loading...
دنیای خنده |دانلود|جک|اس ام اس|عکس|کلیپ|داستان|شعر|طنز|چت روم|موبایل|نرم افزار‎|‎اموزش|اهنگ|سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
مهــــدیه بازدید : 489 جمعه 1390/07/22 نظرات (0)

این رمان یه داستان واقعیه

برای خواندن و دانلود قسمت دوم به ادامه مطلب برید

ادامه مطلبو دریابید

علی صورت خیس از اشکش را به شانه ام چسباند و گفت:
من پانی رو از خودم روندم... ولم کرد.
فریاد زدم:
به درک! چرا داری با خودت این کار رو می کنی؟
علی در میان هق هق گریه اش گفت:
از وقتی مامان بابام ولم کردن تنها زمانی که احساس خوشبختی کردم اون زمانی بود که با پانی دوست شدم... تحمل نبودنش رو ندارم.
گفتم:
مامان بابات ولت نکردن. یکی دو سال دیگه می ری پیششون.
علی مشتی به سینه ام زد و گفت:
چرا ولم کردن.
اشک هایش را پاک کردم و گفتم:
خودم آشتیتون می دم.
علی با بی حالی گفت:
آرسام... من... من... قرص خوردم... حالم داره بد می شه.
رو به آرتین که در چهارچوب در ایستاده بود فریاد زدم:
چرا وایستادی؟ زنگ بزن به اورژانس.
رو به علی کردم و در حالی که از اضطراب به تته پته افتاده بودم پرسیدم:
چه کوفتی خوردی؟
علی آب دهانش را قورت داد و گفت:
سه تا از اونایی که اردلان بهم داده بود.
با تعجب نگاهش کردم. علی دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
دارم می میرم. یه کاری بکن.
دوباره به پشت سرم نگاه کردم. آرتین داشت با تلفن حرف می زد. گفتم:
علی تو رو خدا قوی باش. چیزی نیست. الان آمبولانس می یاد. آخه بیشعور! این چه کاری بود که کردی؟
علی لباسم را چسبید و گفت:
من که نمی میرم هان؟ من فقط می خواستم توجه پانی رو جلب کنم... به خدا فقط برای همین خوردم... وای! یه کاری کن آرسام... .
پنج دقیقه ی بعد آمبولانس رسید. من و آرتین با سرعت به دنبال آمبولانس رفتیم. آن قدر هول کرده بودم و دستانم می لرزید که آرتین با ماشینم رانندگی می کرد. با حواس پرتی پوست لبم را می کندم و زیرلب به عالم و آدم ناسزا می گفتم. قلبم آن قدر محکم می زد که ضربانش از روی لباس چسبانم هم معلوم بود. در دل خدا خدا می کردم که به خیر بگذرد.
علی را با برانکارد می بردند. خیلی ترسیده بود. صورتش عرق کرده بود. با دست های سردش چنگی به دستم زد و گفت:
آرسام من نمی خوام بمیرم... نمی خواستم بمیرم... فقط خوردم که توجه پانی رو جلب کنم... .
تقریبا فریاد زدم:
مزخرف نگو! نمی میری. فردا هممون می یایم دیدنت به خریت می خندیم.
او را به اتاقی بردند و به من اجازه ی ورود ندادند. با کلافگی موهایم را بهم ریختند. موبایلم بی وقفه زنگ می زد. با خشونت آن را از جیبم در آوردم. شماره ی عسل را که دیدم آن قدر عصبانی شدم که گوشی را محکم به سمت دیوار پرت کردم. جنازه ی گوشی گران قیمتم روی سر آرتین افتاد. آن قدر عصبی بودم که آرتین جرئت نمی کرد صحبت کند. دوست بابام دکتر زمانی را که دیدم به طرفش دویدم. با دست های سردم دستش را گرفتم و گفتم:
تو رو خدا کمکش کنید دکتر! نذارید بمیره.
دکتر زمانی نگاه ناامیدکننده ای از پشت عینکش بهم انداخت. بازویم را گرفت و با مهربانی گفت:
امیدت به خدا باشه.
وقتی او رفت کنار آرتین نشستم. با کلافگی خودم را روی صندلی عقب جلو می کردم. در ذهنم برای پانی و اردلان خط و نشان می کشیدم. آرتین دهانش را باز کرد تا دلداریم بدهد ولی چنان نگاهش کردم که دهانش را بست و سرش را پایین انداخت.
در اتاق که باز شد با عجله به سمت دکتر زمانی رفتم. با دیدن صورت او وا رفتم. روی زمین نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم. دیگر قلبم آن طور محکم نمی زد. گویی هزار پاره شده بود. اشک به چشم هایم هجوم آورد. چانه ام از بغض می لرزید. دکتر زمانی دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
هر کاری می تونستیم کردیم ولی... قلبش... سه تا قرص کم چیزی نبود... فقط می تونم بگم متاسفم.
