loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 185 پنجشنبه 1390/08/12 نظرات (0)

قسمت هفتم

برید ادامه مطلب

توي راه فكر مي كردم كاش با تدين قرار نمي گذاشتم ، توي اون لحظات دلم مي خواست برم توي اتاقم و پاي لپ تاپم بنشينم و با وثوق دردل كنم . بگم باز فيلم ياد هندوستان كرده ، فرزاد رو ديدم و فهميدم كه تمام سعي ام براي فراموش كردنش كشك بوده ، من هنوز اونو فراموش نكردم . دوست داشتم براي وثوق بنويسم كه وقتي ديدمش فهميدم بيشتر از قبل عاشقش هستم ، بهش از فراموشي و بي اعتنايي محبوبم بگم ، از ترسم بگم ، از اينكه آيا بازهم قادر خواهم بود به نبودنش عادت كنم . شايد وثوق دارويي براي درد بي درمان من پيدا مي كرد ، دردي كه از لحظه ي خروج از خانه ي ناهيد خانم روي قفسه ي سينه ام سنگيني مي كرد . دوباره حال روزي رو پيدا كرده بودم كه فرزاد به ايتاليا رفت و من فهميدم كه بي تماس و بدون ديدار تركم كرده ، دوباره مثل مرغ سركنده اي شده بودم كه دلش زندگي مي خواست اما اونو ازش گرفته بودن و چاره اي جز تحمل نداشت . نادين ساكت بود و رانندگي مي كرد ، دوست داشتم به سوالات بي شمار مغزم جواب بده ، دوست داشتم بدونم فرزاد كي برگشته ؟ چرا برگشته ؟ ازدواج كرده يا نه ؟ چقدر حسرت مي خوردم . كاش دست چپش رو ديده بودم شايد حلقه دستش بود و من نديدم ، فكر اينكه ممكن بود ازدواج كرده باش بي اختيار بغض رو به گلوم آورد ، درد فراموش شدنم توسط فرزاد كم نبود كه بتونم درد ازدواج كردنش رو هم تحمل كنم .

چقدر سرد و مغرور شده بود ، فكر اينكه سالها با ياد كسي خوابيدم و بيدار شدم و زندگي كردم كه فراموشم كرده بوده ، دلم رو به حال خودم سوزاند . از فكر اينكه سالها براي كسي نفس كشيدم كه فراموشم كرده و عشقم رو در سينه دفن كرده بود قطره ي اشكي را روي گونه ام انداخت . سريع پاكش كردم تا نكنه نادين متوجه بشه ، به سمتش كه نگاه كردم خدا رو شكر نمودم كه حواسش به جلو بوده و اشكم رو نديده . نمي دونستم چرا نمي رسيم .راه به اون كوتاهي چقدر طولاني شده بود . در همين افكار بودم كه به كافي شاپ رسيديم ، نادين گوشه اي پارك كرد و رو به من كه داشتم پياده مي شدم گفت :

- منتظرت مي مونم تا برگردي .

دلم نمي خواست بمونه ، اصلا از اينكه باهاش اومده بودم هم پشيمون شده ومي خواستم تنها باشم . دوست داشتم زير بارون قدم بزنم تا شايد بتونم توي اشكهاي آسمون ، باهاش شريك بشم و دلم رو سبك كنم . براي همين گفتم :

- نه ، ممنونم نادين جون ، تو برو من خودم ميام ، مي خوام قدم بزنم .

- لازم نكرده همون عصري قدم زدي برات كافيه ، سرما مي خوري ، ناهيد جون گير مي ده به من كه چرا گذاشتم توي بارون تنهايي بيايي.

- من خودم به ناهيد خانم توضيح مي دم ، همين كه منو آوردي هم كار بدي كردم . دوستات رو توي خونه تنها گذاشتي ، برو بهشون برس .

خودمم نمي دونم چرا اينقدر لحنم مظلومانه و دردناك بود ، حس محكم حرف زدن نداشتم . نادين گفت :

- تو نگران نباش ضيافت تموم شد.

- ولي وقتي با من اومدي دوستات بودن ، پس يعني هنوز ادامه داره .

- دختر جون ! فكر كردي من باهات تعارف دارم ، اونا تا الان رفتن ، تو هم زودتر برو الان سر و كله ي تدين پيدا مي شه . راستي پروانه ! گفتي چيكارش داري ؟

جر و بحث با اين آدم فايده نداشت ، اون تصميم گرفته بود بمونه و من حريفش نبودم بنابراين كوتاه اومدم و گفتم :

- هنوز نگفتم چيكارش دارم ؟

- خوبه خوبه ، لازم نكرده حرفي رو كه فرزاد بهت تحويل داده ، حوالش كني به من !

