
- بهترين كار ممكن ، زندگي كنه ، فكر كنه .
- فكر كردن به زندگي تباه شده چه سودي داره ؟
- لااقل اينطور با واقعيت كنار مياد .
- كنار نمياد ، عادت مي كنه .
- عادت كنه يا كنار بياد ، بهتر از اينه كه هي آرامبخش به خوردش بدي .
حوصله ي سر و كله زدن با سينا رو نداشتم ، گير داده بود به خوابيدن پروانه ، با اينكه خودمم موافق اين كار نبودم اما چاره اي هم نداشتم چون اگه قرص نمي خورد ، تمام شبانه روز بيدار مي موند . به قول سينا بايد فكر مي كرد و واقعيت رو مي پذيرفت ، اما الان وقتش نبود . بنابراين براي اينكه موضوع رو عوض كرده باشم گفتم :
- حالا بذار فخيم زاده ها كه اومدن در موردش صحبت مي كنيم .
- ا... راستي كجان ؟ هنوز نيومدن ؟
- تا يكي ، دو ساعت ديگه پيداشون مي شه . امروز قرار تصميم نهايي گرفته بشه .
سينا پوزخندي زد و چيزي نگفت ، در حاليكه به دفتر پروانه كه در دستم بود نگاه مي كردم ، رو به سينا گفتم :
- تو گرسنه ات نيست ، چيزي برات بيارم ؟
- نه مرسي ، اگه گرسنه ام شد خودم يه چيزي مي خورم .
- پس من مي رم توي اتاقم .
به اتاقم رفتم و روي تختم نشستم و با اشتياق دفتر پروانه رو باز كردم ، مي خواستم ببينم توي اين سه ماهه ي اخير چه اتفاقاتي رخ داده كه كارش به اينجا كشيده بود . صداي پيانوي سينا به گوشم رسيد ، خواستم بلند شم و بهش اعتراض كنم كه پروانه بيدار مي شه ، اما صدا آنقدر زيبا و آرامبخش بود كه پشيمان شدم . تا حالا نشنيده بودمش و حدس زدم كار جديد سيناست ، در حاليكه بعد از مدتها با شنيدن اين آهنگ احساس آرامش بهم دست داده بود ، صفحه ي اول دفتر رو ورق زده و شروع به خواندن كردم :
به ياد ندارم هيچ وقت ، توي زندگيم به اندازه ي الان احساس درموندگي كرده باشم . حتي اون زمان كه بنا به اجبار مجبور شدم از پرورشگاه خداحافظي كنم .و از تنها دلخوشي اون روز زندگيم ، يعني ثريا جدا بشم يا اون زماني كه توي آتيش عشق فرزاد ، دست و پا مي زدم . ولي الان حس آدمي رو دارم كه پا به برزخ واقعي زندگي گذاشته ، گيج و سردرگم ،‌ احساس خفقان و وحشت از حقيقتي كه نمي خوام راست باشه ، تمام وجودم رو فراگرفته . نمي دونم الان يه كوه يخم ، يا يه آتشفشان پر ازخشم . قبل از اينكه روي لبه ي پرتگاه و تاريك فراموشي قرار بگيرم ، دوست دارم با كسي حرف بزنم ، اما با كي ؟ فرزاد كه سفره ، ثريا هم كه نمي دونم چش شده ؟ از ساعتي كه اومدم اينجا رفته توي يكي از اتاق هاي آپارتمانش و مدام گريه مي كنه ، صداي گريه هاش رو مي شنوم ، نمي دونه قرص آرامبخشي رو كه بهم داده قورت ندادم ، درست مثل روزهاي پرورشگاه كه سرما مي خوردم و داروهام رو دور از چشم ثريا سربه نيست مي كردم و نمي فهميد ، از دهانم خارج كردم و نخوردم . چقدر گريه ي ثريا برام تازگي داره ، تا به حال ياد ندارم براي كسي يا چيزي گريه كرده باشه . حتي اون روز كه قصه ي شكست در عشقش رو برام تعريف كرد ، بغض داشت اما اشك نريخت . اما الان شده مثل ابر بهاري ، يعني وثوق اينقدر براش مهم بود . وقتي بهم گفت كه وثوق شب قبل توي خونه اش فوت كرده ، توي صداش بغض بود و توي چهره اش غمي سنگين . اما من نمي فهمم ، وثوق براي من كه عزيزتر بود ، من به وثوق خيلي نزديكتر از ثريا بودم ، پس چرا حتي يه بغض هم ندارم . مگه اون يكي از سه عزيز زندگي من نيست ، يعني نبود ؟ ! پس چم شده ؟ چرا از مرگش ناراحت نيستم ؟ چرا اينقدر گيجم ؟ چرا جوابي براي سوالاتم ندارم ؟ كاش آرامبخشي رو كه ثريا بهم داده بود مي خوردم . به خواب رفتن خيلي بهتر از گير كردن تو اين باتلاق درموندگيه . كاش لپ تاپم پيشم بود و براي وثوق از حال و روزم مي نوشتم و سبك مي شدم ، اون تنها و بهترين قرص آرامبخش منه ! ولي نه ،‌اونكه مرده ، ديشب ثريا گفت ، به خاطر سرطان خون مرد ، لعنت به اين سرطان بي وجدان . اصلا نمي فهمم چرا آدما سرطان مي گيرن ؟ آخه حيف كسايي مثل وثوق نيست كه بميرن ؟ اينم حرف ثرياست ! هنوز صداي گريه اش رو مي شنوم و سردرنميارم چرا اينجام ، خونه ي ثريا چيكار مي كنم ؟ بايد برم كار پرده هنوز تموم نشده ، آخه به حاج مهدي قول دادم تا شب عاشورا تمومش كنم و نمي خوام بدقول بشم . از طرفي لپ تاپم اونجا مونده ، از نوشتم توي اين دفتر هيچ خوشم نمياد ، اونم براي مخاطبي كه نمي دونم كيه ! وثوق تنها كسي كه دوست دارم ، كارهاي روزانه ام رو براش بنويسم . ولي اون مرده ، نمي تونه بخونه ! پس براي كي بنويسم ؟ با كسي هم كه نمي تونم حرف بزنم . بعد از وثوق ، فقط دوست دارم با فرزاد حرف بزنم اما اونم كه مسافرت و تا پس فردا نمياد . ثريا هم كه همش داره گريه مي كنه ! تازه اگه گريه هم نمي كرد ، دلم نمي خواست باهاش حرف بزنم . آخه بدجوري ازش دلخورم ، بهش چيزي نگفتم اما دلم ازش گرفته ؛ اون تمام حقايقي رو كه من نمي خوام حقيقت باشه ، مي دونست و توي اين سالها چيزي بهم نگفت . خدايا مگه نمي گه مادرمه ، پس چرا باهام غريبگي كرد و چرا بهم نگفت كه توي تمام اين سالها پدر داشتم . چرا ازم پنهان كرد كه وثوق پدرمه ؟ چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ ...
ثريا اشكهاش رو پاك كرد و صفحه ي ديگري از دفتر رو ورق زد و چنين خوند :
خدايا ! چرا اين كابوس لعنتي دست از سر من برنمي داره ؟ چرا از جلوي چشمم محو نمي شه؟ چرا آروم و قرار رو ازم گرفته ؟ يكي ديگه مرده ، چرا من بايد تاوانش رو پس بدم ؟ مگه من كشتمش ؟ خودش مرد ، اصلا سرطان مقصره كه به جونش افتاد و كشتش .
