loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 235 شنبه 1390/09/05 نظرات (0)

قسمت بیستم

برید ادامه مطلب

امروز ، روز دوم عید بود و من تمام وقت توی اتاقم ، روی تخت ماندم و از تب سوختم ، حالت تهوع و بدن درد شدیدی داشتم . از همه بدتر اینکه لو رفتم و همه فهمیدند که حالم بد شده ، با این وجود نتونستنن راضیم کنن که برم بیمارستان . اعتراف می کنم امروز وقتی تا این حد نگرانی فخیم زاده ها رو نسبت به خودم دیدم ، حالت خوشایندی بهم دست داده بود . تمام حواسشون به من بود ، سودی برام آب پرتقال آورد و کتی ، سوپی رو که اعظم خانم پخته بود توی دهانم می ریخت ، کیانوش کمپوت خرید و اردلان باز کرد و داد خوردم ، گلی هم برام کتاب می خوند . آخه یکی نبود بهش بگه منی که دارم از تب و سردرد می میرم از کتاب چیزی نمی فهمم ، آخر برای خلاص شدن از دستش خودم رو به خواب زدم تا از اتاقم رفت .
اما تمام تعجب و حیرتم از کار فرزاد بود ، برعکس انتظارم هیچ واکنشی که نشونه ی نگرانی باشه از خودش بروز نمی داد . تنها کسانی که هیچ دلنگرانی برای من نداشتند او و لیلی بودند . لیلی که طبیعی بود از من متنفر باشه ، اما فرزاد چرا ؟ حتی احوالم رو هم نپرسید ، شهاب ، شوهر گلی دایم می آمد و حالم را جویا می شد اما فرزاد یکبار هم به اتاقم نیومد . یعنی نگران نشده بود ؟ یا احتیاط می کرد ؟ توی کارش مونده بودم ! فرزادی که به خاطر نجات بهزاد کنترلش رو از دست داده و بهم سیلی زد ، حالا توی این تب و لرز می سوختم به روی خودش نمی آورد . عجیب بود ، بیشتر از همه بهنام نگران بود و اصرار داشت منو بیمارستان ببره . مطمئن بودم که فرزاد به خاطر من احتیاط می کنه ، احساس می کردم الان اونم از تب من ، تب داره و به روی خودش نمیاره . می خواستم براش اس ام اس بزنم اما نه بهتره بهش زنگ بزنم ، مغزم کار نمی کنه ، حالا که اون ، این همه احتیاط می کنه بهرته منم کار خطرناکی نکنم چون ممکنه کسی از پشت در اتاق رد بشه و صدای منو که اصلا بلد نیستم با موبایل آروم حرف بزنم بشنوه .
***
به فرزدا اس ام اس دادم به این مضمون : « زندگی من ! نگران نباش ، بهتر شدم .»
جواب فرزاد فقط یک کلمه بود :
«خوشحالم »
نمی دونم چرا از جوابش خوشحال نشدم ، یعنی فقط همین ، یه خوشحالم خشک و خالی ، نه گلم ، نه عزیزم ، هیچ پسوند و پیشوندی نداشت ؟ یعنی چی شده ؟ چرا فرزاد اینقدر سرد جوابم رو داد ، اونکه سیلی اش رو بهم زده بود پس دیگه از چی دلگیر بود . من باید ناراحت باشم ، اون ناراحت؟ دیگه حوصله ندارم چیزی بنویسم ، ترجیح می دم بخوابم .
***
امروز صبح با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم ، ثریا بود . نمی دونم از کجا فهمیده بود ، مریض شدم ؟ زنگ زد حالم رو بپرسه ! گفتم ، کاملا خوب شدم . گفت که سینا اومده و بی قرار دیدن توست ،ظاهرا کار مهمی باهام داشت . ازم پرسید کی برمی گردم و من گفتم ، نمی دونم احتمالا امسال هم 15 روز رو می مونن و منم باید بمونم . پرسید ، امانتی رو به دست بهنام و بهرام رسوندم یا نه ؟ و من جواب دادم : آره ، اما نگفتم هنوز دست نزده روی میز اتاق من باقی مونده. ازش پرسیدم کی میره که گفت ، سه هفته ی دیگه و چون خونه اش رو فروخته تا روز رفتنش توی خونه ی قدیمی پدرش زندگی می کنه . دلم خیلی گرفت ، باورم نمی شد ثریا برای همشیه از ایران بره و ممکنه من سالها نبینمش . من تحمل دو روز دوری اون رو نداشتم حالا باید سالها دوریش رو تحمل کنم ، اما خدا رو شکر کردم که فرزاد رو دارم ، اون تمام زندگی من بود . صحبتم که با ثریا تموم شد ، رفتم دوش گرفتم تا سرحال بیام و مریضی از بدنم خارج بشه . وقتی دوش گرفتم و موهام رو خشک کردم ، به گوشی فرزاد زنگ زدم که طبق معمول خاموش بود . در حالیکه با خودم فکر می کردم اون دیگه از بی نمکی ، شورش رو درآورده و بی اندازه جانب احتیاط رو رعایت می کنه ، از اتاق بیرون اومده و پایین رفتم . می خواستم صبحونه بخورم ، خیلی احساس گرسنگی می کردم ، چهار روز از سفرمون گذشته بود و انگار نه انگار اومده بودم مسافرت . وقتی وارد سالن شدم ، اردلان و کیانوش مشغول بازی بیلیارد بودند و سودی و کتی هم طبق معمول می گفتن و می خندیدند ، برای اولین بار در طول سفر تحویلشون گرفتم و باهاشون گرم سلام و علیک کردم . بیچاره ها که این چند روز مریض بودم ، سنگ تموم گذاشته بودن و زشت بود باز باهاشون سنگین برخورد کنم . کتی که چند بار قربون صدقه ام رفت و سوری فورا دستور یه صبحانه ی مفصل رو به خدمتکار داد . با اشتها صبحانه را خوردم و در حین خوردن از حرفهای کتی و سودی فهمیدم که برای فرزاد کاری پیش اومده ، لیلی هم خونه کار داشتن با هم رفتن تهران و تا شب برمی گردن .خیلی بهم برخورده بود که فرزاد بدون اطلاع من رفته بود ، اما خودم رو گذاشتم به جای اونکه همین کار رو باهاش کرده بودم . بعد از صبحانه ، به بهانه ی هوا خوردن کتی و سودی و شوهرانش رو تنها گذاشته و کنار دریا رفتم . اونجا هم گلی و شهاب و بهنام ، مشغول والیبال بودند . بهنام دایم ، شهاب بیچاره رو که چاق بود مسخره می کرد و می خندید . از من هم خواستن بهشون ملحق بشم اما من بی حوصلگی رو بهانه کرده و به قدم زدن ادامه دادم . بعد از کمی راه رفتن چون هنوز ضعف مریضی در بدنم بود ، احساس خستگی کردم و روی شن های ساحل نشستم . هوا خیلی خوب و آفتابی بود وسوسه ی کشیدن نقاشی افتاده بود به جونم ، مدتها بود دست به قلم نشده بودم .آخرین کار ، همون پرده ی عاشورا بود که برای حاج مهدی کشیدم و بلند شده و به اتاقم برگشتم و چند کاغذ سفید با مدادی برداشته و به ساحل برگشتم ، اینبار با بهرام و پسراش رو به رو شدم ، کنار ساحل نشسته بودند . برای اولین بار وقتی منو دید با خوشرویی سلام کرد و کنارم نشست و پرسید :
- مثل اینکه تبت قطع شده ؟
با سر جواب مثبت دادم و به بهزاد اشاره کرده و گفتم:
- مثل اینکه بهزاد هم طوری نشده بود ؟
- آره خدا رو شکر ، شانس آوردم تو پشت پنجره بودی و گرنه الان ...