با شنيدن اين اسم تمام بدنم گر گرفت اما خونسرد گفتم :

- فرزاد كيه ؟

نادين زل زد توي چشمام و با لحن طعنه آميزي گفت :

- برو ، برو بابا جون ! اگه تو هنرپيشه اي ، من فيلم سازم . تا حالا كدوم بازيگري رو ديدي كه بتونه فيلم سازش رو فيلم كنه ؟

- چرا چرت و پرت مي گي ، هنرپيشه چيه ، فيلم ساز كيه ؟ مثل اينكه دچار توهم شدي ، تا من ميام يه چرت بزن خستگيت در بره و حالت جا بياد چرت و پرت نگي .

- باشه چرت مي زنم ، فقط تو هم يه كاري بكن !

براي اينكه بحث رو غائله بدم پرسيدم :

- چه كاري ؟

- قبل از اومدن تدين برو دستشويي و يه آبي به صورتت بزن تا رد اشكي كه با دست پاك كردي از صورتت پاك بشه .

پس ديده بود ، چرا دست كم گرفتمش ؟ اون پليس بود و مشخصه ي هر پليسي تيزبودنشه . خواستم بهانه اي بيارم كه چيزي به ذهنم نرسيد و ترجيح دادم سكوت كنم تا كار خرابتر نشه ، بدون كلامي حرف پشت به او كرده و وارد كافي شاپ شدم . وقتي پشت ميز نشستم تا تدين كه هنوز نيامده بود، برسه تازه فهميدم كه اصلا تحمل اين انتظاررو ندارم . دوست داشتم زودتر به اتاقم برگردم و با وثوق چت كنم ، چقدر محتاج دلداري و التيامش بودم ، تنها كسي كه مي تونست بغض انباشته در گلويم رو از بين ببره او بود .

در حاليكه مشغول بازي با فنجان قهوه اي كه سفارش دادم ، بودم ، چهره ي سرد و بي روح فرزاد لحظه اي از جلوي چشمم محو نمي شد . اينقدر حواسم به فرزاد بود كه متوجه ي ورود تدين تا زماني كه مقابلم رسيد و با لبخند نگاهم كرد نشدم . به هر سختي بود خودم رو جمع و جور كرده و لبخند تصنعي به رويش زده و سلام كردم و گفتم :

- بفرماييد استاد ! بنشينيد .

- دير كه نكردم ؟

- نه خواهش مي كنم به موقع امدين .

- خوبه ، حالا بگو چي شده كه خواستي منو ببيني ؟ باوركن ، هنوزم باورم نمي شه كه امشب خواستي منو ببيني .

توي دلم گفتم ، كاش امشب نخواسته بودم .

- استاد ! اگه چيزي مي خورين سفارش بدين ، دوست ندارم در حين صحبت كسي بياد و بره .

- نه من چيزي نمي خورم ، فقط زودتر بگو ، خيلي مشتاق شنيدن حرفات هستم .

دقيق نگاهش كردم هيچ عشقي در نگاهش وجود نداشت . من نگاه عاشق رو مي شناختم جدا از اينكه خودم عاشق بودم ، عشق رو در نگاه فرزاد سالها پيش ديده بودم كه چقدر اون نگاه با نگاه امروزش فرق داشت . نگاه اون روزش پر از عشق بود و نگاه امروزش خنثي ، مثل نگاه تدين حس مي كردم هر لحظه بغضم شديدتر مي شه ، تمام نقشه هايي كه در سر داشتم فراموش كرده بودم و مي خواستم سريع برگردم خونه ، نمي تونستم بمونم و باهاش بازي كنم . به تدين كه از بلند شدن ناگهاني من متعجب شده بود چشم دوختم و گفتم :

- ببخشيد استاد من بايد برم .

- يعني چي ؟ بشينين ببينم چي مي خواستي بگي ؟

- هيچي استاد ! بذارين برم .

- آخه چت شده ؟ حرفت رو بزن .

- استاد ! خواهش مي كنم ، بذارين يه وقت ديگه !

- يعني چي يه وقت ديگه ؟ بعد از سالها انتظار ، روز دهم عيد ، اين وقت شب توي اين بارون منو كشيدي اينجا كه حرفت رو نزدي بري ؟ زود بشين ببينم ، زود باش !!

معلوم بود كه بهش برخورد ، البته حق هم داشت اما در توانم نبود ونمي تونستم براش نقش بازي كنم ، حالم خيلي خرابتر از اين حرفها بود .

- من معذرت مي خوام ، حالم خوب نيست ، اجازه بدين برم .

فكر كنم متوجه ي بغض توي گلوم شد ، چون بدون هيچ سوال و جواب ديگه اي گفت :

- باشه برو ، انگار واقعا حالت خوب نيست !

- ممنونم ، خدانگهدار .

- خداحافظ. 

چقدر سوال توي چشم و لحن خداحافظيش بود ، شايد به همين خاطر بود كه وقتي چند قدم از ميز دور شدم ، دوباره برگشتم و در حاليكه نگاهش رو روي خودم احساس مي كردم ، با دست به محيط رستوران اشاره كردم و گفتم :

- بهتره شما ، يه مدتي اينجا بشيني و به گذشته فكر كني ! روشنك گفت ، اينجا باهم آشنا شدين !