چیزی برای گفتن نداشتم. بازوی آرتین را گرفتم و از جایم بلند شدم. آرتین مرا در آغوش کشید و هر دو به شدت گریه کردیم. باورم نمی شد که شاهد رفتن علی باشم. از وقتی خودم را می شناختم علی کنارم بود. بهترین دوستی بود که می توانستم داشته باشم. هزار تا چرا و ای کاش و اگر توی ذهنم بود. نگاه متاثر دکتر زمانی بیشتر حالم را بد می کرد. چشم هایم را بستم و آرزو کردم ای کاش می شد زمان به عقب برگردد. صدای علی را می شنیدم که با ترس می گفت:
نمی خوام بمیرم... .
دکتر زمانی اجازه داد علی را ببینم. تقریبا بلافاصله پشیمان شد. من خودم را روی جسد علی انداختم و هق هق گریه ام اتاق را پر کرد. فریاد می زدم:
علی خیلی نامردی! به خاطر اون دختره ی بیشعور منو تنها گذاشتی. مگه قرار نبود تا آخرش باهم باشیم؟ علی! پاشو. من جواب مامان بابات رو چی بدم؟ علی پاشو مگرنه به خدا خودم رو می کشم.
دکتر زمانی و آرتین مرا از علی جدا کردند. تقلا می کردم که خودم را به او برسانم ولی آن دو مرا محکم گرفته بودند. نمی خواستم باور کنم این علی است که با چشم های بسته روی تخت دراز کشیده است. بلاخره دکتر زمانی و آرتین مرا از اتاق بیرون کردند. دکتر زمانی با لحن محکمی گفت:
آرسام اگر آرام نشوی مجبور می شوم بهت آرامبخش بزنم.
نگاه متاثر و پر از سوال چند نفر از پرستارها را که دیدم بیشتر آتش گرفتم. با مشت محکم به دیوار سنگی رو به رویم زدم. صدای شکستن استخوان های دستم را شنیدم. روی زمین نشستم و دستم را در آغوش کشیدم. نمی دانستم درد دستم بیشتر است یا قلبم.
دکتر زمانی مرا با ضرب و زور به خانه فرستاد. ماهرخ به بابام زنگ زد و آرتین باربد را خبر کرد. اصلا حال خودم را نمی فهمیدم. با اینکه باور نمی کردم علی مرده باشد دیوانه شده بودم. روی تخت دراز کشیده بودم و با بی قراری خودم را به این طرف و آن طرف تاب می دادم. ناگهان از جا پریدم و بازوی آرتین را چنگ زدم و گفتم:
شاید هنوز شانسی باشه نه؟ بهش شوک دادن؟
آرتین که از من بیشتر می ترسید تا اتفاقی که افتاده بود گفت:
دادن. آرسام!... علی دیگه بر نمی گرده.
با دست هایم سرم را گرفتم و فریاد زدم:
پانی خودم می کشمت. قسم می خورم که زنده نذارمت. توی کثافت علی رو ازم گرفتی. مادر پدرت رو به عزات می شونم.
آرتین شانه هایم را گرفت و گفت:
آرسام بس کن! به خدا علی هم راضی نیست این طور عذاب بکشی.
مشتی به سینه ی آرتین زدم و گفتم:
علی راضی نیست؟ علی اصلا به من فکر می کرد؟ به مامان باباش فکر می کرد؟ یا همه ی ذهنش شده بود اون دختره؟
آرتین را کنار زدم و از جایم بلند شدم. آرتین شانه هایم را گرفت و گفت:
کجا می ری ؟
فریاد زدم:
دارم می رم پانی رو بکشم.
در همین موقع در اتاقم باز شد و باربد با چشم هایی سرخ وارد شد. آرتین گفت:
به دادم برس. این پسره دیوونه شده.
باربد جلو آمد و گفت:
بشین کارت دارم.
او را کنار زدم و گفتم:
از سر راهم برو کنار.
باربد که پسر قوی هیکلی بود من را با یک حرکت روی تختم انداخت و گفت:
آروم بگیر. چرا خل شدی؟
ماهرخ با یک سینی کوچک وارد شد. صورت کک مکی اش از ترس سفید شده بود. یک لیوان آب و یک قرص توی سینی بود. باربد شانه ام را گرفت و گفت:
جون هرکی دوست داری این قرص را بخور و خیال همه رو راحت کن.
سرم را کج کردم و از خوردن امتناع کردم. باربد گفت:
به خاطر علی. خواهش می کنم... جون مادرت... جون بابات... جون خواهرت.
اشک هایم دوباره سرازیر شد. کمی آرام گرفتم و قرص را خوردم. باربد سرم را در آغوش کشید و گفت:
انتقام علی رو می گیریم. نگران نباش.
با اینکه مسکنی قوی زده بودم از درد دستم صورتم در هم رفت. باربد یک ریز حرف می زد. حرف هایش آرامم می کرد. لحنش خشمگین و عصبی بود. حرف هایش بوی خون و انتقام می داد. کم کم ضعفی که وجودم را پر کرده بود جایش را به خشم داد ولی قبل از اینکه نقشه ای بکشم خواب چشم هایم را ربود.