اما منم مقصر هستم ، كاش هيچ وقت كنجكاوي نمي كردم تا بدونم وثوق كيه و چه شكليه ؟ چرا گير دادم بدونم علت پولايي كه بي حساب و كتاب برام خرج مي كنه چيه ؟ آخه يكي نبود بگه دختره ي احمق تو خرج كن ، توجيه مي خواي چيكار ؟ اين همه پول به پات ريخت ، به توچه ، چرا ؟ بهترين شرايط زندگي رو به عنوان يه حامي برات مهيا كرده تو استفاده كن ، چرا مي خواي بدوني اون كيه و آيا وثوق واقعي ، شبيه وثوق روياهات هست يا نه ؟
من خودم رو در مرگ او مقصر مي دونم ، ديگه چه فايده اي داشت بعد از اين همه سال خدماتي كه بهم داده بود اونم بي منت و بي دردسر ، باز بهش بگي من خانواده مي خوام ، باز بهش بگي همه چيز بهم دادي اما اون چيزي رو كه واقعا احتياج داشتم ندادي . اينقدر گفتي ، تا اون شب كه بهنام و بهرام بردنت پيشش ، در اومد و بهت گفت كه من پدرتم و اينا همه خانواده و فاميلاتن ، اين دوتا ، بهنام و بهرام هم برادرات . اينم خانواده اي كه بهت نداده بودم ، ازم راضي شدي ؟
خدايا چرا ؟ چرا ؟ زدم توي ذوقش ، چرا جلوي اون همه آدم نگران و ناراحت كه توي اتاقش ايستاده بودند ، به اون پيرمرد نحيف و بيمار كه به نظرم 70 ساله مي اومد و هيچ شباهتي به وثوق روياهاي من نداشت ، ابراز محبتي ، تشكري ، قدرداني نكردم ؟ چرا تمام لطف هايي كه توي سالها بهم كرده بود ناديده گرفتم ؟ من كه نمك نشناس نبودم ! چرا بي رحمانه دستش رو رها كردم و دلش رو شكستم ، چرا دقايق آخر به پاس 15 سال خدمات بي دريغي كه بهم كرده بود ، كنارش نموندم ؟ چرا به نگاه ملتمسش توجهي نكردم ؟ چرا فرار كردم ؟ اماكجا رفتم ؟ نمي دونم ! فقط الان توي خونه ي ثريا هستم ، چرا نمي ذاره برم خونه ي حاج مهدي ؟ آخه كار پرده نيمه تمام مونده ، بايد تمومش كنم . تازه ! فرزاد هم فردا مياد! بايد خونه رو تميز كنم ، يك ماه نديدمش و دلم براش پر مي كشه ! خدايا فردا راحت مي شم ، وقتي فرزاد بياد ، ديگه نيازي به نوشتن ندارم . سرم رو توي آغوشش مي ذارم و براش حرف مي زنم ، اونم مي شه بزرگترين تسكين زندگيم ، اومدن فرزاد يعني پايان تمام اين كابوس ها . كاش زودتر فردا بشه ، مي خوام زودتر به فرزاد همه چيز رو بگم . از عذاب وجدانم براش بگم و از اينكه اونطور بي رحمانه دل مردي رو شكستم كه توي تمام اين سالها مراقب بود ، دل من نشكنه . البته منم مقصر نبودم ، توي اون لحظه و توي اولين برخورد حرفش رو باور كردم ، اما بعد به اين نتيجه رسيدم كه اون اين حرف رو به من زد تا آخرين خواسته ام رو كه سالها بود باهاش مطرح مي كردم برآورده كنه ، اون اين جوري مي خواست به من خانواده بده و من ابلهانه باور كردم كه اون پدرمه ! آخه مگه غير از اينه كه پدر من يحيي احمدي كه درست سه ماه قبل از تولد من مرده و كنار مادرم توي بهشت زهرا دفن شده ؟ كاش وثوق اين لطف آخري رو در حق من نمي كرد ، اونكه مي دونست زود لو مي ره ! چرا اين كار رو كرد و من ساده ام باورم شد و دلش رو شكوندم و تنهاش گذاشتم . مي خوام به فرزاد بگم كه عذاب وجدانم از اينه كه مي ترسم اين دلشكستگي ، مرگش رو جلو انداخته باشه . فردا سومين روز مرگ وثوق ، بايد به فرزاد بگم و توي مراسمش شركت كنيم . ولي ! نكنه بهنام و بهرام ، پسراي وثوق با ديدن من داغ دلشون تازه بشه ؟ نكنه ثريا فهميده اون شب با وثوق چگونه رفتار كردم ؟ نكنه از دستم دلخوره ؟ نمي خوام ثريا هم از دستم ناراحت باشه ، آخه اونم يكي از سه عزيز زندگيمه . چرا هنوز مي نويسم سه عزيز حالا ديگه دو عزيز ، چون يكيشون از دستم رفته . حالا فقط ثريا مونده و فرزاد . كاش زودتر فردا بشه ... دوست دارم بخوابم تا زودتر فردا بياد ، اما از كابوسهايي كه توي خواب مي بينم مي ترسم ! به محض اينكه چشمام رو مي بندم ، وثوق و رفتاري كه باهاش كردم و التماسي كه براي موندنم توي صداش بود ، صداقتي كه وقتي اعتراف كرد پدرمه توي چشماش بود ، يك لحظه رهايم نمي كنه . خدايا ! فرزاد رو بهم برسون...