از شنيدن اسم روشنك جا خورد ، خواست چيزي بگه كه مانعش شدم و ادامه دادم :

- لطفا هيچي نگين ، مي دونم چي مي خواين بگين ! مهم نيست كي ديدمش و چي بهم گفته ، فقط مهم اينه كه من امشب اومدم اينجا تا با شما بازيكنم ، همانطور كه شما سالهاست با من بازي كردين ! فقط شانس آوردين كه من هيچ علاقه اي به شما پيدا نكردم ، وگرنه ممكن بود آتيش اين انتقامي كه مي خواستي با ازدواج كردن با من از روشنك بگيري ، توي وجودت سرد بشه و خاكسترش هم دامن زندگي منو بگيره و هم عذاب وجداني بشه براي خودت . البته من به اين دليل از بازي دادن شما پشيمون شدم چون علاقه اي به شما ندارم كه حالا بخوام انتقام دل شكسته ام رو بگيرم . نمي گم دليل اين بي علاقه اي چي بود، اما ازتون مي خوام برگردين پيش روشنك ، اون مادر بچه ي شماست ، سزاوار نيست بيشتر از اين عذابش بدين . من شما رو درك مي كنم ، اون كار خوبي با شما و بچه اش نكرده اما حال روشنك رو بيشتر درك مي كنم ، اون پشيمون شده و شما هم اينو مي دوني . وقتي كسي عاشقت باشه و بخواي از خودت برونيش خيلي سخته ، پس اين كار رو نكنين چون مي دونم براتون خيلي سخته .

همانطور كه ايستاده بودم ، مكثي كرده و دوباره ادامه دادم :

- مي دونيد استاد ! الان كه داشتم مي اومدم اينجا ، با كسي رو به رو شدم كه چهار سال پيش عاشقم بود ، منم دوستش داشتم اما مجبور بودم با تمام دشواري كه اين كار داشت از خودم برونمش . اون زمان فكر مي كردم دارم بهش لطف مي كنم و با اين كارم خانواده اش رو بهش هديه مي دم ، خانواده اي كه اگه با من كه بچه ي پرورشگاهي بودم و خانواده اي نداشتم ، ازدواج مي كرد تركش مي كردن . جواب رد دادن بهش خيلي كار سختي بود و فكر مي كردم اونم از دوري من ، دلش مي شكنه اما امروز كه ديدمش فهميدم اين دوري ديگه زيادم سخت نيست چون اون من و فراموش كرده و ديگه دوستم نداره . حالا دلم براي خودم خيلي مي سوزه چون هنوز عاشق مردي هستم كه مي دونم ديگه دوستم نداره ، الان منم مثل شما فكر مي كنم كه سالها بهم ظلم شده ، با اين فرق كه من خودم به خودم ظلم كردم و ديگه جبران شدني در كار نيست اما شما كسي بهتون ظلم كرده كه براي جبرانش برگشته ، آتيش انتقام شما فقط با گذشت سرد مي شه ! منو شما فقط دلمون شكسته اما روشنك عذاب هم مي كشه ، اون يك بار غرورشما رو له كرد اما شما هرروز كه منتظر پاسخ مثبت من مي مونين بيشترغرور او رو له مي كنيد ، پس همين امشب برين و بهش حقيقت رو بگين . براش گل ببرين ، نذارين فكر كنه بخشيدينش ، بذارين احساس كنه خواستينش و دوباره رفتين دنبالش تا برگرده ...

آخرين كلام رو كه گفتم ، بدون اينكه به چهره ي تدين نگاه كنم ، راهم رو كشيدم و از كافي شاپ خارج شدم . ديگه نمي تونستم خودم رو كنترل كنم ، بغض امانم رو بريده بود . نمي دونستم اين حرفها رو به تدين زدم يا خودم ، آرزوهاي خودم رو بيان كردم يا روشنك ؟ همزمان با خروجم از آنجا به اشكهامم اجازه ي خروج دادم و بي توجه به ماشين نادين ، از كنارش رد شدم . دلم مي خواست پياده برم ، بايد به حال خودم گريه مي كردم ، بندبند وجودم فرزاد رو فرياد مي زد و اون ديگه منو نمي خواست . كاش نديده بودمش ، كاش يكي بود كمكم كنه ، آخه به من چه كي توي خونه ي ناهيد خانم بود . همين طور كه اشك مي ريختم و قدم برمي داشتم ، نادين پشت سرم بوق مي زد و مي خواست كه سوار بشم اما اصلا حوصله ي كسي رو نداشتم ، ايستادم و بهش گفتم :

- نادين ازت ممنونم ، خواهش مي كنم برو . نترس سرما نمي خورم ، ببين بارون بند اومده . بذار راحت باشم ، حوصله ات رو ندارم برو ...

