این روزها به لحظه ایی رسیده ام که با تمام وجود ملتمسانه از اشکهایم می خواهم که یادت را از ذهن من بشوید.یادت را بشوید تا دیگر به خاطر تو با خود جدال نکنم.
من تمام فریادها را بر سر خود می کشم چرا که می دانستم که در این وادی، عشق و صداقت مدتهاست که پر کشیده اندامّا با اینهمه تمام بدبینی ها و نفرتها را به تاریک خانه دل سپردم. و در گذرگاهت سرودی دیگرگونه آغاز کردم و تو ... چه بی رحمانه اولین تپش های عاشقانه قلب مرا در هم کوبیدی. تمام غرور و محبت مرا چه ارزان به خودخواهیت فروختی، اولین مهمان تنهایی هایم بودی. روزی را که قایقی ساختیم و آنرا از ساحل سرد سکوت به دریای حواث رهسپار کردیم دستانم از پارو زدن خسته بود ... دلم گرفته بود...