******
چشم هایم را که باز کردم بابام را دیدم. چند بار چشم هایم را به هم زدم. در رختخواب نیم خیز شدم. بدنم کرخت شده بود. سرم گیج می رفت. دستی به صورتم کشیدم. آروشا لبه ی تختم نشسته بود. باربد کمی دورتر روی یکی از مبل های چرمی نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود. با دیدن او همه چیز یادم آمد. انگار دنیا روی سرم خراب شد. خودم را دوباره روی تخت انداختم. صورتم را با دست پوشاندم. آرزو کردم که ای کاش هرگز از خواب بیدار نمی شدم. ای کاش توی خواب می مردم. باز چشم هایم پر از اشک شد. درد دستم هم از یک طرف آزارم می داد. آهسته زمزمه کردم:
علی خیلی نامردی.
خواستم از جایم بلند شوم ولی توان نداشتم. بابام مرا در آغوش کشید. نمی خواستم مثل دختر بچه ها گریه کنم. بغضم را به سختی فرو دادم. چیزی از حرف های بابام نمی فهمیدم. چشم هایم را بستم. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. اشک هایم دوباره سرازیر شد. چشم هایم را باز کردم و در دل به خودم گفتم:
آرسام قوی باش! گریه نکن!
لب پایینم را گزیدم. باربد را دیدم که خیلی متفکر سرش را پایین انداخته بود. حرف هایش را به خاطر آوردم. حق با او بود. باید انتقام علی را می گرفتیم. دست هایم را مشت کردم. بغضی که گلویم را پر کرده بود از بین رفت. همه ی آن ناراحتی جای خودش را به خشم داد. بابا مرا از خودش جدا کرد. آروشا با مهربانی اشک هایم را با دستش پاک کرد. لیوانی آب به دستم داد. با عصبانیت گفتم:
من دوباره قرص نمی خورم ها!
آروشا بازویم را گرفت و گفت:
منم ازت نخواستم که قرص بخوری.
آب را از دستش گرفتم و کم کم آن را نوشیدم. حالم بهتر شده بود ولی سرم خیلی درد می کرد. یاد حرفی افتادم که به بهاره زده بودم. گفته بودم که میگرن دارم. پوزخندی زدم. چه قدر آن روزها دور می نمود.
آروشا همان طور که به بازوی من چسبیده بود مرا به هال برد. بعد به باربد تعارف کرد که برای شام پایین بیاید. نگاهی به میز شام انداختم ولی چیزی ندیدم. بی اراده قاشق به دهانم می بردم ولی نمی فهمیدم چی می خورم. گیج و منگ بودم. نمی دانم کی غذا خوردنم تمام شد. از نگاه ترحم آمیز مامان بابام متنفر بودم. دندان هایم را با عصبانیت روی هم فشردم. نمی خواستم کسی این طوری به من نگاه کند. آهی کشیدم و میز را ترک کردم. سرگیجه ام باعث شد یکی از پله ها را نبینم و سکندری بخورم. آروشا دوان دوان خودش را به من رساند و بازویم را گرفت. مرا به اتاقم برد. بدون هیچ حرفی روی تخت افتادم. آروشا دوباره لبه ی تخت نشست. سرم را روی پایش گذاشتم. با دست های کوچکش موهایم را نوازش می کرد. خوشحال بودم که چیزی نمی گفت. نمی خواستم هیچ چیز بشنوم. در همان سکوت و آرامش به خواب رفتم.
به انبوه قبرهای خالی نگاه کردم. مو به تنم راست شد. احساس می کردم کسی دستم را گرفته و من را دنبال خودش می کشد. صدای گریه های زن ها در اطرافم شدت گرفت. به اندامی پیچیده در کفن خیره شدم. جدا این علی بود؟ بهترین دوستم... برادرم... علی... نه! نمی تواند راست باشد. علی برای رفتن خیلی جوان بود. اصلا وقت رفتنش نبود. وقت پروازش الان نبود. چرا علی؟ چرا؟
انگار آروشا بود که بازویم را گرفته بود. نگاهش کردم. او هم گریه می کرد. بابام کمی آن طرف تر ایستاده بود. او هم گریه می کرد. فقط من بودم که اندوهم فراتر از اشک و آه بود. باورم نمی شد. چطور ممکن بود؟ شبیه یک شوخی می ماند. علی که تا چند روز پیش شاد و سرحال بود. کدام قرصی او را به دست های سرد خاک تقدیم کرد؟
کنار اندام لاغر و باریک کفن شده ی او ایستادم و آهسته گفتم:
این علی نیست... علی نیست... نمی تواند علی باشد.
به تندی سرم را چرخاندم و اطرافم را نگاه کردم. انتظار داشتم علی را در همان اطراف پیدا کنم. دوباره به کفن نگاه کردم. زیرلب گفتم:
علی پاشو! مسخره بازی بسه.
بابام دستم را کشید. نگاه خیره ام به کفن ماند. منتظر بودم که علی بلند شود. بابام من را می کشید ولی چشم های من هنوز به کفن بود. منتظر بودم که علی بلند شود. داشتم از کفن دور می شدم. اشک به چشم هایم هجوم آورد. پس چرا علی بلند نمی شود؟
کنترلم را از دست دادم. ایستادم و فریاد زدم:
علی پاشو! علی بلند شو.
