مراحل 4 گانه تهیه پایان نامه دانشجویی در ایران
1- CTRL + A
2- CTRL + C
3- CTRL + V
4- CTRL + P
فارسیش:
سلکت آل
کپی
پیست
پرینت
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
0 | 243 | majid |
![]() |
0 | 207 | majid |
![]() |
0 | 235 | amirali |
![]() |
0 | 166 | amirali |
![]() |
0 | 160 | amirali |
![]() |
2 | 299 | amirali |
![]() |
0 | 188 | amirali |
![]() |
32 | 2298 | amirali |
![]() |
5 | 711 | cenotaph |
![]() |
0 | 192 | amirali |
![]() |
0 | 221 | amirali |
![]() |
0 | 171 | amirali |
![]() |
0 | 207 | amirali |
![]() |
0 | 430 | amirali |
![]() |
0 | 238 | amirali |
مراحل 4 گانه تهیه پایان نامه دانشجویی در ایران
1- CTRL + A
2- CTRL + C
3- CTRL + V
4- CTRL + P
فارسیش:
سلکت آل
کپی
پیست
پرینت
فقط 1% جمعیت دنیا رو داریم، اونوقت 30% کشتههای سوانح هوایی دنیا ایرانیاند،
سوار هواپیما بشی انگار سوار عزرائیل شدی؛ اصفانیا راس میگن که دیگه بلیط دوطرفه رفت و برگشت بخری ریسک داره، باید فقط یهطرفه خرید که ضرر توش نباشه!
ساعت دوازده شب چنان برفی اومد كه نگو، بعد يهو ابرا رفتن برفا آب شد كم مونده بود خورشيدم نصفه شبی طلوع كنه...
بچهها دور هم جمع شدن مثلا دارن میجنگن، بهشون میگم اسم چند تا پهلوان ایرانی رو بگین، میگن: اسپایدرمن، جومونگ، مختار!
پول شارژ باطری موبایلمون از پول کارت شارژش بیشتر میشه،
----------------------------------------------------
بقیه مطلب رو در ادامه مطلب بخونید
کنون رزم جومونگ و رستم شنو، دگرها شنیدستی این هم شنو
به رستم چنین گفت اون جومونگ!
ندارم ز امثال تو هیچ باک
که گر گنده ای من ز تو برترم
اگر تو یلی من ز تو یلترم
رستم انگار بهش برخورد، یهو قاطی کرد و گفت:
منم مرد مردان ایران زمین
ز مادر نزادست چون من چنین
تو ای جوجه با این قد و هیکلت
برو تا نخورده است گرز بر سرت
جومونگ چشماشو اونطوری گشاد کرد و گفت:
---------------------------------
بقیه مطلب رو ادامه مطلب رو بخونید
جومونگ حرفای باحالی در جواب پهلوان گفته!!!
هرکجا مشکلات پابرجاست/ یا خرابی به نحوی از انحاست
بی گناهند جمله مسوولان / مطمئن باش بی کم و بی کاست
علتش بدحجابی زن هاست!
گر هدفمند گشته یارانه/ هیچ کس را اگر که یارا، نه
کی به تو گفت کار یارانه؟/ خوب بنگر، دلیل آن پیداست
علتش بدحجابی زن هاست!
هرکه معتاد بنگ و تریاک است/ آزمایش نشان دهد پاک است
پرقاچاق، ولوو و ماک است/ جنس هرآنچه خواستی اینجاست
علتش بدحجابی زن هاست!
==========================
بقیه مطلب را در ادامه مطلب بخونید
خیلی جالبه و خنده دار!!!!
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند
و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند :
از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود
و اینکه این کیسه ها را برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند.
همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند
و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند…
وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند
وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات
را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد…
اما وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد
و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند،
پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود
و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود…
و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد
کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود !!!
روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند
و وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد،
سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند…!!!
شما کیسه خود را چگونه پر می کنید …؟!!
پدر روزنامه مي خواند .اما پسر كوچكش مدام مزاحمش مي شد.حوصله ي پدر سر رفت و صفحه اي از روزنامه را-كه نقشه ي جهان را نمايش مي داد- جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد.