از ماشين پياده شد و گفت :

- تو چت شده ؟ همه دارن نگاهت مي كنن ، زشته بيا سوار شو .

به اطرافم نگاه نكردم تا ببينم راست مي گه يا دورغ ! چون ديگه برام اهميت هم نداشت ، فقط دوست داشتم گريه كنم . با صداي تقريبا بلندي گفتم :

- نگاه مي كنن كه بكنن ، به جهنم . تو هم سوار ماشينت بشو برو ، مي خواستي مچ من رو بگيري كه گرفتي ! خوشحال باش ، فيلم تموم شد آقاي فيلم ساز ، برو راحتم بذار...

اينو گفتم و لب جوي آب نشستم و شروع به گريه نمودم . نادين كنارم نشست و سكوت كرد و در حاليكه به حركت آرام آب توي جوي نگاه مي كردم و اشك مي ريختم ، با لحن آروم گفتم :

- نادين !

- جانم !؟

- مثلا تو پليسي ! چرا گذاشتي بهت شك كنم ؟ چرا گذاشتي غافلگيرت كنم و بيام توي خونه ات ؟ چرا گذاشتي ببينمش ؟ چرا گذاشتي هوايي بشم ؟

- خيلي متاسفم !

وقتي نگاهش كردم آنقدر چهره اش درهم و ناراحت بود كه فهميدم از ته قلب ابراز تاسقف كرده ، در حاليكه به پهناي صورتم اشك مي ريختم ادامه دادم :

- نادين ! خيلي دوستش دارم ، خيلي عاشقشم ، چيكار كنم ؟ كمكم كن دارم خفه مي شم .

سرش رو انداخت پايين و هيچي نگفت و اين يعني هيچ كاري نمي شه كرد ! يعني هيچ درماني براي درد من وجود نداره . دلم بيشتر براي خودم سوخت و در تمام لحظاتي كه نسبت به خودم احساس ترحم مي كردم حس تلخي بهم دست مي داد ، حس تنفر از خودم و تمام چيزهاي زندگيم ...

مدتها همانجا كنار جوي با نادين نشستيم و من اشك ريختم ، كمي كه آروم شدم همراه نادين كه تا اون لحظه ساكت بود ، سوار ماشين شديم تا به خونه بريم . توي راه تلفن همراهش زنگ خورد ، با نگاهي به شماره تماس رو رد كرد و خنديد و گفت :

- سپيده بود ، بذار تو خماري بمونه ، لابد مي خواد بدونه ما كجاييم .

لبخندي زد و به من نگاه كرد ، اصلا نمي تونستم لبخند بزنم چون دلم شديدا درد اومده بود و دوباره به چهار سال قبل برگشته بودم و خنده باهام قهر كرده بود . بي اهميت به حرفش گفتم : 

- تو كه به كسي چيزي نمي گي ؟

- به كي چيزي نمي گم ؟

- به سپيده ، به بقيه ، كسي نبايد بفهمه من هنوز توي فكر فرزادم !

- مگه تو هنوز توي فكر فرزادي ؟

اين يعني به كسي چيزي نمي گم ، يعني شتر ديدي ، نديدي ! اما من يه نوع نگراني توي چشماش مي ديدم ، خيلي ناراحت بود ، حتي بيشتر از اون روزي كه سپيده مي خواست از پيش استاد بره . با لحني كاملا جديد و مؤدبانه اي بهش گفتم :

- خيلي ممنون نادين ! بابت رفتار نيم ساعت پيشم عذر مي خوام . مي دونم مردم نگاه مي كردن ، اما جنون گرفته بودم . باور كن دست خودم نبود ، منو مي بخشي ؟

- مهم نيست ، درك مي كنم ، منم مقصربودم .

احساس كردم خودش رو ملامت مي كنه براي همين گفتم :

- نه تو تقصيري نداري ! خودم فضولي كردم ، حقمه ! تو نبايد خودت رو سرزنش كني !

- اما نمي تونم ، سالهاست وقتي به تو نگاه مي كنم ، وقتي غم رو توي چشمات مي بينم كه سعي مي كني مخفي نگهش داري ، به خودم لعنت مي فرستم كه چرا از همون روز اول در مورد فرزاد با تو روراست نبودم . اگه از اول بهت گفته بودم كه فرزاد يه بچه پولدار ، نه يه راننده آژانس آس و پاس ، تو هيچ وقت بهش دل نمي بستي ! مي دوني پروانه ! من هيچ وقت خودم رو نمي بخشم ، چهار ساله گرفتار عذاب وجدان بلايي هستم كه با يه مسخره بازي بي مزه سر تو آوردم . خيلي وقتا كه مي بينم توي فكري و گردي از غم روي صورتت پاشيده مي شه ، آرزو مي كنم كاش زمان به عقب برگرده ، به همون روزي كه تو اومدي همسايه ي ما شدي و آژانس مي خواستي . اون وقت محال بود كه من بگم فرزاد راننده آژانسه ، بهت شماره ي يه آژانس رو مي دادم و نمي ذاشتم هرگز با فرزاد رو به رو بشي ! نمي ذاشتم تو ببينيش ، چه برسه كه پاش توي زندگيت باز بشه ... كاش مي شد ! اما حيف ...