بابام مرا از پشت گرفت و گفت:
آروم باش پسرم.
فریاد زدم:
علی خواهش می کنم پاشو. بهم بگو همه اش دروغه... علی بگو که دروغه... تو نرفتی... من می دونم.
صدای گریه ی زن ها شدت گرفت. آروشا روی دو زانو نشسته بود و نمی توانست برای آرام کردنم جلو بیاید. گریه امانش نمی داد. بابام و یکی از فامیل های علی من را گرفتند و عقب کشیدند. من می خواستم خودم را آزاد کنم و به علی برسانم ولی آن قدر ضعیف شده بودم که توانی در خودم احساس نمی کردم. لبه ی جدول نشستم. کسی یک لیوان آب دستم داد. نگاهش کردم. باربد بود. اخم کرده بود و صحبت نمی کرد. چشم های سرخش او را لو می داد. می خواست به روی خودش نیاورد که گریه کرده است. خواستم آب را بنوشم ولی گویی گلویم مسدود شده بود. بغض چنان راه گلویم را بسته بود که داشتم خفه می شدم. چانه ام می لرزید. دست هایم هم چنان لرزشی داشت که کمی آب روی لباسم ریخت. لیوان از دستم روی زمین افتاد و آبش زمین را خیس کرد. سرم را روی دستم گذاشتم و چشم هایم را بستم. تصویر علی پیش چشم هایم جان گرفت. انگار هر دو تایمان دوباره کوچک شده بودیم و روی نیکمت آبی کلاس اول دبستان نشسته بودیم. علی با آن چشم های درشت و مشکی رنگ که از نگرانی گرد شده بود به سمتم آمد. دست لطیفش را روی بازویم گذاشت و گفت:
آرسام چرا گریه می کنی؟
هق هق گریه هایم تصویر علی را از پیش چشمانم شست. زیرلب گفتم:
علی تنهام نذار... خواهش می کنم... اگه تو بری تنها می شم.
صدای بابام را از دور دست ها شنیدم که گفت:
آرسام پاشو. بریم برای نماز.
اصلا نمی توانستم خودم را میلی متری جا به جا کنم. سرم را بلند کردم. بابام که حال خراب من را دید نگاه منتظری به باربد انداخت. باربد گفت:
شما بفرمایید آقای دکتر. ما بیایم برای نماز خدا قهرش می گیره.
بابام گفت:
لا الله اله الله... باربد بینیت خون می یاد.
بابام دستمالی به باربد داد و بعد به سمت صف منظم نماز میت رفت.
بعد از نماز با قدم هایی آهسته به سمت جایی رفتیم که از آن پس خانه ی سرد علی می شد. به ردیف قبرهای خالی نگاه کردم. لرزه به اندامم افتاد. پاهایم سست شد و روی بلوک هایی که کنار قبر تلنبار کرده بودند نشستم. عموی علی او را در قبر گذاشت. کسی با صدای بلند قرآن می خواند. دیگر نمی توانستم ادامه بدهم. می خواستم به عالم خوش کودکیم سفر کنم. به هر زمانی که فرار می کردم خاطرات علی به سمتم هجوم می آورد. پسری که از وقتی خودم را شناختم کنارم بود، رفته بود. انگار خودم را گم کرده بودم. علی... نمی فهمی چطور تنها شدم. نمی فهمی... .
گره سر کفن را باز کردند. بابام و آرتین بازویم را گرفتند و مرا به سمت قبر علی بردند. خم شدم و صورت او را دیدم. صورت رنگ پریده اش به کبودی می زد. دوست داشتم همه جا سیاه شود و بمیرم. او نمی توانست علی باشد. آرتین ترجیه داد من را به جای اولم برگرداند. روی بلوک ها نشستم. مامان علی توی سر خودش می زد. صدای فریادهایش آزارم می داد. یاد حرف علی افتادم که می گفت مامان و بابام ولم کردند. انگار تازه داشتم به این موضوع فکر می کردم که علی چه قدر همیشه کم حرف می زد. چه قدر رنج می کشید و دم نمی زد. همیشه من بودم که برایش از مشکلاتم می گفتم ولی او هیچ وقت چیزی نمی گفت. همه را توی خودش می ریخت. خودش را در درس هایش غرق می کرد که چیزی نفهمد و من... چه قدر دوست بدی بودم. هیچ وقت کمکش نکردم. هیچ وقت برایش برادری نکردم. چه قدر بهش مدیونم... .
مامان و بابای علی جلو آمدند و من را در آغوش کشیدند. صدای گریه هایشان گوش هایم را پر کرد. قلبم در سینه سنگینی می کرد. بوی پدر و مادری بینیم را پر کرد که چند سال محبتشان را از پسرشان دریغ کرده بودند و حالا من را به جای او در آغوش می فشاردند. دوست داشتم هر چه زودتر از آنها دور شوم و دیگر نبینمشان.