-"بيا ! كاري برايت دارم . يك نقشه ي دنيا به تو مي دهم .ببينم مي تواني آن را دقيقا همان طور كه هست بچيني ؟"
و دوباره سراغ روزنامه اش رفت.مي دانست پسرش تمام روز گرفتار اين كار است.اما يك ربع ساعت بعد پسرك با نقشه ي كامل برگشت.
پدر با تعجب پرسيد:"مادرت به تو جغرافي ياد داده؟"
پسرجواب داد:"جغرافي ديگر چيست؟"
پدر پرسيد:"پس چگونه توانستي اين نقشه ي دنيا را بچيني؟"
پسر گفت:" اتٿاقا پشت همين صفحه تصويري از يك آدم بود .وقتي توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنيا را هم دوباره ساختم."
چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند.
بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتي ديدند که گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گفتند :
ديگر چاره ايي نيست .شما به زودي خواهيد مرد .
دو قورباغه حرفهاي آنها را نشنيده گرفتند و با
تمام توانشان کوشيدند تا از گودال خارج شوند.
اما قورباغه هاي ديگر دائما به آنها مي گفتند که دست از تلاش برداريد چون نمي توانيد از گودال خارج شويد ?
به زودي خواهيد مرد . بالاخره يکي از قورباغه ها تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .
او بي درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه ديگر با حداکثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد .
بقيه قورباغه ها فرياد مي زدند که دست از تلاش بردار ?
اما او با توان بيشتري براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتي از گودال بيرون آمد بقيه قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرفهاي ما را نشنيدي ؟
معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکر مي کرده که ديگران او را تشويق مي کنند .
مردي صبح از خواب بيدار شد وديد تبرش ناپديد شده، شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد.براي همين تمام روز اورازير نظر گرفت.
متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد مثل يك دزد راه مي رود، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند پچ پچ مي كند. آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه اش برگردد لباسش را عوض كند و نزد قاضي برود و از او شكايت كند.
اما همين كه وارد خانه شد تبرش راپيدا كرد.زنش آن را جابه جا كرده بود.مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه ميرود ،حرف ميزند و رفتار مي كند.
(انگونه که فکر میکنیم میبینیم...)
در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل
مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از
كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرمیزند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد
. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر
نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.
بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار
داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن
سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي مي
تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد"
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم.
برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد.
آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترسخورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ – درب و داغانْ نِگا ساعتِ رانندهی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!
پیرمرد صبح زود از خانه بیرون آمد. پیاده رو در دست تعمیر بود. در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان ماشینی به او زد. به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند.
پس از پانسمان زخم ها، پرستاران از او خواستند که آماده شود تا از استخوان هایش عکسبرداری شود. پیرمرد به فکر فرو رفت و یکباره از جا بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت. به پرستاری که می خواست مانع رفتنش شود گفت که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستار سعی کرد او را برای ماندن و ادامه درمان قانع کند ولی موفق نشدند. از پیرمرد دلیل عجله اش را پرسید.
در جواب گفت: زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!
پرستار گفت: اصلا نگران نباشید. ما به او خبر می دهیم که امروز دیرتر می رسید.
پیرمرد جواب داد: متاسفم! او بیماریِ فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با تعجب پرسید: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید در حالی که شما را نمی شناسد؟
پیرمرد با صدایی غمگین و آرام گفت: اما من که می دانم او کیست
. . . !
خدایا...
به من زیستی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم.
آنچه می خواهیم نیستیم و آنچه هستیم نمی خواهیم.آنچه دوست داریم نداریم و آنچه داریم دوست نداریم و عجیب است هنوز امیدوار به فردایی روشن هستیم.
ساعتها را بگذارید بخوابند.بیهوده زیستن را نیازی به شمردن نیست...
((دکتر علی شریعتی))
كنار هر قطره ي اشكم هزار خاطره دفنه
اينقدر خاطره داري كه گويي قدر يك قرنه
گلو ميسوزه از عشقت عشقي كه مثه زهره
ولي بي عشق تو هر دم خنده با لبهاي من قهره
درسته با مني اما به اين بودن نيازارم
تو كه حتي با چشماتم نميگي باز دوست دارم
اگه گفتي دوست دارم فقط بازي لبهات بود
وگرنه رنگ خودخواهي نشسته روي چشمات
هر چي عشقه توي دنيا من ميخواستم مال ما شه
اما تو هيچ وقت نذاشتي بينمون غصه نباشه
ادامه شعر رو مي تونيد در ادامه مطلب بخونيد
این روزها به لحظه ایی رسیده ام که با تمام وجود ملتمسانه از اشکهایم می خواهم که یادت را از ذهن من بشوید.یادت را بشوید تا دیگر به خاطر تو با خود جدال نکنم.