نگاه قدرشناسانه ای به من انداخت و ادامه داد :
- ازت ممنونم .
با تعجب نگاهش کردم ، باورم نمی شد ، این آدم داره از من تشکر می کنه . لبخندی زدم و پرسیدم :
- بهزاد از کی اینطوری شده ؟
- بعد از فوت بابا دچار شوک شد ، نه با کسی حرف می زنه و نه کسی رو می بینه ، پسرم شده یه مرده متحرک . اون شب هم با اراده ی خودش به دریا نرفته چون اصلا یادش نمیاد ، داشته غرق می شده .
چیزی که بهرام درباره ی پسرش می گفت ، منو یاد چیزهایی انداخت که ثریا در مورد خودم می گفت . بی اختیار پوزخندی زدم ، بهرام که معنی خنده ام رو نفهمید با دلخوری پرسید :
- به چی خندیدی؟
- هیچی ، یاد یه کسی افتادم ، ببخشید .
معلوم بود باورش نشده ، مشکوک نگاهم می کرد و برای اینکه خودم رو از اون نگاه خلاص کنم مشغول کشیدن شدم ، اما نمی دونستم چی بکشم که چشمم به بهزاد افتاد که خیره به دریا نشسته بود . شروع کردم به کشیدن بهزاد در همان حالتی که بود ، در حین نقاشی بی اختیار از بهرام پرسیدم :
- مادرش کجاست ؟
بدون اینکه جا بخوره ، گفت :
- آلمان ، ازدواج کرده و یه دختر 18 ماهه هم داره .
خندیدم و گفتم :
- چه مختصر و مفید ، حفظ کرده بودی ؟
خندید و چیزی نگفت ، و خودم ادامه دادم :
- پسرها ، مادرشون رو می بینن ؟
- بهتر بود می پرسیدی مادرشون ، اونا رو می بینه چون بهراد که چهار سالشه و چیزی حالیش نیست ؛ بهزاد هم که دیدن یا ندیدن اون فرقی براش نداره ، با این وجود سالی یک ماه پیش اون هستن . می دونی پروانه ! بهراد که تمام دنیاش منم ! بهزاد هم تمام دنیاش بابا بود که رفت .
آهی کشید و ادامه داد :
- پیش بهترین روانشناس ها بردمش اما هیچ کدوم نتونستن کاری بکنن ، گفتن یه شوک بهش وارد شده که یه شوک دیگه از بین می بردش وتا زمان شوک دوم باید صبر کنم .
حرفهای بهرام منو یاد خودم می انداخت ، اصلا انگار این بچه کودکی خود من بود . بغض سنگینی گلوم رو گرفت ، نقاشی رو نیمه رها کردم و رفتم روی شن ها کنار بهزاد نشستم و زل زدم به چشماش . اون موقع بی شک درد من تنهایی بود ، درد این بچه چیه ؟ پدری داره که عاشقش و کل فک و فامیل دورش می گردن ، پس چرا اینطوری شده ؟ بهرام کنارم نشست و دستش رو ، روی شانه ام گذاشت و گفت :
- تو حالت خوبه ؟
با بغض نگاهش کردم و گفتم :
- منم یه زمانی مثل پسر تو بودم ، ثریا می گه یک سال طول کشید تا از شوک دراومدم . الان که بهزاد رو می بینم ، تصویر کودکی خودم رو مجسم می کنم ! البته فکر می کنم قابل ترحم تر بودم ، یه دختر پرورشگاهی ، بی کس و تنها که مثل مرده ی متحرک بود. می دونی بهرام ! من هیچ وقت کامران رو نمی بخشم . اون می تونست مثل تو یه پدر عاشق باشه ، می تونست نذاره من اون وضع رو داشته باشم ، بد معامله ای با من کرد . بهزاد اگه حالش خوب نیست ، حداقل محبت تو رو داره و این خیلی مهمه .
تمام بغضم به نفرت تبدیل شد ، بلند شدم و به اتاقم رفتم و با تمام خشمی که در وجودم پیدا شده بود ، شروع کردم به جمع کردن چمدونم ، دیگه دلم نمی خواست اونجا بمونم . تقریبا تمام وسایلم رو جمع کرده بودم که چند ضربه به در اتاق خورد و متعاقب آن بهرام وارد شد و متعجب پرسید :
- داری چیکار می کنی ؟
- می بینی که وسایلم رو جمع می کنم .