******
روی زمین نشستم. به اتاق علی نگاه کردم که میلی متر به میلی مترش بوی او را می داد. دیگر اشک نمی ریختم. دیگر فریاد نمی زدم. کم کم داشت باورم می شد که تنها شده ام. مامان علی تک تک لباس های فرزندش را می بویید و اشک می ریخت. سرم را به زانویم تکیه دادم. مامان علی صندوق روی میز تحریر علی را برداشت. با صدای دورگه ای گفتم:
به وسایل شخصی علی دست نزنید.
باربد آهسته گفت:
دمت گرم. آفرین!
آرتین از آن طرفم گفت:
چی می گی؟ مامانشه.
بلند گفتم:
مامانشه که مامانشه! این دو سال کجا بود؟ پسرش رو ول کرد رفت سراغ عشق و حال خودش. اون موقع مادر نبود؟
بابام بهم اخم کرد و گفت:
آرسام بلند شو بریم.
گفتم:
می دونی که از جام تکون نمی خورم.
اشک هایم را ریخته بودم و عصبانیتم باقی مانده بود که می خواستم سر کسی خالی کنم. مامان علی صندوق را روی میز برگرداند. چیزی نمی گفت. او هم پشیمان بود که پسرش را تنها گذاشته بود. با سری افکنده از اتاق خارج شد. بابام و آروشا دنبالش رفتند تا از او عذرخواهی کنند. کار همیشگی آروشا! چیزی که ازش متنفر بودم.
از جایم بلند شدم. گشتی در اتاق نیمه تاریک زدم. چراغ را روشن کردم و با حسرت به اتاق نگاه کردم. به تخت خواب علی... کمد لباس هایش... میز تحریرش... همه را یک دل سیر تماشا کردم. می دانستم آخرین باری است که پایم را در آن خانه می گذارم. آهی کشیدم. ناگهان چشمم به کارتی که روی میز بود افتاد. کارت را برداشتم:
کلاس موسیقی (...) .
لب هایم را روی هم فشردم. به باربد نگاه کردم. از جایش بلند شد و به سمتم آمد. پشت سرم ایستاد و به کارت خیره شد. در گوشم گفت:
آماده ای؟
کارت را در جیبم گذاشتم و گفتم:
برای علی حاضرم هر کاری بکنم.
دندان هایم را از عصبانیت روی هم می سابیدم. حوصله ی دانشگاه را نداشتم. با این حال به زور باربد و آرتین آمده بودم. با اخم و تخم آخر کلاس نشستم. قبل از اینکه استاد سر کلاس بیاید باربد در گوشم گفت:
با اردلان چی کار کنیم؟
نگاهم را از زمین به باربد دوختم و گفتم:
نمی دونم علی از کی ازش قرص می گرفت.
باربد با عصبانیت گفت:
اونو ولش کن. کی اهمیت می ده؟ مهم اینه که قرص می داد.
به باربد گفتم:
دماغت داره خون می یاد.
باربد دستمال را از جیبش در آورد و گفت:
چند وقتیه که این طوری می شه. نمی دونم چرا.
با بی تفاوتی سرم را چرخاندم. با دیدن پارمیدا و عسل سرم را پایین انداختم. حوصله یشان را نداشتم. به باربد گفتم:
آمار این پسره اردلان رو باید در بیاریم. باید ببینیم کلا توی کار پخش قرص هست یا نه. بعد نقشه بکشیم.
باربد گفت:
خیلی خب! پس تا آخر کلاس وقت داریم که به این موضوع فکر کنیم.
پرسیدم:
اصلا چه درسی داریم الان؟
باربد نگاه دلسوزانه ای به من انداخت و کوتاه گفت:
حقوق معماری.
دست به سینه نشستم و به سخنرانی کسل کننده ی استاد گوش دادم. همان پنج دقیقه ی اول کلاس خسته شدم. فکرم به سمت نقشه هایی که با باربد می کشیدم پرواز کرد. نگاهی به آرتین که سمت چپم نشسته بود انداختم. سرش را روی میز گذاشته بود. او خبر نداشت که من و باربد تا چه حد مشتاق انتقام گرفتن هستیم. ساناز می گفت که آرتین توی مهمانی ها مواد مصرف می کند. با خودم فکر کردم شاید به گوش اردلان رسیده باشد. منتظر ماندم تا کلاس تمام شود.
وقتی بالاخره استاد از کلاس خارج شد بهاره به سمتم آمد. در دل نالیدم:
ای خدا! چه جوری شر اینو از سرم کم کنم؟
بهاره بابت فوت شدن علی بهم تسلیت گفت. لب هایم را روی هم فشردم و خیلی خشک و رسمی تشکر کردم. بهاره با دیدن تغییر رفتارم جا خورد. باربد پیش دستی کرد و برای او پشت سر هم بهانه آورد. سرم را پایین انداختم و زمانی آن را بالا آوردم که بهاره از کلاس خارج شده بود. باربد به صورت غیر منتظره ای پس سرم زد و گفت:
چرا ناراحتش می کنی؟ آخر ترم به دردت می خوره.
با ناراحتی گفتم:
دیگه برام مهم نیست که حتما واحدام رو پاس کنم. به خاطر اینکه با علی برم آمریکا می خواستم نمره هام خوب شه.