با گفتن اين حرفها اه پر حسرتي كشيد . بهش نگاه كردم ، هيچ وقت فكر نمي كردم نادين چنين احساسي نسبت به من داشته باشه ، اصلا فكر نمي كردم به منو سرنوشتم هم فكر بكنه چه برسه به غصه خوردن . هميشه گمان مي كردم اون منو به چشم يه همسايه مي بينه كه فقط سعي داره سر به سرش بذاره و دستش بندازه ، اما حالا داشت اعتراف مي كرد سالها گرفتار عذاب وجدان بوده ، اونم به خاطر من ! آرزوهايي داشت كه همه به خاطر من بود ، پس من حكم يه دختر همسايه رو نداشتم بلكه براش يه خواهر يا يه دوست خوب بودم . روبه او گفتم :

- نادين ! اين سرنوشت من بوده ، روراست بودن تو ، گفتن حقيقت ، جلوگيري از ورود فرزاد به زندگي من ، هيچ چيز رو تغيير نمي داد . توي اين مدت هزاران بار آرزو كردم كه كاش فرزاد همون راننده آژانسي بود كه تو مي گفتي ، اون وقت به هيچ قيمتي نمي ذاشتم از دستم بره ، اما نبود و بايد فراموشش مي كردم اما نمي تونستم . از همونجا بود كه فهميدم فرزاد رو دوست دارم ، عاشق خودش بودم نه شغلش ، حالا مي خواد بچه پولدار باشه يا بچه گدا ، پس اگه تو اون روز فرزاد رو ، راننده آژانس هم معرفي نمي كردي من باز عاشقش مي شدم چون اين تقدير من بوده ، پس عذاب وجدان نداشته باش . اگر هم آرزو مي كنم كاش راننده آژانس بود ، آس و پاس بود و اين چيزا براي اينكه مي تونستم بهش برسم ، و گرنه در دوست داشتنم تاثيري نداره . مي دوني من بايد عاشق فرزاد مي شدم ، و گرنه اين همه راننده آژانس ، چرا تا حالا عاشقشون نشدم . بعدشم نادين ! من خودم به اندازه ي كافي غصه دارم ، خواهش مي كنم نذار غصه ي ، عذاب وجدان تو رو هم بخورم . باشه ؟

جمله ي آخر رو همراه با بغض ادا كردم ، نادين لبخندي زد و گفت :

- باشه ! به شرط اينكه ديگه بغض نكني .

- دوست دارم ولي نمي شه ، اين بغض سالهاست كه اسير منه و دايم مي خواد يه راه فراري پيدا كنه .

ديگه چيزي نگفت ، اما ناراحتي چهره اش رو فرا گرفته بود و معلوم بود كه حرفهاي من قانعش نكرده ، منم چيزي نگفتم و چشم به رو به رو دوختم . چند لحظه بعد ناگهان و بي مقدمه رو به نادين كرده و سوالي كه عذابم ميداد رو پرسيدم :

- نادين !... ازدواج كرده ؟

وقتي سوالم رو مي پرسيدم ، صدام به طرز وحشتناكي مي لرزيد . سوال رو پرسيده بودم و حالا از شنيدن جوابش وحشت داشتم كه نادين گفت :

- دونستنش چه فرقي به حالت داره ؟ ديدي كه فراموشت كرده ، حالا يا مجرد يا متاهل ...

چقدر بي رحمانه اين حرف رو زد ، اما وقتي نگاهش كردم از حالت چهره اش فهميدم گفتن اين حرف خيلي براش ساده نبوده . به هر حال حق با او بود ، دونستن و ندونستنش چه فرقي به حال من داشت . من كه اونو از خودم رونده بودم ، پس حق داشت ازدواج كنه ، نمي تونست هميشه تنها بمونه كه ... پس منم بايد فراموشش مي كردم و ديگه به هيچ وجه نبايد مي ديدمش ، اما وقتي به خونه رسيدم و نادين مي خواست وارد آپارتمانش بشه ، روحم پر مي زد كه بدونم هنوز اونجاست يا نه ؟ نادين كه متوجه حال من شده بود گفت :

- رفته مطمئن باش ،‌برو بگير بخواب . يادت باشه كه اون فراموشت كرده ، اگه فراموشش نكني و با خودت كنار نيايي ، به همه مي گم كه هنوز دوستش داري ، فهميدي ؟ شب خير .

سپس داخل خانه اش شد و در رو بست . حق با اون بود بايد فراموشش كنم ، و واقعا كنار بذارمش . با اين تصميم در آپارتمانم رو باز كردم و داخل شدم ، به محض ورود سپيده به استقبالم اومد و گفت :

- هيچ معلومه كجايي ؟ با عمو نادين بودي ؟ حسين گفت !