2-2
ثريا ، لحظاتي چشم برهم گذاشت و سعي كرد حال پروانه رو درك كنه ، واقعا توي شرايط بد روحي قرار داشت . دوباره دفتر رو ورق زد و خواند :
كاش وثوق نمرده بود ، كاش اون شب خودم رو كنترل مي كردم . باز حرف نادين شده بود ، يا شادم يا غمگين . چرا خودم رو كنترل نكردم ، چرا زود تصميم گرفتم و زود اجراش كردم . اگه اون شب مي موندم و به حرفاي آخر وثوق گوش مي دادم ، الان اينطور زندگي و عشقم رو به تباهي نبود . امروز چمدون بستم و اومدم خونه ي ثريا تا مدتي با اون باشم ، مثل اون روزها كه توي پرورشگاه فقط با اون بودم و به كسي كاري نداشتم . يك هفته از مرگ وثوق گذشته ، فرزاد برگشته و من با حقايق تلخي رو به رو شدم ، فرزاد عقيده داره ما بايد از پيش اومدن اين اتفاق خوشحال باشيم اما من چنين عقيده اي ندارم و عذاب مي كشم و براي التيام اين درد به ثريا پناه آوردم. وقتي گفتم به صلاح هر دو مونه كه چند وقتي از هم دور باشيم با اينكه چشماش غمگين بود و فرياد مي زد نه ، اما مخالفتي نكرد شايد به خاطر روحيه ي خراب من ؟ ديوونه شده بودم ، از فرزاد عصبي بودم ، اون چقدر راحت همه چيز رو پذيرفته بود . حالا هم كه ازش دور شدم و اومدم پيش ثريا ، دلم براش تنگ شده و دوست دارم برگردم خونمون اما نمي تونم !نمي تونم توي خونه تحملش كنم ، ديدنش برام حكم يادآوري چيزها و كسايي رو داره كه ازشون فراري هستم . آخه خدايا ! چرا با زندگي من چنين كردي ؟ من كه با فرزاد به اوج خوشبختي رسيده بودم ، خودم داشتم خانواده اي رو تشكيل مي دادم كه هرگز نداشتم . انصاف نبود اينطور با زندگي من بازي كني !
مثلا قرار بود وقتي از سفر برگشت ، ازدواجمون رو علني كنيم . دايي كامرانش بهش قول داده بود كه كارا رو راست و ريس كنه ، آخ كه چقدر از دايي كامرانش متنفر بودم ، همونطور كه الان از وثوق بدم مياد . كي فكر مي كرد اين دو تا آدم ، كامران و وثوق ، اينطور به من رودست بزنن ؟ چرا مي گم دو تا آدم ؟ مگه اين دو تا يك نفر نيستند ؟ چرا باور ندارم كه كامران فرزاد ، همون وثوق منه ؟ آي خدايا ! اون روز كه موضوع رو فهميدم چقدر خنديدم.
داشتم آماده مي شدم براي مراسم سومين روز درگذشت وثوق ، پرواز فرزاد تاخير داشت و شب مي رسيد ، ترجيح دادم با ثريا در مراسم شركت كنم . وقتي به ثريا گفتم ، ترديد داشت و دلش نمي خواست من توي مراسم شركت كنم ، حدس مي زدم نگران برخورد پسرهاي وثوق با منه ، آخه بهش گفته بودم با وثوق چگونه برخورد كرده بودم و به التماس هاي پير مرد بيمار ف براي موندن در كنارش اهميتي نداده بودم . حالا ثريا مي ترسيد خانواده ي وثوق با من رفتار بدي داشته باشن ، وقتي آماده شدم ، ثريا با ترديد نگاهم كرد و ازم خواست مدتي صبر كنم . اون روز كلي حرف زد و از اين شاخه به اون شاخه پريد و بعد از كلي مقدمه چيني بهم گفت كه وثوق ، اسم اصليش وثوق نبوده بلكه كامران بوده ، كامران فخيم زاده ! در واقع كسي كه توي اين سالها حامي من بوده و من به اسم وثوق مي شناختمش ، يه فخيم زاده بوده . اونم كي ؟ دايي شوهرم . از شنيدن حرف هاي ثريا حيرت كردم ، اما خوشحال هم شدم چون حالا درك مي كردم چرا وثوق خودش رو پدر من خطاب كرد ؟ براي اينكه مشكلات ازدواج من و فرزاد رو كم كرده باشه ، چقدر اون روز خجالت كشيدم از برخورد بدم با دايي فرزاد ،‌ با مردي كه حتي لحظات مرگ هم در پي فراهم كردن آسايش من بود و مي خواست به اين طريق مشكل ازدواج منو حل كنه.