باربد نگاه سرزنش آمیزی بهم کرد. با بی حوصلگی از جایم بلند شدم و گفتم:
تو این یکی نمی خواد منو امر به معروف کنی.
باربد بلند شد ولی قبل از اینکه چیزی بگوید رو به آرتین کردم و گفتم:
پاشو بیا کارت دارم.
خیلی خشک و رسمی جواب سلام پارمیدا را دادم و بی توجه به او از کنارش رد شدم. سه نفری به بوفه رفتیم. یک لیوان نسکافه جلویم گذاشتم و نقشه یمان را برایش شرح دادم. یک جرعه از نسکافه ام خوردم و گفتم:
تو برو سراغ اردلان. ازش بخواه برات مواد بیاره.
آرتین با چشم های گشاد شده نگاهم کرد و گفت:
شرمنده داداش! تو دانشگاه ازم بگیرن شر می شه.
باربد گفت:
پسر تو چه قدر خری! لازم نیست که ازش حتما جنس رو بگیری. فقط ببین برات می یاره یا نه. اگه اوکی داد فرداش برو بزن زیرش.
آرتین آهی کشید و گفت:
خیلی خب! فقط به خاطر علی.
باربد با پایش به پایم زد و با سر به جایی اشاره کرد. اردلان بود.از عصبانیت با دستم لیوان یک بار مصرف را خرد کردم. مشت محکمی روی میز کوبیدم. زیرلب گفتم:
پدرتو در می یارم.
باربد گفت:
این قدر خودتو تابلو نکن. یه جوری نشون بده انگار نمی دونستیم علی قرص مصرف می کنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
مگه می دونستیم؟
با خودم فکر کردم:
چرا علی هیچ وقت بهم نگفت؟ خدایا! کم کم دارم به این فکر می افتم که انگار هیچی از علی نمی دونم.
با حالتی عادی برای اردلان سر تکان دادیم. او دانشجوی عمران بود و توی مهمانی های بچه های دانشگاه با او آشنا شده بودیم. یک سال از ما بزرگتر بود. پسری بلندقد و لاغر اندام بود. موهای مشکی خوش حالت و چشم های کشیده ی مشکی رنگ داشت. پسر خوش قیافه ای بود. نگاهم را از او گرفتم. باربد به ساعتش اشاره کرد و گفت:
انقلاب اسلامی داریم ها!
از جایمان بلند شدیم و به سمت کلاسمان رفتیم.
******
رو به آرتین کردم و گفتم:
بیا دیگه! کلاس شروع شده ها!
آرتین سرش را خاراند و گفت:
چی داریم؟
باربد گفت:
روستا.
آرتین دستش را در هوا تکان داد و با بی حوصلگی گفت:
ولش کن! حسش نیست. یکم دیر می یام.
بجه های کلاس نگاهی گذرا به ما کردند. شانه بالا انداختم و همراه باربد به طرف کلاس رفتم. نیم ساعت از کلاس گذشته بود که سر و کله ی آرتین پیدا شد. بلافاصله کنارم نشست. با بی قراری پرسیدم:
چی شد؟ تو که حوصله نداشتی.
آرتین گفت:
اوکی شد. اردلان رو دیدم. نقشه رو اجرا کردم.
غریدم:
یعنی چی اوکی شد؟
آرتین گفت:
بعد کلاس برات تعریف می کنم.
با بی قراری به باربد نگاه کردم. داشت اس ام اس بازی می کرد. اخم هایش در هم رفته بود. وقتی نگاه پرسش گرم را دید پوزخندی زد و صفحه ی موبایلش را جلوی چشمم گرفت. اس ام اس از طرف عسل بود. نوشته بود:
آره معلوم نیس شما دو تا سرتون به کجا گرم شده. از وقتی خونه گرفتید دیگه من و پارمیدا رو تحویل نمی گیرید. هرچیزی جنبه می خواد.
خنده ی کوتاهی کردم. سرم را به طرفین تکان دادم و زیرلب گفتم:
از دست این دخترها!
باربد بدون اینکه به اس ام اس عسل جواب بدهد گوشی را در جیبش گذاشت. زیرلب گفت:
همه ی این حرف ها از گور پارمیدا بلند می شه.
خندیدم و گفتم:
می دونم.
باربد آهسته گفت:
تو که بلدی خرش کنی. یه کاری کن که ساکت شه.
شانه بالا انداختم و گفتم:
وقتی الان بهش نیازی ندارم برای چی خرش کنم؟ هر وقت بهش احتیاج داشتم می دونم چه جوری دلش رو به دست بیارم.
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
وقتی من نباشم می ره سراغ اردلان. این جوری بهتر می شه. اگه نقشمون با آرتین نگرفت می تونیم از یه در دیگه وارد شیم.
باربد سرش را پایین انداخت و خندید.
بعد از کلاس بدون اینکه به پارمیدا و عسل نگاه بکنیم سوار ماشین آرتین شدیم و به سمت یکی از رستوران های معروف رفتیم. بعد از فوت شدن علی اولین بار که چنین با اشتها غذا می خوردم. برش سوم پیتذا را که برداشتم گفتم:
تعریف کن دیگه! نفهمیدیم چی شد.