- ما که قرار نیست برگردیم تهران ؟
- شما رو نمی دونم اما من امروز می رم .
- مگه چی شده ؟ کسی بهت حرفی زده ؟
- نه ، هیچ کس !
- پس چرا می خوای بری،از من ناراحتی ؟
- چرا باید از تو ناراحت باشم ، من دوست دارم برگردم تهران و دلیل هم نمی بینم توضیح بدم . حالا لطف کن برو بیرون می خوام لباسام رو عوض کنم .
چمدان رو بستم و ادامه دادم :
- راستی ، قبل از رفتن اون چمدون و چک رو هم بردار .
سپس روی تخت نشستم تا امانتی رو برداشته و اتاق رو ترک کنه ، اما او به جای رفتن اومد کنارم نشست و زل زد به صورتم و گفت :
- می دونی من اومدم به اتاقت تا ازت خواهشی بکنم ، کمکم کن حال بهزاد خوب بشه .
- مثل اینکه تو متوجه نشدی ، من دارم برمی گردم تهران . بعدشم من روانشناس نیستم و ادبیات خوندم ، بلد نیستم بهزاد رو معالجه کنم .
- ولی همین نیم ساعت پیش گفتی ، قبلا همین شرایط بهزاد رو داشتی . بلند شد و روبه رویم ایستاد و با لحنی که که بتونه من قانع کنه گفت :
- ببین پروانه ، تو قبلا حال بهزاد رو تجربه کردی! بعدم درمان شدی ، ازت خواهش می کنم کمک کن بهزاد هم خوب بشه .
لبخند تلخی زدم و گفتم :
- تو از کجا مطمئنی که من خوب شدم ؟ شماره ی ثریا رو بگیر و ازش بپرس من خوب شدم یا نه ؟ اگه گفت آره ! ازش کمک بخواه تا توی این سه هفته ای که ایرانه پسر تو رو هم خوب کنه ، چون اون تجربه اش رو داره ! تازه رشته اش هم روانشناسی بوده نه ادبیات .
نمی دونم چرا با حرص شروع به گرفتن شماره ی ثریا کردم . بهرام گوشی رو از دستم گرفت و روی تخت انداخت و گفت :
- تو داری چی کار می کنی ! رسما دیوونه ای ها!!!
- من که خودم گفتم ، هنوز خوب نشدم . حالا برو بیرون باید زودتر برم ، ماشین گیرم نمیاد .
- پس تکلیف بهزاد چی می شه ؟
- پسر تو ، به من چه ؟
- یه حسی بهم می گه ، فقط تو می تونی کمکش کنی !
- بهت نمیاد اهل حس و حالم باشی ، به حست بگو اشتباه کرده .
- اصلا اشتباه نکرده ، اون روز دیدی وقتی به سرش دست کشیدی بهت نگاه کرد ، این یعنی اثبات حسم .
از سماجتش عصبی شده و گفتم :
- بهرام ! خواهش می کنم برو بیرون .
- منم خواهش می کنم که کمکم کن .
- بیرون لطفا.
- خواهش می کنم باهاش ارتباط برقرار کن ، شاید جواب بده ، التماست می کنم .
لحنش آنقدر مهربان و عاجزانه بود که دلم سوخت و گفتم :
- بهرام ! تو داری به من التماس می کنی ؟
- التماس که چیزی نیست ، من حاضرم به خاطر بهزاد جونم رو بدم .
بغض گلوم رو گرفت و با خودم گفتم ، این پدر به خاطر پسرش حاضر هر کاری بکنه ! التماس کنه ، از جون و مالش بگذره ، چرا کامران به خاطر من این کار رو نکرد ؟ چرا من از سر خودش باز کرد، چرا من و نبرد خونه اش تا خانواده ای داشته باشم و زودتر خوب بشم ؟ تنها چیزی که بهم داد تنهایی بود و کلی پول که به دردم نمی خورد . به بهرام نگاه کردم و با بغض گفتم :
- بابت هم همین اندازه که توبهزاد رو دوست داری ، تو و بهنام رو دوست داشت؟
- نه!
- یعنی دوستتون نداشت ؟
- بابام عاشق ما بود .
- چرا عاشقتون بود ؟
- خب ، پسراش بودیم !
خواستم بگم مگه من دخترش نبودم پس چرا عاشق من نبود ، اما حرفم رو خوردم و به جاش پرسیدم :
- شما چی ؟ عاشق اون بودین ؟
- ما اون رو می پرستیدیم ، اون قبل از اینکه پدر منو بهنام باشه ، رفیقمون بود .
- حالا چی ؟ حالا که فهمیدین ، توی زندگیش یه زن دیگه و یه دختر دیگه وجود داشته هنوزم ...