همون جا در حضور ثريا تصميم گرفتم جبران كنم ، من يه معذرت خواهي به فاميل فخيم زاده بدهكار بودم . به خصوص به بهنام و بهرام . ثريا مي خواست چيزهاي ديگه اي هم بهم بگه ، اما من ازش خواستم كه زودتر و تا مراسم تموم نشده خودمون رو به اونا برسونيم . رفتيم قبرستون ، چقدر شلوغ بود . در تمام عمرم مراسمي با اين جمعيت نديده بودم ، با ثريا ، توي ماشين منتظر مونديم تا كمي خلوت بشه تا ازدحام جمعيت كم بشه . نيم ساعتي طول كشيد تا مردم پراكنده شدند ، فقط چند نفدي مونده بودند كه تنها سه نفرشون رو مي شناختم ، بهنام و بهرام و فرزاد . از ديدن فرزاد چشمانم برقي از شادي زد ، چقدر دلم مي خواست بهش بگم بي معرفت تو كه گفتي پروازت تاخير داره ، پس اينجا چيكار مي كني ؟ خيلي سعي كردم خودم رو كنترل كنم و به آغوشش پناه نبرم ، باهاش آشنايي دادم اما در حد يك دوست چون ممكن بود خانواده ي فخيم زاده بويي ببرن .نشستم سر قبر وثوق خودم يا همون دايي كامران فرزاد و شروع به خواندن فاتحه كردم و بي هيچ حسي به قبرش خيره شدم ، حتي قطره اي اشك نريختم . راستش همون لحظه وحشت كردم ، مگه اون عزيز من نبود ، مگه اون يه دنيا حق گردنم نداشت ؟ پس اين همه بي تفاوتي براي چيست ؟ بي اختيار به ثريا چشم دوختم و با خورم گفتم ، يععني اگه خدايي نكرده بلايي سر ثريا بياد ، باز همينطور بي احساس سر قبرش حاضر مي شم ، اما وقتي از تصور مرگ ثريا تمام بدنم مي لرزيد مطمئن شدم اينطور نخواهد بود .
با درماندگي به فرزاد نگاه كردم ، اونم حال و روزش بهتر از من نبود ، مي دونستم كه چقدر دايي كامرانش رو دوست داشت . دلم مي خواست مي اومد و كنارم مي نشست و بازوانم رو محكم مي گرفت اما اون كنار كتي كه با نگاهي خريدارانه براندازم مي كرد و باورش شده بود من برادرزاده اش هستم ،ايستاده بود و زير چشمي حواسش به من بود . وقتي كتي به سمتم اومد و منو در آغوش كشيد و با گريه گفت ، بوي برادر مرحومم رو مي دي خنده ام گرفته بود اما جلوي خودم رو گرفتم تا نخندم . به هرحال مادر فرزا كه مادر شوهر من به حساب مي اومد و يه كم سياست بد نبود ، خودم رو غمگين نشون دادم و تشكر كردم . پدر فرزاد و دايي و عموهاي او هم باهام خيلي صميمي برخورد كردند و تسليت گفتند ، از همه تشكر كردم . بهنام هم خيلي دور و برم مي پلكيد و بهم احترام مي ذاشت اما بهرام و همسر وثوق نه ، حتي وقتي گفتم خودم رو توي مرگ وثوق مقصر مي دونم و عذرخواهي كردم ، برعكس بقيه كه هر يك به نوعي مخالفت كردند اون دو تا هيچ حرفي نزده و مخالفتي نكردند ، البته برخورد بهرام بهتر از مادرش بود اما از چشم هاي ليلي نفرت مي باريد . يه بار وقتي به جاي كامران گفتم وثوق ! خيلي تند گفت « بگو كامران» و من خيلي سعي كردم كه بگم ولي دست خودم نبود ، اون براي من وثوق بود و كامران توي دهانم نمي چرخيد . فخيم زاده ها با مهرباني اصرار داشتند كه ناهار رو با آنها باشيم اما ثريا خيلي صريح مخالفت كرد ، انگار اونم مثل من از نگاههاي ليلي و بهرام بدش اومده بود . با فخيم زاده ها كه خداحافظي كرديم ، قبل از خارج شدن از بهشت زهرا ، با ثريا به مزار مادر و پدرم رفتيم . با خودم فكر مي كردم يه معذرت خواهي به مادرم بدهكارم ، آخه براي يه لحظه بهش شك كرده بودم . اگه حرف وثوق راست باشه ، اون بايد زن بدي بوده باشه چون با وجود داشتن شوهر ، بچه ي مرد ديگه اي رو در شكم داشته ، خوشحال بودم چون مادرم سربلند از اين امتحان خارج شده بود.