بدون اينكه جوابش رو بدم به طرف اتاقم رفتم ، ول كن نبود و دنبالم راه افتاد و ادامه داد :

- راستي امروز كجا يهو غيبت زد ، همه جاي پرورشگاه رو گشتم و آخر سر دست به دامن عمو نادين شدم . فكر كردم دزدينت ، آخه لوازمت بود و خودت نبودي .

باز بدون جواب راهي پله ها شده و به طرف اتاقم حركت كردم ، دوباره دنبالم اومد و گفت :

- عزيزجون هم چند بار زنگ زد ، گفت كه چرا نمي ريم ؟ منم گفتم تو نيستي ، وقتي اومدي با هم مي ريم .

به در اتاقم كه رسيدم ادامه داد :

- كجا ، لباس كه تنته ، بيا بريم ديگه ، دير شده .

بالاخره زبان باز كردم چون احساس كردم حسين بهش گفته كه من ، فرزاد رو ديدم ، در ضمن كاملا مشخص بود كه من چقدر گريه كرده ام و چشمهام باز نمي شه اما سپيده هيچ به رويم نياورد و همين باعث شد كه شك كنم اما منم مثل او به روي خودم نياوردم و گفتم :

- خوابم مياد ، آخه از دست تو ديشب نخوابيدم . امروز هم مثلا جمعه بود صبح كله ي سحر بيدارم كردي كه بريم ، بريم ! تو برو و از طرف من از عزيزجون عذرخواهي كن .

سپس وارد اتاقم شده و در رو از پشت قفل كردم ، صداي فرياد سپيده رو شنيدم كه مي گفت :

- بابام زنگ زد و گفت كه بچه عمه نگار به دنيا اومده ، پسرم هستش . فكر كنم همين روزا مياد ، منم برمي گردم خونمون تا مزاحم خواب تو نباشم و مجبور نشي در رو قفل كني .

به دلخوريش اهميتي ندادم چون مي دونستم الكيه ، فقط خوشحال بودم كه چيزي ازم نپرسيد و به روم نياورد . اصلا نمي تونست حدس بزنه كه توي اتاقم داشتم آرام آرام اشك مي ريختم و تمام نقاشي هايي كه از چهره ي فرزاد كشيده بودم پاره مي كردم ، تا رسيدم به نقاشي كه خيلي دوستش داشتم ، روزي كه فرزاد رو از خودم روندم با تمام غمي كه داشتم ، نشستم و تابلويي از او و خودم در حاليكه زير درخت بيد مجنوني ايستاده بوديم و من وحشت زده به او نگاه مي كردم و او سعي داشت منو بگيره ، كشيدم . هر كاري كردم تا اين تابلو رو هم پاره كنم ، نتونستم ، دستم مي لرزيد و نمي تونستم براي همين نشستم و هاي هاي اشك ريختم و اشك ريختم . چرا ؟ چرا فرزادي كه با اون همه احساس اون روز از گرفتار شدن به عشق من حرف مي زد ، به اين راحتي منو فراموش كرده بود . چرا بي وفا از آب دراومد ؟ خودم هم نمي دونستم چه جوابي براي خودم پيدا كنم .

دوباره روز از نو روزي از نو ، دوباره شدم همون پروانه ي ديونه اي كه سالها قبل بودم . فرزاد تمام دنياي من شده بود و ديگه چيزي حاليم نبود ، من اونو مي خواستم به هر قيمتي كه بود . برام مهم نبود چه جوري اختلاف خودم و اون به چشم نمي اومد ، ديگه برام اهميتي نداشت كه خانواده اش باهاش چيكار مي كنن ، فقط مي خواستم كه همسرم باشه و جزئي از وجودم بشه . من حاضر بودم با فرزاد ازدواج كنم علي رغم همه ي مخالفتها... آنقدر دوستش داشتم كه حاضر بودم به هر كاري تن بدم حتي آغاز يه زندگي مخفيانه ، داشتن فرزاد حتي به طور پنهاني دلم رو مي لرزوند . اما يادآوري چهره ي سرد و يخ زده ي فرزاد كه حكايت از نخواستن من و فراموش كردنم داشت ، اين شوق و لرزش دل رو به غمي جانكاه تبديل مي كرد . احساس بدبختي مي كردم ، به اين درك رسيده بودم كه هيچي بدتر از اين توي زندگي وجود نداره كه عاشقانه كسي رو دوست داشته باشي كه هيچ حسي بهت نداره .