بهرام نذاشت حرفم تموم بشه و گفت :
- پروانه ! بذار یه چیزی بهت بگم . کامران و مادرم لیلی ، فقط اسمشون توی شناسنامه ی هم بود . اونا تقریبا 25 سال پیش جدا از هم زندگی می کردن ، مادرم هیچ علاقه ای به کامران نداشت و متقابلا کامران هم از او خوشش نمی اومد ، همه ی فامیل هم می دونستن . من و بهنام هم درک می کردیم که اونا هیچ حسی نسبت بهم ندارن ، خوشبختانه فیلم بازی نمی کردن . من اگه زمانی هم مادرم بگه توی این مدت عاشق مرد دیگه ای غیر از کامران بوده تعجب نمی کنم ، چون اونا وابستگی و تعهدی نسبت بهم نداشتند . من می دونم منظور تو چیه . تو فکر می کنی کامران بهت ظلم کرده و با نیاوردن تو به خونه اش ، تو رو از داشتن خانواده محروم ساخته ! تو فکر می کنی من و بهنام که پیشش بودیم ، خانواده داشتیم ؟ نه عزیز من ، ما هم مثل تو تنها بزرگ شدیم . تو ، دور و برت پر ، از بچه بود و ما ، دورو برمون پر از فامیل هایی که سرشون به کار خودشون بود ، به تو ثریا محبت می کرد به ما کامران . تو ، توی پرورشگاه با دوستات غذا می خوردی نه کنار پدر و مادرت ، من و بهنام هم توی خونه با هم غذا می خوردیم ، نه با پدر و مادرمون . تنها فرق بین ما با تو ، در این بود که تو نمی دونستی که پدر داری ! تو برای نداشتن خانوداه دلیل قانع کننده ای داشتی اما ما نه ، خانواده دار بی خانوداه بودیم . می دونی پروانه ، من و بهنام از اینکه مادر و پدرمون همدیگر رو دوست نداشتن رنج نمی کشیدیم . ما فهمیده بودیم که دنیای هر کس متعلق به خودش ، البته از نظر مالی و و محبتی چیزی از ما کم نمی ذاشتن اما خانواده ی گرم و دور هم به اون شکل که تو فکر می کنی نبودیم . کامران هیچی برای ما کم نمی ذاشت ، اون در نوع خودش نه تنها برای من و بهنام بلکه برای تمام فامیل بهترین بود و این رو مادرم هم قبول داره . بنابراین وقتی بهمون گفت ، 24 سال پیش عاشق زنی شده و باهاش ازدواج کرده و ازش یه دختر داره ، فقط از این تعجب کردیم که توی این سالها چرا دخترش رو نشونمون نداده بود ، وگرنه به خاطر کاری که کرده بود ناراحت نشدیم . تازه کلی هم ذوق کردیم که خواهر داریم و یه دختر به فخیم زاده ها اضافه شده .
بهرام کمی مکث کرد و سپس دستم رو گرفت و گفت :
- من اسم این کار بابا رو خیانت نمی ذارم ، فقط موندم چرا این همه سال این راز رو بین خودش و ثریا نگه داشته ؟ البته می خواست اون شب که ما اومدیم دنبالت همه چیز رو بگه اما تو رفتی ، کاش مونده بودی و ناگفته های این سالها رو می شنیدیم .
قطره اشکم رو پاک کرده و با آه گفتم :
- آره ، کاش مونده بودم ، شاید کابوس هام تموم می شد . شاید اگه می فهمیدم اصل ماجرا چیه و حالا که کامران پدرمه ، اسم اون مرد توی شناسنامه ام چیکار می کنه ، و چرا تشخیص داده بزرگ شدن توی پرورشگاه برام بهتره ، مجبور نبدم برای کشف ایمن مسایل به این سفر بیام تا الان طاقتم تموم بشه و بخوام تنها برگردم . کاش هیچ وقت تو و بهنام نمی اومدین دنبالم ...
دستم رو محکم تر گرفت و گفت :
- حتما قسمت این بوده ! شاید خدا خواسته تو پیدا بشی و به بهزاد من کمک کنی ! می دونی پروانه ، من از تو متنفر نیستم ، تو تنها خواهر ما هستی ! از روز اول تحویلت نگرفتم ، چون بهت حسادت می کردم ! وقتی بابا روز آخر گفت « توی زندگیم عاشق پسرام بودم ، اما دخترم و مادرش رو می پرستیدم » بهت حسودی کردم . من چه می دونستم همین دختر ، باعث نجات جون پسرم می شه . حالا ازت می خوام همونطور که پریشب از مرگ نجاتش دادی ، حالا هم بمونی و از برزخ و پوچی نجاتش بدی . می مونی ؟
با چشمان پر از اشک ، به صورت من که خیس از اشک بود نگاه کرد و منتظر جوابم ماند که گفتم :
- ولی بهرام ! من خودم هنوز خوب نشدم . از ثریا بپرس ، همین چند وقت پیش باز توی خواب راه افتادم و نزدیک بود از بالای پشت بام مجتمع بیفتم پایین . اون شب هم فرزاد که خونه ی دوستش مهمون بود ، منو نجات داد ، می گی نه ازش بپرس .
- پس یک دفعه بگو این بیماری ارثیه و بهزاد از عمه اش گرفته ، نکنه قراره تا آخر عمر مثل تو دیوونه بمونه ؟
هر دو زدیم زیر خنده و اعتراف می کنم وقتی بهرام سرم رو توی بغلش گرفت ، آنچنان احساس آرامشی بهم دست داد که از اولین بوسه ی فرزاد بهم دست داده بود ، با خودم احساس کردم حالا که ثریا داره می ره ، خدا بهرام رو جاش قرار داده که بتونم مثل کوه بهش تکیه کنم .
ساعت از 12 شب گذشته و در انتظار فرزاد هستم ، نه خودش و نه لیلی هنوز از تهران برنگشته اند خدایا دعا می کنم این نیومدن دلیل نگران کننده ای نداشته باشه ، جز اینکه بخواد تلافی روزی که عصبانیش کردم در بیاره . الهی آمین !!