آرتین نوشابه اش را روی میز گذاشت و گفت:
وقتی اردلان داشت از بوفه بیرون می اومد جلوشو گرفتم و دست دادم. احوال پرسی کردم و اون بهم تسلیت گفت. منم یه کم ابراز ناراحتی کردم. بعد بهش گفتم که برای اینکه از این ناراحتی در بیام پسرخاله ام می خواد برام یه مهمونی بگیره. گفتم که مطمئن نیستم بتونه جنس جور کنه. اگه نتونست می تونم رو تو حساب کنم؟ گفت باشه حرفی نیست. بهش گفتم اگه خواستم می تونه جنس رو توی دانشگاه تحویل بگیرم؟ گفت نه.
آهی کشیدم و با ناامیدی به باربد نگاه کردم. آرتین یک جرعه از نوشابه اش خورد و گفت:
بهش گفتم برای این می گم که ممکنه زیاد وقت نداشته باشم که بیام ازت بگیرم. گفت حرفش را نزن. نمی شه تو بیای از من جنس بگیری. می خوای منو جلو همسایه ها تابلو کنی؟ خودم برات می فرستم. منم گفتم نه! اگه بفرستی خونه مامانم اینا می فهمن. بعد پرسید چه قدر می خوام منم یه مقدار نسبتا بالایی گفتم. اونم گفت باشه. برات می یارم دانشگاه.
باربد گفت:
ای ول! پس می شه این جوری انداختش توی دام.
آرتین گفت:
ولی روی من حساب نکنید. اگه بگیرنش و بپرسن برای کی می خواستی جنس ببری و اون منو لو بده چی؟
باربد با کلافگی به صندلی تکیه داد. لبخندی شیطانی روی لب هایم نقش بست. باربد پرسید:
باز چی به فکرت رسیده؟
گفتم:
این مشکل یه راه حل خیلی ساده داره... پارمیدا!
بعد از سه تا بوق پارمیدا گوشی را برداشت. بلافاصله با کنایه گفت:
چه عجب!
آهی کشیدم و گفتم:
منتظر بودم تو اول زنگ بزنی. انتظار داشتم متوجه بشی که مرگ علی چه بلایی سر من اورده. انتظار داشتم تو همش کنارم باشی و... کنارم باشی و... بتونم به تو تکیه کنم. ولی تو هم مثل علی نامردی. تو هم تنهام گذاشتی. ازت این انتظار رو نداشتم. غم علی کم نبود که این کم محلی های توهم بهش اضافه بشه.
پارمیدا که کمی نرم شده بود گفت:
عزیزم خب من بهت زنگ می زدم ولی تو جواب نمی دادی.
صدایم را بلند کردم و گفتم:
زنگ می زدی؟ واقعا فکر کردی در شرایطی بودم که بتونم جواب تلفنات رو بدم؟ من احتیاج داشتم تو کنارم باشی. می خواستم پیشم باشی تا همه چی یادم بره. تو که می دونی وقتی دور و برمی دیگه توی این دنیا سیر نمی کنم. چرا تنهام گذاشتی؟ من فکر می کردم تو تنها دختری هستی که با معرفتی و دوستم داری. درست زمانی که بیشتر از همیشه بهت احتیاج داشتم تنهام گذاشتی.
پارمیدا گفت:
آرسام نمی دونم چی بگم. منم برای علی خیلی ناراحت شدم ولی واقعا نمی دونستم چی کار کنم. منم می خواستم پیشت باشم ولی نمی تونستم واکنش خانوادت رو حدس بزنم.
گفتم:
خانواده؟ من مهمم که چشم انتظارت بودم.
پارمیدا آهی کشید و گفت:
ببخشید ولی تو هم خیلی این چند روز بهم کم محلی کردی.
گفتم:
برای اینکه از دستت دلخور بودم... ولی... امروز دیگه طاقت نیوردم... دلم برات تنگ شده.
باربد زد زیر خنده. چشم غره ای بهش رفتم. خودم هم به خنده افتاده بودم. پارمیدا گفت:
منم دل تنگتم.
مکثی کردم و گفتم:
اگه دوستم داری بیا اینجا. الان بهت احتیاج دارم. مامانم اینا تا شب نمی یان.
پارمیدا بعد از مکثی گفت:
باشه میام. فعلا بای... بازم معذرت می خوام.
گفتم:
عیبی نداره. می دونی که من نمی تونم از دست تو ناراحت بشم. زود بیا عشقم. فعلا بای عزیزم.
تماس را که قطع کردم باربد گفت:
بابا تو دیگه کی هستی؟ در عرض سه دقیقه ماست مالیش کردی. همچین مزخرفاتی رو تو تمام عمرم نشنیده بودم.
از روی تخت بلند شدم و گفتم:
خودمم تا حالا همچین جملات تهوع آوری نگفته بودم. پاشید برید سر کار و زندگیتان. الان پارمیدا می یاد.