الان توي اين لحظات كه ساعتها فرزاد رو ترك كردم و دارم اين كاغذها رو سياه مي كنم ، به هيچي مطمئن نيستم . به وثوق كه ممكنه پدرم باشه شك دارم ، به مادرم و پاك دامنيش ايمان ندارم ، به خودم كه ممكنه حاصل يه رابطه ي نامشروع بوده باشم شك دارم . فكر مي كنم ديگه نوشتن بسه ، دارم اذيت مي شم ، كاش اين فكر لعنتي دست از سر من برداره.
ثريا از اتاق خارج شد و دوباره سري به پروانه زد ، همچنان خواب بود ، سينا تا كمر روي نت هاي جديد خم شده بود و مشغول درست كردن اونا بود . دوباره به اتاق برگشت و دفتر رو به دست گرفت ، نفسي تازه كرد و به خواندن ادامه داد:
سه روز و هفت ساعت كه فرزاد رو نديدم و دلم براي ديدنش ضعف مي ره ، ديدنش دوباره بهم يادآوري مي كنه كه كي هستم . مي ترسم ببينمش و نفرتي كه از داييش دارم باعث بشه عشقم رو نسبت به فرزاد ازدست بدم ، كاش هيچ وقت با فرزاد آشنا نمي شدم و بهش دل نمي بستم ، شايد اگه فرزاد توي زندگيم نبود راحت تر با اين موضوع كنار مي اومدم ! حالم از اين تقدير كه اين طور بي رحمانه بر سر من و پرنده ي عشقم نازل شده بهم مي خوره !
اون روز بعد از خارج شدن از قبرستون ، با ثريا رفتيم خونه ي حاج مهدي ، مثل اينكه خدا رو شكر ، مدت زنداني بودنم تموم شده بود . شايد هم نگران تموم شدن پرده ي نقاشي بود كه اگه دير مي شد همه اونو مقصر مي دونستند ، در هر صورت خيلي خوشحال بودم كه دوباره به آزادي برگشته بودم . خونه ي حاج مهدي خيلي شلوغ بود ، بالاخره شب تاسوعا بود و ازدحام جمعيت اونجا بيداد مي كرد . وقتي كه به اتاق مخصوص تابلورفتم و داشتم لباسم رو عوض مي كردم تا كارم رو شروع كنم ، سپيده خودش رو به من رسوند و اخبار اين چند روزي رو كه اونجا نبودم برام گزارش كرد ، گفت كه استاد اين ترم تدريس نگرفته و براي چند ماهي رفته آمريكا . از اينكه با من خداحافظي نكرده بود دلخور شدم ، اما سپيده گفت كه چون من عزادار بودم مزاحمم نشدن . توي دلم خدا رو شكر كردم از اينكه ، اونا خبر نداشتند وثوق دم دماي آخر چه دروغي بهم گفته بود . حتي حاج مهدي هم براي اتمام پرده اونقدر عجله نشان مي داد ترجيح داده بود مزاحمم نشه ، خنده ام گرفته بود چون اونا از حرف وثوق كه گفته بود پدر منه خبر نداشتند ، پس چرا منو عزادار تصور مي كردن . اگر به خاطر فرزاد هم بود كه ما پنهاني ازدواج كرده بوديم و كسي از خانواده ي فخيم زاده توقع عزاداري از منو نداشت ، پس حتما به خاطر از دست دادن حامي ام منو عزادار مي دونن . از سپيده نپرسيدم كه اين عزاداري چه ربطي به من داره چون نمي خواستم فكركنن خيلي بي عاطفه هستم كه خودم رو عزادار كسي كه سالها ازم حمايت كرده ، نمي دونم .