هر روز بعد از برگشتن از دانشگاه و پرورشگاه كارم شده بود زل زدن به تابلوي خودم و فرزاد و گريه كردن و حسرت خوردن ، دايم خودم رو به سرماخوردگي و آلرژي مي زدم تا كسي به چشم هاي متورم و قرمزم شك نكنه . شانس آوردم و استاد برگشت و سپيده به خونشون رفت ، ديگه حوصله ي رفتن به پرورشگاه رو هم نداشتم و يه خط درميون و روزهايي كه كار سنگين بود مي رفتم . با اين حال به تلفن هاي ثريا هرچند بي رغبت اما جواب مي دادم تا شك نكنه و به حال و روزم پي نبره ، در اين ميون نادين تنها كسي بود كه مي دونست چقدر وضع حالم خرابه و در چه باتلاقي گير كرده و دست و پا مي زنم ، اما تنها چيزي كه نثارم مي كرد سكوت بود و سكوت... وقتي نگاهش مي كردم احساسم بهم مي گفت دوست داره چيزي رو بهم بگه اما نمي تونه . با اومدن ناهيد خانم و عباس آقا ، نگار و شوهرش و نوزاد تازه رسيده هم به تهران اومدند و كار من كمي دشوار شد چون ناهيد خانم و نگار دايم اصرار داشتند كه من برم و پيششون باشم ، اما من دلم مي خواست فقط تنها باشم . دوست داشتم از همه فرار كنم و برم جايي كه فقط من باشم و فرزادي كه روزگاري عاشقم بود ، عطش دوباره ديدنش بدجور به جانم چنگ مي زد اما مطمئن بودم كه دوباره از ايران رفته . نادين كه هيچ چيزي بهم نمي گفت و منم چيزي نمي پرسيدم و سكوت جفتمان حرصم مي داد ، درست مثل وثوق كه اين روزها انگار اصلا ايميل هايم رو نمي خوند و درست در شرايطي كه خيلي به همدرديش احتياج داشتم با سكوتش تنهام گذاشته بود . در تب و تاب ديدن فرزاد مي سوختم و چاره اي نداشتم تا اينكه شبي خونه ي حاج مهدي بودم و دنبال بهانه اي براي ترك اونجا مي گشتم اما ناگهان گوشم تيز شد ، حسين و حاج مهدي داشتند برنامه ي عروسي و جشن ميلاد پيامبر رو مي چيدند كه حسين به حاج مهدي گفت :

- ديروز با فرزاد رفتيم و چلچراغ ها رو آورديم ، فردا مي گم ترتيب آويزون كردنشون رو بدن .

شارژ شدم و جان تازه اي گرفتم پس فرزاد هنوز ايران بود و حتما توي عروسي حسين كه پس فردا شب بود ، مي ديدمش . موقع خداحافظي عزيزجون بهم يادآوري كرد كه فرداشب ، حنابندان حسين رو فراموش نكنم .

اون شب از ذوق اينكه شايد فردا شب فرزاد رو ببينم خواب به چشمم راه پيدا نمي كرد ، نصف شب افتادم به جون كمد لباس هام تا لباس مناسبي براي فرداشب پيدا كنم ، بايد حسابي به چشم فرزاد مي اومدم . شايد دوباره عشق خوابيده در دلش بيدار بشه ، بالاخره نزديك صبح بود كه بدون انتخاب لباسي مناسب به خواب رفتم . روز بعد احساس سرحالي و خوشي عجيبي داشتم ، انگار تمام غم و غصه هام رو فراموش كرده بودم . به سپيده زنگ زدم تا براي خريد بياد پيشم ، وقتي از خونه بيرون زدم تا با سپيده بريم و دو دست لباس مناسب بخرم ، با نادين كه تازه از سركارش برگشته بود مواجه شدم . با ديدن من كه با رويي باز باهاش سلام و عليك كردم ، هاج و واج مونده بود و باورش نمي شد كه يه شبه اينقدر تغيير كرده باشم .

علت حال خوبم رو پرسيد ، نزديك بود بهش بگم كه ناگهان پشيمان شده و عروسي حسين رو بهانه كردم . تا عصري با سپيده بيرون بوديم ، كلي گشتيم و دوست لباس بسيار شيك انتخاب كردم و خريدم . يك دست براي حنابندان كه كتي اندامي با دامن ماكسي بلند ، مخمل مشكي بود و يك پيراهن ساتن آبي بسيار خوش رنگ براي جشن عروسي . هر دو دست لباس فوق العاده بهم مي اومد ، وقتي لباسها رو پرو كردم سپيده بهم گفت كه با پوشيدن اين لباس ها خيلي خوش تيپ و قيافه شدم . از اين تعريف در دلم ذوقي احساس مي كردم ، پس دوباره مي تونستم فرزاد رو دوباره به خودم جذب كنم . تمام سعي ام فقط براي همين بود ، به رخ كشيدن زيبايي و جذابيتم براي رسيدن به هدفم .