باربد و آرتین را بدرقه کردم. بعد یک لیست بلند و بالا برای مینا نوشتم و او را بیرون فرستادم. نیم ساعت بعد پارمیدا رسید. سعی کردم غم در چهره ام منعکس شود. پارمیدا که وارد خانه شد دستش را گرفتم و ثانیه ای بعد او را محکم در آغوش کشیدم. خنده ام گرفته بود ولی پارمیدا تحت تاثیر قرار گرفته بود. صورتش را با محبت بوسیدم. با دستانم صورتش را قاب کردم. لبخندی پر مهر بهش زدم و گفتم:
دلم برای این صورت زیبا تنگ شده بود.
پارمیدا که خوشحالی از چهره اش پیدا بود گفت:
منم دلم برات تنگ شده بود.
او را به اتاقم بردم. یک بسته ی کادو شده به دستش دادم. پارمیدا ذوق زده بسته را گرفت و گفت:
این کارا برای چیه؟
دستش را گرفتم و بوسیدم. باز او را در آغوش کشیدم و گفتم:
دوست داشتم خوشحالت کنم.
پارمیدا بسته را باز کرد و با دیدن گردنبند گرانبهایی که برایش خریده بودم خندید. او رو به روی آینه ایستاد. من گردنبند را از دستش گرفتم و پشتش ایستادم. گردنبند را به گردنش بستم. چشم های پارمیدا از خوشحالی درخشید. او را از پشت بغل کردم و صورتش را بوسیدم. توی آینه به صورت ذوق زده اش خندیدم و گفتم:
خیلی بهت می یاد.
پارمیدا به طرفم چرخید و گفت:
من اشتباه کردم... نباید تنهات می ذاشتم... این کارات شرمنده ام می کنه.
انگشتم را روی لب های سرخابیش گذاشتم. احساس کردم انگشتم رژی شد و چندشم شد ولی خودم را کنترل کردم و گفتم:
دیگه این حرف رو نزن. من اشتباه کردم که پای تلفن این طوری باهات حرف زدم.
پارمیدا دستم را گرفت و هر دو روی تخت نشستیم. دستم را دراز کردم و کلیپس بزرگ و مشکی رنگ را از موهای نقره ای پارمیدا باز کردم و گفتم:
می دونی که دوست دارم موهات رو دورت بریزی.
پارمیدا موهایش را دورش ریخت. بلافاصله خودش را برایم لوس کرد. سرش را روی سینه ام گذاشت. موهایش را نوازش کردم. در دل گفتم:
چه قدر این دختر بی جنبه س. منتظر به اشاره س.
گفتم:
هفته ی بعد پنجشنبه و جمعه به بهونه ی اسکی می خوام برم خونه ی خودم. باربدم نیست. بیا با هم باشیم.
پارمیدا گفت:
باشه. منم به مامان اینا می گم دارم می رم اسکی.
چند لحظه سکوت کردم. نمی دانستم چطور منظورم را بیان کنم. سرانجام گفتم:
بیا یه چیزی بزنیم که کل این دو روز رو با هم خوش باشیم.
پارمیدا سرش را بلند کرد و گفت:
یعنی مواد مصرف کنیم؟
اخم کردم و گفتم:
مواد نه! شیشه.
پارمیدا گفت:
بی خیال! معتاد می شیم.
با بی قیدی گفتم:
خب بشیم! مگه چه عیبی داره؟ شیشه که عوارض نداره. تا کی باید مراعات این حرف های مادربزرگی رو بکنیم؟ بیا با هم خوش بگذرونیم. بابا دنیا دو روزه. علی رو ببین! عمرش تمام شد و رفت. توی زندگیش چی فهمید؟ عمر من و تو ام همینطوره. معلوم نیست فردا باشیم. تا وقتی زندگی می کنیم باید حال کنیم.
چانه اش را گرفتم و سرش را رو به روی صورتم قرار داد. نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم و گفتم:
کی با یه بار مصرف معتاد می شه؟ دیگه این موقعیت برامون پیش نمی یادها! فوقش دو ماه دیگه به بهونه ی عید با هم چند روز تنها بشیم و شیشه بکشیم. کی این جوری معتاد می شه؟
پارمیدا گفت:
نمی دونم. می ترسم.
بوسیدمش و گفتم:
باشه هر جور تو بخوای.
پارمیدا سکوت کرد. می دانستم در عرض چند دقیقه متقاعد می شود. انتظارم طولی نکشید. چند دقیقه ی بعد پارمیدا سرش را بلند کرد و گفت:
باشه! ولی اگه خوش نگذشت دیگه نمی کشیم. اگه هم خوش گذشت می
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
خوش امدید ×××××××××××××××××× خــــدایا! من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریای خود نداری،من چون تویی دارم و تو همچون خودی نداری .... ×××××××××××××××××× امیدوارم که بهتون خوش بگذره
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    همه در مورد وبلاگ نظر ميدن.شما چطور؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 834
  • کل نظرات : 152
  • افراد آنلاین : 192
  • تعداد اعضا : 192
  • آی پی امروز : 310
  • آی پی دیروز : 114
  • بازدید امروز : 533
  • باردید دیروز : 163
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,493
  • بازدید ماه : 1,493
  • بازدید سال : 63,262
  • بازدید کلی : 518,068