بعد از رفتن سپيده ، رفتم سراغ اتمام پرده فقط يك سري رنگ كاري آخر و لكه گيري مونده بود . خيلي دلم مي خواست به فرزاد زنگ بزنم و ببينم كجاست ، آيا شب مياد خونه با نه ؟ اما ترسيدم ، ترسيدم توي موقعيت خوبي نباشه و مزاحمش بشم . هوا تاريك شده بود كه بالاخره كار پرده به اتمام رسيد ، خوشحال از اينكه به قولم عمل كرده و درست شب عاشورا تمومش كردم ، لباسم رو عوض نموده و به دستشويي رفتم . آبي به صورتم زدم و خواستم برم پايين تا خبر اتمام پرده رو به حاج مهدي بدم كه با خودم فكر كردم ، الان سرش شلوغه و بهتر تا پايان مراسم امشب صبر كنم ، با همين فكر به كنار پنجره رفتم تا صداي مداح رو بشنوم . درست روبه روي پنجره در ميان جمعيت عزادار ، فرزاد رو ديدم كه مشغول سينه زدن بود . نگاهش مستقيم به پنجره بود ، لبخندي كه با ديدن من روي لبانش نقش بسته شد را به وضوح ديدم . براش دستي تكون دادم و از پشت پنجره كنار رفتم و گوشي موبايلم رو برداشته و بهش زنگ زدم . نمي دونم چطور توي اون همه سر و صدا زنگ موبايلش رو شنيد ، شايد هم نشنيد و چون من با گوشي پشت پنجره برگشته بودم ، حدس زد كه دارم با اون تماس ميگرم . سريع جواب داد و با هيجان گفت :
- سلام گلم ، يه لحظه صبر كن برم بيرون ، خيلي سرو صدا است.
با نگراني گفتم :
- نه ، بيرون سرما مي خوري ، بيا بالا.
- چطوري بيام ، جمعيت رو نمي بيني ؟
- نه عزيز دلم ! من فقط تو رو مي بينم و الان مي خوام پيشم باشي ، زود بيا منتظرم.
تماس رو قطع كردم تا نتونه اما و اگر بياره و دوباره از پنجره نگاهش كردم ، با اعتراض اشاره مي كرد كه چه جوري بيام بالا و براي اينكه اعتراضش رو نبينم كنار رفتم . مي دونستم اين طوري حتما مياد ، حدسم درست بود و كمتر از ده دقيقه بعد در اتاق به صدا دراومد . قبل از اينكه بگم بفرماييد ، نگاهي به سر و وضعم كردم ، موهام رو مرتب نموده و با تك سرفه اي گفتم :
- بفرماييد !
همين كه وارد اتاق شد ، بي محابا به آغوشش پناه بردم . وقتي از آغوشش جدا شدم با دلخوري گفتم :
- بي معرفت ، حالا به من مي گي پروازت تاخير داره ، خوب منو مي ذاري سر كار .
دوباره و صد باره ، گونه ام رو بوسيد و با شرمندگي گفت :
- مجبور شدم منو ببخش .
- چه اجباري ؟ رك و راست بهم مي گفتي دايي كامرانم فوت كرده ! مي خوام توي مراسم شركت كنم ! فرزاد تو فكر كردي من مانع اين كار مي شم ؟
- نه به خدا‌! به خاطر خودت دروغ گفتم ، ثريا زنگ زد و جريان وثوق رو برام گفت و اينكه همون دايي كامران من بوده . منتها تو خبر نداري ، منم ترسيدم ناراحت بشي عزيزم .
- اشكالي نداره ، اما فكرش رو مي كردي دايي كامران تو ، همون وثوق من باشه ؟
- نه ، وقتي شنيدم شوكه شدم.
- اما من وقتي شنيدم خوشحال شدم.