بعد از مدتي دستي به صورتم كشيدم و لباسم رو پوشيدم و وقتي مقابل آينه ايستادم از ديدن چهره و اندامم لذت بردم ، محال بود فرزاد با من رو به رو بشه و فيلش ياد هندوستان نكنه . با اين فكر كه دوباره عاشقم بشه ، لبخندي برلب آورده و حركت كردم . در مسير چندين بار به خودم دقت كردم كه مشكلي نداشته باشم ، ديگه مطمئن بودم كه در اون مهموني از تمام دخترايي كه هستن يه سر و گردن بالاتر خواهم بود . جلوي خانه ي مهدي كه رسيدم كمي پايين تر از خانه ماشين رو پارك كردم ، معلوم بود مهماني حسابي شلوغ شده . وقتي مي خواستم پياده بشم ، با دستم دستگيره ي در رو گرفتم تا باز كنم و براي آخرين بار سايه بان ماشين رو باز كردم و خودم رو در آينه برانداز كردم و براي لحظه اي بي حركت به خودم زل زدم و ناگهان بدون اينكه دستگيره رو بكشم تا باز بشه ، فوري ماشين رو روشن كرده و از اونجا دور شدم . براي يك لحظه وقتي دوباره توي آينه نگاه كردم ، دلم لرزيد و به خودم اومدم كه دارم چيكار مي كنم و براي كي اومدم ؟ براي چه منظوري اومدم ؟ اصلا ديدن دوباره ي مردي به راحتي عشقش رو فراموش كرده چه فايده اي داره ، اگه دوباره عاشقتم بشه ، باز به همون راحتي مي تونه فراموشت كنه . عشق چيزي نيست كه راحت يادت بياد و راحت از يادت بره ، پس فرزاد عاشق واقعي نبود ، سريع گاز دادم و از اونجا دور شدم . وقتي دوباره پا به اتاقم گداشتم مقابل آينه رفته و به خودم زل زدم ، اينبار به جاي دختر زيبا و فوق العاده ي يك ساعت پيش ، دختري فلاكت زده و بدبخت رو ديدم كه داشت مي رفت تا خودش رو تحقير كنه ، مي خواست از سر و وضعش براي عاشق كردن كسي كه شايد الان زن داره استفاده كنه . روزي كه عاشق فرزاد شدم ، بيشتر به خاطر اين بود كه اون منو به خاطر خودم مي خواست ، به خاطر سادگيم ، نه به خاطر شكل و قيافه و زيباييم . وسط اتاق چمپاته زدم و سرم رو با دو دستم گرفتم ، دلم نمي خواست به چيزي فكر كنم مي خواستم تابلوهاي نقاشي فرزاد رو بردارم و فقط به روزهاي خوب فكر كنم ، كه صداي زنگ تلفن بلند شد ، سيمش رو كشيدم و نقاشي رو از زير تخت بيرون كشيدم و بهش زل زدم كه صداي موبايلم در اومد ، خاموشش كردم ، حوصله ي هيچ كس و هيچ چيز رو نداشتم ، فقط دوست داشتم به نقاشي نگاه كنم و به فرزاد فكر كنم .، نه به اينكه فرزاد دوستم نداره بلكه به فرزادي فكر كنم كه عاشقمه و فراموشم نكرده و به هر دري مي زنه تا منو به دست بياره ، به فرزادي كه الان بي تاب ديدار من توي اون مهمونيه ، نبايد به كار احمقانه اي كه مي خواستم انجام بدم فكر كنم . اگر كار امشب رو انجام مي دادم و فرزاد دوباره به طرفم كشيده مي شد تمام تصورات اين چهار سال كه منو عاشق فرزاد نگه داشته بود خراب مي شد ، تمام مقدس بودن عشقم و اينكه فرزاد من و به خاطر وجودم مي خواسته از بين مي رفت و من نمي خواستم اينطور بشه ...

تمام اون شب تا فردا عصر از اتاقم خارج نشدم ، ساعت از 8 شب گذشته بود و تا حالا بيش از بيست بار خونه ي حاج مهدي باهام تماس گرفته بودند. هربار به بهانه ي اينكه سرماخوردگيم شديد شده و نمي تونم از جام بلند بشم اونا رو دست به سر مي كردم اما قانع نمي شدند ، تا اينكه تماس آخر رو خود اقاي داماد گرفت و گفت كه الان خودم ميام دنبالت ، ديگه مجبور بودم تسليم بشم و گفتم به محض اينكه سر دردم آروم بشه ، خودم ميام . بعد از گذشت دو ساعت از آخرين تماس كه توسط حسين گرفته شده بود ، لباس ساده اي پوشيده و سر راه سبد گل زيبايي خريدم و به خونه ي حاج مهدي فتم . ساعت نزديك 10 بود كه به آنجا رسيدم ، جلوي در خونه آنقدر شلوغ بود كه جايي براي پارك ماشينم پيدا نكردم و مجبور شدم دورتر از خونه نگه دارم . در تمام مدتي كه داشتم داخل خانه مي شدم فقط به اين فكر مي كردم كه يعني فرزاد رو مي بينم ؟

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 157
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 216
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 301
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,261
  • بازدید ماه : 1,261
  • بازدید سال : 63,030
  • بازدید کلی : 517,836