من تمام فریادها را بر سر خود می کشم چرا که می دانستم که در این وادی، عشق و صداقت مدتهاست که پر کشیده اندامّا با اینهمه تمام بدبینی ها و نفرتها را به تاریک خانه دل سپردم. و در گذرگاهت سرودی دیگرگونه آغاز کردم و تو ... چه بی رحمانه اولین تپش های عاشقانه قلب مرا در هم کوبیدی. تمام غرور و محبت مرا چه ارزان به خودخواهیت فروختی، اولین مهمان تنهایی هایم بودی. روزی را که قایقی ساختیم و آنرا از ساحل سرد سکوت به دریای حواث رهسپار کردیم دستانم از پارو زدن خسته بود ... دلم گرفته بود...
نگاه درست به زندگي!
اينگونه نگاه كنيد ...
مرد را به عقلش نه به ثروتش
زن را به وفايش نه به جمالش
دوست را به محبتش نه به كلامش
عاشق را به صبرش نه به ادعايش
مال را به بركتش نه به مقدارش
.....
انسان جائز الخطاست موفقها هم اشتباه میکنند
حقیقت پیروزی و شکست را پیران با تجربه و کودکان درک می کنند
درون و کنار هر شکستی پیروزی وجود دارد
چون شکست بی معنی است اگر در بینهایت هم ضرب شود باز هم بی معنی است
قدرت بی منتها برای موفقیت در هرموجودی به ودیعه گذاشته شده است
بر چسب خوب و بد به کارهای زندگی زدن منطقی نیست و آرامش در رسیدن به موفقیت الزامی است
بر چسب زدن به انسانها منطقی نیست
اشتباهات و ناگواری ها می تواند مرا به خدا نزدیک تر کند
کامیابی و آرامش واقعی درونم متجلی است
در ملکوت الهی شکست وجود ندارد
با سلام
دوستان عزیز وبلاگ سون ۷ راه اندازی شد.
کسانی که مایل به همکاری هستند میتوانن در قسمت ثبت نام سریع به جمع کاربران وبلاگ بپیوندند و مطالب زیبا و قشنگ و مفید خود را در وبلاگ ثبت کنن.
از دوستان خواهشمندم که برای بهتر شدن وبلاگ نظرات و پیشنهادات خود را ارائه نمایند.
برخی از مطالب و لینک های دانلود از سایر وب سایت های معروف گرفته میشوند که منبع انها ذکر می شود.
کلیه مطالب قابل کپی برداری هستند.
نویسنده ها برای ورود باید اول وارد سایت www . ROZBLOG .COM شوند سپس با وارد كردن نام كاربري(نام وبلاگ:user@seven7) و رمز عبور (گذرواژه:12345) خود وارد كنترل پنل خود شوند.تمامي حروف را بايد با حرف كوچيك وارد كرد.
از کسانی که می خواهند عضو شوند تقاضا دارم که از انتخاب مطالب و عکس و اسم های مخالف قوانین جمهوری اسلامی بپرهیزند.
نويسنده هاي عزيز سعي كنيد تمام مطالب را با فونت معمولي tahoma با سايز مناسب و معمولي انتخاب كنيد.سعي كنيد ترتيب و مرتب بودن و زير موضوع بودن مطالب را رعايت كنيد تا هماهنگي لازم بين همه ايجاد شود.
از انتخاب مطالب سياسي و خلاف قوانين پرهيز كنيد.
كساني كه مايل به تبادل لينك هستند تقاضا دارم كه از تبادل لينك اتوماتيك يا ارسال لينك استفاده كنند.
از همکاری شما نهایت تشکر را دارم
بنرهای تبلیغاتی خود را در وبلاگ قرار دهید.
مدیریت وبلاگ
در زمین عشقی نیست که زمینت نزند ..... آسمان را دریاب....
تعداد صفحات : 28