دستش رو گرفتم و روي مبلي نشستيم و ادامه دادم :
- وثوق موقع مردن ، يه چرت و پرت هايي تحويلم داد كه نزديك بود باور كنم . نمي دوني چه حال بدي داشتم ، سه روز كابوس مي ديدم . باورت مي شه از وثوق متنفر شده بودم تا امروز كه ثريا بهم گفت ، وثوق همون دايي كامران تو بوده ، تازه فهميدم بيچاره براي اينكه سد راه ازدواج ما برداشته بشه ، اون حرفها رو زده . طفلي بقيه كه باور كردن اون پدر منه ، نمونه اش مامانت ، ديدي امروز چطور منو در آغوش گرفت و گفت كه بوي بردارش رو مي دم !؟ به خاطر تو جلوي خنده ام رو گرفتم ، فكر كنم بايد حقيقت رو بهش بگيم ، به حساب اينكه من دختر دايي كامران هستم نمي خوام بياد خواستگاري و بعد بفهمه و فكر كنه گولش زديم . مگه نه ؟
- نمي دونم گلم .
توي صداش بغضي نهفته بود ، نگاهش كردم و تازه متوجه غم سنگين نگاهش شدم . با همدردي دستش رو گرفتم و گفتم :
- معذرت مي خوام ، فرزاد ! حواسم نبود عزاداري ، ببخشيد كه خنديدم . باور كن اگه تو مي دونستي كه توي اين سه روز چي كشيدم ، به همه چيز بدبين شده بودم ، بهم حق بده ، مي دوني فرزاد ! اينكه وثوق ، دايي كامران تو بوده بهترين خبري بود كه توي اين چند ماه شنيده بودم . طفلك به خاطر من و تو چه دورغي گفت ، به نظر تو كي بايد بريم به فاميلاتون حقيقت رو بگيم . كي وقت مناسبيه كه بهشون بگيم من ، دختر اون خدا بيامرز نيستم و از ترديد درشون بياريم؟
نگاهش رو ازم دزديد بلند شد ، حدس مي زدم كه باز ناراحتش كردم . رفتم و كنارش ايستادم و گفتم :
- ناراحت نشو ديگه ، باور كن وقتي ياد اين مي افتم كه من و تو سر وثوق و دايي كامرانت با هم دعوا مي كرديم خنده ام مي گيره . فكرش رو بكن ، تو از وثوق بدگويي مي كردي و من از دايي كامران تو ! ببين اين دايي تو چه آدم خوبي بود ، با اينكه مي دونست من و تو چه حرفهايي درموردش مي زنيم باز هم دم مرگ هوامون رو داشت و فكر ازدواج ما بود . فرزاد ! من واقعا متاسفم كه اون مرد ، بهت تسليت مي گم .
انگار منتظر همين حرف من بود ، چون بلافاصله بغضش تركيد و شروع كرد به گريه كردن . اون شب تنها كاري كه كردم ، نگاه كردن به ضجه ي فرزاد بود ، با اينكه گريه اش قلبم رو مي لرزوند اما اشكم سرازير نمي شد . دوست داشتم دلداريش بدم اما نتونستم ، گيج شده بودم كه چرا اون اينطور عاجزانه اشك مي ريزه ، يعني اينقدر دايي كامرانش رو دوست داشت ؟ اما من چي ؟ من حتي بغض هم نكردم ، در حاليكه منم اندازه ي اون وثوق رو دوست داشتم ، يعني من دروغ مي گفتم و مثل فرزاد كه دايي كامران رو دوست داشت ، وثوق رو دوست نداشتم . فرزاد ، بدون هيچ خجالتي در برابر من براي مرگ داييش اشك مي ريخت ، يادمه يه بار وثوق برام نوشته بود « ما مردها ، وقتي عزيزي رو ازدست مي ديم ، يا توي تنهايي گريه مي كنيم ، يا كنار زني كه واقعا دوستش داريم و باهاش بي ريا هستيم و فقط در همين دو صورت كه غممون آروم مي شه .»
فرزاد اون شب آروم شد و از آرامش اون منم آروم شدم، اما چه مي دونستم كه اون شب ، آخرين شب آرامش منه...
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 37
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 65
  • آی پی دیروز : 125
  • بازدید امروز : 82
  • باردید دیروز : 239
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 321
  • بازدید ماه : 321
  • بازدید سال : 62,090
  • بازدید کلی : 516,896