تمام دیشب رو بیدار بودم و انتظار دیدن فرزاد دیوانه ام کرده بود . گوشیش که خاموش بود و تلفن خونه رو هم که جواب نمی داد . اون تا این حد کینه ای نبود که به خاطر تلافی کار من گوشیش ، رو خاموش کنه ! حتما اتفاقی افتاده بود . از بهنام خواستم به مادرش زنگ بزنه ، گفت که لیلی خبری از فرزاد نداره و تهران از هم جدا شدن . تا صبح هزار بار مردم و زنده شدم ، ساعت 5 صبح بود که احساس کردم از دلشوره دارم سکته می کنم و ناچار به نادین زنگ زدم ، می خواستم ببینم خبری از فرزاد داره یا نه . فکر می کنم صدام خیلی درمانده بود ، چون نادین به جای بد و بیراه نثارم کردن که چرا اون وقت صبح بهش زنگ زدم ، با نگرانی گفت که خبری از فرزاد نداره و پرسید ، آیا اتفاقی افتاده ؟ که گفتم نه ، وقطع کردم . چند دقیقه بعد نادین بهم زنگ زد و ازم خواست که جریان رو بهش بگم ، منم که دنبال یه گوش شنوا می گشتم موضوع رو براش گفتم . نادین هم گفت ، می گرده و پیداش می کنه و بهم خبر می ده . ازش تشکر کردم ، کمی آروم شده بودم و نماز صبح رو خوندم و اشک ریختم و از خدا خواستم فرزادم سالم باشه و خدا چقدر زود جوابم رو داد ، داشتم جا نمازم رو جمع می کردم که موبایلم زنگ خورد . گمان کردم نادین زنگ زده خبری بده ، اما با دیدن شماره ی فرزاد در حالیکه گریه ام گرفته بود جواب دادم :
- فرزاد جونم ! الهی قربونت برم خودتی؟
- پس می خواستی کی باشه ؟ چرا گریه می کنی؟
اصلا انتظار چنین جوابی ، اونم با لحنی به این سردی رو نداشتم ، با این وجود اهمیتی ندادم چون می دیدم سالمه و همین برام کافی بود. بنابراین اشکام رو با چادر نمازم پاک کردم و گفتم :
- نگرانت بودم ، ترسیدم اتفاقی افتاده باشه . کتی گفت شب بر می گردی، حالت خوبه ؟
- آره خوبم ، دیگه نگران نباش .
- خدا رو شکر ، حالا دیگه نگران نیستم ، کجای؟
- تهران!
- پس چرا دیشب نیومدی ، نکنه اتفاقی افتاده و به من نمی گی که نگران نشم ؟ دروغ نگو ، چیزی شده ؟
- مگه بیکارم ، 6 صبح زنگ بزنم دروغ بگم ، کارم طول کشید مجبور شدم تهران بمونم . می خوای از نادین بپرس تا باور کنی .
این حرفش مثل آب یخ ریخته شد روی سرم ، پس الان هم نادین پیداش کرده بود که مجبور شده زنگ بزنه ، گفتم :
- مگه تو الان کجایی؟
- خونمون.
- از کی خونه ای ؟
- از دیشب!
چقدر بده ، بخوای سر کسی داد بزنی اما مجبور باشی سکوت کنی تا کسی صدات رو نشنوه . با بغض پرسیدم :
- پس چرا زنگ زدم جواب ندادی ، مگه شماره نیفتاده بود ؟
- تلفن رو کشیده بودم .
- چرا ؟
- خسته بودم ، می خواستم بخوابم .
احساس خفگی می کردم ، می خواسته بخوابه ، در حالیکه من اینجا تا صبح بال بال زدم .
- تونستی بخوابی ؟
- خیلی خوب ! تا همین نیم ساعت پیش خواب بودم ، نادین بیدارم کرد . برای چی می پرسی عزیزم ؟
عزیزم آخرش هم چون نادین اونجا بود گفت و من با صدای آرام که کسی نفهمه فقط اشک ریختم . دلم می خواست چیزی نگم و به گریه اکتفا کرده و قطع کنم اما آرام گفتم :
- خیلی بی معرفتی فرزاد ، من از نگرانی چشم روی هم نذاشتم و تا صبح اشک ریختم و برای تو دعا کردم ، اون وقت تو سیم تلفن رو کشیدی و خوابیدی . فرزاد ، ناجوان مردانه تلافی کارم رو کردی ! من ناخواسته به تو خبر ندادم ، اما تو از عمد به من خبر ندادی . کاش همون شب که بهم سیلی زدی ، زیر مشت و لگد می گرفتی اما این کار رو باهام نمی کردی ، ازت متنفرم ...
فرزاد خواست چیزی بگه ، اما من تماس رو قطع کردم و اجازه ندادم . بالاخره بعد از دو ماه گریه کردم ، چقدر خوب بود ، چقدر سبک شدم . رفتم حمام و شیر آب رو باز کردم و با صدای بلند اشک ریختم ، الان خیلی آروم شدم و عصبانیتم از فرزاد کمتر شده ، اما باهاش قهرم . چقدر دلم می خواد مثل اون روزا که سر وثوق و کامران حرفمون می شد با یه شاخه گل رز بیاد و منم دیگه چیزی به روی خودم نیارم.
البته الان باید با شش تا شاخه گل رز بیاد ، چون شش روز که مهرم رو عقب انداخته و نداده . وای خدایا نکنه بی احتیاطی کنه و با گل بیاد ، وای چقدر بد هم دلم می خواد گل بیاره ، هم از ترس دیگران نیاره . الان که خیلی خوابم میاد و نمی تونم تصمیم بگیرم ، بهتره بخوابم .
***
دارم دیوونه می شم نه از رفتار فخیم زاده ها که اون بیچاره ها از گل بهم نازکتر نمی گن بلکه از دست کارها و رفتار فرزاد . نمی دونم چرا یه نگاه هم بهم نمی کنه ، شاید داره احتیاط می کنه اما همین احتیاط هم شک برانگیز شده . در حدی که وقتی اومد مشغول غذا خوردن بودم ، با همه گرم سلام و احوالپرسی کرد جز با من ، انگار نه انگار منو دیده . چقدر خجالت کشیدم وقتی بهنام در گوشم گفت ، مشکلی دارین ؟ می خوای میانجی بشم ؟ فکر می کنم همه فهمیدن به من محل نمی ذاره ، چون کتی هم با چشم و ابرو بهش فهماند که چرا منو تحویل نمی گیره یا بهرام ، وقتی عصر من و با دوتا پسراش برد گردش توی راه گفت ، اگه با فرزاد مشکل داری یا ازش خوشت نمیاد بگم ، عمه کتی اینقدر عروس گلم ، عروس گلم نکنه چون تا من هستم اجازه نمی دم تو بدون خواست قبلی با کسی ازدواج کنی حتی اگه این ازدواج وصیت کامران باشه . طفلی فکر می کرد من از حرفهای کتی معذب شدم ، برای همین با فرزاد سر سنگین برخورد می کنم .
امروز دلم برای فخیم زاده ها می سوخت ، بخصوص پدر و مادر فرزاد ، بیچاره ها نمی دونن که نزدیک به یک ساله که سر کار هستن ، چقدر دلم می خواست با کسی حرف بزنم و راهنمایی بخوام . نیم ساعت پیش با عزیز جون و حاج مهدی صحبت کردم ، دلم می خواست مشکلم رو بهشون بگم تا اونا راهنماییم کنن اما باز هم ترسیدم و دیدم بهترین کار صبر کردنه ،شاید زمان یه راه درست سر راهم قرار بده . شاید فردا که از خواب بیدار شدم ، فرزاد با هفت تا شاخه گل بیاد و باب آشتی رو باز کنه . امروز وقتی فکر می کردم دیدم فرزاد خیلی راحت می تونه از فرصت ها استفاده کنه چون کتی خیلی دلش می خواد ما باهم تنها بشیم و حرف هامون رو بزنیم . کافی بود منو برای نهار دعوت کنه بیرون ، فوری قبول می کردم ، الان جو طوری شده که اگه اینکار رو بکنه خیلی عادی برخورد می کنن . کتی همیشه برنامه ی گردش و لب دریا رو می ذاره تا من و فرزاد بهتر همدیگر رو بشناسیم ، اما فرزاد هیچ اقدامی نمی کنه . آه خدایا چقدر دلم برای تنها بودن و حرف زدن با فرزاد تنگ شده .
امروز هم یه روزی بود مثل بقیه ی روزها ، نه من به فرزاد محل گذاشتم و نه اون با من همکلام شد ، حالا دعوت به رستوران و هفت تا شاخه ی گل بخوره توی سر من ، بهم نگاه هم نمی کنه . امروز بیشنر اوقاتم رو با بهزاد و بهراد گذروندم ، سوئیچ ماشین بهرام رو گرفتم و بچه ها رو با خودم بردم گردش ، هم وقتم می گذشت و کمتر به فرزاد و رفتارش فکر می کردم ، و هم بیشتر با بهزاد بودم . بالای 120 کیلومتر سرعت می رفتم ، بهراد لذت می برد و جیغ می کشید ، اما بهزاد هیچ واکنشی نشون نمی داد ، چند بار نگاهش کردم ، احساس می کردم متوجه همه چیز هست اما خودش رو از عمد به این حالت می زنه اون می فهمید اطرافش چه خبره ، اما وانمود می کرد که چیزی متوجه نیست .دیروز هم که با بهرام بردیمش بیرون همین حس رو داشتم و به بهرام هم گفتم اون حواسش جمع شده و از شبی که توی دریا گرفتیمش ، حالش خوب شده اما می خواد جلب توجه کنه ، ولی بهرام زیر بار نمی رفت و می گفت مگه ممکنه بچه 9 ساله ما رو سر کار بذاره ؟ امروز هم به همین نتیجه رسیدم ، بهزاد الان با اون بهزاد روزهای اول مسافرت فرق کرده . همون شب توی دریا شوک دوم بهش وارد شده و خوب شده بود ، اما نمی دونم توی ذهن بچگانه اش چه می گذشت که وانمود می کرد هنوز خوب نشده .
من اعتقاد دارم که تنها کسی که می تونه به بهرام کمک کنه ، ثریا ست . هر چی به بهرام گفتم که اون 15 سال سابقه ی زندگی با کودکی اینطوری رو داشته ازش کمک بگیر ، حاضر نیست حتی درباره اش با ثریا صحبت کنه . شاید هم فکر می کنه ثریا سه هفته ی دیگه از ایران می ره وقتی نداره که بتونه به پسر اون کمک بکنه ، تازه اگه وقت هم داشه باشه ، اصلا این کمک رو می کنه یا نه ؟ ثریا و بهرام ، مثل کارد و پنیر بودند . دیگه بهتره بخوابم ، شایدم توی چند روز آینده خودم به نتایج بهتری در مورد بهزاد برسم .
دیر وقته و همه خوابن و هیچ صدایی جز شر شر بارون ، به گوش نمی رسه . می خوام بخوابم با این رویا که در کنار فرزاد هستم بدون ترس از شک دیگران ، بخوابم و آروز کنم که فردا ، روزی باشه غیر از امروز ، به امید اینکه فرزاد آروزی بر باد رفته ی امروز رو ، فردا محقق کنه . البته فردا دیگه با 8 شاخه گل ...
« شبی در خواب ناز بودم ، دیدم کسی در می زند ، در را گشودم روی او ، دیدم غم است در می زند ، ای دوستان بی وفا ، از غم بیاموزید وفا ، غم با همه بیگانه گی هر شب به من سر می زند .»
چقدر این sms که یک ربع پیش توسط سپیده به دستم رسید ، وصف حالم بود و دلم می خواست بفرستم برای فرزاد اما چه جوری ، دایم گوشیش خاموش . آخه دعوا کردیم ، یه دعوای سخت اونم رفت .
امروز از صبح حال مناسبی نداشتم ، این چند روز هوا بهم ساخته و پر خوری می کنم . دیشب هم قرمه سبزی چرب و چیلی اعظم خانم رو حسابی خوردم و حالا فکر می کنم مسموم شده باشم ، دائم حالت تهوع و دل پیچه داشتم . اول صبح از ترس اینکه کسی متوجه حالم بشه و اجبارم کنه برم بیمارستان ، از اتاق بیرون نیومده و خودم رو با کتابی که گلی بهم داده بود سرگرم کردم تا اگه کسی به اتاقم اومده کتاب خوندن رو بهانه کرده و نرم پایین ، حتی به همین بهانه در برابر اصرار همه مخصوصا کتی که کارم رو تموم شده می دونست و دلش می خواست من و فرزاد بیشتر باهم باشیم ، مقاومت کرده و برای ناهار نرفتم بیرون . البته شاید اگه فرزاد ازم می خواست که باهاشون برم ، بی خیال سرگیجه و تهوع شده و می رفتم اما او به روی خودش نیاورد و همراه اونا راهی گردش شد . اعتراف می کنم ، وقتی از پنجره ی اتاقم نگاهش کردم که سوار ماشینش شد ، دلم بدجوری گرفت . با نگاهم بدرقه اش کردم و با بغض زیر لب گفتم :
- خیلی بی معرفتی ، داری می ری گردش اونم بدون من ؟ یعنی بهت خوش می گذره ؟
نیم ساعت بعد از رفتن فخیم زاده ها ، آب قندی زورکی خوردم تا حالم بهتر بشه و بعد اینکه سر حال بشم رفتم حمام ، زیر دوش تمام فکرم پیش فرزاد بود . چطوری تونست بدون من بره ؟ یعنی الان بهش خوش می گذشت ؟ فکر اینکه ، زن جوونش رو توی ویلایی به این بزرگی با یه سرایدار پیر تنها گذاشته ، اشک رو به چشمام آورد . از زیر دوش بیرون اومده و بدون اینکه اشکم رو کنترل کنم حوله ام رو پوشیده و از در حمام خارج شدم و با دیدین فرزاد که روی لبه ی تخت نشسته بود ، دهانم از تعجب باز موند . خواستم ازش بپرسم ، اینجا چیکار می کنی اما یادم اومد که ازش دلخور هستم ، ولی اعتراف می کنم با وجود ژستی که گرفته بودم هیچ وقت این اندازه خوشحال نبودم . انگار دنیا رو بهم داده بودند ، پس هنوز دوستم داره و براش مهم هستم اما با این وجود خودم رو بی اعتنا نشون داده و وقتی بهم گفت :
- مردم از دوریت ، خوبی عزیزم !؟
نیم نگاهی بهش انداختم در حالیکه توی دلم می گفتم وقتی تو پیشم هستی آره ، بدون اینکه جوابش رو بدم خودم رو سرگرم خشک کردن موهام کردم . خدا خدا می کردم زودتر منت کشی رو ، شروع کنه تا منم کوتاه بیام و بپرم توی بغلش . تمام حواسم بهش بود که اومد پشت سرم ایستاد و آروم گفت :
- هنوز از من دلخوری گلم ؟
وانمود کردم که حرفش رو نشنیدم و بعد یهو احساس کردم ، دستاش رو دور کمرم حلقه کرد ، اول فکر کردم می خواد بغلم کنه و خواستم جاخالی بدم که دیدیم دستش که پر از شاخه گل رز بود ، از دور کمرم بالا اومد .
با دیدن گل ها خنددیم و به طرفش برگشتم و با عشوه گفتم :
- خیلی بدی فرزاد ، می خوای خرم کنی ؟
- این چه حرفیه ، گلم ؟ فقط می خوام باهام آشتی کنی !
خندیدم و با ناز گفتم :
- زرنگی ، با 8 شاخه گل ، به همین سادگی ؟
- تقصیر خودته عزیزم ، می خواستی همچین مهری نذاری .
- ببخشیدها ، همین مهرم که باعث آشتی می شه .
کمی نگاهش کردم ، قیافه اش مثل بچه ها معصوم بود و دلم نیومد اذیتش کنم . بنابراین گل ها رو گرفته و با لبخند گفتم :
- چیکار کنم ، عاشقم دیگه ، نمی تونم دلت رو بشکنم .
با خوشحالی بغلم کرد ، اعتراف می کنم توی اون لحظه از تمام تصوراتی که این چند روز داشتم خجالت می کشیدم . دوباره همون فرزاد ، فرزادی که همسرم بود و عاشقانه دوستش داشتم در کنارم بود . دیگه تمام گله و حرفها رو فراموش کردم ، مهم این بود که الان کنارم بود . مهم این بود اطمینان پیدا کردم هنوز عاشقمه . از آغوشش بیرون اومدم تا گلها رو توی گلدان روی میز بذارم که یادم افتاد با فخیم زاده ها رفته بود گردش ، ازش پرسیدم :
- فرزادم ! می اومدی اینجا ، بقیه نگفتن کجا می ری؟
- چرا ! گفتم می رم ویلا .
وحشت زده پرسیدم :
- تو که جدی نمی گی ؟
- معلومه جدی می گم . حالا چیه ، چرا وحشت کردی ؟
- چرا نباید وحشت کنم ، الان چه فکری می کنن ؟ من و تو تنها توی ویلا ، وای فرزاد از تو بعید بود ، تو که این همه احتیاط کردی . زود برگرد ، بگو نرفتم ویلا.
وقتی سکوتش رو دیدم دوباره ادامه دادم :
- نه اینطوری بدتر شک می کنن ، بیا با هم بریم . می گی رفتم دنبال پروانه و به زور آوردمش .
با نگاه درمانده ام زل زدم به چشمای سبز و خشمگین ، دوباره شد همون فرزاد چند روز قبل و با عصبانیت گفت :
- چمدونت رو ببند ، همین الان برمی گردیم تهران .
اصلا شوخی نمی کرد اما من خندیدم و گفتم :
- یعنی چی ؟
- یعنی برمی گردیم سر خونه و زندگیمون ، این چه مسافرت مزخرفیه ، تا من وسایلم رو جمع می کنم تو هم لوازمت رو جمع کن .
- دیوونه شدی ؟
در حالیکه از اتاق خارج می شد با همان لحن جدی ادامه داد :
- نه قربونت ، تازه دارم عاقل می شم ، سریع آماده شو .
از اتاق خارج شد ، با رفتنش برای لحظه ای حرفهاش رو مرور کردم ، جدی بود ، اما مگه می شد ، آدمی که این همه احتیاط کرده بود حالا ناغافل دست من بگیره و دوتایی بی خبر بریم تهران ؟ رفتم به اتاقش با این امید که پشیمون شده و شوخی کرده باشه ، ولی دیدم که داشت لوازمش رو توی چمدون می ریخت . انگار قضیه جدی بود ، بنابراین به او که ازم پرسید چمدونم رو بستم یا نه ؟ گفتم :
- فرزاد عزیزم ! این مسخره بازی چیه ؟
- مسخره بازی نیست ، می خوام زنم رو بردارم برگردم خونم . کجاش مسخره است .
- تو مثل اینکه یادت رفته ما چه موقعیتی داریم .
- موقعیتی نداریم ، زن و شوهریم .
- فرزاد ! خودت رو به اون راه نزن ، هیچ فکر کرده ای اگه الان من و تو بریم بقیه پیش خودشون چه فکری می کنن ؟ دیگه شک نمی کنن ، مطمئن می شن ما یه رابطه ای داریم !
- خب ، بشن ! جرم که نکردیم ، زن و شوهر قانونی هستیم .
- بله ، اما این رو من و تو می دونیم ، اونا خبر ندارن .
- عیب نداره ، دیگه وقتشه خبر دار بشن .
- فرزاد ! تو داری منو عصبی می کنی .
- چرا ؟ چون حرف حق می زنم ؟
- کدوم حق ، خواهش می کنم به خاطر من تمومش کن .
دست از جمع کردن لوازمش کشید ، نفس راحتی کشیدم و فکر کردم از خر شیطون پیاده شده که گفت :
- به خاطر تو ؟!! ببینم تو تا حالا چه کاری رو به خاطر من کردی ؟ از روز ازدواجمون تا حالا با خودت فکر کن ، ببین کارهایی که کردیم کدومش به خاطر من بوده جز اینکه همه چیز به خاطر تو انجام شده . الان مثلا اومدیم مسافرت ، جز اینکه 8 روز اینجا ، اصلا منو نمیبینی . همش ترس ، همش شک ، تا کی پری ؟ خسته شدم ، نزدیک یک ساله زنمی و یک هفته بدون ترس نداشتیم ، دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم .
قیافه ی حق به جانبی گرفتم و گفتم :
- خیلی بی انصافی ، فکر می کنی چرا الان من اینجام چون خیلی بهم خوش می گذره ؟ نه آقا ، به خاطر تو و زندگیمون !!
- کدوم زندگی ؟ هفته ای دو ، سه روز با هم بودن شد زندگی ؟
- من که اعتراضی ندارم ، به همین راضیم تا کارها درست بشه .
- می گم فقط فکر خودتی بدت میاد ، پس من چی ؟ من به این وضع راضی نیستم ، رضایت من مهم نیست ؟
- تو که تا حالا اعتراضی نداشتی ، خودت می گفتی تحمل می کنیم تا شرایط گفتن به دیگران مهیا بشه .
- اون موقع نمی دونستم دختر داییم هستی .
- که چی ؟ تو فکر می کنی چون الان کسی مخالف ازدواج ما نیست و مادرت روزی چند بار منو عروس گلم خطاب می کنه ، مشکلات حل شده ؟
- آره ، الان لب باز کنیم ، کار تموم ، کتی منتظر جواب ماست تا داداری دودور عروسی رو راه بندازه .
با فریاد جواب دادم :
- نخیر آقا من تا نفهمم مادرم و کامران چه جور آدمی بودن نمی تونم زندگی عادی با تو رو شروع کنم از کجا ...
فرزاد با عصبانیت وسط حرفم پرید و گفت :
- اگه هیچ وقت نفهمیدی چی ؟ تا آخر عمر باید موش و گربه بازی کنیم ؟ چرا تو درک نمی کنی دختر ، توی این یک سال اگه اعتراض نکردم چون چاره ای نداشتم ، اما الان همه دارن التماس می کنن که ما با هم ازدواج کنیم ، نذار همه چیز خراب بشه . ما می تونیم مثل آدم زندگی کنیم ، پس همه چی رو خراب نکن .
- من خرابش نکنم ؟! من که همه ی سعی ام درست کردنش .
- تو داری سعی می کنی ؟ خیلی جالبه ، منو نگاه نمی کنی مبادا کسی شک کنه ، مثل اینکه زنم نبودی رفتار صمیمی تری باهام داشتی ! بابا جون ، هشت روز اومدیم مسافرت و در حسرت یه قدم زدن کنار دریا موندم ، خسته شدم اینقدر دزدکی نگات کردم . یک سال زنمی ، یه گردش و تفریح درست و حسابی نداشتیم . من دلم یه زندگی پر از آرامش می خواد ، من عاشق تو و با تو بودنم ، من عاشق بچه داشتنم اما حتی نمی تونم به چیزایی که عاشقشون هستم فکر کنم . آخه تا کی ؟ برای من تاریخ تعیین کن ، چند هفته ، چند ماه ، چند سال دیگه باید صبر کنم تا خانم بفهمه قبل از ازدواج پدر و مادرش به دنیا اومده یا ...
بی اختیار سیلی محکمی به گوشش زدم ، آنقدر محکم که خودم برق از چشمم پرید . این من بودم که چنین کاری رو کردم ؟ نه ، من ! چطور تونستم بزنم توی صورت مردی که تمام زندگیم بود ؟ اصلا چرا روی حرفش حرف می زدم ؟ خانواده ی اون بودن و اینم مشکل خودش بود ، نمی دونستم چرا باهاش مخالفت می کنم ؟ ولی ناخودآگاه نمی دونم چرا این حرکت رو انجام دادم و گفتم :
- این روزا ، بیشتر از اینکه توی برزخ پدر و مادرم باشم ، توی جهنم رفتار دوگانه ی توام . هر جا می خوای بری برو ، من نمیام .
دستی به جای سیلی کسید و گفت :
- تو زن منی ، هر جا بگم باید بیایی.
با بغض گفتم :
- نمیام ، چون می خوام زنت باقی بمونم . تو برو منم تا فردا یه بهونه ای جور می کنم و میام ، اینطوری اومدنت به ویلا هم شک برانگیز نمی شه .
پوزخندی زد و گفت :
- نه ، تو اصلا نمی فهمی من چی می گم و بازم حرف خودت رو می زنی ، شک ، شک ... باشه حالا که اینطوره ، خودم این گندی رو که با نظر تو به زندگیمون زدیم و یواشکی ازدواج کردیم درست می کنم .

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 167
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 346
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 653
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,613
  • بازدید ماه : 1,613
  • بازدید سال : 63,382
  • بازدید کلی : 518,188